عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در نعت رسول اکرم (ص)
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبه ی عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طره ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع خاک پایت
عقل ار چه بزرگ طفل راهت
خورد است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
از نام محمدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نا یافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ز جودت
افلاک طفیلی وجودت
روح الله با تو خرسوای
روح القدست رکاب داری
از مطبخ تو سپهر دودی
وز موکب تو زمین غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل کار و باری
عفوت زگناه عذر خواهی
جودت ز سؤال شرمساری
این کیسه ی هر نیازمندی
وان عدت هر گناه کاری
بر بوی شفاعت تو ماندست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاکساری
بی خرد گیست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آنجا که زتو نواله پیجند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده خاشاک
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همت تو خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مه قرطه پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو و لاینام قلبی
خوان تو ابیت عند ربی
ای آرزوی قدر لقایت
وی قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق هیچ ناطق
نا گفته سزای تو ثنایت
هر جای که خواجه ی غلامت
هر جای که خسروی گدایت
هم تابش اخترا ن ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته سپهر و انجم
بر نامده ده یک عطایت
بر شهیر جبرئیل نه زین
تالاف زند ز کبریایت
بر دیده آسمان قدم نه
تا سرمه کشد زخاکپایت
ای کرده بریز پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت در آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور کفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه لامکان نهاده
آدم ز مشیمه عدم نام
در حجر نبوت تو زاده
تو کرده چو جان فلک سواری
در گرد تو انبیا پیاده
خورشید فلک چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاد
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره دل بتو منور
وی عالم جان زتو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذکرها مزور
بی نام تو وردها مبتر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نه گوی فلک چو گوی عنبر
از یعصمک الله اینت جوشن
وز یغفرک الله آنت مغفر
تو امینی از حدوث گوباش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود گوشو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملائکه بریدت (ه)
سر خیل مقربان مریدت
ای دستکش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوس
ای خاشکدانت سقف ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو کمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مکلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا به دور آدم
در خلیل تو هر چه زانبیا کس
هم کوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بقیت و حدی
قفل در لا نبی بعدی
ای شرع تو چیره چون بشب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقل گره گشای معنی
در حلقه درس تو نو آموز
ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها بعید نوروز
از موی تو ونک کسوت شب
وز روی تو نور چهره روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاک بر گرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شکر نثار نطقت
جانها همه در شکر گرفته
افکنده وجود را پس پشت
پس فقر فکنده بر گرفته
از بهر قبول توبه خویش
آدم سخن تو در گرفته
آنجا که جنیبت تو رفرف
عیسی دم لاشه خر گرفته
آنجا که نشیمن تو طوبی
موسی ره طور بر گرفته
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نسج عنکبوتست
اوهن نه که احصن البیوتست
هر آدمیئی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گر چه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردیست
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بیرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت
این خواهد بود عدۀ او
کفاره هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریده او
هر هرزره که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
وی قبه ی عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشه ی کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طره ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاک حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع خاک پایت
عقل ار چه بزرگ طفل راهت
خورد است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
از نام محمدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
نابوده به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نا یافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ز جودت
افلاک طفیلی وجودت
روح الله با تو خرسوای
روح القدست رکاب داری
از مطبخ تو سپهر دودی
وز موکب تو زمین غباری
در شرح رموز غیب گویت
بر ساخته عقل کار و باری
عفوت زگناه عذر خواهی
جودت ز سؤال شرمساری
این کیسه ی هر نیازمندی
وان عدت هر گناه کاری
بر بوی شفاعت تو ماندست
ابلیس چنان امیدواری
آری چه شود اگر بشوید
لطف تو گلیم خاکساری
بی خرد گیست نا امیدی
در عهد چو تو بزرگواری
آنجا که زتو نواله پیجند
هفت و شش و پنج و چار هیچند
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده خاشاک
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده همت تو خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاک
در عهد نبوت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مه قرطه پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو و لاینام قلبی
خوان تو ابیت عند ربی
ای آرزوی قدر لقایت
وی قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق هیچ ناطق
نا گفته سزای تو ثنایت
هر جای که خواجه ی غلامت
هر جای که خسروی گدایت
هم تابش اخترا ن ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته سپهر و انجم
بر نامده ده یک عطایت
بر شهیر جبرئیل نه زین
تالاف زند ز کبریایت
بر دیده آسمان قدم نه
تا سرمه کشد زخاکپایت
ای کرده بریز پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای از نفس تو صبح زاده
آهت در آسمان گشاده
علم تو فضول جهل برده
حلم تو غرور کفر داده
در حضرت قدس مسند تو
بر ذروه لامکان نهاده
آدم ز مشیمه عدم نام
در حجر نبوت تو زاده
تو کرده چو جان فلک سواری
در گرد تو انبیا پیاده
خورشید فلک چو سایه در آب
در پیش تو بر سر ایستاده
از لطف و ز عنفت آب و آتش
اندر عرق و تب اوفتاد
آن در بر ساوه غوطه خورده
وین در دل فارس جان بداده
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
ای حجره دل بتو منور
وی عالم جان زتو معطر
ای شخص تو عصمت مجسم
وی ذات تو رحمت مصور
بی یاد تو ذکرها مزور
بی نام تو وردها مبتر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نه گوی فلک چو گوی عنبر
از یعصمک الله اینت جوشن
وز یغفرک الله آنت مغفر
تو امینی از حدوث گوباش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود گوشو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاوس ملائکه بریدت (ه)
سر خیل مقربان مریدت
ای دستکش تو این مقرنس
وی دستخوش تو این مقوس
ای خاشکدانت سقف ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس
چون روح ز عیب ها منزه
چون عقل ز نقص ها مقدس
از بنگه تو کمینه شش طاق
این چرخ معلق مسدس
شد شهر روان بفر نامت
این فلس مکلس مطلس
در مدح تو هر جماد ناطق
در وصف تو هر فصیح اخرس
از عهد تو تا به دور آدم
در خلیل تو هر چه زانبیا کس
هم کوس نبوت تو در پیش
هم چتر رسالت تو از پس
فلج ندب بقیت و حدی
قفل در لا نبی بعدی
ای شرع تو چیره چون بشب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقل گره گشای معنی
در حلقه درس تو نو آموز
ای تیغ تو کفر را کفن باف
نعلین تو عرش را کله دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها بعید نوروز
از موی تو ونک کسوت شب
وز روی تو نور چهره روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگ ریزه تسبیح
ای سایه ز خاک بر گرفته
وز روی تو نور خور گرفته
ای بال گشاده باز چترت
عالم همه زیر پر گرفته
طوطی شکر نثار نطقت
جانها همه در شکر گرفته
افکنده وجود را پس پشت
پس فقر فکنده بر گرفته
از بهر قبول توبه خویش
آدم سخن تو در گرفته
آنجا که جنیبت تو رفرف
عیسی دم لاشه خر گرفته
آنجا که نشیمن تو طوبی
موسی ره طور بر گرفته
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ارنی ز سر گرفته
تا حصن تو نسج عنکبوتست
اوهن نه که احصن البیوتست
هر آدمیئی که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد
نعت تو سزای تو خدا گفت
گر چه نه سزای حضرت تست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردیست
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بیرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت
این خواهد بود عدۀ او
کفاره هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریده او
هر هرزره که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - چیستان در مدح رکن الدین
چیست آن جرم مربع بفلک ساخته جای
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن بغلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینه گون
نفس صبح زهیبت بگلو بر شکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور بنزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست بچشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن بغلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینه گون
نفس صبح زهیبت بگلو بر شکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور بنزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست بچشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح سلطان ملکشاه
ای مملکت ببال که عهد شهنشهست
وی سلطنت بناز که سلطان ملک شهست
تا بر زدست سر ز گریبان ملک شاه
دست ستم زدامن انصاف کوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنک
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبز پوش
در خدمت تو بسته کمر همچو خرگهست
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قائم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
و افروختست سکه بفروبهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب زتابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما لقای تو
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف همعنانت و توفیق همرکاب
اقبال همنشین و ظفر همبر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیر دست و فلک چاکر تو باد
بوسه گه ملوک شدست آستان تو
سجده گه ملایک خاک در تو باد
خورشید اگر چه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
و اسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
وی سلطنت بناز که سلطان ملک شهست
تا بر زدست سر ز گریبان ملک شاه
دست ستم زدامن انصاف کوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنک
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبز پوش
در خدمت تو بسته کمر همچو خرگهست
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قائم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
و افروختست سکه بفروبهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب زتابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما لقای تو
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف همعنانت و توفیق همرکاب
اقبال همنشین و ظفر همبر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیر دست و فلک چاکر تو باد
بوسه گه ملوک شدست آستان تو
سجده گه ملایک خاک در تو باد
خورشید اگر چه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
و اسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ظهیرالدین و شکایت از روزگار
نالم همی و سود نبینم ز ناله ام
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مدح صدر والاقدر
باز این چه عربده است که با ماهمی کنی
باز این چه شعبده است که پیدا همیکنی
از مشک ناب دایره بر مه همی کشی
وز عود خام پرده دیبا همی کنی
میزن گره بمشک که چابک همیزنی
میکن ززلف دام که زیبا همی کنی
با عاشقان یکدل و با دوستان خویش
هرگز که کرد آنچه تو رعنا همی کنی
دل میبری بجور و جگرمان نمیخوری
در شرط نیست آنچه تو با ما همی کنی
یارب چه خوش بود که ببازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی کنی
بوسی بجان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مکن تو نیز چو سودا همی کنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار بخروار زر خورد
وانرا که زر بود زوصال تو برخورد
طوطی شکر خورد ز چه رو طوطی لبت
شکر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی که جان همی سپرم هیچ باک نیست
آنرا که جانتوئی غم جان کی دگر خورد
ای شور بخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه ترست هر چه ازو بیشتر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا که گاه گاه مگس هم شکر خورد
خوشدل همیشوم بدم تو که غنچه نیز
زان خوشدلست کودم باد سحر خورد
گوئی که نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز در خورد؟
جانم در آرزوی تو ایجان بلب رسید
روزم در انتظار تو آخر بشب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فکنده
چون زلف خویش صد دل برهم فکنده
خورشید را سه ضربه مطلق بداده
مه را رخی بطرح مسلم فکنده
در لعل خویش و دیده من درنشانده
در زلف خویش و قامت من خم فکنده
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف که درهم فکنده
آخر چه حکمتست نگوئی کزین صفت
دلها ز ما ببرده و در غم فکنده
در دام تو اگر چه فتادند صیدها
لیکن چو من شکار نکو کم فکنده
از خویشتن پسندی؟ کاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه عالم فکنده
والا امام مشرق و مغرب معین دین
کش آفتاب و ماه سزد حلقه نگین
صدری که مسند از شرف او مزینست
حری که منبر از سخن او ممکنست
از لفظ عذب او همه آفاق پر درست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش بسایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها که کان را در زیر دامنست
آن کیست کش نه خدمت او تاج بر سرست
وان کیست کش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوک سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست که خود سخت روشنست
در هرچه رای عالی او ابتدا کند
شاید که روزگار بدو اقتدار کند
ای آنکه روزگار چو تو نامور ندید
وی آنکه چشم چرخ چو تو پر هنر ندید
آیینه گون سپهر بچندین هزار چشم
جز عکس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر که بارد تیغ زبان تو
کس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت کاین فلک از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هر کسی زعطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز کان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر که کمر ندید
والله که روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه هر نکته لطیف
هم جود تو ذخیره هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده هر خسته آمده
لفظ تو حل کننده هر مشکلی شده
یک مجلس تو عدت هر واعظی بود
یک نکته تو مایه هر فاضلی شده
ای هفت بحر با کف تو کم ز قطره
وی نه فلک ز قدر تو یک منزلی شده
بر باقی آمدست زجود تو آنچه بود
کان را ز آفتاب فلک حاصلی شده
منت خدایرا که ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست بگرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت بکام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز کلک تیره تو با قوام شد
دولت زرای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاک با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر بحکم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونانکه آنچه خواهی از بخت آن بود
باز این چه شعبده است که پیدا همیکنی
از مشک ناب دایره بر مه همی کشی
وز عود خام پرده دیبا همی کنی
میزن گره بمشک که چابک همیزنی
میکن ززلف دام که زیبا همی کنی
با عاشقان یکدل و با دوستان خویش
هرگز که کرد آنچه تو رعنا همی کنی
دل میبری بجور و جگرمان نمیخوری
در شرط نیست آنچه تو با ما همی کنی
یارب چه خوش بود که ببازار عشق تو
من جان همی دهم تو تماشا همی کنی
بوسی بجان فروشی و هم خشم داردت
صفرا مکن تو نیز چو سودا همی کنی
جانا گرت ز حال دل من خبر شود
این محنت دراز مگر مختصر شود
عشق تو ای نگار بخروار زر خورد
وانرا که زر بود زوصال تو برخورد
طوطی شکر خورد ز چه رو طوطی لبت
شکر همی فشاند و خون جگر خورد
گفتی که جان همی سپرم هیچ باک نیست
آنرا که جانتوئی غم جان کی دگر خورد
ای شور بخت دل بنمکدان لعل تو
تشنه ترست هر چه ازو بیشتر خورد
گفتی امید بوسه چرا داری از لبم
زیرا که گاه گاه مگس هم شکر خورد
خوشدل همیشوم بدم تو که غنچه نیز
زان خوشدلست کودم باد سحر خورد
گوئی که نام من مبر و نزد من میای
انصاف با غم توام این نیز در خورد؟
جانم در آرزوی تو ایجان بلب رسید
روزم در انتظار تو آخر بشب رسید
تا طره بر دو عارض خرم فکنده
چون زلف خویش صد دل برهم فکنده
خورشید را سه ضربه مطلق بداده
مه را رخی بطرح مسلم فکنده
در لعل خویش و دیده من درنشانده
در زلف خویش و قامت من خم فکنده
دیوانه گشتم از تو مرا سلسله فرست
زان حلقه های زلف که درهم فکنده
آخر چه حکمتست نگوئی کزین صفت
دلها ز ما ببرده و در غم فکنده
در دام تو اگر چه فتادند صیدها
لیکن چو من شکار نکو کم فکنده
از خویشتن پسندی؟ کاین ناله های زار
با گوش صدر خواجه عالم فکنده
والا امام مشرق و مغرب معین دین
کش آفتاب و ماه سزد حلقه نگین
صدری که مسند از شرف او مزینست
حری که منبر از سخن او ممکنست
از لفظ عذب او همه آفاق پر درست
وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست
جودش بسایلان بر بارد ز آستین
آن بدره ها که کان را در زیر دامنست
آن کیست کش نه خدمت او تاج بر سرست
وان کیست کش نه منت او طوق گردنست
از سهم خشمش آتش لرزان و زرد شد
ورچه حصار آتش از سنگ و آهنست
خصمش اگر بپوشد صد پیرهن چو شمع
رسواتر و برهنه تر از نوک سوزنست
حال بزرگی وی و فضل و سخا و زهد
محتاج شرح نیست که خود سخت روشنست
در هرچه رای عالی او ابتدا کند
شاید که روزگار بدو اقتدار کند
ای آنکه روزگار چو تو نامور ندید
وی آنکه چشم چرخ چو تو پر هنر ندید
آیینه گون سپهر بچندین هزار چشم
جز عکس تو نظیر تو شخص دگر ندید
چندین گهر که بارد تیغ زبان تو
کس بر زبان تیغی هرگز گهر ندید
روزی گذشت کاین فلک از شرم دست تو
خورشید را میان عرق گشته تر ندید؟
گشتست هر کسی زعطاهای تو عزیز
خواری ز دست راد تو جز کان زر ندید
جز از برای خدمت تو دیده خرد
بر گوش چرخ حلقه و بر که کمر ندید
والله که روزگار شد از مثل تو عقیم
حقا که چشم چرخ نبیند چو تو کریم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده
وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
ای منصب تو رونق هر مجمع آمده
وی طلعت تو زینت هر محفلی شده
هم طبع تو خزانه هر نکته لطیف
هم جود تو ذخیره هر سائلی شده
لطف تو دل دهنده هر خسته آمده
لفظ تو حل کننده هر مشکلی شده
یک مجلس تو عدت هر واعظی بود
یک نکته تو مایه هر فاضلی شده
ای هفت بحر با کف تو کم ز قطره
وی نه فلک ز قدر تو یک منزلی شده
بر باقی آمدست زجود تو آنچه بود
کان را ز آفتاب فلک حاصلی شده
منت خدایرا که ترا دامن سداد
آلوده گشته نیست بگرد دم فساد
ای صدر روزگار جهانت بکام باد
اقبال و جاه و حشمت تو مستدام باد
ملت ز کلک تیره تو با قوام شد
دولت زرای روشن تو با نظام باد
بر درگه تو حشمت و عصمت مقیم شد
در سایه تو دولت و دین را مقام باد
دست موافقان تو بر گردن مراد
پای مخالفان تو در قید دام باد
چرخت مطیع باد و جهانت مرید باد
بختت ندیم باد و سپهرت غلام باد
افلاک با ولی تو در اتفاق شد
ایام با عدوی تو در انتقام باد
این ابلق زمانه ترا باد زیر زین
وین توسن سپهر بحکم تو رام باد
پاینده باد دولت تو تا جهان بود
چونانکه آنچه خواهی از بخت آن بود
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مدح رکن الدین مسعود
عشق چون دل سوی جانان میکشد
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
عقل را در زیر فرمان میکشد
شرح نتوان دادن اندر عمرها
آنچه جان از دست جانان میکشد
تا کشید آن خط مشگین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان میکشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشیش
از بن سی و دو دندان میکشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان میکشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب ازان چاه زنخدان میکشد
گوی دل تا پاک می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان میکشد
با چنین حسن ار این وفائی داشتی
کار ما را این چنین نگذاشتی
دست گیر ایجان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتی از پی هجر تو دارد وصال
هم نبود و مدت دیگر گذشت
چند گوئی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بو العجب تر پاسخت
کاینچنین تلخ است و بر شکر گذشت
وای تو کت خون من در گردنست
ورنه ما را نیک و بدهم در گذشت
جان چو سنگین بود تأثیری نکرد
ور نه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دیبا افکند
تا دل اندر بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
کار ما چون زلف در پا افکند
دل بحیلت میبرد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دامی از امید و بیم
بر ره امروز و فردا افکند
در هوایش ذره است اینغم اگر
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقی
داوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود صدر روزگار
کز وجودش خاست قدر روزگار
از زبانش در مکنون می جهد
وز بیانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ در فشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره همچو خوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله کز مهر گردون می جهد
با کف گوهر فشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین کز فلک چون میرود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می جهد
دست و طبعش آنچنان راد آمدند
کابر و بحر از وی بفریاد آمدند
ای ز لفظت جان اغانی یافته
وی ز جودت آز امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید
نه جهانت هیچ ثانی یافته
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
خضر جان از لفظ گوهر بار تو
طعم آب زندگانی یافته
سوسن آزاد بهر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
صبح اگر بی رای تو یکدم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
منبر از وعظت مزین میشود
مسند از دستت ممکن میشود
روز بدعت از تو تیره میرود
چشم ملت از تو روشن میشود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن میشود
هر کجا تو برگشادی درج نطق
گوهر از لفظ تو خرمن میشود
پیش وهم تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن میشود
هر سری کز چنبرت بیرون شدست
ریسمانش طوق گردن میشود
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من میشود
در جهان امروز بردابرد تست
دولت و اقبال تیغ آورد تست
یارب ایندولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو چشم ابر پر گریه است خصم
چون دهان گل لبت پرخنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
از در الفاظ تو آکنده باد
تند باد قهر و خشمت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین زتو رخشنده گشت
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز عید تست و قربان خصم تو
اینچنین عیدی ترا فرخنده باد
تا ز چرخ آید دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور دار
چشم بد از روزگارش دور دار
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مدح رکن الدین
تا همی بر گل نقاب از خط مشگین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه عشق رخ او عقلرا
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین که در تنگ شکر چون ز هر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
گر کند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمیدان صدور دولت و دین آورد
آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند
وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند
آخرای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پر خون کنم
افعی زلفت که برزمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون کنم
یکشب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی زجام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون کنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنک میدانست پس با صبر جولان چون کنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای کشتن آن دیده چون جیحون کنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت بعون او زدل بیرون کنم
پادشاه بخت و دانش رکن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای زجود و فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمه حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در طاسه گردون زده
پس زعکس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساکنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
ازهران خاریکه بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان ز ازهار لطفت شاخ عبهر خاسته
باشد آن کلک تو نی یا نیشکر کز نوک او
طوطیان عقلرا صد تنگ شکر خاسته
بهرعین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله
پیش طبع در فشانت کیست دریا سفله
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کف الخضیب انگشت حیرت بر دهان
پیش آن رخسار و آن دندان شیرین آورد
شاهراه عرصه عشق رخ او عقلرا
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
بین که در تنگ شکر چون ز هر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
گر کند زان خط بارز شرح بر مجموع حسن
صفحه ارژنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمیدان صدور دولت و دین آورد
آنکه با عزمش نماید مرکب خورشید کند
وانکه با حلمش نماید توسن افلاک تند
آخرای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم
چند در چنگ فراقت دیدگان پر خون کنم
افعی زلفت که برزمرد همی غلطد چرا
خیره بروی هر زمان از جزع بر افسون کنم
یکشب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی زجام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو مفتون کنم
در خم آن زلف چون چوگان تو گوی دلم
تنک میدانست پس با صبر جولان چون کنم
آتش عشقت شراری بر دلم افروختست
از برای کشتن آن دیده چون جیحون کنم
در ضمیر من چو مدح صدر عالم مضمرست
محنت عشقت بعون او زدل بیرون کنم
پادشاه بخت و دانش رکن دین صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجه سلطان نشان
ای زجود و فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمه حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در طاسه گردون زده
پس زعکس نقش آن این هفت اختر خاسته
تا فشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج لفظت در و گوهر خاسته
از پی عطر مشام ساکنان قدس چرخ
از نقط های خط تو گوی عنبر خاسته
ازهران خاریکه بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان ز ازهار لطفت شاخ عبهر خاسته
باشد آن کلک تو نی یا نیشکر کز نوک او
طوطیان عقلرا صد تنگ شکر خاسته
بهرعین و صاد یعنی صاعدت هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود شعله
پیش طبع در فشانت کیست دریا سفله
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی
یارب این خوش نفس باد صباست
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم که دم باد صباست
باغ و بستان را زانصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل میرسد اینک زیراک
عرصه باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه بدمید
طره شب ز پی آن پیراست
بتماشا شدن امروز بباغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلانرا چو روا آمد خون
خون انگور دودل خور که رواست
یاد اقبال ملک شاهی را
مژده فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
کوکب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان بسر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل بزر آکنده شود
آنکه خورشید ثنایش گوید
وانکه افلاک رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گوئی همه شب نغنودست
جام گل بین که بزر آکندست
قدح لاله بمشک اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصائی کو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانک
با کفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم از و جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زانچه او کرد اشارت بجهان
زهره دارد که نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلک از هیبت او
از بر چرخ بفرمان گذرد
کمترین بخشش او در عمری
بر کف بحر و دل کان گذرد
لطف او نیک بدان می ماند
که صبا بر گل خندان گذرد
ایکه خورشید قفا خورده تست
خیمه چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شکر شکند
جود تو قاعده زر شکند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شکند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شکند
کوهرا قهر تو از بن بکند
چرخ را خشم تو چنبر شکند
صفحه تیغ تو آبیست کزو
ورق عمر عدو در شکند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده اختر شکند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
بیکی لحظه بهم بر شکند
کان ز جود تو امان میخواهد
جان ز تیغ تو زمان میخواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از کوه کمر بگشاید
صیقل تیغ تو هنگام وغا
زنگ کفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو کم بیند
مادر دهر چو تو کم زاید
خه خه ای شاه که از هیبت تو
کهربا کاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شکند
باس تو پاس جهان میباید
چونصدف چرخ همه گوش شدست
تا که رای تو چه میفرماید
مثل تو شاه بصد دور قران
فلک آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاکر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملک تو روزافزون باد
هر دلی کز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملک تو چون همت تو
از خم هفت فلک بیرون باد
هر نوائی که عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلکت فرمان باد
هر چه گوئی که چنین چونان باد
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم که دم باد صباست
باغ و بستان را زانصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل میرسد اینک زیراک
عرصه باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه بدمید
طره شب ز پی آن پیراست
بتماشا شدن امروز بباغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلانرا چو روا آمد خون
خون انگور دودل خور که رواست
یاد اقبال ملک شاهی را
مژده فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
کوکب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان بسر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل بزر آکنده شود
آنکه خورشید ثنایش گوید
وانکه افلاک رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گوئی همه شب نغنودست
جام گل بین که بزر آکندست
قدح لاله بمشک اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصائی کو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانک
با کفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم از و جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زانچه او کرد اشارت بجهان
زهره دارد که نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلک از هیبت او
از بر چرخ بفرمان گذرد
کمترین بخشش او در عمری
بر کف بحر و دل کان گذرد
لطف او نیک بدان می ماند
که صبا بر گل خندان گذرد
ایکه خورشید قفا خورده تست
خیمه چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شکر شکند
جود تو قاعده زر شکند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شکند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شکند
کوهرا قهر تو از بن بکند
چرخ را خشم تو چنبر شکند
صفحه تیغ تو آبیست کزو
ورق عمر عدو در شکند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده اختر شکند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
بیکی لحظه بهم بر شکند
کان ز جود تو امان میخواهد
جان ز تیغ تو زمان میخواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از کوه کمر بگشاید
صیقل تیغ تو هنگام وغا
زنگ کفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو کم بیند
مادر دهر چو تو کم زاید
خه خه ای شاه که از هیبت تو
کهربا کاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شکند
باس تو پاس جهان میباید
چونصدف چرخ همه گوش شدست
تا که رای تو چه میفرماید
مثل تو شاه بصد دور قران
فلک آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاکر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملک تو روزافزون باد
هر دلی کز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملک تو چون همت تو
از خم هفت فلک بیرون باد
هر نوائی که عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلکت فرمان باد
هر چه گوئی که چنین چونان باد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح رکن الدین
باد بهشتست یا نسیم بهارست
بوی بهارست؟ نیست مشگ تتارست
برگ گلست این نه؟ چیست عارض دلبر
شاخ بنفشه است؟ نیست طره یارست
باغ چو فردوس پر ز نقش بدیعست
خاک چو ارژنگ پر ز نقش و نگارست
لاله همی می کشد بجام عقیقین
نرگس را از چه روی رنج خمارست
زاب بگل بر هزار نقش لطیفست
زابر بگل بر هزار گونه نگارست
لاله شکفته میان باغ تو گوئی
مجمر و مشگست یا نه خط و عذارست
گشت جهان از بهار همچو بهشتی
این چه جهانست یارب این چه بهارست
باغ کنایت ز روضه های بهشتست
شاخ حکایت ز جامه های فرشتست
خیز که از باغ بوی نسترن آمد
خیز که بر شاخ برگ یاسمن آمد
خاک بخندید باز و آتش گل را
از نفس باد آب در دهن آمد
بر رخ آب از نسیم صد گره افتاد
در سر زلف بنفشه صدشکن آمد
لاله سیراب باز در قدح آویخت
نرگس سرمست باز در چمن آمد
سرخ شد و خوی گرفت عارض لاله
کز ره دور آمد و بتاختن آمد
نرگس بگشاد بازدیده چو یعقوب
کش زدم باد بوی پیرهن آمد
شاخ برهنه دگر بحلیه درون شد
بلبل خاموش باز در سخن آمد
قدرت معبود پایدت که ببینی
سوی چمن شوبخانه درچه نشینی
باد بهار آمد و زگل خبر آورد
ابر ز بهر نثار او گهر آورد
بیعت با او بکرده اند ریاحین
نرگس آمد ز پیش و تاج زر آورد
شاخ بنفشه مگر بباغ تو گوئی
باز سر زلف سوی یکدیگر آورد
نیم شکفته بباغ لاله همانا
دست ز حناکنون مگر بدر آورد
باد مگر نافه های تبت بگشاد
ابر مگر رزمه های شوشتر آورد
گفتم با بید خنجر از چه کشیدی
گفت ندانی چنار دست برآورد
باد که چون او نسیم مشگ ختا نیست
شمه از بوی خلق خواجه ما نیست
صدر جهان رکن دین سپهر سعادت
آنکه مر او را مسلمست سیادت
هست محلش ز اوج چرخ فراتر
هست عطایش زابر و بحر زیادت
عقل ازو قاصرست وقت کفایت
چرخ ازو عاجزست گاه جلادت
ای دل پاک تو کرده علم بمونس
ای کف راد تو کرده جود بعادت
از فلکت بند کیست وزتو اشارت
از قدرت امتثال وز تو ارادت
مدحت تو لازم است همچو تلاوت
خدمت تو واجبست همچو عبادت
کلک نگیرد بنانت جز بفتاوی
لا نرود بر زبانت جز بشهادت
عقل خجل گشته از تو کان چه بیانست
کان بفغان آمده که آن چه بنانست
بی اثر نعمت تو نیست دهانی
بی کمر خدمت تو نیست میانی
در ره تو چرخ کیست حلقه بگوشی
بر در تو عقل کیست بسته دهانی
چون تو نخیزد بروزگار کریمی
چون تو نزاید ز چرخ پیر جوانی
از کرم تست تازه شاخ مروت
وز سخن تست زنده جان جهانی
کمتر لفظی ز تو ذخیره بحری
کمتر بخشش ز تو نهاده کانی
زود شود از صریر کلک تو پیدا
هر چه زاسرار غیب هست نهانی
چرخ چو حزمت ندیده سخت رکابی
دهر چو عزمت ندیده گرم عنانی
ای کف راد تو گشته ضامن ارزاق
وی بتو زنده شده مکارم اخلاق
مرکب اقبال تو همیشه بزین باد
پایه قدرت فراز چرخ برین باد
در خم چوگان حکم تو همه ساله
حلقه چرخ کبود و گوی زمین باد
حاجت ها شد روا و مشکلها حل
از سر کلک تو و همیشه چنین باد
روز تو مستغرق رعایت خلقست
عمر تو مقصور بر رعایت دین باد
در همه وقتی معین شرع رسولی
در همه حالت خدای یار و معین باد
بر عدوی تو فلک کشیده کمانست
بر نفس او اجل گشاده کمین باد
تا مدد دهر از شهور و سنینست
عمر تو افرون تر از الوف و مئین باد
روی تو میمون و روی بخت تو گلگون
بر عدوی تو ز دور چرخ شبیخون
بوی بهارست؟ نیست مشگ تتارست
برگ گلست این نه؟ چیست عارض دلبر
شاخ بنفشه است؟ نیست طره یارست
باغ چو فردوس پر ز نقش بدیعست
خاک چو ارژنگ پر ز نقش و نگارست
لاله همی می کشد بجام عقیقین
نرگس را از چه روی رنج خمارست
زاب بگل بر هزار نقش لطیفست
زابر بگل بر هزار گونه نگارست
لاله شکفته میان باغ تو گوئی
مجمر و مشگست یا نه خط و عذارست
گشت جهان از بهار همچو بهشتی
این چه جهانست یارب این چه بهارست
باغ کنایت ز روضه های بهشتست
شاخ حکایت ز جامه های فرشتست
خیز که از باغ بوی نسترن آمد
خیز که بر شاخ برگ یاسمن آمد
خاک بخندید باز و آتش گل را
از نفس باد آب در دهن آمد
بر رخ آب از نسیم صد گره افتاد
در سر زلف بنفشه صدشکن آمد
لاله سیراب باز در قدح آویخت
نرگس سرمست باز در چمن آمد
سرخ شد و خوی گرفت عارض لاله
کز ره دور آمد و بتاختن آمد
نرگس بگشاد بازدیده چو یعقوب
کش زدم باد بوی پیرهن آمد
شاخ برهنه دگر بحلیه درون شد
بلبل خاموش باز در سخن آمد
قدرت معبود پایدت که ببینی
سوی چمن شوبخانه درچه نشینی
باد بهار آمد و زگل خبر آورد
ابر ز بهر نثار او گهر آورد
بیعت با او بکرده اند ریاحین
نرگس آمد ز پیش و تاج زر آورد
شاخ بنفشه مگر بباغ تو گوئی
باز سر زلف سوی یکدیگر آورد
نیم شکفته بباغ لاله همانا
دست ز حناکنون مگر بدر آورد
باد مگر نافه های تبت بگشاد
ابر مگر رزمه های شوشتر آورد
گفتم با بید خنجر از چه کشیدی
گفت ندانی چنار دست برآورد
باد که چون او نسیم مشگ ختا نیست
شمه از بوی خلق خواجه ما نیست
صدر جهان رکن دین سپهر سعادت
آنکه مر او را مسلمست سیادت
هست محلش ز اوج چرخ فراتر
هست عطایش زابر و بحر زیادت
عقل ازو قاصرست وقت کفایت
چرخ ازو عاجزست گاه جلادت
ای دل پاک تو کرده علم بمونس
ای کف راد تو کرده جود بعادت
از فلکت بند کیست وزتو اشارت
از قدرت امتثال وز تو ارادت
مدحت تو لازم است همچو تلاوت
خدمت تو واجبست همچو عبادت
کلک نگیرد بنانت جز بفتاوی
لا نرود بر زبانت جز بشهادت
عقل خجل گشته از تو کان چه بیانست
کان بفغان آمده که آن چه بنانست
بی اثر نعمت تو نیست دهانی
بی کمر خدمت تو نیست میانی
در ره تو چرخ کیست حلقه بگوشی
بر در تو عقل کیست بسته دهانی
چون تو نخیزد بروزگار کریمی
چون تو نزاید ز چرخ پیر جوانی
از کرم تست تازه شاخ مروت
وز سخن تست زنده جان جهانی
کمتر لفظی ز تو ذخیره بحری
کمتر بخشش ز تو نهاده کانی
زود شود از صریر کلک تو پیدا
هر چه زاسرار غیب هست نهانی
چرخ چو حزمت ندیده سخت رکابی
دهر چو عزمت ندیده گرم عنانی
ای کف راد تو گشته ضامن ارزاق
وی بتو زنده شده مکارم اخلاق
مرکب اقبال تو همیشه بزین باد
پایه قدرت فراز چرخ برین باد
در خم چوگان حکم تو همه ساله
حلقه چرخ کبود و گوی زمین باد
حاجت ها شد روا و مشکلها حل
از سر کلک تو و همیشه چنین باد
روز تو مستغرق رعایت خلقست
عمر تو مقصور بر رعایت دین باد
در همه وقتی معین شرع رسولی
در همه حالت خدای یار و معین باد
بر عدوی تو فلک کشیده کمانست
بر نفس او اجل گشاده کمین باد
تا مدد دهر از شهور و سنینست
عمر تو افرون تر از الوف و مئین باد
روی تو میمون و روی بخت تو گلگون
بر عدوی تو ز دور چرخ شبیخون
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - در مدیح
المنة لله تبارک و تعالی
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
کاسلام گرفت از تو و جاه تو جمالی
المنة لله که بیفزود بجاهت
هم مسند و هم منبر را فرو جلالی
المنة لله که بیستان شریعت
از تخم برومند برون داد نهالی
المنتة لله که بر چرخ سیادت
بدری شده بینیم فروزنده هلالی
المنة لله که ترا داد بفضلش
ملکی که مرآنرا نبود هیچ زوالی
المنة لله که بزیر قلم تست
هرجا که بود حکم حرامی و حلالی
المنة لله که بدیدیم بکامت
احباب تو دلشاد و بداندیش بحالی
آخر چو بود عمر همه کام برآید
شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید
هان درنگرای صدر مهین بر خلفت هین
در مسند و جای تو بدین رونق و تمکین
دانم که برآسود روان تو درین حال
چون مسند تو یافت بفرزند تو تزیین
ای گشته بفضل و بهنر پشت افاضل
وی بوده بعلم و بشرف فخر سلاطین
امروز بیفزود بتو رونق اسلام
و امروز قوی گشت بتو قاعده دین
بو یوسف قاضی و شریح این دو بیابند
تا گیرند احکام حکومت ز تو تلقین
زین پس نخورد خامه بیمار مزور
زین پس نکند کجروی از سهم تو فرزین
از بهر چنین مژده کم از قدر تو باشد
گر چرخ نثار تو کند خوشه پروین
والله که شده چشم شریعت بتو روشن
حقا که شد اسلام بجاه تو مزین
بنشست بجای پدر آن خواجه مطلق
و او از برآمد زفلک قد رجع الحق
آراسته شد صدر بصد حشمت و تمکین
وافروخته شد شرع بصد زینت و رونق
ای باهمه دلها چو روان گشته موافق
وی در همه چیزی چو خرد بوده موفق
امروز شریعت بمکان تو مکینست
و امید خلایق بوجود تو محقق
جز تو که رسیدست بدین پایگه انصاف
جز تو که نشستست برین جایگاه الحق
تا مسند تو دید فلک از سر غیرت
هر شب فکند در سیهی جامه ازرق
یک شعله زرای تو بود چشمه خورشید
یک پایه زجاه تو بود سقف معلق
آنی که جهانرا تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع سمتکاری و هم نصرت مظلوم
ای آنکه کهین پایه ات اوج زحل آمد
وز چرخ خطابت همه صدر اجل آمد
هر خدمت و تشریف که فرمود شهنشاه
کم زانکه بود لایق و بیش از امل آمد
باران سخا ابر دو دست تو ببارید
تا پای عدوی تو ازان در وحل آمد
ایچرخ بدین مژده سراز عرش بر افراز
کت کوکب مسعود به بیت العمل آمد
بیت الشرف اوست بجز عدل نیابی
آنگاه که خورشید ببرج حمل آمد
شادند بدین مژده جهانی که خورد غم
گر خصم ترا صعب چو روز اجل آمد
گلرا بود آسایش و آرایش و راحت
اکنون چه توانکرد چو مرگ جعل آمد
امروز شد از جاه تو آراسته مسند
و امروز بخندید گل شرع محمد
ای خاتم تو نسختی از نقش سلیمان
کلکت اثر معجزه موسی عمران
امروز بدین شغل که تا بود ترا بود
گفتن بنوی تهنیتی پیش تو نتوان
نواب ترا بود اگر بود تغیر
ورنه تو همانی و نیفزود ترا زان
آنگه که تو از غیب برون نامده بودی
هم حاکم مطلق بدی و صاحب فرمان
روزی دو اگر بود مفوض بد گرکس
تخفیف نبودست غرض زان و چنین دان
از عزل سلیمان نبود گر دو سه روزی
انگشتریی گمشد از انگشت سلیمان
در آرزوی مشتری آنست و عطارد
کاین کاتب مجلس بود آن نایب دیوان
بخشایش و بخشش کن و انصاف و سیاست
کاینست و جز این نیست از ارباب ریاست
والله که جوانی چو تو از گوهر آدم
از کتم عدم نامده در حیز عالم
هم آستن علم در ایام تو معلم
هم قاعده شرع باحکام تو محکم
باشی بهمه وقت تو منصور و مظفر
گر خصم قوی باشد و گر حادثه معظم
بشناس حق نعمت حق جل جلاله
تا با تو چه فضل و چه کرم کرد بهردم
از بدو وجود تو الی یومک هذا
بس منصب عالی که تراداشت مسلم
دادت هنر و فضل و حیا و کرم وجود
علم و ورع و حلم و تواضع همه باهم
در گوهر کس اینهمه خصلت نبود جمع
با آدمیی این همه معنی نبود ضم
یارب بکرم او را منصور همیدار
وز دولت او چشم بدان دور همیدار
تا باد جهان دولت این صدر جهان باد
حکمش چو قضا در همه اطراف روان باد
حل همه اشکال ازان لفظ و بیانست
فیض همه ارزاق ازان کلک و بنان باد
جانت ز همه نایبه در حفظ خدایست
جاهت ز همه حادثه در حصن امان باد
از قوت حلمت اثر سنگ زمنیست
از سرعت عزمت مدد سیر زمان باد
در پای تو افتاده فلک همچو رکابست
در دست مراد تو جهان همچو عنان باد
هر چیز که آن خیر و صلاحست و صوابست
در حکم تو و لفظ تو و کلک تو آن باد
کار ولی و کار عدویت ببد و نیک
چونانکه ترا باید پیوسته چنان باد
پشت تو قوی باد بدین صدرل و برادر
جان و دل بدخواه شما هر دو پر آذر
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - در مدیح
ای بهر مدح سزا مسند تو
برتر از مدح و ثنا مسند تو
مسند فضل و سخا منصب تو
منصب صدر قضا مسند تو
سجده جای شعرا مدحت تو
قبله گاه فضلا مسند تو
زیر قدر تو بود گر بنهند
ز بر هفت سما مسند تو
صورت دولت و شکل اقبال
در لباس خلفا مسند تو
شب قدرست و در او لطف خدای
روز در شب مثلا مسند تو
در ازل گوئی عهدیست وثیق
شرع و ملت را با مسند تو
کس سیه پوش نماند از عدلت
جز که با خصم تو یا مسند تو
تیغ بر خصم تو بارد بهرام
ورنه خنجر زچه دارد بهرام
ای تو بر چرخ سعادت خورشید
وی تو بر تخت سیاست جمشید
مجلس وعظ تو از خوش سخنت
خوشتر از نعمت عمر جاوید
عقل مدهوش ز بس نکته نغز
روح سرگشته زبس بیم و امید
از وعید تو چو تهدید کنی
دل طاعت شود از لرزه چوبید
خنجر خویش ببخشد مریخ
بربط خویش بسوزد ناهید
شب برنده چو جوان موی سیاه
روز را دیده ز بس گریه سفید
یار عصیان را در منزل خوف
شود از وعده تو دل بامید
تا شنید این سخن گرم تو تیر
کلک بشکستست از شرم تو تیر
عرصه عالم میدان تو باد
طارم هفتم ایوان تو باد
آفتاب فلکی خازن تست
مشتری نایب دیوان تو باد
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره را مشگر مهمان تو باد
سیر انجم سبب دولت تست
دور گردون مدد جان تو باد
هر که را چشم بتو روشن نیست
مردم چشمش پیکان تو باد
نیست بدخواه ترا بند بکار
پوست بر خصم تو زندان تو باد
دین حق را تو نگه میداری
حق نگهدار و نگهبان تو باد
برتر از مدح و ثنا مسند تو
مسند فضل و سخا منصب تو
منصب صدر قضا مسند تو
سجده جای شعرا مدحت تو
قبله گاه فضلا مسند تو
زیر قدر تو بود گر بنهند
ز بر هفت سما مسند تو
صورت دولت و شکل اقبال
در لباس خلفا مسند تو
شب قدرست و در او لطف خدای
روز در شب مثلا مسند تو
در ازل گوئی عهدیست وثیق
شرع و ملت را با مسند تو
کس سیه پوش نماند از عدلت
جز که با خصم تو یا مسند تو
تیغ بر خصم تو بارد بهرام
ورنه خنجر زچه دارد بهرام
ای تو بر چرخ سعادت خورشید
وی تو بر تخت سیاست جمشید
مجلس وعظ تو از خوش سخنت
خوشتر از نعمت عمر جاوید
عقل مدهوش ز بس نکته نغز
روح سرگشته زبس بیم و امید
از وعید تو چو تهدید کنی
دل طاعت شود از لرزه چوبید
خنجر خویش ببخشد مریخ
بربط خویش بسوزد ناهید
شب برنده چو جوان موی سیاه
روز را دیده ز بس گریه سفید
یار عصیان را در منزل خوف
شود از وعده تو دل بامید
تا شنید این سخن گرم تو تیر
کلک بشکستست از شرم تو تیر
عرصه عالم میدان تو باد
طارم هفتم ایوان تو باد
آفتاب فلکی خازن تست
مشتری نایب دیوان تو باد
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره را مشگر مهمان تو باد
سیر انجم سبب دولت تست
دور گردون مدد جان تو باد
هر که را چشم بتو روشن نیست
مردم چشمش پیکان تو باد
نیست بدخواه ترا بند بکار
پوست بر خصم تو زندان تو باد
دین حق را تو نگه میداری
حق نگهدار و نگهبان تو باد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قوام الدین
داد صبا مژده که ساغر بخواه
یوسف گل باز برآمد زچاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر کاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
زاطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حلیه گر عارض گل گشت ماه
قرطه غنچه زبرون قباست
قندز لاله ز درون کلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته - بگیر آن سیاه
رفت بسنجاب درون مشگ بید
زانکه چو برفست شکوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد بدم طفل باغ
رحمت این دایه بی شیر بین
از نم گل نامه ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اکسیر بین
سخت مبارک نفسست این صبا
یکنفس و اینهمه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه مستور قدح گیر بین
گل زدل شاخ جهان نرم نرم
بیحرکت جنبش تقدیر بین
رقص شکوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد کان پیر بین
ساغر لاله بشکستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده کرد
باد صبا جان جهان زنده کرد
بلبل دیریست که خاموش بود
عشق گلش باز سراینده کرد
بس کله لاله که بر بود باد
تا دهن گل بزر آکنده کرد
گل ز نم ابر قصب کله بست
گل ز دم باد شکر خنده کرد
لاله قدح داد دمادم چنانک
نرگس را مست و سرافکنده کرد
سیم شکوفه مگر از غارتست
کش بدمی باد پراکنده کرد
نرگس غمناک مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده کرد
بنده که؟ بنده خورشید شرق
آنکه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آنکه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ کمینه غلام
مسند او تکیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدوزنده چو مردم بروح
جور بدو گشته چو عنقا بنام
جز که بر او اسم بزرگی دروغ
جز که بر او نام مروت حرام
زاویه دهر بدو یافت نور
دایره چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانک
چرخ بگردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیبت دل اعدا دونیم
صانع عالم که جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
کلک ترا ضامن ارزاق کرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت بتحیر در است
تا چو توئی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هر چه خدا در دل کان آفرید
گردن خصمان تو چو نان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توانگرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هر که تو چون جان نئی اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وانکه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نکشد گردنش
وانکه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال کند زاهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو کردنش
سایه بر آن کار میفکن که خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی که ز خورشید بود
مه که شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه دوران که کند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش بتو موجود شد
خانه دانش بتو معمور باد
رای تو کو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان برو جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و که طور باد
بنده امرت کره تیز گرد
حلقه بگوشت فلک لاجورد
یوسف گل باز برآمد زچاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر کاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
زاطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حلیه گر عارض گل گشت ماه
قرطه غنچه زبرون قباست
قندز لاله ز درون کلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته - بگیر آن سیاه
رفت بسنجاب درون مشگ بید
زانکه چو برفست شکوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد بدم طفل باغ
رحمت این دایه بی شیر بین
از نم گل نامه ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اکسیر بین
سخت مبارک نفسست این صبا
یکنفس و اینهمه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه مستور قدح گیر بین
گل زدل شاخ جهان نرم نرم
بیحرکت جنبش تقدیر بین
رقص شکوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد کان پیر بین
ساغر لاله بشکستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده کرد
باد صبا جان جهان زنده کرد
بلبل دیریست که خاموش بود
عشق گلش باز سراینده کرد
بس کله لاله که بر بود باد
تا دهن گل بزر آکنده کرد
گل ز نم ابر قصب کله بست
گل ز دم باد شکر خنده کرد
لاله قدح داد دمادم چنانک
نرگس را مست و سرافکنده کرد
سیم شکوفه مگر از غارتست
کش بدمی باد پراکنده کرد
نرگس غمناک مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده کرد
بنده که؟ بنده خورشید شرق
آنکه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آنکه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ کمینه غلام
مسند او تکیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدوزنده چو مردم بروح
جور بدو گشته چو عنقا بنام
جز که بر او اسم بزرگی دروغ
جز که بر او نام مروت حرام
زاویه دهر بدو یافت نور
دایره چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانک
چرخ بگردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیبت دل اعدا دونیم
صانع عالم که جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
کلک ترا ضامن ارزاق کرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت بتحیر در است
تا چو توئی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هر چه خدا در دل کان آفرید
گردن خصمان تو چو نان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توانگرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هر که تو چون جان نئی اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وانکه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نکشد گردنش
وانکه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال کند زاهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو کردنش
سایه بر آن کار میفکن که خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی که ز خورشید بود
مه که شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه دوران که کند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش بتو موجود شد
خانه دانش بتو معمور باد
رای تو کو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان برو جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و که طور باد
بنده امرت کره تیز گرد
حلقه بگوشت فلک لاجورد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
اینک اینک چتر سلطان شریعت در رسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک
خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید
فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید
طره شب سایه دست سیاهش باد و هست
کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت
پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت
ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت
مایه فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست
پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت
تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور
پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد
ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید
عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید
آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت
صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید
هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید
کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست
کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید
کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد
وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید
آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت
وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود
بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید
امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید
ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید
آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها
بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید
وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او
گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید
صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!
قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!
این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد
ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت
وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد
ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود
قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد
بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت
وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر
چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر
پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند
من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان
از کدام استاد خیاطی همی آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند
سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند
منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی
منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام
راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی
عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی
سایه حقی ازان در سایه حق بوده
ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی
در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی
از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی
روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایما منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار
تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد
زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو
صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد
کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد
کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد
تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک
خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید
فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید
طره شب سایه دست سیاهش باد و هست
کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت
پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت
ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت
مایه فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست
پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت
تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور
پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد
ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید
عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید
آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت
صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید
هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید
کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست
کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید
کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد
وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید
آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت
وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود
بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید
امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید
ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید
آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها
بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید
وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او
گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید
صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!
قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!
این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد
ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت
وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد
ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود
قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد
بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت
وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر
چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر
پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند
من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان
از کدام استاد خیاطی همی آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند
سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند
منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی
منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام
راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی
عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی
سایه حقی ازان در سایه حق بوده
ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی
در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی
از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی
روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایما منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار
تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد
زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو
صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد
کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد
کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد
تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح شهاب الدین خالص
هلال ماه صیام از سپهر ناگاهی
بتافت آنک، ربی و ربک اللهی
بسان زورق سیمین میان دریائی
بشکل نعلی زرین فتاده در راهی
چنانکه بردم طاوس نیم دایره
چو موی بند عروس از کبود خر گاهی
بشبه سیمین داسی بشکل زرین طاس
بسان بی می جامی بدست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبانگاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنانکه پیش رخی در غزی بود شاهی
کنون چه داری از جان و دل نثاری کن
برین عزیز که مهمان تست یکماهی
هلال روزه پدید آمد از کنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف
کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف
کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
کنون نهند جوانان کلام دف بررف
کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
کنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان بطاعت بسته نهاده جان بر کف
ز بس قیام بشب گشته خیزران قامت
ز بس سرشک چو گوهر دودیده کرده صدف
بچشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
و گرنه دان که خری بازمانده ز علف
مکن بغفلت ازین بیش روی نامه سیاه
که خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ارتوانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند
کنون کشند عفاریت دیو را در قید
کنون کشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی بکار خیر گرای
که کار خیر بود عمر مرد را پیوند
بروز مردم سوزی بشب حرام خوری
تو زندگانی از اینسان بخویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو بخویش بخند
غرض ز روزه تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان در آموزی
خلاصه همه عالم یگانه آفاق
که با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که پشت لشگر دینست و روی ملک عراق
رسیده ذکر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاکش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مکارم الاخلاق
شعاع تیغش چون مرگ قابض الارواح
لعاب کلکش چون ابر واهب الارزاق
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
زبخل و حقد مبرا چنان ملک زنفاق
چنو نیارد دور فلک علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او کعبه مرتمنی را
جناب عالی او قبله اهل معنی را
زهی بهمت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از توهم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل زخلق تو گشتست نافه تبت
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مکنون
ز سهم خشم تو جانرا نماند بر رخ رنگ
زدست جود تو کانرا نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان کن فیکون
لطایف تو چو ادراک زیرکان مطبوع
شمایل تو چو اشکال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاک تو سر علمت ماسیکون
زهی بجاه تو چشم امیدها روشن
خهی بجود تو جان مرادها گلشن
اجل زتیغ تو اندوختست خونخواری
خرد زرای تو آموختست هشیاری
بپیش لطف تو در روحها گرانجانی
بنزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
کشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو میکنی بجهان خلقرانکو خواهی
تو میکنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیکی و نیک اندیشی
همیشه کار تو دین پروری و دینداری
چنان بلطف بپوشی رخ گناه همی
که عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افکند بر چرخ
برون کند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مرکز سعادت باد
مسیر کلک تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حکم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو از انسوی شهر امکانست
مکارم تو برون از جهان عادت باد
بپیش رای تو زانو زده همیشه خرد
بوقت مشکل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا سعادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت بطاعت و دستت بمکرمت مشغول
بتافت آنک، ربی و ربک اللهی
بسان زورق سیمین میان دریائی
بشکل نعلی زرین فتاده در راهی
چنانکه بردم طاوس نیم دایره
چو موی بند عروس از کبود خر گاهی
بشبه سیمین داسی بشکل زرین طاس
بسان بی می جامی بدست می خواهی
چو نیم طشتی زرین فراز سبز بساط
چو آتشی که شبانی کند شبانگاهی
ز پیش ماه همی آفتاب گشت نهان
چنانکه پیش رخی در غزی بود شاهی
کنون چه داری از جان و دل نثاری کن
برین عزیز که مهمان تست یکماهی
هلال روزه پدید آمد از کنار افق
چو نیم تاجی زرین ز روی سبز تتق
کسیکه داشت در آنماه جام باده بکف
کنون بدستش تسبیح بینی و مصحف
کنون نهند حریفان حدیث می بر طاق
کنون نهند جوانان کلام دف بررف
کنون درین مه طفلان نهند پا بر پای
کنون درین مه پیران زنند صف بر صف
گه رواج تراویح و ختم قرآنست
عظیم فاتر شد رغبت پیاله و دف
چو شمع بینی عشاق در بن محراب
میان بطاعت بسته نهاده جان بر کف
ز بس قیام بشب گشته خیزران قامت
ز بس سرشک چو گوهر دودیده کرده صدف
بچشم و گوش و زبان روزه دار اگر داری
و گرنه دان که خری بازمانده ز علف
مکن بغفلت ازین بیش روی نامه سیاه
که خواست بایدت این ماه عذر یازده ماه
شب ارتوانی بیدار باش روزی چند
مدار خرد که ماهی بزرگ سایه فکند
چو آفتاب بسی سر بر آسمان سودی
چو سایه باش فتاده بسجده دریکچند
کنون کشند عفاریت دیو را در قید
کنون کشند شیاطین انس را در بند
تو عمر باقی خواهی بکار خیر گرای
که کار خیر بود عمر مرد را پیوند
بروز مردم سوزی بشب حرام خوری
تو زندگانی از اینسان بخویشتن مپسند
زبان و غیبت و چشم و زنا و گوش و غنا
امید رحمت داری برو بخویش بخند
غرض ز روزه تو قهر نفس تست ارنی
خدای نیست بدین روزه تو حاجتمند
تو آدمی شوی و نام نیک اندوزی
اگر ز خواجه آزادگان در آموزی
خلاصه همه عالم یگانه آفاق
که با بزرگی جفتست و از بزرگان طاق
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که پشت لشگر دینست و روی ملک عراق
رسیده ذکر بزرگی او همه اطراف
گرفته صیت معالی او همه آفاق
ز طبع پاکش رمزی جوامع الاداب
ز خلق خوبش جزوی مکارم الاخلاق
شعاع تیغش چون مرگ قابض الارواح
لعاب کلکش چون ابر واهب الارزاق
ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا
زبخل و حقد مبرا چنان ملک زنفاق
چنو نیارد دور فلک علی التحقیق
چنو نبیند چشم خرد علی الاطلاق
بزرگ حضرت او کعبه مرتمنی را
جناب عالی او قبله اهل معنی را
زهی بهمت عالی و رای نه گردون
مطیع خنجر تو روزگار بوقلمون
معالی تو فزونست از توهم چند
معانی تو برونست از تصور چون
خجل زخلق تو گشتست نافه تبت
عجب ز لفظ تو ماندست لؤلؤ مکنون
ز سهم خشم تو جانرا نماند بر رخ رنگ
زدست جود تو کانرا نماند در رگ خون
بقای مدت عمرت دلیل لم یزلی
نفاذ سرعت امرت نشان کن فیکون
لطایف تو چو ادراک زیرکان مطبوع
شمایل تو چو اشکال مقبلان موزون
نهیب خشم تو شرح نصرت بالرعب است
ضمیر پاک تو سر علمت ماسیکون
زهی بجاه تو چشم امیدها روشن
خهی بجود تو جان مرادها گلشن
اجل زتیغ تو اندوختست خونخواری
خرد زرای تو آموختست هشیاری
بپیش لطف تو در روحها گرانجانی
بنزد حلم تو در کوهها سبکساری
نهاده سهم تو در چشم فتنه خوشخوابی
کشیده حزم تو در چشم بخت بیداری
تو میکنی بجهان خلقرانکو خواهی
تو میکنی ز جهان علم را خریداری
همیشه رای تو نیکی و نیک اندیشی
همیشه کار تو دین پروری و دینداری
چنان بلطف بپوشی رخ گناه همی
که عاشقست دلت بر گناه پنداری
فروغ خشم تو گر سایه افکند بر چرخ
برون کند ز برش این قبای زنگاری
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم
همیشه دولت و جاه تو در زیادت باد
همیشه بخت تو بر ذروه سیادت باد
مقام عز تو در حیز توهم نیست
مدار قدر تو بر مرکز سعادت باد
مسیر کلک تو بر شاهراه غیب افتاد
نفاذ امر تو در عالم ارادت باد
دوام حشمت تو فارغ آمد از مقطع
مضای حکم تو مستغنی از اعادت باد
بزرگی تو از انسوی شهر امکانست
مکارم تو برون از جهان عادت باد
بپیش رای تو زانو زده همیشه خرد
بوقت مشکل ها بهر استفادت باد
نماند گنج تمنای استزادت جاه
ترا سعادت و توفیق بر ریادت باد
همیشه روز تو چون عید و روزه ات مقبول
دلت بطاعت و دستت بمکرمت مشغول
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از حرمان
ایا صدری که خورشید فلک را
به پیش رای تو بر خاک خدست
بدست ظلم از عد تو بندست
بپیش فتنه از حزم تو سدست
سخای تو فزون ازابر و بحرست
عطای تو برون از حصر وعدست
عجب نبود که بخشی و نبخشی
که دریا نیز هم با جزر و مدست
ز بخت خود نه از جود تو بینم
اگر این التماسم مستردست
ز جودت خواستم چیزی محقر
که دانستم که آن معنی معدست
بجهد من نشد آن هم میسر
که نز جدست قسمت ها زجدست
معاذالله که کس در خاطر آرد
که در طبع تو هرگز منع وردست
ولیکن تا همه مردم بدانند
که حرمان من اینجا تا چه حدست
به پیش رای تو بر خاک خدست
بدست ظلم از عد تو بندست
بپیش فتنه از حزم تو سدست
سخای تو فزون ازابر و بحرست
عطای تو برون از حصر وعدست
عجب نبود که بخشی و نبخشی
که دریا نیز هم با جزر و مدست
ز بخت خود نه از جود تو بینم
اگر این التماسم مستردست
ز جودت خواستم چیزی محقر
که دانستم که آن معنی معدست
بجهد من نشد آن هم میسر
که نز جدست قسمت ها زجدست
معاذالله که کس در خاطر آرد
که در طبع تو هرگز منع وردست
ولیکن تا همه مردم بدانند
که حرمان من اینجا تا چه حدست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - شکوه از درد چشم
ای بلبلی که وقت ترنم ز نغمه ات
سطح محیط گنبد پیروزه پرصداست
لفظت شکر فروش و ضمیرت گهرفشان
کلک تو نقشبند و بیان تو دلگشاست
آن بکر معنی تو که حامل بنکته هاست
وان نکته غریب که باروح آشناست
چتر سیاه کلک ترا زیبد از چه زانک
بر ملک نظم دهر بانصاف پادشاست
الفاظ فایق تو چو عقل ملایکست
وانفاس رایق تو چو ارواح انبیاست
در تو گه بیان بغلط اوفتاد عقل
گه گفت کاین علیست گهی گفت نه علاست
با ذوق لفظ توچه حلاوت که در نیست
با لطف طبع تو چه لطافت که در صباست
زان لفظ های عذب که از فیص ایزدست
وان رمزهای علم که موروث مصطفاست
نوبت سه میزنی که امیری تو در سخن
نی نی بپنج کن که جهان سخن تراست
گر کلک تست خازن علم تو طرفه نیست
بحرست و ماهی و زر خشگست و اژدهاست
محروم مانده ام ز فواید بدرد چشم
خود الحریص محروم در حق ماست راست
ز اندیده خونگریست که در مجلستو گوش
گفت این حظ منست بگو آن تو کجاست
گردیده بر دو خواست بصر سمع رشک برد
بنگر که سمع نیز بحرمان چه مبتلاست
زان در که گوش برد ز لفظ تو طفل چشم
دزدید از ودودانه وزوصد عقیله خاست
پوشیده اطلس از براکسون سمامه ام
آن اطلسی که آتشی ازرنک خون ماست
گرزانکه هندوان سوی زردی کنند میل
هندوی لعبتم زچه در لعلگون قباست
می در پیاله شد عنبی و ززجاجتش
در پرده به که محتسب دردش از قفاست
گر ریخت خون دیده و عیدت بدست وعد
صد دانه در بدادش یعنی که خونبهاست
طفل بصر در آبله گشتست شیرخوار
صدبار بیش خورد و تو گوئی که ناشتاست
گوید طبیب شیر همی ده دمادمش
وینش عجب ترست که میگوید امتلاست
در خون من شد آبله و من زابلهی
بردیده مینشانمش این خود چه توتیاست؟
گر طوطیم چو باز مرا دوخته دو چشم
اندر کریز مظلم و سمج سیه چراست
ور شاهباز معظم فضلم چو شبپرک
چشمم چرا ز شعشعه نور پس جداست
چشم بدست اینکه شد از مجلس تو دور؟
عین الکمال گشت که مصروف ازان لقاست؟
از لفظ همچو شکرت ار کردم احتراز
در درد چشم ترک حلاوت زاحتماست
تهدید کرده بود بکوری مرا طبیب
گفتا نعوذبالله بیرون شدن خطاست
در محفلت که شرع بدو چشم روشنست
کوری بدشمنان تو بگذاشتن رواست
بپذیر از من این نظم ار گوهر ار شبه
بر هر طرف که هست هم از حقه شماست
لایق بمدح تو نبود ترهات ما
وین خود مدیح نیست یکی عذر ماجراست
سطح محیط گنبد پیروزه پرصداست
لفظت شکر فروش و ضمیرت گهرفشان
کلک تو نقشبند و بیان تو دلگشاست
آن بکر معنی تو که حامل بنکته هاست
وان نکته غریب که باروح آشناست
چتر سیاه کلک ترا زیبد از چه زانک
بر ملک نظم دهر بانصاف پادشاست
الفاظ فایق تو چو عقل ملایکست
وانفاس رایق تو چو ارواح انبیاست
در تو گه بیان بغلط اوفتاد عقل
گه گفت کاین علیست گهی گفت نه علاست
با ذوق لفظ توچه حلاوت که در نیست
با لطف طبع تو چه لطافت که در صباست
زان لفظ های عذب که از فیص ایزدست
وان رمزهای علم که موروث مصطفاست
نوبت سه میزنی که امیری تو در سخن
نی نی بپنج کن که جهان سخن تراست
گر کلک تست خازن علم تو طرفه نیست
بحرست و ماهی و زر خشگست و اژدهاست
محروم مانده ام ز فواید بدرد چشم
خود الحریص محروم در حق ماست راست
ز اندیده خونگریست که در مجلستو گوش
گفت این حظ منست بگو آن تو کجاست
گردیده بر دو خواست بصر سمع رشک برد
بنگر که سمع نیز بحرمان چه مبتلاست
زان در که گوش برد ز لفظ تو طفل چشم
دزدید از ودودانه وزوصد عقیله خاست
پوشیده اطلس از براکسون سمامه ام
آن اطلسی که آتشی ازرنک خون ماست
گرزانکه هندوان سوی زردی کنند میل
هندوی لعبتم زچه در لعلگون قباست
می در پیاله شد عنبی و ززجاجتش
در پرده به که محتسب دردش از قفاست
گر ریخت خون دیده و عیدت بدست وعد
صد دانه در بدادش یعنی که خونبهاست
طفل بصر در آبله گشتست شیرخوار
صدبار بیش خورد و تو گوئی که ناشتاست
گوید طبیب شیر همی ده دمادمش
وینش عجب ترست که میگوید امتلاست
در خون من شد آبله و من زابلهی
بردیده مینشانمش این خود چه توتیاست؟
گر طوطیم چو باز مرا دوخته دو چشم
اندر کریز مظلم و سمج سیه چراست
ور شاهباز معظم فضلم چو شبپرک
چشمم چرا ز شعشعه نور پس جداست
چشم بدست اینکه شد از مجلس تو دور؟
عین الکمال گشت که مصروف ازان لقاست؟
از لفظ همچو شکرت ار کردم احتراز
در درد چشم ترک حلاوت زاحتماست
تهدید کرده بود بکوری مرا طبیب
گفتا نعوذبالله بیرون شدن خطاست
در محفلت که شرع بدو چشم روشنست
کوری بدشمنان تو بگذاشتن رواست
بپذیر از من این نظم ار گوهر ار شبه
بر هر طرف که هست هم از حقه شماست
لایق بمدح تو نبود ترهات ما
وین خود مدیح نیست یکی عذر ماجراست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - مرد از عقل محترم است
ای کریمی که پشت چرخ فلک
پیش تو سال و مه بخم باشد
اوحد الدین جهان فضل و کرم
کت دل و دست کان و یم باشد
بخت سرویست پیش درگه تو
که بصد دست و یکقدم باشد
می ببیند ضمیر روشن تو
هر چه در پرده عدم باشد
هر کجا جست باد انصافت
عدل کسری همه ستم باشد
هر که اندر حریم حرمت تست
از بد چرخ در حرم باشد
نرود بر ضمیر اشرف تو
هر چه از جنس لا و لم باشد
کمترین بخششیت گنج بود
کمترین چاکریت جم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
که هم از جمع آن خدم باشد
مدتی رفت تا برین درگه
با فلک روز و شب بهم باشد
چون من و چرخ خواجه تاشانیم
بر من از وی چرا ستم باشد
هر که موسوم خدمتی نبود
او نه از جمله خدم باشد
غرض بنده خدمتست نه چیز
که بجاه تو چیز هم باشد
منگر اندر حداثت سنش
چون بر او از خرد رقم باشد
سال در مرد معتبر نبود
مرد از عقل محترم باشد
چونکه باشد هلال روزافزون
گر بود خرد جای ذم باشد؟
مایه کارها جوانی دان
مایه دارم ازان چه غم باشد
بچه بط اگر چه باشد خرد
آب در یاش تا قدم باشد
بنعم گر سری بجنبانی
نعم تو مرا نعم باشد
جرم خورشید را اگر سنگی
لعل گردد ازان چه کم باشد
رنج اهل قلم بفضل و هنر
از پی چون تو محتشم باشد
چون در ایام تو بود ضایع
پس چه امید در قلم باشد
حال اینست خود همی فرمای
هر چه آن لایق کرم باشد
بکرم گیر دست اهل قلم
گر بدینار یادرم باشد
پیش تو سال و مه بخم باشد
اوحد الدین جهان فضل و کرم
کت دل و دست کان و یم باشد
بخت سرویست پیش درگه تو
که بصد دست و یکقدم باشد
می ببیند ضمیر روشن تو
هر چه در پرده عدم باشد
هر کجا جست باد انصافت
عدل کسری همه ستم باشد
هر که اندر حریم حرمت تست
از بد چرخ در حرم باشد
نرود بر ضمیر اشرف تو
هر چه از جنس لا و لم باشد
کمترین بخششیت گنج بود
کمترین چاکریت جم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
که هم از جمع آن خدم باشد
مدتی رفت تا برین درگه
با فلک روز و شب بهم باشد
چون من و چرخ خواجه تاشانیم
بر من از وی چرا ستم باشد
هر که موسوم خدمتی نبود
او نه از جمله خدم باشد
غرض بنده خدمتست نه چیز
که بجاه تو چیز هم باشد
منگر اندر حداثت سنش
چون بر او از خرد رقم باشد
سال در مرد معتبر نبود
مرد از عقل محترم باشد
چونکه باشد هلال روزافزون
گر بود خرد جای ذم باشد؟
مایه کارها جوانی دان
مایه دارم ازان چه غم باشد
بچه بط اگر چه باشد خرد
آب در یاش تا قدم باشد
بنعم گر سری بجنبانی
نعم تو مرا نعم باشد
جرم خورشید را اگر سنگی
لعل گردد ازان چه کم باشد
رنج اهل قلم بفضل و هنر
از پی چون تو محتشم باشد
چون در ایام تو بود ضایع
پس چه امید در قلم باشد
حال اینست خود همی فرمای
هر چه آن لایق کرم باشد
بکرم گیر دست اهل قلم
گر بدینار یادرم باشد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - تهنیت عید
ای لقای تو عید اهل کرم
عید اضحی ترا همایون باد
گوش این چرخ از مناقب تو
چون صدف پرز در مکنون باد
رایت قدر تو چو همت تو
از خم هفت چرخ بیرون باد
دست خصمت بتیغ گشته قلم
پشت او از شکستگی نون باد
چرخ اگر جز بحکم تو گردد
از شفق تیغ صبح گلگون باد
فیض دست تو همچو قطره ابر
سبب رزق ربع مسکون باد
هر که او برخلاف تو دم زد
ور بود مشگ غرقه در خون باد
ریش او زیر دست موسی به
مال او پایمال قارون باد
طبع من گاه شغل مدحت تو
همچو لفظ تو پاک و موزون باد
گردش چرخ و سیر اختر او
جمله و بر وفق رای میمون باد
از قضا نامزد بفرمانت
بره چرخ و گاو گردون باد
همه روزیت عید باد و همه
خوشتر و بهترت از اکنون باد
عید اضحی ترا همایون باد
گوش این چرخ از مناقب تو
چون صدف پرز در مکنون باد
رایت قدر تو چو همت تو
از خم هفت چرخ بیرون باد
دست خصمت بتیغ گشته قلم
پشت او از شکستگی نون باد
چرخ اگر جز بحکم تو گردد
از شفق تیغ صبح گلگون باد
فیض دست تو همچو قطره ابر
سبب رزق ربع مسکون باد
هر که او برخلاف تو دم زد
ور بود مشگ غرقه در خون باد
ریش او زیر دست موسی به
مال او پایمال قارون باد
طبع من گاه شغل مدحت تو
همچو لفظ تو پاک و موزون باد
گردش چرخ و سیر اختر او
جمله و بر وفق رای میمون باد
از قضا نامزد بفرمانت
بره چرخ و گاو گردون باد
همه روزیت عید باد و همه
خوشتر و بهترت از اکنون باد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - زاده سپاهان
ای که همای کرم طبع تو
عالم در سایه پر پرورد
بهر نثار قدمت آفتاب
در دل کان گوهر و زر پرورد
مردمک دیده شرعی ازان
عقلت در دیده سر پرورد
کر زچه خوانند صد فراازانک
لفظ تو نشنیده گهر پرورد
با خوشی لفظ تو طرفی نی است
تا بچه امید شکر پرورد
والله اگر مادر فضل و هنر
مثل تو یکشخص دگر پرورد
رسم قدر داری در تربیت
کان پدر این نیز پسر پرورد
چون تو کنی تربیت از شرم تو
شاخ سرافکنده ثمر پرورد
سایه فکن بر من حیران که شاخ
از نظر چشمه خور پرورد
جز تو مرا در همه عالم کسی
بالله والله اگر پرورد
مثل توئی تربیت من کند
قرصه خورشید قمر پرورد
زاد مراد خاک سپاهان ولیک
خوی ندارد که پسر پرورد
گر چه شرر زاید ز آتش همی
نیست بر آتش که شرر پرورد
خصم من ار گوید صدر جهان
مردم را بهر هنر پرورد
نز هنر ذره بود کافتاب
دایم در ظل نظر پرورد
آهوی آنکس چکند کو چو مشک
مدح تو در خون جگر پرورد
فیض کف تست که طبعم چنین
لفظ و معانی خوش و تر پرورد
گل همه زان دارد این رنگ و بوی
کش نفس باد سحر پرورد
قدر من از مدح تو افزون شود
ماه ز تأثیر سفر پرورد
عقل اگر مدح چو تو سروری
در من بی قدر و خطر پرورد
دور نباشد ز خرد کافتاب
لعل اندر حجر حجر پرورد
چرخ زمن عمر بر شوت ستد
بر طمع بوک و مگر پرورد
رفت جوانی و نپرورد هیچ
بعد خزان شاخ چه بر پرورد
ور بقضا فایت باز آورد
گیر کز این پس چقدر پرورد
تا که درین مهد بتحریک باد
نامیه را شیر قدر پرورد
بادی در غنچه عصمت که چرخ
از گلت افروخته تر پرورد
فرخت اینعید که گردون عدوت
از پی قربان تو بر پرورد
عالم در سایه پر پرورد
بهر نثار قدمت آفتاب
در دل کان گوهر و زر پرورد
مردمک دیده شرعی ازان
عقلت در دیده سر پرورد
کر زچه خوانند صد فراازانک
لفظ تو نشنیده گهر پرورد
با خوشی لفظ تو طرفی نی است
تا بچه امید شکر پرورد
والله اگر مادر فضل و هنر
مثل تو یکشخص دگر پرورد
رسم قدر داری در تربیت
کان پدر این نیز پسر پرورد
چون تو کنی تربیت از شرم تو
شاخ سرافکنده ثمر پرورد
سایه فکن بر من حیران که شاخ
از نظر چشمه خور پرورد
جز تو مرا در همه عالم کسی
بالله والله اگر پرورد
مثل توئی تربیت من کند
قرصه خورشید قمر پرورد
زاد مراد خاک سپاهان ولیک
خوی ندارد که پسر پرورد
گر چه شرر زاید ز آتش همی
نیست بر آتش که شرر پرورد
خصم من ار گوید صدر جهان
مردم را بهر هنر پرورد
نز هنر ذره بود کافتاب
دایم در ظل نظر پرورد
آهوی آنکس چکند کو چو مشک
مدح تو در خون جگر پرورد
فیض کف تست که طبعم چنین
لفظ و معانی خوش و تر پرورد
گل همه زان دارد این رنگ و بوی
کش نفس باد سحر پرورد
قدر من از مدح تو افزون شود
ماه ز تأثیر سفر پرورد
عقل اگر مدح چو تو سروری
در من بی قدر و خطر پرورد
دور نباشد ز خرد کافتاب
لعل اندر حجر حجر پرورد
چرخ زمن عمر بر شوت ستد
بر طمع بوک و مگر پرورد
رفت جوانی و نپرورد هیچ
بعد خزان شاخ چه بر پرورد
ور بقضا فایت باز آورد
گیر کز این پس چقدر پرورد
تا که درین مهد بتحریک باد
نامیه را شیر قدر پرورد
بادی در غنچه عصمت که چرخ
از گلت افروخته تر پرورد
فرخت اینعید که گردون عدوت
از پی قربان تو بر پرورد