عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نشد فغان به اثر تا ره جنون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
در دهر حرامی زده شد سحر حلالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
در ملک جسم روشنی جان به نیم جو
آیینه در ولایت کوران به نیمجو
عالم به دستگاه قناعت نمی رسد
در چشم مور، ملک سلیمان به نیم جو
در دیده ای که جلوه کند کبریای عشق
این طمطراق عالم امکان به نیمجو
جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار؟
دلق گدا به حضرت شاهان به نیمجو
چبود سراب دهر؟ که بگذشتن از دو کون
در پیش پای همّت مردان به نیم جو
در کشوری که حکم به زور شکستگی ست
گرز گران و رستم دوران به نیم جو
زاهد، زیاده جلوه مده زهد خشک را
اینها به پیش باده پرستان به نیم جو
یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت
در مصر حسن، جان عزیزان به نیم جو
گر رفت در رهت، به فدای سر تو باد
در کیش عاشقان، سر و سامان به نیم جو
ما را متاع لایق بازار عشق نیست
آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو
پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم
سر در قمارخانه رندان به نیم جو
زاهد اگر به عشق ندارد سری چه باک؟
خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو
دارم حزین به زیر نگین ملک فقر را
ایران به نیم حبه و توران به نیم جو
آیینه در ولایت کوران به نیمجو
عالم به دستگاه قناعت نمی رسد
در چشم مور، ملک سلیمان به نیم جو
در دیده ای که جلوه کند کبریای عشق
این طمطراق عالم امکان به نیمجو
جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار؟
دلق گدا به حضرت شاهان به نیمجو
چبود سراب دهر؟ که بگذشتن از دو کون
در پیش پای همّت مردان به نیم جو
در کشوری که حکم به زور شکستگی ست
گرز گران و رستم دوران به نیم جو
زاهد، زیاده جلوه مده زهد خشک را
اینها به پیش باده پرستان به نیم جو
یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت
در مصر حسن، جان عزیزان به نیم جو
گر رفت در رهت، به فدای سر تو باد
در کیش عاشقان، سر و سامان به نیم جو
ما را متاع لایق بازار عشق نیست
آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو
پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم
سر در قمارخانه رندان به نیم جو
زاهد اگر به عشق ندارد سری چه باک؟
خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو
دارم حزین به زیر نگین ملک فقر را
ایران به نیم حبه و توران به نیم جو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
خوش تلخ عتاب آمده ای حرف به جا چه؟
نوشین لبت اغیار مکیدند به ما چه؟
منت چه گذاری تو به ما پیش حریفان؟
شمع دگرانی، به مزار شهدا چه؟
خونم به تو ثابت شده حاشا چه نمایی؟
چشم تو نزد تیغ گرفتم، مژه ها چه؟
ازشکوه و شکرم به میان فتنه گری چیست؟
من دانم و دلدار، رقیبان به شما چه؟
زان شبرو طرارگرفتم خبر دل
پیچید به خود زلفش و می گفت کجا؟ چه؟
من بر سر راه خودم از ناله سرایی
گر قافله را راه شود گم به درا چه؟
از عزت ناقص نرسد نقص به کامل
بت گر بپرستید جهانی به خدا چه؟
در خانهٔ همسایه چه ماتم چه عروسی
گر مات شود شه، شده باشد، به گدا چه؟
از ساقی و می ای دل افسرده چه نالی؟
کار اجل است این، به طبیب و به دوا چه؟
طرف از رقم خویش نبندند قلمها
از نافهٔ مشکین به غزالان ختا چه؟
آسوده حزین است که رهزن سر یغما
با قافله دارد، به من بی سر و پا چه؟
نوشین لبت اغیار مکیدند به ما چه؟
منت چه گذاری تو به ما پیش حریفان؟
شمع دگرانی، به مزار شهدا چه؟
خونم به تو ثابت شده حاشا چه نمایی؟
چشم تو نزد تیغ گرفتم، مژه ها چه؟
ازشکوه و شکرم به میان فتنه گری چیست؟
من دانم و دلدار، رقیبان به شما چه؟
زان شبرو طرارگرفتم خبر دل
پیچید به خود زلفش و می گفت کجا؟ چه؟
من بر سر راه خودم از ناله سرایی
گر قافله را راه شود گم به درا چه؟
از عزت ناقص نرسد نقص به کامل
بت گر بپرستید جهانی به خدا چه؟
در خانهٔ همسایه چه ماتم چه عروسی
گر مات شود شه، شده باشد، به گدا چه؟
از ساقی و می ای دل افسرده چه نالی؟
کار اجل است این، به طبیب و به دوا چه؟
طرف از رقم خویش نبندند قلمها
از نافهٔ مشکین به غزالان ختا چه؟
آسوده حزین است که رهزن سر یغما
با قافله دارد، به من بی سر و پا چه؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
به قید جسم ز جان جهان چه می دانی؟
تو دل نداده ای، از دلستان چه می دانی؟
نگشته در رهِ یوسف، سفید دیده تو را
غبار رهگذر کاروان چه می دانی؟
چو طفل، در طلب مدّعا فشانی اشک
بهای این گهر رایگان چه می دانی؟
ز جا نرفته ای از جلوهٔ پریزادان
خرام آن نگهِ سرگران چه می دانی؟
مدام لعل لب خویش در دهن داری
حرارت جگر تشنگان چه می دانی؟
تو را که صیرفی عشق بر محک نزده ست
عیار چهرهٔ زرد خزان چه می دانی؟
حدیث زاهد دم سرد بسته گوشت را
ترانهٔ من آتش زبان چه می دانی؟
گرفته روزن گوشت به قیل و قال جدل
سخن سرایی این بی زبان چه می دانی؟
به چار موجهٔ اجزای خویش دربندی
حزین گوشه نشین را نشان چه می دانی؟
تو دل نداده ای، از دلستان چه می دانی؟
نگشته در رهِ یوسف، سفید دیده تو را
غبار رهگذر کاروان چه می دانی؟
چو طفل، در طلب مدّعا فشانی اشک
بهای این گهر رایگان چه می دانی؟
ز جا نرفته ای از جلوهٔ پریزادان
خرام آن نگهِ سرگران چه می دانی؟
مدام لعل لب خویش در دهن داری
حرارت جگر تشنگان چه می دانی؟
تو را که صیرفی عشق بر محک نزده ست
عیار چهرهٔ زرد خزان چه می دانی؟
حدیث زاهد دم سرد بسته گوشت را
ترانهٔ من آتش زبان چه می دانی؟
گرفته روزن گوشت به قیل و قال جدل
سخن سرایی این بی زبان چه می دانی؟
به چار موجهٔ اجزای خویش دربندی
حزین گوشه نشین را نشان چه می دانی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
زان نور دیده، شد مژهٔ خون فشان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ز عاشق شکوه ای جز مهر ورزیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در وصف خود و انتقاد از بی هنران
ازچهل سال فزون شد که به شیرین سخنی
من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور
آن سرافیل نفس سوخته ام کزتف دل
می دمد از گلوی خامهٔ من نفخهٔ صور
بالد از تربیت نالهٔ من شعلهٔ شوق
زیر بال نفسم، گرم شود آتش طور
هر گهر کز رک نیسان قلم ریخته ام
بود آویزه ی گوش و بر ایام و شهور
دشمن و دوست، چه دانا و چه نادان، گیرند
مصرعم را به صد اکرام چو بیت معمور
وحش و طیر از اثر نالهٔ من در شورند
چون سراییدن داوود، به آیات زبور
طرفی ازشهرت وازشعرکه بستم این است
که سخن، قدر مرا کرد به عالم مستور
ذلّت شعر، فرو برد مرا در دل خاک
زیر این گرد کسادی شدهام زنده به گور
آن فرومایهٔ بیچاره که امروز، زبان
بگشاید به سخن، با همه سامان قصور
نه شکوهی، نه شعوری، نه زبانی، نه دلی
لفظ را عار ز ربط وی و از معنی عور
از دهن هر چه برآرد، به گریبانش رود
می زند بیهده از بهر خود این خر، طنبور
به کتاب لغت و دفتر اشعار کند
از رَهِ کدیه، به دریوزهِ الفاظ مرور
کند از جهل مرکّب سیه ارچند ورق
آن سجلّی ست به حُمقش، برِ اصحاب شعور
طرف او چیست ندانم ز سخن، حیرانم؟
که به امّید چه، این پیشه به خود بسته به زور؟
من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور
آن سرافیل نفس سوخته ام کزتف دل
می دمد از گلوی خامهٔ من نفخهٔ صور
بالد از تربیت نالهٔ من شعلهٔ شوق
زیر بال نفسم، گرم شود آتش طور
هر گهر کز رک نیسان قلم ریخته ام
بود آویزه ی گوش و بر ایام و شهور
دشمن و دوست، چه دانا و چه نادان، گیرند
مصرعم را به صد اکرام چو بیت معمور
وحش و طیر از اثر نالهٔ من در شورند
چون سراییدن داوود، به آیات زبور
طرفی ازشهرت وازشعرکه بستم این است
که سخن، قدر مرا کرد به عالم مستور
ذلّت شعر، فرو برد مرا در دل خاک
زیر این گرد کسادی شدهام زنده به گور
آن فرومایهٔ بیچاره که امروز، زبان
بگشاید به سخن، با همه سامان قصور
نه شکوهی، نه شعوری، نه زبانی، نه دلی
لفظ را عار ز ربط وی و از معنی عور
از دهن هر چه برآرد، به گریبانش رود
می زند بیهده از بهر خود این خر، طنبور
به کتاب لغت و دفتر اشعار کند
از رَهِ کدیه، به دریوزهِ الفاظ مرور
کند از جهل مرکّب سیه ارچند ورق
آن سجلّی ست به حُمقش، برِ اصحاب شعور
طرف او چیست ندانم ز سخن، حیرانم؟
که به امّید چه، این پیشه به خود بسته به زور؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۸ - در وصف خود سروده است
لایق مدح در زمانه چو نیست
خویشتن را همی سپاس کنم
هر چه گویم نه تهمت است و نه لاف
از حسودان چرا هراس کنم؟
کرده باشم مقام خود را پست
گرکنم مدح و التماس کنم
سر کیوان بگردد از مستی
می دانش، اگر به کاس کنم
فرس طبع، چون برانگیزم
خاک در چشم بوفراس کنم
کلک معجز نگار چون گیرم
نی به ناموس بونواس کنم
رعشه پیریم گرفت و همان
پنجه در پنجهٔ حواس کنم
در دلم، خون اگر فتد از جوش
آتش از طور اقتباس کنم
گر جهان، پر کنم ز آب گهر
به خوی خجلت، ارتماس کنم
به چه امّید در زمانهٔ کور
شاهد طبع، روشناس کنم؟
کس زبان مرا نمی فهمد
به عزیزان چه التماس کنم؟
خویشتن را همی سپاس کنم
هر چه گویم نه تهمت است و نه لاف
از حسودان چرا هراس کنم؟
کرده باشم مقام خود را پست
گرکنم مدح و التماس کنم
سر کیوان بگردد از مستی
می دانش، اگر به کاس کنم
فرس طبع، چون برانگیزم
خاک در چشم بوفراس کنم
کلک معجز نگار چون گیرم
نی به ناموس بونواس کنم
رعشه پیریم گرفت و همان
پنجه در پنجهٔ حواس کنم
در دلم، خون اگر فتد از جوش
آتش از طور اقتباس کنم
گر جهان، پر کنم ز آب گهر
به خوی خجلت، ارتماس کنم
به چه امّید در زمانهٔ کور
شاهد طبع، روشناس کنم؟
کس زبان مرا نمی فهمد
به عزیزان چه التماس کنم؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه در شکایت بعضی از مردم زمان خود
قدر هر سفله، از تو گشت علم
ای سپهر خَم، این چه انصاف است
از تو، امروز کافی الملکیست
هرکه تمغای کون اوقاف است
تا که سگ یافت می شود، ندهی
به هما استخوان، که اسراف است
پرنیان باف، تخته کرده دکان
روز بازار بوریاباف است
لب معنی، به مهر خاموشیست
سر و سرمایه در جهان لاف است
سفله پس کیست در زمانه؟ بگو
ارذل النّفس اگر ز اشراف است
ای سپهر خَم، این چه انصاف است
از تو، امروز کافی الملکیست
هرکه تمغای کون اوقاف است
تا که سگ یافت می شود، ندهی
به هما استخوان، که اسراف است
پرنیان باف، تخته کرده دکان
روز بازار بوریاباف است
لب معنی، به مهر خاموشیست
سر و سرمایه در جهان لاف است
سفله پس کیست در زمانه؟ بگو
ارذل النّفس اگر ز اشراف است
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - قطعه در صفت دنیاطلبان
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - صحبت نامردمان
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - برای کسی که اشعار او را به سرقت برده است
غزلی برده رندکی از من
که نگویم ز ننگ، نامش باز
سخن عاشقان نمایان است
بوالهوس کی شده ست محرم راز؟
گر نه آیین امتیاز بدی
سحر هم، می زدی دم از اعجاز
یک دو بیتک مناسب آمده است
یادم از باستان سحر طراز
نمکین خوش نموده است رقم
نکته زا، خامهٔ سخن پرداز
دزد شاعر به ماکیان ماند
که به زیرش نهند، بیضهٔ غاز
بچگانش به سوی بحر روند
او به ...ون دریده ماند باز
که نگویم ز ننگ، نامش باز
سخن عاشقان نمایان است
بوالهوس کی شده ست محرم راز؟
گر نه آیین امتیاز بدی
سحر هم، می زدی دم از اعجاز
یک دو بیتک مناسب آمده است
یادم از باستان سحر طراز
نمکین خوش نموده است رقم
نکته زا، خامهٔ سخن پرداز
دزد شاعر به ماکیان ماند
که به زیرش نهند، بیضهٔ غاز
بچگانش به سوی بحر روند
او به ...ون دریده ماند باز
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - حال ابنای زمان
حیرتی دارم حزین از حال ابنای زمان
کودنی چند، از چراگاه کمی و کوتهی
پوزهء دعوی گشاده ستند در میدان لاف
مبتدی ناگشته، چون گشتند یا رب منتهی؟
دیده از بینش معرا، سینه از ادراک پاک
قلب از جان بی نصیب و صورت از معنی تهی
نیروی موری نه و با شیرمردان در مصاف
رتبهٔ کاهی نه و در جلوه با سرو سهی
غول صحرای غوایت دیو کهسار هوا
کور مادرزاد جهل و خضر راه گمرهی
موج را کرده خلاص از خجلت سرگشتگی
قطره را آورده بیرون از حجاب بی تهی
معنی کامل عیاران خرد را کرده مسخ
در دکان معرفت، قلاب زر ده دهی
جز تکبر فهم ناکرده ز ما و انما
غیر های و هو ندانند از ضمیر هو و هی
خامه ز ایشان در عذاب و صفحه ز ایشان در و بال
بی حصول درک معنی از خهیّ و از زهی
مردم آرایند و شرم این و تمیز و فهم این
می نخواهد دید دنیا، بعد ازین روی بهی
کودنی چند، از چراگاه کمی و کوتهی
پوزهء دعوی گشاده ستند در میدان لاف
مبتدی ناگشته، چون گشتند یا رب منتهی؟
دیده از بینش معرا، سینه از ادراک پاک
قلب از جان بی نصیب و صورت از معنی تهی
نیروی موری نه و با شیرمردان در مصاف
رتبهٔ کاهی نه و در جلوه با سرو سهی
غول صحرای غوایت دیو کهسار هوا
کور مادرزاد جهل و خضر راه گمرهی
موج را کرده خلاص از خجلت سرگشتگی
قطره را آورده بیرون از حجاب بی تهی
معنی کامل عیاران خرد را کرده مسخ
در دکان معرفت، قلاب زر ده دهی
جز تکبر فهم ناکرده ز ما و انما
غیر های و هو ندانند از ضمیر هو و هی
خامه ز ایشان در عذاب و صفحه ز ایشان در و بال
بی حصول درک معنی از خهیّ و از زهی
مردم آرایند و شرم این و تمیز و فهم این
می نخواهد دید دنیا، بعد ازین روی بهی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - آزادی دو عالم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - فقیر جاهل
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - دربارهٔ برخی از مردم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - اژدها
ایّام، گرسنه اژدهایی ست
کاو راست نواله، مغز آدم
گشته ست به خون مردمی سرخ
این اشقر دیوزاد را، دم
این تیشهٔ نخل میوه افشان
نگذاشت به ریشهٔ وفا، نم
ابنای زمان به رتبه پیش اند
از ابن زیاد و ابن ملجم
آفاق گرفته، ظلمت جهل
کو صبح، که از صفا زند دم؟
چون سلسله، در نطاق پرخاش
مشتی سفله، فتاده درهم
از مادر روزگار بی مهر
با حقد و نفاق، زاده توام
دور است، سلامت از لقاشان
شد ترک سلام، شقِّ اسلم
کو نوح و دعای چشمه زایش؟
واجب شده، شست وشوی عالم
کاو راست نواله، مغز آدم
گشته ست به خون مردمی سرخ
این اشقر دیوزاد را، دم
این تیشهٔ نخل میوه افشان
نگذاشت به ریشهٔ وفا، نم
ابنای زمان به رتبه پیش اند
از ابن زیاد و ابن ملجم
آفاق گرفته، ظلمت جهل
کو صبح، که از صفا زند دم؟
چون سلسله، در نطاق پرخاش
مشتی سفله، فتاده درهم
از مادر روزگار بی مهر
با حقد و نفاق، زاده توام
دور است، سلامت از لقاشان
شد ترک سلام، شقِّ اسلم
کو نوح و دعای چشمه زایش؟
واجب شده، شست وشوی عالم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - مطایبه
پرسید دوش ساده دلی از من این سخن
با سینهٔ پرآتش و با دیدهٔ پرآب
کاندر زمانه هر چه بود، نیست بی سبب
خواه آشکار جلوه کند، خواه در حجاب
این معنی ازکجا زده سر، در تعجبم
کابنای هند، جملگی از شیخ تا به شاب
یکباره، بعد حادثهٔ جان گسل که شد
از التهاب آتش آن، سینهها کباب
چون کلک کجروی که ز مِسطر بدر رود
گردیده اند یک قلم، از جادهٔ صواب
زین گوشمال حادثه، گشتند گنده تر
مانند فضله ای که فتد بر وی آفتاب
گفتم درین سوال که کردی شگفت نیست
در کسوت مثال، کنم روشنت جواب
چون قحبه، سر زکوی خرابات برکند
یکبارگی نیفکند اوّل ز رخ نقاب
گاهی حیا به خاطرش آید، گهی حذر
در نیم شب، زند به حریفان می و رباب
امّا فتاد چون به کف شحنه و عسس
گردد خلاص اگر، زخم و پیچ احتساب
آسوده خاطر است ز اندیشهٔ جهان
دیگر حریف او نتوان شد به هیچ باب
با سینهٔ پرآتش و با دیدهٔ پرآب
کاندر زمانه هر چه بود، نیست بی سبب
خواه آشکار جلوه کند، خواه در حجاب
این معنی ازکجا زده سر، در تعجبم
کابنای هند، جملگی از شیخ تا به شاب
یکباره، بعد حادثهٔ جان گسل که شد
از التهاب آتش آن، سینهها کباب
چون کلک کجروی که ز مِسطر بدر رود
گردیده اند یک قلم، از جادهٔ صواب
زین گوشمال حادثه، گشتند گنده تر
مانند فضله ای که فتد بر وی آفتاب
گفتم درین سوال که کردی شگفت نیست
در کسوت مثال، کنم روشنت جواب
چون قحبه، سر زکوی خرابات برکند
یکبارگی نیفکند اوّل ز رخ نقاب
گاهی حیا به خاطرش آید، گهی حذر
در نیم شب، زند به حریفان می و رباب
امّا فتاد چون به کف شحنه و عسس
گردد خلاص اگر، زخم و پیچ احتساب
آسوده خاطر است ز اندیشهٔ جهان
دیگر حریف او نتوان شد به هیچ باب
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مذمّت گرما
در جهنمکده هند که از تاب هوا
شعله ور چون پر پروانه بود، بال ملخ
دارد افسرده تو را، شعبده چرخ حزین
چه توان کرد کنون، ماهیت افتاده به فخ
بس که گرم است هوا، آید اگر دمسردی
می دهم گوش، زند بیهده چندان که زنخ
هرکسی را شطی از هر بن مویی جاریست
شاید ار سیل عرق، شوید ازین خاک، وسخ
نه همین جان اسیر، از تف ایام گداخت
تن هم از کاهش آلام، نحیف است چو نخ
روشنان فلکِ مجمره گردان بخیل
خنک آن دم، که نویسند برات تو به یخ
شعله ور چون پر پروانه بود، بال ملخ
دارد افسرده تو را، شعبده چرخ حزین
چه توان کرد کنون، ماهیت افتاده به فخ
بس که گرم است هوا، آید اگر دمسردی
می دهم گوش، زند بیهده چندان که زنخ
هرکسی را شطی از هر بن مویی جاریست
شاید ار سیل عرق، شوید ازین خاک، وسخ
نه همین جان اسیر، از تف ایام گداخت
تن هم از کاهش آلام، نحیف است چو نخ
روشنان فلکِ مجمره گردان بخیل
خنک آن دم، که نویسند برات تو به یخ