عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ساقیا برخیز کز پیمانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بیا بصاحب ما بین که تاعیان نگری
فضایل ملکی در شمایل بشری
بهر چه حسن توان گفت روی اوست قرین
زهر چه عیب توان جست خوی اوست بری
ببین برویش و کوتاه کن سخن ناصح
که بی زبانی خوشتر بود ز بی بصری
بگو بشحنه که از ما خبر نجوید باز
ببزم ما خبری نیست غیر بی خبری
اگر تو تیغ کشی ما سپر بیندازیم
که عشق تیغ برآورد و صبر شد سپری
بباد دادیم امروز و آب دیده ی من
بیاد آری و روزی بخاک من گذری
بصدق بین و کرم کن که خواجگان کریم
براستی نظر آرند نی به بی هنری
خزان رسیده نهالی همی سرود بسرو
ببین بروز من و شادزی به بی ثمری
بسوخت جانش و با کس نگفت نزد نشاط
بروز گار شه از عشق عیب پرده دری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دارد شب نومیدی ما صبح امیدی
باد سحری میدهد از غیب نویدی
غازی ز پی دشمن و ما را برخ دوست
هر لحظه نگاهی و در آن اجر شهیدی
از لطف بنالیم و ز بیداد ننالیم
کز دوست نداریم بجز دوست امیدی
تا نشکنی آگاه نگردی ز دل ما
قفلیست که در وی نفتد هیچ کلیدی
گر تیر زنی دیده نپوشیم که باشد
هر تیر بریدی ز تو هر زخم نویدی
یکچند نشاط از سخن بیهده بس کن
ای بس که همی گفتی و ای بس که شنیدی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ز ما گمگشتگان پرسید از آن کوی
سراغ تشنگان جویید از جوی
میی بی غش، بتی دلکش، دلی خوش
لب ساقی، لب ساغر، لب جوی
فسونگر نو گلی، جزعی نظر باز
زبان دان بلبلی، لعلی سخنگوی
دگر از هر چه گویی، لب فروبند
دگر از هر چه جویی، دل فروشوی
و گر زین جمله جز غم حاصلت نیست
نشاط آسا دل دیوانه ای جوی
در ویرانه ی دل کوب و زانجا
سراغ بیدلان می پرس و میپوی
سری پر فتنه و کاری خطرناک
دلی بی باک و یاری مصلحت جوی
نشاط از یمن خاک پای خسرو
که آراید ملک زان لب فلک روی
از این صحرا مگر بیرون کشی رخت
ازین میدان مگر بیرون بری گوی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم
نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامی ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه ی سیمرغ ندارد مگسی
سر بسر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
مگو مرگ است بی او زندگانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چرا چو ابر نگریی چرا چو باد نکوشی
چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
نشسته بیخود و غافل ز کار اول و آخر
که از چه چشم گشودی و از چه دیده نپوشی
بدین بطالت و عطلت بدین جهالت و غفلت
نهی بخویش چه تهمت گر اهل دانش و هوشی
در سرای گشودند و باز پا نگشایی
بدجله راه نمودند و باز آب ننوشی
بغیر عشق اثری نیست ورنه چیست که واعظ
به سد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
بصدق کوش و ارادت که دوش بر سر این ره
بگوش سالکی این نکته میسرود سروشی
بهر طرف که نهی رو قدم سپار و میندیش
که ره بدوست بیابی اگر بصدق بکوشی
ز ذوق بندگی ای خواجه گر شوی چو من آگه
اگر بهیچ خرندت که خویشتن بفروشی
نشاط از تو ندارد بجز غم تو تمنا
نه شاکی از تو به نیشی نه شاکر از تو به نوشی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی
که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی
شعله ها سر زده ام از دل و جان طور صفت
موسیی نیست دریغا که بجوید قبسی
بسته این گمشدگان دیده و گوش ارنه براه
کاروانیست نمودار و نواخوان جرسی
راز رندان خرابات مپرسید ز ما
بکسی راز مگویید که گوید بکسی
ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید
لیک در خلق ز ما گفت و شنید است بسی
چشمه ها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت
چشم و دل بر اثر دانه و آب قفسی
من در این دام و تمنای رهایی هیهات
تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی
رشته مگذار ز کف لیک خدا را بگذار
که بمرغان هم آواز بر آرم نفسی
گر پناهی دهدم دوست عجب نیست نشاط
ناگزیر است می از دردی و گلشن ز خسی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
تا بکی افزایش تن کاهش جان تا بکی
خانه ویران از پی تعمیر زندان تا بکی
وادی خونخوار عشق است این نه بازار هوس
ترک سر باید در این ره فکر سامان تا بکی
دل بر دلبر بیفکن جان بر جانان فرست
این غم دل تا بچند این انده جان تا بکی
با قضای حق چه خیزد از رضای این و آن
کیست این یا چیست آن این تا بچند آن تا بکی
زلف ساقی گیر و جامی از می باقی طلب
در غم فانی توان بودن پریشان تا بکی
سر بپای دوست دارد گر بزلفش همسری
ای شب هجران نمیایی بپایان تا بکی
دل نماند عشق کی ماند نهان در دل نشاط
آتش اندر پنبه بتوان کرد پنهان تا بکی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
در بلورین خانه عکس طلعت داراستی
یا که آن نور حق استی آن دل داناستی
روی شاه است اینکه عکس افکنده بر کاخ بلور
یا سپهر است این و آن مهر جهان آراستی
سد هزاران عکس بینی چون نظر پوشی ز اصل
باز چون بر اصل بینی ذات بی همتاستی
عکس دیهیم و نطاق استی در این فرخنده طاق
یا سپهر است این و آن اکلیل و آن جوزاستی
ساعد شاهد حمایل دار زیب پیکریست
یا ببرج ماهی امشب ماه نور افزاستی
چشم مست ساقی بزم است و زلف پرخمش
یا که ترک چرخ برج عقربش مأواستی
مطرب بزم است و جزوی بر کف از شعر نشاط
یا بچرخ امشب قرین ناهید با شعراستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
سرو سیمین که دیده در چمنی
و آفتابی میان انجمنی
گلبن بزم و شاهد چمنی
زینت باغ و زیب انجمنی
نشنیدی زمانهان سخنی
فاش خواهی شنید از انجمنی
از اسیران غربتش چه خبر
آنکه با دوست خفته در وطنی
عقل با عشق بر نمی آید
با سلیمان نپاید اهرمنی
یار میآید از میان برخیز
خار راهی غبار انجمنی
هر طرف طایری پر افشان هست
کس نیفتد بفکر همچو منی
ناله ای میکشم مگر صیاد
گذر آرد بگوشه ی چمنی
بیخودی و شکستگی نشاط
چشم مستی و زلف پر شکنی
چه عجب فاش کرد اگر رازم
که نگنجد در آن دهن سخنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
پای سروی و گوشه ی چمنی
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
موکب شاه جهان آمده است و از پی
نصر و فتح است و ظفر تا به خراسان از ری
کاسه از فرق عدو گیر نه از دست حبیب
نغمه از ناله ی وی جوی نه از ناله ی نی
دشمن از تیغ شهنشه خرد از لمعه ی عشق
همچو شمع سحر از باد و گلستان از دی
آخر ای دل نه تو از خیل شهی خیز و به راه
قدمی نه که شود بدرقه ات همت وی
چند بیهوده به سر میبری این عمر عزیز
تا کی آخر به عبث عمر گذاری تا کی
بار بگشا که ازین راه سفرهاست به پیش
سست منشین که در این دشت خطرهاست ز پی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
من و اندیشه ی باری که ندارد یاری
نگشاید دل از آن گل که بود با خاری
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است
زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری
شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند
من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری
دل آیینه صفت جو به نثار رخ دوست
ورنه اینجا سر و زر را نبود مقداری
سایه افتاد هم از گام نخستین بر خاک
تا چرا با قد او لاف زد از رفتاری
غم بر اندازه ی غمخوار فرستند نشاط
غم فزون داراز آنجا که تواش غمخواری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بیا دور ساقی بگیریم جامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای روی دلارایت آرایش زیبایی
زیباتر از این رو چیست تا خود بوی آرایی
رویی که جهانسوز است با غازه چه افروزی
زلفی که دلاویز است زآویزه چه پیرایی
ذکر تو فراغ من از مشغله ی تنها
یاد تو چراغ من در ظلمت تنهایی
هم عاشق و هم عاقل سودند بر این در سر
این سر بکف تسلیم آن بر سر خود رایی
در حسرت آن صیدم کز پافتد از تیرت
وان دست بلورین را در خون وی آلایی
حاشا که نهم گامی جز در طلب کامت
بردیم بدامن پای تا باز چه فرمایی
پایی بسرم بر نه یا تیغ بر این سر نه
تا چند توان سر برد با این سر سودایی
در حلقه ی میخواران باد است سخن واعظ
زین آب نپیمودی تا باد نپیمایی
دشمن چو ضعیف آید آنگاه حذر باید
کو وقت همی یابد وین هست توانایی
بیچاره نشاط از تو سد عقده بدل دارد
یک ره گرهی از زلف بگشای که بگشایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی
دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم
ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
عزت این بس که مرا بنده ی خود میخوانی
وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید
تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
هوس زیست از این بیشترم درسر نیست
که زنم دست بدامانی و بوسم پایی
ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند
شاهدی را ببر از مجلس نا بینایی
چه غم ارخانه بر اندازدم این سیل که هست
خوشتر از خانه بمیخانه مرا مأوایی
دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست
زلف ترسا بچه ای دست بت ترسایی
پا بمسجد نگشایم که هنوز از می دوش
سر بجوش است و بگوش ازدف و نی غوغایی
سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا
دل دیوانه کشد جز بسوی صحرایی
سر خوش از غفلت این بیخبر انست نشاط
ورنه با زحمت نادان نزید دانایی