عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۷
نرگس که در انتظار گل بود چو من
یک چند نهاده چشم بر طرف چمن
با سرخ گلش بهم چو دیدم گفتم
ای نرگس پرخمار ، چشمت روشن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۸
از باد ببین شکوفه را شبگیران
لرزنده شده چو دست و پای پیران
و آن سایۀ برگ بید بر روی شمر
همچون ماهی بشست ماهی گیران
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۱
آن غنچۀ دوشیزه نگر آبستن
از مهر شده بیک نظر آبستن
لعلی بهزار خرده زر آبستن
چون پیکانی بصد سپر آبستن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۳
از خار چو آمد گل رنگین بیرون
اندوه کنیم از دل غمگین بیرون
کردند نظاره را عروسان چمن
سرها ز دریچه های چو بین بیرون
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۹
آن قامت همچو سرو آزاد به بین
وان زلف پراگندۀ بر باد ببین
بر چهرۀ تو زلف و بر آن زلف گره
سبحان الله چه۹ بر چه افتاد ببین
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲۸
نه کوه گران پای بدارد با تو
نه باد سبک چخیر یارد با تو
چون میوه بپای خود رود بر سر دار
هر کو چو گیاه سر بر آرد با تو
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۰
شد باد مطّرا گر پیرامن سرو
آورد چنار دست در گردن سرو
ابر آمد و برداشت بصد لابه گری
گردی که نشسته بود بر دامن سرو
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۶
از بند سخن لبم چو بگشاد گره
از خشم در ابروانش افتاد گره
بادست حدیث من واو آب لطیف
بر آب فتد ز جنبش باد گرده
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۱
گل گرچه بنکوییست انگشت نمای
سرو ارچه بشاهدیست بستان آرای
اینک رخش، ای گل تو قدم رنجه مکن
وینک قدش، ای سرو تو بالا منمای
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۱
این ودای زنده رود خون بایستی
سیلابش از این بسی فزون بایستی
وانگه ز برای حق گزاری غمت
آن جمله بچشم من درون بایتی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۲
ای غنچه که خنده هر دم از سر گیری
دل می دهدت که لب ز هم بر گیری؟
وی نرگس شوخ دیده بی چهرۀ او
چشم آب نگیردت که ساغر گیری؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۲۰
چون نیست چمن زرنگ و بویی خالی
پروای گل و سمن ندارم حالی
ای ابر تو می گری که تر می گریی
وی مرغ تو می نال که خوش می نالی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۵
آمد گل و بلبلی ز دنبالۀ اوی
می نالد و سودکی کند ناله اوی؟
چون گل همه سر گذشت بلبل شنود
بر خنده یی آرد غم یک سالۀ اوی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۴
ای سرو که سر بر آسمان می سایی
وز قدّ بلند لاف می پیمایی
هر چند گرفت کار تو بالایی
ترسم که هم از قامت او زیر آیی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۵
مانند گل دو رنگی ای بینایی
بی زر رخ گلگون به کسی ننمایی
پندارم غنچه ای که تا دامن دل
پر زر نکنی بند قبا نگشایی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له یمدح الامام الاعظم الصّدر السّعید الشهیّد رکن الدّین مسعود بن ساعد
تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا
که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!
شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار
که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را
بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند
مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما
کشید دست صبا پای آب در زنجیر
گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا
بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید
نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا
ز بس شکوفه و نسرین و سبزه پنداری
که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا
بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله
سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا
بسان پیر مقدم شکوفه اندر پیش
رسید و او را خلقی جوانکان زقفا
نوای باریدی زیر چنگ بلبل شد
چو ساخت نای گلو عندلیب باعنقا
به زاد مردی از آن سرورا برآمد نام
که با تهی دست او بود بالا
عبارتیست زنجم و شجر شکوفه و شاخ
إشارتیست بجسم و روان نسیم و گیا
رسیدن رمضان در میان فصل ربیع
رسوم لهو هدر کرد و کار عیش هبا
همی بپیچد بر خویشتن بریشم ساز
که هیچ کس را در روزه نیست برگ و نوا
زبس جفاها خون در دل پیاله فسرد
که وقت گل ننمودندش إلتفات إصلا
کنون مغنّی و جنگی کشیده بینی صف
چو خواجگان معطّل بکنج مسجد ها
بجای حلقۀ ابریشمین بکف تسبیح
بجای زخمه بدستش دعای تمخیثا
خموش از آن شد بر بط که از تهی شکمی
همی نجنبد نبضش ز ضعف در اعضا
نشسته چنگ بزانو، فکنده سر در پیش
چو در مقام تشّهد موسوسی بدعا
کرامت رمضان گر نه خرق عادت کرد
برغم انف طبیعت مرا بگو که چرا
شدست روغن قندیل لاله آب سحاب
چنانکه آتش شمع شکوفه باد صبا
چنار و سرو برآورده دست و صف در صف
همی کنند بتکبیر کردن استقصا
ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد
خیال بسته ام آنرا نماز استسقا
چو گل زخار همه همنشین او تا دست
اگر مکاشف باشد شگفت نیست مرا
بکار خویش فرو رفت نرگس از حیرت
زخواب غفلت بیداریش چو داد قضا
کبود جامعه و رخسار زرد، نیلوفر
بهر نمازی غسلی برآورد عمدا
شکوفه شیبت پر نور می نهد بر خاک
که از هواست به پیرانه سرچنین رسوا
برون فکند زبانرا ز تشنگی سوسن
عجب مدار که هم روزه است و هم گرما
هزار دستان بر عادت سحر خوانان
بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا
زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز
چو عندلیب زنده از پی سحور صلا
تو دل سیاهی لاله ببین بوقت چنین
که یک نفس نکند ساغر شراب رها
مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید
که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا
ز نو رسیدگی ار کل تهتّکی میکرد
بدست کم عمری یافت مالشی بسزا
و گر ز ساده دلی غنچه آب گزید
ببین که عاقبت کارش آتش است جزا
بسوز سینه همی گرید ابر و جایش هست
که ابر را ببهاران بس اندکست بقا
گل ارچه آمد ضحّاک شکل هم گه گاه
همی ببارد اشکی ولی بروی و ریا
زچشم نرگس یک قطره آب اگر بچکید
بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا
چو روزه داران غنچه دهن ببست ، از آن
همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا
دوفرّخیست مراو را یکی چو می شکفد
یکی چو بوسه دهد بر بساط مولانا
نظام ملّت اسلام و پشت اهل هنر
که هست سدّۀ او قبلۀ دل دانا
چو رای خویش بلند و چو نام خود مسعود
چو طبع خویش لطیف و چو بخت خود برنا
هلال دولت او بدر گشته در غرّه
کمال دانش او منتهی هم از مبدا
زتیغ برق شود خسته آبگاه سحاب
اگر برابری دست او کند بسخا
همه صواب رود بر زبان او زیرا
که لفظ او گهرست و گهر نکرد خطا
زهی وفاق تو دروازۀحیات ابد
زهی خلاف تو دندانۀ کلید فنا
ز اجتهاد تو ناموس معضلات ضعیف
ببارگاه تو بازار اهل فضل روا
بخواب ببیند مغز هوس ترا مانند
در آب جوید چشم فلک ترا همتا
نبشته آیت بشر تو بر جبین صباح
گرفته مایه زکین تو رنگ و روی مسا
فلک که همچو کمان سر کشیست عادت او
زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا
نزاید از شب آبستن زمانه مگر
بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا
اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل
شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا
تویی که با شرف نسبت تو از طرفین
همی کنند مباهات آدم و حوّا
شکفته غنچۀ احسان تو زیاد قبول
طراوت گل اخلاق تو زآب حیا
نبوده عادت امساک جز که در صومت
گرفتن تو مگر درس و ان دگرعطا
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا
مثل زنند که : شب پرده دار اسرارست
چراست از شب خطّ تو رازها پیدا؟
هنر ز صدمت حرمان درآمدی از پای
اگر بدست نکردی زخامۀ تو عصا
تو پشت شرعی وزان روی پشت تست قوی
که پشتی تو کند گاه حکم دست قضا
اگر زمانه زعدل تو آگهی یابد
ازین سپس نکند رخت عمر ما یغما
و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت
زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا
زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد
زبخشش تو تهی شد خزانۀ دریا
ز جادویّی سر کلک تو یکی اینست
کز آب تیره کند عقد لؤلؤ لالا
از آنک رنگ حسودت گرفت مسکین زر
زهیچ گونه تو بروی نمیکنی ابقا
گشاد تیغ خلاف تو منفذ ارواح
بیست دست وفایت کمرگه جوزا
نمی زلطف تو گر بر پی کمان افتد
تشنّج متبدّل شود باسترخا
بتیغ تیز علاج دماغ دشمن کن
که آب و سبزه نکو باشد از پی سودا
زبیم حسبت تو نور ماه در این ماه
نکرد یارد گلگونه بر گل رعنا
نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید
که می نشد نفسی از خر رباب جئا
زهی زشرم کله داریت دل بدخواه
شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا
مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون
که نیست خافی بر رای مولوی مانا
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ولیک با همه هم نکته یی در اندازم
بطیبتی ، نه ز روی شکایتی، حاشا
اگر نه عشق تو جناب صابرم کردی
چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا؟
حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش
جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا
دگر قصاید او را هرآنچه یابی هست
طراز آن : وله فی مدیحه ایضا
لباس تربیت من هزار تو باید
کنون که پستۀ طبعم دو مغزه شد بثنا
عطای عام تو محتاج استماحت نیست
که شرط نست ز خورشید التماس ضیا
زهی قصیده که معنی آن زلفظ متین
بسان نور تجلّیت درکه سینا
بگوش صخرۀ صمّاش گر فرو خوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا
زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن
بیاورد دوم این زجملۀ شعرا
هزار سال بمان در پناه صدر جهان
خدایگان شریعت شهنشه علما
مراد هر دو زدیدار یکدگر حاصل
چنان کامید خلایق زلطف هردو روا
رسید روزه و بدخواه را ز اسبابش
دو چیز هست مهیّا بفرّ جاه شما
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و در وا
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاًَ یمدح الّصدر الّسعید رکن الدّین صامد و یصف الشّمس
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟
شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب
شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان
طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب
ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال
دولت او را زخیل شام باشد انقلاب
معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت
وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام
گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب
گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار
گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب
روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق
شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب
پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن
هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب
زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار
از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب
بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک
باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب
از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن
وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و شراب
همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش
تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب
طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار
بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب
میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند
تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب
بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست
در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب
قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم
تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب
نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او
هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب
سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین
تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب
می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال
می رود از رفتن او زندگانی در شتاب
دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین
وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب
دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ
خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب
تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر
تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب
آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟
روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب
آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب
سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب
آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر
زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب
گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او
آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب
زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام
پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب
آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند
بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب
آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟
یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟
آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا
وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب
ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای
وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب
آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب
ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را
زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب
گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ
گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب
گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها
تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟
بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند
رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب
ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب
گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب
گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود
روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب
از دل و دست تو معمورست آفاق جهان
کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب
تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله
کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟
خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت
از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب
جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم
جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب
سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان
کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب
پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست
ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟
حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی
شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟
سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام
گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب
بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق
می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - و قال ایضآ یمدحه
طراوتی که جهان از دم بهار گرفت
شریعت از نفس صدر کامکار گرفت
خدایگان شریعت که قاضی افلاک
ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت
بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست
کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت
صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است
ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت
قیامتیست بصحرا که زنده می گردد
تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت
چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند
درختهای شکوفه همان شعار گرفت
درخت پیری که موی سرش بریخته بود
از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت
دم مبارک باد صبا بدو پیوست
جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت
به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته
عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت
چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر
نثار او همه از درّ شاهوار گرفت
هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین
بخفت مست و سپیده دمش خمار گرفت
کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟
کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت
یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت
خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت
جهان بریشم ساعات روز و شب باهم
باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت
چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان
بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت
برسم خدمت او از برای نوروزی
بدست خود بره را گردن استوار گرفت
شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع
ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت
منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره
حساب نیک و بد دور روزگار گرفت
چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش
مدبّران فلک هشت در شمار گرفت
نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش
از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و له ذوالرّدفین من الماضی الی المستقبل فی مدحه
سپیده دم که نسیم بهار می آمد
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد
بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد
زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد
زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد
یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد
رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد
زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد
شراب خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد
شراب در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد
کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بوس و کنار می آمد
زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد
زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد
بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لب آن انگار می آمد
چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد
بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد
عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد
گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد
هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد
مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد
خدایگان شریعت که خاک او بوسد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد
سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد
جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد
شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد
ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد
برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد
زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو
همه نهان سپهر آشکار می آید
مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید
تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید
شراب را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید
بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید
بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید
سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید
زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید
چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید
زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید
تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید
زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید
همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید
معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید
اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید
نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید
هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید
چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید
بجنب آنکه دهم بوسه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید
عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید
چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید
عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید
خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید
بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید
رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید
خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید
درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید
زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید
همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید
زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید