عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح صدرالدین خنجندی
المتنة لله که تأیید ظفر یافت
صدری که ازودولت و دین رونق و فریافت
المنة لله که چو فردوس شد امروز
آنشهر که از غیبت او شکل سقریافت
المنة لله که ازاین مقدم میمون
دلهای بحان آمده آرام و بطریافت
چشمی که رقم یافت زوابیضت اکنون
از مردمک دیده اسلام بصریافت
ای آنکه جوانی چو تو اندرهمه معنی
نه چشم فلک دید و نه در هیچ سمریافت
ز الفاظ تو منبر مدد علم علی برد
زانصاف تو مسند عمل عدل عمر یافت
ازخوش نفست چاک زند خرقه خود دل
چون غنچه که ناگه نفس بادسحر یافت
عزمت چوبیان کرد ز خورشید سبق برد
حزمت چو نظر کرد زتقدیر حذر یافت
از قطره جود تو ولی گنج گهر برد
وزشعله قهر تو عدو رنج شرریافت
خورشید از انجمله جهانرا بگرفتست
کزعزم تو و حزم تو آن تیغ و سپر یافت
ازسایه تو نور برد گوشه مسکون
چون ذره که از چشمه خورشید نظر یافت
قدرت چو برآورد سراز مطلع رفعت
براوج فلک فرق زحل پای سپر یافت
آیینه گردون که بسی جست نظیرت
مانند تو هم عکس تو بود است اگر یافت
نه عقل نهان دیده برای تو کسی دید
نه چرخ جهان جهان گشته بجود تودگر یافت
عزمت بتوانائی قدرت زقضا برد
حزمت بگران سنگی قوت ز قدر یافت
صبح از بس پرده بدعای تو نفس زد
ماه ازبر گردون زجواز تو گذر یافت
با نطق تو گردون چو صدف شد همه تن گوش
تالاجرم از لفظ تو دل پرز گهر یافت
در خدمت حلم تو اگر کوه کمربست
بس زر که ز اقبال تو بر طرف کمر یافت
وز بهر مدیح تو اگر کلک میان بست
از فر مدیح تو دهان پرزشکر یافت
گردون چو سوادنکتت جست رقمهاش
از کلک عطارد زده برروی قمر یافت
هرکسکه چو سوسن ببدت کرد زبان تیز
چون لاله دل سوخته از خون جگر یافت
در منصب صدرتو خرد نیک نگه کرد
این حلقه در واشده رازان سوی دریافت
از شرم چه گشته است نهان چشمه حیوان
گرنه ز تو و طبع لطیف تو خبر یافت
برچرخ علو کوکب عالی سعادت
خورشید بزیراندر و قدر تو زبریافت
هرکس که زبانکرد تر از مدح تو چو نشمع
چون شمع ز جودت دهن آکنده بزریافت
در باغ امید آنکه نشاند از تو نهالی
در حال زابر کف دربار تو بریافت
شاید که بجان صدر سعید از تو بنازد
انصاف که چون خلف الصدق پسر یافت
جز تو دگری باز نما در همه گیتی
صدری که بحق مرتبت و جاه پدر یافت
چون تو نکنی بد همه نیکت برسد خود
آری همه کس بر حسب کشته ثمر یافت
بودت ز سفر مرتبت خلعت سطان
مه خلعت خورشید ز تأثیر سفر یافت
دررنج توان یافت بلندی و بزرگی
نرگس شرف تاج زر از رنج سهر یافت
ازخصم بیندیش و حذر کن که خردمند
چندانکه حذر کرد خطر هم ز حذر یافت
خصم ار چه درشتست بنرمیش توان بست
پنبه هم ازین روی برالماس ظفر یافت
تا آنکه بگویند بسی درمه آزر
کز دست صبا سلسله درپای شمریافت
از بخت بیاب آنچه ترا کام و تمناست
زان بیش که هرگز کسی از جنس بشر یافت
تو شادهمی زی که بد اندیش تو خود را
آنروز که پنداشت به آنروز بترتافت
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در توصیف بهر و مدح رکن الدین صاعد
تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح صدر منصور خواجه قوام الدین
باد عنبر بیز بین کز روضه حور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح صدر اجل شهاب الدین خالص
تویی که چرخ به صدر تو التجا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نظام الملک وزیر
مراهر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد
که مشکینثر همیگوئی دو سنبل زار ارغوانخیزد
رخ رخشان آندلبر فراز قدرعنایش
بماه چارده ماند که از سروروان خیزد
دهان تنک وروی او گمانی در یقین مضمر
درودربسته مرجان یقینی کز گمان خیزد
در انکو چکدهان صد تنک سکر تعبیست اورا
بد ینتنگی نمیدانم سخن چون زاندهان خیزد
اگر عکس رخش افتد بدین آیینه گورحقه
هزاران آه سربسته زمهر آسمان خیزد
نگه کردن نیارم تیزاندر روی آندلبر
براوازنازکی ترسم که ازدیدن نشان خیزد
زعنبر دایره سازد که دارد مرکز اندردل
زسنبل خط کشد برمه که از نقطه اش روان خیزد
اگر در خاصیت خیزد همی از زعفران خنده
مرادر گریه افزاید کم از رخ زعفران خیزد
ز من جانخواهد و بستد و گررو بوسه خواهم
خصومت آنزمان باشد قیامت اینزمان خیزد
بفرعشق او گشتم توانگر اززرو گوهر
ولیکن اینم ازرخسار و آن از دید گان خیزد
نخیزد زابرو کان آنزرو گوهر کررخ و چشمم
اگر خیزد زدست و طبع دستور جهان خیزد
وزیر عالم و عادل نظام مشرق و مغرب
که سوی خاک در گاهش نشاط انس و جان خیزد
جمال الدین نظام الملک کاندر دولت و ملت
نه چون او مقتدا باشد نه چون او قهر ما نخیزد
زمین خواهد که با حلمش در نگی همر کاب افتد
زمان خواهد که با حکمش زمانی همعنان خیزد
بیادش ساغر لاله از اینسان لعلگون روید
زشکرش سوسن خوش دم چنین رطب اللسان خیزد
بهار از رشک طیع او همیشه اشکبار آید
صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد
همای همتش را عرش سقف آشیان زیبد
ضمیر روشنش را صبح بهر ترجمان خیزد
سموم قهرش ار خیزد ز خارا خون برون جوشد
نسیم لطفش اربجهد ز آتش ضیمران خیزد
حقیقت آن زرو گوهر که دست جود او بخشد
نه از ابر بهار آید نه ازباد خزان خیزد
ندانم چون همی بخشد ببدره بدره آنچیزی
که از خورشید ذره ذره در اجزای کان خیزد
زهی در یادلی کز حرص جود و طمع بذل تو
زاطراف جهان هر روز چندین کاروان خیزد
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد
جهان از فر عدل تو چنان گشته است کاندروی
نه اسم دادخواه آید نه بانگ پاسبان خیزد
اگر نه عفو جانبخش تو آنرا برزندآبی
نعوذبالله از خشمت عذاب جاودان خیزد
مگر بارای تو پهلو همی زدصبح کوته عمر
از آن تکبیرها در روی او از هر مکان خیزد
مروت را بجائی در رسانیدی که در عالم
نه یاد برمک آرند و نه ذکر طوسیان خیزد
چو حزمت بزم آراید برقص اندر شود زهره
چو عزمت رزم آغازدر مریخ الامان خیزد
چنان پر کنده شد خصمت که تا محشر نگردد جمع
چنین فتحی زرای پیرو از بخت جوان خیزد
کمینه شعله ازرای تو جرم آفتاب آمد
فرو تر بخشش از جود تو گنج شایگان خیزد
خداوندا اگر چه هست جود آنخصلت زیبا
که فال نیک ازان گیرند و نام نیک از آن خیزد
ولیکن هم روا نبود که نام حاتم مسکین
چنان گردد که با جودت زبخلش داستان خیزد
بدر یا کان همیگوید که میگفتند هر وقتی
که ناگه فتنه ی بینی که در آخر زمان خیزد
همیگفتم بخواجه دفع شاید کردن آن فتنه
ندانستیم خود کاین فتنه ماراز ان بنان خیزد
حکایت میکند خورشید چرخ از رزم و بزم تو
از آن در حالتی هم تیغ زن هم درفشان خیزد
چو دستت ابر کی باشد که تا زوقطره بارد
زبرقش صد شرر زاید زر عدش صد فغان خیزد
فلک در پیش حکم تو چو دو پیکر کمربندد
ملک از بهر مدح تو چو سوسن ده زبان خیزد
چو کلک اندر بنان گیری تماشا آنگهی باشد
چو چین در ابرو اندازی قیامت آنزمان خیزد
بتثلیت بنانت چون قران کلک و کف باشد
بعالم در بشارتها زسعد آن قران خیزد
اگر دست کهر بخش تو هر گزبی قلم نبود
نباشد بس عجب آری زدریا خیزران خیزد
امل را چون عدوی تو اجل گوئی که همزادست
ازان معنی که با جود تو دایم توأمان خیزد
ز خوان جود تو خوردست این بسیار خواره حرص
از آن همچون قناعت ممتلی زان چرب خوان خیزد
خداوندا در ایام تو چون من بنده ضایع
توقع از که دارد پس کش از وی نام و نان خیزد
نه جز مدح تو لفظش رادگر کس دستگیر آید
نه جز دست تو طبعش رادگر کس میزبان خیزد
تو هم خورشید و هم ابری بپرور آن نهالی را
که آرد غنچه ها بیرون که ازوی قوت جان خیزد
چه نقص آید درین دولت اگر از فر میمونت
ازین در گاه دهر آرای چون من مدح خوان خیزد
بسیم آزاده پروردن بزرنام نکو جستن
نه بازرگانیی باشد کز او هرگز زیان خیزد
تو انگفتن بدعوی در سخاو در سخن هرگز
نه چو نتو در جهان باشد نه چون من زاصفهان خیزد
ترا گر در منثور از بنان خیزد گه بخشش
مرا در مدحت تو در منظوم از بیان خیزد
برون آیم چو گوهر زاب و چون یاقوت از آتش
اگر صدر جهان را هیچ رای امتحان خیزد
نه از بهر طمع گویم چو دیگر کس مدیح تو
همابرسک چه فخر آرد چو بهر استخوان خیزد
همی تا چهره اطفال باغ از بیم کم عمری
بروی عاشقان ماند چو باد مهرگان خیزد
ترا سرسبزیی باداکه هر چت آرزو آید
که چونین باید از گردون بعینه آنچنان خیزد
عدویت خاکسارو زرد چون آبی زبادسرد
چنان کش از دل و از دیده نارو ناردان خیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - یمدح الصدر السعید امین الدین صالح المستوفی
ایکه خورشید ز رای تو منور گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح که فلک
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سردل غیب مصور گردد
هفت دریا زنهیب کف تو خشک شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هرکه چون دایره خواهد که همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت که تراست
چرخ هیهات که پیرا من این در گردد
شیر ابخر اگراخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو زدم خلق تو و فضله گاو
نافه مشک شود بیضه عنبر گردد
بردیاری که در او صرصر خشم تو جهد
کوه بر خیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش کند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ زموج حرکت باز استد
گرش از حلم گر انسنگ تو لنگرگردد
بسر انگشت اشارت کن اگر فرمانست
تات هفت اخترونه چرخ مسخر گردد
ای کریمی که سخای تو بحدی برسید
کانکه در خواب ترا دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوک کلکت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو زطع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاک درت نیست بتحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هر که در پای تو افتاد شود صدر نشین
وانکه او دست تو بوسد سرو سرور گردد
میکشد چرخ زدور اینهمه سرگردانی
بو که باخیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بساغصه و غوطه که خورد
تا چو تو قطره دراودانه گوهر گردد
عرصه ملک بهشتیست ز عدلت که در او
کلک تو طوبی و الفاظ تو کوثر گردد
پیش چشمست مرا آنکه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالک مثلا برگردد
گر سر کلک تو یکلحظه دهد آسایش
ملک دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملک زمین راننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اکبر گردد
بهرروزی که کند خطبه بنام تو فلک
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله ببالا بکشد
وای طاوس فلک گرنه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان کرد که آمال ترا
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چونکه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ که دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی ترا حصر کنم
معنیش کم نشود لفظ مکرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و کمتر گردد
باد انعام تو چندانکه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونانکه بهر در گردد
مدت عمر تو چندانکه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ملک اعظم حسام الدین اسپهبد مازندران
گر کسی فیض جان همی بخشد
شاه گیتی ستان همی بخشد
شاه غازی سپهبد اعظم
کاشکار و نهان همی بخشد
چرخ مرادی حسام دولت و دین
که روان را روان همی بخشد
آن قدر قدرت قضا قوت
که قضا را توان همی بخشد
کف او ابر وش همی بارد
دل او بحر سان همی بخشد
حکم او را قدر ز روی نفاذ
سرعت کن فکان همی بخشد
قلم اوست لوح محفوظ آنک
روزی انس و جان همی بخشد
نیست یکروزه خرج بخشش شاه
هر چه هفت آسمان همی بخشد
زهره بحر و کان همی بچکد
زان عطا کان بنان همی بخشد
فضله خوان اوست اینکه فلک
بر ملوک جهان همی بخشد
سایه ایزد است در بخشش
لا جرم همچنان همی بخشد
کف او رزق را شود ضامن
پس طبیعت دهان همی بخشد
آنچه بخشد بعمر ها گردون
در کم از یکزمان همی بخشد
سخت ارزان بود بملک جهان
آنچه او رایگان همی بخشد
ملک بخش است بر عبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد
تیغ و کلکش همی دو کارکند
این همی گیرد آن همی بخشد
هیچ سلطان نیافت صد یک آنک
شاه سلطان نشان همی بخشد
تاج طمغاج خان همی خواهد
ملک هندوستان همی بخشد
قطره از لعاب لطف ویست
آنچه نحل از دهان همی بخشد
جذوه از شرار خشم ویست
فتنه کاخر زمان همی بخشد
تیغ نیلوفر یش دشمن را
کسوت ارغوان همی بخشد
سگ از اندام خصم سگ صفتش
استخوان استخوان همی بخشد
همه بخشست می نشاید گفت
که فلان یا فلان همی بخشد
هم فزون از قیاس می پاشد
هم برون از گمان همی بخشد
آنچه زانگشت او فرود افتد
آسمان صد قران همی بخشد
آدمی را دعای او فرضست
زان خدایش زبان همی بخشد
تیغ او آخنه عدو زنده است
تا بدانی که جان همی بخشد
زود بینیم از تواتر فتح
که ملک سیستان همی بخشد
سیم وزر هر کسی ببخشد و خود
شاه بخت جوان همی بخشد
آفتابش رکاب می پوشد
واسمانش عنان همی بخشد
ابر جودش میان بادیه بر
چشمه های روان همی بخشد
سیم بر اهل فضل اگر چه بود
عالمی درمیان همی بخشد
دست جودش نگر که از ساری
زانسوی اصفهان همی بخشد
بچو من بنده بی سوابق مدح
نعمت بی کران همی بخشد
اطلس آتشی همی ریزد
قصب و پرنیان همی بخشد
گله ها اسب و تختها جامه
بیگان و دو گان همی بخشد
باد پایان آسمان هیکل
همچو کوه روان همی بخشد
من گه باشم که شاه بهر شرف
کعبه را طیلسان همی بخشد
نیست از سیم بیوه بخشش او
گنج نوشروان همی بخشد
با خرد گفتم از ملوک جهان
کیست کو دخل کان همی بخشد
در چو ابر بهار می بارد
زر چو باد خزان همی بخشد
گفت این بردل تو پوشیدست؟
شاه ما زندران همی بخشد
آنچه کان ذره ذره بخشد،شاه
کاروان کاروان همی بخشد
گفتمش تا کی این توان بخشید
گفت تا میتوان همی بخشد
جاودان باد زندگانی شاه
تا چنین جاودا ن همی بخشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر عزالدین
ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح امیر یمین الدین
کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
کسیکه دارد امید کنار بوس ازو
بسا که خون دل از دیده برکنار کند
دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟
هزار جور کند بر دلم بیک ساعت
وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند
بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد
مهی که پروز گل مشک تا بدار کند
گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند
نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ
چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند
سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم
میان حلقه آنزلف مشگبار کند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شک
کسیکه جای دل اندردهان مار کند
اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند
یکی نگارا رحمت نمای بردل من
که همچو زیر زغم نالهای زار کند
چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که روزگار بمثل وی افتخار کند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دودیده چار کند
زجود دستش سائل همی برد بدره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگر چه خود را زاهن همی حصار کند
سموم خشمش اگر بگذر بدریابار
بخار شعله شود قطره ها شرار کند
نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر
درخت عود شود شاخ مشک بار کند
اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند
وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند
در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر
بدانگهی که قلم بربنان سوار کند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
زماه نو شده در ساعدش سوار کند
بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر
وزین تجارت بهتر کسی چکار کند
زشرم همت اوبحر در عرق غرقست
زبیم جودش خورشید زینهار کند
همیشه باولیش بخت سازگار بود
همیشه باعدویش چرخ کارزارکند
کسیکه دید دل و دست او گه بخشش
بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند
بپیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو میکند بخشش
نه آن سخی است که بردادن اختصار کند
زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو
بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند
توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی
چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
که مدح تو بسخنهای آبدار کند
زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع
بروزی اندر بیش از هزاربار کند
خلل نیاید در جاه تو که قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار کند
ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رای عالی تو خود چه اختیار کند
گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی بتقاضای رسم پار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد
همیشه تا که قمر برفلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس براو شمار کند
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین صاعد
روی یارم ز افتاب اکنون نکوتر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلک ترا مساعد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش که ناگه خبر رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح صدر اجل شرف الدین علی
جانم از جام می شکر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ باروی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه کنی
رویش از نازکی اثر یابد
دیده گر قصد آن کند که مگر
زانمیان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان کمر یابد
باد از رشک حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شکر گذر یابد
ای مهی کز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت وزلف همی
می از آن لعل چون شکر یابد
مهر باتو کم از مهی که فلک
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امیدتاچو رباب
بر کنارتو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیشتر یابد
آه ترسم که غصه من خوردم
راحت از تو کسی دگر یابد
دود جان منست اینکه فلک
چون کلف بررخ قمر یابد
دل بگوید شکایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
که جهان زوشکوه و فر یابد
فلک از عفو و خشم او داند
هر چه زاسباب نفع و ضر یابد
ملک از لطف و عنف او بیند
هر چه زانواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
کوه در خدمتش کمر زان بست
تا زخورشید طرف زر یابد
خرج یکروزه اش وفا نکند
هر چه ایام ما حضر یابد
زاتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زر فشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری کیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اکلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش اوده جای
زین سبب در دهان شکر یابد
بثتایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد زخلق او چون گل
که نسیم دم سحر یابد
حکم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
بودیعت زجود او دارند
تروخشک آنچه بحروبر یابد
عالم السر نخوانمش لیکن
همه رمز نهفته در یابد
دیده خیمه حباب بر آب؟
دشمنش عمر آنقدر یابد
کرد دولت ضمان که تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
گی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زانکه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی که در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
کی گمان برد طبع کز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلک فضای هوا
پر زارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
زاتش تیغت آبخور یابد
تیغت ارنیست عقل و جان بصفا
از چه در مغزودل مقریابد
پیک دیوان تست ماه فلک
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی واصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیکانش در جگر یابد
تا فلک بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلک ممر یابد
باد خصمت چنانکه هر روزی
محنت ازروز دی بتر یابد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - گویا مدح مجیرالدین بیلقانی باشد بعد از ذم
ایکه موج سینه تو غوطه دریا دهد
پرتو طبعت فروغ عالم بالا دهد
گر ضمیر غیب گوی تو براندازد تتق
بسکه تشویر عروس کلبه خضر ادهد
ورزمنشور بیانت نقطه خواند فلک
بس که خط استوا قد را خم طغرادهد
خاطر آتش مثال تست و طبع آب وش
کاب و آتش را همی تبلرزو استسقادهد
سر تو وقت تفکر چون کند معراج عقل
آسمان آواز سبحان الذی اسری دهد
حسن رای تو دوار گنبد گردون برد
صیت فضل توصداع صخره صمادهد
نکته ا ز شرح فضلت پایه دانش نهد
قطره از رشح کلکت مایه دریا دهد
طبع تو وقت تصرف قلب گرداند زمان
گربراندیشد که دی که را صورت فردادهد
چونتو غواصی کنی در بحر فکرت آنزمان
ناطقه زهره ندارد پیش تو کاوادهد
مدح و ذمت زهره و مهره دردم افعی نهد
لطف و عنفت آب و آتش در دل خارادهد
پیش لطفت گر صبا از خوشدلی لافی زند
نکبت گردونش سر گردانی نکبادهد
در بنا نت چیست مرغی کزره منقار خویش
گوهر اندر بیضه های عنبر سارا دهد
کبک و طوطی سخن طاوس جلوه زاغ روی
کو بطفلی در نشان خانه عنقادهد
ازره صورت جمادی صامتست آری ولیک
گاه معنی خجلت هر زنده گویا دهد
راست چو نبر صفحه کافور گرددمشگبار
از رخ رضوان طراز طره حورادهد
گر زبانکار د چو نمیزان دوسرکردش رواست
کاسمانش زان کمر ماننده جوزادهد
لوح محفو ظست در دستت قلم ورنیست چون
از دل غیب اینهمه اسرار بر صحرا دهد
چون من از اعجاز کلک تو سخن رانم همی
جان فضل اقرار آمناوصدقنا دهد
دوشم از روی نصیحت گوشمالی دادعقل
عقل دایم گوشمال مردم دانا دهد
گفت کای ذره برو خورشید خودرا با ز جوی
تا زفیض نور خویشت رتبتی والادهد
رایت سلطان نظم و نثر اینک در رسید
تا سپاهان را شکوه جنت المأوا دهد
تو چنین دامن کشیده سر فرو برده که چه
فضل گو کت رخصت این یار نازیبا دهد
گر نئی خفاش از خورشید متواری مباش
تا مگر زین کنج محنت زایت استغنا دهد
او نه خورشید یچو موسی دیده پردازست کو
مرغ عیسی راهمه خاصیت حربادهد
بوکه بردارد سبل از دیده طبعت که او
چون دم عیسی جلای چشم نابینا دهد
خیز و بیتی چند بنویس و خدمت بربخوان
تا زحسن الستماعت قرب اوادنی دهد
خلعت تحسین فزون از قدر تو باشد ولیک
دور نبود از کرم کت منصب اصغادهد
هیبت او گر کند چاوشیی نفرت مگیر
لطف او خود جای تو در حضرت اعلادهد
پیش موسی ساحری اینمحض مالیخولیاست
نزد عیسی لاف طب این علت سودا دهد
گردشمعفضل چو نپروانه گرطوفی کنم
در لگن سوزد مرا ور خنده تنها دهد
آنکه شاخ سدره حکمت نهال باغ اوست
احمقی باشد که اورا بقلةالحمقا دهد
پیشخورشید ار نفس زدصبح خاصه ماه دی
معنی دیگر ندارد قوت سرمادهد
پیش طبع مهره بازش شعبده نتوان نمود
کوشه و شش بیش این نه حقه مینا دهد
لاف رویاروشدن بااو نباید زد از آنک
نیم بیتش مایه صد شاعر چون ما دهد
آنکه مایه زوبردبی او سخندانی شود
ورنه بااو ر یشخند خویشتن عمدادهد
ماه کاستمداد نور از چشمه خورشیدکرد
چون ازو دور اوفتد نور همه دنیا دهد
ورنه ازچشم همه عالم بیفتد چون سها
گرشبی خود را بر خورشید روشن وادهد
گوهر معنی بسی دزیده ام از نظم او
زان گهرهائیکه شرم لؤلولالا دهد
اختراز خدمتش زانست کو گردزدیافت
یاببرد دست او یا گوهر ش واجادهد
گفتم ای نورالهی ایکه فیض سایه ات
برملک تفضیل نسل آدم و حوا دهد
ایکه گرمه خوشه چیز خرمن فضلت شود
کمترینش خوشه پروین بود کورادهد
آمدم اینک بخدمت جزومدحت در بغل
زانکه عق لکل زمدحت رونق اجزادهد
گر چه الفاظش رکیکست و معانی س ضعیف
لیکن آنراتربیت هم لطف مولانادهد
از سلیمان یاد کن و زمور وز پای ملخ
این از ان دستست درد سر همی زیرا دهد
تا بدست شعشعه این خوش و شاق تیغ زن
بنگه لولوی شب را هر سحر یغما دهد
ساحت تو اهل معنی را پناهی باد وهست
کز حوادثشان پناه این عروة الوثقی دهد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح قوام الدین
باز خورشید قصد بالا کرد
باز آثار خوب مبدا کرد
ماه منجوق گل پدید آورد
علم نو بهار پیدا کرد
ساحت باغ کرد چون فردوس
ساعد شاخ پر ثریا کرد
یاسمن چار طاق خویش بزد
غنچه از مهد رای صحرا کرد
مشک و کافور روز و شب را چرخ
هردو با یکدیگر مساوا کرد
بلبل از دل همه زبان شد وپسن گویا
مدح گل زان زبان گویا کرد
گل همه گوش گشت وانگاهی
روی زی بلبل خوش آوا کرد
همه شادی بروی بلبل و گل
که خوش آورد و خوش مکافا کرد
نفس باد صبحدم گر نه
دعوی معجز مسیحا کرد
برص شاخ چون ببرد بدم
چشم نرگس چگونه بینا کرد
باد مر لعبتان بستان را
کرد مشاطگی و زیبا کرد
حقه چرخ همچو مجمر عطر
باد پویا و بید بویا کرد
من ندانم کز آب تیره چمن
جامه شاخ چون مطرا کرد
صنعت ابر بین که چون زلعاب
زاده برگ تود دیبا کرد
مشگید از برای بارانی
روی سنجاب سوی بالا کرد
زاغ با طیلسان چو محتسبی
کامر معروف آشکارا کرد
او شد از باغ و نرگس جماش
قصد دوشیزگان رعنا کرد
صحن بستان دم سحر گاهی
از شکوفه چو برج جوزا کرد
دهن گل پر از زراست مگر
همچو من مدح صدر دنیا کرد
صدر عالم قوام دین که بجود
عیش اهل هنر مهنا کرد
حکم او با زمانه پهلو زد
قدر او با فلک محاکا کرد
تالگد کوب قدر او شد چرخ
واخر الامر هم محابا کرد
قصب السبق ازو که برد بقدر
چرخ اطلس کی این تمنا کرد
آنچه کردست دست دربارش
از سخاوت نه کان نه دریا کرد
آتش از بیم شعله خشمش
حصن خوددر درون خارا کرد
قدر او چون بزد سرا پرده
خیمه از هفت چرخ خضرا کرد
شعله رای او چو پرتو زد
مهر را بر سپهر رسواکرد
رای او از ضمیر غیب بخواند
جود او از طمع تقاضا کرد
حکم و فرمان مطلقش زنفاذ
از پریر گذشته فردا کرد
هر چه آن معنی است دست قضا
همه در ذات او مهیا کرد
خشم او آن کند به دشمن او
که تجلی به طور سینا کرد
زاتش خاطرش دویت چو دود
هست معذورا گرش سودا کرد
پیش الفاظ همچو شکر او
کلک اورا چگونه صفرا کرد
جود او نیست تنگ چشم چو ترک
دخل کان را چگونه یغما کرد
چون دم گل که مرجعل راکشت
او هم از لطف قهر اعداکرد
نو بهاریست دولتش که درو
چشم گردون بسی تماشا کرد
تا که گویند زیور بستان
جنبش این سپهر دروا کرد
باد چندانش زندگی که فلک
نتواندش حد و احصا کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدیح رکن الدین
بهار امسال خوشتر می نماید
که از صد گونه زیور می نماید
نسیم از غیب نافه میگشاید
صبا از جیب عنبر می نماید
تماشا را سوی بستان خرامید
که از فردوس خوشتر مینماید
همه شاخی چو طوبی می ببالد
همه حوضی چو کوثر مینماید
هر آن زینت که بستان داد بیرون
همه زیبا و در خور مینماید
گهی صورت چو مانی مینگارد
گهی لعبت چو آزر مینماید
صبا گوئی که عطار ی گرفتست
که از دم مشک اذفر مینماید
چمن گوئی ببزازی نشستست
که صد رزمه ز ششتر مینماید
گل ازرخسار آتش میفروزد
بنفشه زلف چنبر می نماید
بچشم نرگس جماش بنگر
که گوئی از دهان زر مینماید
هوا از بید خنجرها کشیدست
زمین ازلاله مغفر مینماید
بدامن ابر لؤلؤ می فشاند
بخرمن باغ گوهر مینماید
ز غنچه تیر و پیکان می بکارد
زلاله عود و مجمر مینماید
ازان نرگس همی سرمست خسبید
که لاله شکل ساغر مینماید
اگر ملک ریاحین سربسر باغ
کنون برگل مقرر مینماید
چه معنی نرگس شوخ از زروسیم
بسربر تاج و افسر مینماید
ورقهای گل از برکرد بلبل
کنون تکرار بی مر مینماید
مگر از صدررکن الدین بیاموخت
که حجتها ز دفتر مینماید
نکو باشد بهار امسال و ازوی
صفات خواجه بهتر مینماید
زمین حلمی زمان حکمی ملک طبع
که صبح از رای انور مینماید
بچشم همت او جرم خورشید
بقدر از ذره کمتر می نماید
بدادن جود حاتم می بکاهد
بدانش علم حیدر می نماید
فتاده در خم چوگان حکمش
زمین چون گوی عنبر مینماید
از آن طوطی جان جوید حدیثش
که شیرین همچو همچو شکر مینماید
زجودش قطره دان بحر اخضر
که از لؤلؤ توانگر مینماید
زرایش شعله دان چشمه نور
کز این چرخ مدور مینماید
بلطف از سنگ گل بیرون دماند
بعنف از آب آذر مینماید
هر آن بدره که شمس آرد سوی کان
بچشم او محقر می نماید
هران نظکی که آن در مدح او نیست
بایزید کان مبتر می نماید
زبوی خلق او همچون دم صبح
همه عالم معطر می نماید
زقدرش چرخ اعظم میفرازد
ز رویش سعد اکبر مینماید
بپیش رفعت او چرخ اعلی
چو حلقه زانسوی در مینماید
بوقت حجت و حل مسائل
زبانش تیز خنجر می نماید
ز بهر مجلس او روز وعظش
فلک نه پایه منبر مینماید
سخن را مدح او قیمت فزاید
که فعل تیغ گوهر می نماید
همه اسرار غیب از پیش رایش
چو آیینه مصور می نماید
طمع را هر تمنائی که بودست
زجود او میسر می نماید
کمر بسنه زبهر خدمت او
فلک همچون دو بیکر مینماید
خداوندا مکن اسراف در جود
که کان را کیسه لاغر مینماید
بپیش آرزوی دشمنانت
فلک سد سکندر می نماید
زصافی طبع تو طرفه است کابم
بنزد او مکدر می نماید
بلی این سرگردانی تو بامن
همه چرخ سبکسر می نماید
خداوندا بفضل خویش بپذیر
مراین عذری که چاکر مینماید
که هر بیت از قصیده چون گواهیست
که بر پاکیش محضر مینماید
کرم فرما و برجانش ببخشای
که الحق نیک مضطر می نماید
بر حلمت گناهش هیچ ننمود
وگرچه سخت منکر مینماید
برای عفو تو جرمی بباید
که مه در شب نکوتر مینماید
نیم خالی زدرگاه تو ورچه
مرا هرکس زهر در مینماید
زگردون نیست خالی جرم خورشید
وگرصد جای دیگر مینماید
زبهر مدح تو پرورده ام لفظ
سخن زیرا مخمر می نماید
همی تا دهر ابلق زای باشد
همی تا چرخ اختر می نماید
مطیع و رام بادت ابلق دهر
که چرخت خود مسخر مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - قصیده
همه میامن این روزگار میمون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - قصیده
ایکه خورشید زشرم دل تو آب شود
هفت دریا زسرانگشت تو غرقاب شود
حاکم مشرق و مغرب که همی بهر شرف
باغ اقبال ترا چرخ چو دولاب شود
کلک دین پرور تو واهب ارزاق شدست
رای روشنگر تو ملهم الباب شود
جرم خورشید اگر عکس پذیرد زدلت
در هوا ذره چو گاورسه زرناب شود
کان و در یاز دل و دستت اراندیشه کنند
دل دریا بچکد زهره کان آب شود
عقل هرگه که کند رای تو تعلیم گری
لوح زیر بغل آورده بکتاب شود
باد لطف تو اگر بردل افعی گذرد
قطره زهر در او شربت جلاب شود
حزمت ارحصن شود دافع تقدیر بود
عزمت ارتیغ شود قاطع انساب شود
کوه اگر از گره ابروی تو یاد کند
آهن اندر دل او قطره سیماب شود
گرگ از انصاف تو همخوابه میشان گردد
قصب از عدل تو پیرایه مهتاب شود
جرم خوشخندد چو ن لطف تو عفو اندیشد
مرک خون گرید چو نقهر تو در تاب شود
هر کجا پرتورای تو کند جلوه گری
صبح روشنگر ازودر پس جلباب شود
خرج یکروزه خوانت نه همانا که بود
گر زمین زر شود و نامیه ضراب شود
عقل اگر شرح دهد جزوی از اخلاق ترا
صفحه نه ورق چرخ درین باب شود
چونکه من دست ترا دریا خوانم زشرف
قطره در حلق صدف لؤلؤ خوشاب شود
خم این قوس قزح چیست برین روی سحاب
گرنه از دست تو هر وقت بمحراب شود
چرخ اعدای ترا بهر چه فربه دراد
بهر روزی که در او خشم تو قصاب شود
هرکه او قصد بجاه تو کند زودنه دیر
کسوه حجر او جامه حجاب شود
خصم از قلعه پیروزه حصار ار سازد
قهر بارو فکنت معول و نقاب شود
دم خلق تو اگر روی بصحرا آرد
خار پشت از اثر لطفش سنجاب شود
باد قهر تو اگر بر جگر دهر وزد
لعل دل کان قطره خوناب شود
هرکه در خدمت تو پشت نکردست کمان
سرش از دوش چنان تیر بپرتاب شود
پیش خطت چو شود خازن اسرار تو کلک
مقله خواهد که ترا نایب بواب شود
ای بزرگی که مباهات کند تیر فلک
گر ترا روزی از زمره نواب شود
همه صاحب هنران بنده این در گاهند
چه شود بنده گر از جمله اصحاب شود
سخن من به ازین گردد در مدحت تو
غوره گویند بتدریج که دوشاب شود
گوهر از لفظ تو دزدیم و فروشیم بتو
کاب دریا بهمه حال بدریاب شود
تا ببستان زسحاب کرم و شبنم جود
کشت امید کسی تازه و سیراب شود
خیمه دولت و جاه تو چنان ثابت باد
کش ازل میخ عمود و ابد اطناب شود
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - اثیرالدین ابهری در مدح جمالدین گوید
از طبع تو جزگهر چه خیزد
بالفظ تو جز شکر چه خیزد
استاد جمال الدین در جواب فرماید
با کلک تو از گهر چه خیزد
بالفظ تو از شکر چه خیزد
با پرتو خاطر شریفت
از عکس شعاع خور چه خیزد
بی نام تو از سخن چه آید
بی نامیه ازشجر چه خیزد
در عالم جان و خطه عقل
از نظم تو پاک تر چه خیزد
در معرض لفظ روشن تو
از اختر باختر چه خیزد
چون بحر علوم تو زند موج
از صد صدف دررچه خیزد
وقتی که زشعر دم زنی تو
از سرد ذم سحر دم سحر چه خیزد
چون کوزه زشعر تو گشایند
از نغمه کاسه گر چه خیزد
لفظ خوش تست قوت دلها
از شربت گلشکر چه خیزد
میر سخنی سخن غلامت
به زین زجهان حشر چه خیزد
کان هنری اگر چه گویند
زر باید از هنر چه خیزد
بی زر ز هنر هنر چه آید
بی نم زشجر ثمر چه خیزد
از مردم بی درم چه آید
وز دیلم بی تبر چه خیزد
آنرا که نداد چرخ دولت
از دانش بحر وبر چه خیزد
نادانی و دولت ای برادر
زین دانش بی خطر چه خیزد
زر باید خاک بر سر شعر
زوگرد نخیزد ار چه خیزد
چون شعر در اصل معتبر نیست
زین گفته پر عبر چه خیزد
چون نیست سخن شناس دردهر
پس زین در روغررچه خیزد
در جلوه بنات فکر ما را
زین مشتی کور و کرچه خیزد
آنکسکه شناسد او خود از ماست
ور همچو خودی نگر چه خیزد
وانکس که نداند ارچه خواهد
از جاهل مدح خر چه خیزد
نقدی رایج شناس تحسین
زاحسنت و زماقصر چه خیزد
گیرم که سری شوم زعالم
از عالم سر بسر چه خیزد
از دایره کو همه سر آمد
جز گشتن گرد سر چه خیزد
چون کشتی مانشست بر خشک
زین بحر لطیف تر چه خیزد
چون پی سپر همه جهانیم
زین شعر فلک سپر چه خیزد
بر دوخته چشم باز او را
از قوت بال و پر چه خیزد
بافر چو هماست و استخوانست
خوردش چو سگان ز فرچه خیزد
سرو آمده سایه دار لیکن
از وی چو نداشت بر چه خیزد
صد دست چنار دارد اما
از دست تهی نظر چه خیزد
این چه سخنست هم سخن به
در روی زمین زهر چه خیزد
معشوقه ذلگشا سخن دان
از دلبر سیم بر چه خیزد
دانش طلب از درم چه آید
معنی نگر از صور چه خیزد
بهتر خلف از جهان سخن خاست
از ذختر و از پسر چه خیزد
مرداز هنر آدمیست ور نه
از نسبت بو البشر چه خیزد
فضل و هنر است زینت مرد
از حلقه و از کمر چه خیزد
تن را چو برهنه ماند از علم
از کسوت شوشتر چه خیزد
دل زنده بعلم باید ار نی
از جنبش جانور چه خیزد
جان را بعلوم پرورش ده
ایمرد زخواب وخور چه خیزد
حاصل ز طعام چرب و شیرین
جز ضربت نیشتر چه خیزد
با تازه سخن زر کهن چیست
این رو حست از حجر چه خیزد
وقتی که همی نفس زندصبح
زاختر بسپهر بر چه خیزد
جانی که سخن سزاست طوطی
از همه هدهد تاجور چه خیزد
نرگس که بیافت شش درم سیم
زانش بجز از سهر چه خیزد
از گل که زریست در میاننش
جز خنده دلشکر چه خیزد
جز سوزش و جز گداز و کریه
از شمع و زتاج زر چه خیزد
ایدل دل از ینمقام بگسل
بر خیز کزین مقر چه خیزد
زین منزل پر خطر چه آید
زین گنبد پرگذر چه خیزد
در دهر دو رنگ دل چه بندی
زان صفوت وزین کدر چه خیزد
چرب آخور تست عالم جان
زین شورستان شر چه خیزد
از گردش چرخ و سیر اختر
خیرو شر و نفع وضر چه خیزد
زان دیده دیده دوز بندیش
زین پرده پرده در چه خیزد
از بند چهار و هفت بر خیز
زین مادر و زان پدر چه خیزد
زین خانه چار حد چه آید
زین حجره هفت در چه خیزد
از چاه برآر یوسف جان
زین شاه بچاه در چه خیزد
بر بام فلک خرام یکره
زین گشتن در بدر چه خیزد
دعوی نکنم که این بدیهه است
در شعر زما حضر چه خیزد
خود مبلغ علم و غایت جهد
این بود وزین قدر چه خیزد
گفتم مگرم سخن دهد دست
دانستم کز مگر چه خیزد
بهتر نیکی بدست پیشت
با آنکه زبد بتر چه خیزد
در عهد تو از تعرض شعر
جز سوز جگر دگر چه خیزد
جایی که همی نفس زند مشک
از سوخته جگر چه خیزد
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذره مختصر چه خیزد
چون ابر کشید خنجر برق
از ناوک یک شرر چه خیزد
جائی که زره گر است داود
از سلسله شمر چه خیزد
چون مهر کند فلک سوار ی
از چالش لاشه خر چه خیزد
چون اختر جمله دیده آمد
ا زنرگس بی بصر چه خیزد
گر چه زتوأم چنانکه گفتی
کز طبع تو جز گهر چه خیزد
مه یافت نظر زجرم خورشید
بنگر کش از ان نظر چه خیزد
لیکن چو رسد بجرم خورشید
از دایره قمر چه خیزد
گفتم با شارت تو این شعر
وز گفتن این بدر چه خیزد
هم رخصت تست تا بگویی
زین شاعر بی خبر چه خیزد