عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۷
دوش خواندم در کتابی کز در اندرز و پند
گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند
ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی
گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند
داشت خیرالمرسلین چوبی چو چوپانان بدست
زانکه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند
جبرئیل از حق پیام آورد بروی کای رسول
تو دوای هر علیلی داروی هر دردمند
این ید بیضا که داری از عصا مستغنی است
کاژدها را در جوال آری و شیر اندر کمند
رحم کن بر این ضعیفان کز هراس چوب تو
گشته دلها خسته و جانها دژم تن ها نژند
چوب از کف نه، مکن مرعوب، جان خلق را
نیست در خور تلخی از شکر، درشتی از پرند
رحمة للعالمین را دست شد در آستین
وان عصای آسمان فرسا بخاک اندر فکند
چون شنیدی این حکایت گوش ده تا گویمت
نکته ای پاکیزه تر از مشگ و شیرین تر ز قند
گفت در قرآن خدا با مصطفی از روی جد
هر کجا دیدی محارب ای رسول ارجمند
بایدش آویختن بر دار یا راندن ز ملک
یا بریدن دست و پایش را ز مفصل بندبند
گردنش بشکن که شاخ امنیت از بن شکست
ریشه اش برکن که نخل عافیت از ریشه کند
هر کجا گسترده بینی رخت و آسوده تنش
رختش از آن کو تنش زاندر برون باید فکند
هم بدینسان بر کلیم و بر مسیح و زر تهشت
حق تعالی گفته در توریة و انگلیون و زند
با همه پیغمبران این است فرمان خدای
بند نه بر دست و پای بنده چون نشنید پند
هر که با یزدان و پیغمبر محارب شد تنش
خسته با شمشیر به یا بسته در زنجیر و بند
هیچ میدانی محارب کیست آن پتیاره ای
کز نهیبش خستگان را ناله از دل شد بلند
در خبر از حضرت باقر شنیدستم که گفت
شد محارب آنکه یازد خنجر و تازد سمند
آنکه بندد در محلت تیغ و افرازد سنان
یا بزه سازد کمان در کوچه و پیچد کمند
مادگان لرزند از بیمش چو از صرصر درخت
کودکان جنبند از هولش چو بر آتش سپند
مهتران را رو همی بر عرض و جاه آید زیان
کهتران را زو بسی بر مال و جان آید گزند
شاخ طوبی را کند فرسوده از یک تندباد
آب کوثر را کند آلوده با یک زهرخند
این خبر گر راست باشد کشت باید هر دمی
صدهزاران زین ستمکاران زشت خودپسند
هر که مر بیچارگان را ساخت نیلی پیرهن
پرنیانی سرخ باید دوخت بر تنش از پرند
گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند
ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی
گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند
داشت خیرالمرسلین چوبی چو چوپانان بدست
زانکه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند
جبرئیل از حق پیام آورد بروی کای رسول
تو دوای هر علیلی داروی هر دردمند
این ید بیضا که داری از عصا مستغنی است
کاژدها را در جوال آری و شیر اندر کمند
رحم کن بر این ضعیفان کز هراس چوب تو
گشته دلها خسته و جانها دژم تن ها نژند
چوب از کف نه، مکن مرعوب، جان خلق را
نیست در خور تلخی از شکر، درشتی از پرند
رحمة للعالمین را دست شد در آستین
وان عصای آسمان فرسا بخاک اندر فکند
چون شنیدی این حکایت گوش ده تا گویمت
نکته ای پاکیزه تر از مشگ و شیرین تر ز قند
گفت در قرآن خدا با مصطفی از روی جد
هر کجا دیدی محارب ای رسول ارجمند
بایدش آویختن بر دار یا راندن ز ملک
یا بریدن دست و پایش را ز مفصل بندبند
گردنش بشکن که شاخ امنیت از بن شکست
ریشه اش برکن که نخل عافیت از ریشه کند
هر کجا گسترده بینی رخت و آسوده تنش
رختش از آن کو تنش زاندر برون باید فکند
هم بدینسان بر کلیم و بر مسیح و زر تهشت
حق تعالی گفته در توریة و انگلیون و زند
با همه پیغمبران این است فرمان خدای
بند نه بر دست و پای بنده چون نشنید پند
هر که با یزدان و پیغمبر محارب شد تنش
خسته با شمشیر به یا بسته در زنجیر و بند
هیچ میدانی محارب کیست آن پتیاره ای
کز نهیبش خستگان را ناله از دل شد بلند
در خبر از حضرت باقر شنیدستم که گفت
شد محارب آنکه یازد خنجر و تازد سمند
آنکه بندد در محلت تیغ و افرازد سنان
یا بزه سازد کمان در کوچه و پیچد کمند
مادگان لرزند از بیمش چو از صرصر درخت
کودکان جنبند از هولش چو بر آتش سپند
مهتران را رو همی بر عرض و جاه آید زیان
کهتران را زو بسی بر مال و جان آید گزند
شاخ طوبی را کند فرسوده از یک تندباد
آب کوثر را کند آلوده با یک زهرخند
این خبر گر راست باشد کشت باید هر دمی
صدهزاران زین ستمکاران زشت خودپسند
هر که مر بیچارگان را ساخت نیلی پیرهن
پرنیانی سرخ باید دوخت بر تنش از پرند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۸
برادران بجهان اعتمادکی شاید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۸
دانا کبود بنزد مردم هشیار
آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار
دانا آن شد که پخته سازد و نیکو
خامی گفتار خویش و زشتی کردار
خوب کند زشت را بکوشش افزون
پخته کند خام را بجوشش بسیار
کام نجوید بشوخ چشمی و مستی
مغز بشوید ز خویش بینی و پندار
دوست ز گفتار او نیابد رنجش
یار ز رفتار او نبیند آزار
می نگذارد قدم مگر بدرستی
می نسراید سخن نگر بسزاوار
آب ز سنگ آورد بفکرت بیرون
نقش بر آب آورد بهوش پدیدار
جز بخدایان هش نگردد همره
جز بعدویان دین نجوید پیکار
هیچ نیارد بجاهلان سر تصدیق
هیچ نکوبد بعاقلان در انکار
جامه ز تقوی کند گله ز تواضع
ور نبود در برش دراعه و دستار
در کف جوشش خلل نبینی هرگز
ور تو بجوشانیش هزار و دو صدبار
می ننیوشد سماع مطرب چالاک
بلکه ننوشد قدح بدکه خمار
می نخورد هیچ ز آنکه خوردن می را
بیهده حرمت نداد احمد مختار
دخت رزام الخبائثست و بتحقیق
جز بچه ماران نزاید از شکم مار
بنده آن مهترم که از ره بینش
دل ننهد بر وفای گیتی غدار
عشق نورزد بلعبتان پریرخ
مهر نجوید ز شاهدان ستمکار
عمر گرانمایه را تلف ننماید
آسان آسان بجمع درهم و دینار
شهوت فرج و شکم که بنده عقلند
چیره نگردد بر او چو شحنه جبار
با تو من ای نور دیده فاش سرایم
ز آن که مرا فاش و ساده باید گفتار
هر که نیاموخت دانش از پدر و مام
روز و شبش تربیت کنند بهنجار
صحبت چونین کسی میسر اگر شد
دامنش از کف مده بزودی زنهار
صحبت شخصی چنین غنیمت بشمر
خاطر مردی چنین عزیز نگهدار
دانا ماه است و روز ما شب تیره
روشنی مه عزیزدان بشب تار
دانا باشد طبیب ناخوشی جهل
درد چو داری برو طبیب بدست آر
دانا ماند به ابر و فضلش باران
خاطر ما و تو همچو ساحت گلزار
نزهت یابد بسبزه و گل و ریحان
ساحت گلزار از ترشح امطار
دانا چون رایض است و خلق ستوران
بهر ستوران همی بیارد افسار
آخورشان را علوفه ریزد از علم
تا ننمایند همچو گاوان نشخوار
لاغری و سکسکی کنند فراموش
فربه گردند و چست و چابک و رهوار
دانی بهر چه سوی سید جرهم
رفت ایاد و مضر ربیعه و انمار
راه بریدند با مشقت از ایراک
صحبت دانا همی بدند طلبکار
گر در پند مرا بدانی ارزش
در گوش اندر کشی چو لؤلؤ شهوار
باده منوش ای پسر که باده کشان را
پایه فرهنگ می نماند ستوار
هوش ز میخوارگان مجوی از ایراک
هوش نماند بمغز مردم میخوار
خفته نیارد شناخت لعل ز خارا
مست نداند تمیز کرد گل از خار
بی هنران را ز خود بران که بطبعت
صحبت ایشان خلل رساند ناچار
در پی بازاریان مپوی کز اینان
رسوا گردی میان برزن و بازار
علم بیاموز و کار بند مر او را
تا نشوی چون حمار حامل اسفار
چون نه هنر باشدت نه زهد و نه طاعت
چون نه کرم باشدت نه عهد و نه کردار
سخره دیوانگان و صورت دیوی
وز تو بسی بهتر است صورت دیوار
درهم و دینار جمله وزر و وبالند
خیره مکن خویش را تو حامل اوزار
سگسارانند مردمان دغل باز
جانت برون بر از این جزیره سگسار
گردون ماند به آسیای سبک سیر
گیتی چون اژدهای آدمی او بار
این ببر دمان، بقصد سودن ستخوان
آن بدر دمان، پس شکستن ناهار
زنهار ای نور دیده از ره غفلت
لختی برگرد و باش چابک و هشیار
روز جوانی مآل پیری بنگر
بهر ذخیرت، کتاب دانش بنگار
شرط فتوت کدام آن را بشناس
راه مروت کدام آن ره بسپار
خادم صف را ز جرم غفلت بگذر
منعم خود را حقوق نعمت بگذار
خاصه بدرگاه منعمی که در این عصر
قافله جود راست قافله سالار
والی اقلیم فضل داور یکتا
معدن جود و لطف گزیده احرار
گوئی خود آیتی است کامده منزل
از صحف رحمت مهیمن دادار
روئی دارد چو برگ لاله روشن
خوئی دارد چو ناف نافه تاتار
عافیت اندر زمان او بدر و دشت
خیمه زد انسان که می نماند تنی زار
نیست دلی جز درون لاله پر از داغ
نیست تنی جز دو چشم نرگس بیمار
بازرگانان بروزگار وی از امن
بدره امانت نهند در کف طرار
رأفت دارد بسی بسوقه و دهقان
لذت یابد همی ز عفو گنهکار
باشد با مردمان ملک بعینه
چون پدر مهربان و مادر غمخوار
نیست مر او را بدر زبانی و دژخیم
بسکه رؤف است و مهربان و نکوکار
ور بکشد صدهزار تن بیکی روز
شاه نپرسد که از چه گشتی نهمار
ز آنکه بر او اعتماد دارد چندانک
داشت رسول خدا به جعفر طیار
بحر خزر پیش جود اوست تنکظرف
کوه گران نزد علم اوست سبکبار
مطلعی آرم برون ز بحر سخایش
تا که مدیحش ادا شود بسزاوار
مثقالستی به نزد جودش خروار
قطمیرستی به پیش چشمش قنطار
کس نبود در جهان که نعمت خوانش
بهره نیفتد بر او فزوده ز مقدار
کیسه اش از زر همی گریزد چو نانک
مردم دانا ز نیش عقرب جرار
چشم نپوشد مگر ز دولت دنیا
خشم نگیرد مگر بدرهم و دینار
گردون خم شد برای سجده بارش
تا بخداوندیش همی کند اقرار
ای تو بمردی چنان که فردی با یک
وی تو به رادی چنان که زوجی باچار
فاتحه رحمت از در تو گشوده
فذلکه نعمت از کف تو پدیدار
نفس زبون تو گشت و کشتی او را
اضحیه زین خوبتر که دیده بدیدار
ور به از این بایدت نمودن قربان
رنجه مکن تیغ و دست و پنجه میازار
ز آن که براهت نهاده سر پی قربان
کبش کتائب ز نسل حیدر کرار
عاشق فتراک و تیغ تو است روانم
خونم اینک بریز و حلقم بفشار
نوبت اضحات باد فرخ و میمون
ایزد یکتات بر بهر دو جهان یار
روزت هر روزه باد شادتر از دی
سالت هر ساله باد خوبتر از پار
آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار
دانا آن شد که پخته سازد و نیکو
خامی گفتار خویش و زشتی کردار
خوب کند زشت را بکوشش افزون
پخته کند خام را بجوشش بسیار
کام نجوید بشوخ چشمی و مستی
مغز بشوید ز خویش بینی و پندار
دوست ز گفتار او نیابد رنجش
یار ز رفتار او نبیند آزار
می نگذارد قدم مگر بدرستی
می نسراید سخن نگر بسزاوار
آب ز سنگ آورد بفکرت بیرون
نقش بر آب آورد بهوش پدیدار
جز بخدایان هش نگردد همره
جز بعدویان دین نجوید پیکار
هیچ نیارد بجاهلان سر تصدیق
هیچ نکوبد بعاقلان در انکار
جامه ز تقوی کند گله ز تواضع
ور نبود در برش دراعه و دستار
در کف جوشش خلل نبینی هرگز
ور تو بجوشانیش هزار و دو صدبار
می ننیوشد سماع مطرب چالاک
بلکه ننوشد قدح بدکه خمار
می نخورد هیچ ز آنکه خوردن می را
بیهده حرمت نداد احمد مختار
دخت رزام الخبائثست و بتحقیق
جز بچه ماران نزاید از شکم مار
بنده آن مهترم که از ره بینش
دل ننهد بر وفای گیتی غدار
عشق نورزد بلعبتان پریرخ
مهر نجوید ز شاهدان ستمکار
عمر گرانمایه را تلف ننماید
آسان آسان بجمع درهم و دینار
شهوت فرج و شکم که بنده عقلند
چیره نگردد بر او چو شحنه جبار
با تو من ای نور دیده فاش سرایم
ز آن که مرا فاش و ساده باید گفتار
هر که نیاموخت دانش از پدر و مام
روز و شبش تربیت کنند بهنجار
صحبت چونین کسی میسر اگر شد
دامنش از کف مده بزودی زنهار
صحبت شخصی چنین غنیمت بشمر
خاطر مردی چنین عزیز نگهدار
دانا ماه است و روز ما شب تیره
روشنی مه عزیزدان بشب تار
دانا باشد طبیب ناخوشی جهل
درد چو داری برو طبیب بدست آر
دانا ماند به ابر و فضلش باران
خاطر ما و تو همچو ساحت گلزار
نزهت یابد بسبزه و گل و ریحان
ساحت گلزار از ترشح امطار
دانا چون رایض است و خلق ستوران
بهر ستوران همی بیارد افسار
آخورشان را علوفه ریزد از علم
تا ننمایند همچو گاوان نشخوار
لاغری و سکسکی کنند فراموش
فربه گردند و چست و چابک و رهوار
دانی بهر چه سوی سید جرهم
رفت ایاد و مضر ربیعه و انمار
راه بریدند با مشقت از ایراک
صحبت دانا همی بدند طلبکار
گر در پند مرا بدانی ارزش
در گوش اندر کشی چو لؤلؤ شهوار
باده منوش ای پسر که باده کشان را
پایه فرهنگ می نماند ستوار
هوش ز میخوارگان مجوی از ایراک
هوش نماند بمغز مردم میخوار
خفته نیارد شناخت لعل ز خارا
مست نداند تمیز کرد گل از خار
بی هنران را ز خود بران که بطبعت
صحبت ایشان خلل رساند ناچار
در پی بازاریان مپوی کز اینان
رسوا گردی میان برزن و بازار
علم بیاموز و کار بند مر او را
تا نشوی چون حمار حامل اسفار
چون نه هنر باشدت نه زهد و نه طاعت
چون نه کرم باشدت نه عهد و نه کردار
سخره دیوانگان و صورت دیوی
وز تو بسی بهتر است صورت دیوار
درهم و دینار جمله وزر و وبالند
خیره مکن خویش را تو حامل اوزار
سگسارانند مردمان دغل باز
جانت برون بر از این جزیره سگسار
گردون ماند به آسیای سبک سیر
گیتی چون اژدهای آدمی او بار
این ببر دمان، بقصد سودن ستخوان
آن بدر دمان، پس شکستن ناهار
زنهار ای نور دیده از ره غفلت
لختی برگرد و باش چابک و هشیار
روز جوانی مآل پیری بنگر
بهر ذخیرت، کتاب دانش بنگار
شرط فتوت کدام آن را بشناس
راه مروت کدام آن ره بسپار
خادم صف را ز جرم غفلت بگذر
منعم خود را حقوق نعمت بگذار
خاصه بدرگاه منعمی که در این عصر
قافله جود راست قافله سالار
والی اقلیم فضل داور یکتا
معدن جود و لطف گزیده احرار
گوئی خود آیتی است کامده منزل
از صحف رحمت مهیمن دادار
روئی دارد چو برگ لاله روشن
خوئی دارد چو ناف نافه تاتار
عافیت اندر زمان او بدر و دشت
خیمه زد انسان که می نماند تنی زار
نیست دلی جز درون لاله پر از داغ
نیست تنی جز دو چشم نرگس بیمار
بازرگانان بروزگار وی از امن
بدره امانت نهند در کف طرار
رأفت دارد بسی بسوقه و دهقان
لذت یابد همی ز عفو گنهکار
باشد با مردمان ملک بعینه
چون پدر مهربان و مادر غمخوار
نیست مر او را بدر زبانی و دژخیم
بسکه رؤف است و مهربان و نکوکار
ور بکشد صدهزار تن بیکی روز
شاه نپرسد که از چه گشتی نهمار
ز آنکه بر او اعتماد دارد چندانک
داشت رسول خدا به جعفر طیار
بحر خزر پیش جود اوست تنکظرف
کوه گران نزد علم اوست سبکبار
مطلعی آرم برون ز بحر سخایش
تا که مدیحش ادا شود بسزاوار
مثقالستی به نزد جودش خروار
قطمیرستی به پیش چشمش قنطار
کس نبود در جهان که نعمت خوانش
بهره نیفتد بر او فزوده ز مقدار
کیسه اش از زر همی گریزد چو نانک
مردم دانا ز نیش عقرب جرار
چشم نپوشد مگر ز دولت دنیا
خشم نگیرد مگر بدرهم و دینار
گردون خم شد برای سجده بارش
تا بخداوندیش همی کند اقرار
ای تو بمردی چنان که فردی با یک
وی تو به رادی چنان که زوجی باچار
فاتحه رحمت از در تو گشوده
فذلکه نعمت از کف تو پدیدار
نفس زبون تو گشت و کشتی او را
اضحیه زین خوبتر که دیده بدیدار
ور به از این بایدت نمودن قربان
رنجه مکن تیغ و دست و پنجه میازار
ز آن که براهت نهاده سر پی قربان
کبش کتائب ز نسل حیدر کرار
عاشق فتراک و تیغ تو است روانم
خونم اینک بریز و حلقم بفشار
نوبت اضحات باد فرخ و میمون
ایزد یکتات بر بهر دو جهان یار
روزت هر روزه باد شادتر از دی
سالت هر ساله باد خوبتر از پار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۹
بارها خواندم ز قول مصطفی اندر خبر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زلال خضر کزان تشنه ماند اسکندر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۳
چو مرد بست بفرمان کردگار کمر
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۶
می طهور نیاید مرا بکار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
که باده خورده ام از دست آن نگار امروز
بجای برف هما گو پراکند الماس
که بزم ما زرخ دوست شد بهار امروز
بپشت گاو نهادند رخت زهد و شدند
سبوکشان بخر خویشتن سوار امروز
ز فرقت رمضان خونگریست دیده بط
چنانکه بربط نالیده زارزار امروز
چه خندها که بطامات شیخ شهر زند
پیاله در کف رند شرابخوار امروز
بنه مه رمضان را بپیش کفش ادب
که شد طلایه شوال آشکار امروز
فقیه شهر که دی سنگ زد بساغر ما
ز پیر میکده میجست اعتذار امروز
ثواب روزه سی روزه را مصالحه کرد
بیک پیاله می ناب خوشگوار امروز
بتا از آن می دوشینه ساغری در ده
بیاد مجلس میر بزرگوار امروز
سر کرام و امیر نظام و صدر عظام
که بختیار جهان شد باختیار امروز
ز روزگار ننالند بندگان درش
که اوست عاقله دور روزگار امروز
خدایگانا مسرور و شاد و خرم زی
بروی فرخ سالار کامکار امروز
اگرچه خاطرت آسوده است حال نژند
مکن اراده نهضت ازین دیار امروز
که اختیار بد و نیک کار ملکت را
نهاده است بدست تو شهریار امروز
مپوش زنهار ایخواجه چشم ازین مردم
که آمدند بکویت بزینهار امروز
تو ای یمین ولیعهد شاه خطه شرق
ز ذیل خواجه خود دست برمدار امروز
بساز با هنر خویش کار گیتی را
که نیست جز تو درین عرصه مرد کار امروز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۸
مه من که خورشید گردون غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
بگل پای سرو اندرون از خرامش
دو ابروی پیوسته اش با دو عارض
دو ماه نواست و دو بدر تمامش
دل از سنگ سازد تن از سیم سازد
که سنگ رخام است در سیم خامش
کسی که ز لعلش چشد آب حیوان
اگر درکشد باده بادا حرامش
پری را نبود این اطاعت همانا
فرشته است یا خود فرشته است مامش
کسی کو فتد دور از آن روی و گیسو
نه پیداست روزش نه پیداست شامش
کند مشک سائی نسیم سحرگه
چو ساید بر آن طره مشک فامش
شگفتم بسی زان سرین شد که گوئی
همی در قعود آورد از قیامش
مرا کرده چون دال کوژ و دژم قد
الف قدی از زلفکان چو لامش
مرا آن پی هر چه دشنام گوید
ببوسی از آن لب کشم انتقامش
وگر سرکشی سازد این بت نمایم
باقبال میر جوان بخت رامش
خداوند نام آوران کز بزرگی
بگردون درافکند آوازه نامش
چمن شاد و خرم ز خوی لطیفش
فلک مست و سرخوش ز انعام عامش
تبارش بزرگ و نژادش خجسته
ستوده عصام است و محکم عطامش
بهر کار یزدانش یارست ازیرا
بهر کار باشد بحق اعتصامش
کمیتش چو سر برکند از صطبلش
حسامش چو دم برکشد از نیامش
ببرد همی از پس غرم سمش
بدرد همی بر تن ببر خامش
خروشنده رعدی است گوئی کمیتش
درخشنده برقی است گوئی حسامش
زمام فلک گر نبودی بدستش
یکی بختئی بد گسسته زمامش
نگویم که تیر است تنها دبیرش
که کیوان پیر است هندوی بامش
سپهر ای بسا دیه نام آوران را
درین گردش دوره صبح و شامش
ولیکن نبوده است چون میر اعظم
نه بهرام گورش نه دستان سامش
کجا مهر تابش کند جز بخاکش
کجا چرخ گردش کند جز بکامش
چو دولت فراهم شد از اقتدارش
چو ملکت منظم شد از اهتمامش
شهنشه فرستاد تشریفی از نو
که پوشد به پیکر امیر نظامش
خداوند تشریف را پیشرو شد
بسر هشت و شایسته دید احترامش
یکی جشنی آراست فرخ که میران
ستادند یکبارگی در سلامش
بپیروزی آن را بپوشید در تن
که شهدی فزون ریخت گردون بجامش
همایون و خوش باد تشریف سلطان
بر اندام سالار با احتشامش
امیرا «امیری » که بگزیده استی
ز اولاد و احفاد قایم مقامش
امیری بنام تو دارد تخلص
ازین نام دارد فلک نیکنامش
امیر است ملک هنر را ولیکن
بدرگاه میر است کهتر غلامش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - قصیده ناتمام
گفتم تو کیستی کاین احسان به من نمودی
گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف
گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن
گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف
گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان
گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف
گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان
نبود مؤلف اما دایم بود مردف
گفتم که فوج دیوان از چه شدند یارت
گفتا که اسم اعظم آموختم ز آصف
گفتم بمن بیاموز آن اسم اعظمت را
گفتا که خواهش تو از قول تست اضعف
گنج خدا نبخشند کس را بجود حاتم
رمز هدی نگویند کس را بحلم احنف
تا چند می ببالی بر جامه ملون
تا کی همی بنازی بر خانه مزخرف
درویش اگر ببینی در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتی دنبال وی بعفعف
سالار اگر بیاید روزی درون برزن
چون بندگان بیائی در خدمتش زنی صف
چون این کلام فرمود شرمنده گشتم از وی
وز پای تا سرم شد در ثوب شرم ملتف
میخواستم نویسم گفتار خوب شه را
ناگه مداد خشکید یکباره والقلم جف
برخیز ای فلانی با این دروش و سوزن
از بهر گوشواره کن گوش خود مشنف
گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف
گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن
گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف
گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان
گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف
گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان
نبود مؤلف اما دایم بود مردف
گفتم که فوج دیوان از چه شدند یارت
گفتا که اسم اعظم آموختم ز آصف
گفتم بمن بیاموز آن اسم اعظمت را
گفتا که خواهش تو از قول تست اضعف
گنج خدا نبخشند کس را بجود حاتم
رمز هدی نگویند کس را بحلم احنف
تا چند می ببالی بر جامه ملون
تا کی همی بنازی بر خانه مزخرف
درویش اگر ببینی در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتی دنبال وی بعفعف
سالار اگر بیاید روزی درون برزن
چون بندگان بیائی در خدمتش زنی صف
چون این کلام فرمود شرمنده گشتم از وی
وز پای تا سرم شد در ثوب شرم ملتف
میخواستم نویسم گفتار خوب شه را
ناگه مداد خشکید یکباره والقلم جف
برخیز ای فلانی با این دروش و سوزن
از بهر گوشواره کن گوش خود مشنف
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۲
در کاروان نواخت درای آهنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مطلع ثانی
که ای سفینه دستت خزینه آمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۷
چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - چکامه
از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۹
مرا سیر سپهر از روز اول
ز آرام و سکون دارد معطل
رساند گه ز پایان سوی بالا
کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
قضا زهری است در جامم مهیا
بلا امری است بر عیشم محول
یکی بر سوزش جانم مواظب
یکی برشورش عیشم موکل
عجوزی سالخورد است این زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بریسد تار سیمین
شرائینم همی سازد مفتل
اگر من نیستم چون کبک بسمل
وگر من نیستم همچون سمندل
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو دیدم آسمان دارد تنم را
بزنجیر غم و حسرت مسلسل
بناجار از وطن عزلت گزیدم
که بودم اندران چون ریش اعزل
ز خلان وطن جستم گرانه
کزین خل انگبین بودی مراخل
ندیدی شنفری در بیت خود گفت
الی قوم سوی قومی لامیل
خزف باشد بکان خویش گوهر
حطب گردد بجای خویش صندل
بنی اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الی الاوطان و ارحل
به پیش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل
بسودم با دو پایش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
به صبح جان فزا و شام تاریک
بروز تابناک و لیل الیل
گهی کردم دلیل راه کوکب
گهی افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و کوه وادی
بریدم پست و بالا دره و تل
بقرمیسین شدم از آذر آباد
چنان کز کوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجیب کوه پیکر
بپائین آمدم چون وحی منزل
رسیدم بر در میر مؤید
ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل
حسام الملک زین العابدین خان
جموع کاملان را فرد اکمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر
ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل
تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید
دلش بحر و کفش از وی دو جدول
فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش
گهی در عقد پیچد گاه در حل
ای آن میری که گر عزمت نبودی
قدر حیران قضا ماندی معطل
تو باشی فخر هر سالار و سودد
تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل
بود دست تو را با ابر وابل
همان فرقی که وابل راست باطل
فلک پیش تو چون با حکم جعفر
قضای بوحنیفه و پور حنبل
توئی آن راستکار راست هنجار
توئی آن راستگوی راست مقول
ز بویت بردمد شاخ شکوفه
ز خویت بروزد بوی سفرجل
دل بهرام از تیرت مشبک
تن کیوان ز شمشیرت مجدل
بتیغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزی مردم محول
درودی مزرع خصم از دم تیغ
چنان حب الحصید از حد منجل
خرد روی صواب آنگاه بیند
که از رای تو باز آرد سجنجل
چو در هیجا ستوران از سنابک
بچرخ از خاک بر تو زند قسطل
پلنگ خیره گردد کم ز روباه
هژیر بیشه باشد همچو خیطل
ز تدبیر تو شمشیر حوادث
گهی سازد فسان و گاه صیقل
شود خصمت براه مرگ سالک
بداندیشت به تیر غم معطل
بنیات الطرق را هشته در پیش
بنات اللیل را بگشوده مدخل
بگمنامی چو هیان بن بیان
بگمراهی چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاک
چنان کز قله کهسار جندل
کنی از دست و پاشان دیگپایه
بجوشی مغزشان در سر چو مرجل
نیاید چون تو دیگر حارسی راد
نزاید چون تو هرگز فارسی یل
نگویم من که در انصاف و مردی
ز ابنای زمان بیشی تو لابل
کزین گردنده گردون برترستی
صریح این نکته گویم نی ماول
ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق
ز گردون ریزد اندر کام حنظل
حسام الملک ماضی طاب مثواه
که کار عالمی را داد فیصل
از آن پس کز دم سیف مجرد
ز حرف عله سالم کرد معتل
منسق کرد آن یاسای درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما کی خموشد
چراغی کش خدای افروخت اول
کنون زنده است گر باور نداری
ببرهان سازم این دعوی مدلل
تو ان جانی درین فرخنده پیکر
تو آن روحی درین تابنده هیکل
تو چون برجائی او برجاست تا حشر
دو بینی کی کند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشید
بمرآت جمال از تست صیقل
نگیرد جهل در خاک تو مسکن
نیارد ظلم در ملک تو مدخل
بشوید دفتر از فتوای ناحق
ز عدلت قاضی سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدایت بر امیران کرد افضل
همایون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پیران اعقل
ز روی فخر با شه کرد وصلت
طرب موصول و عیش آمد موصل
ولیعهد خدیو شرق فرمود
عطای خویش محسوس و ممثل
دری بخشیدش از دریای دولت
بسر هشتش یکی تاج مکلل
همایون آن درختی کش خداوند
برویاناد ازین انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالی
که نوشد آب ازین پاکیزه منهل
الا تا زلف ترکان سمن بوی
گهی باشد مثنی گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاکت مرمل
ز آرام و سکون دارد معطل
رساند گه ز پایان سوی بالا
کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
قضا زهری است در جامم مهیا
بلا امری است بر عیشم محول
یکی بر سوزش جانم مواظب
یکی برشورش عیشم موکل
عجوزی سالخورد است این زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بریسد تار سیمین
شرائینم همی سازد مفتل
اگر من نیستم چون کبک بسمل
وگر من نیستم همچون سمندل
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو دیدم آسمان دارد تنم را
بزنجیر غم و حسرت مسلسل
بناجار از وطن عزلت گزیدم
که بودم اندران چون ریش اعزل
ز خلان وطن جستم گرانه
کزین خل انگبین بودی مراخل
ندیدی شنفری در بیت خود گفت
الی قوم سوی قومی لامیل
خزف باشد بکان خویش گوهر
حطب گردد بجای خویش صندل
بنی اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الی الاوطان و ارحل
به پیش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل
بسودم با دو پایش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
به صبح جان فزا و شام تاریک
بروز تابناک و لیل الیل
گهی کردم دلیل راه کوکب
گهی افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و کوه وادی
بریدم پست و بالا دره و تل
بقرمیسین شدم از آذر آباد
چنان کز کوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجیب کوه پیکر
بپائین آمدم چون وحی منزل
رسیدم بر در میر مؤید
ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل
حسام الملک زین العابدین خان
جموع کاملان را فرد اکمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر
ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل
تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید
دلش بحر و کفش از وی دو جدول
فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش
گهی در عقد پیچد گاه در حل
ای آن میری که گر عزمت نبودی
قدر حیران قضا ماندی معطل
تو باشی فخر هر سالار و سودد
تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل
بود دست تو را با ابر وابل
همان فرقی که وابل راست باطل
فلک پیش تو چون با حکم جعفر
قضای بوحنیفه و پور حنبل
توئی آن راستکار راست هنجار
توئی آن راستگوی راست مقول
ز بویت بردمد شاخ شکوفه
ز خویت بروزد بوی سفرجل
دل بهرام از تیرت مشبک
تن کیوان ز شمشیرت مجدل
بتیغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزی مردم محول
درودی مزرع خصم از دم تیغ
چنان حب الحصید از حد منجل
خرد روی صواب آنگاه بیند
که از رای تو باز آرد سجنجل
چو در هیجا ستوران از سنابک
بچرخ از خاک بر تو زند قسطل
پلنگ خیره گردد کم ز روباه
هژیر بیشه باشد همچو خیطل
ز تدبیر تو شمشیر حوادث
گهی سازد فسان و گاه صیقل
شود خصمت براه مرگ سالک
بداندیشت به تیر غم معطل
بنیات الطرق را هشته در پیش
بنات اللیل را بگشوده مدخل
بگمنامی چو هیان بن بیان
بگمراهی چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاک
چنان کز قله کهسار جندل
کنی از دست و پاشان دیگپایه
بجوشی مغزشان در سر چو مرجل
نیاید چون تو دیگر حارسی راد
نزاید چون تو هرگز فارسی یل
نگویم من که در انصاف و مردی
ز ابنای زمان بیشی تو لابل
کزین گردنده گردون برترستی
صریح این نکته گویم نی ماول
ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق
ز گردون ریزد اندر کام حنظل
حسام الملک ماضی طاب مثواه
که کار عالمی را داد فیصل
از آن پس کز دم سیف مجرد
ز حرف عله سالم کرد معتل
منسق کرد آن یاسای درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما کی خموشد
چراغی کش خدای افروخت اول
کنون زنده است گر باور نداری
ببرهان سازم این دعوی مدلل
تو ان جانی درین فرخنده پیکر
تو آن روحی درین تابنده هیکل
تو چون برجائی او برجاست تا حشر
دو بینی کی کند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشید
بمرآت جمال از تست صیقل
نگیرد جهل در خاک تو مسکن
نیارد ظلم در ملک تو مدخل
بشوید دفتر از فتوای ناحق
ز عدلت قاضی سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدایت بر امیران کرد افضل
همایون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پیران اعقل
ز روی فخر با شه کرد وصلت
طرب موصول و عیش آمد موصل
ولیعهد خدیو شرق فرمود
عطای خویش محسوس و ممثل
دری بخشیدش از دریای دولت
بسر هشتش یکی تاج مکلل
همایون آن درختی کش خداوند
برویاناد ازین انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالی
که نوشد آب ازین پاکیزه منهل
الا تا زلف ترکان سمن بوی
گهی باشد مثنی گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاکت مرمل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
باز بگشود صبا دست ستم
زد سر زلف ریاحین برهم
ابر زد در صف بستان خیمه
سرو افراشته بگردون پرچم
سرو ماننده تیری شده راست
بید مجنون چو کمانی شده خم
باغ خوشبوی تر از روضه خلد
راغ دلجوی تر از باغ ارم
لعلگون لاله نعمان گوئی
رسته از خون سیاوش بقم
بر رخ باغ نوشتند ز نو
پی دفع نظر نامحرم
صاد والقرآن با طاسین میم
قاف والقرآن با نون و قلم
بید با باد سحرگه شب و روز
عشقبازیها دارند بهم
باد چون عنتره ابن الشداد
بید ماننده ام الهیثم
خار در دامن گل پنداری
ام خالد شد و مروان حکم
دست گل بوسه زند باد صبا
بمثال شمنان پای صنم
برق را باشد روی عذرا
رعد را باشد خوی اخزم
ابر پنداری مستسقی شد
پای تا سرش همی کرده ورم
باد مانند پزشگان بدرد
پرده ثرب و صفاقش از هم
بهر صحت را بزلش سازد
آب بیرون کشد از زیر شکم
شاخ نو رسته و آن شاخ کهن
گشته اندر صف بستان توأم
چون عروسی که یکی زلف برند
وآندگر زلف پریشان و بخم
آن شقایق را سرخست قبای
لیک تاریک و سیاهست شکم
گوئی اندر دل لعلین قدحی
دست نقاش زد از مشک رقم
باغ را رنگ و رخی ماویه سان
ابر را دست و دلی چون حاتم
همچو خوی بر رخ ترکان بهار
از هوا ریزد بر گل شبنم
در دل لاله یکی تیر چنان
چشم روئین تن و تیر رستم
حرم و رکن و صفاو مروه
حجر و حجر و منی و زمزم
ما نمی جوئیم ای شیخ نژند
ما نمیخواهیم ای پیر دژم
باده چون گهر و طرف چمن
ساقی چون قمر و روی صنم
اندرین عالم اگر دست دهد
نفروشم بهزاران عالم
این از آن من چه خوب و چه زشت
آن از آن تو چه بیش و چه کم
تا بسرسبزی دستور اجل
تا به اقبال امیر اعظم
باده روشن و گلگون گیریم
با رخی فرخ و جانی خرم
داور فضل و هنر میر نظام
شمع صاحبنظران صدر امم
آن ببستان هنر سبز درخت
باغ دولت را حی العالم
رخ زیبایش خورشید وجود
کف والایش دریای کرم
این بطغیان شداید صابر
آن بطوفان هزاهز محکم
تنش مجموعه آیات و کلم
دلش گنجینه آیات و حکم
رحمتش چیست سحابی وابل
غضبش چیست قضائی مبرم
ای قضا کرده بداندیش تولا
ای بامر تو فلک گفته نعم
کاه با مهرت از کوهی بیش
کوه با قهرت از کاهی کم
شهر تبریز همانست که بود
منبع فتنه و طغیان و ستم
روز در کوچه و بازار کسی
بتن تنها نگذاشت قدم
خانه ها یکسره بنگاه خطر
کوچه ها یکسسره دریای نقم
دیوها بودی در کسوت حور
گرگها بودی در جلد غنم
عصمت خلق از ایشان برباد
شادی مردم از ایشان ماتم
همه را دعوی حلوائی بود
نو ز ناگشته عنبشان حصرم
روزگاری نگذشته است که تو
اندرین ملک نهادی مقدم
نوش در ساغر دیوان شده نیش
شهد در کاسه دونان شده سم
لب استیزه ز بیمت شده لال
گوش ظلم است ز بانگ تو اصم
اژدها خوار حسام کج تو
طعمه سازد دل شیران اجم
ضیغم رایت فرخنده تو
خواب خرگوش دهد بر ضیغم
دیو عاجز شده گوئی دارد
دست والای تو انگشتر جم
یا در انگشت همایون تو شد
خاتم مهر وصی خاتم
آن علی ابن ابی طالب راد
که بود ختم رسل را بن عم
مالک عرصه امکان و حدوث
خسرو کشور ایجاد و قدم
ناز دارد ز نژادش حوا
فخر سازد بوجودش آدم
تیغ تیزش لسعی موسی کف
لب لعلش خضری عیسی دم
لب شیرینش سپهدار وجود
تیغ رنگینش قلا ورز عدم
ای باخلاص تومقبول نماز
ای ز میلاد تو مسجود حرم
هم توئی کوی نبی را محرم
هم توئی راز خدا را محرم
صدر والای مهین میر نظام
خواجه راد و امیر اعظم
کاسر خصم تو شد تا که بود
رایت نصبش بر فتح تو ضم
ای بهین مرتبه دستور اجل
وی مهین پایه خداوند نعم
بسکه دوشیزه طبعم بسرای
ماند فرتوت شد و کوژ و دژم
روح من عود سرودی همچون
دخت ذوالاصبع یعنی اثرم
این زمان از دم روح القدسی
یعنی از نفخه آن فرخ دم
حامل روح مدیح تو شده است
همچو بر نطفه عیسی مریم
زد سر زلف ریاحین برهم
ابر زد در صف بستان خیمه
سرو افراشته بگردون پرچم
سرو ماننده تیری شده راست
بید مجنون چو کمانی شده خم
باغ خوشبوی تر از روضه خلد
راغ دلجوی تر از باغ ارم
لعلگون لاله نعمان گوئی
رسته از خون سیاوش بقم
بر رخ باغ نوشتند ز نو
پی دفع نظر نامحرم
صاد والقرآن با طاسین میم
قاف والقرآن با نون و قلم
بید با باد سحرگه شب و روز
عشقبازیها دارند بهم
باد چون عنتره ابن الشداد
بید ماننده ام الهیثم
خار در دامن گل پنداری
ام خالد شد و مروان حکم
دست گل بوسه زند باد صبا
بمثال شمنان پای صنم
برق را باشد روی عذرا
رعد را باشد خوی اخزم
ابر پنداری مستسقی شد
پای تا سرش همی کرده ورم
باد مانند پزشگان بدرد
پرده ثرب و صفاقش از هم
بهر صحت را بزلش سازد
آب بیرون کشد از زیر شکم
شاخ نو رسته و آن شاخ کهن
گشته اندر صف بستان توأم
چون عروسی که یکی زلف برند
وآندگر زلف پریشان و بخم
آن شقایق را سرخست قبای
لیک تاریک و سیاهست شکم
گوئی اندر دل لعلین قدحی
دست نقاش زد از مشک رقم
باغ را رنگ و رخی ماویه سان
ابر را دست و دلی چون حاتم
همچو خوی بر رخ ترکان بهار
از هوا ریزد بر گل شبنم
در دل لاله یکی تیر چنان
چشم روئین تن و تیر رستم
حرم و رکن و صفاو مروه
حجر و حجر و منی و زمزم
ما نمی جوئیم ای شیخ نژند
ما نمیخواهیم ای پیر دژم
باده چون گهر و طرف چمن
ساقی چون قمر و روی صنم
اندرین عالم اگر دست دهد
نفروشم بهزاران عالم
این از آن من چه خوب و چه زشت
آن از آن تو چه بیش و چه کم
تا بسرسبزی دستور اجل
تا به اقبال امیر اعظم
باده روشن و گلگون گیریم
با رخی فرخ و جانی خرم
داور فضل و هنر میر نظام
شمع صاحبنظران صدر امم
آن ببستان هنر سبز درخت
باغ دولت را حی العالم
رخ زیبایش خورشید وجود
کف والایش دریای کرم
این بطغیان شداید صابر
آن بطوفان هزاهز محکم
تنش مجموعه آیات و کلم
دلش گنجینه آیات و حکم
رحمتش چیست سحابی وابل
غضبش چیست قضائی مبرم
ای قضا کرده بداندیش تولا
ای بامر تو فلک گفته نعم
کاه با مهرت از کوهی بیش
کوه با قهرت از کاهی کم
شهر تبریز همانست که بود
منبع فتنه و طغیان و ستم
روز در کوچه و بازار کسی
بتن تنها نگذاشت قدم
خانه ها یکسره بنگاه خطر
کوچه ها یکسسره دریای نقم
دیوها بودی در کسوت حور
گرگها بودی در جلد غنم
عصمت خلق از ایشان برباد
شادی مردم از ایشان ماتم
همه را دعوی حلوائی بود
نو ز ناگشته عنبشان حصرم
روزگاری نگذشته است که تو
اندرین ملک نهادی مقدم
نوش در ساغر دیوان شده نیش
شهد در کاسه دونان شده سم
لب استیزه ز بیمت شده لال
گوش ظلم است ز بانگ تو اصم
اژدها خوار حسام کج تو
طعمه سازد دل شیران اجم
ضیغم رایت فرخنده تو
خواب خرگوش دهد بر ضیغم
دیو عاجز شده گوئی دارد
دست والای تو انگشتر جم
یا در انگشت همایون تو شد
خاتم مهر وصی خاتم
آن علی ابن ابی طالب راد
که بود ختم رسل را بن عم
مالک عرصه امکان و حدوث
خسرو کشور ایجاد و قدم
ناز دارد ز نژادش حوا
فخر سازد بوجودش آدم
تیغ تیزش لسعی موسی کف
لب لعلش خضری عیسی دم
لب شیرینش سپهدار وجود
تیغ رنگینش قلا ورز عدم
ای باخلاص تومقبول نماز
ای ز میلاد تو مسجود حرم
هم توئی کوی نبی را محرم
هم توئی راز خدا را محرم
صدر والای مهین میر نظام
خواجه راد و امیر اعظم
کاسر خصم تو شد تا که بود
رایت نصبش بر فتح تو ضم
ای بهین مرتبه دستور اجل
وی مهین پایه خداوند نعم
بسکه دوشیزه طبعم بسرای
ماند فرتوت شد و کوژ و دژم
روح من عود سرودی همچون
دخت ذوالاصبع یعنی اثرم
این زمان از دم روح القدسی
یعنی از نفخه آن فرخ دم
حامل روح مدیح تو شده است
همچو بر نطفه عیسی مریم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
چو مرد گیرد بعد از رضا ره تسلیم
مسلم است بر او خسروی هفت اقلیم
خلیل رحمن دیدی که از صنمخانه
بسوی یزدان آمد همی بقلب سلیم
تو نیز پیرو اهل سلوک شو که رسی
ز کعبه قدس اندر مقام ابراهیم
اگر عذاب الیم است بر تو در گیتی
ز خوی خویش همی باش در بهشت نعیم
چنانکه حضرت خیرالبشر علیه سلام
که ایزدش بستاید همی بخلق عظیم
بحسن خلق همی کرده ملک را تسخیر
بخوی نیک همی داده شرع را تنظیم
وگر بزشتی خوی اندری درین دنیا
همه بهشت نعیمت شود عذاب الیم
چنانکه دیدی بوجهل را پلیدی خوی
ذلیل کرد از آن پس که بد بقوم زعیم
مجو بترشی و تلخی ز خلق شیرینی
که هیچکس نکند التفات بر دژخیم
ظلیم اگر بتهور نعامه را نگرد
کند بدندان از بن نعماه پر ظلیم
مکن رعایت اوضاع ماه و مهر که نیست
درستی اندر گفتار مردم تنجیم
اگر ستاره شناست ز مرگ برهاند
خداشناس کند زنده استخوان رمیم
بوقت نامه و تقویمت احتیاجی نیست
که آفریدت یزدان با حسن التقویم
مباش غره بطامات و لاف و زهد و ریا
مباز خرقه بسالوس و طبل زیر گلیم
همه حسود رخ و دشمنان حسن تواند
که در برابر روی تو عاشقند و ندیم
چنان ضرآئر حسنای سرو قد که بشوی
ز رشک گویند اینست زشتروی و دمیم
مخور فریب حسودان که بوالبشر در خلد
فریب خورد ز افسانهای دیو رجیم
رحیم باش و قناعت گزین و صابر شو
کزین سه مسند پیغمبری گرفت کلیم
رهائی ارطلبی از کمند منت خلق
خلاصی ارطلبی از شرار نار جهیم
برو بپای ارادت سر امید بنه
در آستانه طه و ص و طسم
طلاق گوی عجوز زمانه را و بخوان
بعیش و لذت ایام سوره تحریم
بگیر دامن استاد و مرشد کامل
برو بخدمت سلطان و پادشاه کردیم
رضای راضی مرضی علی بن موسی
خدایگان خراسان و شمع هفت اقلیم
پناه بر سوی کهف جهانیان که برند
پناه بر در وی خفتگان کهف و رقیم
ز سینه زنگ برد آب آن خجسته دیار
بچهره رنگ دهد آب آن ستوده حریم
چنان مربی جانها بود هوای درش
که آن سهیل یمن تربیت کند به ادیم
ابوالحسن علی آن شهی که شیر حق او را
ز نام و کنیت پوشاند حله تکریم
لبش نماید تعلیم هر دقیقه بخضر
چنان که خضر بموسی همی کند تعلیم
اگر شنیدی نتوان یکی گلیم سیاه
سپید کردن با آب کوثر و تسنیم
ببین سیاه گلیمان بخاک درگه وی
نهند روی و شوند از قضا سپید گلیم
ز تف صارم قهرش بقوم عاد و ثمود
رسید رجفه و طوفان فاصبحو کصریم
چنان ببوسد خاک درش جباه امم
که مجرمان حریم خدای رکن حطیم
همی بنالد از هیبتش عروق جبال
همی ببالد از همتش عظام رمیم
همی بمیرد از حسرتش نفوس کرام
همی شتابد در حضرتش امیر کریم
بلندپایه اجودان خاص خسرو شرق
که جانش بر در سلطان طوس گشته مقیم
ستاره ای که بتابد ز غره فرسش
صباح ساجد گردد بر او پی تعظیم
کسیکه شکل سنانش بخواب در نگرد
ببستر اندر پیچان شود بسان سلیم
زنان حامله گر برق صارمش بخیال
دهند راه، همیدون شوند جمله عقیم
زبانی عضبش خصم را ز چشمه تیغ
شراب داده و هم شاربون شرب الهیم
بروز رزم جسور و برنج دهر صبور
بوقت خشم غیور و بگاه عفو حلیم
بوزن همت وی کوه و کاه یکسان شد
چنانکه در کف او سنگخاره با زر و سیم
ز خان او همه روزی خورند پنداری
کفش بمایه ارزاق خلق گشته قسیم
بصرصر غم خاشاک جان دشمن وی
همیشه باد چو در دست ذاریات هشیم
بخلقش ار نگری گوئی از بهشت برین
وزد ز لطف خدا بر مشام خلق نسیم
ای آن بزرگ امیری که ابر و بحر بود
بمنت تو رهین و بهمت تو غریم
بساط عقل ندارد بجز تو صدر مکین
عروس فضل نیابد بجز تو کفو کریم
تو شمع راه امیدی و خلق آیت خوف
قلوب با تو یکی وز دگر کسان بدو نیم
نه مشک خوانم کلک تو را که خامه تو
امین سر کسان است و مشک نافه نمیم
گر از حسب بجهان افتخار دارد کس
حسب تر است که هستی بهوش ورای قویم
ور از نسب بجهان اعتبار یابد کس
نسب تر است نه در مردم ثقیف و تمیم
میانه تو و سرکردگان گیتی فرق
همان بود که بود مر امید را با بیم
مرا بنزد تو ای خواجه مهین جرمی است
گرم خدای نگیرد بدان گناه عظیم
خدای داند کاین بنده خویش را داند
بطاعت تو حریص و بدرگه تو خدیم
ولی نیافتم آن فرصتی که بنمایم
ادای شکر ترا همچو مخلصان قدیم
بدستیاری اقبال و پایمردی بخت
کنون عزیمت این امر را دهم تصمیم
به جرم اینکه نمودم بخدمتت تاخیر
چنین قصیده ی دلکش همی کنم تقدیم
الا چو دست تو رزاق هر فقیر و غنی
الا چو مهر تو درمان هر صحیح و سقیم
مریض بستر غم را باتفاق امم
بغیر خاک درت داروئی نگفته حکیم
مسلم است بر او خسروی هفت اقلیم
خلیل رحمن دیدی که از صنمخانه
بسوی یزدان آمد همی بقلب سلیم
تو نیز پیرو اهل سلوک شو که رسی
ز کعبه قدس اندر مقام ابراهیم
اگر عذاب الیم است بر تو در گیتی
ز خوی خویش همی باش در بهشت نعیم
چنانکه حضرت خیرالبشر علیه سلام
که ایزدش بستاید همی بخلق عظیم
بحسن خلق همی کرده ملک را تسخیر
بخوی نیک همی داده شرع را تنظیم
وگر بزشتی خوی اندری درین دنیا
همه بهشت نعیمت شود عذاب الیم
چنانکه دیدی بوجهل را پلیدی خوی
ذلیل کرد از آن پس که بد بقوم زعیم
مجو بترشی و تلخی ز خلق شیرینی
که هیچکس نکند التفات بر دژخیم
ظلیم اگر بتهور نعامه را نگرد
کند بدندان از بن نعماه پر ظلیم
مکن رعایت اوضاع ماه و مهر که نیست
درستی اندر گفتار مردم تنجیم
اگر ستاره شناست ز مرگ برهاند
خداشناس کند زنده استخوان رمیم
بوقت نامه و تقویمت احتیاجی نیست
که آفریدت یزدان با حسن التقویم
مباش غره بطامات و لاف و زهد و ریا
مباز خرقه بسالوس و طبل زیر گلیم
همه حسود رخ و دشمنان حسن تواند
که در برابر روی تو عاشقند و ندیم
چنان ضرآئر حسنای سرو قد که بشوی
ز رشک گویند اینست زشتروی و دمیم
مخور فریب حسودان که بوالبشر در خلد
فریب خورد ز افسانهای دیو رجیم
رحیم باش و قناعت گزین و صابر شو
کزین سه مسند پیغمبری گرفت کلیم
رهائی ارطلبی از کمند منت خلق
خلاصی ارطلبی از شرار نار جهیم
برو بپای ارادت سر امید بنه
در آستانه طه و ص و طسم
طلاق گوی عجوز زمانه را و بخوان
بعیش و لذت ایام سوره تحریم
بگیر دامن استاد و مرشد کامل
برو بخدمت سلطان و پادشاه کردیم
رضای راضی مرضی علی بن موسی
خدایگان خراسان و شمع هفت اقلیم
پناه بر سوی کهف جهانیان که برند
پناه بر در وی خفتگان کهف و رقیم
ز سینه زنگ برد آب آن خجسته دیار
بچهره رنگ دهد آب آن ستوده حریم
چنان مربی جانها بود هوای درش
که آن سهیل یمن تربیت کند به ادیم
ابوالحسن علی آن شهی که شیر حق او را
ز نام و کنیت پوشاند حله تکریم
لبش نماید تعلیم هر دقیقه بخضر
چنان که خضر بموسی همی کند تعلیم
اگر شنیدی نتوان یکی گلیم سیاه
سپید کردن با آب کوثر و تسنیم
ببین سیاه گلیمان بخاک درگه وی
نهند روی و شوند از قضا سپید گلیم
ز تف صارم قهرش بقوم عاد و ثمود
رسید رجفه و طوفان فاصبحو کصریم
چنان ببوسد خاک درش جباه امم
که مجرمان حریم خدای رکن حطیم
همی بنالد از هیبتش عروق جبال
همی ببالد از همتش عظام رمیم
همی بمیرد از حسرتش نفوس کرام
همی شتابد در حضرتش امیر کریم
بلندپایه اجودان خاص خسرو شرق
که جانش بر در سلطان طوس گشته مقیم
ستاره ای که بتابد ز غره فرسش
صباح ساجد گردد بر او پی تعظیم
کسیکه شکل سنانش بخواب در نگرد
ببستر اندر پیچان شود بسان سلیم
زنان حامله گر برق صارمش بخیال
دهند راه، همیدون شوند جمله عقیم
زبانی عضبش خصم را ز چشمه تیغ
شراب داده و هم شاربون شرب الهیم
بروز رزم جسور و برنج دهر صبور
بوقت خشم غیور و بگاه عفو حلیم
بوزن همت وی کوه و کاه یکسان شد
چنانکه در کف او سنگخاره با زر و سیم
ز خان او همه روزی خورند پنداری
کفش بمایه ارزاق خلق گشته قسیم
بصرصر غم خاشاک جان دشمن وی
همیشه باد چو در دست ذاریات هشیم
بخلقش ار نگری گوئی از بهشت برین
وزد ز لطف خدا بر مشام خلق نسیم
ای آن بزرگ امیری که ابر و بحر بود
بمنت تو رهین و بهمت تو غریم
بساط عقل ندارد بجز تو صدر مکین
عروس فضل نیابد بجز تو کفو کریم
تو شمع راه امیدی و خلق آیت خوف
قلوب با تو یکی وز دگر کسان بدو نیم
نه مشک خوانم کلک تو را که خامه تو
امین سر کسان است و مشک نافه نمیم
گر از حسب بجهان افتخار دارد کس
حسب تر است که هستی بهوش ورای قویم
ور از نسب بجهان اعتبار یابد کس
نسب تر است نه در مردم ثقیف و تمیم
میانه تو و سرکردگان گیتی فرق
همان بود که بود مر امید را با بیم
مرا بنزد تو ای خواجه مهین جرمی است
گرم خدای نگیرد بدان گناه عظیم
خدای داند کاین بنده خویش را داند
بطاعت تو حریص و بدرگه تو خدیم
ولی نیافتم آن فرصتی که بنمایم
ادای شکر ترا همچو مخلصان قدیم
بدستیاری اقبال و پایمردی بخت
کنون عزیمت این امر را دهم تصمیم
به جرم اینکه نمودم بخدمتت تاخیر
چنین قصیده ی دلکش همی کنم تقدیم
الا چو دست تو رزاق هر فقیر و غنی
الا چو مهر تو درمان هر صحیح و سقیم
مریض بستر غم را باتفاق امم
بغیر خاک درت داروئی نگفته حکیم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
به چراگاه چو در شد سپه انجم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم