عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۹ - عزیمت اهلبیت رسالت از شام بجانب کربلا
شد چو از زندان فرعونی ملول
یوسف مه پیکر آل رسول
گرگ دهر از خون خوبان سیر شد
دور گردون نادم از تقصیر شد
صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام
اختران برج عز و احتشام
شد روان آن بانوان سوگوار
سوی یثرب با دو چشم اشگبار
پوشش محمل ز دیبای سیاه
شقه ها بر فرقشان از دود آه
گفت با قائد شه والا تبار
دارم اندر سر هوای کوی یار
هین بکش سوی زمین کربلا
این قطار محنت و درد و بلا
تا بدور مرقد پاک پدر
با فراغ دل کنم خاکی بسر
دلفکارانش شوند از گریه سیر
بی جفای خولی و شمر شریر
پس کشیدند آن قطار پر بلا
ناقه داران سوی دشت کربلا
کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور
شد بگردون از زمین شور نشور
بوی جان آورد باد خوش نوید
بر مشام عترت شاه شهید
زینب آن بانوی خرگاه شرف
گفت نالان با دل سوزان زتف
ساربانا ناقه را بگشای یار
کایدم زیندشت خونین بوی یار
ساربانا مهد برگیر از ابل
که فراوان دردها دارم بدل
واهلم با ناله های دردناک
کاندرین گلشن گلی دارم بخاک
خصم از این منزل که بستی محملم
دست گرگان یوسفی ماند و دلم
ساربانا محمل من کن فرود
تا به بینم چون شد آن یوسف که بود
دختران شاه او ادنی سریر
خود برافکندند از محمل بزیر
خواجۀ سجاد میر کاروان
پابرهنه شد روان با بانوان
سوی قربانگاه دشت نینوا
همچو موسی سوی تاراندر طوی
آسمانی دید بر روی زمین
آفتاباش در کنار اما دفین
یا نهفته بحر زخار شرف
در غلطانی در آغوش صدف
یا بزیر پرده نور کبریا
چون به بطن روح سر کیمیا
یا که در مشکره مصباح هدی
لیک شمعش سر ز تیغ از آن جدا
مرقد پاک پدر در بر گرفت
شکوۀ شام و عراق از سر گرفت
سیل خون از دیده راند و ناله کرد
کربلا را بوستان لاله کرد
عندلیبان سوی گلشن تاختند
ناله بر اوج سپهر افراختند
خواهران و مادران خون جگر
هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر
آن یکی داغ برادر بر کنار
درفشان از دیده چون ابر بهار
وین یک از داغ پسر در سوز و ساز
با نوای ناله های جان گداز
زینب از ناله گریبان چاک زد
آتش اندر خرمن افلاک زد
با دلی پر درد و چشم اشگریز
از جگر نالید کیجان عزیز
چون بگویم من که تو رفتی زبر
بیتو ماندم زنده من خاکم بسر
شکوه ها دارم ز دست قاتلت
ترسم ار گویم بیازارم دلت
ماجرای کوفه و صحرای شام
با تو بیمن خود سرت گوید تمام
گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد
سرگذشت کوفه و آل زیاد
وان ره شام و هیون بی جهیز
وان تطاولهای خصم پر ستیز
برد از یاد آن همه آزارها
قصۀ شام و سر بازارها
آسمانا چون نگشتی سرنگون
شد چو خورشید امامت غرق خون
ای شگفت از شمعهای انجمت
چون نریزد بر زمین از طارمت
در شگفتم از تو ای قرص قمر
چون نگشتی پیکر او را سپر
چون نزد زین غم حدیث نامه ات
ای دبیر آتش چونی در خامه ات
رخت شادی چون نزد در نیل غم
کوکب ناهیدت ای چرخ دژم
چون نیفکندی در این غم تاج زر
ای خدیو طارم چارم ز سر
ماند تنها شاه عالمگیر تو
چون شد ای ترک فلک شمشیر تو
ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه
چون نشد گیتی زنفرینت تباه
چون نزد آه یتیمان از زفیر
آتش در خرم ای دهقان پیر
شد چو سرگردان غزالان حرم
ای ثریا چون نپاشیدی ز هم
چون نکردایقطب گردون زین منات
خاک بر سر بر سر لعنت بنات
پس سکینه دختر شاه شهید
اشک ریزان ناله از دل بر کشید
گفت با سوز جگر کای داورم
بیتو چون گویم چه آمد بر سرم
رفتی و شد ای شه والای من
شور محشر راست بر بالای من
سر برآر از خاک و سوی ما نگر
خسته گوش دختر از یغما نگر
بس گریبان کز فراقت چاک شد
ناله ها از خاک بر افلاک شد
بیتو چشمم دجله و جیحون گریست
دشمنان بر گریۀ من خون گریست
سوی تا سو دشمن و جمعی پریش
راه شام و دشت بی پایان به پیش
شامیان بزم سرور آراستند
دخترانت بر کنیزی خواستند
پس کنید آن بانوی مهد و وقار
مرقد پاک برادر در کنار
زد فغان چون بر سر گل عندلیب
کرد شرح حال هجران با طبیب
کای ز هجرت داغ بر دلهای ریش
بیتو شد بر باد موهای پریش
گیسوان کندند خوبان در غمت
حلقه ها بستند بهر ماتمت
ای پدیدار تو جانها را سکون
در فراقت شد جگرها غرق خون
خواهرانت میرود سوی حجیز
ای امیر کاروان وقت است خیز
امشب این جمعی که گریان تواند
اندر این غمخانه مهمان تو اند
میزبانا چشم خونین باز کن
کن وداع ما و خواب ناز کن
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۰ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بمدینهٔ طیبه
چون عروس حجلۀ فیروزه گو
مهد زرین بست بر پشت هیون
شد قطار غم روان سوی حجیز
با دل پر خون و چشم اشگریز
یوسف آل پیمبر با بشیر
گفت کای فرزانۀ روشن ضمیر
هین بسوی شهر یثرب ران کمیت
ده خبرشان ماجرای اهلبیت
شد روان آن ناعی ناخوش خبر
تا بنزد روضۀ خیر البشر
گفت نالان کایمقیمان حرم
من رسول زادۀ پیغمبرم
گشته شد سبط رسول عالمین
آفتاب یثرب و بطحا حسین
شد بخون خویش غلطان پیکرش
دست دونان نیزه گردان سرش
اهل یثرب را از این ناخوش نوید
ناله بر نه پردۀ گردون رسید
صبح عیش آل هاشم شام شد
در مدینه رستخیز عام شد
اهل یثرب از صغیر و از کبیر
از ندای غم فزای آن بشیر
سوی خرگاه امامت تاختند
سر ز پا و پا ز سر نشناختند
شد بنات آل هاشم از خدور
سر زنان بیرون چو از مشرق بدور
انجمن گشتند گرد دخت شاه
گلرخان چون هاله گرد قرص ماه
صیحۀ واسیداه افراشتند
معجر صغرا ز سر برداشتند
شد بریده گیسوان مشگ بیز
چشمهای نرگسین شد اشگریز
گفت آن بانوی خرگاه عفاف
با بنات دوده آل مناف
فاش بر گوئید بالله حال چیست
این فغان و شور و غوغا بهر کیست
سر زنان گفتند کایزاد بتول
بهر شاه تشنه لب سبط رسول
کز جفای کوفیان در کربلا
کشته شد آن شاه اقلیم ولا
سروهای بوستان مصطفی
بر نشت از باد کین یکسر ز پا
از سموم افتاد در گلشن حریق
اکبرت چون لاله در خون شد غریق
جسم پاک قاسم نو کدخدا
گشته چون برگ خزان از هم جدا
طی شد از گیتی بساط خوشدلی
کاو فتاده دست عباس علی
اصغر شیرین لب از بستان تیر
خورد خون حلق نازک جای شیر
گشته عبدالله گل باغ حسن
در کنار شه جدا دستش ز تن
پر شکسته طایران را کوفیان
سوخته از آتش کین آشیان
گشت جای ماهرویان حجیز
اشتران بی عمری و جحیز
این حدیث آمد چو آن مه را بگوش
ناله از دل برکشید و شد ز هوش
چون بهوش آمد گریبان بر درید
کایدریغا شد سیه صبح امید
بیخت گردون خاک عالم بر سرم
کاشکی هرگز نزادی مادرم
با بنات هاشم آن بانوی راد
رو سوی خرگاه آل الله نهاد
از فغان بانوان در خیمه گاه
شد فضا پر ناله ماهی تابماه
خواجۀ سجاد شاه دین پژوه
شد بمنبر باز گفتا کای گروه
حمد ایزد راکه از لطف جلی
کرده مخصوص بلا آل علی
حلق رو به در خود زنجیر نیست
لایق زنجیر او جز شیر نیست
عاشقانش کن گریزند از بلا
کان بلا را او بود صاحب صلا
پاک یزدانی که چون خلق آفرید
این بلا را غیر ما در خور ندید
کشته شد لب تشنه شاه مشرقین
نور چشم سرور مردان حسین
شد اسیر کوفیان بیوفا
بانوان و کودکان مه لقا
شد سرش چون کوی مهر تابدار
نیزه گردان گرد هر شهر و دیار
چون نگردد چشمها از گریه کور
کز جهان منسوخ شد رسم سرور
چشم گردون زینمصیبت خونگریست
خاک نیل و دجله و جیهون گریست
موج بحر از گریه طوفان خیز شد
رعد نالان گشت و سیل انگیز شد
شد ز تاب آتش غیرت کباب
مرغ ازین غم در هوا ماهی در آب
شد درختان زینمصیبت برک ریز
بادها گردید بر سر خاک بیز
حوریان از وی گریبان چاک کرد
علویان زان گربه در افلاک کرد
چون نگردد پاره دلهای جریح
از نکایتهای آن جسم طریح
چون نگردد گوشها کر زین مصاب
شهر شام و بانوان بی نقاب
بسته شد ذریۀ ختم رسل
چون اسیر ترک در زنجیر و غل
شد سوار اشتران بی غطا
نه گناهی و نه جرم و نه خطا
گر بهتک حرمت نسل بتول
ایمن الله توصیت کردی رسول
آن چه بر ما رفت از آل یزید
کس نیارستی بر او کردن مزید
از خدا خواهم مکافات لئام
انه ربی عزیزٌ ذو انتقام
زان سپس با عترت شاه شهید
سوی یثرب باز شد سبط فرید
از جگر نالید کلثوم ملول
کای مدینه هین مکن ما را قبول
از تو ما روزیکه بربستیم بار
هم عنان بودیم با اهل تبار
بود میر کاروان سالار کون
همرکابش قاسم و عباس و عون
اکبر آن رعفا جوان گلعذار
اصغر آن نورسته طفل شیرخوار
آمدیمت با دل تنک و حزین
نه رجالی مانده باقی نی بنین
هم زره رفتند آن جمع ملول
تا بنزد مرقد پاک رسول
از فغان بانوان محترم
آمد اندر لرزه ارکان حرم
شد بر افلاک از زمین شور و نشور
سر برآوردند حوران از قصور
قدسیان اندر فلک گریان همه
سینه ها از تاب دل بریان همه
اهل یثرب جامۀ نیلی ببر
اشگریزان خاک بیزان بر سر
گفت زینب کای رسول پاکدین
سر زخاک آر اهلبیت خویش بین
شد حسینت کشته ای فخر عرب
در کنار آب شیرین تشنه لب
یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر
من بشیر اویم ای یعقوب پیر
سویت از یوسف نشان آورده ام
نک قمیصی ارمغان آورده ام
من نیارم گفت که چون شد تنش
با تو خواهد گفت خود پیراهنش
زان سپس شد سوی مام بیهمال
آن بلاکش بانوی مریم خصال
گفت کای فخر عرب را نور عین
شد قتیل صبر فرزندت حسین
قوم کافر دل خدا نشناختند
باره ها بر جسم پاکش تاختند
سوختند آن خیمه ها کش تار و پود
از کمند گیسوان حور بود
دخترانت چون اسیر زنگبار
شد به بختیهای بی محمل سوار
خوش بخواب ای مادر ناکام من
که ندیدی ماجرای شام من
وانشماتتهای خاص و عام شان
کیش کفر و دعوی اسلامشان
وان بمجلس سر برهنه دختران
وان لب دُربار چوب خیزران
دل پر است از شکوه ای مام بتول
گر بگویم ترسمت گردی ملول
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴۱ - در ختم کتاب
شکر لله کاین شکسته خامه ام
سر ببرد این چامۀ غمنامه ام
چشم آندارم که فرزند رسول
برنهد این چامه را خط قبول
حق پذیرفتن از شبان مهمانیش
شیر پیش آوردن از نادانیش
من شبان موسیم و بنچامه شیر
جای عفو است ایشه پوزش پذیر
دست من گیر ای شه آزاده ام
که من از مادر حسینی زاده ام
گر کبایر ور صغایر کرده ام
بر مگیر از روی عصیان پرده ام
تو سلیمانی من آن مرغ نحول
از من این پای ملخ میکن قبول
رحم کن ای خواجه بر بی زادیم
نامۀ من کن خط آزادیم
بارالها ای کریم ذوالمنن
مگسل از دامان این شه دست من
بسکه دلسوز آمد این نظم زده
آمد از هاتف بنام آتشکده
شکر کاین منظومۀ مشگین ختام
در هزار و سیصد و نه شد تمام
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بجان دوست که از درمران گدائی را
که جز درت نشناسد در سرائی را
کدام دل که در او جا کند نصیحت خلق
مگر خیال تو خالی گذاشت جائی را
بیا بصبر من و عشق خود مشاهده کن
حدیث مورچه و سنگ آسیائی را
خدا کند که گزندت زچشم بدنرسد
بدین صفت که دهی داد خود نمائی را
زحد گذشت تطاول عنان غمزه مست
نگاهدار که حدّیست دلربائی را
مرا که مفلس عورم کدام طالع و بخت
که سایه ای بسر افتد چتو همائی را
دلا بلاوه پر و بال خویش خسته مکن
که چاره نیست کمندی چنین رسائی را
به بوسه ای زدهانش بجان رضا ندهد
بتان بهیج رساندند خون بهائی را
کجاست زاهد خودبین از اینجمال بدیع
بگو بیا و به بین قدرت خدائی را
بخاکپاش نهادم سرو ندانستم
ستان زناز نه بینند پشت پائی را
غلام حضرت شاهم مرا حقیر مبین
چنانچه دیده کوته نظر سهائی را
شه سریر ولایت که بندگان درش
دهند خاتم جم کمترین گدائی را
گذشت شعر زشکر مگر ز منطق تو
برد بعازیه نیر سخن سرائی را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
افسرده دلان شورت نادیده بسر دارد
زین پردۀ شورانگیز خوش آنکه خبر دارد
عالم بدرت پویان دیدار ترا جویان
ربی ارنی گویان آهنگ سفر دارد
ای نفس عزاز بلی رو سجدۀ آدم کن
کانشاهد قدسی سیر در قلب بشر دارد
ای یونس لاهوتی کاندر شکم حوتی
زین برقۀ ناسوتی زود آ که خطر دارد
رو گر همه لقمانی درکش می روحانی
کاین شربت ربانی تأثیر دگر دارد
ایکوهکن هشیار هان امشب ازینکهسار
گلگون سبک رفتار آهنگ گذر دارد
گر موسی سینائی ور عیسی مینائی
از جام تمنائی دامن همه تر دارد
جام دل من ساقی برد ار زمی باقی
کز حکمت اشراقی زنگار کدر دارد
ایغیبی معنی دان و ای فحل فواید خوان
در بیشه نغر دهان شیریکه هنر دارد
غافل ز قواعد را خوشدل بزوائدرا
گر شرح فوائد را صد بار زبر دارد
چند اینهمه چونسیماب در بوتۀ غم میتاب
کانسقی شجر در آب و ابضغ حجر دارد
رورو خم افلاطون پر کن ز من گلگون
بو کاینمثل مستون از پیش تو بردارد
با شیر زنی پنجه گوئی نشوم رنجه
شه شه که زاسگنجه طبع تو حذر دارد
ارحکمت ایجادی گر طالب استادی
اینک منم آزادی کاثار پدر دارد
عیسی صفت از تجرید اندر فلک توحید
یا طالع من خورشید تثلیث نظر دارد
در دائرۀ لاهوت من نیرّ تابانم
در قوس صعودم سیر سبقت بقمر دارد
دوشیزۀ طبع من چون پرده ز سر گیرد
مشاطۀ چرخش پیش آئینۀ زر دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خونشد دل از علایق ناسوت کثرتم
ساقی بگردش آی بده جام وحدتم
آندارویم بده که فلاطون خم نشین
آید کمین سبوکش دریای حکمتم
در زیر بار سایه کشد قاف تا بقاف
گر شهپری بهم زند عنقای همتم
منت خدایرا که پس از چند ساله زاهد
آخر کشید بر در میخانه قسمتم
می ده که داد مژدۀ رحمت مرا سروش
روزی کزین سلاله سرشتند طینتم
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای باذر قول نیرّ این طرفه پیام
برگوی به طرز پخته با مفتی خام
کان نغمه که بود از لب داود حلال
از بهر چه در دهان نی گشت حرام
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۸
ای برازنده ببالای تو تشریف خدائی
بچه نامیت بخوانم نه خدائی نه جدائی
توئی آنجوهر لاهوت که از قدس تجرد
بیهمه جائی و با اینهممه اندر همه جائی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
!ستایش خداوندیرا سزاست که نظم فواصل مکوّنات بسته باوثاد قدرت اوست و تاسیس بدایع مصنوعات مستند باسباب مشیت او و درود نامعدود بر رسول راد و آل و اولاد او باد که بیت القصیدۀ وجودند و سر دفتر غیب و شهود صلوات الله علیه و علیهم اجمیعن الی یوم الدین.
و بعد این مجموعه ایست مسمی بلالی منظومۀ از نتایج افکار جناب رضوان جایگاه علّیین آرمگاه آقا میرزا محمد تقی حجه الاسلام طاب الله ثراه که در مناقب ائمۀ اطهار و مصائب سلیل سید ابرار علیهم صلوات الله الملک الجبار بزبان عربی و عجمی برشتۀ نظم درآورده است چون آن جناب مغفور را بجهه عدم فراغت مجال نبود که این دُرر عزرا در دفتر مخصوص مرتب دارند لهذا این بندۀ حقیر و فقیر مقر بقصور و تقصیر
اقل السادات و الرائبین عبدالحسین الملقب برئس الذاکرین ابن الغریق فی بحار رحمه الله سید الذاکرین ابی الفضل الحسینی الخلخالی اصلا و التبریزی مسکناً بر حسب خواهش جمعی از سلسلۀ جلیلۀ ذاکرین کثر الله تعالی امثالهم و سایر اخوان دینی به جمع و ترتیب آن به نحویکه مخصوص است قیام نموده و اقدام کردم که منفعت آن درر افکار بدیعه که از مصدر علم و دانائی صادر شده عام بوده ثوابی از آن نیز عاید اقل السادات در حال حیات و ممات بشود ولی ملتمس آن است که اشخاص بی سواد و کج سلیقه بخواندن و نوشتن اشعار این مجموعۀ شریفۀ لطیفه اقدام ننموده زحمت این حقیر کثیر التقصیر را بهدر ندهند فمن بدله بعد ما سمعه فانما ائمه علی الدین یبدلونه و الله سمیع علیم و چون شروع بجمع این مجموعه در ماه محرم الحرام که ایام مصیبت بود اتفاق افتاده لهذا در جمع اشعار مرائی را مقدم داشتم.
و الله ولی التوفیق و علیه النکلان
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲ - در مراثی مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام فرماید
چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب
افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب
غارتگران شام به یغما گشود دست
بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب
کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب
بارید از ستاره برخساره خون خضاب
کردند سر ز پرده برون دختران نعش
با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب
گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق
آتش گرفته دامن این نیلگون قناب
از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال
چون کودکی طپیده بخون در کنار آب
یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم
بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب
یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون
برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب
گفتم مگر قیامت موعود اعظم است
آمد ندا ز عرش که ماه محرم است
گلگون سوار وادی خونخوار کربلا
بی سر فتاده در صف پیکار کربلا
چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز
از دود خیمه های نگونسار کربلا
فریاد بانوان سراپردۀ عفافر
آید هنوز از در و دیوار کربلا
بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز
صوت تلاوت سر سردار کربلا
ستارگان دشت بلا بسته بار شام
در خواب رفته قافله سار کربلا
شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر
درهم شکست رونق بازار کربلا
بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام
گلچین روزگار ز گلزار کربلا
فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل
آورد رو بخیمۀ سالار کربلا
مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب
پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب
گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما
ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر
نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما
تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس
راه طواف بر حرم کربلای ما
اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از
شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما
همراز بزم ما نبود طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما
برگردد آنکه با هوس کشور آمده
سر ناورد بافسر شاهی گدای ما
ما را هوای سلطنت ملک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فر همای ما
یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس
آراسته است بزم ضیافت برای ما
برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت
چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت
چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون
صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون
صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه
روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون
ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر
لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون
گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز
شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون
آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق
خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون
لیلای شب دریده گریبان بریده مو
بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون
دست فلک نمود گریبان صبح چاک
بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون
افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق
چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون
گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت
روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت
شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه
از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه
در خون و خاک خفته همه یاوران قوم
و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه
سرگشته بانوان سرا پرده عفاف
زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون
وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه
پس با دل شکسته جگرگوشه بتول
از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه
لختی عنان بدار که گردم بدور تو
و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه
من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس
ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه
گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی
رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه
چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت
بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت
ایستاد در برابر آن لشکر عبوس
چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس
گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو
تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس
بر درگه جلال من ارواح انبیا
بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس
مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول
سایش منم بعالم و عالم مرا موس
سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست
من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس
در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر
دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس
گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق
گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس
افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان
آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس
بر خاکپای توسن گردون مسیر من
ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس
لیکن نموده شوق لقای حریم دوست
سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس
نی طالب حجازم و نی مایل عراق
نی در هوای شامم و نی در خیال طوس
تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج
غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس
درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست
آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست
لختی نمود با سپه کینه زبن خطال
جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب
از غنچه های زخم تن نازنین او
آراست گلشنی فلک اما نداد آب
بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت
گردون گلی که چید ز بستان بوتراب
چون برگشود در تن او تیر جان شکار
با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب
چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود
کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب
آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان
کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب
مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود
بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب
گر سفله گان به بستر خون داد جان تو
خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو
تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید
اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید
چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت
اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید
زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید
داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید
هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد
پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید
یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست
آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید
با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد
قربانی خلیل کوه منا رسید
آراست گلشنی ز جوانان گلعذار
آبش نداده باد خزان از قفا رسید
از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید
چون بر وفای عهد الستش ندا رسید
از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد
افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد
گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من
امروز بود در همه عمر انتظار من
این خنجر کشیده و این حنجر حسین
سرکونه بهر تست نیاید بکار من
گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو
تا باد تست مونس شبهای تار من
گو بر سر عروس شهادت نثار شو
دُری که بود پرورشش در کنار من
خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی
خونست آب زندگی جویبار من
عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان
این نقد جان بدست سر نیزه دار من
در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو
بگذر بکربلا و ببین لاله زار من
درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش
بین نوجوان سرو قد و گلعذار من
پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار
نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار
کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی
در موج خون چگونه فتادی و چونشدی
ایدست حق که علت ایجاد عالمی
علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی
امروز در ممالک جان دست دست تست
الله چگونه دستخوش خصم دون شدی
کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب
اینخاکدان غم همه دریای خون شدی
ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد
زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی
آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود
ای تیر چون تو محرم راز درون شدی
گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست
ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی
ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین
شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی
ای چرخ سفله داد از این دور واژگون
عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟
چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی
بر آب زندگانی جاوید برد پی
در راه حق فنا به بفا کرد اختیار
تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ
زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان
تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ
چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان
شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی
شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد
کافردلان زیاد تمنای ملک ری
پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار
از هم چو برگهای خزان از سموم دی
گفتی رها نمود ز کف دختران نعش
از انقلاب دور فلک دامن جدی
آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا
وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی
رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست
ایدست داد حق ز گریبان برآر دست
آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار
آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار
بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند
شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار
خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران
بستند بار شام قطار از پی قطار
غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز
نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار
گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام
عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار
گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان
از حلقه های سلسله در آهنین حصار
آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت
در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار
ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول
نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار
پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول
بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول
اینگوهر بخون شده غلطان حسین تست
وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست
این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن
از تار زلفهای پریشان حسین تست
این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو
در پرده آفتاب درخشان حسین تست
این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات
بدرود کرده با لب عطشان حسین تست
این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر
از پرنیان ریک بیابان حسین تست
این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او
چونگل نموده چاک گریبان حسین تست
این شمع کشته از اثر تند باد جور
کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست
این شاهباز اوج سعادت که کرده باز
شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست
آنکه ز جور دور فلک با دل غمین
رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین
داد آسمان بیاد ستم خانمان من
تا از کدام بادیه پرسی نشان من
دور از تو از تطاول گلچین روزگار
شد آشیان زاغ و زغن گلستان من
گردون بانتقام قتیلان روز بدر
نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من
زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک
کآید هنوز دو دوی از استخوان من
بیخود در این چمن نکشم ناله های زار
آنطایرم که سوخت فلک آشیان من
آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید
دیدی که چون کشید غم آخر کمان من
رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای
شد دست خاک بیز کنون سایبان من
گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش
کز بارگاه شام برآید فغان من
پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت
گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت
اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز
ایقامت تو شور قیامت بپای خیز
زینب برت بضایت مزجاه جان بکف
آورده با ترانۀ یا ایها العزیز
هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش
من روی در تو و دگران روی در حجیز
بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق
چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز
محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان
ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز
خرگاه دود آه و نقابم غبار راه
چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز
کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب
گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز
یک کارزار دشمن و من یکتن غریب
تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز
گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب
معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب
ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود
گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود
حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خنجر اهل ستم نبود
انگشت او بخیره بریدی پی نگین
دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب
گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود
داغ غمی کز و جگر کوه آب شد
بیمار را تحمل آن داغ غم نبود
پای سریر زاده هند و سر حسین
در کیش کفر سفله چنین محترم نبود
ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد
آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود
آتش به پردۀ حرم کبریا زدی
دستت بریده بادنشان بر خطا زدی
زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت
با عترت رسول ندانم چه سان گذشت
نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد
در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت
در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل
زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت
آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ
کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت
شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل
لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت
الله چه شعله بود که انگیخت آسمان
کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت
در موقعی که عرض صواب و خطا کنند
کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت
خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را
خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت
فیروز بخت من نهدار سر خط قبول
بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول
چون تیر عشق جا بکمان بلا کند
اول نشست بر دل اهل ولا کند
در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست
احباب را به تند بلا مبتلا کند
بیگانه را تحمل بار نیاز نیست
معشوق ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست
دردی ندارد او که طبیبش دوا کند
آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق
با دوست کی معامله کربلا کند
یکباره پشت پا بر ماسوا زند
تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشته او این بود سزاست
خود را اگر بکشته خود خونبها کند
بالله اگر نبود خدا خون بهای او
عالم نبود در خور نعلین پای او
عنقای قاف را هوس آشیانه بود
غوغای نینوا همه در ره بهانه بود
جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر
دردی کشی که مست شراب شبانه بود
یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق
موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود
در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد
هر در شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد بجز تو ای حسینی به پرده راست
روزیکه در حریم الست این ترانه بود
بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او
آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود
کوری نظاره کن که شکستند کوفیان
آئینه که مظهر حسن یگانه بود
نی نی که باقی حق را هلاک نیست
صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست
ایخرگه عزای تو این طارم کبود
لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود
وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان
در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود
گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست
ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود
تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز
ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریه
باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود
کی بر سنان تلاوت قران کند سری
بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود
نشگفت اگر برند ترا سجده سروران
ایداده سر بطاعت معبود در سجود
پایان سیر بندگی آمد سجود تو
برگیر سر که او همه خود شد وجود تو
ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد
دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد
وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است
کورانه جاش بر سر میم سنان دهد
عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست
الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد
چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی
هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل
هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد
ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست
تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد
آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست
کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد
مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است
کانشاهباز را بدل شه نشیمن است
دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد
روزیکه طرح بیعت منا امیر شد
واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب
نمرود کفر را هدف نوک تیر شد
با داجل بساط سلیمان فرو نوشت
دیو شریر وارث تاج و سریر شد
مولود شیرخوارۀ حجر بتول را
پیکان تیر حرمله پستان شیر شد
از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر
از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد
در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت
آندم که آهوان حرم دستگیر شد
زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب
روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد
تغییری ای سپهر که بس واژگونه‌ای
شور قیامت از حرکات نمونه‌ای
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و وحش بهامون گریسته
وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته
از تابش سرت بسنان چشم آفتاب
اشک شفق بدامن گردون گریسته
در آسمان زدود خیام عفاف تو
چشم مسیح اشک جگرگون گریسته
با درد اشتیاق تو در وادی جنون
لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار
خنجر بدست قاتل تو خون گریسته
آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت
خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته
گر از ازل ترا سر اینداستان نبود
اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود
بی شاه دین چه روز جهان خراب را
ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را
جلباب نیلگون شب از هم گشای باز
یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را
اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان
در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا
نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان
بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا
آب از برای حلق شه تشنه کام بود
چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا
خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر
کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را
ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب
زین آتشی که سوخت دل بوتراب را
تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت
موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت
قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود
دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود
عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست
شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود
آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست
گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد
نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین
قومیکه با خدای مهیای جنگ بود
عهد الست اگر نگرفتی عنان او
شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود
از عشق پرس حالت جانبازی حسین
پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود
احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد
معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود
از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب
آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب
کایشهسوار بادیه ابتلای ما
باز آ که ز آن تست حریم لقای ما
معراج عشقرا شب اسراست هین بران
خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما
تو از برای مائی و ما از برای تو
عهدیست این فنای ترا با بقای ما
دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست
هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما
جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید
در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما
باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست
خود خاکروب راه تو بود انبیای ما
هین زان تست تاج ربوبیت از ازل
گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما
گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور
از تست آب رحمت بی منتهای ما
ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول
با شهپر خدنگ بپرد همای ما
گسترده ایم بال ملایک بجای فرش
کازار بر تنت نکند کربلای ما
دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست
کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما
کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین
کشتی شکستگان محیط بلای ما
موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن
گو باز شو بجلوه گه نینوای ما
گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح
گو دار کربلا نگر و مبتلای ما
منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو
ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما
زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک
از دل کشید ناله بصد درد سوزناک
کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ایوارث سریر امامت به پای خیز
بر کشتگان بی کفن خود نماز کن
طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر
دستی بدستگیری ایشان دراز کن
بس دردهاست در دلم از دست روزگار
دستی بگردنم کن و گوشم براز کن
سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا
لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن
برخیز صبح شام شد ای میر کاروان
ما را سوار بر شتر بی جهاز کن
یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس
بار دگر روانه بسوی حجاز کن
پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد
با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد
کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا
کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا
خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت
تا حشر در جهان نکنی کامرانیا
این کی کجا رواست که دونان دهر را
در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا
قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال
تا شام شان بقید اسیری کشانیا
بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم
نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا
کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل
زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا
از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ
ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا
سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم
نامد ترا از آن نگه خسروا نیا
هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع
بر میهمان خویش چنین میزبانیا
آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من
ای خاک بر سر من و این داستان من
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳
آه از آنروز که در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت بجهان برپا بود
خصم چوندایره گرد حرم شاه شهید
در دل دایره چون نقطه پابرجا بود
عرصه دشت چو دیبای منقش از خون
و آنهمه صورت زیبا که در آن دیبا بود
جان بقربان ذبیحی که بقربانگه دست
با لب تشنه روان میشد و خود دریا بود
تو مپندار که شاهنشه دین درگه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود
انبیا و رسل و جن و ملایک هر یک
جان بکف در بر شه منتظر ایما بود
خون هابیل که شد ریخته از سنگ جفا
گر بعبرت نگری کشته آن صحرا بود
پرده پوشان نهانخانه ملک و ملکوت
همه پروانۀ آنشمع جهان آرا بود
قتل عباس وعلی اکبر و قاسم ز ازل
بر فرامین قضایای فلک طغرا بود
ورنه اندر نظر قهر شهنشاه جهان
عدم هر دو جهان بسته بحرف لا بود
علی اکبر برخ چونگل و باقد چو سرو
فرد و تنها بسوی رزمگه اعدا بود
علم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی صنوبر نه بدان بلا بود
گرد شمع رخ اکبریکه صبح وداع
لیلی سوخته پروانه بی پروا بود
زخم نر جسم علی اکبر و لیلی دل خون
خونز مجنون رود آری چو رگ از لیلا بود
در همه ملک بلا نیست بجز ذکر حسین
قاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود
نیر آنروز که طغرای قضا می بستند
سرنوشت من از این نامه همین طغرا بود
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴
بازم از این واقعۀ دشت بلا یاد آمد
خرمن صبر و ثباتم همه بر باد آمد
در شگفتم ز چه در هم نشد اجزای وجود
زان همه ضعف که بر علّت ایجاد آمد
آه از آندم که شه دین بهزاران تشویش
بر سر قاسم ناکام بامداد آمد
دیدکاغشته تنش چونگل سیراب بخون
آهش از آتش اندوه زبنیاد آمد
که بزانو سر حسرت که مر این صید ضعیف
بچه جرمی هدف ناوک صیاد آمد
که بدندان لب حیرت که گه جلوه گری
چشم زخمی که بر این حسن خدا داد آمد
پس چو جان پیکرش از لطف در آغوش کشید
رو بسوی حرم آورد و بفریاد آمد
کایعروس حسن از بخت شکایت منما
حجلۀ حسن بیارای که داماد آمد
نیر از خاک در شاه مکش روی نیاز
کانکه شد حلقه بگوش درش آزاد آمد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵
ای ز داغ تو روان خون دل از دیدۀ حور
بی تو عالم همه ماتم گده تا نفخۀ صور
خاک بیزان بسر اندر سر نعش تو بنات
اشگریزان به بر از سوک تو شعرای عبور
ز تماشای تجلای تو مدهوش کلیم
ایسرت سرّ انا الله و سنان نخلۀ طور
دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون
که پس از قتل تو منسوخ شد آئین سرور
شمع انجم همه گو اشک عزاباش و بریز
بهر ماتم زده کاشانه چه ظلمات و چه نور
پای در سلسله سجاد و بسر تاج یزید
خاک عالم بسر افسر و دیهیم و قصور
دیر ترسا و سر سبط رسول مدنی
آه اگرطعنه بقرآن زند انجیل و زبور
تا جهان شد ؟؟ است که داده است نشان
میزبان خفته بکاخ اندر و مهمان بتنور
سر بی تن که شنیده است بلب آیۀ کهف
یا که دیده است بمشکوه تنور آیۀ نور
جان فدای تو که ؟؟ جانبازی تو
در طف ماریه ؟؟ بشد شور نشور
قدسیان سر بگریبان بحجاب ملکوت
حوریان دست بگیسوی پریشان ز قصور
گوش خضرا عمه بر غلغلۀ دیو و پری
سطح غیرا همه پر ولولۀ وحش وطیور
غرق دریای تحیر ز لب خشک تو نوح
دست حسرت بدل از صبر تو ایوب صبور
مرتضی با دل افروخته لاحول کنان
مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور
کوفیان دست بتاراج حرم کرده دراز
آهوان حرم از واهمه در شیون و شور
انبیا محو تماشا و ملایک مبهوت
شمر سرشار تمنا و تو سرگرم حضور
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶
جامیکه شاه تشنه لبان بود مست از او
هر کو چشید از آن زغم خویش رست از او
عباس نامدار که کس دست از او نبرد
چونخورد از آنپیاله بخون شست دست از او
افتاد نخل قامتش از پا نخورده آب
از ضربتیکه پشت امامت شکست از او
بیخواب شد سکینه و در خواب شد عدو
چونخواب مرگ چشم جهانبین ببست از او
موجی بجنبش آمد و آبش ز سر گذشت
ابری ببارش آمد و از پا نشست از او
تسلیم شاه تشنه لبان کرده دو دست
جامیکه خورده بود شراب الست از او
چشمی بسوی دشمن و چشمی بروی دوست
بگذشت ماند یاد بگیتی دو دست از او
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۷
شهید عشق که تنک است پوست بر بدنش
تو خصم بین که به یغما زره برد ز تنش
زره بغارت اگر برد خصم خیره چه غم
که بود جونش تن زلفهای پر شکنش
چه آب بست بگلزار بوتراب سپهر
که خون چکد همه از چشم لالۀ دهنش
یکی بحکم تفرّج به نینوی بگذر
پر از شقایق و گلنار زخم بین چمنش
شهی که سندس فردوس بود پوشش او
روا ندید به تن خصم جامۀ کهنش
لبی که روح قدس از دمش سخنگو شد
شگفت بین که بریدند در دهن سخنش
تنی ضعیف که پاسی فزون نماند درست
صبابه یهده کردی ز خار و خس گفتنش
دگر بشیر بکنعان چه ارمغان آرد
ز یوسفی که ثنا کرده گرگ پیرهنش
سپهر کاش چو میداد ملک جم بر باد
همین بخانم از او بود قانع اهرمنش
چراغ دودۀ طه فلک بیثرب گشت
ز قصر شام سر آورد دود انجمنش
زمانه گلشن زهرا چنان به یغما داد
که بار قافله شد ارغوان یاسمنش
فلک سریکه سرودش کلام یزدان بود
نبود در خور چوب جفا لب و دهنش
گهش بدیر نشاندی گهش بقمر تنور
گهی به نیزه و گه بر درخت و گه لگنش
مگر وفا بمکافات روز بدر نکرد
تطاولی که کشید از تو جسم ممتحنش
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۹ - مناجات زبانحال از قول آنحضرت
الهی اکبر از تو اصغر از تو
بخون آغشتگانم یکسر از تو
اگر صد بار دیگر بایدم کشت
حسین از تو سر از تو خنجر از تو
قضای تو چو بروفق تقاضا است
بزشت و خوب دادی آنچه خود خواست
الهی حنجر از من خنجر از شمر
نصیب خود برد از تو کج و راست
چنان سرگرم صهبای الستم
که سر از پا ندانم بسکه مستم
همین دانم که از بهر نثارت
بدست انگشتری مانده است و دستم
بلائی کز توام ای داور آید
مرا از نکهت جان خوشتر آید
بمیدان وفا من بی سر آیم
بسویت عاشقان گر باسر آید
تماشا پای شوقم برده از جا
سراپا گشته ام غرق تجلّی
در اثباتت ز نفی لا گذشتم
شدم خود عین استثنای الا
برای قتل من خصم کج اندیش
کشیده لشگر کین از پس و پیش
یکی سر میبرد از من یکی دست
من از ذوق تجلّی رفته از خویش
بدل تا سر خط مهرت نوشتم
همه بود و نبود از دست هشتم
ز تو بود آنچه در راه تو دارم
که من از خویشتن تخمی نکشتم
الهی با تو آن عهدی که راندم
بحمدالله بسر منزل رساندم
هر آن دُرّی که در گنجینه ام بود
یکایک بر سر راهت فشاندم
صبا از من برو سوی مدینه
بگو با مادرم کی بی قرینه
بیا یکدم ببالین حسینت
تسلّی ده به کلثوم و سکینه
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۰ - ایضا مناجات از قول حضرت سید الشهداء علیه التحیه و الثناء
محبوبم الله لبیک لبیک
مطلوبم الله لبیک لبیک
کرگچه مین بول باشم جدایه
بو تن بو تسلیم حکم قضایه
وقف ایتمشم جای کوی بلایه
محبوبم الله لبیک لبیک
تا وار بود باشد عشقون هواسی
تیغ جفادن پور خدور هراسی
نوک سنابدور کره منلسی
محبوبم الله لبیک لبیک
عهد الستی باشد پتوردوم
یتمش ایکی باش الده کوتوردوم
کوی وفایه قربان گتوردوم
محبوبم الله لبیک لبیک
یاغدورسا عشقون تا روز محشر
ابر بلادن تیریله خنجر
بو حلق اصغر بو جسم اکبر
محبوبم الله لبیک لبیک
گور زینبیمون اشگیله آهین
پیرامننده دشمن سپاهین
عفو ایت الهی امت گناهین
محبوبم الله لبیک لبیک
سن سن چو مقصود ای بی نیازم
گر اولسا اعدا قتلیمه عازم
بو باش بو میدان خنجر نه لازم
محبوبم الله لبیک لبیک
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۵ - آمدن اهلبیت بمصرع شهدا و زبانحال از قول جذاب زینب بحضرت
چون گرفتند ره کوی شهادت در پیش
زمرۀ خیل اسیران ؟؟ تشویش
هر یکی نعش شهیدی به بر آورد چو جان
کرد با همدم خود شرح پریشانی خویش
زانمیان زینب دلسوخته با ناله و زار
از ستمکاری آن طایفۀ کافر کیش
روی بر پای برادر بنهاد از سر شوق
گفت کی سینۀ مجروح مرا مرهم ریش
بچه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چونشنید درویش
این توئی با من و غوغای رقیبان از پس
وینمنم بی تو گرفته ره صحرا در پیش
تو سفر کردی و در کار دلازاری من
آسمان تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
هجر با صبر من آن کرد که بادی بغبار
خصم با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
تو و من بعد نگهداری اینقوم عزیز
من و من بعد پرستاری اینجمع پریش
چارۀ هجر شکیب است و لیکن چه کنم
که بود درد فراق توام از حوصله پیش
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۸ - ایضاً
نادم نئی ز دور خود ای آسمان هنوز
دشمن بگریه آمد و تو سرگران هنوز
شرمت نشد فرات که لب تشنه جان حسین
بسپرد در کنار تو و تو روان هنوز
غلطان بخون برادر با جان برابرم
دردا که زنده ام من نامهربان هنوز
ایشاه تشنه لب که برید از قفا سرت
کاید صدای العطشش بر سنان هنوز
آواز کوس و سوت جرس بانک الرحیل
شرح جفای شمر و سنان در میان هنوز
ایساربان عنان شتر باز کن دمی
در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۱ - ایضا
کدام قصه دهم شرح و زار و زار بنالم
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب