عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح امام عالم صدرالدین
به خوب طالع و فرخنده روز و فرخ فال
بتافت از افق شرع آفتاب کمال
چه آفتابی رخشنده رای و بخشنده
نبرده ننگ کسوف و ندیده نقض زوال
امام عالم و مخدوم عصر صدرالدین
سپر مهر لقا و سحاب بحر نوال
زهی عطای تو مکثار و باس تو مقدام
زهی سخای تو مضیاف و خلق تو مفضال
کف تو ضامن ارزاق و واهب اموال
در تو قبله ی اقبال و کعبه ی آمال
ز فیض جود تو بحر محیط یک قطره
به سنگ حلم تو صد کوه قاف یک مثقال
نواله خوار سر خوان تو ملوک و ملک
حوله دار در خلق تو شمول و شمال
تو عقل محضی و ابنای دهر همچو دماغ
تو روح صرفی و اهل زمانه چون تمثال
تو راست بر همگان سروری به استحقاق
تو راست بر همگان خواجگی به استقلال
رفیع منصب تو بر سر سیادت تاج
خجسته مسند تو بر رخ شریعت خال
حلال پیش جنابت جناب بیت حرام
حرام پیش حدیثت حدیث سحر حلال
ز دست جود تو رنجور بوده اند الحق
مدام بازوی وزان و ساعد کیال
گزاف کار سخای تو از میان بر دست
مدنقی ترازوی و زحمت مکیال
ز بس که غارت کردند وای دست و دلت
اگر نخواهند از کان و بحر استحلال
درآن دیار که حزمت بر او کشد سدی
نیابد آنجا یأجوج فتنه و هیچ مجال
کسی که گوید کز روح محض بود مسیح
تمام باشد او را به ذاتت استدلال
هوس گرفت مگر چرخ را که پی گیرد
سوی مدارج قدر رفیعت اینت محال
تراست آن شرف صدور و مرتبت که درو
چو من نشیند روح القدس به صف نعال
زمقدم تو سپاهان اگر شدی آگاه
تو را از آن سوی زنگان نمودی استقبال
زفرقت تو چه گویم چه رفت بر سر ما
ز غیبت تو ندانم که چون گذشت احوال
نه خواب چشم و نه صبر دل و نه راحت تن
نه طعم عیش و نه امن سر و نه عصمت مال
از آرزوی تو سالی به قیمت روزی
در انتظار تو روزی به قامت صدسال
بمانده بی تو من از جور دهر سرگردان
گرفته بی تو مرا از وجود خویش ملال
چنان به وعده همی کرد چرخ مولامول
که شد ز خون دلم طشت چرخ مالامال
همی نبشت زمانه جریده ی آفاق
همی نوشت ستاره صحیفه ی آجال
دراز قصه چه خوانم که کم نخواهد شد
و گر چه رانم عمری سخن بدین منوال
هزار شکر خدا را که رایت تو رسید
به مستقر جلال و به مرکز اقبال
چو باز دیدم این طلعت مبارک تو
همه سلامت دان آن صواعق و اهوال
همیشه تا که بنالند بیدلان ز فراق
همیشه تا که ببالند عاشقان ز وصال
فلک مقبم درت باالعشی و الاشراق
جهان به کام دلت بالغدو والاصال
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح قاضی نظام الدین
ای روشن از وجود تو گشته جهان عقل
آب حیات خورده ز لفظ تو جان عقل
صدر جهان و خواجه عالم نظام دین
کز روی عقل برتری از لامکان عقل
خورشید نور گستری اندر فضای شرع
دریای علم پروری اندر جهان عقل
پای شهامت تو سپرده رکاب فضل
دست تصرف تو بسوده عنان عقل
الفاظ دلگشای تو شد نقشبند روح
وانفاس نکته زای تو شد ترجمان عقل
سروی شده نهال تو در بوستان شرع
بدری شده هلال تو بر آسمان عقل
کردست باز خاطر تو صید مغز علم
خورده همای طبع تو از استخوان عقل
گشتست پر گهر ز بنانت زبان کلک
گشتست پر درر ز بیانت دهان عقل
واقف شدست فهم تو بر مشکلات شرع
آگه شدست طبع تو از سوریان عقل
در باغ نشو پیش از تأثیر نامیه
کردست ناطقه ز دمت گلفشان عقل
از خاندان شرعی و از اهل بیت علم
زان باردای فضلی و با طیلسان عقل
بازار عقل بشکند از تو که در صبی
برتر گرفتۀ تو دکان از دکان عقل
طفلی و پیر عقل طفیلی رای تو
نازد همی ببخت جوان تو جان عقل
روح القدس شکر دهد آنگه که در سخن
طوطی نطق تو بپرد زاشیان عقل
عیسی روزگاری و در مهد کودکی
ناطق شدست در دهن تو زبان عقل
دست سیه چو مردم دیده همی ترا
زیبد که روشنست ز تو دیدگان عقل
تو مرکزی ز دایره نه فلک برون
هرگز رسیده نیست بدینجا گمان عقل
بازاد اندکت شده بسیار علم جمع
زان پر عجایبست ز تو داستان عقل
شش سالۀ که دید که بر بام هفت چرخ
زد پنج نوبت و شد سلطان نشان عقل
تا از در سرای وجود اندر آمدست
ننهاده پای بیرون از آستان عقل
ای مانده زیر و بالا از تو جهان جهل
وی گشته آشکارا بر تو نهان عقل
چون تو پسر نزاید هرگز بروزگار
چونتو گهر نخیزد هرگز زکان عقل
از کلک ریز عقد گهر در کنار شرع
وز نطق بند منطقه ها برمیان عقل
والله که گر بزیر فلک در هزار قرن
چون تو شهی بیاید صاحبقران عقل
ای بس خجالتاً که بود عقل را ز روح
گررای روشن تو کند امتحان عقل
باشند آنگهی که تو از فضل دم زنی
کروبیان نواله ستانان خوان عقل
گر زرفشاند هر کس من در فشانده ام
در زیر نعل مرکب تو از بنان عقل
تا دل بود بنزد حکیمان محل روح
تا از دماغ یابد عاقل نشان عقل
بادات زیر سایه اقبال رکن دین
جان در امان ایزد و تن در ضمان عقل
زین پس بر اوج منبر تذکیر بر خرام
تا هم بیان علم کنی هم بیان عقل
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صدر اجل ابوالفتوح محمد قوام الدین هنگام مسافرت حج
هزار منت و شکر خدای عز و جل
که سوی صدر خرامید باز صدر اجل
امام مشرق و مغرب قوام دین خدای
ابوالفتوح محمد سپهر مجد دول
گزیده طالع و طلعت ستوده سیرت و طبع
سپر پایه و قدر و ستاره جاه و محل
بگرد مسند او در، طوافگاه امل
بچین ابروی او بر، مصافگاه اجل
ز عرصه حرمش پای حادثه شده لنگ
زدامن شرفش دست نایبه شده شل
شود ز یکنظر او هزار غم راحت
شود ز یکسخن او هزار مشکل حل
نه عقل یک کلمت زو شنیده مستنکر
نه طبع یکحرکت زو بدیده مستقبل
بلطف جان ز تن دشمنان کند بیرون
که خلق او چو گلست و عدوی او چو جعل
سخای بیش ز خواهش عطای بی منت
دو آیتست که در شأن او بود منزل
در ابتدای جوانی ادای این مفروض
عنایتیست بزرگ از خدای عزوجل
ز یمن دولت او دان کزین صفت امسال
شدست بادیه یکسر بمرغزار بدل
چو خط و عارض دلدار شد زسبزه و آب
رهی که بود چو چشم لئیم و تارک کل
ز بس زهاب ببایست اندرو کشتی
زبس گیاه ببایست اندرو منجل
بحوضهای وی انر زلال تر زان آب
که بامدادان بر برگ گل نشیند طل
گرفته طبع صبا اندرو سموم چنان
که گشته مستغنی نرگس اندراو ز بصل
دمد ز خار مغیلان کنون گل خودروی
شود بطعم شکر زین سپس در او حنظل
بصحن بادیه بر کاسه های سر بودی
کنون ز فرش پر مرتع آمد و منهل
رهی که بود در آنراه عافیت از بیم
گرفته همچو بنفشه کلاه زیر بغل
کنون چو نرگس بودند طاس زر بر کف
ز بسکه امن همیزد ندا که لاتوجل
اگر چه رفت بظاهر سه اسبه همچو قلم
بسر برید همی راه بارگاه ازل
تبارک الله ازان کوه شکل ناقه او
زمین نورد و فلک سیر و آسمان هیکل
بگام او بگه پویه صعب گشته ذلول
بپای او بگه سیر سهل گشته جبل
رسنده تر ز قضا و دونده تر ز خیال
جهنده تر زجهان و رونده تر ز مثل
ز کوب زخمش تلها نموده همچو مغاک
ز جرم ضخمش گشته مغاکها چون تل
خجسته طلعت او ازستام او تابان
چنانکه طلعت خورشید از فراز قلل
دو کعبه دیدند امثال حاجیان بعیان
نه آنچنان که دو بیننده دیده احول
یکی است کعبه حجاج و عرضه گاه دعا
یکی است قبله محتاج و تکیه گاه امل
حریم هر دو میادین حرمتست و قبول
یمین هر دو محل میامنست و قبل
دل یکی شده فارغ زعشق آن دومین
چنانکه شد دل آن خالی از منات و هبل
زهی چو روح مجسم بصورت و معنی
زهی چو لطف مصور مفصل و مجمل
نه در تو کبر بمقدار ذرۀ هرگز
نه در تو بخل بمثقال حبۀ خردل
براه دین چو خردنیست در دلت غفلت
بکار خیر چو توفیق نیست در تو کسل
چو گرد کعبه کشیدی تو دایره زطواف
کشیده گشت خطی بر همه خطاوزلل
زخط و دایره کز طواف و سعی کشند
صحیفه حسنات تو گشت پر جدول
مثال کعبه و سعی تو مرکز و پرگار
نشان حلقه و دست تو همچو گوی انکل
سوی مدینه خرامان شده بر اوج شرف
چنانکه چشمۀ خورشید سوی برج حمل
سرای پرده عصمت زده بهر منزل
شده ز حفظ خدا بدرقه بهر مرحل
چنان ز طلعت تو برفروخت آن بقعه
کز آه صبح زد آیینه فلک مصقل
قران علوی خود محترم از این بودست
که چون توئی برسدنزد احمد مرسل
نشان اینسخن آنست کاندران تاریخ
قران ز شرم نکردند مشتری و زحل
تو رفته وامده وز تو کسی نیازرده
همین دلیل تمامست بر قبول عمل
زهی مبارک پی خواجۀ که از فرت
بناب افعی در زهر یافت طعم عسل
سپاس و منت بیحد خدایرا که ترا
نشد بگرد ریا آبروی مستعمل
خدای داند مستغنیم ازین سوگند
که بی حضور شما بود اصفهان مهمل
ز شوق گشته نفسهای ما همه یالیت
ز امید گشته زبانهای ما عسی و لعل
ز شوق طلعت عالیت بر وضیع و شریف
چنان گذشت همی روز و شب که لاتسئل
ز دل نشاط بیکبار گشته بیگانه
ز دیده خواب بیک راه گشته مستأصل
همیشه تا که عرب را بپاید اندر شعر
صفات یار و دیار و حدیث رسم و طلل
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که عاجز آید از اعداد آن حروف جمل
نهاده در دل تو روزگار نقطه بسط
کشیده بر سر خصمت زمانه خط بطل
خجسته بادت و لابد خجسته خواهد بود
چنین سفر که مثل بودش آخر و اول
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح اتابک محمد بن ملکشاه
بساط عدل بگسترد باز در عالم
خدایگان جهان خسرو بنی آدم
قوام چتر سلاطین سکندر ثانی
پناه دولت سلجوق اتابک اعظم
خطاب کرده بدو چرخ شهریار زمین
لقب نهاده بر او عقل مرزبان عجم
شهی که تا در او قبله ملوک شدست
چهار گوشه عالم زامن شد چو حرم
بنای ظلم ز شمشیر اوست مستأصل
اساس عدل بانصاف اوست مستحکم
مکونات بنزدیک قدر او ناچیز
محقرات بنزدیک حزم او معظم
بتیغ بستد ملک زمین ز دست ملوک
بتازیانه ببخشید بر عبید و خدم
همی ستاند جان و همی دهد روزی
گهی بصفحه تیغ و گهی بنوک قلم
غبار موکب او توتیای چشم ملوک
دعای دولت او مومیای جان کرم
زهی سر یر تو ارکان عرش را مانند
زهی ضمیر تو اسرار غیب را محرم
توئیکه ذکر تو زیبد طراز دوش ملوک
توئیکه نام تو شاید نگار روی درم
کهینه بارگه تست گرد خیمه چرخ
کمینه پرده گه تست ساحت عالم
بنور رای تو شد چشم سلطنت روشن
زعکس تیغ تو شد آستین دین معلم
تراست زیر نگین طول و عرض رویزمین
که هست بر عدوی تو چو حلقه خاتم
فلک چو زنگی اگر پاسبان بام تو نیست
چرا بطبلک خورشید و مه شود خرم
تو حکم کن ز تو فرمان و از فلک خدمت
تو امرده ز تو در خواست و زستاره نعم
نه بی اجازت تو شام بر گشاید چتر
نه بی اشارت تو صبح بر کشید علم
ولایتیکه ز تشویش پیش ازین بودست
بسان دوزخ نمرود، شد بهشت ارم
کمینه تاختن تو ز گنجه تا بغداد
ازان کناره دریا بدین سواحل یم
بسم اسب زمین را زهفت شش کرده
پس آسمانرا گرده زی گرد آن هشتم
چو آفتاب تو بر نقره خنگ آخته تیغ
چو کوه پیش و پس تو گرفته خیل و حشم
تو پاک کردی این عرصه از مخالف ملک
چنانکه کرد علی پاک کعبه را ز صنم
نه روی ملک خراشیده هیچ ناخن ظلم
نه زلف عدل پژولیده هیچ دست ستم
تو بیخ خصم بآهستگی ز بن بر کن
که چشم عقل شتاب و ظفر ندید بهم
تبارک الله ازین بیکرانه لشگر تو
که ضبط آن نکند شکل هندسی بقلم
هرآنگهی که بجنبید شیر رایت تو
سروی گاو زمین را در آورید بخم
بهر زمین که در او لشگر تو حمله کند
عظیم کاسد باشد در او متاع بقم
که داشت از ملکان لشگری چنین انبوه
ز عهد سنجر بر گیر تا بدولت جم
در آنزمان که دلیران ز حرص گیر و بدار
فرو گذارند اسباب زندگی مبهم
غریو کوس برنجین و بانگ روئین نای
بگوش گردون آواز زیر باشد و بم
سران نیارند از سر فرو نهادن ننگ
یلان ندارند از جان فراسپردن غم
ز خون شیران گلگونه کرده صفحه تیغ
ز گرد گردان سرمه کشیده شیراجم
ز بس خروش در افتاده کوهها را لرز
ز بس نهیب فرو رفته آسمانرا دم
بپیش تیغ اجل درامل فکنده سپر
بپیش حمله فتنه بلا فشرده قدم
سوار و نیزه نماید میان صف نبرد
بشکل شیری پیچان بدست درار قم
روان شیران چون زلف دلبران پرتاب
دهان مردان چون چشم سفلگان بی نم
سر مبارز مالیده زیر پای فنا
دل دلاور خائیده در دهان عدم
ز کر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه
در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم
بهوش رزم پژوهان اجل گشاده بغل
ز مغز کینه وران مرگ باز کرده شکم
تو اندر آئی آنجا عنان گرفته ظفر
چو ژنده پیل دمان و چو شرزه شیر دژم
بنعل اسب بپوشیده خاک هفت اقلیم
ببانگ کوس بدریده سقف نه طارم
فکنده رایت سلطان قهر بر بیرق
کشیده طره خاتون فتح بر پرچم
بهر کجا که دو صف روی سوی رزم آرند
بسنده باشد شمشیر تو بعدل حکم
جهان ندید و نبیندبعدل تو ملکی
ز دور آدم تا عهد عیسی مریم
همیشه تا عدد آسمان نگردد بیش
همیشه تا مدد فیض خور نگردد کم
نثار بارگه شهریار عادل باد
همه میامن نصرت ز بارگاه قدم
شده ممالک عالم برای تو مضبوط
شده قواعد ملت بتیغ تو محکم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح صدر اجل رکن الدین
زهی دهان تو میم و زلعل حلقه میم
زهی دو زلف تو جیم و زمشک نقطه جیم
ز مهر میم تو وز جور جیم تو هستم
فراخ حوصله چون جیم و تنگدل چون میم
چو جیم یکدله ام با تو پس چرا با من
زمیم بسته دهانی همی کنی تعلیم
شدآتش رخ تو بر دو زلف تو بستان
مگر که زلف و رخت آتشست و ابراهیم
اسیر شد دل مسکین بدام عشق چو دید
بزیر دانه نار آن دو رسته در یتیم
زده است افعی زلفت دل مرا و هنوز
امید وصل همیدارد اینت قلب سلیم
سیه گلیمی من شد زعارض تو پدید
زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم
ازان ستیزد بیگانه وار با من یار
که میگریزد سیماب وار از من سیم
چوباد او همه تن جان چو شمع من گریان
بیک سلام ازو جان بدو کنم تسلیم
ززخم و زردی رویم چو روی اسطرلاب
زجوی خون همه خطش جدول تقویم
سخن چه رانم چندین دراز گشت حدیث
جفا کشیدن عشاق عادتی است قدیم
تراست جان، ببر و گرد دل مگرد از آن
که هست مدحت صدر جهان در او تصمیم
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که شاید ارز کرم خوانیش رئوف و رحیم
سخای وافر داده لقبش بحر محیط
حیای مفرط نامش نهاده لطف جسیم
عبارتی بود از لفظ او دعای مسیح
اشارتی بود از کلک او عصای کلیم
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از شرار جحیم
مقدمست چو شرع رسول در تفضیل
مسلمست چو نام خدای در تقدیم
شهاب هست نسیمی زرای روشن او
کز آسمان شرف دور کرد دیو رجیم
از آن خزانه حکمت بدو سپرد خدای
که هست در سنن شرع و دین حفیظ و علیم
بزیر هر سخن او هزار گونه نکت
بزیر هر نعم او هزار گونه نعیم
خجل همی شود از جود دست او طوبی
عرق همیکند از شرم لفظ او تسنیم
تبارک الله از ان رمزو نکتهای سخن
که عقل مدرک عاجز بماند از تفهیم
زهی ز قدر تو سر زیر همچو آب آتش
زهی ز حلم تو سرکش چو باد خاک حلیم
تو نام فضل و سخا زنده کردۀ ورنی
سخا و فضل بیکباره گشته بود عدیم
زحکمت ار بکشد پای چرخ دست قضا
بتیغ صبح کند چرخ را میان بدو نیم
ز باد قهر تو کشته شود چراغ حیات
بآب لفظ تو زنده شود عظام رمیم
ز رای روشن تو گیرد ارتفاع فلک
چنانکه گیرند از آفتاب در تنجیم
اگر مجسم بودی جلال تو بمثل
نگنجدی بمکان و زمان دراز تعظیم
عطای سایل واجب شناختی چو نان
که باز می نشناسند سایلت ز غریم
بهار عدل تو است آن هوای خوش که در او
نه لاله است سیه دل نه نرگسست سقیم
فلک چو مرکب قدرت بزین کند سازد
زپوست خصم تو فتراکرا دوال ادیم
بزرگوارا صدرا ترا توانم گفت
شکایت از بد چرخ خسیس و دهر لئیم
تو کعبه فضلائی و خلق عالم را
جناب عالی تو از بد زمانه حریم
همیخورم ز جفای زمانه زخم درشت
همی کشم زعنای زمانه رنج عظیم
بنات فکرم هستند یکجهان همه بکر
نکرده خطبه ایشان سخای هیچ کریم
چه سود نکته بکرم چو شد کرم عنین
چه سود نطفه فکرم چو جود گشت عقیم
روا بود که بنازم بدینقصیده که هست
بدیعتر ز بهار و لطیف تر ز نسیم
سبک چو روح خفیف و سلس چو طبع لطیف
روان چو ماءمعین و قوی چو رای حکیم
بفردولت مدحت چنان شود سخنم
که چون صدای سخایت رسد بهفت اقلیم
همیشه تا نبود چون عقیق سنگ سیاه
همیشه تا نبود چون رحیق ماءحمیم
بآب حیوان بادات مشتری ساقی
بفر باقی بادات دور چرخ ندیم
میان جام نکو خواه تو شراب طهور
درون جان بداندیش تو عذاب الیم
شب عدوی تو بادا همی دراز و سیاه
که دم در او نزند صبح تیغ زن از بیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتوح
زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - درمدح صدرالدین
ای طالع نگون ز تو تا کی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم
وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم
از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم
از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم
از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم
د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم
گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم
صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم
انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم
از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم
در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم
کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم
در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم
در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم
نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم
عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم
خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم
ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم
پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم
کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم
دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدیح قوام الدین
ای یافته از قدر بر افلاک تقدم
وی کرده گه حکم بر اجرام تحکم
مخدوم جهان صدر قوام الدین کاینچرخ
گفته است که مأمور توأم فأمرو احکم
رای تو منزه بود از ننگ تردد
جود تو مسلم بود از مطل و تلعثم
فخر آورد از روی شرف بر سر گردون
خاکی که بر او مرکب خاص تو نهدسم
خون درجگر آهوی چین مشک شود زانک
کرد اوز نسیم دم خلق تو تنسم
پیش دلت ار موج زند بحر بجنبش
هم موج قفایش زند از دست تلاطم
چون دست گهر بار تو کی باشد هرگز
ورچند ز گوهر بود انباشته قلزم
هرگز جگر تشنه کجا سیر کند خاک
ور چه عوض آب بود وقت تیمم
کانست در ایام تو مظلوم ولیکن
در عهد تو معهود نبودست تظلم
پروین بنمودست باعدای تو دندان
تا در رخ احباب تو کردست تبسم
ای قدر تو افزون شده از دایره چرخ
وی جاه تو بیرون شده از حد توهم
هم کرده گنه را کرم و عفو توپی کور
هم کرده ستم را اثر عدل تو ره گم
اندیشه مدیح تو نهان کرده گه نظم
از بسکه معانی کند آنجای تراکم
گر محترق و راجع و منحوس نبودی
چون رای تو بودی بدرخشیدن انجم
ممدوح نباشد چو تو کز مدح تو مارا
تحسین دمادم بود احسان دمادم
صدرا بگرم گرچه صداعست ولیکن
بشنو سخن بنده و فرمای تجشم
آنم که گه مدح تو چون موی شکافم
سرگشته شود عقل از ادراک و تفهم
خوندل من میخورد اینچرخ وزینروی
در خوندل خویش همی جوشم چون خم
محروم چنانم که ز حرمان بغایت
بر حال من اعدای مراهست ترحم
من چونسمت خدمت صدری چو تو دارم
بر من چه کند چرخ سراسیمه تهاجم
من صبحم و در مدح تو جز صدق نگویم
این یافه درایان را کذبست تکلم
اینان همه صبحند ولیکن همه کاذب
بر من همه زین یافته باشند تقدم
شد تیزی خاطر سبب سوختن من
شد نرمی قاقم سبب کشتن قاقم
آهوی من آنست که بر دو نان از حرص
چون سگ بنجنبانم صدبار سر و دم
من مدح چرا گویم از بهر دو من نان
آنرا که سمن باز نداند ز تورم
بر من نکند هیچ اثر نکبت ایام
چونانکه خدررا نرسد رنج تألم
فضلم عوض رزق من آمد مگر از چرخ
چون نیش که آمد عوض دیده کژدم
شاید که بدین شهر کند چرخ تفاخر
شاید که بدین مدح کند عقل ترنم
تا شعشعشۀ نور توان جست ز خورشید
تا خاصیت نطق توان یافت ز مردم
پایاد وجود تو که آنمعنی جودست
از تو همه تسلیم و ز زوار تسلم
خصمت ز فلک کوفته و پشت خمیده
بدریده شکم پوست ز سر کنده چو گندم
اعدای تو از نکبت ایام بحالی
کش مرگ فجی باشد از انواع تنعم
فی العز و فی الدوله ماشئت تعش عش
فی القدرة و النصرة ماشئت تدم دم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
ای طلعت میمون تو سر چشمه اجرام
وی عهد همایون تو سر دفتر ایام
ای خاتم تو دایره نقطه عصمت
وی مسند تو مردمک دیده اسلام
داغی شده برران فلک صاعد مسعود
تاجی شده بر فرق ملک خواجه حکام
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام
موقوف مراد تو بود گردش افلاک
مقرون رضای تو بودجنبش اجرام
ز امر تو ونهی تو دایم دو نهادست
در گوهر افلاک و زمین جنبش و آرام
رای تو چو صبحست ولی صبح نه غماز
نطق تو چو مشگست ولی مشک نه نمام
علم تو همیخواند از اجمال تفاصیل
رای تو همی بیند ار آغاز سرانجام
صدگونه کند عفو تو بر روی گنه عذر
صدگونه نهد جود تو بر راه طمع دام
اقبال تو بین پای بلا بسته بزنجیر
انصاف تو بین دست ستم دوخته در خام
در گوش قضا پیر قدر هیچ نگوید
کاول نکند رای تو از این سخن اعلام
گر پیکر خشم تو بر ارواح نگارند
خود قابل صورت نشود نطفه در ارحام
در بازوی دین قوت ازان کلک ضعیفست
چونانکه بود قوت از ارواح در اجسام
کان کیسه تهی کرد و ز جودت بتقاضاست
مسکین چکند گر نکند هم ز کفت وام
گفتم کف کانبخش تو دریاست خرد گفت
ای بی خرد یافته درا یافته و دشنام؟
کو غوطه کشتی شکن و موج نفس گیر
کو میغ سیه فام و نهنگان سیه کام
گفتم تو بگو گفت کلید در روزی
گفتم ز چه دندانه کند گفت ز اقلام
ای لفظ تو گشته همه دل نغز چو پسته
وی حزم تو گشته همه تن مغز چو بادام
چون شرع قوی ساعد و چونعقل قوی رای
چون عدل نکو سیرت و چون علم نکو نام
از لطف تو در دست قضا عنصر ایجاد
وز قهر تو در طبع فنا قوت اعدام
تا گشت مزین بشکوه تو مناصب
تا گشت مفوض بسر کلک تو احکام
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام
صدبار فلک پیش تو در خاک بغلطید
کاین زاویه بنده مشرف کن و بخرام
یک چاکر هندوست زحل نام برین سقف
در حسرت آن تا تو نهی بر سر او گام
بر فرق زحل پای نه از بهر تواضع
کز بنده ندارند دریغ اینقدر انعام
مردم همه در طاعت تو بسته میانند
مقبل ز سر رغبت و بدبخت بناکام
خصم تو از ان دیگک سودا که همی پخت
حاصل جگر سوخته دید و طمع خام
این دست عجب بین که قدر باخت ادب را
عاقل نکند بیهده بر قصد تو اقدام
هرکس که خلاف تو کند زود بیفتد
عصیان ترا زود همی باشد فرجام
زهریست هلاهل سخن خصمی جاهت
گو هر که ملولست ز جا خیز و بیاشام
هر سر نه باندام کند بندگی تو
آرند ازان سر سه طلاقی بشش اندام
مارا ز مقامات بد اندیش تو باری
هر روز زنو تازه شود قصه بلعام
نتوان بچنین شعر ستودن چو توئیرا
آری بفلک بر نتوانشد ز ره بام
ما مرد مدیح تو نباشیم ولیکن
این زقه روح القدسست ازره الهام
عاجز همه خلقند ز مدحت نه منم خاص
عیبی نبود عجز چو باشد سببش عام
خود گیر که مدح تو سزای تو کسی گفت
حاصل چه چو قاصر شد از ادراک تو افهام
چون عاقبه الامر همه عجز و قصورست
آن به که کنم کمتر و کمتر دهم ابهام
تا خنجر بهرام بسوهان نشود تیز
تا توسن افلاک برایض نشود رام
بادا دل امید نکو خواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام
کمتر اثر ظل تو فیروزی بی سعی
بهتر ظفر خصم گریز نه بهنگام
جز مسند تو کعبه آمال مبادا
جز درگه تو قبله حاجات مبینام
اقبال تو پاینده و انصا ف تو پیوست
احسان تو هموراه و انعام تو مادام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - درمدح امام زین الدین تاج الاسلام
زهی تو حاکم عدل و جهان ترا محکوم
زهی بحم تو گردن نهاده چرخ ظلوم
فکنده صیت تو در گوش روزگار طنین
کشیده رای تو بر روی آفتاب رقوم
جبلت تو مزین بخصلت محمود
طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم
همی فروزد از تو چهار بالش شرع
چو آفتاب ز شرق و چو آسمان ز نجوم
بپیش دست تو دریاست چون خط جدول
بنزد رای تو خورشید نقطه موهوم
جواب تو ندهد آرزو مگر لبیک
خطاب تو نکند روزگار جز مخدوم
گه نواختن خاص و عام خورشیدی
که کوه و ذره نماند ز نور او محروم
سخای حاتم طائی و عدل نوشروان
عبارتیست کزان نام تو شود مفهوم
چنان بساط ستم در نوشتی از عالم
که می بدست نیاید چو کیمیا مظلوم
عجب نباشد ار از طبع تو تغییر یافت
مزاج چرخ ستمکار و طبع عالم لوم
اگر نبودی فر و شکوه مسند تو
نهاده بود فلک ظلمرا اساس و رسوم
و گرنه سنگ تو میآمدیش در دندان
پدید کرده بداین چرخ ظلمهای سدوم
نهاده قاعدۀ عدل تو در این کشور
چنانکه شاهین مرکب را دهد مرسوم
ز جور آتش نگریستی بعهد تو در
اگرنه نقش کجش راست مینمودی موم
مخالف تو اگر نوش کردی آب حیات
شدی بحنجر او در چو خنجر مسموم
که بود هرگز کو بر خلاف تو دم زد
که خیل مرگ زناگه بر او نکرد هجوم
چه نقص جاه ترا گر کسی مخالف شد
چه عیب گل را گر زو حذر کند مز کوم
نعذبالله اگر تو در ابرو آری چین
زسهم و هیبت تو زلزله فتد در روم
هر آنکه نیست دو تا پیش تو چو چنبر دف
چو نای رود بود ریسمانش در حلقوم
عوطف کرم شاملت که دایم باد
چو فیض فضل خدایست بر سبیل عموم
خدای عز و جل کرد قسمت روزی
ولی ندانم سری که نیستت معلوم
ز قصد دشمن و حاسد ترا چه باک بود
چو هست امر تو قایم بایزد قیوم
بچرخ فرما زین پس چو خدمتی باشد
ازانکه چرخ ترا چاکریست نیک خدوم
ستایش تو چه کارست تابدولت تو
سخن بمدح تو بی من همی شود منظوم
همیشه تا که نباشد بطبع آتش آب
همیشه تا که نگردد بطعم شهد ز قوم
زنائبات جهان باد جان تو محروس
ز حادثات فلک باد ذات تو معصوم
زمانه خادم آن کت بود ز جمع خدم
سپهر خصم کسی کت بود ز جنس خصوم
جهان مسخر و گردون مطیع و بخت بکام
خدای یار و ملک داعی و فلک محکوم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - درمدح امام اجل معین الدین
ای دو یت و مسند تو دین و دولت را نظام
وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ
جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ
عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام
حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک
پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب کهر با گون کلک شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک
این تواضع کردن زینگونه بااین احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند
زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام
چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من
فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک
از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام
حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین
عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل
هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام
شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام
این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین
متصل بادا بعز این جهانی والسلام
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - قصیده
ای ز وجود تو کارها چو نگارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - قصیده
کی است نوبت احسان و روزگار کرم
چه وقت میشکفد باز نو بهار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل ز صحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
نه مرغ همت کس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت کس راست برگ و بار کرم
ز بار شکر و ثنا می کشم هزاران کوه
کجاست کس که کشیدنیم ذره بار کرم
نهفته پرده امساک جمله چهره جود
گرفته گرد خساست همه عذار کرم
نیامد آخر یک گل ز غنچه احسان
نماند آخر یک طفل از تبار کرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خودنبدی
که خواست بودد گر در همه دیار کرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
که دست اوست بانصاف دستیار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی بکف جواد تو افتخار کرم
رفیع منصب تو تر و خشک عز و جلال
شریف خلق تو پنهان و آشکار کرم
گذشت آنکه کرم در دیار ما بودی
باو نزار و کنون بین همه مزار کرم
کرم بحضرت عالیش بسته شد ور نه
کجا رسیدی امید در غبار کرم
بخدمت در خود مر سپهر اخضر را
مکن قبول که اینست روزگار کرم
عدو کنون بملامت اگر چه میگوید
که می چه گوید آخر فلان ز کار کرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین کند که ترا
بخیر خیر شود شست خار خار کرم
کجاست حاتم طی تا ببیندی باری
ببارگاه تو از صاحب اعتذار کرم
توئی که آتش همت زنی بخر من بخل
که راه شکرزنی آب از بحار کرم
ز جانب کف تو یک نسیم می نوزد
که می نگیرد امید را کنار کرم
تو اینچنین وهم ا زشهر تو کسان دانم
که جان بعطسه برآرند از بخار کرم
بصرف ده صد نفروشمت بهیچ کریم
زهی شناختن از کوهرت عیار کرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم کرام
در اوفتاده بافلاس ا زاختیار کرم
ز در مدح تو شاها طویلۀ دارم
که عشرقیمت آن نیست دریساکرم
بحق من کن اگر میکنی کرم که مرا
بنظم و نثر زبانیست حقگذار کرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم بروز بار کرم
منم که ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم بشاخسار کرم
ولیک مرغ سخن گر چه کس بنپذیرد
شود بعاقبت کار هم شکار کرم
همیشه تا گهر و زر همیکنند نثار
بکوه و دریا از بذل بیشمار کرم
حصار اهل هنر باد آستانه تو
تو از نوایب ایام در حصار کرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - قصیده
ای بحق پادشاه روی زمین
وی بتو تازه گشته دولت و دین
ای ز آواز کوس نصرت تو
مانده در گوش روزگار طنین
سکه از فر تست با رونق
منبر از نام تست با تمکین
صد سپهری فراز پایه تخت
صد جهانی میان خانه زین
چرخرا پیش حکمت ازمه نو
حلقه در گوش چون ینال و تکین
جود تو ریش فقر را مرهم
عدل تو دیو ظلمرا یاسین
قطره عفو تست آب حیات
شعله رای تست نور یقین
گر نه بر سمت حکم تو گردد
چنبر چرخ بگسلد در حین
خرج یکروزه جود تست هر آنچ
کرد خورشید زیر خاک دفین
پیش چوکان حکم تو بر عقل
مختصر می نمود گوی زمین
مهره ظلم از تو ماند گشاد
بیدق ملک ا زتو شد فرزین
فرش عدل تو در بسیط جهان
تخت قدرت بر اوج علیین
ابلق دهر زیر فرمانت
حلقه آسمانت زیر نگین
نزند صبح هیچ روز نفس
که نه بر دشمنت کند نفرین
شمه خلق تست باد صبا
اثر عدل تست فروردین
چه عجب گر ز عدل شامل تو
از کبوتر حذر کند شاهین
خصم تو ناید از عدم بوجود
که نه او را اجل بود بکمین
تیر سندان سم تو بر دوزد
در شب تیره دیده پروین
ملک از بهر فخر نام ترا
کرده در وردهای خود تضمین
تیغ تو سرفشان و فتنه نشان
خصم تو پای بند و قلعه نشین
زلزله در فلک فتد ازبیم
چون ز خشم اندر ابرو آری چین
بشکند هیبت تو پشت فلک
بگسلد قوت تو کوه متین
دهن مادح تو آکنداست
چون دهان صدف بدر ثمین
من چو نظم مدیحت اندیشم
جبرئیلم همی کند تلقین
چون من از جان دعای تو گویم
آسمانم همی کند آمین
عزم و قاد و حزم ثابت تو
پست کردست حصن های حصین
اینچنین فتح و این چنین نصرت
باز گویند در جهان پس ازین
مژده دولتست و معجز ملک
ورنه هرگز که دید فتح چنین
تا مکانرا بودحدوث و جهت
تا زمانرا بود شهور وسنین
باد قدر تو برتر ازکیوان
عمر افزونتر از الوف ومئین
تا قیامت بهر چه رای کنی
نصرت ایزدیت باد معین
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود
بگشت گونه باغ از نهیب باد خزان
بیر باد خزان برگ شاخ و رنگ رزان
نماند قوت آذر ز سطوت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان
بباغ تاسپه برد تاختن کردست
شدند منهزم از باغ لشگرنیسان
مگر که باغ باقطاع زاغ کردستند
ازانکه رخت بدر برد بلبل از بستان
چو زاغ برفکند طیلسان و خطبه کند
هزار دستان را چیست به زطی لسان
ازان همی نزند سرو دست کاندر باغ
هزار دستان برگل نمیزند دستان
چو عرصه گاه قیامت شدست ساحت باغ
که مرغ خامش گشت و درخت شد عریان
ز برک گشت زمین همچو رو یعاشق زرد
ورق ز شاخ درختان چو نامه ها پران
دل هوا مگر از جور چرخ سردشدست
و گرنه اشک چه بار دزدیده ها چندان
مگر که باد خزانی بباغ ضرابست
که آفتابش کوره است و آبدان سندان
که چون درست مکلس شدست برگ درخت
که چون سبیکه نقره ببسته آب روان
و گرنه سیمگری داند ابراز چه سبب
همی فشاند نقره چو سونش سوهان
کلاه لاله که بربود و تاج نرگس کو
قبای غنچه که بر کند و پاره کرد چنان
درخت ا زچه برهنه نشست در مه دی
که در تموز همیداشت جامه الوان
چو خنده آید از زعفران چه معنی کابر
ز زعفران که بباغست میشود گریان
عجب نباشد اگر خشک گشت شاخ درخت
که چون نمک همه کافور مینهد بر خوان
مگر ز سرما گشتست روی چرخ کبود
مگر ز برف ببستست راه کاهکشان
ببین که ماه ز سرما چگونه میلرزد
ببین که پروین بر هم همی زند دندان
بخر گه اندر بنشین ز بامداد اکنون
بخواه پیش و برافروز گوهری خندان
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش
لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
لطیف جرمی نازک تنی سبک روحی
که مرگ او همه ساله بود ز خواب گران
زمانه سیرت و گردون نهیب و دریا جوش
زمین گذار و زمان فعل و آسمان جولان
چو آفتاب جهانسوز و همچو اختر شوخ
چو روزگار لجوج و چو چرخ بی فرمان
چو برق تیغ زن و چون اثیر صاعقه بار
چو ابر سوی هوا سرکش و چو باد دوان
درخت افکن و خارا گذار و آهن سوز
سپهر گردش و گیتی گشای و قلعه ستان
اساس دوزخ نمرود و باغ ابراهیم
دلیل منزل تکلیم موسی عمران
براو حرارت و صفر اشدست مستولی
دلیلش آنکه مر او را سیاه گشته زبان
اگر نه خشم گرفتست چیستش صفرا
و گرنه ترس زد او را ز چیستش یرقان
بکوه ماند اگر کوه زعفران روید
بابرماند اگر ابر زر دهد باران
چو کوه کوه عقیق و چو توده توده زر
چو پاره پاره روح و چو رشته رشته جان
ز عکس او همه روی هوا پر از لاله
ز جرم او همه روی زمین نگارستان
سپید و زرد بهم در چو نرگس سرمست
سیاه و سرخ بهم در چو لاله نعمان
ازوست تاج سر شمع و نور چشم چراغ
بدوست رونق خرگاه و زینت ایوان
بدو بود بهمه حال نازش زردشت
وزاو بود بهمه وقت قبله دهقان
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک
بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
پدید ازو شده غش و عیار هر دینار
عیان ازو شده رد و قبول هر رفرمان
گهی چو تیغ کز آهن بود نیام او را
گهی چو لعل که از سنگ باشدش زندان
نشان معجز موسی همیدهد ا زخویش
که از نخست عصا بود و پس شود ثعبان
گر اوست اصل حرارت چراست بی سببی
بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان
ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر
عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان
شعاع جرم لطیفش میان ظلمت دود
نشان جان فرشته است در تن شیطان
بطبع گرم و بپایه بلند چون خورشید
بچهره زرد و بجامه سیاه چون رهبان
غرور داده مرابلیس را گه اناخیر
خلاص کرده سیاوش را گه بهتان
چو آز هر چه خوردبیش هست گرسنه تر
عجبتر آنکه ز خوردن نمیشود عطشان
بگرد عارض نورانیش ترا کم دود
چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهر با گون کوهی ز زلزله جنبان
بفعل همچو سپهر اندر او مضرت و نفع
بجرم همچو مه اندر فزونی و نقصان
گهی چو دونی افتاده در بن تونی
گهی چو شاهی در صدر صفه دیوان
د راو گهر بنماید ز خویشتن یاقوت
بدو هنر بنماید عبیر و عنبر و بان
گهی ز دود سیاهی چو زنک یافته تیغ
گهی ز تیزی وحدت چو آب داده سنان
برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد
بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
ازو نعامه تنقل کند بصحرا بر
وز او سمندر رقص آورد بهندستان
همیشه در تبلرزست و میخورد همه چیز
ازان سبب که مر اورا ز احتماست زیان
مگر که تعزیت خویشتن بداشت ازانک
نهاد بر سر خاکستر و نشست در آن
ازوست مایه ارواح و ماده انوار
وز اوست جنبش حیوان و قوت ارکان
عزیز همچو حیات و مهیب همچو اجل
شریف همچون عقل و لطیف همچون جان
چو وهم دانا تیز و چو طبع زیرک تند
چو رای پیر قوی و چه بخت خواجه جوان
در او نهاده بدنیا خدای نفع و ضرر
بدو بود گه عقبی عقوبت ا زیزدان
برادریست مر او را بخانه در دشمن
بجان چو فرصت یابد نمیدهش امان
گهی ز آهن پیراهنی کند چو زره
که فرجه ها بود اندر میان پودش و تان
هزار پاره شده پیرهن بدان تن زرد
چنانکه بر تن بیمار جامه خلقان
گهی زآهن حصنی کند ولی بی سقف
پر از دریچه و روزن چو خانه ویران
ز پنجره رخ رخشان او بدان ماند
که هست روی مهی ا زدریچۀ تابان
گه از قناعت سازد غذای خویش از خود
گهی ز حرص و شره لقمه کرده کوه کلان
مگر که صنعت اکسیر نیک میداند
ز بس قراضه که بیرون فشاند او ز دهان
ز کیمیاست زر او بلی ازین معنیست
که چون ز بوته برنشد ازو نماند نشان
ز دست مادر او را پدرش یک بوسه
پدید گشته ازان بوسه در زمان زایشان
بزاد حالی و در مسند سیاه نشست
چنانکه خواجه آزادگان و در صدر جهان
بزرگ مفتی اسلام رکن دین مسعود
که مثل او ننماید فلک بصد دوران
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان رفعت
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
بلند همت صدری که باسخای کفش
نمانده درویش اندر جهان کسی جز کان
گران رکابی ا زحلم او گرفت زمین
سبک عنانی از عزم او ربود زمان
زهی سپهر ترا زیر پای همچو رکاب
زهی زمانه ترا زیر دست همچو عنان
توئی که نام تو گشتست زینت دفتر
توئی که مدح تو گشتست زیور دیوان
خجل شدست زرای تو شعله خورشید
نهان شدست زشرم تو چشمه حیوان
شدست عدل تو مردیو ظلم را یاسین
شدست جود تو مر درد فقر را درمان
نسیم لطیف تو بر دوست رایت دولت
سموم قهر تو بر خصم آیت خذلان
کمینه شعله زرای تو چشمه خورشید
نخست پایه ز قدر تو تارک کیوان
زمین بلرزد بر خویش اگر تو گوئی هین
فلک باستد بر جای اگر تو گوئی هان
چو ابر وقت درم ریختن توئی پر دل
چو برق گاه زر افشاندن توئی خندان
بلند قدر تو بر چرخ زیر پای آورد
بقهر شیر فلک همچو شیر شادروان
روان تر آمد حکم تو از سپهر و نجوم
فزون تر آمد قدر تو از زمان و مکان
ببحر و برق همی ماند آن دل و خاطر
بابر ماند و خورشید آن بنان و بیان
کسی که با تو نباشد بطبع همچون تیر
شود سیاهی چشمش بدیده در پیکان
ملک بمدح و ثنای تو بر گشاده دهن
فلک بخدمت تو از مجره بسته میان
اثر ز لطف تو یحیی العظام و هی رمیم
نشان ز هیبت توکل من علیها فان
مکارمت چو شمار ازل برون قیاس
بزرگیت جو صفات قدم برون ز گمان
تراست خاصیت جود از همه عالم
چنانکه قوه نطق است در حق انسان
ضمیر روشن تو یک بیک همی خواند
هر آنچه هست پس پرده های غیب نهان
شدست طبع تو بر دفتر کرم فهرست
شدست نام تو برنامه سخا عنوان
ازین سخن بچنان حضرتم بیاد آمد
حدیث بصره و خرما و زیره و کرمان
همی خری سخن خویشتن زمن ببها
چنین کنند صدور و اکابر و اعیان
نه بحر قطره دهد ابر را و آن قطره
بگوهری بخرد باز از بر عمان؟
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرد من از اقران
همیشه رونق مادح بود ز ممدوحان
که گه زنندش تحسین و گه کنند احسان
نسب ز ممدوحان آرند شاعران ورنه
نسب چه دارد خاقانی آخر از خاقان
بروزگار تو الحق عجب همی دارم
که بر امید رهی راه میزند حرمان
چو من دو دیوان آراستم بمدحت تو
چراست نام من اندر جریده نسیان
روا بود ز پی این قصیده غرا
که خاک غزنی رشک آورد باصفاهان
همیشه تا که چو تو درفشاند ابر بهار
همیشه تا که من زرگر ست باد خزان
بهار عمر تو باد از خزان دهر ایمن
جهان بکام و فلک رام و بنده مدحتخوان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - درمدح نصره الدین جهان پهلوان
زهی بنفحه عدل تو زنده جان جهان
بدست حکم تو داده فلک عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
توئی سکندر ایام و شهریار زمین
توئی سپه کش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو کرده ستارگان فلک
فلک خطاب تو کرده خدایگان جهان
بنور رای تو تابنده روشنان فلک
بخاکپای تو سوگند سرکشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان ملک
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملک طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
بخاکپای تو ماندست تشنه آب حیات
بآب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
کمینه شعله رای تو آفتاب فلک
نخست پایه قدر تو لامکان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تابدان کران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
بتیغ مهر دو نیمه کند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رمو ز هرچه معماست در نهان جهان
صدای کوس تو چونانگرفت در گردون
که مرغ فتنه بپرید از آشیا ن جهان
اگر نه شحنه عدلت کند جهانداری
از آنسوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد زهیبت تو فتد
بزلزله تب لرزاندر استخوان جهان
تبارک الله ازان بی کرانه لشگر تو
که قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشکل جذر اصم شود زو حل
بعقد صد یک ازو کی رسد بنان جهان
بحرص خدمت توتاخت از عدم بوجود
هرآنه حشو مکانگشت وایرمان جهان
بتازیانه اشارت نما و لشگر بین
زقیروان جهان تا بقیروان جهان
تو بخت ملک باوج محیط گردون نه
که نیست لایق تخت تو خاکدان جهان
جهان بعهد تو معهود بود از گردون
بلب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
بداده بود بتاراج خانمان جهان
مثال فتنه یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخر الزمان جهان
خدایگانا حال جهان بلطف ببین
که رفت در سر جود تو سوزیان جهان
جهان بنیل سخای تو گل کجا دارد
چه مایه گنجد در مکنت و توان جهان
حدیث حاتم طائی و نام نوشروان
بروزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آنگروه برد
برون کشد ز پس سرقضا زبان جهان
چه جا نکند پس از ینهر که کانکند که سخات
رها نکرد جوی در دکان کان جهان
بخاکپای تو سوگند میخورد گردون
که مثل تو نزند سر زبادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش کن که بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
که دشمن تو جگر میخورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست کز پاست
جواز بدرقه دارند کاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
بپشت گرمی بازوی تو کند ور نی
برهنه هندو کی کی کند ضمان جهان
همیشه تا که ببافد زرشته شب و روز
سپهر کسوت اکسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
که بس بود زدم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوک زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - قصیده
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح امام العالم اقضی القضاه رکن الدین
ای گذشته پایه قدرت زهفتم آسمان
وی رسیده صیت انصافت باقطار جهان
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
کز وجود تست تازه عدل را جان و روان
سورت جود بنانت آیتی از فیض حق
صورت امرروانت نسختی از کن فکان
چرخ هفتم پای کوب قدر تو همچون رکاب
سیرانجم دستمال حگم تو همچون عنان
چشم کس چو نتو ندیده حاکمی مسندنشین
گوش کس نشینده چون تو خواجه فتنه نشان
عفو تواز حاسدانت میخر دزلت بزر
حکم تو بردشمنانت می نهدمنت بجان
صعوه کو ازهمای فر تو سایه گرفت
در زمان بیرون کشد سیمرغ را از آشیان
هر که سربیرون کشد از چنبر فرمان تو
ریسمان در گردن او خوبتر از طیلسان
روی مسند پشت چون تو حاکمی هرگزندید
زابتدای دور عالم تا دم آخر زمان
هر که با تو راست رو نبود بهرحالی چو تیر
خود زره در کردن اوزه شود همچون کمان
ای دوام عمرتو افزون زحدلایزال
وی کمال قدرتو برتر زاوج لامکان
دردیاری کاندراو بگذشت نام خشم تو
عافیت آنجا بصدفرسنگ کس ندهد نشان
گرهمای فرتو یابد زحکمت زخصتی
برکشدزاندام بدخواهت بمنقار استخوان
قطره ها در قعر دریا شعله آتش شود
گر نهنگ خشم تو ناگاه بگشایددهان
هرکه بی تعظیم آرد برزبان نام ترا
میخ دندانهاش چون مسمارگرددبرزبان
شادباش ایحا کمی کزعدل شیرین کارتو
باز درزیر زره از کبک میجوید امان
از پی مدح و ثنایت حرفها برحرفهاست
وزپی نیل عطایت کاروان در کاروان
حرزایوان رفیعت چیست یاسین و القران
دود دهلیز عدویت چیست حامیم والدخان
آسمانی دولتی داری کراخوش نامدست
گوبکر کس برنشین و روبجنگ آسمان
شرع میگوید لهذالبیت رب ینصره
عقل میگوید و قاه الله و هوالمستعان
هر که او از حق بیفتد دیر برخیز دزجای
خصم راگومصلحت نبود بگفتم هان وهان
دشمن ارصدحیلت انگیزد مقابل کی بود
هیچ روبه بازیی با حمله شیر ژیان
صدگل بدعهد تردامن ببادی خشک شد
سرو سرسبزی تواند کردبا مابادخزان
ازره تلبیس نور روز چون بتوان نهفت
از دم حیلت چراغ شرع کی گردد نهان
هرفروغی کزدروغی زاید آن یکدم بود
صبح کاذب هم برافروزدولیکن یکزمان
هم پرپروانه گردد سوخته ازصدشمع
ورنه بودی شمع را از قصد پروانه زیان
چون علی الاطلاق قاضی مسلمانان توئی
هر که را تو نیستی قاضی مسلمانش مخوان
خود تو مسجد کن بوی و خصم مسجد کن بود
ابلهان این فرق نشناسند خاصه غافلان
شب زطاق لاجوردی دیو بهراستراق
گربدزدد چندحرفی تابرآشوبد جهان
رای عالی آن شهاب ثاقبست اندرپیش
کش بیکساعت برآرد موج دود از دودمان
دشمنت راگو مشوغره بحصن آهنین
آخر آهن بهرکاری دارد آتش درمیان
ورتوبهر مصلحت را حلم فرمائی همی
تا نگردد حاسد مغرور تو مغرور از ان
حلم تو چون زعفرانست ار چه دلراقوتست
چون زاندازه بدرشدزهر گردد زعفران
منصب ارکبراست ابلیست بس صدرکبیر
دولت ارفتنه است دجالست بس صاحبقران
بیدا گر خنجر کشد در پیشگل هم ره دهیست
خارباری کیست یارب تادر او یازد سنان
آرزوی خواجگیشان میکند مغروروار
مفلسانرا آرزو سرمایه باشد در دکان
خواجگی دانی چه باشد بنده بودن بردرت
دشمنان را راستین پیش تو سربر آستان
تا همی از شکرجوید مرغ نعمت پایدام
تاهمی از عدل خواهد بام دولت پاسبان
متصل باداترا تانفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مباد دولت این خاندان
دست حکم ازمنصب تو تا ابدمرئی العیون
کلک شرع از شکر عدلت جاودان رطب اللسان
چاربالش را بحد چارگانه عدل تو
کرده براولاد وبراعقاب وقف جاودان
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در تقاضای عفو از رکن الدین مسعود صاعد
زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن