عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً له
ای سرافراز تاج و والاگاه
ملک را تهنیت کنید به شاه
شاه مسعود کز قران سعود
نظرش قدر بیش دارد و جاه
آنکد بی مدح او فلک ننهاد
تیغهای کلام در افواه
وآنکه بی نام او زمانه نکرد
حجت وقف ملک و سعی گواه
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانی است پاس او برناه
زود دو عزم او فراز و نشیب
تیز بین حزم او سپید و سیاه
حکم او قاضی زمین و زمان
امر او والی سپهر و سپاه
فتح باب عنایتش بکرم
بد ماند ز شوره مهر گیاه
«آفتاب کفایتش بطلوع
آتش اندر زند به سایه چاه »
گه رایش محرمان زمین
چاره یابند بحر را بشناه
روز بارش مدبران فلک
خاک روبند پیش او بجباه
تازه گشت از جلوس معجز او
شرط پاداش و رسم باد افراه
خیره ماند از قیام غالب او
حمله شیر و حیله روباه
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه تیر واغوثاه
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه
یارب این سهمناک روز چه بود
داعی فتنه اندر او پنجاه
همه دعوی پرست و فرصت جوی
همه معنی گذار و بیعت خواه
همه عرق و رحم سپرده بپای
همه عهد و وفا فکنده براه
خسرو اندر مقام پیروزی
سوده اوج هوا به پر کلاه
باره در زیر ران چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه
خاصگانش باهل بغی و خروج
اندر افتاده با دوار بکاه
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر بگناه
ملک خسروا کیا شاها
دولت افزای و کام حاسد کاه
تا همی تابد آفتاب بفلک
بر سرما تو باش ظل الله
کار تو غزو باد و یار تو حق
عرش تو تاج باد و فرش تو گاه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای شیر دل ای زریر شیبانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - ایضاً له
آمد آن اصل شرع و شاخ هدی
آمد آن برگ عقل و بار ندی
سید عالم و عمید اجل
عمده ملک و دین ابوالاعلی
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی
سایه عدل او کشیده طناب
نامه فضل او گشاده سحی
برده از عرض جود گوی سبق
سوده با ذات عدل دست مری
حکم او مالک قلوب و رقاب
رأی او افسر سهیل و سهی
نهی او رد گرد باد سموم
سعی او سد شاهراه عری
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی
قلمش پر عجیبه نکته
سخنش پر لطیفه معنی
چون تکبر عظیم و با حشمت
چون تواضع کریم و بی دعوی
گوئی از آسمان فرود آمد
قهر اعوان فتنه را عیسی
زاید از اهتمام او اکنون
در عروق صلاح خون غذی
بشنود زو نفاق پند ورع
بخورد زو فساد حد زنی
وحشی مکر بر جهد به کمر
دمنه حیله در خزد بثری
نرود با ودیعت استخفاف
نرود با شریعت استهزی
«چون سخن گوید او ز بهر صلاح
که کند گوش سوی هزل و هجی »
ای به حکمت گزیده چون لقمان
وی بسیرت ستوده چون کسری
«نشکند بند و نگسلد پیمان
بنده را خشک بند ظلم و اذی »
چون خورد بی گنه دوال ادب
چون کشد بی ورم وبال طلی
تو کنی جان او ز رنج آزاد
تو کنی حال او به دهر انهی
تا مهیاست شغل داد و ستد
تا مهناست کار بیع و شری
شغل شغل تو باد با خسرو
کار کار تو باد با مولی
داده دهرت به عمر نوح نوید
کرده بختت به روز نیک ندی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم همانا در سال فراز آمدن آن پادشاه والاجاه بر تخت پادشاهی گفته شده است
درود داد خلافت رسید و عهد و لوی
به بارگاه همایون حضرت اعلی
به بارگاهی کز فخر خلعتش جوید
ز ظل پرده او دوش آفتاب ردی
به بارگاهی کز حرص طاعتش خواهد
ز لفظ حاجب او گوش روزگار ندی
به تیر ماه بهاری شگفت حضرت را
گشاده چهره تر از کارنامه مانی
گل نشاط و سرورش به رنگ معجب گشت
هنوز عهد و لوی ناگرفته بوی نوی
یکی برای تماشا به خشک رود برآی
کری کند که برآئی به خشک رود کری
«نهاده گوئی رضوان به شاهراهش پر
میان هر دو سه گامی نهالی از طوبی
به شکل و هیئت جرم سپهر معذور است
اگر نیارد با او به قبه کرد مری
خرد به ساحت او بر دلیل قربان دید
چنانکه عادت باشد به موسم اضحی
به نفس ناطقه تکبیر کرد و ایدون گفت
که قصر خسرو کعبه است و خشک رود منی
بزرگوارا شهرا که شهر غزنین است
چه شهر عالم کبری به عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی
خدای تربت او را عزیز دنیا کرد
به فر مولد میمون خسرو دنیی
نظام دولت محمودیان ملک مسعود
امین عهد و امام و یمین دین و هدی
ستوده سیرت شاهی که روزه مظلمتش
بدو پناهد عالم ز سیرت کبری
به عزم تیزتر از برق راند خنگ ظفر
به حفظ نرم تر از آب کرد صحف نبی
گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر او دل ملهی
مدار هیچ عجب گر ز حول قوت او
به شرق و غرب نیابند فتنه را مأوی
به ایمنیش برون تازد از کمین مهدی
به دوستیش فرود آید از فلک عیسی
همیشه تا نبود کبک را پر شاهین
همیشه تا نبود بنده را دل مولی
سپهر موکب او باد و مهر مرکب او
ستاره کفش بساط و زمانه کبش فدی
براق همت او اوج مشتری و زحل
سریر دولت او فرق فرقد و شعری
نه از جمالش طبع جمال را سیری
نه در کمالش عین کمال را دعوی
بدین عیار سپرده رسول و آل رسول
به تخت ملکش تشریف تاج و عهد و لوی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در تعریف عمارت و مدح بورشد رشید خاص
ای همایون بنای آهو پای
آهویی نانهاده در تو خدای
ایمن از مکر و قصد یکدیگر
در تو شیران و آهوان سرای
سقف تو چون فلک نگارپذیر
حسن تو چون بهشت روح افزای
نقش دلبند دلگشای ترا
خامه فتنه بود چهره گشای
کرده با مطربان صدای خمت
به نشاط تمام هایاهای
گفته با زایران صریر درت
مرحبا مرحبا درآی درآی
روی دیوار تو ز بس پیکر
شکل عالم گرفته سر تا پای
هم در او مرکبان گور سرین
هم در او سرکشان تیغ گرای
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او در وای
دست چنگیش بر دویده به چنگ
لب نائیش دردمیده بنای
می پرستش میی چشیده به رنگ
رشگ تاج خروس و چشم همای
سوده از رزمگاه مجلس او
قالب رزم خواه بزم آرای
لیک آرام داده هر یک را
حشمت خاص شاه بر یک جای
ناصر حق جمال ملت و ملک
صدر دنیا رشید روشن رای
آنکه با عدل او نیارد گفت
سخن کاه طبع کاه ربای
وآنکه بی حرز او نداند گشت
گرد سوراخ مارمار افسای
دایمش در چنین بنا خواهم
شاد کامی و خرمی افزای
سایه قصر او نپیموده
قرص خورشید آسمان پیمای
جامه عمر او نفرسوده
گردش گنبد جهان فرسای
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابونصر پارسی
از آن پس که بود اخترم در وبالی
سعادت بدو داد پری و بالی
همه لون و حالم نه این بود و گشتم
ز لونی بلونی ز حال به حالی
از این گونه گشته ست پرگار گردون
چنین حکم کرده است ایزد تعالی
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی
بدان چرخ همت رسانید بختم
کز او چرخ هفتم نماید هلالی
در آن باغ دولت نهالی نشاندم
که در وی چو طوبی بود هر نهالی
گزیدم پناهی و حصنی و پشتی
مواصل به جاهی و عزی و مالی
من و خدمت خاک درگاه صاحب
که او را جز او کس ندانم همالی
ابونصر منصور کز نسل آدم
چو آلش به عالم نبود است آلی
جهان کدخدائی که از عقل وجودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی
چه شخصی است یارب که روح القدس را
نیابی فزون از کمالش کمالی
سر همتش وهم اگر باز یابد
چو پایش نیابد همی پای مالی
قوی رأی او را ثبات ست لیکن
ثیابی که نفزاید از وی ملالی
دهد مهر او نعمتی چون بهشتی
نهد کین او دوزخی بر سفالی
نگشتی به علت کس از طبع گروی
نکردی به هیبت ز شیری شکالی
به جیب آمد او را نجیب زمانه
همی پیچدش حکم او چون دوالی
زهی نقطه عمده بخت و دولت
ترانی زوالی و نی انتقالی
امل صحف عهد تو نگشاد هرگز
که اندر وفا بر نیامدش فالی
تو آن مایه اعتدالی فلک را
که طبع از تو جوید به لطف اعتدالی
تو آن گوهر احتمالی جهان را
که نفس از تو خواهد به صبر احتمالی
همی تا به تقدیم و تأخیر عالم
مقدم شود بر جوابی سوالی
اگر نیک خواهد ترا نیک خواهی
وگر بدسگالد ترا بدسگالی
یکی را ز گردون مبادا گزندی
یکی را به گیتی مبادا مجالی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له
با اهل خرد جهان به کین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بی خرد کهین است
بر هر که نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است
آزاده همیشه خود بر این بود
تا کینه گنبد برین است
هیتین جفا بر آن کند تیز
کو در خرد و هنر متین است
از کار فلک عجب توان داشت
با آن همه مهر محض کین است
برداشته مهر از آب حیوان
میل نظرش به پارگین است
سعدش همه زیر دست نحس است
زهرش همه با شکر عجین است
زان رفت به هم عنانی جور
کش اسب مراد زیر زین است
جز سفله و دون نپرورد هیچ
وین خود هنری از او کمین است
آن را چو نگین دهد زر و سیم
کش یک دو صفت زهر تک این است
از ناله و از شکایت من
گوشش همه روز با طنین است
زوبا که شکایتی توان کرد
کز وی همه بخردی حزین است
نی نی که پناه من ز جورش
مجموع کرم بهار دین است
صدری که به قول هر خردمند
اویست که صدر راستین است
از جنبش کلک لاغر او
ملک است که پهلویش سمین است
با دست چو کان او قرین شد
زان کان جواهر ثمین است
الحق سبب یسار ملک است
میمون قلمش که در یمین است
انصاف بدان یمین و آن کللک
مر دولت و ملک را یمین است
ذکر هنر و فضایل او
تسبیح کرام کاتبین است
مسموع سریر ملک و دانش
زان است که حافظ و امین است
هم ملک برأی او مصون است
هم حصن هنر بدو حصین است
یک قطره ز کلک اوست هر مشگ
کان مایه آهوان چین است
از رشگ گشاده روئی او
در ابروی روزگار چین است
از خرمن ذهن او عطارد
چون ماه ز مهر خوشه چین است
عهد کرمش ز عهدها فرد
همچون به فصول فرودین است
بینی اثر قران سعدین
چون کلک و بناتش را قرین است
هر حرف ز کلک او عدو را
ماننده داغ بر جبین است
آثار سخا و مکرماتش
همچون اثر خرد مبین است
با همت او سؤال را دست
بی رنج و غمی در آستین است
سحر از سر خامه آفریند
سحری که سزای آفرین است
ای گوی ربوده از کریمان
وین پیش همه کسی یقین است
در در دریا مقیم از آن شد
کز لفظ و خط تو شرمگین است
دایم به ثناگری و مهرت
هم خاطر و هم دلم رهین است
از غایت شوق حضرت تو
همراه حدیث من امین است
دانی که ولای تو چو گنجی است
کاندر دل و جان من دفین است
وانگه یادم نیاری آری
رسم کرم و وفا چنین است
تا ایزد مستعان خلق است
وز او همه خلق مستعین است
بادات خدا معین و هستت
وان را چه غم است کو معین است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له
زریر رای رزین ای به حق سپهسالار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - ایضاً له
زهی دست وزارت از تو با زور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له
میمون شد و فرخ و مبارک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - ایضاً له
میل کرد آفتاب سوی شمال
روز فرسوده را قوی شد حال
باد بر شاخ کوفت شاخ درخت
خاک در بیخ دوخت بیخ نهال
کوه در آب رفت از آتش میغ
لاله آتش گرفت از آب زلال
سوسن خوش زبان بدید به گفت
با رسول سحر جواب و سؤال
گاو چشم دلیر و شوخ گشود
چشم در شیرمان شیر آغال
دایه نسترن همی برسد
بحق شیر یک جهان اطفال
ابر بخشنده بین که بخشیده است
در سواد و بیاض گیتی خال
سرو حیران نگر که آورد است
از خروش هزار دستان حال
بید را سایه ایست میلا میل
جوی را مایه ایست مالامال
درج رز درج گوهریست حرام
جام گل جام مسکریست حلال
شو در باغ کوب و بهمن چین
رو ره راغ گیر و سنبل مال
باده خواه و بیاد صاحب نوش
صاحب مکرم عدیم مثال
ثقة الملک طاهر بن علی
صدر اسلام و قبله اقبال
آسمانی که جرم کوکب او
نه هبوط آزماید و نه وبال
آفتابی که قرص قالب او
نه کسوف اقتضا کند نه زوال
حزم او سد رخنه یأجوج
عزم او رد حمله دجال
پیش طبعش گران هوای سبک
نزد حلمش سبک ثقال جبال
باز گرداند اژدهای دژم
شهد رفقش به سر که ماهی دال
پشت و پهلوی شور و فتنه به دوست
ساکن بستر کلال و ملال
ساعد و ساق دین و دولت از اوست
حامل طوق و باره و خلخال
هر زمان بردبارتر بیند
عاقل او را در اتساع مجال
هر زمان تازه روی تر یابد
سائل او را در اقتراح سؤال
کلک معروف او به عنف کشد
حلقه در گوش نیزه ابطال
رأی خندان او به خنده زند
خاک در چشم حیله محتال
اثر داغ یوز نگذارد
سعی راعیش بر سرین غزال
ای یمین تو مشرق حاجات
ای یسار تو مکسب آمال
بنده در گوشه ایست کز عطشت
زو به تف تشنه ماند آب زلال
صید او بی نوا چو صید حرم
کسب او کم بها چو کسب حلال
سزد از همت تو گر شب او
روز گردد به شغلی از اشغال
تا برادیست نام حاتم طی
تا بمردیست نام رستم زال
همه با فرخیت باد قران
همه با خرمیت باد وصال
کار تو به ز کار و شغل و ز شغل
ماه تو به ز ماه و سال ز سال
در پناهت نتیجه فضلا
در جنابت ضمیمه افضال
وامش از ابتلا بود چون کوه
کامش از احتما شکسته چو نال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - ایضاً له
حضرتی شد بزرگ چون غزنین
لاهوار از قدوم شاه زمین
پشت مسعودیان ملک مسعود
روی بازار آل ناصر دین
تاجور خسروی که رشگ برد
به شب از در تاج او پروین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وانکه شیری است شرزه اندر زین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم و پسرش شیرزاد عضدالدولة
نو گشت به فر ملک این صفه زرین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - ایضاً له
سپاه دولت و دیدن اندر آمدست بزین
همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - ظاهرا در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم سروده شد در هنگامی که بغزو هندوستان بسیجیده بود
شاد باش ای مطاع فتنه نشان
ای ز امن تو خفته فتنه ستان
ای برون تاخته کفایت تو
در عجب آرمیده شیطان
خورده از جام اهتمام تو آب
جگر خشک عالم عطشان
کرده در خشکزار سعی تو سبز
کشت امید کشور یاران
رمه ملک را پس از رستم
مهربان تر نبوده از تو شبان
بر سریرت نشانده گاه وداع
فلک ایدون چو رستم دستان
زین کرامات شایگان که سزد
به تو اقبال مقتدای جهان
علم و طبل و آلت و موکب
عهد و منشور و عهده دیوان
مهد در زیر مهد پیل سبک
اسب بر پشت اسب بار گران
چون دو کوهان دو کوه مرقدکش
چون دو پیکر دو ترک بسته میان
درجها پر نفائس بحرین
تختها پر بدایع امکان
سگ تازی و یوز و باز سپید
درع رومی و خود و تیغ و سنان
نیست بی لهو شکر هیچ دماغ
نیست بی لفظ شکر هیچ زبان
شرق تا غرب نجم دولت تو
نورگسترده بر زمین و زمان
قاف تا قاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان
ساقی نوش تست دور فلک
دایه شیر تست حکم قران
امر امر تو هر چه خواهی کن
نهی نهی تو هر چه باید دان
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برز کوه گران
همه با رعد و برق ابر دژم
همه با حفظ و حزم به بر بیان
شهریارا بدره عمری
رایت جوگیان همی بنشان
نقدها را به مهر سلطانی
با زر قلب لوهیان برسان
سور دهلی که کار مرت کرد
قصد والیش بی سر و سامان
چون رسیدی بر آن حصار برآر
بیخ آن را به زور نوک سنان
بر النگی و بر سپاهش دم
آیت کل من علیها فان
تا که در آفتاب و سایه بود
روز شب عقد این گشایش آن
بر جهان آفتاب وار به تاب
حلیه ملک و سایه یزدان
گر نپایند بحر و بر تو بپای
ور نمانند سال و مه تو بمان
سازهای شگرف عمر تو ساز
رازهای شگفت غیب تو دان
دشمنان را به مال تاوان مال
دوستان را به خوان احسان خوان
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح ثقة الملک طاهر بن علی
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
جاه او نابسوده سایه چاه
صاف فضلش به بذل گشته رهی
چشم شعرش به شرع کرده نگاه
دستهای دراز نهی گران
شده از نهی منکرش کوتاه
میغ دوشا به بازوی و کف او
شیر دوشیده در گلوی گیاه
حبذا آن زمین که عبره کند
موکبش طول و عرض آن به سپاه
نه بدو ظلم را کنند مرح
نه در او قحط را دهند پناه
شیرش ارشیر آسمان باشد
بی اجل جرم او نگیرد راه
کوهش ار کوه کهربا باشد
بی بها طبع او نیابد کاه
شادباش ای چو عدل نوشروان
ذکر عدل تو سجده افواه
دیر زی ای چو سد اسکندر
سد حزم تو حایل بدخواه
عین فضلی و روزگار تراست
بر مراعات خلق وسعت گاه
دور چرخی . . .
در مهمات ملک سرعت ماه
هیچ دعوی نکرده همت تو
کز دو علوی نداشته دو گواه
هیچ منزل نکوفت اختر تو
بر دو نیر نساخته دو سپاه
کسی نگوید که . . .
سعی رفتن . . .
تا به زجر و به فال نیک بود
بر سر راه دیدن روباه
کام کام تو باد در نیکی
کار کار تو باد بر درگاه
قرن عمر تو سی و پنج ولی
سال قرن تو سیصد و پنجاه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح علاء الدین اسعد
ای باد صبحدم که زدم روح پروری
خوشخو چو نوبهاری و خوشبو چو عنبری
هم طره بنفشه پریشان کنی به صبح
هم غنچه را به وقت سحر پیرهن دری
آن پیک رایگانی کز مهر پروران
پیغام سر به مهر بر دلبران بری
سوگند می دهم به خدا بر تو کان زمان
کز جیب صبحدم نفس خوش برآوری
برده گر گره ز درود و سلام من
الا به حضرت سر احرار نگذری
راد زمانه سرور عالم علاء دین
اسعد که هست مایه رادی و سروری
زو مشتری سعادت کلی همی برد
زیرا که اوست اسعد و سعد است مشتری
داده به مهر چهره زیباش روشنی
بر عرش جسته همت عالیش برتری
با نور رأی او نکند مهر هم روی
با جود دست او نکند ابر هم سری
طوقی ز منت او هر مه ز ماه نو
بر چشم خلق عرضه دهد چرخ چنبری
لطف نسیم خلد که جان در تن آورد
با لطف خلق او نکند خود برابری
ننشست هیچ کس چو وی اندر صف هنر
برخاست لاجرم فلک او را به چاکری
ای آنکه همتت چو کند خطبه علو
گردون هفت پایه کند میل منبری
قدرت ورای صفحه افلاک خیمه زد
از روی صورت ارچه بدین طارم اندری
فضل و سخا و همت و زین گونه ها هنر
هست از ستاره بیش ترا چون که بشمری
نی آنکه اندرو هنری یا دو یافتند
او را بود مسلم نام هنروری
آن خلعت رفیع بود لایق کسی
کو را رسد حقیقت بر سروران سری
یک اسبه ران هنر که مسمای آن توئی
الحق ترا چه لایق و یارب چه در خوری
از تو هنر غریب نباشد به هیچ حال
از ماه و صبح طرفه ندارند رهبری
ترکیب یافت نام تو از چار حرف و تو
زان هر چهار نامی هر هفت کشوری
تا چتر نور بر سر گیتی بگسترد
سلطان صبحدم ز سر مهرپروری
خندان نشین و خوش که بهر صبح و شام چرخ
در روی بدسگال تو گوید که خون گری
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۶
بدان خدای که بر روی رقعه عظمت
کمیته بیدق حکمش هزار فرزین است
دو چاکرند همی صبح و شام بر در او
که آن یکی گهرافشان و این گهر چین است
سپهر زیر کف قهرمان قدرت اوست
چو حقه ای که پر از مهره های زرین است
دو کفه قدرتش از روز و شب پدید آورد
که خط محور بر هر دو کفه شاهین است
که شرح شوقم نتوان به صد زبان دادن
که زی جناب همایون مخلص الدین است
ستوده صاحب سرور محمد بن علی
که زین ملت از ا و با نفاذ و تمکین است
سر صدور اکابر که صدر مجلس او
ز بوی خلق خوشش پر گل است و نسرین است
در آن مکان که ز خلق خوشش سخن گویند
نسیم باد تو گوئی که عنبرآگین است
هر آن گروه که اندر پناه صدر ویند
زامن و راحتشان بستر است و بالین است
به عهد دولت او خوش نشین که فتنه و جور
چو کبک و تیهو عدلش چو باز و شاهین است
فلک دهد به کف او زمام حکم جهان
هنوز باش که این پایه نخستین است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۷
بدان خدای که هر دم به شکر خدمت او
زبان عقل تر و کام فضل شیرین است
به لطف صنع برآورد بی ستون قصری
که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است
عروس نعمت او باز می رود به عدم
به مهر خویش که داماد شکر عنین است
کمال نعمت او پرورنده مشفق
ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است
وفور هیبت و قهرش به شعله نائر
مثال داده که این مقطع شیاطین است
به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم
کبودوش که همه میخهای زرین است
حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم
همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است
که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد
که زی جناب همایون ناصر دین است
امیر عالم عادل محمد بن حسین
که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است
جز او که دارد آیین جود و رسم کرم
تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است
سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند
مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است
بحدف همت او توسن مروت را
. . .
به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک
خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است
به ذکر منقبت او زبان کلک تراست
از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است
بزرگوارا داعی دولتت شب و روز
ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است
توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او
از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است
به نامرادی از خدمت تو محرومم
ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است
همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا
ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است
به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین
که ملک را به جهان عین مدعا این است