عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح امیر شهاب الدین خالص رحمه الله
ای بتو چشم مملکت روشن
وی بتو جان مکرمت گلشن
میر عادل شهاب دین خالص
افتخار ملوک و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادر کون
بنظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رای تو کژبین
چرخ با سیر عزم تو کودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشکن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را زتست خون در رگ
مکرمت را زتست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافکن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حقتعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبائی چگونه می گنجی
کت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری کاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از تو هم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
همچو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رای تو روی عقل بل احسن
گفته جودت بآز لاتیأس
گفته عفوت بجرم لاتحزن
هست بهر قضیم مرکب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرورا یک نفس بدستوری
قصه خویش خواهمت گفتن
بی حضور رکاب اشرف تو
بس بشولیده بود کارک من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه بخت نوع نوع بلا
تحفه چرخ گونه گونه حزن
شد پراکنده چون بنات النعش
کار کی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در اویونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه بمخلص همی رسید امید
نه بچنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آنکه با من چو شیر بامی بود
گشت اکنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شکم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر کن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من با حسنت و شاد باش تهی
خویشتن را نه بینم ایچ ثمن
دوخته خلعت ثنای همه
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر کان وقف مدحشان کردم
آب پیموده ام بپرویزن
عوض مدح چیست طال بقاک
نه ربی باشد این سخن بسخن؟
خود گرفتم که قمریم قمری
کرده کوکو نخورده یک ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در کار کلک و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست اینچنین مسکین
نه بشاید گذاشتن مسکن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بسکه گفتم که سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن زجور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
بتو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
توهمی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن
مدت عمر تو بطول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حکمت سپهر گردنکش
رام امرت زمانه توسن
وی بتو جان مکرمت گلشن
میر عادل شهاب دین خالص
افتخار ملوک و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادر کون
بنظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رای تو کژبین
چرخ با سیر عزم تو کودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشکن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را زتست خون در رگ
مکرمت را زتست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافکن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حقتعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبائی چگونه می گنجی
کت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری کاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از تو هم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
همچو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رای تو روی عقل بل احسن
گفته جودت بآز لاتیأس
گفته عفوت بجرم لاتحزن
هست بهر قضیم مرکب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرورا یک نفس بدستوری
قصه خویش خواهمت گفتن
بی حضور رکاب اشرف تو
بس بشولیده بود کارک من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه بخت نوع نوع بلا
تحفه چرخ گونه گونه حزن
شد پراکنده چون بنات النعش
کار کی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در اویونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه بمخلص همی رسید امید
نه بچنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آنکه با من چو شیر بامی بود
گشت اکنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شکم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر کن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من با حسنت و شاد باش تهی
خویشتن را نه بینم ایچ ثمن
دوخته خلعت ثنای همه
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر کان وقف مدحشان کردم
آب پیموده ام بپرویزن
عوض مدح چیست طال بقاک
نه ربی باشد این سخن بسخن؟
خود گرفتم که قمریم قمری
کرده کوکو نخورده یک ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در کار کلک و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست اینچنین مسکین
نه بشاید گذاشتن مسکن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بسکه گفتم که سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن زجور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
بتو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
توهمی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن
مدت عمر تو بطول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حکمت سپهر گردنکش
رام امرت زمانه توسن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - قصیده
زهی گشاده بمدح تو روزگار دهن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
زهی نهاده بحکم تو آسمان گردن
که محاوره چون آفتاب نورافشان
که مناظره چون روزگار خصم شکن
بنزد کوه وقار تو کوه بی سنگست
بپیش جود و سخای تو ابرتردامن
چو نور رای تو هرگز نتافت خورزفلک
چو لفظ عذب تو هرگز نخاست در زعدن
کرم بطبع تو تازه است چون بآب شجر
سخابدست تو زنده است چون بروح بدن
بنزد رای تو خورشید آسمان تیره
بپیش نطق تو سحبان روزگار الکن
ز لطف طبع تو گشته خجل نسیم سحر
زبوی خلق تو طیره شدست مشک ختن
قدر چو دید ترا گفت تا بروز قضا
بمثل تو نشود روزگار آبستن
بریده جامه عصمت بقدتست ازانک
بگرد معصیت آلوده نیستت دامن
گشاده آب گه وعظ توزدیده سنگ
فتاده آتش ز جرتو در دل آهن
گه وعید تو ناهید بشکند بر بط
بگاه وعده تو بهرام برکند جوشن
سخاو حلم و فصاحت شکوه و علم و ورع
نداشت هیچ دریغ از تو ایزد ذوالمن
زهی زدانش بحری میان عالم فضل
زهی ز لطف جهانی بزیر پیراهن
کسی که قصد تو دارد چنان بود بمثل
که کرم پیله ببافد بگرد خویش کفن
زسهم خشم تو سود الجنان شده لاله
زبهر مدح تو رطب اللسان شده سوسن
هر آنکسی که برون برد سرز چنبر تو
چو نای بینی او را گلو گرفته رسن
تو آسمانی از قدر و جاه بل اعلی
تو آفتابی در حسن رای بل احسن
نسیم لطف تو گر بگذرد سوی صحرا
برآید از بن هر خارو خاره صد گلشن
سموم قهر تو گر بگذرد بگردون بر
بسوزد از زبر چرخ ماه را خرمن
کسیکه از بد ایام در حمایت تست
اجل نیارد گشتنش نیز پیرامن
چو من مدیح تو گویم ز آسمان جبریل
بنعره گوید احسنت شاد باش احسن
بزرگوارا صدرا کنون بدستوری
ز حال خود دو سه بیتی بخواهمت گفتن
مرا زمانه جافی همی دهد مالش
بنوع نوع حوادث بگونه گونه محن
نه هیچ راحت دیدم ز هیچ ممدوحی
نه هیچ فایده بردم ز شعر و نظم سخن
همی بپیچم بر خود چو ریسمان زین قوم
که تنک چشم و سبک سرترند از سوزن
بدر گه تو همی التجا کنم زیشان
که در گهت فضلا راست ملجا و مامن
بتن چو ذره ام ای آفتاب بر من تاب
همای فضلی بر بنده نیز سایه فکن
من از پی چو تو صدری مدیح خواهم گفت
نیم چو غنچه بهر باد بر گشاده دهن
چو سایه در نشوم جز بجای آبادان
نه همچو خورشید اندر جهم بهرروزن
همیشه تا که چراغ فلک بود رخشان
چنانکه حاجت ناید بماده روغن
زجاه صدر تو عین الکمال بادا دور
که هست چشم شریعت بجاه تو روشن
اسیر حکم تو بادا سپهر گردنکش
مطیع رای تو بادا زمانه توسن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - استاد جمال الدین در جواب نگاشته
ای کلک نقشبند تو آرایش جهان
وی لفظ دلگشای تو آسایش جنان
ای نکته بدیع تو خوشتر ز آرزو
وی گفته رفیع تو بر تر ز آسمان
چو روح پاک عرضی و چون علم نیکنام
چون و هم دوربینی و چون عقل نیکدان
نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم
مدحت سرای فضل تو سوسن بده زبان
هم نثر زیر پای تو افتاده چون رکاب
هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان
اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب
آب حیات در ظلماتست بی گمان
بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین
کارم بجان و کارد رسیده باستخوان
زان نو شد اروئی که بر آمیختی بلطف
دارم همی کنون طمع عمر جاودان
از جنتیان تو شده ام سرخروی لیک
از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
ورخواندن و براندن ازین نغز تر بود
ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران
بخت من ار مساعد بودی بهیچ حال
یک لحظه برنداشتمی سر ز آستان
لیکن بخدمت تو اگر کمترک رسم
آنرا توهم زخدمتهای بزرگ دان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
جائی که آفتاب فلکه شعله زد سها
معذور باشد ارشود از دیده ها نهان
گیرم که خود عطارد گشتم بنظم و نثر
با آفتاب فضل چگونه کنم قران
بر من ز عرض پاک گمانی همی بری
ترسم که چون ببینی باشد خلاف آن
نزدیک من چو گوئی این خام نیک خوی
خوشتر از آنکه گوئی این لنگر گران
پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم
در بخت این مراد همی یافتن توان
رنجه مکن قلم که رهی خود قلم صفت
آمد میان ببسته و بر سر شده دوان
اول خطای بنده تو این بیتها شناس
اندر برابر سخنی پاکتر ز جان
صد بار عقل گفت بتهدید کاین سخن
کرمان و زیره بصره و خرماست هان و هان
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
قدر تو از سعادت افلاک در علو
جاه تو از حوادث ایام در امان
وی لفظ دلگشای تو آسایش جنان
ای نکته بدیع تو خوشتر ز آرزو
وی گفته رفیع تو بر تر ز آسمان
چو روح پاک عرضی و چون علم نیکنام
چون و هم دوربینی و چون عقل نیکدان
نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم
مدحت سرای فضل تو سوسن بده زبان
هم نثر زیر پای تو افتاده چون رکاب
هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان
اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب
آب حیات در ظلماتست بی گمان
بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین
کارم بجان و کارد رسیده باستخوان
زان نو شد اروئی که بر آمیختی بلطف
دارم همی کنون طمع عمر جاودان
از جنتیان تو شده ام سرخروی لیک
از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
ورخواندن و براندن ازین نغز تر بود
ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران
بخت من ار مساعد بودی بهیچ حال
یک لحظه برنداشتمی سر ز آستان
لیکن بخدمت تو اگر کمترک رسم
آنرا توهم زخدمتهای بزرگ دان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
جائی که آفتاب فلکه شعله زد سها
معذور باشد ارشود از دیده ها نهان
گیرم که خود عطارد گشتم بنظم و نثر
با آفتاب فضل چگونه کنم قران
بر من ز عرض پاک گمانی همی بری
ترسم که چون ببینی باشد خلاف آن
نزدیک من چو گوئی این خام نیک خوی
خوشتر از آنکه گوئی این لنگر گران
پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم
در بخت این مراد همی یافتن توان
رنجه مکن قلم که رهی خود قلم صفت
آمد میان ببسته و بر سر شده دوان
اول خطای بنده تو این بیتها شناس
اندر برابر سخنی پاکتر ز جان
صد بار عقل گفت بتهدید کاین سخن
کرمان و زیره بصره و خرماست هان و هان
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
قدر تو از سعادت افلاک در علو
جاه تو از حوادث ایام در امان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - چیستان بنام شمشیر و تخلص بمدح ملک عز الدین
چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
بوده در تنگ یکی سنک نهان
مانده در حبس یکی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مرکب با آب
لاجوردی که بلولو مقرون
روشن و پاک چو دست موسی
بزر و سیم چو گنج قارون
نقشها یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش بمثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاکی
سرخ روی آمده زاتش بیرون
روی پر اشک و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
که شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر که چو آبش دادی
تشنه تر باشد آنگاه بخون
پوست باز آورد آنگه که شود
بدل خصم چو اندیشه درون
برق کردار همی بدرفشد
زابر دستی که فزون از جیحون
فخر میران جهان عز الدین
که کهین چاکر او افریدون
هنرش را نتوانگفت که چند
خردش را نتوان گفت که چون
خدمتش را متحرک شده اند
ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون
چرخ چون خیمه جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نکته او افلاطون
ای کرم بر دل پاکت عاشق
وی سخا بر کف رادت مفتون
همه کار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شکلت موزون
فلک پیر بصد دور ندید
یک فنی همچو تو در کل فنون
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از کن فیکون
پیش رایت فلک اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یکروزه تو نیست هر آنچ
کرد خورشید بعمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار ببالند غصون
از فلک کام تو بادا موصول
با ابد عمر تو بادا مقرون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
بوده در تنگ یکی سنک نهان
مانده در حبس یکی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مرکب با آب
لاجوردی که بلولو مقرون
روشن و پاک چو دست موسی
بزر و سیم چو گنج قارون
نقشها یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش بمثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاکی
سرخ روی آمده زاتش بیرون
روی پر اشک و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
که شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر که چو آبش دادی
تشنه تر باشد آنگاه بخون
پوست باز آورد آنگه که شود
بدل خصم چو اندیشه درون
برق کردار همی بدرفشد
زابر دستی که فزون از جیحون
فخر میران جهان عز الدین
که کهین چاکر او افریدون
هنرش را نتوانگفت که چند
خردش را نتوان گفت که چون
خدمتش را متحرک شده اند
ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون
چرخ چون خیمه جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نکته او افلاطون
ای کرم بر دل پاکت عاشق
وی سخا بر کف رادت مفتون
همه کار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شکلت موزون
فلک پیر بصد دور ندید
یک فنی همچو تو در کل فنون
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از کن فیکون
پیش رایت فلک اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یکروزه تو نیست هر آنچ
کرد خورشید بعمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار ببالند غصون
از فلک کام تو بادا موصول
با ابد عمر تو بادا مقرون
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مرثیت قوام الدین و تهنیت رکن الدین برای برء مرض
منت خدایرا که بتایید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چیستان بنام شمشیر و مدح اسپهبد مازندران
دولت بیدار دوش کرد زعقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
آتش همرنگ آب آلت ضرب الرقاب
آیت فصل الخطاب غایت سبق الرهان
نشتر عرق امل شعله برق اجل
دایه بیم و امید مایه سود و زیان
قاعده رسم دین قائمه عرش ملک
حامله عز و ذل فاصله جسم و جان
مشعله شبروان مشغله لاف زن
منطقه لشگری بدرقه کاروان
آهن مسمار ملک آینه روی مرگ
ناخن چنگال حرب ناصیه آسیب جان
بازوی مردان کین باروی میدان دین
زینت تخت و نگین زیور تاج کیان
لعبت هشیار دل ملت را پیشوا
هندوی بیدار خسب دولت را پاسبان
درز گشای زره رخنه گذار سپر
فتنه البرز کن آفت بر گستوان
هیبت و او همنشین نکبت و او همنفس
دولت و اوهمعنان نصرت و او توأمان
صبح ازو خنده برق ازو شعله
مرگ از و قطره قهر از و یک نشان
کفر ازو در نهیب ظلم ازودر حجیب
آفت ازو در گریز فتنه ازو درنهان
چهره اوسیم رنگ حله اوزرنگار
کسوت او آب گون قطره او بهرمان
گاه برهنه همی لرزد بر خود چوبید
گه کمر زر کند دایره گرد میان
نرم ولیکن درشت چون شکم اژدها
ساده و لیکن بنقش راست چو آب روان
در کف شه روز رزم برق بود در سحاب
در زره دشمنش صاعقه در پرنیان
عقل چو بشنید از و خنده بزد زیر لب
گفت بگویم که چیست خنجر شاه جهان
شاه فریدون نسب شیر سکندر لقب
سرور گردون نشین عادل سلطان نشان
خسرو گیتی گشای صفدر لشگر شکن
مهر درخشنده تیغ کوه ستاره سنان
تاج ملوک اردشیر اختر پیروز بخت
گوهر دریا نوال قلزم گردون توان
پادشه بحر و بر مردم چشم ملوک
واسطه عقد ملک عاقله خاندان
مهر سپهر وغا جان جهان سخا
روی ملوک زین پشت سپاه گران
حاتم اقلیم بخش آصف البرز حلم
حیدر خیبر گشای رستم گیتی ستان
آنکه بمنشور اوست مملکت آن و این
وانکه بتدبیر اوست سلطنت این و آن
آنکه گه بزم و رزم بهر ولی و عدو
دارد از کلک و تیغ رزق و اجل در بنان
آنکه بپیکان تیر چون بگشاید زشست
در دل سندان کند صورت پنج آشیان
زحمت آسیب او بر تن افراسیاب
هیبت شمشیر او در دل طمغاج خان
در خم چوگان اوست نقطه گوی زمین
بر خط فرمان اوست دایره آسمان
ابلق ایام را تا در امرش خرام
توسن افلاکرا در کف حکمش عنان
سهمش اگر دور باش در دل کوه افکند
کوه زبیم اوفتد زلزله در استخوان
عرصه ملکی که نیست در نظر عدل او
غول درو رهنماست گرگ در و سر شبان
دست و دلش ایخدا چند ببخشند چند
آن نه دلست و نه دست پس چه بود بحر و کان
ای دهش دست تو آیتی از فیض رزق
وی روش امر تو نسختی از کن فکان
بخت تو تکیه زده در حرم لایزال
قدر تو خیمه زده بر طرف لامکان
تازگی حلم تو مزمن طبع زمین
بارگی عزم تو مسرع سیر زمان
عاجز از انعام تو عالم شیب و فراز
قاصر از ادراک تو دست یقین و گمان
دهر نیارد دگر شبه تورزم آزمای
چرخ نبیند دگر مثل تو صاحبقران
دست طبیعت نزد شق دهانرا شکاف
تا که نشد رزق را دست تو اندر ضمان
از کفت آموخت بحر بخشش تالاجرم
از همه جا بیش ریخت آب بمازندران
گردون نزل ترا ماحضری ساختست
وجه جواز سنبله برگ که از کهکشان
عشق ثنایت مرا کرد امیر سخن
صیت سخایت مرا خواند برون زاصفهان
حرص همیگفت خیز راه سپرهین و هین
عقل همیگفت باش پرده مدرهان و هان
شعر همین وانگهی حضرت شاهنشهی
کس بسر آسمان بر نشد از نردبان
لطف ملک گر کند از تو قبول اینسخن
سازد از ان روح قدس مدح تو ورد زبان
آه که بازار شعر دید کسادی عظیم
جز بتو نتوان فروخت این سخنان گران
تخت بر اجرام نه رخت بر افلاک بر
لایق تخت تو نیست عرصه این خاکدان
گردن رایان ببند چون دردونان بقهر
کشور ترکان گشای چون زمی دیلمان
ملک سلیمان ستان سد سکندر گشای
تاج فریدون ربای باج ز قیصرستان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح خواجه رکن الدین صاعد
ای نهاده گوشه مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح حسام الدوله والدین اسپهبد ملک مازندران
ای ملوک جهان مسخر تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
که فلک بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاک زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گر چه در عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه رحمتست سایه تو
عنصر دولتست پیکر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوک خامه تو
نامه رزق روی دفتر تو
هست آیینه رخ اقبال
روح اورنگ و فرمنظر تو
هست عنوان نامه فرهنگ
ذکر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش کفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض کوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شکر تو
ظلم تیره زرای روشن تست
آز فر به زکلک لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هر چه در غیب روی پوشیدست
همه در ذن تو مصور تو
هر چه اندر جهان باندازه است
جز عطاهای نام مقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اکبر تو
تک هر یک بزیر رایت تو
رگ هر یک بزیر نشترتو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
که چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر بنام تو چرخ خطبه کند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملک گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملکت کس نیست
که سزدهم شریک و هم سر تو
گر چه بینم توانگر و درویش
با تو انباز گشته با زر تو
کس ز پیش تو برنگشته تهی
جز که در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشکند مهره در مفاصل کوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز که نیست
به زحزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یک عطای کمتر تو
آسمان نامده برقص هنوز
که ازو نور میزد اختر تو
جاور البحر و الفلک گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آنکه هست آستانه در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه کنی گر ملک بمن بخشد
این دو دینارک مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست در خورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
کان محقر دهد بچاکر تو
ای گه رزم حیدر کرار
هر کجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده بلطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا کردم
بعروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تکاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت کشور تو
باد جاوید طوعا او کرها
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیکر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
وایزد ذوالجلال یاور تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
که فلک بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاک زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گر چه در عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه رحمتست سایه تو
عنصر دولتست پیکر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوک خامه تو
نامه رزق روی دفتر تو
هست آیینه رخ اقبال
روح اورنگ و فرمنظر تو
هست عنوان نامه فرهنگ
ذکر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش کفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض کوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شکر تو
ظلم تیره زرای روشن تست
آز فر به زکلک لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هر چه در غیب روی پوشیدست
همه در ذن تو مصور تو
هر چه اندر جهان باندازه است
جز عطاهای نام مقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اکبر تو
تک هر یک بزیر رایت تو
رگ هر یک بزیر نشترتو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
که چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر بنام تو چرخ خطبه کند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملک گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملکت کس نیست
که سزدهم شریک و هم سر تو
گر چه بینم توانگر و درویش
با تو انباز گشته با زر تو
کس ز پیش تو برنگشته تهی
جز که در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشکند مهره در مفاصل کوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز که نیست
به زحزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یک عطای کمتر تو
آسمان نامده برقص هنوز
که ازو نور میزد اختر تو
جاور البحر و الفلک گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آنکه هست آستانه در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه کنی گر ملک بمن بخشد
این دو دینارک مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست در خورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
کان محقر دهد بچاکر تو
ای گه رزم حیدر کرار
هر کجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده بلطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا کردم
بعروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تکاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت کشور تو
باد جاوید طوعا او کرها
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیکر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
وایزد ذوالجلال یاور تو
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - قصیده
زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیده
ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در وصف قاضی القضاة رکن الدین
ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانک
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چونزنجیر تو
همچو آب از باد اشکال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه باد سحر آموخته
سحر چشمت اندکی جادوی بابل یافته
سرو با آن سرکشی و آن تمایل کردنش
گوشمالی نیک ازان شکل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف ورویتو
صد هزاران جان و دل بی جان و بیدل یافته
ایفلک افتاده عشق ترا بر داشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم کمر گرد میانت نیک گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشکل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
کی بود یارب که بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل یافته
اینت شیرین عشقبازی کاندراوجان و دلم
خوشترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زانکه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آنکه چرخش معدنجو و مکارم خوانده است
وانکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله رایش مشاعل یافته
جهان دردیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه کشف معضل و حل مسائل یافته
ناصح او را ملک مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع کامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مکارم کاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر و قادو ذهنش نیک آسان کرده حل
هرچه و هم و عقل آنرا صعب و هایل یافته
مکرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای زفر دولت بیدار تو فتنه مدام
خوابگه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاک از تأثیر حلم تو وقار آموخته
کوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاک
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون باهزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه کسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جودوعلمت خوشترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت کمتر بود از ذره
هر چه کان از داده خورشید حاصل یافته
شادباش ای قدر تو جائی رسیده کاسمان
وهم را زادراک جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وزشکوهت رونقی صدر محافل یافته
آزافزونخوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از وجود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلک چون خوشه پروین سنابل یافته
فرعدل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی والف با کبک و حواصل یافته
از سخای کیسه پردازت سپهر لاجورد
کان که او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود کلک تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه
گوهر جودت طمع برطرف ساحل یافته
دشمنت گر برخلاف رای تو آبی خورد
آبرا در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آندیده صواب
آسمان وجه تعرضهاش زایل یافته
ای نفاذ حکم تو دور محیط نه فلک
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملترا آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنائی کان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هر که دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هر که کرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اکنون ملک عاجل یافته
این رهی کاندر مدیح تو چو صبح صادقست
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فکر و معنی های بکر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا که باشد خلعت باغ از مه آزارودی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض کاعدای تو از بخت کرده التماس
مرگرا در پیش آنمقصود حایل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانک
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چونزنجیر تو
همچو آب از باد اشکال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه باد سحر آموخته
سحر چشمت اندکی جادوی بابل یافته
سرو با آن سرکشی و آن تمایل کردنش
گوشمالی نیک ازان شکل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف ورویتو
صد هزاران جان و دل بی جان و بیدل یافته
ایفلک افتاده عشق ترا بر داشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم کمر گرد میانت نیک گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشکل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
کی بود یارب که بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل یافته
اینت شیرین عشقبازی کاندراوجان و دلم
خوشترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زانکه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آنکه چرخش معدنجو و مکارم خوانده است
وانکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله رایش مشاعل یافته
جهان دردیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه کشف معضل و حل مسائل یافته
ناصح او را ملک مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع کامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مکارم کاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر و قادو ذهنش نیک آسان کرده حل
هرچه و هم و عقل آنرا صعب و هایل یافته
مکرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای زفر دولت بیدار تو فتنه مدام
خوابگه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاک از تأثیر حلم تو وقار آموخته
کوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاک
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون باهزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه کسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جودوعلمت خوشترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت کمتر بود از ذره
هر چه کان از داده خورشید حاصل یافته
شادباش ای قدر تو جائی رسیده کاسمان
وهم را زادراک جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وزشکوهت رونقی صدر محافل یافته
آزافزونخوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از وجود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلک چون خوشه پروین سنابل یافته
فرعدل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی والف با کبک و حواصل یافته
از سخای کیسه پردازت سپهر لاجورد
کان که او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود کلک تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه
گوهر جودت طمع برطرف ساحل یافته
دشمنت گر برخلاف رای تو آبی خورد
آبرا در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آندیده صواب
آسمان وجه تعرضهاش زایل یافته
ای نفاذ حکم تو دور محیط نه فلک
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملترا آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنائی کان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هر که دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هر که کرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اکنون ملک عاجل یافته
این رهی کاندر مدیح تو چو صبح صادقست
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فکر و معنی های بکر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا که باشد خلعت باغ از مه آزارودی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض کاعدای تو از بخت کرده التماس
مرگرا در پیش آنمقصود حایل یافته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح صدر سعید ابوالفتوح قوام الدین
ای جهان از تو معطر گشته
وی فلک از تو منور گشته
ای نکو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوشها از تو بهنگام نکت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو همسنگ شده
با فلک قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلک
خم پذیرفته و چنبر گشته
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست تو جود مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دلها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سرکش ایام بطبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی ار مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
کان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو همنفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری بمثل
لفظ عذب تو چو کوثر گشته
از کفت ابر خجل گشته چنان
که زمین از عرقش تر گشته
گاه ترکیب سخن در مدحت
دهن نی همه شکر گشته
تا که این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته
پیش چوگان بلاخصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
همچنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی بمکان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
وی فلک از تو منور گشته
ای نکو طلعت فرخنده تو
زینت مسند و منبر گشته
وز پی مقدم میمون تو صدر
آسمان پر زر و زیور گشته
شرع را علم تو رونق داده
عقل را رای تو رهبر گشته
مسند از درس تو ناظر بوده
منبر از وعظ تو جانور گشته
گوشها از تو بهنگام نکت
چون صدف پر در و گوهر گشته
با زمین حلم تو همسنگ شده
با فلک قدر تو همبر گشته
از پی خوش سخنت گاه سخن
دل بدخواه تو مجمر گشته
وز پی خدمت تو پشت فلک
خم پذیرفته و چنبر گشته
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
با قضا راست برابر گشته
دست تو جود مجسم بوده
شخص تو لطف مصور گشته
لفظت آسایش دلها داده
مدحت آرایش دفتر گشته
ابلق سرکش ایام بطبع
زیر ران تو مسخر گشته
بودی ار مهر چو رایت بودی
همه ذرات هوا زر گشته
طمع و آز ز جودت فربه
کان و دریا ز تو لاغر گشته
لفظ تو همنفس صبح شده
خلق تو همدم عنبر گشته
دست راد تو چو ابری بمثل
لفظ عذب تو چو کوثر گشته
از کفت ابر خجل گشته چنان
که زمین از عرقش تر گشته
گاه ترکیب سخن در مدحت
دهن نی همه شکر گشته
تا که این زورق ازرق باشد
سقف این توده اغبر گشته
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته
پیش چوگان بلاخصم چو گوی
بی سر و پای شده سرگشته
همچنین بادی در دولت و عز
قوت پشت برادر گشته
هر زمانی بمکان هر دو
دل اسلام قوی تر گشته
همه مقصود محصل بوده
همه اغراض میسر گشته
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - قصیده
دارم زعشق روی تو پیوسته ترمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - قصیده
ای چشم چرخ چون تو ندیده هنرنمای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در وصف بهار و مدح نظام الدین بوالعلای صاعد برادر رکن الدین
اینک نوبهار آورد بیرون لشگری
هر یکی چو ن نو عروسی درد گرگونزیوری
گر تماشا میکنی برخیز کاندر باغ هست
باد چون مشاطه و باغ چون لعبت گری
از هر آنجانب که روی آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستر دست گوئی شهپری
لعبتان باغ پنداری ز فردوس آمدند
هر یکی در سر کشیده از شکوفه چادری
آسمان بر فرق نرگس دوخت شش ترکی کلاه
بوستان در پای سوسن ریخت هر سیم و زری
پر طوطی گشت گوئی جامه هر غنچه
چشم شاهین گشت گوئی دیده هر عبهری
عرض لشگر میدهد نوروز و ابرش عارضست
وز گل و نرگس مراو را چون ستاره لشگری
باد اندر آب میپوشد بهر دم جوشنی
خاک از آتش مینهد بر فرق لاله مغفری
غنچه پیدا میکند زان آب داده بیلکی
بید بیرون میکشد زین گندناگون خنجری
هست هر شاخی بزیبائی کنون چون طوطیی
هست هر حوضی بنیکوئی کنون چو نکوثری
لاله و نرگس نگر در باغ سرمست آمده
بر سر این افسری و بر کف آن ساغری
گر هوا چون معتدل گردد زعدلش بشکفد
غنچه ها کز بوی او گردد معطر کشوری
زاعتدال عدل سلطان شریعت بشکفد
غنچه کز یکدمش گردد فلک چون مجمری
خواجه عالم نظام دولت و دین بوالعلا
آنکه فرزندی چنو هرگز نزاید مادری
آنکه در صدر سیادت نیست چون او خواجه
وانکه بر چرخ سعادت نیست چون او اختری
آنکه از شاخ کرم ناید چنو نو باوه
وانکه در باغ شرف چون او نروید نوبری
آنکه تا خورشید قدرش تافت از او جشرف
مثل او نامد زکان آفرینش گوهری
زهره طبعی مشتری فری عطارد خامه
مهر تأثیری و کیوان رفعتی مه منظری
قرة العین شریعت میوه جان خرد
مردم چشم سلاطین خواجه هر سروری
آنکه خرد از زاد و چرخ اعظم او را بنده
وانکه طفل از سال و عقل پیر او را چاکری
نیست خوشبو تر ز خلقش دین و دولت را گلی
نیست شیرینتر ز لفظش عقل و جانرا شکری
چشم ملت روشنست از وی اگر چه هست خرد
لعبت چشم ار بود خرد آن نباشد منکری
خرد مشناس ار بچشم ستاره کوچکست
زانکه هست او در نهاد خود بزرگی رهبری
کلکرا منگر بخردی آنزبان دانیش بین
کز زبان دانی به آید مردم از هر جانوری
اوست همچون نقطه و عقلست خط مستقیم
خط ز نقطه حاصل آید لاشک از هر مسطری
اوست همچو نمر کز و چرخست همچو ندایره
لابد از مرکز پذیرد دایره هر چنبری
شد معنبر گوی گردون از نسیم خلق او
زانکه خوش دم ترازو ناید ز دریا عنبری
آسمان گر رسم نوروزی فرستد در خورش
از هلالش طوق باید زافتابش افسری
ای تو اندر مهد چون عیسی سخنگوی آمده
وی تو در طفلی چو موسی خصم زن دین پروری
از کمال منصب تست آفرینشها تمام
ورنه هستی آفرینش بی تو همچون ابتری
چشم روشن کرد گردون از وجودت ورنه چرخ
بود ازینیک چشمه خورشید همچون اعوری
چون وقار و علم و عقل و فر تو پیدا شود
مشتری از شرم سازد طیلسان را معجری
باش تا بر خط حکمت سر نهد هر گردنی
باش تا سرمه کشد از خاک پایت هر سری
باش تا تو کلک گیری وانگهی فتوی دهی
تا شود کلکت میان حق و باطل داوری
باش تاطوطی نطق تو شکر خائی کند
تا کند روح القدس از شاخ سدره منبری
تا هلالت بدر گردد بدر گردد نور پاش
تا نهالت سبز گردد سبز سایه گستری
بهر دفع چشم بد هر یک دو ماهی آفتاب
مر عطارد را بسوزد چون سپندی ز اخگری
زیبد از چرخ کبودت حلقه چوگان نیل
زانکه نامد ز آفتابی مثل تو نیلوفری
تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل
در ربیع این نقشبندی در خزان آن زرگری
با دی اندر سایه خورشید عالم رکن دین
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتری
هر یکی چو ن نو عروسی درد گرگونزیوری
گر تماشا میکنی برخیز کاندر باغ هست
باد چون مشاطه و باغ چون لعبت گری
از هر آنجانب که روی آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستر دست گوئی شهپری
لعبتان باغ پنداری ز فردوس آمدند
هر یکی در سر کشیده از شکوفه چادری
آسمان بر فرق نرگس دوخت شش ترکی کلاه
بوستان در پای سوسن ریخت هر سیم و زری
پر طوطی گشت گوئی جامه هر غنچه
چشم شاهین گشت گوئی دیده هر عبهری
عرض لشگر میدهد نوروز و ابرش عارضست
وز گل و نرگس مراو را چون ستاره لشگری
باد اندر آب میپوشد بهر دم جوشنی
خاک از آتش مینهد بر فرق لاله مغفری
غنچه پیدا میکند زان آب داده بیلکی
بید بیرون میکشد زین گندناگون خنجری
هست هر شاخی بزیبائی کنون چون طوطیی
هست هر حوضی بنیکوئی کنون چو نکوثری
لاله و نرگس نگر در باغ سرمست آمده
بر سر این افسری و بر کف آن ساغری
گر هوا چون معتدل گردد زعدلش بشکفد
غنچه ها کز بوی او گردد معطر کشوری
زاعتدال عدل سلطان شریعت بشکفد
غنچه کز یکدمش گردد فلک چون مجمری
خواجه عالم نظام دولت و دین بوالعلا
آنکه فرزندی چنو هرگز نزاید مادری
آنکه در صدر سیادت نیست چون او خواجه
وانکه بر چرخ سعادت نیست چون او اختری
آنکه از شاخ کرم ناید چنو نو باوه
وانکه در باغ شرف چون او نروید نوبری
آنکه تا خورشید قدرش تافت از او جشرف
مثل او نامد زکان آفرینش گوهری
زهره طبعی مشتری فری عطارد خامه
مهر تأثیری و کیوان رفعتی مه منظری
قرة العین شریعت میوه جان خرد
مردم چشم سلاطین خواجه هر سروری
آنکه خرد از زاد و چرخ اعظم او را بنده
وانکه طفل از سال و عقل پیر او را چاکری
نیست خوشبو تر ز خلقش دین و دولت را گلی
نیست شیرینتر ز لفظش عقل و جانرا شکری
چشم ملت روشنست از وی اگر چه هست خرد
لعبت چشم ار بود خرد آن نباشد منکری
خرد مشناس ار بچشم ستاره کوچکست
زانکه هست او در نهاد خود بزرگی رهبری
کلکرا منگر بخردی آنزبان دانیش بین
کز زبان دانی به آید مردم از هر جانوری
اوست همچون نقطه و عقلست خط مستقیم
خط ز نقطه حاصل آید لاشک از هر مسطری
اوست همچو نمر کز و چرخست همچو ندایره
لابد از مرکز پذیرد دایره هر چنبری
شد معنبر گوی گردون از نسیم خلق او
زانکه خوش دم ترازو ناید ز دریا عنبری
آسمان گر رسم نوروزی فرستد در خورش
از هلالش طوق باید زافتابش افسری
ای تو اندر مهد چون عیسی سخنگوی آمده
وی تو در طفلی چو موسی خصم زن دین پروری
از کمال منصب تست آفرینشها تمام
ورنه هستی آفرینش بی تو همچون ابتری
چشم روشن کرد گردون از وجودت ورنه چرخ
بود ازینیک چشمه خورشید همچون اعوری
چون وقار و علم و عقل و فر تو پیدا شود
مشتری از شرم سازد طیلسان را معجری
باش تا بر خط حکمت سر نهد هر گردنی
باش تا سرمه کشد از خاک پایت هر سری
باش تا تو کلک گیری وانگهی فتوی دهی
تا شود کلکت میان حق و باطل داوری
باش تاطوطی نطق تو شکر خائی کند
تا کند روح القدس از شاخ سدره منبری
تا هلالت بدر گردد بدر گردد نور پاش
تا نهالت سبز گردد سبز سایه گستری
بهر دفع چشم بد هر یک دو ماهی آفتاب
مر عطارد را بسوزد چون سپندی ز اخگری
زیبد از چرخ کبودت حلقه چوگان نیل
زانکه نامد ز آفتابی مثل تو نیلوفری
تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل
در ربیع این نقشبندی در خزان آن زرگری
با دی اندر سایه خورشید عالم رکن دین
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتری
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح رکن الدین مسعود نورالله قبره
بس خرم و فرخست این اضحی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
بر حاکم شرع و خواجه دنیی
صدر همه شرق رکن دین مسعود
آن بحر سخا و عالم معنی
حری که سخا ببحر می گوید
پیش دل او تو کیستی باری
صدری که بمنصب شرف گشتتست
بر جمله موالی جهان مولی
حق پرور و حق شناس و حق گستر
خود کیست جز او بدین هنر اولی
زانگونه که اوست عاشق بخشش
مجنون نبدست عاشق لیلی
با درگه او سپهر هفتم را
پیوسته خطاب مجلس اعلی
محکم ز بیان فضل او ملت
روشن ز زبان کلک او فتوی
هر گه که ز عدل او بر اندیشد
از کرده خود خجل شود کسری
در سایه عدل او بحمدالله
گشتتست جهان چو جنة المأوی
ایخدمت تو سعادت جاوید
وی طاعت تو ذخیره عقبی
رشح قلم تو چشمه کوثر
عکس کرم تو سایه طوبی
در حکم تو میل و در سخا منت
در طبع تو هزل و در سخن نی نی
نزد تو چهار طبع گوئی هست
فضل و کرم و مروت و تقوی
عفو تو دلیل چشمه حیوان
خشم تو نشان طامة الکبری
از عدل تو درگه رفیع تو
شد منبع شکر و موضع شکوی
احسنت زند بخلد در داود
روزی که رود بحضرتت دعوی
لطف تو بر آب کرده استخفاف
جود تو بر ابر کرده استهزی
در لفظ تو هست سلوت جانها
چون سلوت قوم موسی از سلوی
سر سبزی تست کوری دشمن
چون ز مرد سبز کوری افعی
هر روز که صبح دم زند گوید
در گوش ولی تو لک البشری
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی
بر مسند شرع دیده گردون
مثل تو ندید والذی اسری
تازه بکف تو سنت حاتم
زنده بدم تو معجز عیسی
قدر تو مقدم است بر اشیا
چون نزد حکیم علت اولی
هرچ آن بر عقل و شرع شد مشکل
با رای رزین تو کنند انهی
گر رای تو مشعله زند بیند
ذره شب تیره دیده اعمی
هر روز سعادتی و اقبالی
زاید ز برای تو شب حبلی
تا زاده هنوز خصمت از مادر
از سهم تو در رحم شود خنثی
بر لوح نبشت گر چه رزق ایزد
لیک از قلم تو میخوریم اجری
خصمان تو گر سلامتی خواهند
یابند هم از سلام بو یحیی
بر مسند هر که جز تو بنشیند
باشد چو بصدر کعبه در عزی
تا هست جواب سائلت بخشش
معزول شدست از من و اذی
هر کو کند التجا بدرگاهت
مستمسک شد بعروة الوثقی
گویند که نابغه کند تلقین
شعر چو قصیده کند انشی
من بنده چو از مدیحت اندیشم
روح القدسم همی کند املی
در مدح تو گشت منتظم بی من
شعری که خجل شود ازو شعری
شاید که کنند پیش من سجده
هر لحظه روان اخطل و اعشی
بر روی ورق نگاشتم نقشی
کز رشکش خامه بشکند مانی
تا خانه از فلک بود جوزا
تا سورتی از نبی بود طی هی
از عمر بگیر اطول الاعمار
وز کام بیاب غایة القصوی
بدخواه تو جمله فربه و لاغر
قربان تو گشته اندرین اضحی
زان رزق عدوی تو دهد ایزد
تا وقت فدای تو بود فربی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح رکن الدین مسعود
زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی
زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی
امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی
اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی
مفوض با سر کلکت ز گردون ملک بیرائی
توئی کاندر قضا همچو نقضا هر روز وهر ساعت
هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشائی
ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان
که تا بر دوست و بر دشمن ببخشی و ببخشائی
چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی
چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسائی
تو خود دانی که خادم را غرض تشریف مولاناست
ازین بر یکدیگر بستست چندین آئی و نائی
همیشه تا کند باد خزان در باغ زر دوزی
همی تا ابر دیماهی نماید سیم پالائی
مبادا جز بنامت سکه اندر دار ضرب شرع
مبادا جز بنامت خطبه در اقلیم دانائی
جهان مشغول در کارت بخود کاری و معماری
فلک معزول در دورت ز خود کامی و خود رائی
همه بر وفق حکم تو مسیر اختر و انجم
همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینائی
زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی
امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم
خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی
اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی
مفوض با سر کلکت ز گردون ملک بیرائی
توئی کاندر قضا همچو نقضا هر روز وهر ساعت
هزاران خسته بنوازی هزاران بسته بگشائی
ترا از حلم و از جود آفرید ایزد تعالی زان
که تا بر دوست و بر دشمن ببخشی و ببخشائی
چو گردون از پی آرایش عالم نیارامی
چو خورشید از پی آسایش مردم نیاسائی
تو خود دانی که خادم را غرض تشریف مولاناست
ازین بر یکدیگر بستست چندین آئی و نائی
همیشه تا کند باد خزان در باغ زر دوزی
همی تا ابر دیماهی نماید سیم پالائی
مبادا جز بنامت سکه اندر دار ضرب شرع
مبادا جز بنامت خطبه در اقلیم دانائی
جهان مشغول در کارت بخود کاری و معماری
فلک معزول در دورت ز خود کامی و خود رائی
همه بر وفق حکم تو مسیر اختر و انجم
همه بر حسب رای تو مدار چرخ مینائی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در وصف کاخ
ای حریم حرمت یزدانی
وی نهاد لطفت جسمانی
از نکوئی دوم فردوسی
وز بلندی شرف کیوانی
خوشتر از کارگه ار تنگی
برتر از بارگه رضوانی
منزل معدلت و انصافی
معدن مکرمت و احسانی
نسختیئی ز بهشت باقی
داده تشریف سرای فانی
مجلس عشرت را بنیادی
کعبه بخشش را ارکانی
سقف مرفوع ز تو سر گردان
بیت معمور ز تو زندانی
پیش خاک تو بروزی صد بار
چرخ بر خاک نهد پیشانی
ای بتحقیق مقام محمود
وی بانصاف بهشت ثانی
فارغ از نایبه گردونی
ایمن از حادثه دورانی
از نکوئی چون سپهری مطلق
وز خوشی باغ ارم را مانی
درنیاید ز درت محنت و غم
ره نیابد بسویت ویرانی
طیره از ساحت تو رنگ فلک
خیره از طرز تو طبع مانی
هست بر درگهت بهر شرف
چرخ را آرزوی دربانی
داده ایام ترا منشوری
بهمه نعمت جاویدانی
هرگز این جای مبادا خالی
از می و مطرب و از مهمانی
بر تو آراسته ربع مسکون
بتو افروخته آبادانی
وی نهاد لطفت جسمانی
از نکوئی دوم فردوسی
وز بلندی شرف کیوانی
خوشتر از کارگه ار تنگی
برتر از بارگه رضوانی
منزل معدلت و انصافی
معدن مکرمت و احسانی
نسختیئی ز بهشت باقی
داده تشریف سرای فانی
مجلس عشرت را بنیادی
کعبه بخشش را ارکانی
سقف مرفوع ز تو سر گردان
بیت معمور ز تو زندانی
پیش خاک تو بروزی صد بار
چرخ بر خاک نهد پیشانی
ای بتحقیق مقام محمود
وی بانصاف بهشت ثانی
فارغ از نایبه گردونی
ایمن از حادثه دورانی
از نکوئی چون سپهری مطلق
وز خوشی باغ ارم را مانی
درنیاید ز درت محنت و غم
ره نیابد بسویت ویرانی
طیره از ساحت تو رنگ فلک
خیره از طرز تو طبع مانی
هست بر درگهت بهر شرف
چرخ را آرزوی دربانی
داده ایام ترا منشوری
بهمه نعمت جاویدانی
هرگز این جای مبادا خالی
از می و مطرب و از مهمانی
بر تو آراسته ربع مسکون
بتو افروخته آبادانی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح قوام الدین ابوالفتوح
ای که از لطف جهان جانی
فرخ آنکس که توأش جانانی
مجلس افروزنگاری تو ازان
چون گل و شمع و قدح خندانی
هیچ دانی بچه ماند رویت
من ندانم تو بگو گر دانی
به چارده؟ والله که نی
کی بود ماه بدین رخشانی
آفتاب فلک و یوسف مصر؟
نه بجان تو که صد چندانی
مثل تو چون نبود در عالم
چو نتوان گفت فلان را مانی
عاشقان را بطراوت روحی
صوفیان را بلطافت جانی
لب شیرین ترا گویم چیست
هست یاقوت ولی رمانی
دور از روی تو رنجورم سخت
رنجه شو یکره اگر بتوانی
یا تفضل کن و یکباره بکش
تا ازین درد سرم برهانی
دیده خون گشت ز خود رائی خویش
دل بغم سوخت ز نافرمانی
آخر از روی منت ناید شرم
که بخواری ز برم میرانی
من که مدح قوام الدینم
زهره داری که مرا رنجانی
صدر عالم سر احرار جهان
که ندارد بجهان در ثانی
گوهر پاکش چون روح ملک
فارغ از غائله شیطانی
ای که در بحر سخائی کشتی
ویکه هنگام غضب طوفانی
عزم وقادت چون سیر فلک
خالی از حادثه کسلانی
چرخ دین را چو مه و پروینی
باغ جان را چو گل و ریحانی
مسند از درس تو شد لطف پذیر
منبر از وعظ تو شد روحانی
به حقیقت همه روح محضی
نیست در تو صفت جسمانی
چرخ تا پایه قدر تو ندید
بر نیاسود ز سرگردانی
در سخا بحر صدف پردازی
در سخن ابر گهر بارانی
شرع چون مرکز و تو دایره
فضل چون حجت و تو برهانی
صورت عقلی ازین روی چو عقل
تخته غیب ز بر میخوانی
روی مه گشت پر از گرد کلف
بسکه بر خاک نهد پیشانی
از گهر سوز دل خورشیدی
وز شرف تاج سر کیوانی
زان کمر بست بخدمت جوزا
تا کند بر در تو دربانی
روح را از دم تو آسایش
آز را از کف تو مهمانی
جود لفظست و توأش معنائی
بخل درد است و توأش درمانی
بچه تشبیه کنم دست ترا
بیش از ابر و ز بحر و کانی
بیش ازین می نتوانگفت که تو
سر فیض و کرم یزدانی
چرخ از جاه تو شد با رفعت
ماه از روی تو شد نورانی
نور چشم همه خاص و عامی
انس جان همه انس و جانی
کس نخیزد ز جهان چون تو که تو
هفت چرخی و چهار ارکانی
عالم بخشش را اقلیمی
کعبه دانش را ارکانی
در کف بخت ولی شمشیری
در دل و چشم عدو پیکانی
پایه او ز فلک بگذاری
در هر آنکس که سری جنبانی
من چو مقبول تو گشتم پس ازین
چرخ با من نکند کشخانی
تا که از ناطقه پیدا گردد
نفس را خاصیت انسانی
سر تو سبز و دلت خرم باد
روز تو عید و عدو قربانی
باد جسم تو چو جان پاینده
که تو در جسم مروت جانی
پشت جاه تو قوی باد که تو
قوت پشت مسلمانانی
فرخ آنکس که توأش جانانی
مجلس افروزنگاری تو ازان
چون گل و شمع و قدح خندانی
هیچ دانی بچه ماند رویت
من ندانم تو بگو گر دانی
به چارده؟ والله که نی
کی بود ماه بدین رخشانی
آفتاب فلک و یوسف مصر؟
نه بجان تو که صد چندانی
مثل تو چون نبود در عالم
چو نتوان گفت فلان را مانی
عاشقان را بطراوت روحی
صوفیان را بلطافت جانی
لب شیرین ترا گویم چیست
هست یاقوت ولی رمانی
دور از روی تو رنجورم سخت
رنجه شو یکره اگر بتوانی
یا تفضل کن و یکباره بکش
تا ازین درد سرم برهانی
دیده خون گشت ز خود رائی خویش
دل بغم سوخت ز نافرمانی
آخر از روی منت ناید شرم
که بخواری ز برم میرانی
من که مدح قوام الدینم
زهره داری که مرا رنجانی
صدر عالم سر احرار جهان
که ندارد بجهان در ثانی
گوهر پاکش چون روح ملک
فارغ از غائله شیطانی
ای که در بحر سخائی کشتی
ویکه هنگام غضب طوفانی
عزم وقادت چون سیر فلک
خالی از حادثه کسلانی
چرخ دین را چو مه و پروینی
باغ جان را چو گل و ریحانی
مسند از درس تو شد لطف پذیر
منبر از وعظ تو شد روحانی
به حقیقت همه روح محضی
نیست در تو صفت جسمانی
چرخ تا پایه قدر تو ندید
بر نیاسود ز سرگردانی
در سخا بحر صدف پردازی
در سخن ابر گهر بارانی
شرع چون مرکز و تو دایره
فضل چون حجت و تو برهانی
صورت عقلی ازین روی چو عقل
تخته غیب ز بر میخوانی
روی مه گشت پر از گرد کلف
بسکه بر خاک نهد پیشانی
از گهر سوز دل خورشیدی
وز شرف تاج سر کیوانی
زان کمر بست بخدمت جوزا
تا کند بر در تو دربانی
روح را از دم تو آسایش
آز را از کف تو مهمانی
جود لفظست و توأش معنائی
بخل درد است و توأش درمانی
بچه تشبیه کنم دست ترا
بیش از ابر و ز بحر و کانی
بیش ازین می نتوانگفت که تو
سر فیض و کرم یزدانی
چرخ از جاه تو شد با رفعت
ماه از روی تو شد نورانی
نور چشم همه خاص و عامی
انس جان همه انس و جانی
کس نخیزد ز جهان چون تو که تو
هفت چرخی و چهار ارکانی
عالم بخشش را اقلیمی
کعبه دانش را ارکانی
در کف بخت ولی شمشیری
در دل و چشم عدو پیکانی
پایه او ز فلک بگذاری
در هر آنکس که سری جنبانی
من چو مقبول تو گشتم پس ازین
چرخ با من نکند کشخانی
تا که از ناطقه پیدا گردد
نفس را خاصیت انسانی
سر تو سبز و دلت خرم باد
روز تو عید و عدو قربانی
باد جسم تو چو جان پاینده
که تو در جسم مروت جانی
پشت جاه تو قوی باد که تو
قوت پشت مسلمانانی