عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
من که دارای جهان سخنم
بنده ی شاه زمین و زمنم
عقل با من سرو کاریش نبود
عشق داند که چسان مؤتمنم
من بدام تو یکی مرغ اسیر
که ندانی ز کدامین چمنم
من بشهر تو یکی پیک غریب
که نپرسی خبری از وطنم
گر نوازند بجامیم رواست
بطفیل تو درین انجمنم
هر شب از سوز دل افروزم شمع
که مگر دیده برویت فکنم
همه شب با تو نشینم که تویی
باز روز آید و بینم که منم
شعله ای بر سرم افتاده چو شمع
تا بپا سوخت بخواهد بدنم
آنکه بر جان من آتش زد و رفت
گو که باز آی و ببین سوختنم
با نشاط است چه کارم تا هست
غمی و گوشه ی بیت الحزنم
لعل یار آب خضر خاک دری
بلب آمیخت که تا شد سخنم
بی نوا از غم و از دولت شاه
خوش ادا توتی شکر شکنم
بنده ی شاه زمین و زمنم
عقل با من سرو کاریش نبود
عشق داند که چسان مؤتمنم
من بدام تو یکی مرغ اسیر
که ندانی ز کدامین چمنم
من بشهر تو یکی پیک غریب
که نپرسی خبری از وطنم
گر نوازند بجامیم رواست
بطفیل تو درین انجمنم
هر شب از سوز دل افروزم شمع
که مگر دیده برویت فکنم
همه شب با تو نشینم که تویی
باز روز آید و بینم که منم
شعله ای بر سرم افتاده چو شمع
تا بپا سوخت بخواهد بدنم
آنکه بر جان من آتش زد و رفت
گو که باز آی و ببین سوختنم
با نشاط است چه کارم تا هست
غمی و گوشه ی بیت الحزنم
لعل یار آب خضر خاک دری
بلب آمیخت که تا شد سخنم
بی نوا از غم و از دولت شاه
خوش ادا توتی شکر شکنم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم
با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست
ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون
روزگاریست که در دیده گهرها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره آمده ایم
می ندانیم در این ره چه ضررها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره باید رفت
دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
بار بگذارو گرانی بنه ای دل که براه
گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزیست که بر عقل بهمدستی عشق
غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط
نخلها کشته و امید ثمرها داریم
با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست
ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون
روزگاریست که در دیده گهرها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره آمده ایم
می ندانیم در این ره چه ضررها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره باید رفت
دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
بار بگذارو گرانی بنه ای دل که براه
گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزیست که بر عقل بهمدستی عشق
غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط
نخلها کشته و امید ثمرها داریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
نه هشیارم توان گفتن نه مستم
که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دوشینه بر مراد دل آمد بسر شبم
ذکر خدا و شکر خداوند بر لبم
ساقی بریز باده بر آیین گریه ام
مطرب بساز نغمه بآهنگ یاربم
یا رب تو آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشمت دنیا و منصبم
گفتم نهم بخاک دری سر و گر نه چیست
از احتمال کشمکش دهر مطلبم
گفتم که ساغری کشم از صاف بندگی
دست زمانه خاک فشاند بمشربم
دیوانه را چه حاصلی از رایء قلان
باید بعشق خواند حدیثی زمذهبم
آخر برون زخود قدمی مینهم نشاط
بر در زخیل شاه ستاده ست مرکبم
ذکر خدا و شکر خداوند بر لبم
ساقی بریز باده بر آیین گریه ام
مطرب بساز نغمه بآهنگ یاربم
یا رب تو آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشمت دنیا و منصبم
گفتم نهم بخاک دری سر و گر نه چیست
از احتمال کشمکش دهر مطلبم
گفتم که ساغری کشم از صاف بندگی
دست زمانه خاک فشاند بمشربم
دیوانه را چه حاصلی از رایء قلان
باید بعشق خواند حدیثی زمذهبم
آخر برون زخود قدمی مینهم نشاط
بر در زخیل شاه ستاده ست مرکبم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ای از صباح رویت روشن شب امیدم
زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم
روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
باد بهار امروز پیغام یار دارد
با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد
ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر
از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم
چون نیک بر جفایش دیدم کرامتی بود
سد شکر کارمیدم از هر چه می رمیدم
از قول دشمنانم نه سود و نه زیانم
مقبول دوستانم گر نیک و گر پلیدم
امشب خراب و مستم گویم هر آنچه هستم
هم سبحه بر گسستم هم خرقه بردریدم
من نیستم بجز دوست، او مغز بود و من پوست
ساقی بیار جامی تا گویم آنچه دیدم
بر خویشتن چو بینم نومید می نشینم
بازار عنایت شاه دل میدهد نویدم
زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم
روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
باد بهار امروز پیغام یار دارد
با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد
ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر
از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم
چون نیک بر جفایش دیدم کرامتی بود
سد شکر کارمیدم از هر چه می رمیدم
از قول دشمنانم نه سود و نه زیانم
مقبول دوستانم گر نیک و گر پلیدم
امشب خراب و مستم گویم هر آنچه هستم
هم سبحه بر گسستم هم خرقه بردریدم
من نیستم بجز دوست، او مغز بود و من پوست
ساقی بیار جامی تا گویم آنچه دیدم
بر خویشتن چو بینم نومید می نشینم
بازار عنایت شاه دل میدهد نویدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
بندگان را بکف از جود تو حکمیست قدیم
که حرام است طمع جز ز خداوند کریم
جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان
هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم
گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم
پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم
غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش
صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم
آن نه وصل است که از پی بودش هجرانی
ره بدوزخ نبود از پس فردوس نعیم
من و یاری که نه غیری بود او را نه رقیب
من و بزمی که نه شمعی بود آنجا نه ندیم
سیم بی قلب بیندوز که در درگه دوست
نپذیرند ز کس هیچ بجز قلب سلیم
رض حاجات خود ای دل ببرش حاجت نیست
که علیم است و حکیم است و کریم است و رحیم
تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند
روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم
که حرام است طمع جز ز خداوند کریم
جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان
هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم
گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم
پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم
غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش
صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم
آن نه وصل است که از پی بودش هجرانی
ره بدوزخ نبود از پس فردوس نعیم
من و یاری که نه غیری بود او را نه رقیب
من و بزمی که نه شمعی بود آنجا نه ندیم
سیم بی قلب بیندوز که در درگه دوست
نپذیرند ز کس هیچ بجز قلب سلیم
رض حاجات خود ای دل ببرش حاجت نیست
که علیم است و حکیم است و کریم است و رحیم
تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند
روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آخر این روز بشب میرسد این صبح بشام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
سخت شد کار و دریغا که هوسها همه سست
سوخت جان از غم و آوخ که طعمها همه خام
ره بپایان شد و دردا که ندانیم هنوز
بکجا میرود این اشتر بگسسته زمام
توسن عمر ازین دشت سراسر بگذشت
تا زنی چشم بهم بگذرد این یک دو سه گام
پرتو مهر که در ساحت این خانه نماند
شک نباشد که دوامی نکند بر لب بام
این گل تازه که سر بر زده امروز ز شاخ
یک دو روز دگرش بر سر خاک است مقام
کس از این انجمن حادثه سودی نبرد
که ذهاب است و ایاب است و قعود است و قیام
در بر باد دمادم نکند شمع ثبات
در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام
آخر این ریشه به بن آید و این تیشه بسنگ
آخر این می زسبو ریزد و این شهد زجام
خیز و بفروز چراغ خرد از آتش عشق
آبی از اشک بزن بر رخ و برشو زمنام
دل یکی مرکب ره جوست رکابش بطلب
راه این سوست نشاط از اثر دل بخرام
کوش کاین جان مقدس رهد از محبس تن
تا کی این طایر فرخنده بماند در دام
کوش کاین مهر فروزان که نهان است بمیغ
همچو تیغ شه آفاق بر آید ز نیام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
سخت شد کار و دریغا که هوسها همه سست
سوخت جان از غم و آوخ که طعمها همه خام
ره بپایان شد و دردا که ندانیم هنوز
بکجا میرود این اشتر بگسسته زمام
توسن عمر ازین دشت سراسر بگذشت
تا زنی چشم بهم بگذرد این یک دو سه گام
پرتو مهر که در ساحت این خانه نماند
شک نباشد که دوامی نکند بر لب بام
این گل تازه که سر بر زده امروز ز شاخ
یک دو روز دگرش بر سر خاک است مقام
کس از این انجمن حادثه سودی نبرد
که ذهاب است و ایاب است و قعود است و قیام
در بر باد دمادم نکند شمع ثبات
در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام
آخر این ریشه به بن آید و این تیشه بسنگ
آخر این می زسبو ریزد و این شهد زجام
خیز و بفروز چراغ خرد از آتش عشق
آبی از اشک بزن بر رخ و برشو زمنام
دل یکی مرکب ره جوست رکابش بطلب
راه این سوست نشاط از اثر دل بخرام
کوش کاین جان مقدس رهد از محبس تن
تا کی این طایر فرخنده بماند در دام
کوش کاین مهر فروزان که نهان است بمیغ
همچو تیغ شه آفاق بر آید ز نیام
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شب عید است بیا تا لب ساغر گیریم
غم سی روزه بیک جرعه ز دل بر گیریم
دور ماه فلک امروز بپایان آمد
وقت آنست که دور قدح از سر گیریم
سبحه و خرقه ی سالوس به یک سو فکنیم
راه رندان قدح نوش قلندر گیریم
شستشویی برخ از چشمه ی حیوان جوییم
بکف آیینه بر آیین سکندر گیریم
تا بدیدار ظفر دیده منور گردد
سرمه از خاک در شاه مظفر گیریم
دوستان را همه لب بر لب ساغر گیریم
دشمنان را همه سر بر سر خنجر گیریم
خستگان را نبود تا خبری زود دلا
جایی اندر خم آن زلف معنبر گیریم
رخنه در کار غم افتاد نشاط از قدحی
قدحی تا که وجودش ز میان بر گیریم
غم سی روزه بیک جرعه ز دل بر گیریم
دور ماه فلک امروز بپایان آمد
وقت آنست که دور قدح از سر گیریم
سبحه و خرقه ی سالوس به یک سو فکنیم
راه رندان قدح نوش قلندر گیریم
شستشویی برخ از چشمه ی حیوان جوییم
بکف آیینه بر آیین سکندر گیریم
تا بدیدار ظفر دیده منور گردد
سرمه از خاک در شاه مظفر گیریم
دوستان را همه لب بر لب ساغر گیریم
دشمنان را همه سر بر سر خنجر گیریم
خستگان را نبود تا خبری زود دلا
جایی اندر خم آن زلف معنبر گیریم
رخنه در کار غم افتاد نشاط از قدحی
قدحی تا که وجودش ز میان بر گیریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
من بدین ساعد سیمین که تو داری دانم
که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم
اگرم تلخ فرستی بحلاوت نوشم
اگرم غیب نویسی بارادت خواهم
اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم
اگرم سر طلبی شاکر این فرمانم
دگر از غم نگریزم که تویی غمخوارم
دگر از درد ننالم که تویی درمانم
گر برانی تو یکی بند بپا مسکینم
گر بخوانی تو یکی چشمه طلب عطشانم
گر تو دهقان منی گلبن رنگارنگم
گر تو بستان منی بلبل خوش الحانم
ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک در بار تو بس هم سرو هم سامانم
بروم تا بکجا لطمه ی چوگان غمت
حالیا گوی صفت بر سر این میدانم
سوی جانان چو نظر میفکنم جز جان نیست
چون بجان مینگرم نیست بجز جانانم
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هر چه گویی تو چنانم من و سد چندانم
که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم
اگرم تلخ فرستی بحلاوت نوشم
اگرم غیب نویسی بارادت خواهم
اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم
اگرم سر طلبی شاکر این فرمانم
دگر از غم نگریزم که تویی غمخوارم
دگر از درد ننالم که تویی درمانم
گر برانی تو یکی بند بپا مسکینم
گر بخوانی تو یکی چشمه طلب عطشانم
گر تو دهقان منی گلبن رنگارنگم
گر تو بستان منی بلبل خوش الحانم
ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک در بار تو بس هم سرو هم سامانم
بروم تا بکجا لطمه ی چوگان غمت
حالیا گوی صفت بر سر این میدانم
سوی جانان چو نظر میفکنم جز جان نیست
چون بجان مینگرم نیست بجز جانانم
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هر چه گویی تو چنانم من و سد چندانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بیاد نیست جز انیم که من بیاد تو باشم
جز این مراد ندارم که بر مراد تو باشم
چو یاد غمزده غم آورد از آن نپسندم
بخود غمی که مبادا غمین بیاد تو باشم
غمت مباد اسیری اگر بدام تو میرد
فدای خاطر آزاد و جان شاد تو باشم
مرا چه باک که سد کوه آتش است در این ره
اگر چه کاه ضعیفم اسیر باد تو باشم
زیاده میکنم امروز جرم تا که بفردا
پسند فضل تو و رحمت زیاد تو باشم
بفضل بین و کرم بر من ضعیف خدا را
که من نه در خور میزان عدل و داد تو باشم
زنیستی ره هستی نشاط جست، بگفتا
زمن کناره چه گیری که در نهاد تو باشم
جز این مراد ندارم که بر مراد تو باشم
چو یاد غمزده غم آورد از آن نپسندم
بخود غمی که مبادا غمین بیاد تو باشم
غمت مباد اسیری اگر بدام تو میرد
فدای خاطر آزاد و جان شاد تو باشم
مرا چه باک که سد کوه آتش است در این ره
اگر چه کاه ضعیفم اسیر باد تو باشم
زیاده میکنم امروز جرم تا که بفردا
پسند فضل تو و رحمت زیاد تو باشم
بفضل بین و کرم بر من ضعیف خدا را
که من نه در خور میزان عدل و داد تو باشم
زنیستی ره هستی نشاط جست، بگفتا
زمن کناره چه گیری که در نهاد تو باشم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
روزی که نبینند نشانی بجهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تا چه گفتند که خاموش شدیم
پای تا سر همه تن گوش شدیم
تاب دیدار تو در ما نبود
پرده بردار که از هوش شدیم
دوش در میکده بودیم امروز
سر خوش از منزلت دوش شدیم
کلفت عقل گران بود بدوش
مست و دیوانه و مدهوش شدیم
طاقت بار گه عدل نبود
بر در عفو خطا پوش شدیم
منع شوریده دل آن به نکنید
آتشی هست که در جوش شدیم
دست بردیم در آغوش نشاط
با غمت دست در آغوش شدیم
پای تا سر همه تن گوش شدیم
تاب دیدار تو در ما نبود
پرده بردار که از هوش شدیم
دوش در میکده بودیم امروز
سر خوش از منزلت دوش شدیم
کلفت عقل گران بود بدوش
مست و دیوانه و مدهوش شدیم
طاقت بار گه عدل نبود
بر در عفو خطا پوش شدیم
منع شوریده دل آن به نکنید
آتشی هست که در جوش شدیم
دست بردیم در آغوش نشاط
با غمت دست در آغوش شدیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
از جان گذشته ایم و بجانان رسیده ایم
از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
ما را بسر توقع سامان خویش نیست
کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب
مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق
نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
از پیشگاه میکده تا بارگاه یار
سد بار بیش مست و غزلخوان رسیده ایم
تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست
ساقی بیار می که بمیدان رسیده ایم
نیروی عشق بین که در این دشت بی کران
گامی نرفته ایم و بپایان رسیده ایم
بر لمعه ی سراب روانند همرهان
زین ره که ما بچشمه ی حیوان رسیده ایم
بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط
کز آستان سایه ی یزدان رسیده ایم
از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
ما را بسر توقع سامان خویش نیست
کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب
مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق
نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
از پیشگاه میکده تا بارگاه یار
سد بار بیش مست و غزلخوان رسیده ایم
تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست
ساقی بیار می که بمیدان رسیده ایم
نیروی عشق بین که در این دشت بی کران
گامی نرفته ایم و بپایان رسیده ایم
بر لمعه ی سراب روانند همرهان
زین ره که ما بچشمه ی حیوان رسیده ایم
بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط
کز آستان سایه ی یزدان رسیده ایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
منم کاکنون بعالم غم ندارم
و گر دارم غم عالم ندارم
ز قلاشی و رسوایی و مسنی
اساس شادمانی کم ندارم
گریبان من و دست رضایت
چرا دل شاد و جان خرم ندارم
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن
که دیگر طاقت مرهم ندارم
اگر کامی دهی جامی دگر ده
که من سامان ملک جم ندارم
غم از شادی بزاید شادی از غم
چه غم دارم که غیر از غم ندارم
طمعها خام بود امید رستن
نشاط از زلف خم در خم ندارم
و گر دارم غم عالم ندارم
ز قلاشی و رسوایی و مسنی
اساس شادمانی کم ندارم
گریبان من و دست رضایت
چرا دل شاد و جان خرم ندارم
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن
که دیگر طاقت مرهم ندارم
اگر کامی دهی جامی دگر ده
که من سامان ملک جم ندارم
غم از شادی بزاید شادی از غم
چه غم دارم که غیر از غم ندارم
طمعها خام بود امید رستن
نشاط از زلف خم در خم ندارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
طلعت دوست عیان میخواهم
هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ز آتش عشق نخستین قسم
اولین نفخه و آخر نفسم
خواجه تاش خردم بنده ی عشق
خواجه ی و هم و امیر هوسم
بهر این گمشدگان از دل و لب
آتش قافله ی بانگ جرسم
دوستم من که جز او نیست کسی
دوست من نیست که من هیچکسم
ساخت از زحمت پرواز خلاص
چنگل باز و شکنج قفسم
ساغر از دست شهنشه زده ام
مست شاهم چه زیان از عسسم
هر کسی را هوسی در سرو من
هوسم اینکه نباشد هوسم
پا نهادم بسر بر هر دو جهان
تا بپای تو بود دسترسم
هیچکس بیغمی امروز نشاط
غیر من نیست که من هیچکسم
اولین نفخه و آخر نفسم
خواجه تاش خردم بنده ی عشق
خواجه ی و هم و امیر هوسم
بهر این گمشدگان از دل و لب
آتش قافله ی بانگ جرسم
دوستم من که جز او نیست کسی
دوست من نیست که من هیچکسم
ساخت از زحمت پرواز خلاص
چنگل باز و شکنج قفسم
ساغر از دست شهنشه زده ام
مست شاهم چه زیان از عسسم
هر کسی را هوسی در سرو من
هوسم اینکه نباشد هوسم
پا نهادم بسر بر هر دو جهان
تا بپای تو بود دسترسم
هیچکس بیغمی امروز نشاط
غیر من نیست که من هیچکسم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
اگر ره است و اگر بیره از قفای تو باشم
اگر بدم من اگر نیک از برای تو باشم
همین بس است که بر من ز روی لطف ببینی
که من نه در خور اندیشه ی لقای تو باشم
بکرده های صواب است امید شیخ و بمن بین
که با هزار خطا چشم بر عطای تو باشم
سخن به بیهده رانم زنیک و بد ندانم
مرا بس این که توانم مطیع رای تو باشم
بمدعای منی پای تا بفرق، خدا را
کجا رواست که من جز بمدعای تو باشم
برات روضه بشویم در آب چشمه ی کوثر
اگر قبول کنندم که خاک پای تو باشم
من و بلای غمت، شیخ و خلد نعیمش
کدام نعمت از این به که مبتلای تو باشم
نشاط قیمت بیگانگی زخلق چه داند
من این معامله دانم که آشنای تو باشم
اگر بدم من اگر نیک از برای تو باشم
همین بس است که بر من ز روی لطف ببینی
که من نه در خور اندیشه ی لقای تو باشم
بکرده های صواب است امید شیخ و بمن بین
که با هزار خطا چشم بر عطای تو باشم
سخن به بیهده رانم زنیک و بد ندانم
مرا بس این که توانم مطیع رای تو باشم
بمدعای منی پای تا بفرق، خدا را
کجا رواست که من جز بمدعای تو باشم
برات روضه بشویم در آب چشمه ی کوثر
اگر قبول کنندم که خاک پای تو باشم
من و بلای غمت، شیخ و خلد نعیمش
کدام نعمت از این به که مبتلای تو باشم
نشاط قیمت بیگانگی زخلق چه داند
من این معامله دانم که آشنای تو باشم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بر آن سرم که به پیمانه دست بگشایم
غبار، عقل ز رخسار عشق بزدایم
گهی بطره ی ساقی کهن بگیسوی چنگ
گره ببندم و از کار بسته بگشایم
مرا نه دست ستیزی بود نه پای گریز
اگر بخشم بر آیی بعجز باز آیم
مرا بدست خضیبت چه جای پنجه، ولی
بخون خویش توانم که پنجه آلایم
پی قبول تو آراست هر کسی خود را
من از قبول تو خود را مگر بیارایم
هزار بادیه پیموده ام بدین امید
که در سرای مغان جرعه ای بپیمایم
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است
روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم
غبار، عقل ز رخسار عشق بزدایم
گهی بطره ی ساقی کهن بگیسوی چنگ
گره ببندم و از کار بسته بگشایم
مرا نه دست ستیزی بود نه پای گریز
اگر بخشم بر آیی بعجز باز آیم
مرا بدست خضیبت چه جای پنجه، ولی
بخون خویش توانم که پنجه آلایم
پی قبول تو آراست هر کسی خود را
من از قبول تو خود را مگر بیارایم
هزار بادیه پیموده ام بدین امید
که در سرای مغان جرعه ای بپیمایم
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است
روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
بی تو میل گل و گلشن نکنم
هوس سوری و سوسن نکنم
دامن از خون دلم گلگون شد
ورنه گل بی تو بدامن نکنم
نرسد شام که در خلوت دل
شمعی از یاد تو روشن نکنم
نشود صبح که در منظر چشم
بر سر راه تو مسکن نکنم
من که غارت زده ی ملک شهم
دگر اندیشه ی رهزن نکنم
من که سد دشت نهفتم در مرد
حذر از کودک برزن نکنم
من که سد تیغ فشردم در دل
ناله از کاوش سوزن نکنم
از سر بام تو بر خاسته ام
جز ببام تو نشیمن نکنم
ترک جان در ره دلدار نشاط
که نکرده ست که تا من نکنم
هوس سوری و سوسن نکنم
دامن از خون دلم گلگون شد
ورنه گل بی تو بدامن نکنم
نرسد شام که در خلوت دل
شمعی از یاد تو روشن نکنم
نشود صبح که در منظر چشم
بر سر راه تو مسکن نکنم
من که غارت زده ی ملک شهم
دگر اندیشه ی رهزن نکنم
من که سد دشت نهفتم در مرد
حذر از کودک برزن نکنم
من که سد تیغ فشردم در دل
ناله از کاوش سوزن نکنم
از سر بام تو بر خاسته ام
جز ببام تو نشیمن نکنم
ترک جان در ره دلدار نشاط
که نکرده ست که تا من نکنم