عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضاً له
ای نام تو بخشیده بخشنده ارواح
آیات رسالت را انفاس تو الواح
برنامه دیوان هنر فضل تو عنوان
در کشتی دریای سخا رای تو ملاح
انعام تو بر خسته دل سایل مرهم
احسان تو بر قفل در روزی مفتاح
چون قطب فلک عرض ترا راحت ساکن
چون جرم قمر سیر ترا سرعت سیاح
اقبال تو خواهند بر اشباح طبایع
گرنه نکنند ایشان اقبال بر اشباح
قصاب نیارد که به فتاح دهد رنگ
تا خلق تواند رندمد بوی بفتاح
در جاه عریض تو مساحت ننهد پی
هر چند که به او هم مسیح آمد مساح
توفیق به چنگ آرد جهد تو بتوفیق
ملواح به دام آرد صیاد بملواح
ناخواسته از گنج عروس تو چو شاهان
با خواسته خیزند همی زایر و مداح
تا آینه نجح تو بازار گرفته است
آزار ندیدست بدو صیقل انجاح
گر نطق تو انگیزد مرموز نیارد
مرموزتر از سحر تو بر معجزه ایضاح
ور خشم تو افروزد مصباح نتابد
پروانه مصباح به هنگامه مصباح
بارب چه درخشی ست جهان زیر تو یارب
آن ابلق جوشنده کوشنده کداح
هیهات ز آسیب درخشش گه آسیب
آسان فکند پیل چو شطرنجی طراح
گرداب کند حلقه ناورد خوی او
پس بر لب گرداب نهد گام چو ملاح
گوئی بدنش نیست بدن در خط آورد
گردان شده بی علت روحی است ز ارواح
آنی که رسید است بتأیید الهی
امر تو و نهی تو بافساد و باصلاح
از فضل تو گر بنده امان یابد نشگفت
زین هاویه هایل سوزنده قداح
تا روی به کفار نهد رایت اسلام
تا پشت به عباس کند نسبت سفاح
اندر عمل خیر تنی بادت کوشان
واندر امل خلق دلی بادت مرتاح
دست تو و طبع تو مه و سال و شب و روز
با دسته ریحان زده و با قدح راح
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح ابوسعید بابو
صدر بابوئیان سزا باشد
کاندرو عقل را ثنا باشد
آنکه آزاده را پس از ایزد
بندگی کردنش هوا باشد
وانکه بگذشته از پرستش حق
جز پرستیدنش خطا باشد
کنیت شهریار و نام رسول
عرض او را همی عطا باشد
این چنین عرض را شگفت مدار
که (گر) معلاو مصطفا باشد
آفتابی ست رای او که از او
فلک ملک را ضیا باشد
کشت زاری است فضل او که در او
کشته علم را نما باشد
بحر با کف او شمر شمرند
کوه با حلم او هبا باشد
طبعش از فضلها بهار نهد
مدحش از پرده ها نوا باشد
گرد کز نعل مرکبش خیزد
مایه ی کحل و توتیا باشد
نور کز قلب صافیش تابد
صبح ارواح انبیا باشد
جاه جویی که جاه او طلبد
سال و مه در غم و عنا باشد
هر عصائی نه اژدها گردد
هر گیاهی نه کیمیا باشد
ریگ سهمش فرو خورد قلزم
اگر از قلزمش عدا باشد
باد امرش به گردش آرد طور
اگر از طورش آسیا باشد
چون به تدبیر آسمان و زمین
راز تقدیر با فنا باشد
عزم و حزمش به جنبش و به سکون
آسمان و زمین نما باشد
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبه جود مقتدا باشد
مهر او در دل هواست که روح
صورت نفس آن هوا باشد
زایرش را به شکر اقبالش
همه اقبال بر دعا باشد
راجعش را زیوبه رویش
روی بر مهره قفا باشد
کی بود کی که رای بعد مرا
منزل قرب او دوا باشد
خویشتن را چو پیش او دیدم
هر چه پیش آیدم روا باشد
تا جدا مانده ام ز مجلس او
صحت از من همی جدا باشد
به خداوند خویش باز رسم
گر خداوند را رضا باشد
تازیم وام فصل او توزم
به دعائی که بی ریا باشد
در وجودش حیات خضر و مسیح
عضوی از جمله عضوها باشد
گویم آن نعمتش دهی یارب
که کمین جزو آن بقا باشد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
باز آمد آنکه ملک بدو کامکار شد
باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عدل دولت او استوار شد
بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت
سرمست بود دهر کنون هوشیار شد
باطل همی نمود سواری پیاده ماند
آری پیاده ماند چون حق سوار شد
زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه
دارالفرار بودی دارالقرار شد
باران رحمت است ملک بر غبار شرک
کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد
آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست
انصاف را به طبع جهان جان سپار شد
نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار
تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد
شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او
صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد
او را رسد که سجده برد قرص آفتاب
کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد
کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار
او را جمال یوسف با ملک یار شد
نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت
از لطف صورتش به هوا بر نگار شد
اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم
بی خاربن شگفته گل و کامکار شد
چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید
یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد
ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای
گیتی به طوع بنده این اختیار شد
بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را
نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد
بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ
بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد
یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید
آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد
یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد
زان مور زور یافت به تدریج مار شد
تا شیر و مرغزار بود پایدار باش
شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد
آن رایت شهی به تو بر پایدار باد
کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد
احکام ملک و شرع به تو استوار باد
چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح علاء الدوله ابو سعد مسعود ابراهیم غزنوی
شاها ترا به شاهی گیتی مرید باد
ایام نیک خواه تو ایام عید باد
بر تخته ای که بیع و شری اختران کنند
اقبال بدسکال تو در من یزید باد
زور آزمای ساعد ملک ترا بروز
از نور ساق عرش خطاب جدید باد
چون همت رفیع تو از ثور برگذشت
پروین قلاده وارش مطوع جید باد
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه وعد و وعید باد
بر حالها وقوفت ز الهام ایزدی
بر رفع و دور مشرف و صاحب برید باد
بی خار شاخ عیش لذیذت گرفته بار
وز بیخ کشت عمر حسودت حصید باد
پاینده دولت تو و بیدار بخت تو
میزان عصرهای عتیق و جدید باد
بوسعد کنیت تو و مسعود نام تو
عنوان قصرهای منیع و مشید باد
هر ساله غزو تو که فتوح است حمل او
چون سیر کرد خالد و جیش ولید باد
خون در تن گداخته شرک و اهل شرک
از بیم تو فسرده چو خون قدید باد
کفران کافران لعین را بسند و هند
تیغت مخالف است و خلافت معید باد
طغیان طاغیان مهین را به شرق و غرب
رایت معالج است و علاجت مفید باد
بی حول نفس و قوت شمشیر تو نشد
باطل ز حق طرید که عیشت طرید باد
بی عون عقل و نصرت تأیید تو نگشت
دیو از هوا فرید که اصلت فرید باد
آنکت نه مدح گوید در لافگاه هجو
هر تیره را نشانه چو شخص یزید باد
وانکت نه شاد خواهد در کربلای غم
هر لحظه بی ثواب شهادت شهید باد
تا چشم بد مؤثر محسود عالم است
چشم بد از شکوه جلالت بعید باد
جای مخالف تو و جای موافقت
آماده تر ز جای شقی و سعید باد
در خدمت تو چرخ به اخلاص بوالحسن
در طاعت تو دهر برشد رشید باد
چون قرص مهر عرصه ملکت عریض گشت
چون سیر ماه مدت عمرت مدید باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه علی بن حسن
میزان فلک قسم شب و روز جدا کرد
از روز نوا بستد و شب را به نوا کرد
بر سخت به انصاف همین را و همان را
چون هر دو به تقویم رسیدند رها کرد
نی بی سبب آمد به میان اندر میزان
احکام قضا راند و ازین حکم قضا کرد
خود حال بدینگونه کجا ماند فردا
شب نیز دعا گوید چون روز دعا کرد
در ساعت او شرع کند شش مه و شاید
زیرا که جفا بیند هر کس که جفا کرد
ای طبع ره و رسم شب و روز چه دانی
گر عقل بر این داشت ترا عقل خطا کرد
بر خواجه علی بن . . . مدح و ثناگوی
کاوقات شب و روز بر او مدح و ثنا کرد
آن بار خدائی که اهل نهمت عالم
در همت او بسته و تا خواست وفا کرد
صد بار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد
از چرخ مشعبد نخورد شعبده لیکن
خواهنده برو شعبده طمع روا کرد
جودش نه حیائی ست طبیعی و حقیقی است
علت نپذیرد که به تکلیف حیا کرد
آری چو سخاوت را اصل از عرب آمد
نشگفت که با اصل عرب خواجه سخا کرد
آن ست که در دولت او گردش گردون
اصحاب بلا را به بلا جفت عنا کرد
واتست که از حشمت او حادثه دهر
انگشت سرو آنجا کانگشت فرا کرد
او دار و نقیض است به کردار و به دیدار
این شغل ملاراند و آن شغل خلا کرد
از رحمت کردارش با چرخ زمین گشت
چون قدرت دیدارش با آب هوا کرد
ای معجزه عدل تو با جادوی ظلم
آن کرد که با جادوی کفر عصا کرد
از بنده اگر پرسد حاسد که خداوند
این شغل ز تو بنده جدا کرد چرا کرد
تدبیر جز آن نیست که تقصیر نهد عذر
گوید که ندانستم خدمت به سزا کرد
جاوید بقا بادت باعز و بزرگی
کاین عز و بزرگی به بقای تو بقا کرد
بدخواه ترا ظاهر چون روی علا باد
تا با تو چرا باطن خود همچو علا کرد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله مسعود ابراهیم غزنوی
شاه را روی بخت گلگون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً له
خسروا بخت پاسبان تو باد
قاهر دهر قهرمان تو باد
مشتری نامور به نام تو گشت
بشری جانور به جان تو باد
صبر کیوان و تندی بهرام
از رکاب تو و عنان تو باد
منبر عدل و خطبه انصاف
در زمین تو و زمان تو باد
شجر دولت موافق را
نشو در صحن بوستان تو باد
جگر تشنه مخالف را
آب از چشمه سنان تو باد
روش مسرعان سهم الغیب
همه بر شه زه کمان تو باد
لاف پرتابیان شست شهاب
همه از قبضه کمان تو باد
هر چه در ملک روزگار آید
بذل آن پیشه به نان تو باد
هر چه بر عقل مشتبه گردد
کشف آن سخره بیان تو باد
لب دریا به موج خیز اندر
حاکی و راوی جنان تو باد
جرم مه چون هلال و بدر شود
نعل یکران و قرص خوان تو باد
گر قضا آسمان بفرساید
اوج قدر تو آسمان تو باد
ور فنا بر جهان ببخشاید
عرصه فضل تو جهان تو باد
تا کمر صحبت میان طلبد
کمر ملک بر میان تو باد
شکر شکر نعمت ایزد
قسم کام تو و زبان تو باد
فتح قنوج و صید شاه آورد
اصل دستان و داستان تو باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح ابونصر بارسی
با مال جود خواجه بکین باشد
وز جود مال خواجه حزین باشد
آسان از او به رزق رسد هر کس
بخشنده خدای چنین باشد
پیش دل غنی و کف رادش
دریا فقیر و ابر ضنین باشد
عطر نسیم خلقش گرد آید
در ناف آهوئی که به چین باشد
بر شاخ نظم و نثر بر طبعش
سحر حلال و در ثمین باشد
نقش یقین گمانش چنان بیند
گوئی گمانش عین یقین باشد
عامر کند خراب زمین رایش
بنگر که رای او چه رزین باشد
کاندر حیات خاک خراب او
چون نفخ صور بازپسین باشد
بختش مزاج خاتم جم دارد
دنیا و دینش زیر نگین باشد
گر زین همتش بکشد نفسی
بر شیر آسمانش زین باشد
صعبا صهیل مرکب او صعبا
در حق او زبر طنین باشد
که از صدای او به انین آمد
آری صداش جفت انین باشد
هم تک او براق بهشت افتد
گر شیر یال و گور سرین باشد
تا بازمان ثبات زمین بینی
تا در مکان قرار مکین باشد
بر وی سوار باد ابونصری
کز دین پاک ناصر دین باشد
«بروی به تخت باد سرافرازی
کش تخت آسمان به زمین باشد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
ترتیب ملک و قاعده حلم و رسم داد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
این مبارک پی بنای محکم گردون نهان
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - ایضاً له
چو صاحب طالع خویش است مسعود
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضاً له
ساقیا جام دل افروز بیار
فتح شه یاد کن و می بگسار
فتح قنوج که شمشیرش کرد
اندرین فتح شه آورد شکار
لشگرش گرد برآورد از خون
هیبتش کوه فرو برده به غار
شل او بر کتف گرگ نشست
جوهر گرگ فرو ماند ز کار
جرعه او به لب شیر رسید
بسر شیر درافتاد خمار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سپهسالار بوحلیم زریر شیبانی سپهسالار سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم
ز کسب جاه پدر شاد باد و برخوردار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح سپهسالار ابوحلیم زریر شیبانی
از جهان آفرین هزار هزار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالقاسم خاص
عمید دولت عالی و خاص مجلس میر
امین گنج شه و حمل بخش حمله پذیر
نهاده روی ز حضرت بدین دیار به غزو
به طالعی که قضا روبود به فتح بشیر
گشاده حشمت او دست عدل بر عالم
کشیده هیبت او پای ظلم در زنجیر
شمرده دهر بر او خدمت وضیع و شریف
سپرده بخت بدو طالع صغیر و کبیر
ز گرد موکب او تیره روی روز سپید
رکام موکب او خیره هوش چرخ اثیر
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر
بی تو کوران از جنگ خیل آورده
حصار سر به سر اکنون ز چنگ او شده گیر
ز مهر برده ملک بوی فتح او به بهشت
ز کین سپرده فلک جان خصم او به سعیر
زهی به صحبت اصحاب حق عدیم شبیه
زهی به نصرت انصار دین عزیز نظیر
تراست سیرت ورای وصی ز گیتی رام
تراست کنیت و نام نبی ز خلق جدیر
زمین ز حلم تو مایل بود بصیر صبور
هوا ز طبع تو حامل بود بابر مطیر
به جنب علم تو جسمی است فضل گشته نزار
به جای رای تو چشمی است عقل مانده ضریر
همه شرایط اسلام را توئی برهان
همه نظائر اقبال را توئی تفسیر
نه دام سهم توپر دل گذارد و نه جبان
نه تاب زخم تو پولاد دارد و نه حریر
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر ز شست تو اندر عدم جهاند تیر
همیشه تا بوزد باد و از وزیدن باد
گره گره شود و حلقه حلقه روی غدیر
سپهر تابع بادت به دور و اختر یار
زمانه خاضع بادت به طبع و بخت مشیر
عمید ملکی اسباب ملک ساخته دار
عماد دینی در حق دین مکن تقصیر
«گهی به راحت روح آر هوش و جام ز می
گهی به ناله بم دار گوش و زاری زیر»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه سعید بابو
آمد آن شرع را شعار و دثار
آمد آن ملک را یمین و یسار
خواجه بوسعد کارنامه سعد
پشت بابوئیان و روی تبار
دولتش در زمانه بسته زمام
همتش بر سپهر گشته سوار
قاصد عزمش آتشین رگ و پی
باره حزمش آهنین بن و بار
موکب فضل گرد او انبوه
مرکب عقل زیر او رهوار
وهم او دیده باد را صورت
سهم او کرده کوه را شدیار
طبع او پایمرد و مردم گیر
خلق او دستگیر و مردم دار
چرخ تیغ مرادش آهخته
کشته از خیر و شر در او نم و نار
دهر شاخ دهاش پرورده
زاده از مهر و کین بر او گل و خار
امن و خوفش دهنده خواب و سهر
مهر و کینش نهنده منبر و دار
بار ور جود او چو ابر سفید
بارکش حلم او چو زر عیار
طمعش لاغر و نظر فربه
سقطش اندک و نکت بسیار
جوق جوقش سرائیان شگرف
خیل خیلش سپاهیان عیار
رمح هر یک شهاب عیبه گسل
تیغ هر یک درخش خاره گذار
رنگ شبدیز آن ستاره پذیر
نعل گلگون این هلال نگار
همه رستم کمان و آرش تیر
همه آهو سوار و شیر شکار
همه در کار خدمتش کامل
همه در شغل طاعتش بیدار
ای ز جود تو گشته کوته بخل
ای به عجز تو خفته قامت عار
آن سواد است مایه دار دلت
که درو علم را جهد بازار
وان ستاره است سایبان درت
که از او آفتاب خواهد بار
زایرت را قدر کمین نکند
در امل بی گشاد استظهار
زلتت را قضا گذر ندهد
از هوا بی گشاد استغفار
تا برافراز باشد و به نشیب
آتش و آب را ره رفتار
بدسگال ترا چو میخ به سنگ
خسته خواهیم و بسته بر دیوار
نیک خواه ترا به فر تو باد
تندرستی و ایمنی و یسار
مدح خوان تو مکرم شعرا
وصف گوی تو معطی احرار
همچنین بر تو فرخ و میمون
اول و آخر خزان و بهار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم غزنوی و صفت قصری از قصوروی
این بهار طرب نهال سرور
که به فرمان شاه شد معمور
روضه عشر تست و بیضه لهو
موقف رامش است و موضع سور
آب او آب زمزم و کوثر
خاک او خاک عنبر و کافور
شکل او نابسوده دست صبا
شبه او ناسپرده پای دبور
صفت او به گوش دل نزدیک
صورت او ز چشم حادثه دور
شده بر مدح مادحش مولع
گشته در عشق عاشقش معذور
گوئی از مایه مزاج فلک
قبه رست از زمین پر نور
بلقا با بهشت سوده عنان
به بقا یافت از ازل منشور
کامران باد و کامکار در او
خسرو عصر در سنین و شهور
پشت محمودیان ملک مسعود
روی بازار دولت منصور
آنکه جوید رضای او قیصر
وانکه دارد هوای او فغفور
آنکه در قمع کفر و نصرت حق
ننگرد همتش به حور و قصور
وانکه از عدل او رحیق شود
آب مسموم در دم زنبور
وانکه در ملک او جدا ماند
چنگ شاهین ز دامن عصفور
تا ز لهو و نشاط بهره دهند
ناله چنگ و نغمه طنبور
شاه را در چنین بنا خواهم
شده خرم ز شیره انگور
راوی بنده خوانده در مجلس
مدحت فتح مرو و نیشابور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم
ای ملک را جمال تو افزوده کار و بار
مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار
فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان
آسوده زیر سایه چتر تو روزگار
هم کف ذات جود ترا میغ درفشان
هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار
عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف
دور سپهر دور تو پرورده در کنار
فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ
ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار
ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور
نایافته برفق تو یک شهر شهریار
سلطان دادگستری و شاه دین پناه
بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار
گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره
گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار
آتش به فخر یال به عیوق برکشد
چون همت تو بیند تن در دهد به عار
دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ
از هیبت تو دایم در پره شکار
شرق امید خواند رای تو را قضا
کز جیب آن شکافد صبح امید وار
رجم شهاب گوید سهم ترا قدر
کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار
رخش درخش نعل ملک راست درنبرد
آری درخش باشد از اینگونه تابدار
ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی
گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار
پیش از خیال خویش گه حمله قالبش
لشکر فرو گذارد در دیده سوار
صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد
زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار
با حد او نگنجد حد فلک بدانج
قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار
شاها خدایگانا اکنون که از خزان
آمد شکست فاحش در نوبت بهار
لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر
چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار
قنوج را و بانرسی را خطر منه
این را گرفته انگار آن را زده شمار
«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن
گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»
معبود مشرکان را زانجا کشان کشان
برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر
تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ
بر ساعد چنار قوی پنجه چنار
شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش
باران عدل و فضلی بر دوستان به بار
بهتر به طاعت اندر امروز توزدی
خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح منصور سعید
ای سرافراز عالم ای منصور
وی به صدر تو اختلاف صدور
ای به‌قدر آسمانِ قایم‌ذات
ای به رای آفتاب زاید نور
روزگاری وز تو دشمن و دوست
به مصیبت رسیده اند و به سور
بسته حکم تو در قلوب و رقاب
جسته امر تو در سنین و شهور
همه گفتار تو به حق نزدیک
همه کردار تو ز باطل دور
برق لامع به جای فهم تو کند
صبح صادق به جنب و هم تو زور
شیر بی پاس تو شکار شگال
باز بی عون تو خور عصفور
نیش کره تو بردم کژدم
نوش رفق تو در سر زنبور
گر به خواهی حمایت تو شود
چون حرم حامی وحوش و طیور
ور بکوشی کفایت تو نهد
یوغ بر گردن صبا و دبور
در سیاقت بگاه خیره تر است
روز بدخواه تو ز ضرب کسور
کار داریست عدل تو معمار
گشته اسباب ملک از او معمور
پادشاهی است نفس تو قاهر
شده دیو هوا به دو مقهور
دیگ مقهور چرخ ناپخته
بوی علم تو آید از مقدور
لوح محفوظ را همانا نیست
از وقوف تو خیر و شر مستور
ویحک آن مصری مجوف چیست
لون او لون عاشق مهجور
نظم تو نقش و سحر واو نقاش
نثر تو گنج در واو گنجور
زو هراسان جهان واو ساکن
زو تن آسان سپاه و او رنجور
دست بر سر گرفته والی ظلم
از چنو والی و چنو دستور
گاه تفویض کرده آمر عدل
نه چو تو آمر و چنو مامور
منعما مکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور
خشم و حلم تو در ثواب و عقاب
دو بزرگند ناصبور و صبور
نکشی چو به سهو حری غین
نخری جز به عرق جود غرور
پیش معروف تو چه وزن آرد
حاصل حق عرض لو هاور
تا نگردد می مروق تلخ
هم در انگور شیره انگور
فضل جاه ترا مباد شکست
ربع تخت ترا مباد قصور
موکبت جفت فتح باد و ظفر
مجلست یار لهو باد و سرور
ساخته عرضت از هنر مرقد
یافته عمرت از بقا منشور