عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۲ - عن لسان رقیه بنت الحسین سلام الله علیها
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دل‌آرام‌ها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر می‌دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوه‌زنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بی‌سقف
چه کرده با تن این کودکان گل‌اندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریده‌ام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خون‌آشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۳ - فی الاربعین
بار غم فرود آمد در زمین ماریه باز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی زینب الکبری سلام الله علیها
فی مدح زینب الکبری رثائها سلام الله علیها
شاهباز طمعم باز عندلیب شیدا شد
یا که طوطی نطقم طوطی شکرخا شد
رفرف خیالم رفت تا مقام او ادنی
یا براق عقلم را جا بعرش اعلی شد
مشتری شدم از جان مدح زهره روئیرا
منشی عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهری نمایان شد از خزانۀ غیبی
وز کتاب لاریبی آیه ای هویدا شد
از معانی بکرم زال چرخ شد واله
حسن دختر فکرم باز در تجلی شد
یکه تاز فکرت را باز شد دو ته زانو
تا بمحدت بانو همچو چرخ پویا شد
در حریم آن خاتون ره نیابد افلاطون
اسم اعظم مکنون رسم آن مسمی شد
اوست بانوی مطلق در حرمسرای حق
بزم غیب را رونق آن جمال زیبا شد
برج عصمت کبری دخت زهرۀ زهرا
کو بغرۀ غراء مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار
سرّ حیدر کرّار در وی آشکارا شد
گلشن امامت را گلبن کرامت بود
باغ استقامت را رشک شاخ طوبی شد
طور علم ربانی طور حکم سبحانی
با کمال انسانی در جمال حورا شد
عقل بندۀ کویش، عشق زندۀ بویش
وامق مه رویش صد هزار عذرا شد
عرش فرش درگاهش پیش کرسی جاهش
در پناه هرگاهش کل ما سوی الله شد
آسمان زمین بوسش ماه شمع فانوسش
پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
کعبه الامانی بود رکنها الیمانی بود
مستجار جانی بود لیک اسیر اعدا شد
شد بر اشتر عریان با دلی ز غم بریان
مهد عصمتش گریان ز انقلاب دنیا شد
حکم بر منایا داشت مرکز بلایا گشت
قبله البرایا بود کعبه الرزایا شد
در سرادق عصمت در حجاب عزت بود
بی حجاب و بی خرگه کوه و دشت پیما شد
شد عقیلۀ عالم رهسپار شام غم
چشم چشمۀ زمزم خونفشان به بطحا شد
یکه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام
شمع محفل جمعی بدتر از نصاریٰ شد
آنکه آستانش بود رشک جنه المأوی
همچو گنج شایانش در خرابه مأوی شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی مسلم بن عقیل سلام الله علیه
فی مدح مسلم بن عقیل و رثائه سلام الله علیه
ای قبلۀ عقول و امام بنی عقیل
صلوات بر تو باد بالإشراق و الأصیل
ای بدر مکه، نور حرم، ماه بی نظیر
وی مالک رقاب امم، شاه بی بدیل
ای درگه تو کعبۀ آمال هر فریق
وی خرگه تو قبلۀ آمال هر قبیل
ای در منای عشق وفا اولین ذبیح
وی در مقام صبر و صفا دومین خلیل
ای طرۀ ترا شده و اللیل رهنما
وی روی نازنین ترا والضحی دلیل
ای سرو معتدل که بمیزان عدل نیست
در اعتدال شاخۀ سرو ترا عدیل
یک نفخه ای ز بوی تو هر هشت باغ خلد
یک رشحه ای ز کوثر لعل تو سلسبیل
در گوهر فلک نبود قدرت کمال
چشم فلک ندیده جمالی چنین جمیل
ای تشنگان بادیه را خضر رهنما
در وادی ضلال توئی هادی سبیل
ای یکه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
کز جان و دل معارف حق را شدی کفیل
شاه خواص را بلیاقت سفیر خاص
افزود بر جلال تو این رتبۀ جلیل
ای در کمند طائفۀ بیوفا اسیر
وی در میان فرقۀ دور از خدا ذلیل
بستند با تو عهد و شکستند کوفیان
آوخ ز بیوفائی آن مردم رذیل
بیخانمان بکوفه فتادی غریب وار
ای منزل رفیع تو مأوای هر نزیل
شد ادعا و نسل خطازادۀ زیاد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصیل
کی عاقر ثمود جفائی چنین نمود
از باد رفت واقعۀ ناقه و فصیل
هرگز ندیده هیچ مسلمان ز کفاری
ظلمی که دید مسلم از آن کافر محیل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح ابی الفضل العباس و رثائه سلام الله علیه
دل شوریده نه از شور شراب آمده است
دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست
ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد
هر که را نیستی افزود بهستی پیوست
سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت
نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست
شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست
ساقی بادۀ توحید و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست
رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود
جان بقربان وفا داری آن باده پرست
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست
سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۴ - فی رثاء ابی الفضل و اخوته علیهم السلام عن لسان امهم ام البنین علیهاالسلام
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل ام البنین
آه دل پرده نشین حیا
برده دل از عیسی گردون نشین
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و دیده روان ز آستین
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز کف چار جوان گزین
اربعه مثل نسور الربی
سدره نشین از غمشان آتشین
کعبۀ توحید از آن چار تن
یافت زهر ناحیه رکنی رکین
قائمۀ عرش از ایشان بپای
قاعدۀ عدل از آنها متین
نغمۀ داودی بانوی دهر
کرده بسی آب دل آهنین
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مویه کنان موی کنان حور عین
یاد ابوالفضل که سر حلقه بود
بود در آن حلقۀ ماتم نگین
اشکفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زیبا قرین
ناله و فریاد جهان سوز او
لرزه در افکنده بعرش برین
کای قد و بالای دلآرای تو
در چمن ناز بسی نازنین
غرۀ غرای تو الله نور
نقش نخستین کتاب مبین
طرۀ زیبای تو سرو قدم
غیب مصون در خم او چین چین
همت والای تو بیرون ز وهم
خلوت ادنای تو در صدر زین
رفتی و از گلشن یاسین برفت
نوگلی از شاخ گل یاسمین
رفتی و رفت از افق معدلت
یکفلکی مبر رخ و مه جبین
کعبه فرو ریخت چه آسیب دید
رکن یمانی ز شمال و یمین
ریخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر روح الامین
آه از آن سینۀ سینا مثال
داد ز بیدادی پیکان کین
طور تجلای الهی شکافت
سر انا الله بخون شد دفین
تیر کمانخانۀ بیداد زد
دیدۀ حق بین ترا از کمین
عقل رزین تاب تحمل نداشت
آنچه تو دیدی ز عمود و زین
عاقبت از مشرق زین شد نگون
مهر جهانتاب بروی زمین
خرمن عمرم همه بر باد شد
میوۀ دل طعمۀ هر خوشه چین
صبح من و شام غریبان سیاه
روز من امروز چه روز پسین
چار جوان بود مرا دلفروز
و الیوم أصبحت و لا من بنین
لا خیر فی الحیاه من بعدهم
فکلهم أمسی صریعاً طعین
خون بشو ایدل که جگرگوشگان
قد واصلو الموت بقطع الوتین
نام جوان مادر گیتی مبر
تذکرینی بلیوث العرین
چونکه دگر نیست جوانی مرا
لا تدعونی ویک ام البنین
مفتقر از نالۀ بانوی دهر
عالمیان تا بقیامت غمین
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح ابی الحسن علی الاکبر و رثائه سلام الله علیه
ای طلعت زیبای تو عکس جمال لم یزل
وی غرۀ غرای تو آئینۀ حسن ازل
ای درۀ بیضای تو مصباح راه سالکان
وی لعل گوهر زای تو مفتاح اهل عقد و حل
ای غیب مکنون را حجاب زان گیسوی پر پیچ و تاب
وی سر مخزون را کتاب زان خط خالی از خلل
پیش قد دلجوی تو طوبی گیاه جوی تو
ای نخلۀ طور یقین وی دوحۀ علم و عمل
روح روان عالمی جان نبی خاتمی
طاوس آل هاشمی ناموس حق عزوجل
در صولت و دل حیدری زانرو علی اکبری
در صف هیجا صفدری درگاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قیل، ختم نبوت را مثیل
ای مبدء بیمثل و بی مانند را نعم المثل
ای تشنۀ بحر وصال، سرچشمۀ فیض و کمال
سرشار عشق لایزال، سرمست شوق لم یزل
ذوق رفیع المشربت افکند در تاب و تب
تو خشک لب ز آب و لبت عین زلال بی زلل
کردی چه با تیغ دوس در عرصۀ میدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد کارگر در کار فرمای قدر
حتی اذا نشق القمر لما تجلی و اکتمل
عنقاء قاف حق افتاد از هفتم طبق
در لجۀ خون شفق نجمُ هوی، بدرُ أفل
یعقوب کنعان محن قمری صفت شد در سخن
کای یوسف گل پیرهن ای طعمۀ گرگ اجل
ای لالۀ باغ امید أز داغ تو سروم خمید
شد دیدۀ حق بین سفید و الرأس شیباً اشتعل
ای شاه اقلیم صفا سرباز میدان وفا
بادا علی الدنیا العفا بعد از تو ای میر اجل
ای سرو آزاد پدر ایشاخ شمشاد پدر
ناکام و ناشاد پدر ای نو نهال بی بدل
گفتم به بینم شادیت عیش شب دامادیت
روز مبارکبادیت، خاب الرجاء و الامل
زینب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
لیلی ز غم مجنون تو، سر گشتۀ سهل و جبل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثائه علیه السلام عن لسان أبی عبدالله علیه السلام
شاه دین را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۵ - أیضاً فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
لسان حال لیلای جگر خون
عقول ما سوی را کرده مجنون
بیا بلبل که تا با هم بنالیم
که ما هجران کش و شورید حالیم
ز تو گل رفت وز ما گلعذاری
تو را فریاد و ما را آه و زاری
تو را وصل گل دیگر امید است
بهار دیر از بهر تو عید است
ولیکن گلعذارم را بدل نیست
بهار دیگری ما را امل نیست
فراقی را که اندر پی وصالست
نه چون هجریست کورا اتصالست
گلی از گلشن من رفت بر باد
که تا محشر نخواهد رفت از یاد
گلی شد از من غمدیده در خاک
که گل در ماتمش زد پیرهن چاک
ز من باد خزان برگ گلی ریخت
که خاک غم سر هر بلبلی ریخت
مرا بر سینه داغ گلعذاریست
که گل در پیش او مانند خاریست
کبابم کرده داغ لاله روئی
که برد از لالۀ حمراء نکوئی
زمین گیرم برای سرو قدّی
که سروش بنده در بالا بلندی
یگانه گوهری گم شد ز دستم
که جویای ویم تا زنده هستم
بسا کس نوجوان رخت از جهان بست
ولیکن نوگل من ناگهان بست
نمی دانم چه شد آن سرو آزاد
ببادی ناگهان از پا در افتادد
ندید آن یوسف مصر ملاحت
بدوران جوانی روی راحت
اگر گرگ اجل خونین دهن نیست
چرا پس یوسف گل پیرهن نیست
دریغ از قامت شمشادی او
کفن شد خلعت دامادی او
دریغ از سرو بالای رسایش
دریغ از گیسوان مشگسایش
دریغ از حلقۀ پر پیچ و تابش
دریغ از کاکل در خون خضابش
هزاران حیف کانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانی گشت بی بر
هزاران حیف کانگیسوی مشگین
بخون فرق سر گردیده رنگین
هزاران حیف کانخورشید خاور
میان لجۀ خون شد شناور
فغان کائینۀ روی پیمبر
بخاک تیره شد الله اکبر
فغان ز انقامت طوبی مثالش
که دست جور برد از اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه لیلایم که مجنون وی استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنی غیب مکنون را ظهور است
بروی و موی و سیما و شمائل
پیمبر آیت و حیدر دلائل
بیا ای عندلیب گلشن من
ببین تاریک چشم روشن من
بیا ای نوگل گلزار مادر
بکن رحمی بحال زار مادر
بیا ای نونهال باغ مادر
بزن آبی بسوز داغ مادر
بیا ای شمع جمع محفل ما
ببین ظلمت سرا شد منزل ما
بیا ای شاهد یکتای زیبا
که دل را بیش از این نبود شکیبا
ترا با شیرۀ جان پروردیم
دریغا کز تو جانا دل بریدم
ندانستم که مرگ ناگهانی
عنان گیرد ترا در نوجوانی
بهمت می توان از جان گذشتن
ولیکن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم کزین پس تا بمیرم
سر از زانوی غم هرگز نگیرم
من و یاد قد شمشادی تو
من و ناکامی و ناشادی تو
من و یاد لب خشکیدۀ تو
من و سوز دل تفتیدۀ تو
من و آن زخمهای بی حسابت
من و آن پیکر در خون خضابت
جوانا رحم کن بر پیری من
مرا مگذار با یک دشت دشمن
جوانا سوی مادر یک نظر کن
بیا رحمی بر این چشمان تر کن
اگر خو کرده باشی با جدائی
مکن قطع رسوم آشنائی
گهی حال دل غمناک ما پرس
ز آب دیدۀ نمناک ما پرس
سؤال از حال غمناکان ثوابست
خصوصاً آن دلی کز غم کبابست
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱۰ - فی رثاء ابی الحسن علی بن الحسین الاکبر سلام الله علیه
سیل غم حمله چنان کرد که آب از سر رفت
نوجوان اکبر رفت
خشک لب با دل تفتیده و چشم تر رفت
روح پیغمبر رفت
گلشن آل نبی ز آتش بیداد بسوخت
سرو آزاد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا یکسر رفت
نه که برگ و بر رفت
نخلۀ طور ز سوز عطش از پا افتاد
شاخ طوبی افتاد
دود آه دل شه تا فلک اخضر رفت
وز فلک برتر رفت
یک فلک ماه نمود از افق حسن غروب
آه از آن طلعت خوب
تیره شد روی دو گیتی چو مه انور رفت
چشمۀ خاور رفت
یک چمن سرو شد از تیشۀ بیداد قلم
از گلستان قدم
تا قد و قامت رعنای علی اکبر رفت
نخل شکر بر رفت
دره التاج نبوت چه عقیق گلگون
شده غلطان در خون
تا ز شهزادۀ آزاد سر و افسیر رفت
از دم خنجر رفت
شاه را نالۀ شهزاده چه آمد در گوش
شد در افغان و خروش
پیر کنعان بسر پور روان پرور رفت
جانش از پیکر رفت
یوسفی دید ز سر پنجۀ گرگان صد چاک
کز سمک تا بسماک
نالۀ وا ولدا زان شه گردون فرّ رفت
تا در داور رفت
عندلیبانه بر آن غنچۀ خندان بگریست
چون بخونش نگریست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
بلکه افزون تر رفت
ای گل گلشن توحید نهال امید
بتو آخر چه رسید
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
نو نهال تر رفت
ای دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسیح
که شدی تشنه ذبیح
آب تو از لب شمشیر و دم خنجر رفت
که بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمین گیرم کرد
غم تو پیرم کرد
تو برفتی و بیکباره دل و دلبر رفت
جان و جان پرور رفت
بی فروغ رخت ای شمع جهان افروزم
تیره چون شب روزم
روشنی بخش دل و دیدۀ من دیگر رفت
تا دم محشر رفت
کوکب بخت من از اوج سعادت افتاد
رفت اقبال بباد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
آن بلند اختر رفت
ای جوان مرگ من و حسرت دامادی تو
غم ناشادی تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
نا مراد اکبر رفت
وای بر حال دل غم زدۀ لیلی باد
که ندیدت داماد
خبرت هست چها بر سر این مادر رفت
بی پسر آخر رفت
سر به صحرا زده لیلی ز غمت ای مجنون
با دلی غرقه به خون
تا بشام غم از این دشت بلا یکسر رفت
بی سر و سرور رفت
خاک غم بر سر دنیا که وفا با تو نکرد
جز جفا با تو نکرد
خرمن عمر گرانمایه به یک صرصر رفت
یک جهان اکبر رفت
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح قاسم بن الحسن و رثائه علیهماالسلام
به نکهت هوا رشک مشک ختن شد
به نزهت زمین روضۀ نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندی یاسمن شد
پر از لاله شد باغ، و داغ جوانان
بیاد من آورد و بیت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادی آمد
ولیکن شقایق عروس چمن شد
ز هر سبزه زاری لب جویباری
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلی نقل رویش
حدیث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمۀ آب حیوان
سزد خضر اگر بندۀ آن دهن شد
بلی قوت جان بود یاقوت لعلش
عقیق یمن دُرج دُرّ عدن شد
اگر یوسف از چه درآمد ولیکن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پیمبر بصولت چه حیدر
فدای حسینی بوجه حسن شد
به هیبت سبق برد از شیر گردون
کمین چاکرش خاور تیغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه کردی
تهمتن فروتر ز زال کهن شد
چنان صف اعدا دریدی که گفتی
به میدان کین حیدر صف شکن شد
فغان کان صنوبر بر سرو بالا
به بیخ و بنش تیشۀ ریشه کن شد
دریغا که آن شاخ گل پیرهن را
بجای قبای عروسی کفن شد
مهین خواستگار نگار ازل را
نگاری سیراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمایل فکن شد
روان شد ز دیوار قسمت بلائی
که شهزاده آزاد از قید تن شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
در عدن زنگار بدن عقیق یمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
درید جامۀ طاقت در این عزا گل سوری
دمی که خلعت دامادیش بدل بکفن شد
بیاد خط لبش سبزه جوی اشک روان کرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادی و ناکامیش بدور جوانی
چه داغها بدل چرخ پیر و دهر کهن شد
چه رو نهاد به میدان فلک سرود به افغان
که طوطی شکر افشان اسیر زاغ و زغن شد
خدنگ و سنگ ز هر سو نثار آن سرو گیسو
سنان خصم جفا جو عروس حجلۀ تن شد
ز برق آه ملک نه فلک چو رعد خروشان
چه ابر تیغ بر آن شاهزاده سایه فکن شد
چو حلقه زد زمین خون از آن کلالۀ مشگین
زمین ماریه رنگین و رشک مشک ختن شد
به خون یوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
جهان بدیدۀ یعقوب عشق بیت حزن شد
چه پایمال سمند بلا شد آن قدر و بالا
روان سرور روحانیان روان ز بدن شد
ز سوز شمع کرامت به پیشگاه امامت
درون سینه دل مفتقر چو خون به لگن شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۴ - فی رثاء القاسم بن الحسن علیه السلام
چون یافت نو خط شاه فرمان جان نثاری
یا دستخط یاری
از بانوان خرگاه برخواست آه و زاری
فریاد بی قراری
نو باوۀ نبوت از بوستان هاشم
یا شاهزاده قاسم
سر حلقۀ فتوت در عزم و پایداری
در رزم و سرسپاری
ماه رخش درخشان از رخش همت ورای
چون مهر عالم آرای
لعل لبش دُر افشان گاه سخن گذاری
چون ابر نو بهاری
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
در باغ استقامت
وز دوش تا بدامان مویش بمشگباری
چون نافۀ تتاری
تیغش بسر فشانی مانند باد صرصر
افکندی از سران سر
رمحش بجانستانی همچون قضای باری
در جان خصم کاری
افسوس کان دلآرام شد صبح عمر او شام
از دستبرد ایام
ناشاد رفت و ناکام هنگام کامکاری
شد سور سوگواری
شاخ صنوبر او از بیخ و بن در افتاد
نخل شکر بر افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهای کاری
مانند لاله زاری
شد لالۀ عذارش در عین نوجوانی
داغ آنچنانکه دانی
سر زد ز هر کناری از هر خدنگ خاری
زخمی زهر کناری
تا جعد مشگسارا در خون خضاب کرده
دلها کباب کرده
تا بسته دست و پا را از خون سر نگاری
سیل سرشک جاری
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
از قید تن رها شد
سرو قدش شد آزاد از هر بری و باری
از هر تعلق آری
تا نور عقل کلی پا بر سر بدن زد
بر خاکدان تن زد
ز آئینۀ تجلی برخواست هر غباری
هر تیرگی و تاری
آخر بحجلۀ گور بر خاک تیره خفته
در خاک و خون نهفته
گردون ندیده در سور آئین خاکساری
در هیچ روزگاری
دردا که ماه گردون در چاه غم نگون شد
آفاق تیره گون شد
گرگ اجل بدوران هرگز ندیده آری
زین خوبتر شکاری
ساز غمش چنان زد در حلقۀ جوانان
از سوز جان جانان
کاتش بآتش و جان زد هر شور او شراری
هر نغمه مرغزاری
دردا که سوز سازش در بانوان شرر زد
شور نشور سر زد
بر گرد سرو نازش هر بانوئی هزاری
هر دیده جویباری
غروی اصفهانی : مراثی عبدالله بن الحسن سلام الله علیهما
فی رثاء عبدالله بن الحسن سلام الله علیهما
یگانه دُرّی یتیم عقیق لب لعل فام
به یازده سالگی دو هفته ماهی تمام
شاخ گل تازه ای ز گلشن مجتبی
ندیده چرخ کهن چون قد او خوشخرام
کتاب جان باختن حمایل گردنش
از آنکه عبدالهش بود بتحقیق نام
دو گوشوارش بگوش ولی ز سر رفته هوش
چو دید یکتائی پادشه خاص و عام
بعزّ و فرزانگی از حرم آمد برون
که تا کند از صفا طواف بیت الحرام
رفت بخنجر ذبیح کند نیازی ملیح
کعبۀ اسلام را ز جان کند استلام
ربود پروانه را شمع دل انجمن
گشت غزال حرم پیش دلآرام رام
رهسپر راه عشق شد سپر شاه عشق
چه خصم بد خواه عشق تیغ کشید از نیام
بداد دست و گرفت بدامن شاه جای
شد هدف تیر کین در آن خجسته مقام
خسرو ملک قدم سوخت ز سر تا قدم
ز داغ شهزادۀ ملیح شیرین کلام
داغ دل شاه عشق فزون ز اندازه شد
زخم جگر تازه بود تازه تر از تازه شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر و رثائه سلام الله علیه و علی ابیه
کنار مادر گیتی ز طفل اشک بود تر
بیاد خشکی حلقوم و تشنه کامی اصغر
رضیع ثدی امامت مسیح مهد کرامت
شفیع روز قیامت ولی خالق اکبر
بمحفل ازلی شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم یزلی ثانی شبیه پیمبر
یگانه کوکب دُرّی آستان ولایت
بطلعت آیت «الله نور» را شده مظهر
چه شیر خواره که شیر فلک مسخر و خارش
چه طفل شیر که صد عقل را شده رهبر
بچهره رشک گل و مل، بطرّه رونق سنبل
بشور و نغمه ز بلبل هزار بار نکوتر
لبش چه گوهر رخشان عقیق و لعل درخشان
نه از یمن نه بدخشان ز کنز مخفی داور
دریغ و درد که یاقوت لعل روح فزایش
چه کهربا شد و مرجان دوست را زده آذر
لبی که غنچۀ سیراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگی که لا یتصور
ز قحط آب، لبی خشک ماند در لب دریا
که سلسبیل لبش بود رشک چشمۀ کوثر
لبی ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستی
که بود مبدء عین الحیوه خضر و سکندر
نداشت شیر چه آن بچه شیر بیشۀ هیجا
شد آبش از دم پیکان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق بادۀ وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوۀ دلبر
درید خار خدنگ آن گلوی چون گل و سر زد
ز باز وی پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
دُر عدم زنگار بدن عقیق یمن شد
چه شد گلو هدف ناوک برنده چه خنجر
خلیل دشت بلا خون همی فشاند به بالا
که این ذبیح من ای دوست تحفه ایست محقر
ز اشک پرد کیان وز شور نوحه سرایان
سزد که چشم ملک کور باد و گوش فلک کر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الرضیع عن لسان امه علیهما السلام
خبر مقدم علی اصغر ز سفر می آید
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۲ - فی الکساء
تا عقل نخستین زد در زیر کساء قدم
در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم
چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی
کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم
آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان
آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم
دریای نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم
آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان
وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم
هیهات اگر روید اندر چمن گیتی
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین
مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم
اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد
زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت
از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم
در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای
آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم
آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی
کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟
چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست
حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم
هرگز نشود مرکز انوار ولایت را
جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!
آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد
یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز
از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم
در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد
چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم
تشریف محبت شد زیب تن آن تنها
غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم
در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست
در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم
دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم
از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان
الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم
جبریل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم
از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز
نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم
غروی اصفهانی : مراثی سید الساجدین علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی رثاء سید الساجدین علیه السلام
دل بود بیمار آن بیمار عشق مه جبین
تن بود رنجور آن رنجور یار نازنین
آهوی طبعم به نخجیر غمش تا شد اسیر
چون به زنجیر ستم سر رشتۀ دنیا و دین
شد به بند بندگان، سر حلقۀ آزادگان
یا سلیمان حلقۀ اهریمنان را شد نگین
نقطۀ اسلام را پر کار کفر آمد محیط
مرکز عدل حقیقی شد مدار ظلم و کین
طائر قدس از فضای انس رفت اندر قفس
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
همنشین زاغ شد طاوس باغ کبریا
یا که عنقاء و هما با کرکس و شاهین قرین
چون اسیر روم رفت از کربلا تا شام شوم
پادشاه یثرب و شهزادۀ ایران زمین
زیب و زین عالم امکان علی بن الحسین
نور یزدان سید سجاد زین العابدین
مشرق صبح ازل مفتون حسن لم یزل
دردمند شام محنت مبتلای شامتین
سرو باغ استقامت نخلۀ پر نور طور
گرچه شد بی شاخ و بر آن دوحۀ علم و یقین
شد ز سوز تب و تاب، آمد ز داغ دل بتاب
گرچه آهش بود گاهی سرد و گاهی آتشین
کنز مخفی بود لیکن شهرۀ هر شهر شد
تا شود سرّ محبت آشکارا و مبین
نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی» بر کشید
بهر هتک حرمت ناموس رب العالمین
آنکه همچون نقطۀ مرکز بود ثابت قدم
کی نهد پا از محیط صبر بیرون این چنین؟
انه شیءُ عجاب صبره عند المصاب
زشت باشد آفرین بر صبر آن صبر آفرین
آنکه از وی شد نظام عالم هستی بپای
سر برهنه شد بپا در محفل پستی لعین
شاهد گیتی سراپا سوخت در بزم شراب
همچو شمع از سوز دل با شعلۀ آه و أنین
«لا تقل هجراً» شند از معدن جهل و غرور
عین اسرار علوم أولین و آخرین
یافت در ویرانۀ شام خراب از کین مکان
آنکه بود اندر مقام لی مع اللهی مکین
گنج را ویرانه باید، خاصه گنج معرفت
زین سبب ویرانه آمد مخزن دُرّ ثمین
بسکه تلخی ها چشید آن خسرو شیرین لبان
زهر را نوشید در آخر نفس چون انگبین
غروی اصفهانی : مراثی سید الساجدین علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء سید الساجدین علیه السلام
ای پیک غم بر گو چه شد بیمار ما را
دلدار ما را
آن نوجوان ناتوان بینوا را
بی آشنا را
جز بانوان بینوا بودش پرستار
یا هیچ غمخوار
یا بود جز اشک روان آن دلربا را
آبی گوارا
جز حلقۀ زنجیر آیا مونسی داشت
همزه کسی داشت
بوسید جز بند گران آن دست و پا را
آن پیشوا را
کس دلنوازی کرد از او جز تازیانه
آه از زمانه
پیمود با او جز جفا راه وفا را
رسم صفا را
جز زهر غم نوشیده آن سرچشمۀ نوش
یا رفته از هوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
آن بی دوا را
با اشتر عریان چه کرد آن زا رو رنجور
با آن ره دور
مصداق الرحمن علی العرش استوی را
کرد آشکارا
روزش سیه تر بود از شام غریبان
سر در گریبان
دود دلش می زد شرر بر سنگ خارا
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
شمع فروزان
کز نخلۀ طور قدس «آنست ناراً»
یاران خدا را
سر حلقۀ توحید شد در حلقۀ شرک
با فرقه شرک
بستند زاعان بال سلطان هما را
دست خدا را
شد گردن سر رشتۀ تقدیر و تدبیر
در غل و زنجیر
کلک غمش سوزانده دیوان قضا را
یا ماسوی را
روزی که صبح غم زد از شام بلا سر
دیدند یکسر
از مشرق نی شمع بزم کبریا را
شمس الضحی را
آوارگان نینوا دنبال بیمار
با چشم خونبار
نظارگر آئینۀ ایزد نما را
رب العلی را
ای داد و بیداد از جفای مردم شام
بی تنگ و بی نام
بی پرده کردند اختر برج حیا را
آل عبا را
از نالۀ «یا لیت امی لم تلدنی»
ارباب معنی
دانند قدر محنت شام بلا را
وان ماجرا را
ای بیت معمور فلک ویرانه گردی
هرگز نگردی
ویرانه بردند عترت خیر الوری را
بیت الهدی را
گنج حقیقت را بکنج غم سپردند
ویرانه بردند
بردند قدر گوهر سنگین بها را
بی منتها را
شمع طریقت را بماتم خانه جا شد
شمع عزا شد
آتش فشان کرد از ثریا تا ثری را
ارض و سما را
دردا که دارای مقام «لی مع الله»
با ناله و آه
شد کفر مطلق را بخواری مجلس آرا
آن بی حیا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
بر پا ستاره
وندر فراز تخت زر ننگ نصاریٰ
رأس السکاری
از «لا تقل هجراً» زبان عقل فعال
از سوز غم لال
ای چرخ دون پرور ز حد بردی جفا را
قدری مدارا
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
فی مدح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشگین شد
زمین چون رویش از گلهای رنگارنگ رنگین شد
نگارستان چینی شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشک ختن از باسمن و زبوی نسرین شد
دل آشفته شد محو گلی از گلشن طاها
اسیر سنبلی از بوستان آل یاسین شد
چگویم از گل رویش؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجوش مذاق دهر شیرین شد
کرا نیرو که با آن آفتاب رو زند پهلو
که در چوگان حسنش قرص خور چون گوی زرین شد
به میزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
که با آن خرمن سنبل کم از یک خوشه پروین شد
جمال جان فزای او ظهور غیب مکنون بود
دو زلف مشکسای او حجاب عزّ و تمکین شد
هم از قصر جلال او بود عرش برین برجی
هم از طور جمال او فروغی طور سینین شد
به باغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان کرامت شهسوار ملک تکوین شد
شه ملک قدم، مالک رقاب اکرم و اظعم
مه انجم خدم، بدر حقیقت، نیر دین شد
سلیل پاک احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد
محیط علم ربانی، مدار فیض سبحانی
که در ذات و معانی ثانی عقل نخستین شد
لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاکل از بیان دلستانش حل و تبیین شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق، کز او رواج دین و آئین شد
درش چون سینۀ سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد
مرارتها چشید آن شاه خوبان ار بنی مروان
مگر آن تلخ کامی بهر زهر کین به تمرین شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سراپا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد
برای یکه تاز عرصۀ میدان جانبازان
ز جور کینۀ مروانیان اسب اجل زین شد