عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مسدس - غزل حضرت مخدوم [جامی] است که بحکم عالی مسدس کرده شده است
کردمی در خاک کوی دوست مأوا کاشکی
سودمی رخسار خود بر خاک آن پا کاشکی
آمدی بیرون ز کوی آن سرو بالا کاشکی
برقع افکندی ز روی عالم آرا کاشکی
دیدمی دیدار آن دلدار رعنا کاشکی
دیده روشن کردمی زانروی زیبا کاشکی
کوی آنمه تا بود جنت نمی باید مرا
تا بود جنت به دوزخ دل فرو ناید مرا
پیش لعلش کی دهن با کوثر آلاید مرا
تا بود آن سرو طوبی خوش نمی آید مرا
خاطر اندر سایه طوبی نیاساید مرا
سایه کردی بر سرم آن سرو بالا کاشکی
دی شدم افغان کنان تا کوی آن سرو بلند
تا جمالش بنگرم هر گه برون راند سمند
منتظر می بود تا امروز جان مستمند
چون برون آمد بروی خویشتن برقع فکند
گر چه امروز از جمال او نگشتم بهره مند
وعده این دولت افتادی بفردا کاشکی
در دل زارم هوس دیدار آن گلچهره بود
عازم قصرش شدم چون آن هوس در دل فزود
مانع آمد حاجبم وانگه بصد گفت و شنود
جانب گلزارم از بهر تماشا ره نمود
عاشقانرا رخصت گل چیدن و دیدن چه سود؟
بودی آن گلچهره را اذن تماشا کاشکی
با وجود آنکه دلرا نیست زان گلرو نصیب
نی گل آن رو که خاری از سر آن کو نصیب
نی به جان یک نکته زان لبهای شیرین گو نصیب
نی به چشمم جلوه ای زان عارض نیکو نصیب
کاشکی گویم مرا گشتی وصال تو نصیب
بی نصیبان را نصیبی نیست الا کاشکی
نیست اهل زهد را آگاهی از اسرار عشق
نقد دین بی قیمت افتادست در بازار عشق
از طریق عاقلی بیزار باشد زار عشق
دین همی بر باد باید داد در اطوار عشق
با وجود عقل و دین سامان نگیرد کار عشق
در هجوم این شدی آن هر دو یغما کاشکی
آنکه شرح حرف هجرش کام جانرا ساخت مر
از زبور عشق دان هم بیناتش هم ز بر
بسکه وصف او بود ورد زبان عبد و حر
گشته است از در نظم اهل طبق آفاق پر
نظم جامی را که شد در وصف لطف او چو در
جا نبودی غیر گوش شاه والا کاشکی
خسروی کز شمع رایش میبرد خورشید نور
ماه نو بهر غلامانش سزد نعل ستور
بندگان او گه رزم آوری خاقان تور
چاوشان او همه شاهان گه عیش و سرور
شاه ابوالغازی که میگوید شه انجم ز دور
بودیم در سلک نزدیکان او جا کاشکی
آنکه گردون نیست در سرعت بسان عزم او
عقل کل انگشت حیرت در دهان از حزم او
لرزه در اندام بحر آمد ز عزم جزم او
هر چه راند باد مغلوب از بساط رزم او
هر چه خواهد باد حاصل در حریم بزم او
وز حریم بزم او صد ساله ره تا کاشکی
سودمی رخسار خود بر خاک آن پا کاشکی
آمدی بیرون ز کوی آن سرو بالا کاشکی
برقع افکندی ز روی عالم آرا کاشکی
دیدمی دیدار آن دلدار رعنا کاشکی
دیده روشن کردمی زانروی زیبا کاشکی
کوی آنمه تا بود جنت نمی باید مرا
تا بود جنت به دوزخ دل فرو ناید مرا
پیش لعلش کی دهن با کوثر آلاید مرا
تا بود آن سرو طوبی خوش نمی آید مرا
خاطر اندر سایه طوبی نیاساید مرا
سایه کردی بر سرم آن سرو بالا کاشکی
دی شدم افغان کنان تا کوی آن سرو بلند
تا جمالش بنگرم هر گه برون راند سمند
منتظر می بود تا امروز جان مستمند
چون برون آمد بروی خویشتن برقع فکند
گر چه امروز از جمال او نگشتم بهره مند
وعده این دولت افتادی بفردا کاشکی
در دل زارم هوس دیدار آن گلچهره بود
عازم قصرش شدم چون آن هوس در دل فزود
مانع آمد حاجبم وانگه بصد گفت و شنود
جانب گلزارم از بهر تماشا ره نمود
عاشقانرا رخصت گل چیدن و دیدن چه سود؟
بودی آن گلچهره را اذن تماشا کاشکی
با وجود آنکه دلرا نیست زان گلرو نصیب
نی گل آن رو که خاری از سر آن کو نصیب
نی به جان یک نکته زان لبهای شیرین گو نصیب
نی به چشمم جلوه ای زان عارض نیکو نصیب
کاشکی گویم مرا گشتی وصال تو نصیب
بی نصیبان را نصیبی نیست الا کاشکی
نیست اهل زهد را آگاهی از اسرار عشق
نقد دین بی قیمت افتادست در بازار عشق
از طریق عاقلی بیزار باشد زار عشق
دین همی بر باد باید داد در اطوار عشق
با وجود عقل و دین سامان نگیرد کار عشق
در هجوم این شدی آن هر دو یغما کاشکی
آنکه شرح حرف هجرش کام جانرا ساخت مر
از زبور عشق دان هم بیناتش هم ز بر
بسکه وصف او بود ورد زبان عبد و حر
گشته است از در نظم اهل طبق آفاق پر
نظم جامی را که شد در وصف لطف او چو در
جا نبودی غیر گوش شاه والا کاشکی
خسروی کز شمع رایش میبرد خورشید نور
ماه نو بهر غلامانش سزد نعل ستور
بندگان او گه رزم آوری خاقان تور
چاوشان او همه شاهان گه عیش و سرور
شاه ابوالغازی که میگوید شه انجم ز دور
بودیم در سلک نزدیکان او جا کاشکی
آنکه گردون نیست در سرعت بسان عزم او
عقل کل انگشت حیرت در دهان از حزم او
لرزه در اندام بحر آمد ز عزم جزم او
هر چه راند باد مغلوب از بساط رزم او
هر چه خواهد باد حاصل در حریم بزم او
وز حریم بزم او صد ساله ره تا کاشکی
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]
هر دم از انجمن دهر جفایی دگر است
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱
جهان به کام شود عشق کامران ترا
فلک غلام شود حسن جاودان ترا
مدار فخر بود بهر او که مهر فلک
ستاید این دل با مهر تو امان ترا
سپهر پیر کند همچو سرو سرسبزی
چو حسن جلوه دهد سرو نوجوان ترا
خرد سجود کند صورت جمالت را
روان نماز برد قامت روان ترا
کمال و علم تو بحریست بیکران و عمیق
چگونه وصف کنم بحر بیکران ترا
زلال چشمه حیوان که کیمیای بقاست
رهی ست از بن دندان لب و دهان ترا
میان ندیده ترا نیشکر چرا در تست
میان پرستیش آن شکًرین میان ترا
اگر ز دیده نهان است صورت دهنت
به آشکار چرا عاشقم نهان ترا
به شکل سرو ببالد قد تو تا چشمم
گلاب تازه دهد شاخ خیزران ترا
به رنگ لاله برآید رخ تو با دل من
زخون دیده دهد آب گلستان ترا
چنین که بر هدف دل گشاده ای زه و شست
زمانه حکم قضا می نهد کمان ترا
چو آفتاب عمیم است و رایگان لطفت
زمانه ارج نهد لطف رایگان ترا
چنین که تاخته ای بر زمانه اسب وفا
قدر نیارد بر تافتن عنان ترا
گداخت پیکر سیمین تیز تاز فلک
در آن هوس که ببوسد رکاب و ران ترا
ازان دری ... کانس و جان ازدل
فدا کنند تن و جان خویش جان ترا
به باز دادن دل بر من امتحان چه کنی
که آن متاع نیرزد خود امتحان ترا
مباد خوشدلی آن سفله را که دل دهدش
که دل ز جان ندهد زلف دلستان ترا
ترا نشانه ز من دل بسی ست در سر زلف
مرا ز زلف تو یک موی بس نشان ترا
مکن فسوس بر این خسته دل اگر بگریست
چو دیده خنده آن نیم ناردان ترا
ز شام تا به سحر خاکبوس و لابه کنم
که جان و دل بدهم رشوه پاسبان ترا
بدان امید که دستور باشدم که شبی
ز دیده آب زنم خاک آستان ترا
به خوان لطف تو دل گشته میهمان و سنرد
که اهل دل بنوازند میهمان ترا
که کوه با عظمت را جگر ز غم خون شد
چو دید نازکی لعل درفشان ترا
حقیقتی ست بسی آشکار گر که زنند
رقم به دفتر عین الیقین گمان ترا
مرا بگو به زبان یک رهی که زان توام
که این حدیث ندارد زیان زبان ترا
و گر زیان رسدت زین سخن بگوی که من
نخواهم از قبل سود خود زیان ترا
نصیحتی دل نا مهربانت را فرمای
که تا به کین نکشد یار مهربان ترا
تو میهمانی و ذات قدیم مهماندار
عقول پی نبرد ذات میزبان ترا
مکن، ز دستان کم کن و گرنه مجد به نظم
به دفتر آرد دستان و داستان ترا
فلک غلام شود حسن جاودان ترا
مدار فخر بود بهر او که مهر فلک
ستاید این دل با مهر تو امان ترا
سپهر پیر کند همچو سرو سرسبزی
چو حسن جلوه دهد سرو نوجوان ترا
خرد سجود کند صورت جمالت را
روان نماز برد قامت روان ترا
کمال و علم تو بحریست بیکران و عمیق
چگونه وصف کنم بحر بیکران ترا
زلال چشمه حیوان که کیمیای بقاست
رهی ست از بن دندان لب و دهان ترا
میان ندیده ترا نیشکر چرا در تست
میان پرستیش آن شکًرین میان ترا
اگر ز دیده نهان است صورت دهنت
به آشکار چرا عاشقم نهان ترا
به شکل سرو ببالد قد تو تا چشمم
گلاب تازه دهد شاخ خیزران ترا
به رنگ لاله برآید رخ تو با دل من
زخون دیده دهد آب گلستان ترا
چنین که بر هدف دل گشاده ای زه و شست
زمانه حکم قضا می نهد کمان ترا
چو آفتاب عمیم است و رایگان لطفت
زمانه ارج نهد لطف رایگان ترا
چنین که تاخته ای بر زمانه اسب وفا
قدر نیارد بر تافتن عنان ترا
گداخت پیکر سیمین تیز تاز فلک
در آن هوس که ببوسد رکاب و ران ترا
ازان دری ... کانس و جان ازدل
فدا کنند تن و جان خویش جان ترا
به باز دادن دل بر من امتحان چه کنی
که آن متاع نیرزد خود امتحان ترا
مباد خوشدلی آن سفله را که دل دهدش
که دل ز جان ندهد زلف دلستان ترا
ترا نشانه ز من دل بسی ست در سر زلف
مرا ز زلف تو یک موی بس نشان ترا
مکن فسوس بر این خسته دل اگر بگریست
چو دیده خنده آن نیم ناردان ترا
ز شام تا به سحر خاکبوس و لابه کنم
که جان و دل بدهم رشوه پاسبان ترا
بدان امید که دستور باشدم که شبی
ز دیده آب زنم خاک آستان ترا
به خوان لطف تو دل گشته میهمان و سنرد
که اهل دل بنوازند میهمان ترا
که کوه با عظمت را جگر ز غم خون شد
چو دید نازکی لعل درفشان ترا
حقیقتی ست بسی آشکار گر که زنند
رقم به دفتر عین الیقین گمان ترا
مرا بگو به زبان یک رهی که زان توام
که این حدیث ندارد زیان زبان ترا
و گر زیان رسدت زین سخن بگوی که من
نخواهم از قبل سود خود زیان ترا
نصیحتی دل نا مهربانت را فرمای
که تا به کین نکشد یار مهربان ترا
تو میهمانی و ذات قدیم مهماندار
عقول پی نبرد ذات میزبان ترا
مکن، ز دستان کم کن و گرنه مجد به نظم
به دفتر آرد دستان و داستان ترا
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳
دلا منال به درد از غراب گرد نعیب
که روز هجر نعیب از غراب نیست غریب
زیار نال و رقیبش که سوز و ناله من
ز جور یار و رقیب است نز غراب و نعیب
اگر بتافتمی سر ز جستجوی وصال
ملامتم نرسیدی به گفتگوی رقیب
دل شهید مرا تیغ و تیر ایشان کشت
به تیغ خشم رقیب و به تیر چشم حبیب
نداده اند ترا از وصال هیچ نصاب
نیامده ست ترا جز فراق هیچ نصیب
کفش خضاب گرفتست از آنکه چون گردون
بریخت خون دل من به کف خضیب
...
هر آینه نبود اهل نار بی تعذیب
به یاد زلف پریشان او مرا در چشم
خیال تیره آشفته ماند و خواب مهیب
به دست بوالعجبی های او من رنجور
بسان مرغ ضعیفم به دست طفل لیعب
مکن رفیقا دوری ز من در این سختی
که سخت صعب بود دوری از رفیق لبیب
مده به دست طبیبم که با چنین دردی
گذشت حال من و کار من ز دست طبیب
مزاج کار تبه شد علاج خویش طلب
زفضل پروری صاحب کبیر حسیب
نجیب دولت و دین آنکه از نجابت اوست
امور دین به نسق کار ملک با ترتیب
به جیب چرخ بر افراختم سر و دیدم
سپهر نقطه و همی به جنب قدر نجیب
بهشت بزمی کز لطف کوثر کرمش
جهان به سایه طوبی در است و عشرت طیب
کمال عفوش مر روی جر مراست نقاب
نوال دستش مر چند جود راست نقیب
به بوی مجمر خلقش به هیکل ترسا
به روز عید بر آتش نهند عود صلیب
ایا نقاده اعمال تو همه تزئین
و یا خلاصه اخلاق تو همه تهذیب
حمایت تو ز تیهو برید چنگل باز
رعایت تو ز میشان گسست پنجه ذیب
کیاست تو کند قصر عدل را تاسیس
سیاست تو کند دیو ظلم را تادیب
چو فکرت تو بود دهر کی کند تمویه
چو فطنت تو بود چرخ چون کند تضریب
تو عین رحمت حقی به کثرت احسان
از آنکه رحمت ایزد به محسن است قریب
تو آفتاب سپهر سعادتی و عدوت
کمثل کوکب نحس اذا طلعت نعیب
شب است خصم سیه روز خنجرت خورشید
ادی سللت علیه عن الحیواه نجیب
تو عاشق هنری چون رباب عاشق رعد
دگر صدور همه عاشقان سیم نسیب
به فضل و علم و دها میل کن که تا گردند
دهات دهر همه مخطی و دهات مصیب
ز لفظ بخت و هنر مدحت تو تلقین است
مرا که بخت مشیر آمده ست و عقل ادیب
ز عشق مدح چنین شخص خسروان در خاک
همی گذارند از رشک نام تو ثلیب
من از سخن به شکایت بدم ز فضل به درد
سخن شناسی تو کرد طبع را ترغیب
ز یمن بخت تو بود اینکه بحر خاطر من
به در نظم سخاوت نمود و گشت مجیب
وگرنه تیغ گهر بار پارسی کریم
بمانده بود به کام اندرون چو تیغ حطیب
مرا تو توبه شکستی به جام لطف و قبول
و گرنه بنده ازین شیوه بود عبد منیب
مثال دعوت من بنده جان و جاه ترا
حدیث دعوت مظلوم وارد است و غریب
همیشه پایه قدرت بر آن مثابت باد
که قدرگیرد گردون از او به یک ترحیب
نظام دولت توشان حق دون زوال
دوام حشمت تو امر غیر شک مریب
که روز هجر نعیب از غراب نیست غریب
زیار نال و رقیبش که سوز و ناله من
ز جور یار و رقیب است نز غراب و نعیب
اگر بتافتمی سر ز جستجوی وصال
ملامتم نرسیدی به گفتگوی رقیب
دل شهید مرا تیغ و تیر ایشان کشت
به تیغ خشم رقیب و به تیر چشم حبیب
نداده اند ترا از وصال هیچ نصاب
نیامده ست ترا جز فراق هیچ نصیب
کفش خضاب گرفتست از آنکه چون گردون
بریخت خون دل من به کف خضیب
...
هر آینه نبود اهل نار بی تعذیب
به یاد زلف پریشان او مرا در چشم
خیال تیره آشفته ماند و خواب مهیب
به دست بوالعجبی های او من رنجور
بسان مرغ ضعیفم به دست طفل لیعب
مکن رفیقا دوری ز من در این سختی
که سخت صعب بود دوری از رفیق لبیب
مده به دست طبیبم که با چنین دردی
گذشت حال من و کار من ز دست طبیب
مزاج کار تبه شد علاج خویش طلب
زفضل پروری صاحب کبیر حسیب
نجیب دولت و دین آنکه از نجابت اوست
امور دین به نسق کار ملک با ترتیب
به جیب چرخ بر افراختم سر و دیدم
سپهر نقطه و همی به جنب قدر نجیب
بهشت بزمی کز لطف کوثر کرمش
جهان به سایه طوبی در است و عشرت طیب
کمال عفوش مر روی جر مراست نقاب
نوال دستش مر چند جود راست نقیب
به بوی مجمر خلقش به هیکل ترسا
به روز عید بر آتش نهند عود صلیب
ایا نقاده اعمال تو همه تزئین
و یا خلاصه اخلاق تو همه تهذیب
حمایت تو ز تیهو برید چنگل باز
رعایت تو ز میشان گسست پنجه ذیب
کیاست تو کند قصر عدل را تاسیس
سیاست تو کند دیو ظلم را تادیب
چو فکرت تو بود دهر کی کند تمویه
چو فطنت تو بود چرخ چون کند تضریب
تو عین رحمت حقی به کثرت احسان
از آنکه رحمت ایزد به محسن است قریب
تو آفتاب سپهر سعادتی و عدوت
کمثل کوکب نحس اذا طلعت نعیب
شب است خصم سیه روز خنجرت خورشید
ادی سللت علیه عن الحیواه نجیب
تو عاشق هنری چون رباب عاشق رعد
دگر صدور همه عاشقان سیم نسیب
به فضل و علم و دها میل کن که تا گردند
دهات دهر همه مخطی و دهات مصیب
ز لفظ بخت و هنر مدحت تو تلقین است
مرا که بخت مشیر آمده ست و عقل ادیب
ز عشق مدح چنین شخص خسروان در خاک
همی گذارند از رشک نام تو ثلیب
من از سخن به شکایت بدم ز فضل به درد
سخن شناسی تو کرد طبع را ترغیب
ز یمن بخت تو بود اینکه بحر خاطر من
به در نظم سخاوت نمود و گشت مجیب
وگرنه تیغ گهر بار پارسی کریم
بمانده بود به کام اندرون چو تیغ حطیب
مرا تو توبه شکستی به جام لطف و قبول
و گرنه بنده ازین شیوه بود عبد منیب
مثال دعوت من بنده جان و جاه ترا
حدیث دعوت مظلوم وارد است و غریب
همیشه پایه قدرت بر آن مثابت باد
که قدرگیرد گردون از او به یک ترحیب
نظام دولت توشان حق دون زوال
دوام حشمت تو امر غیر شک مریب
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴
زهی خواجه صدر انجام غلامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۸
تا سوی تگنای دلم یافت راه دوست
آن دل که توبه دوست بدی شد گناه دوست
یکشب نرفت بر سر کویم به رسم یاد
روزی نکرد در دل ریشم نگاه دوست
چون در دلم نشست چرا ننگرد در او
آن بی حفاظ دلبر و آن دل سیاه دوست
از دل نیم پشیمان ایکاش سازدی
از نازنین دو دیده من تکیه گاه دوست
یاریست بوالعجب چو زمانه به خوی و طبع
دشمن نواز و دوت کش و کینه خواه دوست
گردنده و دو رنگ و مخالف چو روز و شب
گه گه به سال دشمن و گه گه به ماه دوست
گه دشمنم به غمزه دردپرده گاه اشک
گاهی دلم به مهر کند خسته گاه دوست
دریا کنار چشم من و مردمی در او
تر دامن وجود من در یاشناه دوست
گه نعره ای زنم ز تحسر که وای دل
گه ناله ای کنم ز تحیر که آه دوست
از مهر سبزه خط دلجوی او دلم
با آنکه داشت مهر گیا شد گیاه دوست
گر بر نخورد چشم من از سبزه خطش
یارب که برخوراد زروی چو ماه دوست
خورشید در نظاره کند رجعت از غروب
بر بام اگر برآید هر شامگاه دوست
خواهم که این سخن به نوا خوش کند ادا
روزی که راه یابد در بارگاه دوست
آن بارگه که مجمع شیران لشکر است
دشمن شکار یکسر و یکرویه شاه دوست
آن شه که عاشقند مر او را کلاه و تخت
دیگر ملوک تخت پرست و کلاه دوست
ای دوستکام شه که سیه روز دشمنت
هاروت وار گشته نگونسار و چاه دوست
ای جود تو ز لذت بخشش سئوال جوی
هم عفو تو ز غایت رحمت گناه دوست
فضل تو یار من بس اگر دشمن منند
یکمشت فضل دشمن مغرور جاه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گرد و خواه دوست
آن دل که توبه دوست بدی شد گناه دوست
یکشب نرفت بر سر کویم به رسم یاد
روزی نکرد در دل ریشم نگاه دوست
چون در دلم نشست چرا ننگرد در او
آن بی حفاظ دلبر و آن دل سیاه دوست
از دل نیم پشیمان ایکاش سازدی
از نازنین دو دیده من تکیه گاه دوست
یاریست بوالعجب چو زمانه به خوی و طبع
دشمن نواز و دوت کش و کینه خواه دوست
گردنده و دو رنگ و مخالف چو روز و شب
گه گه به سال دشمن و گه گه به ماه دوست
گه دشمنم به غمزه دردپرده گاه اشک
گاهی دلم به مهر کند خسته گاه دوست
دریا کنار چشم من و مردمی در او
تر دامن وجود من در یاشناه دوست
گه نعره ای زنم ز تحسر که وای دل
گه ناله ای کنم ز تحیر که آه دوست
از مهر سبزه خط دلجوی او دلم
با آنکه داشت مهر گیا شد گیاه دوست
گر بر نخورد چشم من از سبزه خطش
یارب که برخوراد زروی چو ماه دوست
خورشید در نظاره کند رجعت از غروب
بر بام اگر برآید هر شامگاه دوست
خواهم که این سخن به نوا خوش کند ادا
روزی که راه یابد در بارگاه دوست
آن بارگه که مجمع شیران لشکر است
دشمن شکار یکسر و یکرویه شاه دوست
آن شه که عاشقند مر او را کلاه و تخت
دیگر ملوک تخت پرست و کلاه دوست
ای دوستکام شه که سیه روز دشمنت
هاروت وار گشته نگونسار و چاه دوست
ای جود تو ز لذت بخشش سئوال جوی
هم عفو تو ز غایت رحمت گناه دوست
فضل تو یار من بس اگر دشمن منند
یکمشت فضل دشمن مغرور جاه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گرد و خواه دوست
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۹
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۰
چو عکس روی تو پرتو بر آسمان انداخت
زمانه را به دو خورشید در گمان انداخت
جهان ز زحمت تاریکی شب ایمن شد
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
فزود رونق بستان عارضت کامسال
بنفشه سایه بر اطراف ارغوان انداخت
چگونه یابم با داغ فرقت تو قرار
که سوز آن شررم در میان جان انداخت
به خاصیت رخ چون آفتابت از ره چشم
شرار آتش عشقم در استخوان انداخت
ز کرده های تو بر من به خون دل بگریست
هر آنکه چشم به این چشم خونفشان انداخت
بلای عشق تو رازی که داشت سینه من
همه براین رخ مانند زعفران انداخت
کجا رسد به کنارو میانت دست رهی
که از تو بی زر و زوریش بر کران انداخت
کمرت گرچه بسی در هوای تو پیچید
به زور و زر تن خود را در آن میان انداخت
مرا به یاری ابروت تیر زد چشمت
هر آینه نتوان تیر در کمان انداخت
هر آن خدنگ که در جعبه داشت نرگس تو
بر این شکسته دلریش ناتوان انداخت
چنانکه در صف پیکار سوی قلب عدو
ز دست و شست مبارک خدایگان انداخت
شه زمین عضدالدین که پنج نوبت او
صدا در اوج نهم طاق آسمان انداخت
خجسته سعد اتابک که سعد اکبر چرخ
زیمن نامش بردوش طیلسان انداخت
چو کوه حلمش آرام در زمین آورد
صدای جودش آوازه در زمان انداخت
شهی که شست یک اندازش از کمان دو پی
دو نسر چرخ به یک تیر از آسمان انداخت
ز بیم طعنه رمح و سنان لایح او
سماک خود را در راه کهکشان انداخت
به گاه کتبت توقیع عنبر آرد بار
نیئی که بحر کفش در سر بنان انداخت
زهی شهی که کف کامکار کافی تو
کمند در سر گردون کامران انداخت
توئی که قبضه شمشیر و زخم بازوی تو
حدیث رستم دستان ز داستان انداخت
حکایت تو چنان شد به گرد هفت اقلیم
که از جریده شهنامه هفتخوان انداخت
در آن مصاف که تیغ تو میزبانی کرد
سباع را به دو نوبت ز کشته خوان انداخت
به عهد عدل تو مه بر فلک به گوشه چشم
نظر نیارد بر رشته کتان انداخت
در آن مقام که قدر تو صدر شد گردون
به صد شفاعت خود را در آستان انداخت
کفید مردمک چشم راهزن ز خواص
نظر به قصد چو برگرد کاروان انداخت
شد از نزول حوادث چو آسمان ایمن
بر آن زمین که امان تو سایبان انداخت
ز بسکه بر بره و میش مهربان شد گرگ
سیاستت ز رمه منت شبان انداخت
توئی که پاس تو تا پاسبان ملک آمد
ز روزنامه ملک اسم پاسبان انداخت
به آب چشمه حیوان بشست دامن عمر
هر آنکه بر در تو خاک بر دهان انداخت
هر آنکه آب رخ از خاک درگه تو نیافت
حقوق خدمت او را ز نام و نان انداخت
جهان پناها نوروز فرخ از ره دور
رسید و سایه بر این دولت جوان انداخت
برای اینکه رسد یمن مقدم تو بدو
هزار فرش ز خیری و ضیمران انداخت
ز بیم آنکه نهد مرکب تو سم بر خاک
ز سبزه سر بسر راه پرنیان انداخت
سپهر عکس بر اذیال مرغزار افکند
بهشت سایه بر اطراف بوستان انداخت
ز ارغنون شنو الحان که ساقی گلرخ
در آب بسته میئی همچو ارغوان انداخت
دراین قصیده غراکز آب لطف تراست
مرا در آتش اندیشه امتحان انداخت
گشاده می نشود طبع از کلید زبان
که هیبت تو مرا قفل بر دهان انداخت
چو تیر فکر بر اوج ثنات می نرسد
ببایدم سپر عجز بی گمان انداخت
قمام قلعه قدرت از آن بلندتر است
که منجیق سخن را بر آن توان انداخت
طرب گزین و هنر کسب کن که مایه عمر
جواهریست که نتوانش رایگان انداخت
همیشه باد رکاب تو بوسه گاه ملوک
که عمر چرخ عنان با تو در عنان انداخت
زمانه را به دو خورشید در گمان انداخت
جهان ز زحمت تاریکی شب ایمن شد
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
فزود رونق بستان عارضت کامسال
بنفشه سایه بر اطراف ارغوان انداخت
چگونه یابم با داغ فرقت تو قرار
که سوز آن شررم در میان جان انداخت
به خاصیت رخ چون آفتابت از ره چشم
شرار آتش عشقم در استخوان انداخت
ز کرده های تو بر من به خون دل بگریست
هر آنکه چشم به این چشم خونفشان انداخت
بلای عشق تو رازی که داشت سینه من
همه براین رخ مانند زعفران انداخت
کجا رسد به کنارو میانت دست رهی
که از تو بی زر و زوریش بر کران انداخت
کمرت گرچه بسی در هوای تو پیچید
به زور و زر تن خود را در آن میان انداخت
مرا به یاری ابروت تیر زد چشمت
هر آینه نتوان تیر در کمان انداخت
هر آن خدنگ که در جعبه داشت نرگس تو
بر این شکسته دلریش ناتوان انداخت
چنانکه در صف پیکار سوی قلب عدو
ز دست و شست مبارک خدایگان انداخت
شه زمین عضدالدین که پنج نوبت او
صدا در اوج نهم طاق آسمان انداخت
خجسته سعد اتابک که سعد اکبر چرخ
زیمن نامش بردوش طیلسان انداخت
چو کوه حلمش آرام در زمین آورد
صدای جودش آوازه در زمان انداخت
شهی که شست یک اندازش از کمان دو پی
دو نسر چرخ به یک تیر از آسمان انداخت
ز بیم طعنه رمح و سنان لایح او
سماک خود را در راه کهکشان انداخت
به گاه کتبت توقیع عنبر آرد بار
نیئی که بحر کفش در سر بنان انداخت
زهی شهی که کف کامکار کافی تو
کمند در سر گردون کامران انداخت
توئی که قبضه شمشیر و زخم بازوی تو
حدیث رستم دستان ز داستان انداخت
حکایت تو چنان شد به گرد هفت اقلیم
که از جریده شهنامه هفتخوان انداخت
در آن مصاف که تیغ تو میزبانی کرد
سباع را به دو نوبت ز کشته خوان انداخت
به عهد عدل تو مه بر فلک به گوشه چشم
نظر نیارد بر رشته کتان انداخت
در آن مقام که قدر تو صدر شد گردون
به صد شفاعت خود را در آستان انداخت
کفید مردمک چشم راهزن ز خواص
نظر به قصد چو برگرد کاروان انداخت
شد از نزول حوادث چو آسمان ایمن
بر آن زمین که امان تو سایبان انداخت
ز بسکه بر بره و میش مهربان شد گرگ
سیاستت ز رمه منت شبان انداخت
توئی که پاس تو تا پاسبان ملک آمد
ز روزنامه ملک اسم پاسبان انداخت
به آب چشمه حیوان بشست دامن عمر
هر آنکه بر در تو خاک بر دهان انداخت
هر آنکه آب رخ از خاک درگه تو نیافت
حقوق خدمت او را ز نام و نان انداخت
جهان پناها نوروز فرخ از ره دور
رسید و سایه بر این دولت جوان انداخت
برای اینکه رسد یمن مقدم تو بدو
هزار فرش ز خیری و ضیمران انداخت
ز بیم آنکه نهد مرکب تو سم بر خاک
ز سبزه سر بسر راه پرنیان انداخت
سپهر عکس بر اذیال مرغزار افکند
بهشت سایه بر اطراف بوستان انداخت
ز ارغنون شنو الحان که ساقی گلرخ
در آب بسته میئی همچو ارغوان انداخت
دراین قصیده غراکز آب لطف تراست
مرا در آتش اندیشه امتحان انداخت
گشاده می نشود طبع از کلید زبان
که هیبت تو مرا قفل بر دهان انداخت
چو تیر فکر بر اوج ثنات می نرسد
ببایدم سپر عجز بی گمان انداخت
قمام قلعه قدرت از آن بلندتر است
که منجیق سخن را بر آن توان انداخت
طرب گزین و هنر کسب کن که مایه عمر
جواهریست که نتوانش رایگان انداخت
همیشه باد رکاب تو بوسه گاه ملوک
که عمر چرخ عنان با تو در عنان انداخت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۱
تو را چو در همه عالم به حسن یکتانیست
ازان به حال منت هیچگونه پروا نیست
تو را به ماه درخشنده نسبتی نکنم
که ماه را رخ گلگون و چشم شهلا نیست
غریب نیست که روی تورشک خورشید است
عجب تر آنکه دهانت چو ذره پیدا نیست
ز بس کز آتش عشقت همی پزم سودا
به رنگ آب دو چشمم شراب حمرا نیست
گمان برم که نیابند در همه عالم
کسی که در سر او از غم تو سودا نیست
نسیم با سر زلفت چنین خوش است امروز
که دیگرش سر باغ و دل تماشا نیست
اگر چه روی تو طاووس باغ جان و دل است
حدیث وصل تو جز داستان عنقا نیست
بیا که از غم تو جان من به جان آمد
بیا که بی لب تو عیش من مهیا نیست
بدین لطافت و خوبی برای مخدومی
که بارگاه وصال تو منصب مانیست
محمد بن محمد که کارنامه حمد
به جز به محمدت ذات او مطرا نیست
یگانه بار خدائی که از کمال خرد
زخسروان جهانش همال و همتا نیست
زهی رسیده جلالت به منصبی که ز عجز
مسافران خرد را گذر به آنجا نیست
توئی که در صحت کار کرد دولت تو
قدر مجال ندارد قضا توانا نیست
تو راز غیب ندیدی به دیده و دانش
تو را که دید تواند که هیچ پیدا نیست
مراسم سخن مشتبه ضمیر روشن تست
اگر چه اسم نظیر تو را مسما نیست
ز حرف و تیغ تو فعلی که می شود ظاهر
محقق است که آن جز به اسم اعدا نیست
در آفتاب جمالت ستاره چون گردد
که درهوای تومه را مجال حربا نیست
کفت به ابر تشبه کجا کند معنی
که چون تاثر جود تو فیض او را نیست
چو ساقیان سمن ساق تو کمربندند
گمان برم که قمر جز به برج جوزا نیست
سودا فتح وظفر ممکن سعادت تست
اگر چه منزل مهر تو جز سویدا نیست
خجسته رای تو را روشنی مدان که جداست
که آفتاب خرد نزد او هویدا نیست
خدایگانا من بنده آن کسم که مرا
جز آستان رفیعت ملاذ و ملجا نیست
مرا به لطف تو امیدهای بسیار است
از آنکه مثل تو مخدوم هیچکس را نیست
توئی محمد و من وارث ابونصرم
جو یار غار توام این حدیث زیبا نیست
ز دوستی تو با دشمنان به پیکارم
که دشمن تو مبادا هیمشه الا نیست
به هر جفا ز وفای تو می نخواهم گشت
از اینکه نقض وفا شیوه احبا نیست
امور خطه اربل به من حوالت کن
که نصر دین محمد مقام ترسا نیست
برای مصلحت نام تست کوشش من
وگرنه اربل ویرانه لایق ما نیست
تو را حقوق ایادیست بر من از اول
چنانکه محمل آن از قبیل احصانیست
به باب دوستی و شرط بندگی با تو
ز خسروان درت هیچکس چو برپا نیست
سه بیت می کنم از شعر جاسبی تضمین
در این قصیده چو به زان سه بیت غرا نیست
به خواب دیدم یکشب جمال فردوسی
که گفت شمس تو را زین حدیث تنها نیست
بدین صفت که توئی من شدم بر محمود
دو بیت گفتم بر خواطرت همانا نیست
خجسته خواطر محمود را دلی دریاست
چگونه دریا کآنرا کرانه پیدا نیست
همیشه تا که تن انس و جان از آن هستی
شود ز گردش این آسمان خضرا نیست
تو هست باد و زمام قضا به دست تو باد
که کرده های تورا این وظیفه تنها نیست
ازان به حال منت هیچگونه پروا نیست
تو را به ماه درخشنده نسبتی نکنم
که ماه را رخ گلگون و چشم شهلا نیست
غریب نیست که روی تورشک خورشید است
عجب تر آنکه دهانت چو ذره پیدا نیست
ز بس کز آتش عشقت همی پزم سودا
به رنگ آب دو چشمم شراب حمرا نیست
گمان برم که نیابند در همه عالم
کسی که در سر او از غم تو سودا نیست
نسیم با سر زلفت چنین خوش است امروز
که دیگرش سر باغ و دل تماشا نیست
اگر چه روی تو طاووس باغ جان و دل است
حدیث وصل تو جز داستان عنقا نیست
بیا که از غم تو جان من به جان آمد
بیا که بی لب تو عیش من مهیا نیست
بدین لطافت و خوبی برای مخدومی
که بارگاه وصال تو منصب مانیست
محمد بن محمد که کارنامه حمد
به جز به محمدت ذات او مطرا نیست
یگانه بار خدائی که از کمال خرد
زخسروان جهانش همال و همتا نیست
زهی رسیده جلالت به منصبی که ز عجز
مسافران خرد را گذر به آنجا نیست
توئی که در صحت کار کرد دولت تو
قدر مجال ندارد قضا توانا نیست
تو راز غیب ندیدی به دیده و دانش
تو را که دید تواند که هیچ پیدا نیست
مراسم سخن مشتبه ضمیر روشن تست
اگر چه اسم نظیر تو را مسما نیست
ز حرف و تیغ تو فعلی که می شود ظاهر
محقق است که آن جز به اسم اعدا نیست
در آفتاب جمالت ستاره چون گردد
که درهوای تومه را مجال حربا نیست
کفت به ابر تشبه کجا کند معنی
که چون تاثر جود تو فیض او را نیست
چو ساقیان سمن ساق تو کمربندند
گمان برم که قمر جز به برج جوزا نیست
سودا فتح وظفر ممکن سعادت تست
اگر چه منزل مهر تو جز سویدا نیست
خجسته رای تو را روشنی مدان که جداست
که آفتاب خرد نزد او هویدا نیست
خدایگانا من بنده آن کسم که مرا
جز آستان رفیعت ملاذ و ملجا نیست
مرا به لطف تو امیدهای بسیار است
از آنکه مثل تو مخدوم هیچکس را نیست
توئی محمد و من وارث ابونصرم
جو یار غار توام این حدیث زیبا نیست
ز دوستی تو با دشمنان به پیکارم
که دشمن تو مبادا هیمشه الا نیست
به هر جفا ز وفای تو می نخواهم گشت
از اینکه نقض وفا شیوه احبا نیست
امور خطه اربل به من حوالت کن
که نصر دین محمد مقام ترسا نیست
برای مصلحت نام تست کوشش من
وگرنه اربل ویرانه لایق ما نیست
تو را حقوق ایادیست بر من از اول
چنانکه محمل آن از قبیل احصانیست
به باب دوستی و شرط بندگی با تو
ز خسروان درت هیچکس چو برپا نیست
سه بیت می کنم از شعر جاسبی تضمین
در این قصیده چو به زان سه بیت غرا نیست
به خواب دیدم یکشب جمال فردوسی
که گفت شمس تو را زین حدیث تنها نیست
بدین صفت که توئی من شدم بر محمود
دو بیت گفتم بر خواطرت همانا نیست
خجسته خواطر محمود را دلی دریاست
چگونه دریا کآنرا کرانه پیدا نیست
همیشه تا که تن انس و جان از آن هستی
شود ز گردش این آسمان خضرا نیست
تو هست باد و زمام قضا به دست تو باد
که کرده های تورا این وظیفه تنها نیست
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گوئی که آن زمان که مرا آفریده اند
با عشق روح در جسد من دمیده اند
در وقت آفرینش من شخص من مگر
از خون مهر و نطفه عشق آفریده اند
یا خود محرران صنایع به کلک عشق
با مهر مادرانه مرا خوابنیده اند
تا پروریده شد دل من در هوای عشق
بر بر مرا به شیر و شکر پروریده اند
از هر دو کون و هر چه در او هست عاقلان
عشق است عشق کآن به بهی برگزیده اند
عین است عقل و شین شرف و قاف قوت جان
وزعین و شین و قاف گروهی رمیده اند
شوریدگان شوق محبت ندیده اند
کز شوق پشت دست بدندان گزیده اند
دیوانگان عشق دویدند سالها
وندر رهش برهنه سرو پا دویده اند
بس روز تا به شب نفسی خوش نبوده اند
بس شب که تا به روز یکی نغنویده اند
بس گریه ها که در شب تاریک کرده اند
بس جامه های صبر که بر تن دریده اند
مانند گوی زخم پراکنده خورده اند
وز بار عشق چون سر چوگان خمیده اند
بس بیدلان که دفتر این راز خوانده اند
لیکن به کنه نکته آن کم رسیده اند
در گلستان عشق به تقلید ناقلان
بسیار گشته اند ولی گل نچیده اند
بر کوه طور عشق بسی رفته اند لیک
آواز لن ترانی از آن کم شنیده اند
ای ابن همگر از تونیند آگه آن گروه
وین منکران حلاوت آن ناچشیده اند
اینان چو یخ فسرده دل و سخت ساده اند
پیداست کآفتاب ریاضت کشیده اند
نرمادگی بسان زغن پیشه کرده اند
و آنگه بر آشیانه عنقا پریده اند
منقار باز نطق تو سرشان ز تن بکند
چون مرغ سر بریده از آن بر طپیده اند
مرغ شکر خورند ولیکن نه ناطقند
باز سبک پرند ولی بسته دیده اند
گر چه لباس شعر به دست تو بافته است
کژ خواطران به خویشتنش بر تنیده اند
در دیده ها حدیث چو پیکان نشانده اند
در کام ها زبان چو ناوک خلیده اند
از فعل بد چو به رخ من زرد کرده اند
وز بار غم چو نار دل من کفیده اند
هم فرش مردمی و وفا در نوشته اند
هم نطع کین وجور و حسد گستریده اند
با اینهمه به تیغ بیانشان بکشته ام
آنان که در مناظره در من خجیده اند
گرچه فروختند مرا کور دیدگان
صاحبدلان به قیمت جانم خریده اند
شعر من است معجزه روزگار من
کوری حاسدان که بدان نگرویده اند
باغ معانی است ضمیرم ولی هنوز
گلها و لاله هاش همه نشکفیده اند
آن آهوان که نافه مشک است خونشان
در مرغزار تبت جانم چریده اند
و آن بادها که صبحدم آرند بوی دوست
گرد هوای گلبن طبعم وزیده اند
با عشق روح در جسد من دمیده اند
در وقت آفرینش من شخص من مگر
از خون مهر و نطفه عشق آفریده اند
یا خود محرران صنایع به کلک عشق
با مهر مادرانه مرا خوابنیده اند
تا پروریده شد دل من در هوای عشق
بر بر مرا به شیر و شکر پروریده اند
از هر دو کون و هر چه در او هست عاقلان
عشق است عشق کآن به بهی برگزیده اند
عین است عقل و شین شرف و قاف قوت جان
وزعین و شین و قاف گروهی رمیده اند
شوریدگان شوق محبت ندیده اند
کز شوق پشت دست بدندان گزیده اند
دیوانگان عشق دویدند سالها
وندر رهش برهنه سرو پا دویده اند
بس روز تا به شب نفسی خوش نبوده اند
بس شب که تا به روز یکی نغنویده اند
بس گریه ها که در شب تاریک کرده اند
بس جامه های صبر که بر تن دریده اند
مانند گوی زخم پراکنده خورده اند
وز بار عشق چون سر چوگان خمیده اند
بس بیدلان که دفتر این راز خوانده اند
لیکن به کنه نکته آن کم رسیده اند
در گلستان عشق به تقلید ناقلان
بسیار گشته اند ولی گل نچیده اند
بر کوه طور عشق بسی رفته اند لیک
آواز لن ترانی از آن کم شنیده اند
ای ابن همگر از تونیند آگه آن گروه
وین منکران حلاوت آن ناچشیده اند
اینان چو یخ فسرده دل و سخت ساده اند
پیداست کآفتاب ریاضت کشیده اند
نرمادگی بسان زغن پیشه کرده اند
و آنگه بر آشیانه عنقا پریده اند
منقار باز نطق تو سرشان ز تن بکند
چون مرغ سر بریده از آن بر طپیده اند
مرغ شکر خورند ولیکن نه ناطقند
باز سبک پرند ولی بسته دیده اند
گر چه لباس شعر به دست تو بافته است
کژ خواطران به خویشتنش بر تنیده اند
در دیده ها حدیث چو پیکان نشانده اند
در کام ها زبان چو ناوک خلیده اند
از فعل بد چو به رخ من زرد کرده اند
وز بار غم چو نار دل من کفیده اند
هم فرش مردمی و وفا در نوشته اند
هم نطع کین وجور و حسد گستریده اند
با اینهمه به تیغ بیانشان بکشته ام
آنان که در مناظره در من خجیده اند
گرچه فروختند مرا کور دیدگان
صاحبدلان به قیمت جانم خریده اند
شعر من است معجزه روزگار من
کوری حاسدان که بدان نگرویده اند
باغ معانی است ضمیرم ولی هنوز
گلها و لاله هاش همه نشکفیده اند
آن آهوان که نافه مشک است خونشان
در مرغزار تبت جانم چریده اند
و آن بادها که صبحدم آرند بوی دوست
گرد هوای گلبن طبعم وزیده اند
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد
دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
در جام لبان چاشنی از قند فکندی
تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد
من بر سمن و سنبل تو زار نگردم
گر سنبل تو طرف سمنزار نگیرد
از آتش دل گرد رخت راه ببندم
تا گرد گلستان رخت خار نگیرد
از دیدن تو زاهد صد ساله شگفت است
گر خرقه نیندازد و زنار نگیرد
من گریم و گوئی به اشارت که مریزاشک
تا دشمنت از چشم و دل اقرار نگیرد
گر لعل در آن لولو شهوار نگیری
روی از مژه ام لولو شهوار نگیرد
من دل به هوای لب و دندان تو دادم
مانا که بدین جرمم دادار نگیرد
تا دل نشود عاشق هستی نپذیرد
تا زر نشود خالص مقدار نگیرد
روزی دو سه دستی به طرب با تو برآرم
گر پای دلم در گل تیمار نگیرد
انکار مدار از من ار انکار نداری
تا لوح دلت صورت انکار نگیرد
از یار کم آزار خود آزار چه گیری
کز یار کم آزار کس آزار نگیرد
برق نفس گرم من آفاق گرفته ست
وندر دل تو شوخ ستمکار نگیرد
آهم عجب ار در دل خارا ننشیند
سوزم عجب ار در در و دیوار نگیرد
خود بر دل تو مهر به مسمار که بندد
کآن سنگ سیاه است که مسمار نگیرد
گر فاش شود راز جفاهای تو بر من
کس را هوس یار دگربار نگیرد
زینسان که تو در یاری من راه سپردی
زین پس به جهان هیچ کسی یار نگیرد
زر رخ و دردانه غلطان سر شکم
نقدیست که در پیش تو بازار نگیرد
آهم همه دودیست که بر کس ننشیند
اشکم همه آبیست که بر کار نگیرد
زین پس نکنم گریه ننالم نزنم آه
تا آینه روی تو زنگار نگیرد
گفتی که دلت را به نصیحت ادبی کن
تا کار سر زلف مرا خوار نگیرد
یا در خم این زلف چو زنجیر نپیچد
یا جای در این طره طرار نگیرد
یا پای به خود دارد و خاموش نشیند
یا دست بر این زلف زره دار نگیرد
در عرض یکی تار کزآن زلف کم آید
صد قافله از تبت و تاتار نگیرد
او زنگی مست است سبکبار و سرانداز
خون صد از آن دل به یکی تار نگیرد
ای دوست بنه عذر دلم کز همه روئی
کس نکته بر آن سوخته زار نگیرد
گر دل سر زلف تو یکی بار گرفته ست
گوید که دلت از دل من بار نگیرد
کو شیفته رای است و به زنجیر گرفتار
تا خرده بر آن شیفته بسیار نگیرد
زنهار مخور با دل من کز همه جرمی
کس را به گنه سخت چو زنهار نگیرد
این شعر چو زر نقد روان است وزین روی
از مجد کسی صره دینار نگیرد
بس پیرهن کاغذی از دست پوشم
گر دست تو زو کاغذ اشعار نگیرد
من صاحب دیوان شوم ار صاحب دیوان
از نسبت همنامی من عار نگیرد
آن خواجه که بی واسطه منت خوانش
چرخ از مه و خور قرصه ادرار نگیرد
آن شمس که بی رهبری رایت رایش
خور مملکت گنبد دوار نگیرد
بی رقعه پروانه او منشی گردون
در کف و بنان خامه و طومار نگیرد
دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
در جام لبان چاشنی از قند فکندی
تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد
من بر سمن و سنبل تو زار نگردم
گر سنبل تو طرف سمنزار نگیرد
از آتش دل گرد رخت راه ببندم
تا گرد گلستان رخت خار نگیرد
از دیدن تو زاهد صد ساله شگفت است
گر خرقه نیندازد و زنار نگیرد
من گریم و گوئی به اشارت که مریزاشک
تا دشمنت از چشم و دل اقرار نگیرد
گر لعل در آن لولو شهوار نگیری
روی از مژه ام لولو شهوار نگیرد
من دل به هوای لب و دندان تو دادم
مانا که بدین جرمم دادار نگیرد
تا دل نشود عاشق هستی نپذیرد
تا زر نشود خالص مقدار نگیرد
روزی دو سه دستی به طرب با تو برآرم
گر پای دلم در گل تیمار نگیرد
انکار مدار از من ار انکار نداری
تا لوح دلت صورت انکار نگیرد
از یار کم آزار خود آزار چه گیری
کز یار کم آزار کس آزار نگیرد
برق نفس گرم من آفاق گرفته ست
وندر دل تو شوخ ستمکار نگیرد
آهم عجب ار در دل خارا ننشیند
سوزم عجب ار در در و دیوار نگیرد
خود بر دل تو مهر به مسمار که بندد
کآن سنگ سیاه است که مسمار نگیرد
گر فاش شود راز جفاهای تو بر من
کس را هوس یار دگربار نگیرد
زینسان که تو در یاری من راه سپردی
زین پس به جهان هیچ کسی یار نگیرد
زر رخ و دردانه غلطان سر شکم
نقدیست که در پیش تو بازار نگیرد
آهم همه دودیست که بر کس ننشیند
اشکم همه آبیست که بر کار نگیرد
زین پس نکنم گریه ننالم نزنم آه
تا آینه روی تو زنگار نگیرد
گفتی که دلت را به نصیحت ادبی کن
تا کار سر زلف مرا خوار نگیرد
یا در خم این زلف چو زنجیر نپیچد
یا جای در این طره طرار نگیرد
یا پای به خود دارد و خاموش نشیند
یا دست بر این زلف زره دار نگیرد
در عرض یکی تار کزآن زلف کم آید
صد قافله از تبت و تاتار نگیرد
او زنگی مست است سبکبار و سرانداز
خون صد از آن دل به یکی تار نگیرد
ای دوست بنه عذر دلم کز همه روئی
کس نکته بر آن سوخته زار نگیرد
گر دل سر زلف تو یکی بار گرفته ست
گوید که دلت از دل من بار نگیرد
کو شیفته رای است و به زنجیر گرفتار
تا خرده بر آن شیفته بسیار نگیرد
زنهار مخور با دل من کز همه جرمی
کس را به گنه سخت چو زنهار نگیرد
این شعر چو زر نقد روان است وزین روی
از مجد کسی صره دینار نگیرد
بس پیرهن کاغذی از دست پوشم
گر دست تو زو کاغذ اشعار نگیرد
من صاحب دیوان شوم ار صاحب دیوان
از نسبت همنامی من عار نگیرد
آن خواجه که بی واسطه منت خوانش
چرخ از مه و خور قرصه ادرار نگیرد
آن شمس که بی رهبری رایت رایش
خور مملکت گنبد دوار نگیرد
بی رقعه پروانه او منشی گردون
در کف و بنان خامه و طومار نگیرد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نهادم از بن هر موی بر کشد فریاد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد
ز دوستان که زمن شان همی نیاید یاد
خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز
بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد
اگر زمانه چنین بد نهاد شد با من
کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد
بلی نهاد زمانه چو بد شود ز قضا
زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد
دراین زمانه خود کام از که جویم کام
در این کشاکش بیداد از که خواهم داد
فلک به کینه احرار تا کمر دربست
به جز کمان نکشید و به جز کمین نگشاد
عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد
که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد
خسروش کوس شهانم چو یاوری ننمود
صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد
چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی
مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد
دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود
که بر ندامت و حسرت نهاده اندش لاد
کسی که خاک تو بسرشت بی عنانسرشت
هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد
دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال
در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد
اگر نماند جهان خواجه جهان مانده ست
وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد
خدایگان وزیران شرق شمس الدین
که هست خاک درش غیرت کلاه قباد
به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب
به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد
عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق
که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد
به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم
که قصر ملک به تاییدش استوار استاد
اگر تو نیستی آن نایب نبی بحق
به سعی تو نشدی خانه هدی آباد
به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی
به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد
لطیفه ای ز حساب جمل مراست چنان
کز این دو لفظ بر آید صد و دو با هفتاد
زلفظ صاحب دیوان همین بر آید عقد
دراین تساوی انصاف بنده باید داد
مراست حق دعائی بر اهل این دولت
چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد
زکلک چون صدف و از بنان همچو خلج
چه در که صاحب ماضی به بنده نفرستاد
ربیع بختا در بوستان دولت تو
مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد
نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین
نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد
ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام
ز من شکایت امسال بین و این بیداد
چنان بدم ز توفر که کس چو بنده نبود
چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد
ز خاک پارس زلال چنین سخن مطلب
که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد
لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار
نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد
متاع کرج نخیزد ز رشته تنکت
قماش هند نخیزد ز تربت بغداد
عمارت کف فرهاد ناید از شیرین
عبارت لب شرین نیاید از فرهاد
به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم
که روی جاه ترا ز خم چشم بدمرساد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دگر چه چاره کنم عشق باز لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
قرار یافته کار مرا به هم بر زد
سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد
دگر بواسطه زلف عنبر افشانش
نسیم عشق دماغ مرا معطر کرد
به باد داد مرا آتش هوای کسی
که خاک پایش طعنه بر آب کوثر کرد
لطافت قد او سرو را به گل درماند
فروغ عارض او مهر و مه منور کرد
هزار نقص که بر سروبست لایق بست
هزار طعنه که بر ماه کرد در خور کرد
زهجر آینه روی او دم سردم
صفای آینه جان من مکدر کرد
ز خون دیده رخ خویش را نگار کند
هر آنکه نقش خیال رخش مصور کرد
ندب به هفده رسانید و جان گرو دارد
مرابه نقش دغا شهر بند ششدر کرد
به عشوه عشوه ز من عمر برد و طرفه تر آنک
دلم ز ساده دلی هر چه گفت باور کرد
شکایت از بت مه روی بیهده چکنم
که دل مرا زره افکند و دیده مضطر کرد
بریخت خون مرا دیدگان نه جانان ریخت
بکرد شیفته این دل مرا نه دلبر کرد
ز هر چه کرد دل من مرا ملامت خاست
ز آنکه محمدت شهریار صفدر کرد
شه زمین عضدالدین پناه دولت و دین
که کردگارش بر ملک و دین مظفر کرد
خدیو ملک سلیمان شه ستوده سیر
که از یسار چو کان خلق را توانگر کرد
سپه کشی که به یک حمله با سپاه عدو
همان کند که علی با سپاه خیبر کرد
ز تیغ اوست عجم را همان نمایش ها
که در دیار عرب ذوالفقار حیدر کرد
همای معدلتش سایه آنچنان افکند
که باز دایگی بچه کبوتر کرد
چنان زعدلش تارکتان حمایت یافت
که طبع مه را در کازرون رفوگر کرد
زهی سپهر جنابی که رکن صدر ترا
زمانه سجده گه بوسه گاه اختر کرد
به شهریاری تو چرخ و دهر پیمان بست
به کامکاری تو روزگار محضر کرد
برای پرورش بندگان خویش خدای
ترا گزید و خداوند بنده پرور کرد
جهان ز رای تو آئینه ای به آئین یافت
اگر چه آینه در ابتدا سکندر کرد
ز بهر بندگیت دهر در دیار خفا
به وقت مولد اطفال ماده را نر کرد
به خاصیت تف خشم تو نطفه نر را
عجب مدار که در صلب خصم دختر کرد
هر آنکه خاک درت توتیای دیده بساخت
سپهر کحلی بسترش فرش اغبر کرد
کسی که امر تو را همچو حکم شرع نداشت
قضای بد بدل طیلسانش معجر کرد
توئی که در همه کارت خدای نصرت داد
توئی که بر همه کامت فلک مخیر کرد
به کنج گیتی ویرانه هر کجا گنجی است
ز رشک بخشش دست تو خاک بر سر کرد
به هندویت ز حل فخر کرد از آن ایزد
بنام او فلک هفتمین مقرر کرد
هوای مهر ترا مشتری به جان بخرید
ز یمن بخت تواش نام سعداکبر کرد
مگر حمایل مریخ از ان زرافشانست
که از نهیب تو نقش و نگار خنجر کرد
گه طلوع درت را چو بوسه زد خورشید
سپهرش از پی آن نام شاه خاور کرد
نوای زهره ازان نام در زمانه گرفت
که خسروانی مدحت نوای مزمر کرد
صریر کلک عطارد همه مدایح تست
مگر دعای تو سر داستان دفتر کرد
قمر که شمع شبستان اول ایوان است
زلاف مشعله داریت رخ منور کرد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که چرخ بر چه صفت نظم حالم ابتر کرد
چو عود خوش نفسم چون شکر زبان شیرین
زمانه زان زتف غم دلم چو مجمر کرد
فلک به جرم هنر ریزه ای که من دارم
مرا ز خواری با خاک ره برابر کرد
به یک نظر به عنایت عزیز گردانم
که آفتاب به تاثیر خاک را زر کرد
شکسته خاطر من پیش رای عالی تو
دو صد دقیقه دراین یک دو بیت مضمر کرد
حوالتم به زمانه مکن ز درگه خویش
که خود زمانه حوالتگه من این در کرد
مرا به سایه خود در پناه ده که خدای
نهال بخت ترا سبز و سایه پرورکرد
ز خاک پای تو بیزارم ار به مدت عمر
رهی به آب مدیح کسی زبان تر کرد
ولیک حرص ثنای تو در ادای سخن
به خاصیت همه موی مرا سخنور کرد
نخست زاده بحر ضمیرم این سخن است
که فرق نام همایونت غرق زیور کرد
مرا مدیح تو بود آرزوی دیرینه
تلطف توام این آرزو میسر کرد
ردیف شعر عنان گیر و تنگ میدانست
چنانکه توسن فکر مرا حرونتر کرد
همیشه تا مثل است اینکه چربدست قضا
به صبح و شام لباس جهان مشهر کرد
به صبح و شام نگهدار جانت آنکس باد
که شام عمر ترا وصل روز محشر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
قرار یافته کار مرا به هم بر زد
سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد
دگر بواسطه زلف عنبر افشانش
نسیم عشق دماغ مرا معطر کرد
به باد داد مرا آتش هوای کسی
که خاک پایش طعنه بر آب کوثر کرد
لطافت قد او سرو را به گل درماند
فروغ عارض او مهر و مه منور کرد
هزار نقص که بر سروبست لایق بست
هزار طعنه که بر ماه کرد در خور کرد
زهجر آینه روی او دم سردم
صفای آینه جان من مکدر کرد
ز خون دیده رخ خویش را نگار کند
هر آنکه نقش خیال رخش مصور کرد
ندب به هفده رسانید و جان گرو دارد
مرابه نقش دغا شهر بند ششدر کرد
به عشوه عشوه ز من عمر برد و طرفه تر آنک
دلم ز ساده دلی هر چه گفت باور کرد
شکایت از بت مه روی بیهده چکنم
که دل مرا زره افکند و دیده مضطر کرد
بریخت خون مرا دیدگان نه جانان ریخت
بکرد شیفته این دل مرا نه دلبر کرد
ز هر چه کرد دل من مرا ملامت خاست
ز آنکه محمدت شهریار صفدر کرد
شه زمین عضدالدین پناه دولت و دین
که کردگارش بر ملک و دین مظفر کرد
خدیو ملک سلیمان شه ستوده سیر
که از یسار چو کان خلق را توانگر کرد
سپه کشی که به یک حمله با سپاه عدو
همان کند که علی با سپاه خیبر کرد
ز تیغ اوست عجم را همان نمایش ها
که در دیار عرب ذوالفقار حیدر کرد
همای معدلتش سایه آنچنان افکند
که باز دایگی بچه کبوتر کرد
چنان زعدلش تارکتان حمایت یافت
که طبع مه را در کازرون رفوگر کرد
زهی سپهر جنابی که رکن صدر ترا
زمانه سجده گه بوسه گاه اختر کرد
به شهریاری تو چرخ و دهر پیمان بست
به کامکاری تو روزگار محضر کرد
برای پرورش بندگان خویش خدای
ترا گزید و خداوند بنده پرور کرد
جهان ز رای تو آئینه ای به آئین یافت
اگر چه آینه در ابتدا سکندر کرد
ز بهر بندگیت دهر در دیار خفا
به وقت مولد اطفال ماده را نر کرد
به خاصیت تف خشم تو نطفه نر را
عجب مدار که در صلب خصم دختر کرد
هر آنکه خاک درت توتیای دیده بساخت
سپهر کحلی بسترش فرش اغبر کرد
کسی که امر تو را همچو حکم شرع نداشت
قضای بد بدل طیلسانش معجر کرد
توئی که در همه کارت خدای نصرت داد
توئی که بر همه کامت فلک مخیر کرد
به کنج گیتی ویرانه هر کجا گنجی است
ز رشک بخشش دست تو خاک بر سر کرد
به هندویت ز حل فخر کرد از آن ایزد
بنام او فلک هفتمین مقرر کرد
هوای مهر ترا مشتری به جان بخرید
ز یمن بخت تواش نام سعداکبر کرد
مگر حمایل مریخ از ان زرافشانست
که از نهیب تو نقش و نگار خنجر کرد
گه طلوع درت را چو بوسه زد خورشید
سپهرش از پی آن نام شاه خاور کرد
نوای زهره ازان نام در زمانه گرفت
که خسروانی مدحت نوای مزمر کرد
صریر کلک عطارد همه مدایح تست
مگر دعای تو سر داستان دفتر کرد
قمر که شمع شبستان اول ایوان است
زلاف مشعله داریت رخ منور کرد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که چرخ بر چه صفت نظم حالم ابتر کرد
چو عود خوش نفسم چون شکر زبان شیرین
زمانه زان زتف غم دلم چو مجمر کرد
فلک به جرم هنر ریزه ای که من دارم
مرا ز خواری با خاک ره برابر کرد
به یک نظر به عنایت عزیز گردانم
که آفتاب به تاثیر خاک را زر کرد
شکسته خاطر من پیش رای عالی تو
دو صد دقیقه دراین یک دو بیت مضمر کرد
حوالتم به زمانه مکن ز درگه خویش
که خود زمانه حوالتگه من این در کرد
مرا به سایه خود در پناه ده که خدای
نهال بخت ترا سبز و سایه پرورکرد
ز خاک پای تو بیزارم ار به مدت عمر
رهی به آب مدیح کسی زبان تر کرد
ولیک حرص ثنای تو در ادای سخن
به خاصیت همه موی مرا سخنور کرد
نخست زاده بحر ضمیرم این سخن است
که فرق نام همایونت غرق زیور کرد
مرا مدیح تو بود آرزوی دیرینه
تلطف توام این آرزو میسر کرد
ردیف شعر عنان گیر و تنگ میدانست
چنانکه توسن فکر مرا حرونتر کرد
همیشه تا مثل است اینکه چربدست قضا
به صبح و شام لباس جهان مشهر کرد
به صبح و شام نگهدار جانت آنکس باد
که شام عمر ترا وصل روز محشر کرد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
به جان بریم ترا سجده تا به سر چه رسد
نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
ترا ز نور جلالت نمی توانم دید
به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد
بر آستان تو سرهاست پایمال فنا
به جز غبار بدین فرق پی سپر چه رسد
زرشک سرو قدت شاخ سدره ازره رفت
نگر که تا به قد سروغا تفرچه رسد
ببرد هندوی زلف تو جان و دین و دلم
جز این دگر ببرد زین سپس به هر چه رسد
شمار کردم از غمزه تو بر دل و من
هزار تیر رسیده ست تا دگر چه رسد
قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ئیست لطیف
مفرح دل ما را از آن قدر چه رسد
هزار دلشده بیمار تنگ شکرتست
به عالمی دل بیمار را از آن شکر چه رسد
مرا ز پاسخ تلخت چو هیچ روزی نیست
از آن لبان شکر بار دلشکر چه رسد
دکان لعل تو کآنجاست شور و شیرینی
به جز نمک به من سوخته جگر چه رسد
زیان رسید تنم را ز ماهتاب رخت
به رشته قصب از تابش قمر چه رسد
من و کمر به امید میانت در بندیم
از آنچه نیست نصیب من و کمر چه رسد
میان تهی ست همه وعده تو چون کمرت
مرا از این دو به جز بوک یا مگر چه رسد
ز سحر چشم تو نالم سحرگهان هیهات
به سحر چشم تو از ناله سحر چه رسد
به خنده گوئی گه گه که بهتری مگری
به گوش جان من خسته زین بتر چه رسد
عذار و خط ترا از سرشک من چه زیان
به روی لاله و سنبل خود از مطر چه رسد
از آب چشم منت نرم می نگردددل
به سنگ خاره ز سیلاب خون اثر چه رسد
ز قصه های تو بیدادگر جهان پرشد
مگر به گوش جهاندار دادگر چه رسد
به سمع صاحب دیوان رسید شرح جفات
نظاره کن کت از آسیب این خطر چه رسد
خدایگان جهان آنکه حکم او برسید
به اوج سقف فلک تابه بحر و بر چه رسد
ز عدل و مغفرتش جان را امان آمد
ز سرد و گرم جهان تابه خشک و تر چه رسد
اگر نه لطفش فریاد روزگار رسید
به روزگار معاذالله از قدر چه رسد
جهانیان را با عدل او که باقی باد
ز اقتضای قضا و قدر ضرر چه رسد
وجود رزق جماد و نبات از انعامش
به خاصیت برسد تا به جانور چه رسد
ایا به قدر رسیده به عالمی که در او
قدر نمی رسد از عجز تا مگر چه رسد
در آن مکان نپرد مرغ و هم روح قدس
ز بس تحیر تا به عقل مختصر چه رسد
رسید صولت قهرش به جان حاسد ملک
به اهل بغی خود از دره عمر چه رسد
رسید حمله رایت به قلب حیلت خصم
به جان روبه ماده ز شیر نر چه رسد
به روی دولت روئین تن جفا پیشه
ز شست رستم دستان و زال زر چه رسد
اگر چه دشمن تو سرکش است و بیخ آور
ز خشم و قهر تو ناگه بدو نگر چه رسد
از آن دو خانه که دارد دو زاغ مارشکن
به چشم جانش جز مرغ چارپر چه رسد
درخت اگر چه مغیلان و خاردار بود
تو آن نگر که بدو زاره و تبر چه رسد
رسید لطف تو در نیکخواه نیک اندیش
بعکس آن به بداندیش بدگهر چه رسد
چو نکبت تو به اعدای بی هنر برسید
به ضد آن به احبای پرهنر چه رسد
رسید نکاتر طوفان خشمت اندر خصم
به مشرکان ز مناجات لاتذر چه رسد
به بوی نفع به غیر تو نظم من نرسید
برای سود زیثرب سوی هجر چه رسد
تو در خوری به دعاء و ثنای من بنده
مدیح خود نکنم تا به هر شرر چه رسد
به خشک مغزی و تر دامنی چگونه رسد
سلام خشک ز من تا به شعر تر چه رسد
نبوسد اهل خرد در صلیب و دیر و کشیش
مسیح راسروپا تا به سم خر چه رسد
در آن زمان که فریدون بر فرازد سر
ز زیب و فر به فراساب تا جور چه رسد
اگر نخواند وگر نشنود کسی این نظم
از آن خلل به چنین سلک پرده درچه رسد
زپرتو کف موسی و نغمه داوود
به چشم کور چه آید به گوش کر چه رسد
ز جد و بحث مرا بهره از جهان چه رسید
ز جد واب به مسیحای بی پدر چه رسد
به مصر درگه تو بنده را عزیزی نیست
بدان هوس که ز کنعانیان خبر چه رسد
رهی به کلبه احزان چو پیر کنعانیست
نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد
نصیب حاسد جاهت در آن جهان ز خدا
به جز سقر مرساد و به جز سقر چه رسد
نثار پای تو سرهاست تا به زرچه رسد
ترا ز نور جلالت نمی توانم دید
به چشم جان به سرت تا به چشم سر چه رسد
بر آستان تو سرهاست پایمال فنا
به جز غبار بدین فرق پی سپر چه رسد
زرشک سرو قدت شاخ سدره ازره رفت
نگر که تا به قد سروغا تفرچه رسد
ببرد هندوی زلف تو جان و دین و دلم
جز این دگر ببرد زین سپس به هر چه رسد
شمار کردم از غمزه تو بر دل و من
هزار تیر رسیده ست تا دگر چه رسد
قیاس کردم واندر حضر زوصل توام
رسید حرمان تا بازم از سفر چه رسد
دهان تنگ تو یاقوت پاره ئیست لطیف
مفرح دل ما را از آن قدر چه رسد
هزار دلشده بیمار تنگ شکرتست
به عالمی دل بیمار را از آن شکر چه رسد
مرا ز پاسخ تلخت چو هیچ روزی نیست
از آن لبان شکر بار دلشکر چه رسد
دکان لعل تو کآنجاست شور و شیرینی
به جز نمک به من سوخته جگر چه رسد
زیان رسید تنم را ز ماهتاب رخت
به رشته قصب از تابش قمر چه رسد
من و کمر به امید میانت در بندیم
از آنچه نیست نصیب من و کمر چه رسد
میان تهی ست همه وعده تو چون کمرت
مرا از این دو به جز بوک یا مگر چه رسد
ز سحر چشم تو نالم سحرگهان هیهات
به سحر چشم تو از ناله سحر چه رسد
به خنده گوئی گه گه که بهتری مگری
به گوش جان من خسته زین بتر چه رسد
عذار و خط ترا از سرشک من چه زیان
به روی لاله و سنبل خود از مطر چه رسد
از آب چشم منت نرم می نگردددل
به سنگ خاره ز سیلاب خون اثر چه رسد
ز قصه های تو بیدادگر جهان پرشد
مگر به گوش جهاندار دادگر چه رسد
به سمع صاحب دیوان رسید شرح جفات
نظاره کن کت از آسیب این خطر چه رسد
خدایگان جهان آنکه حکم او برسید
به اوج سقف فلک تابه بحر و بر چه رسد
ز عدل و مغفرتش جان را امان آمد
ز سرد و گرم جهان تابه خشک و تر چه رسد
اگر نه لطفش فریاد روزگار رسید
به روزگار معاذالله از قدر چه رسد
جهانیان را با عدل او که باقی باد
ز اقتضای قضا و قدر ضرر چه رسد
وجود رزق جماد و نبات از انعامش
به خاصیت برسد تا به جانور چه رسد
ایا به قدر رسیده به عالمی که در او
قدر نمی رسد از عجز تا مگر چه رسد
در آن مکان نپرد مرغ و هم روح قدس
ز بس تحیر تا به عقل مختصر چه رسد
رسید صولت قهرش به جان حاسد ملک
به اهل بغی خود از دره عمر چه رسد
رسید حمله رایت به قلب حیلت خصم
به جان روبه ماده ز شیر نر چه رسد
به روی دولت روئین تن جفا پیشه
ز شست رستم دستان و زال زر چه رسد
اگر چه دشمن تو سرکش است و بیخ آور
ز خشم و قهر تو ناگه بدو نگر چه رسد
از آن دو خانه که دارد دو زاغ مارشکن
به چشم جانش جز مرغ چارپر چه رسد
درخت اگر چه مغیلان و خاردار بود
تو آن نگر که بدو زاره و تبر چه رسد
رسید لطف تو در نیکخواه نیک اندیش
بعکس آن به بداندیش بدگهر چه رسد
چو نکبت تو به اعدای بی هنر برسید
به ضد آن به احبای پرهنر چه رسد
رسید نکاتر طوفان خشمت اندر خصم
به مشرکان ز مناجات لاتذر چه رسد
به بوی نفع به غیر تو نظم من نرسید
برای سود زیثرب سوی هجر چه رسد
تو در خوری به دعاء و ثنای من بنده
مدیح خود نکنم تا به هر شرر چه رسد
به خشک مغزی و تر دامنی چگونه رسد
سلام خشک ز من تا به شعر تر چه رسد
نبوسد اهل خرد در صلیب و دیر و کشیش
مسیح راسروپا تا به سم خر چه رسد
در آن زمان که فریدون بر فرازد سر
ز زیب و فر به فراساب تا جور چه رسد
اگر نخواند وگر نشنود کسی این نظم
از آن خلل به چنین سلک پرده درچه رسد
زپرتو کف موسی و نغمه داوود
به چشم کور چه آید به گوش کر چه رسد
ز جد و بحث مرا بهره از جهان چه رسید
ز جد واب به مسیحای بی پدر چه رسد
به مصر درگه تو بنده را عزیزی نیست
بدان هوس که ز کنعانیان خبر چه رسد
رهی به کلبه احزان چو پیر کنعانیست
نظر به ره که زپیراهن پسر چه رسد
همیشه تا مثل است اینکه در سفر مشرک
بدم زدن نرسد تا به خواب و خور چه رسد
نصیب حاسد جاهت در آن جهان ز خدا
به جز سقر مرساد و به جز سقر چه رسد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۷
خبر دهید مرا کآن پسر خبر دارد
که کار من زغمش روی در خطر دارد
خبر ندارم در عشق او ز کار جهان
ولی جهان ز من و کار من خبر دارد
همه فسانه عالم مرا فرامش گشت
بلی فسانه من عالمی ز بر دارد
ببرد یاد وی از یاد من غم دو جهان
غلام آن غم عشقم که این هنر دارد
فدای عشق چنین یار باد جان و تنم
اگر چه بنده تن و جان مختصر دارد
غمش درآمد و جانم ز برگ مهمانش
تنی ضعیف و دلی ریش ما حضر دارد
سرم همی رود و من نمی روم به سرش
که یار با من سرگشته خود چه سر دارد
سرم پر است در اندیشه جدائی او
که او سری پر از اندیشه سفر دارد
ز بیم روز وداعش به نقد جانم سوخت
گر او ندارد عزم سفر وگر دارد
هنوز روز وداعش ندید و خونبار است
دو چشم من که چو دریا و کان گهر دارد
بلای درد فراقش کسی تواند برد
که جان از آهن و پولاد سخت تر دارد
هزار ناله کنم هر سحر بدان امید
که یار گوش سوی ناله سحر دارد
اثر نمی کندش در دل و نمی داند
که ناله سحر بیدلان اثر دارد
مرا به دیدن و نادیدن آفتاب رخش
ز اشک لعل شب و روز دیده تر دارد
دریغ و درد که از چشمم آنچنان رخ را
دریغ دارد و آنگه در او مقر دارد
هزار منت بر من نهد به هر نظری
رخی که دشمن از و بهره و نظر دارد
تبارک الله یارب که دیده در باغی
که سرو لاله و لاله بنفشه بر دارد
قدش که جان روان است چون روا دارم
که گویمش صفت سرو غاتفر دارد
رخش که ماه سخنگوست کی کنم صفتش
که نور مشتری و طلعت قمر دارد
لبش که آب حیات است چون توانم گفت
که گونه رطب و لذت شکر دارد
جهان ندید و ندارد چو او دگر حوری
خدای عزوجل درجنان مگر دارد
دهان ندارد و گویند کو سخن گوید
میان ندارد و دیدند کو کمر دارد
به بی دهانی نطقش در از شکر ریزد
به بی میانی کوهش کمر ز زر دارد
قد و خد و خط و خال لبانش فته ماست
ز جان و دل دلم این فتنه دوستتر دارد
قضای عشق دلم را شکست لیک چه باک
که مجد تن به قضا دادن این قدر دارد
قضا نیارد نی نی شکستن این دل را
که داغ طاعت دستور دادگر دارد
نهال صاحب دیوان زلال کوثر جان
که از سعادت بیخ و ز فر ثمر داد
بهاء دین که از و دین بها و عزت یافت
چنانکه ملک زرایش شکوه و فر دارد
که کار من زغمش روی در خطر دارد
خبر ندارم در عشق او ز کار جهان
ولی جهان ز من و کار من خبر دارد
همه فسانه عالم مرا فرامش گشت
بلی فسانه من عالمی ز بر دارد
ببرد یاد وی از یاد من غم دو جهان
غلام آن غم عشقم که این هنر دارد
فدای عشق چنین یار باد جان و تنم
اگر چه بنده تن و جان مختصر دارد
غمش درآمد و جانم ز برگ مهمانش
تنی ضعیف و دلی ریش ما حضر دارد
سرم همی رود و من نمی روم به سرش
که یار با من سرگشته خود چه سر دارد
سرم پر است در اندیشه جدائی او
که او سری پر از اندیشه سفر دارد
ز بیم روز وداعش به نقد جانم سوخت
گر او ندارد عزم سفر وگر دارد
هنوز روز وداعش ندید و خونبار است
دو چشم من که چو دریا و کان گهر دارد
بلای درد فراقش کسی تواند برد
که جان از آهن و پولاد سخت تر دارد
هزار ناله کنم هر سحر بدان امید
که یار گوش سوی ناله سحر دارد
اثر نمی کندش در دل و نمی داند
که ناله سحر بیدلان اثر دارد
مرا به دیدن و نادیدن آفتاب رخش
ز اشک لعل شب و روز دیده تر دارد
دریغ و درد که از چشمم آنچنان رخ را
دریغ دارد و آنگه در او مقر دارد
هزار منت بر من نهد به هر نظری
رخی که دشمن از و بهره و نظر دارد
تبارک الله یارب که دیده در باغی
که سرو لاله و لاله بنفشه بر دارد
قدش که جان روان است چون روا دارم
که گویمش صفت سرو غاتفر دارد
رخش که ماه سخنگوست کی کنم صفتش
که نور مشتری و طلعت قمر دارد
لبش که آب حیات است چون توانم گفت
که گونه رطب و لذت شکر دارد
جهان ندید و ندارد چو او دگر حوری
خدای عزوجل درجنان مگر دارد
دهان ندارد و گویند کو سخن گوید
میان ندارد و دیدند کو کمر دارد
به بی دهانی نطقش در از شکر ریزد
به بی میانی کوهش کمر ز زر دارد
قد و خد و خط و خال لبانش فته ماست
ز جان و دل دلم این فتنه دوستتر دارد
قضای عشق دلم را شکست لیک چه باک
که مجد تن به قضا دادن این قدر دارد
قضا نیارد نی نی شکستن این دل را
که داغ طاعت دستور دادگر دارد
نهال صاحب دیوان زلال کوثر جان
که از سعادت بیخ و ز فر ثمر داد
بهاء دین که از و دین بها و عزت یافت
چنانکه ملک زرایش شکوه و فر دارد