عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی
آمد آن مایه سعادت باز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له
ای چو نام تو اعتقاد تو پاک
انجم همت تو بر افلاک
غایت شادی تو از رادی
غارت رادی تو از املاک
جرم خوان قمر ترا سفره
نعل خنک ترا شهاب شراک
در وفاقت مجالهای امان
در خلافت مضیقهای هلاک
دین حق را نه چون تو یک سرور
ملک شه را نه چون تو یک سر باک
از ملک رفق تو بکاود پر
وز فلک باس تو ندارد باک
آتش برق و بانگ رعد آیند
پیش فرمان امتحان توشاک
قعر دریا و بیخ کوه نهند
پیش گرداب و گردباد تو خاک
حذق وهم تو در اصابت رای
آفتاب یقین کند کاواک
چنگ جود تو در مصیبت مال
بر گریبان نخل بندد چاک
سرخ زاید ز شهد امن تو موم
زرد روید ز کان خوف تو لاک
گهر عقل را تو پالایی
سیم را گرم داروی سباک
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسه افلاک
بخردان در تموزها گوئی
از نهال تو برده اند ستاک
خشم دیدند مسته حلمت
زهر کردند مسته تریاک
منعما مکرما خداوندا
کوته است از تو دست استدراک
دهر چون تو نیاورد چابک
چرخ چون تو نپرورد چالاک
بنده گر چه ز ناتوانی و ضعف
کوب خورد اندرین سفر حاشاک
عزم او باره گرم کرد همی
در فراز و نشیب چون اتراک
خاکهای سیرده زلزله وار
آبهای گذشته ولوله ناک
کوره مالیده قعر او بسمک
پشته پیموده اوج او بسماک
همه امیدش آنکه خدمت تو
به سرش برنهد ز بخت بساک
بازگردد عنان گشاده به جای
بسته اشراف پیک بر فتراک
تا ببوی و بطعم در عالم
خوش و زفت اوفتند عود و اراک
در صواب و خطا مسیحا باد
کلمات تو دنده حکاک
دل لهو تو باد بی اندوه
سیل عیش تو باد بی خاشاک
بدسکال تو سال و مه ببکا
نیک خواه تو روز و شب ضحاک
«بود این یک به تخت چون فرخ
بود آن یک به سجن چون ضحاک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح بورشد رشید محتاج
بورشد رشید ای جمال ملک
ای ذات تو ذات کمال ملک
ای دولت تو عید و جشن خلق
ای حشمت تو پر و بال ملک
طبع تو نسیم هوای فضل
حلم تو زمین نهال ملک
عدل از تو سپرده طریق شرع
ظلم از تو چشیده دوال ملک
چون نال زرنج تو کوه خصم
چون کوه ز ناز تو نال ملک
آورده به استاد پیش دل
درس تو همه قیل و قال ملک
پالوده چو پالونه گاه بذل
دست تو همه ملک و مال ملک
با حفظ تو گستاخ نگذرد
نکبای قضا بر عبال ملک
با امن تو در واخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک
آفاق بگیرد به فضل ید
بخت تو تعالی مثال ملک
سیمرغ در آرد به دام امر
رای تو بر احوال حال ملک
رامست و جمام است ملک تا
بر تست جواب و سؤال ملک
گفتی که چو بختی است ملک و هست
پاس تو زمام و عقال ملک
وهمی که ضمیرت به پرورد
خواند خرد آن را خیال ملک
نعلی که براقت بیفکند
گوید فلک آن را هلال ملک
صمصام تو را گوشتی دهد
بازوی تو روز قتال ملک
تادیب ترا تقویت کند
انگشت تو بر گوشمال ملک
آزرده ز جور جهان ستد
داد تو ز چنگ محال ملک
الفغده به دندان ملک داد
عون تو به نوک خلال ملک
تکلیف تو خانان ملک را
آورده به صف نعال ملک
تخویف تو رایان هند را
افکند به حد جبال ملک
تا پست نگردد بنای چرخ
تا تنگ نباشد مجال ملک
ایام تو در امر و نهی باد
چون روز و شب و ماه و سال ملک
«یازنده چو تاب سنان شمع
سازنده چو آب زلال ملک »
«در جام تو جوش حرام رز
با طبع تو سحر حلال ملک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح خواجه منصور سعید احمد
آمد از حوت برنهاده ثقل
پیشوای ستارگان به حمل
پر لطایف نموده عرض هوا
در طرایف گرفته طول جبل
کرده بر آب و باد و خاک طباع
آتش او هزار گونه عمل
روز و شب را به مسطر انصاف
استوا داده چون خط جدول
زود بینی کنون ز اشهب روز
ادهم ناب شب شده ارجل
نافه های تبت گشاده صبا
روضه های بهشت زاده طلل
باقلی ها شکوفه آورده
راست چون چشم اعور و احول
لاله و گل کفیده روی به روی
چون سماکین رامح و اعزل
راغها را کمال نعمت حق
بسته در سبزه دامن منهل
باغها را جمال حضرت شاه
کرده پر گوهر آستین امل
صاحب کافی آسمان علوم
خواجه منصور آفتاب دول
آنکه بی حکم او عطیت عفو
عالمی بود ضایع و مهمل
از وقارش به صد هزاران رنج
نکشد کوه قاف یک خردل
ذات عقل است عرض او به حساب
گر مفصل کنیش یا مجمل
مسند سامی رسالت را
آیتی شد کفایتش منزل
نزد ملک در سیاست گام
تا نیابد زرای او مدخل
پر کند نعمتش دهان نیاز
بگسلد هیبتش میان اجل
کلک وهمش گشاده راز قضا
لوح فهمش گرفته علم ازل
ای سپرده به خاصیت مه و سال
قدم همت تو فرق زحل
وسعت هستی کف تو کند
مشکل نیستی به عالم حل
هم ترا دارد از تو چرخ مثال
هم ترا دارد از تو دهر بدل
هر کرا تاختن دهد جودت
بدر گیرد به جای بدره بغل
آن زمین است ساحت در تو
که نیارد بر او سپهر خلل
وان زبانه است برق کینه تو
که ازو عاجز است آب حیل
تا برآید ز شاخ غیب همی
گل صنع خدای عزوجل
هوش تو سوی رطل باد و قدح
گوش تو سوی مدح باد و غزل
نیک خواهت چشیده عز امید
بدسگالت کشیده رنج وحل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو
فلک در سایه پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم
ای به ذات تو ملک گشته جلیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سیف الدوله محمود
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رأی سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم قضا قدرت و امکان
بفزرد بدو دولت دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده فرعونان وز مجمع اضلال
بحری است که موج سپهش گرد برانگیخت
از قلعه رودابه و از لشکر جیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
زایشان به فلک برج اسد بی عدد اشکال
چندان گله پیل بیاورد که برخاست
زایشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها ملکا رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گریند اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندند آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا پر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان شود از جرعه شمشیر
گه طبل خروشان شود از دره طبال
دیو ازالم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کند یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
وانی که ز گفتار تو سازد هنر امثال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ازل چنگ زدی خاطر ابدال
ور قوت عقل تو به صلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدای تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چون نال شود کوه
واندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و بیشند کم و بیش و بد نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم ورای تو بیناد
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح ابوسعید بابو
ای طبع تو فصل بهار خرم
ای جود تو اصل نوای عالم
ای روی بزرگان آل بابو
ای پشت ضعیفان نسل آدم
در مدح تو عاجز بنان و خامه
بر نام تو عاشق نگین و خاتم
حکمت به عدالت عریضه حق
امرت به ولایت نتیجه جم
از قدر تو عضوی مقام اعلا
از جاه تو جزوی سپهر اعضم
از مهر تو بوئی نسیم جنت
از کین تو دودی دم جهنم
حلم تو ز هم گوشگان نخوانده
جز تابعه دلورا مقدم
نفس تو ز هم کنیتان نکرده
جز عاقله حوت را مسلم
چون تیغ زند آفتاب رایت
بر ابر بگرید کمان رستم
چون نیزه گذارد شهاب سهمت
برقش بخورد خون دیو ضیغم
کریاس ترا رفق تو ندارد
درسد تو یأجوج وار بر کم
کوهی ببرد سیل او به یک تک
بحری بکشد تیغ او به یک دم
برشخ جوتک آورد بر سر شخ
در یم چو گذر کرد بر لب یم
باشند پلنگان ولیکن از طبع
مانند نهنگان ولیکن ادهم
گویی که ز پاس تو بود خواهد
هنگام نزول مسیح مریم
. . .
تا روی زمین . . . سلم
زاد است جهان از جهان فضلت
چون حرف روی از حروف معجم
رسته است بهار از بهار عدلت
چون شاخ فزونی ز شاخ جوجم
کشتی که ز عون تو کشت گشته
او را نکند باد قبله بی نم
قفلی که به سعی تو شد گشاده
در وی نشود هیچ پره محکم
تا سال و مه آورد گاه گیتی
پر نقش پی اشهب است و ادهم
عیش تو هنی باد و بخت خندان
نفس تو قوی باد و روح بی غم
در حکم تو آینده و شونده
نوروز بزرگ و بهار خرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
بیار ای پسر ای ساقی کرام
از آن شمع فتنه چراغ جام
از آن لعل که زردی برد ز روی
از آن نوش که تلخی دهد به کام
نه پای مهرش سوده از رکاب
نه فرق عرضش بوده با لگام
ز گرمیش همه ساز عیش گرم
ز خامیش همه کار عقل خام
از او بوده به هر کس از طرب رسول
برو برده زهر دل هوا پیام
به طبع اندر چون طبع سازگار
به جان اندر چون جان شاد کام
خرد نعمت صاحب شناختیش
اگر خوردن او نیستی حرام
عمید ملک آن کس که چشم ملک
بدو ننگرد الا به احترام
بزرگی که گهر شد بدو بزرگ
تمامی که هنر گشت از او تمام
«کفایت که در او مایه دید داد
به هشیاری او کارها نظام »
رسالت که بدو طفل . . .
ز بیداری او حد احتلام
اجل چون بکشد تیغ کارزار
حسودش بود آن تیغ را نیام
«امل گر بنهد بار آرزو
پسر باشد عبدالحمید نام »
اگر مال کفش را نه دشمن است
چرا زو به تلف خواهد انتقام
طمع ز ایراورا ز جود او
به شخص اندر زرین کند عظام
ایا گشته مخالف ترا مطیع
و یا داده زمانه ترا زمام
چه گویم که به دریای مدح تو
همی غرقه شود کشتی کلام
ز همتای تو در شاه راه دهر
شد آمد نگشته است والسلام
همی تا نبود باد کند رو
همی تا نشود خاک تیزگام
ز نعمت به تو بادا مهین رسول
ز دولت به تو بادا بهین پیام
تو از بخت رسیده بکام خویش
رهی نیز رسیده ز تو بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان ابراهیم
سپهر دولت و دین آفتاب هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان ابراهیم
روی بازار ملک هفت اقلیم
پشت حق بوالمظفر ابراهیم
شهریاری که طول عرض فلک
همتش را نیامدست جسیم
کوه با حلم او به مایه سبک
بحر با عزم او بعبره سلیم
دولتش را مزاجهای قوی
نصرتش را جهادهای عظیم
نه به حلم اندرش سؤال درشت
نه به علم اندرش جواب سقیم
پیش سلطانیش فلک عاجز
بر معروفیش زمانه لئیم
مهر او منهل شراب طهور
کین او حفره عذاب الیم
مفلسان را به مالش اندر قسم
ظالمان را به عدلش اندر بیم
گر ز جودش مظاهرت یابد
ژاله زرین زند هوای عقیم
ور ز تیغش مزاحمت بیند
چون دو پیکر اسد شود به دو نیم
در شکارش که شیر بسته اوست
خاک رخ درکشد به رنگ ادیم
در خطابش که رفق مذهب اوست
در پاسخ زند عظام رمیم
چرخ او در جگر شهاب نشاند
هر که را یافت (دید) جنس دیو رجیم
رأی او عاطفت به کار آورد
هر کجا دید شکل در یتیم
کیست امروز در جهان به ازو
از ملوک جهان حدیث و قدیم
عدد لشکرش که دانسته است
به حقیقت به جز خدای علیم
جنبشی حکم کرده اند امسال
خسرو شرق را به ذات کریم
زود بینی ز عرض موکب او
عرصه ها تنگ تر ز حلقه میم
روی هامون ز نعل ادهم و رخش
پر پشیزه چو پشت ماهی شیم
نیزه در چنگ نیزه دار سپاه
اژدها گشته چون عصای کلیم
کوس شاه از فراز پیل زده
نه چو طبل عدوش زیر گلیم
شاه خرم نشسته باده به دست
کرده مضبوط ملک هفت اقلیم
شعرا خوانده شعرهای فتوح
یافته اسب و جامه و زر و سیم
من رهی نیز بازگشته به کام
دیده اقبال شاه و صرف غریم
تا زمین است اصل و فرع بخار
تا هوا راست پر و بال نسیم
مجلس عمر شاه را یارب
در طرب دارو در نشاط مقیم
دولت او را قرین و اختر یار
نصرت او را معین و بخت ندیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح بوحلیم شیبانی
ای قوی رای کدخدای عجم
ای به گوهر گزیده تا آدم
چرخ عدل تو را هزار بهشت
صحن امن تو را هزار آدم
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم
دولتت را زمانه زیر نگین
همتت را سپهر زیر قدم
داده جود تو سازهای وجود
دیده علم تو رازهای عدم
وصل مهر تو جفت وصل شباب
فصل کین تو یار فصل هرم
نام کردار بخت تو پیروز
طبع مانند وقت تو خرم
بر ودیعت حمایت تو وثیق
در شریعت کفایت تو حکم
قلمت حله باف خلد نعیم
سخنت نقشبند نقش نعم
آسمانی محول احوال
آفتابی معول عالم
حمل حزم تو برنگیرد کوه
سیل عزم تو برنتابد یم
خم دهی حرص را به صلت پشت
پرکنی آز را ببذل شکم
بدمانی به سهم آهن خوی
بچکانی به وهم از آتش نم
آنکه انگشت کالبد عقد است
در سه انگشت تو شده بر کم
ابر مهر ابر باد برق گرای
آب چهر آب سان آتش دم
کاملی عقل پیشه ای که ز عقل
نشود فعل او ندیم ندم
جادوی مهر پایه ای که چو مهر
نکند پایه در عطیت کم
چشم رایش بصیر و گوش سمیع
چشم دانش ضریر و گوش اصم
معطی و منصف خزانه حق
منهی و مشرف هزینه جم
ای تو را حکم نایب داور
ای تو را زهد وارث ادهم
بنده از بو حلیم شیبانی
چند یک روز داد داد ستم
که از اینسان سیاه شد چو دوات
که بدینسان برهنه شد چو قلم
موج خیزی چنین مهیب و درشت
آب گردی چنین قعیر و دژم
چه کند بنده چنگ در که زند
چون توئی شاخ بار فضل و کرم
تا ستوده است حجت موسی
تا نکوهیده حاجت بلعم
مجلست با نشاط باد و سرور
موکبت با سپاه باد و حشم
«زندگانی تو و عمر عدوت
عیش در عیش باد و غم در غم »
بروان ار تو شاد فخر عرب
بزبان با تو خوب شاه عجم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
زهی بزرگ عطاراد سرفراز همام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعید مسعود بن ابراهیم
شه باز به حضرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین
آباد بر این چرخ تیز گرد
از نور سراپای او عجین
هم زور چون شیرانش بر کتف
هم موی چون گورانش بر سرین
گر نیزه گذارد شهاب او
دیوی فکند لعب او لعین
ور حمله پذیرد سوار او
حصنی بودش پشت او حصین
کرد آخر او هر نفس هزار
بر صورت او خواند آفرین
گر میل به جرمش به حق کند
یعنی عوض کهرباست این
پروانه که در جلوه بیندش
با پیرهن شمعی و سمین
لبیک زند گوید ای فلک
جان بازی من بین و شمع بین
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم و رسول چین
یکران من اندر سبق مگر
چین حسدت بست بر جبین
کز منظر او در گذر همی
بر آب نشانی خطوک چین
ایزد نه به از به بیافرید
از رشک چرائی دژم چنین
در خاک مکش خویشتن به خشم
بر سنگ مزن خویشتن بکین
خواهی که بیکران من رسی
بر سایه یکران من نشین
تا شاد فرود آردت چو من
بر درگه سلطان داد و دین
بوسعد سلیمان روزگار
مسعود فریدون آ بین
آن شاه که چشم فلک ندید
در خاتم شاهی چنو نگین
وآن شیر که شمشیر حق نیافت
در مالش باطل چنو معین
راحت ز درد عدل او به ملک
چون بوی درآمد به یاسمین
فترت بتف باس او ز شرع
چون موم جدا شد ز انگبین
صیت ملک و ذکر جم شنو
این صوت زئیر آمد آن طنین
عرض شه و جرم فلک نگر
این نفس نفیس آمد آن مهین
یک پنجه نیارد برون فلک
چون پنجه رادیش ز آستین
با همت او آشنا شود
پیش از حرکت قالب جنین
عزمش که بتابد به کف کند
ملکی و نباشد بدان ضنین
رمحش که بیازد فرو خورد
خلقی و نگردد بدان بطین
بیلک به کمانش به جان خصم
چون . . .
شعله ز حسامش در آب غرق
چون برق بایما دهد دفین
شاها ملکا از گمان تو
رخشنده بود گوهر یقین
در خلد با عزاز پرورد
تکبیر غزات تو حور عین
هر قول نه قولی است چون بیانت
آحاد . . .
هر بحر نه بحری است چون ذلت
قیفال . . . از وتین
تا طعمه بازان شود تذرو
تا سکنه شیران بود عرین
باد اختر سلطان تو مضئی
باد آیت برهان تو مبین
با دولت تو ناصحت رفیق
با طالع تو مادحت قرین
بر درگه حق شأن تو بزرگ
در نصرت دین رأی تو رزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای سپهسالار شرق ای پشت ملک ای صدر دین
ای زریر ای بوحلیم ای کوه حلم ای بحر کین
آفتابی تو ز موکب گرد تو ساکن سپهر
آسمانی تو به مرکب زیر تو جنبان زمین
گر نجستی باد جودت برگ نفشاندی درم
ور نرستی نقش نامت بار ناوردی نگین
طارمی زد عقل تو بر صحن دانشها بلند
آیتی شد بذل تو در شأن روزیها مبین
سهم غیبت صورتی کامل نگارد راستگوی
چشم رایت ناظری بیدار دارد پیش بین
شیره لطفت چشد گوئی همی زنبور غور
سنبل خلقت چرد گوئی همی آهوی چین
آب از آن شیره ستاند مایه اندر کام آن
خون ازین سنبل پذیرد قیمت اندر ناف این
نصرت اندر سایه اعلام تو گیرد قرار
دولت اندر نعمت الوان تو گردد سمین
زنگ بسته تیغ حق را غزو تو شوید به خون
در گشاده حصن دین را حفظ تو دارد حصین
جز به حبس حرز تو دیوی نیابد کس ورع
جز به دشت امن تو گرگی نبیند کس امین
مار گر بر رقبه عدل تو بگذارد سلاح
شیر نر بر آتش سهم تو بسپارد عرین
چون درخش نعلها خندان کند خاک دژم
وز تف شمشیرها عطشان شود ماء معین
مهره ناچخ بکوبد مهره های گرد نان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
از قضا صیاد خواهد فتنه و از ارواح صید
از بلا طاحونه سازد گیتی از ابدان طحین
فوج فوج آرند حمله نامداران در مصاف
جوق جوق آیند بیرون شرزه شیران از کمین
اژدهای حرب تو گر لشکری را خون خورد
جرم او را امتلا جسمی نگرداند به طین
ویحک آن خو داده گوهر دار نرم اندام چیست
کز درشتی طبع او در چهرش آورد است چین
سوده حد عرض او در جلوه بهرامی فسان
خورده اصل طول او بر قبضه کیوان لحین
آتش کانون او گاه سکونش در نیام
مضطرب روحی است گفتی خیره در جسم جنین
شکل خر زین یابد از پهنای او بالای مرد
چون برآری بر دو پایش از حمایل گاه زین
شاد باش ای پیشوای اهل شیبان شاد باش
بر تو و بر ذوالفقارت آفرین باد آفرین
رایت رایان گرفته لشکر شاهان زده
وز تن رایای و شاهان گنجها کرده دفین
روی سوی حضرت آورده مرفه دوستکام
یسر دولت بر یسار و یمن ملت بر یمین
سنگ بت بگرفته سیصد بار سنگ از سومنات
پیل مست الفغده پنجه جفت پیل پوستین
آستین عهد مشحون از منقش کار و بار
تا چو بینی بخت خسرو برفشانی آستین
دولتت خواهم که باشد هر کجا باشی مطیع
ایزدت خواهم که باشد هر کجا باشی معین
با تو دولت هم عنان و با تو نصرت هم رکاب
با تو نعمت هم قران با تو راحت هم قرین
دایم اندر حشمت و اقبال و عز و جاه و ناز
دایم اندر رفعت و اجلال و فخر و داد و دین
«عمر تو با جاه تو پاینده باد و پایدار
عالمت زیر نگین آمین رب العالمین »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - ایضاً له
ای شرق و غرب عالم گشته به کام تو
ای کدخدای عالم و عالم غلام تو
دایم چو نام خویش در اقبال شرع باش
کاراسته است شرع محمد به نام تو
عقدی است عقل و واسطه او کلام تو
نظمیست علم و فاتحه او کلام تو
اختر توئی و دولت عالم ترا تبع
دنیا توئی و نعمت باقی حطام تو
دریا سلیم عبره نماید بر دلت
گوهر عدیم عبره سزد بر ستام تو
چرخ ارچه کودنست به بوسد ترا رکاب
دهر ار چه توسنت بلیسد لگام تو
صحن زمین کنام ستور سپاه تست
اوج سپهر صحن ستون خیام تو
یکسر هر آنکه هست به حکم تو راضیند
از تر و خشک دولت و از خاص و عام تو
گر منتقم نه نه شگفت این بدیع نیست
لازم که کرد علت بر انتقام تو
پیوسته شد چو سایه به ذات تو ذات عدل
چونانکه هیچ گام نبرد ز کام تو
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو
در شرط آفرینش و در عهد روزگار
صاحبقران نیامده با احتشام تو
لبیک زد شجاعت و تکبیر کرد جود
کین در وجود رکن تو دید آن مقام تو
ایدون اجابت آمد بخت ترا کزو
گردنده شد به جیب زمان بر زمام تو
مریخ سرخ چشم و فلک هیاتست از آن
کش بی سهر ندارد سهم سهام تو
شخص هوا فکنده آسیب قهر تست
شمشیر فتنه خورده زنگ نیام تو
شاها خدایگانا حاجت بود همی
اقلیم شرق را به نشاط خرام تو
چندین هزار تشنه امید کی شوند
سیراب عدل فاروق الازجام تو
هر چند بحروار به آسایش اندرون
حاصل کند مراد جهانی غمام تو
آخر بکوب روی منازل چو آفتاب
زیرا که منزل تو نتابد مقام تو
تا چرخ ملک دور پذیرد ز اهتمام
دورش مباد بی عمل اهتمام تو
خاقان وکیل خرج تو باد و کفیل آن
قیصر امیر بار تو باد و سلام تو
چون سایه همای همایون کناد بخت
بر خاص جشن خاص تو بر عام عام تو
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - ایضاً له
ای بکوجاه برده موکب شاه
دیده اقبال شاه بر کوجاه
بوده چون هفتهای شادیها
هفته میزبان شاه و سپاه
نه زرنج کشفته خورده دریغ
نه برنج گذشته کرده نگاه
باد بذل تو جسته بر ارکان
یاد خوان تو مانده بر افواه
کوه بابل فراشته بخرد
بحر عمان گذاشته بشناه
هم بمردی شده بدیده شیر
هم به دستان زده ره روباه
حمله در گرد و هم فتنه هنوز
بند عزم تو کرده کوهش کاه
حیله در جنب مکر فتنه هنوز
سد حزم تو بسته پیشش راه
آفتابی ترا ز قرص تو تاج
آسمانی ترا ز قطب تو گاه
عقل عرض تو دید گفت ای عرض
عین فضلی علیک عین الله
ملک برداشت خامه و بنگاشت
صورت طاعت تو بر درگاه
تا همت اختلاف خلق نماند
زین موافق نموده جز به حیاه
به نظر پیل و مهد گردانید
استر و مرقد تو همت شاه
زود باشد که از دگر نظرش
پیل و مهد تو چرخ گردد و ماه
تربیت کردی و رسانیدی
عرق تخمی به آب و رتبت و جاه
لاجرم سایه مبارک آن
گشت پاینده تر ز سایه چاه
پس از این چون تو فحل کی زایند
این دو زاینده سپید و سیاه
وحی و تنزیل و بأس و رفق فلک
بر تو بگسست و شد سخن کوتاه
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامه بدخواه
هر کجا آری و بری لشکر
منزلت سبز باد از آب و گیاه
زایران را مقام تو چو مقام
ساکنان را پناه تو چو پناه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
نظام ملک و ولایت جمال تاج و کلاه
سر محامد محمود شاهزاده و شاه
بلاهور درآمد میان موکب خویش
به زینتی که برآید شب چهارده ماه
قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست
ز خاک نعل براقش همی دمیده گیاه
گشاده چشم به دیدار او سپید و سیاه
نهاده گوش به گفتار او سپهر و سپاه
بیافت حشمت او پشت دهر و گشت قوی
بدید هیبت او شیر چرخ و شد روباه
کنون کشد به جهان در سیاستش لشکر
کنون زند به فلک بر سعادتش خرگاه
ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بی جاده برندارد کاه
گناهکار بپرهیزد از مظالم او
که دست و پای گواهی بر او دهد به گناه
تناسخی که بدان فر ایزدی نگرد
بگوید اشهد ان لا اله الاالله
دلی که آینه فکرتش به چنگ آرد
در او ببیند رازی که نیست زان آگاه
کسی که خواهد کز همتش سخن گوید
دراز گرددش اندیشه و سخن کوتاه
ضمیر گردد تیرش دل مخالف را
از آن چو تیر همی محترق شود گه گاه
بدید گرز گران سنگ ماه بر کتفش
چو سنگ پشت سر اندر کتف کشد هر ماه
نه جست یارد با خشم او زبانه برق
نه کرد یارد در چشم او زمانه نگاه
نهیب حمله او دید دهر گشت جبان
نشاط خدمت او کرد چرخ گشت دو تاه
مظفرا ملکا خسروا خداوندا
همی نباید بر شاهزادگیت گواه
بدین صفت که رسیدی رسیده بود خبر
خبر عیان شد و بفزود بر یکی پنجاه
خدای چشم بد از عرض تو بگرداند
که صدر دولت و دینی و عز مسند و گاه
همیشه تا به هم آرند با سماع شراب
همیشه تا بنگارند بر سپید سیاه
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
رضای ایزد جوی و بقای سلطان خواه