عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۶ - آمدن فرشتهٔ آب بجهه یاری
شد فرشته باد بر مرکز نوان
که فرشته آب شد سویش روان
گفت کای در بحر موسی را دلیل
سوی تو آورده ام صد رود نیل
هین فروزان سیلها در غرب و شرق
یکسر این فرعونیانرا ساز غرق
کن ز بنیاد این سواد مخترم
چون سبا بر کنده از سیل عرم
حکم کن ای نوح تا سازم غریق
جمله در غرقاب طوفان اینفریق
آبرا بر قیطیان میساز خون
ای تو موسی را بوادی رهنمون
گفت کای افرشتۀ فرخنده کیش
عذر پیش آور که بردی آب خویش
قدرت الله نیست محتاج مدد
رو فرو خوان قل هُو الله احد
هفت دریا را مکان از مشت ماست
آبها را منبع از انگشت ماست
آب گوید حامل عرش مجید
ایفرشته خود ز ما آمد پدید
من نمودم شق بموسی نیل را
وارهاندم از روی اسرائیل را
خواهم از اینخاکدان کردم خراب
میکشم از جنبشی یکسر در آب
امر ما را بسته طوق انقیاد
استطقس آب و آتش خاک و باد
ایفرشتۀ آب راه خویش گیر
ره کز آنجا آمدستی پیش گیر
آتشم ترسم ز تاب التهاب
آبهایت را کند یکسر سراب
که فرشته آب شد سویش روان
گفت کای در بحر موسی را دلیل
سوی تو آورده ام صد رود نیل
هین فروزان سیلها در غرب و شرق
یکسر این فرعونیانرا ساز غرق
کن ز بنیاد این سواد مخترم
چون سبا بر کنده از سیل عرم
حکم کن ای نوح تا سازم غریق
جمله در غرقاب طوفان اینفریق
آبرا بر قیطیان میساز خون
ای تو موسی را بوادی رهنمون
گفت کای افرشتۀ فرخنده کیش
عذر پیش آور که بردی آب خویش
قدرت الله نیست محتاج مدد
رو فرو خوان قل هُو الله احد
هفت دریا را مکان از مشت ماست
آبها را منبع از انگشت ماست
آب گوید حامل عرش مجید
ایفرشته خود ز ما آمد پدید
من نمودم شق بموسی نیل را
وارهاندم از روی اسرائیل را
خواهم از اینخاکدان کردم خراب
میکشم از جنبشی یکسر در آب
امر ما را بسته طوق انقیاد
استطقس آب و آتش خاک و باد
ایفرشتۀ آب راه خویش گیر
ره کز آنجا آمدستی پیش گیر
آتشم ترسم ز تاب التهاب
آبهایت را کند یکسر سراب
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۸ - آمدن فرشتهٔ ابر بجهه یار
شد فرشته ارض بسوی آسمان
که فرشته ابر باز آمد دمان
گفت کای باران رحمت را تو ابر
در شگفتی مانده از صبر تو صبر
این جفاها را تحمل تا بکی
ای یمین قدرت دادار حی
حکم فرما تا ز ابر ای ذالفتوح
هین برانگیزم ز تو طوفان نوح
باز صیحۀ رعدهای هولناک
زهرۀ این قوم سازم چاک چاک
یا بهل در جنبش آرم برق را
پاک سوزم خرمن اهل رزقرا
یا بیارم سنگها زین منجنیق
چون جنود ابرهه بر این فریق
گفت شه ایطایر فرّخ سیر
با سلامت کن از این صحرا گذر
لب فرو بند از حدیث غیم و صحو
داستانهای کهن گردید محو
رفت بر باد فنای عهد ذر
قصۀ نوح و حدیث و لا تذر
نیست در خورد قیاس اینداستان
عشق در خون شست رسم باستان
اینحدیث نوح و ابراهیم نیست
زاد این ره جز سر تسلیم نیست
یاری تو نزد ماه آمد قبول
باره واپس ران از ایندشت مهول
خار اینوادی همه تیر بلاست
طور ایمن نیست اینجا کربلاست
بازگشت آنطایر فرخنده پی
از حضور حجت دادار حی
که فرشته ابر باز آمد دمان
گفت کای باران رحمت را تو ابر
در شگفتی مانده از صبر تو صبر
این جفاها را تحمل تا بکی
ای یمین قدرت دادار حی
حکم فرما تا ز ابر ای ذالفتوح
هین برانگیزم ز تو طوفان نوح
باز صیحۀ رعدهای هولناک
زهرۀ این قوم سازم چاک چاک
یا بهل در جنبش آرم برق را
پاک سوزم خرمن اهل رزقرا
یا بیارم سنگها زین منجنیق
چون جنود ابرهه بر این فریق
گفت شه ایطایر فرّخ سیر
با سلامت کن از این صحرا گذر
لب فرو بند از حدیث غیم و صحو
داستانهای کهن گردید محو
رفت بر باد فنای عهد ذر
قصۀ نوح و حدیث و لا تذر
نیست در خورد قیاس اینداستان
عشق در خون شست رسم باستان
اینحدیث نوح و ابراهیم نیست
زاد این ره جز سر تسلیم نیست
یاری تو نزد ماه آمد قبول
باره واپس ران از ایندشت مهول
خار اینوادی همه تیر بلاست
طور ایمن نیست اینجا کربلاست
بازگشت آنطایر فرخنده پی
از حضور حجت دادار حی
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۰ - آمدن فرشتهٔ نصرت بیاری آنحضرت
پس فرشته نصرت از امر قدیر
شد فرو از ذروۀ بالا بزیر
دید تنها تا جدار گاه عشق
گفت کای اسپهبد اسپاه عشق
من فرشته نصرتم که یاریت
تک فرستاده ز بهر یاریت
هست شاهان جهان محتاج من
آیۀ نصرُ من الله تاج من
هر که را من سایه اندازم بفرق
یکتنه از غرب تا زد تا بشرق
گر بدین کافردلان خواهی ظفر
حکم کن تا گسترم بالت بسر
گفت رو بادا مبارک فال تو
کز من است اینسایۀ اقبال تو
آیۀ نصرُ من الله نک منم
پر ز افرشته است یکسر جوشنم
گر نبودی سایۀ من بر سرت
سوختی برق تجلی شهپرت
بر سریر مالک هستی شه منم
بال خود بر چین که ظل الله منم
من ز سایه غیرکی جویم نجات
سایه پرورد منند این ممکنات
آنکه سایۀ خویش خواندستش اله
کی برد بر سایه پرورد آن پناه
گر مرا دریای فضل آید بموج
خیزد از هر سو فرشته فوج فوج
هستی افرشته از هست منست
دست مبسوط خدا دست منست
آنکه شد افرشته خود از وی پدید
بر صنیع خویش کی بندد امید
من بعون و نصرت حق واثقم
لیک خود من این بلا را عاشقم
در بلاها میسپرم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ایفرشته شهپر از من باز گیر
تا ببارد بر سرم باران تیز
حاجتی هست ار ترا از ما بخواه
ورنه خویش بخرام سوی جایگاه
شد فرشته نصر با خیل جنود
سوی آن بلا کزو آمد فرود
شد فرو از ذروۀ بالا بزیر
دید تنها تا جدار گاه عشق
گفت کای اسپهبد اسپاه عشق
من فرشته نصرتم که یاریت
تک فرستاده ز بهر یاریت
هست شاهان جهان محتاج من
آیۀ نصرُ من الله تاج من
هر که را من سایه اندازم بفرق
یکتنه از غرب تا زد تا بشرق
گر بدین کافردلان خواهی ظفر
حکم کن تا گسترم بالت بسر
گفت رو بادا مبارک فال تو
کز من است اینسایۀ اقبال تو
آیۀ نصرُ من الله نک منم
پر ز افرشته است یکسر جوشنم
گر نبودی سایۀ من بر سرت
سوختی برق تجلی شهپرت
بر سریر مالک هستی شه منم
بال خود بر چین که ظل الله منم
من ز سایه غیرکی جویم نجات
سایه پرورد منند این ممکنات
آنکه سایۀ خویش خواندستش اله
کی برد بر سایه پرورد آن پناه
گر مرا دریای فضل آید بموج
خیزد از هر سو فرشته فوج فوج
هستی افرشته از هست منست
دست مبسوط خدا دست منست
آنکه شد افرشته خود از وی پدید
بر صنیع خویش کی بندد امید
من بعون و نصرت حق واثقم
لیک خود من این بلا را عاشقم
در بلاها میسپرم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ایفرشته شهپر از من باز گیر
تا ببارد بر سرم باران تیز
حاجتی هست ار ترا از ما بخواه
ورنه خویش بخرام سوی جایگاه
شد فرشته نصر با خیل جنود
سوی آن بلا کزو آمد فرود
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۲ - ذکر محاربهٔ آنحضرت با لشگر شقاوت اثر
ماند چون تنها بمیدان شاه دین
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۳ - ذکر رفتن امام تشنه لب بجانب فرات
شد چوشاه تشنه نومید از حیات
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
تافت رو از حریکه سوی فرات
بیدرنگ از تشنه کامی مرکبش
خواست تا آبی رساند بر لبش
گفت باری بس گران داری بدوش
ای یراق عرش پیما آبنوش
خوش بخور خوش گر چه هر دو تشنه ایم
خستۀ زخم و خدنک و دشنه ایم
آنسمند تیز هوش از روی شاه
شرمساری برد مانا زینگناه
سرکشید از آب یعنی کایهمام
بیتو بر من آب خوش بادا حرام
شاه را رقت بدان مرکب گرفت
جرعۀ آبی به پیش لب گرفت
کافری تیری رها کرد از کمان
وه چگویم خاک بادا بر دهان
تا رسیده بر لب نوشینش آب
شد پر از بیچاده درج لعل ناب
با لب خشک و دهان پر ز خون
امد آنشه گوهر از دریا برون
شد چو شیر شرزه سوی رزمگاه
حیدرانه برد حمله بر سپاه
از نهیب نعره های صف شکر
شد فلک بر صیحۀ ابن المفر
گرم پیکار آنخدیو عشق کیش
که گرفتندش صحیفه عهد پیش
آمد از هاتف بگوش او ندا
از حجاب بارگاه کبریا
کایحسین ای نوح طوفان بلا
این همان عهد است و اینجا کربلا
تو بدین رو که کی جنگ آوری
پس که خواهد شد بلا را مشتری
تیغ اگر اینست و بازو اینکه هست
در ره ما پس که خواهد داد دست
تو بدین نیرو که تازی بر سپاه
جان که خواهد داد جانانرا براه
هین فرود آ ایشه پیمان درست
که بساط کبریائی زان تست
مصطفی و مرتضی و فاطمه
چشم بر راهند با حوران همه
ایحریم وصل ما ماوای تو
اندرا خالی است اینجا جای تو
مغز را برگیر و ترک پوست کن
اندرا سیر جمال دوست کن
اندر آوجه الله باقی توئی
مقصد اقصی ز خلافی توئی
چون پیام دوست از هاتف شنید
دست از پیکار دشمن بر کشید
گفت هاشا من نیم در عهدست
این کشاکشها همه از بهر تست
آشنای تو ز خود بیگانه است
خود توئی تو گر کسی در خانه است
عشق را با من حدیث اختیار
مسئله دور است اما دور یار
عشق را نه قید نام است و نه ننگ
جمله بهر تست چه صلح و چه جنگ
صورت آئینه عکسی بیش نیست
جنبش و آرام او از خویش نیست
این کشاکش نیستم از نقض عهد
قاتل خود را همی جویم بجهد
ورنه من بر مرک از آن تشنه ترم
هین ببار ای تیرباران بر سرم
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۴ - رفتن آنحضرت بیاری پادشاه هند
اندرین حال آن هژیر رزمکوش
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
کامدش صوتی ز هندستان بگوش
کایغیاث المستغیثین ای مجیر
دست شیران دستگیرم دستگیر
ای رهائی داده یونس را ز بم
دست من بر گیر که گم شده پیم
دستگیر یوسف اندر چه توئی
رهنمائی کن که خضر ره توئی
شاه دین لبیک گویان بیدرنگ
سوی هندستان شد از میدان جنگ
شیر چون دید آنشه حیدر شکوه
پای وی بوید و بر شد سوی کوه
رفت آنشه زاده سوی بارگاه
سوی میدان باز پس گردید شاه
ظالمی زد ناگهان تیری ز کین
شهسوار لامکانرا بر جبین
تیر چون زانجبهۀ غرّا گذشت
خونش از قوسین او ادنی گذشت
رو ببالا کرد کایدادار فرد
تو گواهی کاین خسان با من چه رد
ناگهان تیر سه شعبه از کمین
کرد قصد آن خدیو راستین
خواست جا بر سینۀ آنشاه کرد
جان نجست و رو بقلب الله کرد
کرد شه رنگین محاسن زانخضاب
گفت چونین رفت خواهم نزد باب
گویمش تا کای شه لولاک شأن
خون من خواه از فلان و از فلان
کانکه طرح بیعت شوری فکند
خود همانجا طرح عاشورا فکند
چرخ در یثرب رها کرد از کمان
تیر کاندر نینوا شد بر نشان
کرد بهر تحفۀ دیدار یار
دست حق آنخون ناحق را نثار
چون بخود لرزید از ان خون جسم خاک
دامن گردون گرفت آنخون پاک
تا قیامت چرخار دلخون از اوست
سرخی این طاق مینا گون از اوست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۵ - مکالمهٔ آن حضرت با ذوالجناح
شد چوست از شهسوار دین رکاب
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۶ - آمدن جوان نصرانی بقتل آنحضرت
کرد پور سعد ترسائی جوان
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آنجوانبخت صبیح
دیدکاندر مهد خون خفته مسیح
در شگفتی ماند از آن سرّ عجاب
کاین به بیداریست یارب یا بخواب
رستخیز است این که از چرخ برین
آمده روح الله اینک بر زمین
یا که روح القدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم بتمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان دشت
یا درخت موسی است این شعله ور
کایدش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد بگوش جان ز شاه
کاندرا که خوش بهنجار آمدی
گر چه با تمثال و زنار آمدی
بشکن این تمثال و این زنار را
چند در آئینه جوئی یار را
دارد اینک در حریم کعبه سیر
آنچه در آئینه میجستی بدیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
تو ز سرّ وحدت اندر پردۀ
زنده یکروح است باقی مردۀ
شد فراموشت مگر آنخوب دوش
که بگفتت عیسی مریم بگوش
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسویم گرد شمعت چونفراش
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان بکف از بهر یاری توام
تو چنین که پاک و روحا نیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
گفت من مصباح نور سرمدم
زادۀ حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصاری و یهود
نام جدم فرفلیط و مود و مود
ایلیا و شنطیا باب من است
نام من هوشین شقیقم هاشن است
خورده پیش از هستی چار اسطقس
آب حیوان از لبم روح القدس
از دم من گفت عیسی در جواب
انی عبدالله آثانی الکتاب
من بدیهیم ربوبیت شهم
عیسی عبد و من ابو عبداللهم
غسل عیسی گر زنهر اردن است
غسل تعمید من از خون من است
او زدار ار شد بچارم آسمان
من بمعراج سنان دارم مکان
من فرستادم بدو انجیل را
تا شود هادی بنی اسریل را
گر نبودی حکم تسلیم قضا
کشتگانرا تنک بودی این فضا
گر نبودی عهد سلطان الست
بدیکی باقی و هالک هر چه هست
زین حدیث طرفه آن فرخ نژاد
بیمحابا سر بپای شه نهاد
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را باعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شست
بر یکی پیوست از باقی کسست
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشتۀ مریم کسیخت
زد به آب توبه شکل دار را
کرد سیحه رشتۀ زنار را
گفت کایشاهنشه اقلیم عشق
ایسزای افسر و دیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق اینچنین خواهد عتیق
گفت جسمت پر ز پیکان از چه روست
گفت پرهای پریدن سوی اوست
گفت با این سطوت شیر اوژنت
در شگفتم زینهمه زخم تنت
گفت این زخمان بیرون از شمار
چشم خوبناریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه زراز
لب به تهلیل شهادت کرد باز
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد بسوی حربگه خنجر بدست
راد مردی داد و جان بدرود کرد
روح عیسی را زخود خوشنود کرد
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آنجوانبخت صبیح
دیدکاندر مهد خون خفته مسیح
در شگفتی ماند از آن سرّ عجاب
کاین به بیداریست یارب یا بخواب
رستخیز است این که از چرخ برین
آمده روح الله اینک بر زمین
یا که روح القدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم بتمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان دشت
یا درخت موسی است این شعله ور
کایدش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد بگوش جان ز شاه
کاندرا که خوش بهنجار آمدی
گر چه با تمثال و زنار آمدی
بشکن این تمثال و این زنار را
چند در آئینه جوئی یار را
دارد اینک در حریم کعبه سیر
آنچه در آئینه میجستی بدیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
تو ز سرّ وحدت اندر پردۀ
زنده یکروح است باقی مردۀ
شد فراموشت مگر آنخوب دوش
که بگفتت عیسی مریم بگوش
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسویم گرد شمعت چونفراش
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان بکف از بهر یاری توام
تو چنین که پاک و روحا نیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
گفت من مصباح نور سرمدم
زادۀ حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصاری و یهود
نام جدم فرفلیط و مود و مود
ایلیا و شنطیا باب من است
نام من هوشین شقیقم هاشن است
خورده پیش از هستی چار اسطقس
آب حیوان از لبم روح القدس
از دم من گفت عیسی در جواب
انی عبدالله آثانی الکتاب
من بدیهیم ربوبیت شهم
عیسی عبد و من ابو عبداللهم
غسل عیسی گر زنهر اردن است
غسل تعمید من از خون من است
او زدار ار شد بچارم آسمان
من بمعراج سنان دارم مکان
من فرستادم بدو انجیل را
تا شود هادی بنی اسریل را
گر نبودی حکم تسلیم قضا
کشتگانرا تنک بودی این فضا
گر نبودی عهد سلطان الست
بدیکی باقی و هالک هر چه هست
زین حدیث طرفه آن فرخ نژاد
بیمحابا سر بپای شه نهاد
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را باعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شست
بر یکی پیوست از باقی کسست
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشتۀ مریم کسیخت
زد به آب توبه شکل دار را
کرد سیحه رشتۀ زنار را
گفت کایشاهنشه اقلیم عشق
ایسزای افسر و دیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق اینچنین خواهد عتیق
گفت جسمت پر ز پیکان از چه روست
گفت پرهای پریدن سوی اوست
گفت با این سطوت شیر اوژنت
در شگفتم زینهمه زخم تنت
گفت این زخمان بیرون از شمار
چشم خوبناریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه زراز
لب به تهلیل شهادت کرد باز
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد بسوی حربگه خنجر بدست
راد مردی داد و جان بدرود کرد
روح عیسی را زخود خوشنود کرد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۷ - ریختن لشگر بخیمه گاه قبل از شهادت
شد چو بیخود از رحیق عشق شاه
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۸ - رفتن ذو الجناح بخیمه گاه و قصه حضرت شهربانو
ذوالجناح ان رفرف معراج عشق
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۹ - ذکر آمدن لشگر بخیمه گاه
شد چو خورشید امامت در حجاب
سر برآوردند خفاشان ز خواب
سوی خرگاه امامت تاختند
کافران دیر از حرم نشناختند
فاطمه دخت شهنشاه شهید
از درون آسیمه سر بیرون دوید
دید شاه ایستاده شمشیری بدست
بهر منع آن گروه خود پرست
شد بصد حیرت درون خیمه باز
گفت با سجاد کی بدر حجاز
شاه ما که کشته اش پنداشتیم
بهر او آهنگ ماتم داشتیم
سوی ما یک بهر یاری آمده
تندرست از زخم کاری آمده
گر بود این شاه آن جسم طریح
قصۀ زعم یهود است و مسیح
یا نه خود این هر دو شاه ذوالمن است
روح بکروحست اگر با صد تن است
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم منزه هم شبه خیره سر
گفت سجادش که ای بانوی راد
هست این افرشتۀ رب العباد
کامده در کسوت شه پیش ما
بهر دفع وحشت و تشویش ما
اینچنین باشد حدیث اهل راز
شرح اسرار حقیقت با مجاز
چونرقیب ناموافق تندخوست
به که در آئینه بینی روی دوست
دیده میباید که باشد شه شناس
تا شناسد شاهرا در هر لباس
شد چو غایب آنشه حیدر شکوه
دست بر یغما گشودند آنگروه
خیمۀ کز تار زلف عنبرین
در چنان رشته طنابش حور عین
ز اطلس عرش معلی شقه اش
سر آن اعراف نهان در حقه اش
قبه اش کو برده از اوج سپهر
خیره از نورش دو چشم ماه و مهر
پوش زرین فلک پیرایه اش
خفته صد خورشید زیر سایه اش
او فکنده در بسیط نینوی
صیت الرحمن علی العرش استوی
شهپر جبریل جاروب درش
جلوه گاه طور سینا منظرش
فرقۀ نمرودیان بی حیا
سوختند آن بارگاه کبریا
شد زدود دودۀ آل خلیل
دیدۀ جبریل خون یا لاچونیل
آتشیکه شد به یثرب شعله ور
دود آن از نینوا بر گرد سر
خانۀ دین شد از آن آتش بیاد
پرده پوشان روی در صحرا نهاد
آن یکی آتش گرفته دامنش
راندگر چاک از جفا پیراهنش
آن یک از هول عدو در خواب غش
واندگر افسرده چونگل از عطش
شد بید از بانوان تاج ور
گوشوار از گوش و معجرها ز سر
زینب آن شمع شبستان حرم
خویشتن میزد بر آتش دمبدم
گفت مردی ایعجب زینحرص زفت
کس ز حرص مال در آتش نرفت
الله او را خود چه در آتش در است
نه سمندر نه خلیل آذر است
ناگهان آن طایر پر سوخته
شد برون زان آتش افروخته
برکشیده تنک بیماری علیل
در کنار آن بانوی آل خلیل
بوی آن قومی که با عشقش خوشند
ماهی آیند و مرغ آتشند
نیست پروانه سزاوار ملام
کاندر آتش پخته گردد عشق خام
سر برآوردند خفاشان ز خواب
سوی خرگاه امامت تاختند
کافران دیر از حرم نشناختند
فاطمه دخت شهنشاه شهید
از درون آسیمه سر بیرون دوید
دید شاه ایستاده شمشیری بدست
بهر منع آن گروه خود پرست
شد بصد حیرت درون خیمه باز
گفت با سجاد کی بدر حجاز
شاه ما که کشته اش پنداشتیم
بهر او آهنگ ماتم داشتیم
سوی ما یک بهر یاری آمده
تندرست از زخم کاری آمده
گر بود این شاه آن جسم طریح
قصۀ زعم یهود است و مسیح
یا نه خود این هر دو شاه ذوالمن است
روح بکروحست اگر با صد تن است
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم منزه هم شبه خیره سر
گفت سجادش که ای بانوی راد
هست این افرشتۀ رب العباد
کامده در کسوت شه پیش ما
بهر دفع وحشت و تشویش ما
اینچنین باشد حدیث اهل راز
شرح اسرار حقیقت با مجاز
چونرقیب ناموافق تندخوست
به که در آئینه بینی روی دوست
دیده میباید که باشد شه شناس
تا شناسد شاهرا در هر لباس
شد چو غایب آنشه حیدر شکوه
دست بر یغما گشودند آنگروه
خیمۀ کز تار زلف عنبرین
در چنان رشته طنابش حور عین
ز اطلس عرش معلی شقه اش
سر آن اعراف نهان در حقه اش
قبه اش کو برده از اوج سپهر
خیره از نورش دو چشم ماه و مهر
پوش زرین فلک پیرایه اش
خفته صد خورشید زیر سایه اش
او فکنده در بسیط نینوی
صیت الرحمن علی العرش استوی
شهپر جبریل جاروب درش
جلوه گاه طور سینا منظرش
فرقۀ نمرودیان بی حیا
سوختند آن بارگاه کبریا
شد زدود دودۀ آل خلیل
دیدۀ جبریل خون یا لاچونیل
آتشیکه شد به یثرب شعله ور
دود آن از نینوا بر گرد سر
خانۀ دین شد از آن آتش بیاد
پرده پوشان روی در صحرا نهاد
آن یکی آتش گرفته دامنش
راندگر چاک از جفا پیراهنش
آن یک از هول عدو در خواب غش
واندگر افسرده چونگل از عطش
شد بید از بانوان تاج ور
گوشوار از گوش و معجرها ز سر
زینب آن شمع شبستان حرم
خویشتن میزد بر آتش دمبدم
گفت مردی ایعجب زینحرص زفت
کس ز حرص مال در آتش نرفت
الله او را خود چه در آتش در است
نه سمندر نه خلیل آذر است
ناگهان آن طایر پر سوخته
شد برون زان آتش افروخته
برکشیده تنک بیماری علیل
در کنار آن بانوی آل خلیل
بوی آن قومی که با عشقش خوشند
ماهی آیند و مرغ آتشند
نیست پروانه سزاوار ملام
کاندر آتش پخته گردد عشق خام
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۰ - ذکر آوردن فضه شیر را بقتلگاه
شد چو از باد مخالف سرنگون
گشتی آل نبی در بحر خون
گفت سالار سپه فردا بگاه
اسب باید تاختن بر جسم شاه
تا شود سوده تنش در زیر سم
نام یوسف گردد اندر دهر گم
بانوانرا این حدیث ناصواب
زد نمک بر ریش دلهای کباب
ماتمی از تو بر این غم داشتند
ناله بر چرخ اثیر افراشتند
پس برآمد نزد دخت فاطمه
فضه آن بیت الشرفرا خادمه
گفت کای شییر خدا را نور عین
بضعۀ بنت رسول عالمین
چون سفینه بر سفینه برشکست
در جزیره دید شیری چیردست
گفت شیرا مردمی کن از کرم
من عتیق حضرت پیغمبرم
هین مرا کن سوی ساحل رهبری
ای ترا بر تند باران سروری
نام آنشه چون رسید او را بگوش
چست جست و برگرفت او را بدوش
در زمان زانو رطه آوردش برون
شد بسوی مقصد او را رهنمون
نک همانشیر اندرا اینوادی در است
ناصر ذریۀ پیغمبر است
رخصتم ده کارم انضرغام جنک
تا کند بر روبهان اینعرصه تنک
دختر شیر خدا دادش جواز
شد کنیزک سوی شیر شرزه باز
گفت کایشیران برت شیر علم
من سفیر دخت شیر داورم
پیشت آوردم پیامی دلشکاف
ای ز تو ثور فلک دزیده ناف
ز انقلاب دور گردون گشت چیر
روبهان بر قتل شاه شیر گیر
یوسف آل نبی را دردمن
خیل گرگان شست در خون پیرهن
بعد کشتن با تن صد پاره اش
تاختن خواهند بر تن باره اش
جسمی از خون سرخ چون لعل بدخش
سوده خواهد شد بزیر نعل رخش
سینۀ تابنده چون صبح دوم
شامیان خواهند خستن زیر سم
ظل چند ابرهه بیت خلیل
کوفین خواهند زیر پای پیل
سینۀ که بدنبی را بوسه گاه
زیر پای باره خواهد شد تباه
آوخ آن آئینه غیب الغیوب
کش بخواهد کرد کوران پای کوب
ایدریغ آن گنج علم من لدن
که بخواهند کند دد ناقش زین
وقت آن آمد که تای با شتاب
بهر پاس آن خدیو مستطاب
زین سگان سفه خواهی داد ما
کز بنی آدم نشد امداد ما
تا شب کافر دلان آبستن است
چاره جو که وقت چاره جستن است
مادران چار اخشیجان پیر
بهر امروزت همی دادند شیر
که شوی چون شیر این نیلی سپهر
پاسبان طلعت تابنده مهر
چون پیام دخت شه بشنید شیر
شد بگردون از نیستانش زئیر
شاه جویان سوی قربانگاه شد
گشت هر سو تا بنزد شاه شد
دید عریان پیکری بر آفتاب
چون ستاره زخم بیرون از حساب
خاک بر سر کرد چون نی ناله کرد
گرد او را خود شعلۀ جوّاله کرد
گفت یا رب اینحسین تشنه است
کاینچنین مجروح تیر و دشنه است
یا سلیمانی است خفته بر سریر
سایبانش شهپر مرغان تیر
یا بود آن یوسف دور از وطن
خار و خس بر وی تنیده پیرهن
این همی میگفت میگرئید زار
همچو ابر تیره از رعد بهار
چون ز پشت پشتۀ کوه سپید
شاخ آهوی فلک آمد پدید
خیل گرگان تاخت سوی رزمگاه
تا کند آن پیکر عریان تباه
شیر غرّان ناله از دل بر کشید
پیکر صید حرم در بر کشید
بر گرفت آن تن به بر آن شیرغاب
آسمانی شد سپر بر آفتاب
نی سواران شد گریزان یکسره
چونحمیر از غرّش آن قسوره
رخ چو روبه زان غضنفر تافتند
پیش سالار سپه بشتافتند
کامده شیری در این هامون پدید
بهر یاس پیکر شاه شهید
گاو غبرا از نهیبش با قلق
سر نهفته زیر این هفتم طبق
شیر گردون دل ز بیمش باخته
سوی این کهسار نیلی تاخته
گفت این فتنه است فتنه خفته به
سرّ این ک ار نهان ناگفته به
تار وقادیست در زیر رماد
گر بکاری شعله ور گردد زیاد
آل حیدر کی بود محتاج شیر
عبرت از کار خدائی باز گیر
حق که مستغنی است از عون و مدد
دارد از افرشته حبد بی عدد
کاینهمه اسباب و آلات ویند
مظهر سرّ کمالات ویند
اینحجابات ار نباشد در میان
دیده را از آفتاب آید زبان
شیر را نیرو ز شیر عرشی است
که امیر شیرهای فرشی است
کانکه دست خویش خواندستش خدا
بر نیاید بی وی از دستی صدا
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از یاد باشد دم بدم
حمله ها پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
گشتی آل نبی در بحر خون
گفت سالار سپه فردا بگاه
اسب باید تاختن بر جسم شاه
تا شود سوده تنش در زیر سم
نام یوسف گردد اندر دهر گم
بانوانرا این حدیث ناصواب
زد نمک بر ریش دلهای کباب
ماتمی از تو بر این غم داشتند
ناله بر چرخ اثیر افراشتند
پس برآمد نزد دخت فاطمه
فضه آن بیت الشرفرا خادمه
گفت کای شییر خدا را نور عین
بضعۀ بنت رسول عالمین
چون سفینه بر سفینه برشکست
در جزیره دید شیری چیردست
گفت شیرا مردمی کن از کرم
من عتیق حضرت پیغمبرم
هین مرا کن سوی ساحل رهبری
ای ترا بر تند باران سروری
نام آنشه چون رسید او را بگوش
چست جست و برگرفت او را بدوش
در زمان زانو رطه آوردش برون
شد بسوی مقصد او را رهنمون
نک همانشیر اندرا اینوادی در است
ناصر ذریۀ پیغمبر است
رخصتم ده کارم انضرغام جنک
تا کند بر روبهان اینعرصه تنک
دختر شیر خدا دادش جواز
شد کنیزک سوی شیر شرزه باز
گفت کایشیران برت شیر علم
من سفیر دخت شیر داورم
پیشت آوردم پیامی دلشکاف
ای ز تو ثور فلک دزیده ناف
ز انقلاب دور گردون گشت چیر
روبهان بر قتل شاه شیر گیر
یوسف آل نبی را دردمن
خیل گرگان شست در خون پیرهن
بعد کشتن با تن صد پاره اش
تاختن خواهند بر تن باره اش
جسمی از خون سرخ چون لعل بدخش
سوده خواهد شد بزیر نعل رخش
سینۀ تابنده چون صبح دوم
شامیان خواهند خستن زیر سم
ظل چند ابرهه بیت خلیل
کوفین خواهند زیر پای پیل
سینۀ که بدنبی را بوسه گاه
زیر پای باره خواهد شد تباه
آوخ آن آئینه غیب الغیوب
کش بخواهد کرد کوران پای کوب
ایدریغ آن گنج علم من لدن
که بخواهند کند دد ناقش زین
وقت آن آمد که تای با شتاب
بهر پاس آن خدیو مستطاب
زین سگان سفه خواهی داد ما
کز بنی آدم نشد امداد ما
تا شب کافر دلان آبستن است
چاره جو که وقت چاره جستن است
مادران چار اخشیجان پیر
بهر امروزت همی دادند شیر
که شوی چون شیر این نیلی سپهر
پاسبان طلعت تابنده مهر
چون پیام دخت شه بشنید شیر
شد بگردون از نیستانش زئیر
شاه جویان سوی قربانگاه شد
گشت هر سو تا بنزد شاه شد
دید عریان پیکری بر آفتاب
چون ستاره زخم بیرون از حساب
خاک بر سر کرد چون نی ناله کرد
گرد او را خود شعلۀ جوّاله کرد
گفت یا رب اینحسین تشنه است
کاینچنین مجروح تیر و دشنه است
یا سلیمانی است خفته بر سریر
سایبانش شهپر مرغان تیر
یا بود آن یوسف دور از وطن
خار و خس بر وی تنیده پیرهن
این همی میگفت میگرئید زار
همچو ابر تیره از رعد بهار
چون ز پشت پشتۀ کوه سپید
شاخ آهوی فلک آمد پدید
خیل گرگان تاخت سوی رزمگاه
تا کند آن پیکر عریان تباه
شیر غرّان ناله از دل بر کشید
پیکر صید حرم در بر کشید
بر گرفت آن تن به بر آن شیرغاب
آسمانی شد سپر بر آفتاب
نی سواران شد گریزان یکسره
چونحمیر از غرّش آن قسوره
رخ چو روبه زان غضنفر تافتند
پیش سالار سپه بشتافتند
کامده شیری در این هامون پدید
بهر یاس پیکر شاه شهید
گاو غبرا از نهیبش با قلق
سر نهفته زیر این هفتم طبق
شیر گردون دل ز بیمش باخته
سوی این کهسار نیلی تاخته
گفت این فتنه است فتنه خفته به
سرّ این ک ار نهان ناگفته به
تار وقادیست در زیر رماد
گر بکاری شعله ور گردد زیاد
آل حیدر کی بود محتاج شیر
عبرت از کار خدائی باز گیر
حق که مستغنی است از عون و مدد
دارد از افرشته حبد بی عدد
کاینهمه اسباب و آلات ویند
مظهر سرّ کمالات ویند
اینحجابات ار نباشد در میان
دیده را از آفتاب آید زبان
شیر را نیرو ز شیر عرشی است
که امیر شیرهای فرشی است
کانکه دست خویش خواندستش خدا
بر نیاید بی وی از دستی صدا
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از یاد باشد دم بدم
حمله ها پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۱ - ذکر اسیری اهلبیت عصمت و طهارت
بوستان لاله رویان حجیز
شد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان
شد ز تاراج خزان چون برک ریز
کوفیان بستند بار قافله
بانوانرا شد بگردون غلغله
شد سوار اشتران بی جهاز
پرده پوشان حریم عزّ و ناز
برقع ان ماهرویان حجیز
اشگخون آلود و زلف مشگبیز
بهر بزم زادۀ هند زئیم
عقدها بستند از درّ یتیم
شد برهواره روان از باغ دین
بارهای ارغوان و یاسمین
خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو
بند بر پا بر هیون تندرو
حلقۀ زنجیر طوق گردنش
گشته چون موئی ز بیماری تنش
جاهلان غرق تحیر کای عجیب
خاصه گان منظور عامه بی حجیب
بی حجابی بود خود عین حجاب
ظلمت شب را ز روی آفتاب
آنکه خود مخفی است از فرط ظهور
گونه مستغنی است او را از ستور
پس کشیدند آن قطار درد و غم
سوی قربانگه ز میقات حرم
دید آن گل چهرگان غم زده
گلشنی در سکوت ماتم کده
گلبنان در وی ولی خشگیده برک
چشم نرگس سرگران از خواب مرگ
لاله ها از داغ حسرت سرنگون
زلف سنبل در خضاب اما زخون
غنچه ها بشگفته در وی رنک رنک
از نشان زخم دلدوز خدنک
سرنگون از تیشۀ بیداد و کین
هر طرف بالیده سروی نازنین
کرده نیلوفر به بر نیلی لباس
یاسمین از سوگواری غرق یاس
بلبلانش وحش و طیر بحر و بر
جمله با شور حسینی نوحه گر
بسکه خونخوار است خاک منظرش
بوی خون آید ز گلهای ترش
عندلیبان گلستان خلیل
آمدند از آتش دل در عویل
آب چشم و آتش آه ضمیر
بر نهاد این رو ببالا این بزیر
زینب آن سرو گلستان بتول
گفت نالان با دل تنگ و ملول
دارم اندر بر دلی از درد پر
ساربان آهسته تر میران شتر
ساربانا بار ناقه باز هل
تا بجانان عرضه دارم حال دل
ساربانا هل ز محمل پرده ام
کاندرین وادی دلی گم کرده ام
ساربانا هین فرو خوابان الب
تا نشه نالم ز شمر سنگدل
ساربانا باز کش لختی عنان
شکوه ها با شاه دارم از سنان
باش تا لیلی کند خاکی بسر
ساربانا و سر نعش پسر
باش تا نالد سکینه با نفیر
بر پدر از سیلی شمر شریر
باز هل تا سیر گردد نوعروس
در کنار قاسم از دیدار و بوس
مه جبینان چون گسسته عقد در
خود برافکندند از پشت شتر
حلقه ها از بهر ماتم ساختند
شور محشر در جهان انداختند
گشت نالان بر سر هر نوگلی
از جگر هجران کشیده بلبلی
زینب آمد بر سر بالین شاه
خاصت محشر از قران مهر و ماه
تا نظر برد اندران پیکر بجهد
آن همایون بانوی خورشید مهد
دید پیدا زخمهای بی عدید
زخم خورده در میانه ناپدید
هر چه جستی موبمو از وی نشان
بود جای تیر و شمشیر و سنان
گفت کای جان نهان در پرده ام
این توئی با من نشان گم کرده ام
غرقه تن در خون نایت بینمی
این توئی یا من بخوابت بینمی
این توئی چون لاله گلگونت سلب
آب در دریا و ماهی تشنه لب
یا خطا رفت از نشان کوی تو
آنکه کردم رهنمونی سوی تو
این توئی ای نور چشم مصطفی
که سرت ببریده بینم از قفا
یا که شمعی رفته از بالین من
برده سوی چشم عالم بین من
سر زنان میگفت و مینالید زار
همچو ره گم کرده آهوی شکار
کز گلوی شاه باز آمد ندا
کاندرآ ای سرو باغ مرتضی
اندرآ کانجا که شه بود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
اندرآ ای خواهر محزون من
گیسوان آلوده کن از خون من
چون روی بر مرقد پاک رسول
گوشها قربانیت بادا قبول
از حسینت ارمغان آورده ام
ارغوان از گلستان آورده ام
چون بگوش زینب آمد آن صدا
گفت کای جانها ترا از جان فدا
سر برآر از خواب و این غوغا نگر
محشری در کربلا برپا نگر
سر برآر از خواب ای ایوب صبر
دختران خویش بین گریان چو ابر
سر برآر از خواب بنگر سرنگون
خرگهی کان بدتر از جای سکون
سر برآر و بنگر ای میر حجاز
بانوان و اشتران بی جهاز
سر برآر از خواب لختی سیر بین
گردن بیمار در زنجیر بین
سر برآر از خواب و بنگر معجرم
چون به یغما برده دونان از سرم
سر برآر ای قافله سالار من
بست عشقت سوی کوفه یار من
من برم این همرهان تا نزد باب
گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب
خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا
من ترا خواهم بسر بردن وفا
چون توئی سهل است این آزارها
زینب و زین پس سر بازارها
پس بزاری بضعۀ پاک بتول
کرد رو سوی مدینه کای رسول
بادت از یزدان بی همتا درود
این حسین تست تن در خون فرود
این حسینت از عطش خشگیده لب
بر تن از ریک بیابانش سلب
این حسین تست کز تیغ جفا
کوفیانش سر بریده از قفا
سر برآر از خاک و بنگر ای نذیر
دخترانت در کف دونان اسیر
سر برآر ای تاجدار سدر و مهد
بین چه کرد این امتان سست عهد
چشم از اجر رسالت دوختند
خیمۀ اهل مودت سوختند
زینب غم پروریرا کس ز ذوق
بازوی زهرا بگردن بود طوق
روزگار از گردش خود سیر شد
طوق بازو حلقۀ زنجیر شد
آن چنان نالید آن نسل کبار
که بحالش دشمنان گرئید زار
سر نبرده بانیا شرح گله
خاست بانگ الرحیل از قافله
کرد آن با وی ستر و عز و جاه
خیره با حسرت بروی شه نگاه
گفت کای مهر جهان افروز من
شکوه بر لب ماند شب شد روز من
کوفیان بستند بار محملم
رفتم اما ماند پیش تو دلم
صبح امید از فراقت شام شد
کام وصل دوست و دشمن کام شد
داغ حسرت بر دل آشفته ماند
دردهای گفتنی ناگفته ماند
هین تو باش و وصل یاب و مادرت
من بیابان کرد سودای سرت
راه شام و آه دود آسای من
تا چه آرد بر سر این سودای من
گر خسان بارند بر سر آتشم
چون بسر سودای تو دارم خوشم
کو همه ویرانه باشد منزلم
هر کجا تو با منی من خوشدلم
کوفیان بستند بار کاروان
نینوائی ماند و شاه و ساربان
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۲ - کیفیت روز سیم از شهادت موافق حدیث مروی از حضرت ابی عبدالله علیه السلام
سیم عاشور چون شمع افق
سر نهفت اندر پس نیلی تنق
شه بقربانگاه دشت کربلا
بر نشست و کشتگانرا زد صلا
چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید
شام ماتم شد از آندم صبح عید
نی که بعد آسمانست و زمین
از مسیحا تا مسیحا آفرین
گر نبودی روح او عیسی نبود
روح قدس و مریم عذرا نبود
گر بگهواره سخن گفتی مسیح
خود گواهی بود آن نطق فصیح
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
در قصووی رفت در تعبیر من
خرده گیران گو مکن تعبیر من
در کتاب خود خداوند اجل
نور خدا را زد ز مشکوتی مثل
خود همان نور است آن سبط ذبیح
در مثل مشکوه او روح مسیح
این سخن پایان ندارد لب به بند
گفت با یاران خدیو ارجمند
کای براه عشق ما سر دادگان
دل ز قید جسم و دل آزادگان
والیان هفت اقلیم بلا
یوسفان مصر الله اشتری
تشنگان ساغر لبریز عشق
سرخوشان بزم شورانگیز عشق
کرده سلطان ازل مهمانتان
هین فرود آئید از ابدانتان
کبریا بینید بزم انبساط
اندرو گسترده گوناگون بساط
تشنه جان دادید گر در کوی ما
نک بنوشید آب خضر از جوی ما
آنچه کم کرد از شما جیش یزید
باز پس گیرید از ما بر مزید
از دم جان بخش او ارواح پاک
سر برآوردند چون گلبن ز خاک
زاهتزاز آن نسیم مشگبو
آبهای رفته باز آمد بجو
بر شگفت از خاک تنها بعد مرگ
همچو در فصل بهاران لاله برک
سر برآوردند از کهف آنرقود
یک بیک بردند پیش شه سجود
گلشنی دیدند پر نقش و نگار
سرو و گل در وی قطار اندر قطار
نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل
کرده آتش را گلستان خلیل
پس بامر داور عیسی سرشت
بهرشان آمد سماطی از بهشت
سانکینها در وی از خمر طهور
ساقی لب تشنگان رب غفور
بر حواریین شد آن قربان گده
عیدگاهی از نزول ما مده
با تلطف شاه ذوالا کرامشان
کرد از آن خوان طعام اطعامشان
زان سپس کانعاشقان مهر کیش
شد برخصت سوی منزلگاه خویش
سوی رضوی باز شد سبط زکی
شد بدیهیم خلافت متکی
ما سوی الله گوش بر فرمان او
آیۀ وجه اللهی در شان او
موسی و عیسی و ابراهیم راد
با گروه انبیای بار شاد
کرد تخت آن ملیک مقتدر
جمله گی فرمان او را منتظر
از قفای انبیای مرسلین
روح پاک شیعیان پاک دین
زان سپس خیل ملائک صف بصف
همچو انجم گرد آن قطب شرف
چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب
تا چه فرماید خدیو مستطاب
هست بر تخت خلافت مستقر
همچنان تا روز عدل منتظر
چون ز پشت پرده آید در ظهور
طلعت آن مظهر الله نور
آید آن سلطان اقلیم ولا
بار دیگر بر زمین کربلا
جانسپارانش زده بر وی پره
چون بدور نقطۀ خط دایره
ساکنان هفت ارض و نه سما
رو نهد در ظل آن فرخ هما
جمله گرد آیند در پیراهنش
برده دست التجا بر دامنش
پس بقول صادق آل خلیل
آیدی زائر خداوند جلیل
میکند آنکه تصافح بی حجیب
با دو دست خود حبیبی یا حبیب
پس شود با حضرت عرش آفرین
بر سریر لی مع اللهی مکین
با جهولان این حدیث ذوشجون
گوش گاو است و صدای ارغنون
جاهلا اشراق وجدانیست این
منطق الطیر سلیمانی است این
ذات بیچون در خور دیدار نیست
واندر ان فرگاه کس را بار نیست
رو فرو خوان ثم وجه الله را
تا نبوئی بی چراغ این راه را
حق نهان در پرده وجهش مظهر است
گر چه او خودروی از وی اظهر است
ظلمت اسکندر است این ممکنات
وجه باقی اندر و آب حیات
ظلمت امکان چو گردد غرق نور
وجه باقی بردمد از جیب طور
لیک این غرق فنا وجدانی است
نی حدیث صوفی خرقانی است
چون قتیله محو عشق نار شد
نار را آئینه دیدار شد
لیک دیداری نه دیدار شهود
محو وجدان فرق دارد تا وجود
صوفی ما را چو این وجدان نبود
فرق وجدانرا نشانست از وجود
چست بر جست و دم اندر بوق کرد
خوبش گه عاشق گهی معشوق کرد
گفت غیری نیست جز من در دیار
خویش با خود عشق میبازد نگار
ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید
ای جناب خواجه سلطان با یزید
لن ترانی گفت ایزد با کلیم
تا بیفتد در طمع عبدالنعیم
حفظ فصل و وصل با هم بایدت
تا از آن توحید مطلق زایدت
آنکه جمع از فرق نشناسد درست
ره بخلوتخانۀ عرفان نجست
این سخن پایان ندارد ای عمید
قصه کوته کن که شد مقصد بعید
زائر آئینه وجه باقی است
کان نهان را جلوۀ اشرافی است
شه چو از اوج تجرد شد فرو
زان سفر کردی نشست او را برو
باز چون بر شد سوی معراج عشق
دست حق بر سر نهادش تاج عشق
شد غبار از چهرۀ آئینه دور
دست با هم دارد زائر با مزور
وانغبارش پردۀ اغیار بود
ورنه او دائم قرین یار بود
من چه گویم که کم دمساز نیست
گوشها پهن است اما باز نیست
کی حبیبی دور ماند از حبیب
رو فرو خوان در بُنی انی قریب
آنکه در بحر فنا مستغرق است
تا بود حق با وی و وی با حق است
سر نهفت اندر پس نیلی تنق
شه بقربانگاه دشت کربلا
بر نشست و کشتگانرا زد صلا
چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید
شام ماتم شد از آندم صبح عید
نی که بعد آسمانست و زمین
از مسیحا تا مسیحا آفرین
گر نبودی روح او عیسی نبود
روح قدس و مریم عذرا نبود
گر بگهواره سخن گفتی مسیح
خود گواهی بود آن نطق فصیح
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
در قصووی رفت در تعبیر من
خرده گیران گو مکن تعبیر من
در کتاب خود خداوند اجل
نور خدا را زد ز مشکوتی مثل
خود همان نور است آن سبط ذبیح
در مثل مشکوه او روح مسیح
این سخن پایان ندارد لب به بند
گفت با یاران خدیو ارجمند
کای براه عشق ما سر دادگان
دل ز قید جسم و دل آزادگان
والیان هفت اقلیم بلا
یوسفان مصر الله اشتری
تشنگان ساغر لبریز عشق
سرخوشان بزم شورانگیز عشق
کرده سلطان ازل مهمانتان
هین فرود آئید از ابدانتان
کبریا بینید بزم انبساط
اندرو گسترده گوناگون بساط
تشنه جان دادید گر در کوی ما
نک بنوشید آب خضر از جوی ما
آنچه کم کرد از شما جیش یزید
باز پس گیرید از ما بر مزید
از دم جان بخش او ارواح پاک
سر برآوردند چون گلبن ز خاک
زاهتزاز آن نسیم مشگبو
آبهای رفته باز آمد بجو
بر شگفت از خاک تنها بعد مرگ
همچو در فصل بهاران لاله برک
سر برآوردند از کهف آنرقود
یک بیک بردند پیش شه سجود
گلشنی دیدند پر نقش و نگار
سرو و گل در وی قطار اندر قطار
نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل
کرده آتش را گلستان خلیل
پس بامر داور عیسی سرشت
بهرشان آمد سماطی از بهشت
سانکینها در وی از خمر طهور
ساقی لب تشنگان رب غفور
بر حواریین شد آن قربان گده
عیدگاهی از نزول ما مده
با تلطف شاه ذوالا کرامشان
کرد از آن خوان طعام اطعامشان
زان سپس کانعاشقان مهر کیش
شد برخصت سوی منزلگاه خویش
سوی رضوی باز شد سبط زکی
شد بدیهیم خلافت متکی
ما سوی الله گوش بر فرمان او
آیۀ وجه اللهی در شان او
موسی و عیسی و ابراهیم راد
با گروه انبیای بار شاد
کرد تخت آن ملیک مقتدر
جمله گی فرمان او را منتظر
از قفای انبیای مرسلین
روح پاک شیعیان پاک دین
زان سپس خیل ملائک صف بصف
همچو انجم گرد آن قطب شرف
چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب
تا چه فرماید خدیو مستطاب
هست بر تخت خلافت مستقر
همچنان تا روز عدل منتظر
چون ز پشت پرده آید در ظهور
طلعت آن مظهر الله نور
آید آن سلطان اقلیم ولا
بار دیگر بر زمین کربلا
جانسپارانش زده بر وی پره
چون بدور نقطۀ خط دایره
ساکنان هفت ارض و نه سما
رو نهد در ظل آن فرخ هما
جمله گرد آیند در پیراهنش
برده دست التجا بر دامنش
پس بقول صادق آل خلیل
آیدی زائر خداوند جلیل
میکند آنکه تصافح بی حجیب
با دو دست خود حبیبی یا حبیب
پس شود با حضرت عرش آفرین
بر سریر لی مع اللهی مکین
با جهولان این حدیث ذوشجون
گوش گاو است و صدای ارغنون
جاهلا اشراق وجدانیست این
منطق الطیر سلیمانی است این
ذات بیچون در خور دیدار نیست
واندر ان فرگاه کس را بار نیست
رو فرو خوان ثم وجه الله را
تا نبوئی بی چراغ این راه را
حق نهان در پرده وجهش مظهر است
گر چه او خودروی از وی اظهر است
ظلمت اسکندر است این ممکنات
وجه باقی اندر و آب حیات
ظلمت امکان چو گردد غرق نور
وجه باقی بردمد از جیب طور
لیک این غرق فنا وجدانی است
نی حدیث صوفی خرقانی است
چون قتیله محو عشق نار شد
نار را آئینه دیدار شد
لیک دیداری نه دیدار شهود
محو وجدان فرق دارد تا وجود
صوفی ما را چو این وجدان نبود
فرق وجدانرا نشانست از وجود
چست بر جست و دم اندر بوق کرد
خوبش گه عاشق گهی معشوق کرد
گفت غیری نیست جز من در دیار
خویش با خود عشق میبازد نگار
ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید
ای جناب خواجه سلطان با یزید
لن ترانی گفت ایزد با کلیم
تا بیفتد در طمع عبدالنعیم
حفظ فصل و وصل با هم بایدت
تا از آن توحید مطلق زایدت
آنکه جمع از فرق نشناسد درست
ره بخلوتخانۀ عرفان نجست
این سخن پایان ندارد ای عمید
قصه کوته کن که شد مقصد بعید
زائر آئینه وجه باقی است
کان نهان را جلوۀ اشرافی است
شه چو از اوج تجرد شد فرو
زان سفر کردی نشست او را برو
باز چون بر شد سوی معراج عشق
دست حق بر سر نهادش تاج عشق
شد غبار از چهرۀ آئینه دور
دست با هم دارد زائر با مزور
وانغبارش پردۀ اغیار بود
ورنه او دائم قرین یار بود
من چه گویم که کم دمساز نیست
گوشها پهن است اما باز نیست
کی حبیبی دور ماند از حبیب
رو فرو خوان در بُنی انی قریب
آنکه در بحر فنا مستغرق است
تا بود حق با وی و وی با حق است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۳ - حکایت آمدن غراب بر سر بام فاطمهٔ صغری دختر آن جناب
از پس قتل خدیو مستطاب
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۴ - رفتن اهلبیت رسالت بجانب کوفه
چون سحرگه قرص شید آمد برون
سر برهنه زین حجاب نیلگون
از جفای کوفیان کفر کیش
رو بکوفه هشت آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بی تمیز
شد عیان در کوفه شور رستخیز
دختران و بانوان ماهوش
بر شترها چون اسیران حبش
بر فراز هودج آن مه پاره ها
همچو بر مهد سپهر استاره ها
پوشش او زنک آن جمع پریش
دود آه آتش دلهای ریش
بر سنان سرها رده اندر رده
با رخی تابان چو ماه چارده
خواجۀ سجاد چون شیر نزار
گردن از زنجیر سگساران فکار
مولوی باور ندارد این مقال
که بود مغلول دست ذوالجلال
سلسله جنبان امر کاف و نون
چون شود در بند زنجیری زبون
نی که چشمی کز رمد معلول نیست
نزد او دست خدا مغلول نیست
آنکه دستی نیست روی دست او
کی بود این رشته ها پابست او
چونرضای دوست زنجیر است و دام
بایدش بردن بگردن تا بشام
چونکه جان خسته خوشدارد حبیب
فرض باشد جان سپردن بی طبیب
ور بدیرت میکشد او از حبیزز
رفت باید بر هیون بی جهیز
خامه کوته کن که شد قصه دراز
بازگو از پرده پوشان حجاز
کوفیان کور دل گرم نظر
در تلاوت شاهرا بر نیزه سر
جان فدای پای آن بیدار کهف
سر ز تن دور و بلب آیات صحف
ناطقی که خود کلام الله بود
طرفه نبود از وی این صیت و سرود
کز خودی بگذشته در راه خدا
زانطرف آورده این صیت و صدا
خواست حارث بردن آن سر با غلول
پس به نطق آمد سر سبط رسول
گفت مهلاً مهلاً ای پور و کید
نیست عنقا در خور انیدام کید
هل که تا با سر نرم سر عهد دوست
کاین سر پر شور سرگردان اوست
نیست در نزد خدای ذوالمنم
بر ز گشتن سر به نیزه بردنم
باش تا پیماید اینقوم شریر
با غل آتش ره بئس المصیر
اندرین صحرا سر پر شور من
بهر کاری داده سر منظور من
چونکه مقصود اوست ای پور و کید
صد چنین صحرا بسر باید دوید
هل فرو ریزند از بام و درم
کوفیان سنگ ملامت بر سرم
ستر کبرا دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه آنشه را صدا
باخت از دل طاقت آنرشک قمر
موکنان بر چوب محمل کوفت سر
شد روان چون ژاله بر برک گلشن
خون ناب از خوشه های سنبلش
یا نه گفتی شد روان شمع افق
از شفق در زیر گلناری تتق
درج امل از عقد گوهر باز کرد
درد دل با شاه عشق آغاز کرد
کایسرت سرمایۀ سودای من
آتش عشق تو سر تا پای من
هجر و وصلت آتش سوزان بجد
من در آتش در میان ایندو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر سایه ات ای داورم
بخت گردون خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو فلک کاشانه ام
میکشد اکنون سوی ویرانه ام
میکشد شور سرت ایشاه عشق
گه سوی کوفه گهم سوی دمشق
نه برخ برقع نه بر سر معجرم
شوی این سر تا چه آرد بر سرم
تو قتیل و زنده من خاکم بسر
الحذر زیندور داران الحذر
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند این دریغ و ای فسوس
کی سزای نیزه بودند این رؤس
یا کجا بود این اسیریرا جری
بانوان خاندان حیدری
گفت سجاد آن امام راستین
الله الله ای گروه قاسطین
نه به خون ما سپاه انگیختن
نه زدیده اشک ماتم ریختن
خود کشید و خود همی گرئید زار
عارتان باد ای گروه بدشعار
دخت زهرا اختر برج شرف
عندلیب بوستان لو کشف
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت زادۀ ام الکتاب
چون پدر لب بر تکلم برگشود
گفت مهلاً ای بقایای ثمود
جای حیرانی است اینویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشگها جاریست بر دامن هنوز
خوش بنقص عهد بشتافتید
رشتۀ خود باژگونه تافتید
زاد بس زشتی فرستادید پیش
بهر فردا ای گروه کفر کیش
آری آری این خروش و این نحیب
بر چنین کار خطا نبود عجیب
آنکه باشد ثار حق بر گردنش
گریه ها بسیار باید کردنش
مجرمیکه شافعش از وی بربست
تا بحشرش خون همی باید گریست
هیچ میدانید ای قوم عتیل
که چه کردستید با ختم رسل
داغ آن گلها که گردیدش بخاک
چه جگرها کز پیمبر کرد چاک
چشم شرم از روی او بردوختید
سر ناموس نبوت سوختید
مر فرو هشتید در صحرا و کوه
پرده پوشان کریمات الوجوه
آری ای کافردلان زاری کنید
خاک بر سر زین تبه کاری کنید
که خطای دست خون آلودتان
کرد بر خسران مبدل سودتان
زود باشد کایگروه تیره بخت
بارخواری آرد این ناخوش درخت
گر شگفت آمد که چرخ نیلگون
چون نبارد بر زمین از دیده خون
باش کاید روز عدل راستین
دست قهر ذوالجلال از آستین
خون خود را خویش خونخواهی کند
انتظار غیرت اللهی کند
دادخواهی اندکی گر دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
گرد و روزی رفت دور روزگار
بر مراد خصم چیز نابکار
ظل زائل را نشاید اتکال
که بمرصاد است قهر ذو الجلال
آنکه دانش ایمن است از هلک و موت
کی ز خونخواهیش باشد بیم فوت
دید سجادش چو دیک دن بجوش
گفت با وی مهلاً ایعمه خموش
حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب
بی معلم عالمۀ اسرار غیب
هست باقی راز ماضی اعتبار
که نماند کس بگیتی پایدار
مرغ روحی کو برون رفت از قفس
گریه و زاریش نارد باز و پس
سر برهنه زین حجاب نیلگون
از جفای کوفیان کفر کیش
رو بکوفه هشت آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بی تمیز
شد عیان در کوفه شور رستخیز
دختران و بانوان ماهوش
بر شترها چون اسیران حبش
بر فراز هودج آن مه پاره ها
همچو بر مهد سپهر استاره ها
پوشش او زنک آن جمع پریش
دود آه آتش دلهای ریش
بر سنان سرها رده اندر رده
با رخی تابان چو ماه چارده
خواجۀ سجاد چون شیر نزار
گردن از زنجیر سگساران فکار
مولوی باور ندارد این مقال
که بود مغلول دست ذوالجلال
سلسله جنبان امر کاف و نون
چون شود در بند زنجیری زبون
نی که چشمی کز رمد معلول نیست
نزد او دست خدا مغلول نیست
آنکه دستی نیست روی دست او
کی بود این رشته ها پابست او
چونرضای دوست زنجیر است و دام
بایدش بردن بگردن تا بشام
چونکه جان خسته خوشدارد حبیب
فرض باشد جان سپردن بی طبیب
ور بدیرت میکشد او از حبیزز
رفت باید بر هیون بی جهیز
خامه کوته کن که شد قصه دراز
بازگو از پرده پوشان حجاز
کوفیان کور دل گرم نظر
در تلاوت شاهرا بر نیزه سر
جان فدای پای آن بیدار کهف
سر ز تن دور و بلب آیات صحف
ناطقی که خود کلام الله بود
طرفه نبود از وی این صیت و سرود
کز خودی بگذشته در راه خدا
زانطرف آورده این صیت و صدا
خواست حارث بردن آن سر با غلول
پس به نطق آمد سر سبط رسول
گفت مهلاً مهلاً ای پور و کید
نیست عنقا در خور انیدام کید
هل که تا با سر نرم سر عهد دوست
کاین سر پر شور سرگردان اوست
نیست در نزد خدای ذوالمنم
بر ز گشتن سر به نیزه بردنم
باش تا پیماید اینقوم شریر
با غل آتش ره بئس المصیر
اندرین صحرا سر پر شور من
بهر کاری داده سر منظور من
چونکه مقصود اوست ای پور و کید
صد چنین صحرا بسر باید دوید
هل فرو ریزند از بام و درم
کوفیان سنگ ملامت بر سرم
ستر کبرا دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه آنشه را صدا
باخت از دل طاقت آنرشک قمر
موکنان بر چوب محمل کوفت سر
شد روان چون ژاله بر برک گلشن
خون ناب از خوشه های سنبلش
یا نه گفتی شد روان شمع افق
از شفق در زیر گلناری تتق
درج امل از عقد گوهر باز کرد
درد دل با شاه عشق آغاز کرد
کایسرت سرمایۀ سودای من
آتش عشق تو سر تا پای من
هجر و وصلت آتش سوزان بجد
من در آتش در میان ایندو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر سایه ات ای داورم
بخت گردون خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو فلک کاشانه ام
میکشد اکنون سوی ویرانه ام
میکشد شور سرت ایشاه عشق
گه سوی کوفه گهم سوی دمشق
نه برخ برقع نه بر سر معجرم
شوی این سر تا چه آرد بر سرم
تو قتیل و زنده من خاکم بسر
الحذر زیندور داران الحذر
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند این دریغ و ای فسوس
کی سزای نیزه بودند این رؤس
یا کجا بود این اسیریرا جری
بانوان خاندان حیدری
گفت سجاد آن امام راستین
الله الله ای گروه قاسطین
نه به خون ما سپاه انگیختن
نه زدیده اشک ماتم ریختن
خود کشید و خود همی گرئید زار
عارتان باد ای گروه بدشعار
دخت زهرا اختر برج شرف
عندلیب بوستان لو کشف
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت زادۀ ام الکتاب
چون پدر لب بر تکلم برگشود
گفت مهلاً ای بقایای ثمود
جای حیرانی است اینویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشگها جاریست بر دامن هنوز
خوش بنقص عهد بشتافتید
رشتۀ خود باژگونه تافتید
زاد بس زشتی فرستادید پیش
بهر فردا ای گروه کفر کیش
آری آری این خروش و این نحیب
بر چنین کار خطا نبود عجیب
آنکه باشد ثار حق بر گردنش
گریه ها بسیار باید کردنش
مجرمیکه شافعش از وی بربست
تا بحشرش خون همی باید گریست
هیچ میدانید ای قوم عتیل
که چه کردستید با ختم رسل
داغ آن گلها که گردیدش بخاک
چه جگرها کز پیمبر کرد چاک
چشم شرم از روی او بردوختید
سر ناموس نبوت سوختید
مر فرو هشتید در صحرا و کوه
پرده پوشان کریمات الوجوه
آری ای کافردلان زاری کنید
خاک بر سر زین تبه کاری کنید
که خطای دست خون آلودتان
کرد بر خسران مبدل سودتان
زود باشد کایگروه تیره بخت
بارخواری آرد این ناخوش درخت
گر شگفت آمد که چرخ نیلگون
چون نبارد بر زمین از دیده خون
باش کاید روز عدل راستین
دست قهر ذوالجلال از آستین
خون خود را خویش خونخواهی کند
انتظار غیرت اللهی کند
دادخواهی اندکی گر دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
گرد و روزی رفت دور روزگار
بر مراد خصم چیز نابکار
ظل زائل را نشاید اتکال
که بمرصاد است قهر ذو الجلال
آنکه دانش ایمن است از هلک و موت
کی ز خونخواهیش باشد بیم فوت
دید سجادش چو دیک دن بجوش
گفت با وی مهلاً ایعمه خموش
حمد که هستی تو ای پاکیزه جیب
بی معلم عالمۀ اسرار غیب
هست باقی راز ماضی اعتبار
که نماند کس بگیتی پایدار
مرغ روحی کو برون رفت از قفس
گریه و زاریش نارد باز و پس
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۵ - ورود اهلبیت بمجلس ابن زیاد علیه اللعنه و العذاب
آه چشم خامه ام خونبار شد
کار محنت نامه ام دشوار شد
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصانرا مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ایچرخ پیر
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
لب گزان گفت ایلعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
چونگدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
من زجان خواهم شدن در خونغریق
کی سمندر باز ترس از حریق
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
با مدادان کاینمعلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
پور ارقم کاینصدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
گفت بالله ایشه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زانهمایون مصدر است
زینحکایت بس شگفتانه بایست
عاشقانرا زندگی در مردگی است
کار محنت نامه ام دشوار شد
دور و ارون سپهر نیل فام
داد خاصانرا مکان در بزم عام
پور مرجانه در آن بیت الصنم
بر سریر کامرانی محتشم
سبط بیمار شه خیبر فکن
چون اسیر زنج بر گردن رسن
بانوانش از یسار و از یمین
بسته صف چون رستۀ در ثمین
شه ستاده بندگانش بر سریر
سرنگون بادت سریر ایچرخ پیر
پیش تخت زر سر شاه جلیل
همچو در بتخانۀ آذر خلیل
زادۀ مرجانه از مستی قضیب
میزدش بر حقۀ لعل رطیب
پور ارقم را از آن کردار زشت
دل برآشفت و شکیب از دست هشت
لب گزان گفت ایلعین چوب جفا
بازگیر از بوسه گاه مصطفی
عین نادانی بود بر روبهان
شیر نر را دست بردن بر دهان
این لبی کش میزنی چوب ای غبی
سوده بر وی بارها لعل نبی
لؤلؤ بحرین گوهر ز است این
کز نژاد حیدر و زهراست این
سالها این درّ لاهوتی صدف
قدسیان پرورده در بحر شرف
آری آری نی شگفت از بدگهر
کاین گهر را نزد او نبود خطر
چونگدائی را فتد درّی بچنگ
از جهالت بکشند او را بسنگ
با سیه دل پند او سودی نداد
شد از آن جمع برون آن پیر راد
ناگهان دید آن سیه بخت جهول
در میان بانوان دخت بتول
من چگویم که زبان را بار نیست
داستانم در خور گفتار نیست
که چه با بیغاره آن ناپاک دین
گفت با دخت امیرالمؤمنین
اینقدر دانم که با وی هر چه گفت
شد سیه رو آن چه در پاسخ شنفت
خواست کشتن سید سجاد را
قطب کون و علت ایجاد را
گفت زینب مهلاً ای پور لئام
بس ز خون عترت خیر الانام
من نخواهم داشت دست از دامنش
با منش کش گر بخواهی کشتنش
سبط حیدر آمد از غیرت بجوش
با تلطف گفت کای عمه خموش
زان سپس لب بر تکلّم بر گشاد
گفت با وی مهلاً ای پور زیاد
ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله
من زجان خواهم شدن در خونغریق
کی سمندر باز ترس از حریق
کشته گشتن عادت دیرین ماست
وین کرامت دیدن و آئین ماست
عهد معهودیست ما را این نمط
هان مترسان بچۀ بط را ز شط
با مدادان کاینمعلق کوی زر
بر عمود سیمگون شد جلوه گر
آن سریر خون که شستی جبرئیل
تار گیسویش بآب سلسبیل
کرد آن کافر دلان خیره رو
نیزه گردانش بکوفه کوبکو
بر فراز نیزه آن رأس کریم
ترزبان از آیۀ کهف و رقیم
پور ارقم کاینصدا زائر شنید
نالۀ از سینه چون نی بر کشید
گفت بالله ایشه پیمان درست
اعجب از کهف این سریر خون تست
بر فراز نی سر پرخون که دید
لب تر از صوت خداوند مجید
سر چه باشد کردگار ذوالمنن
با زبان خود همی گفتی سخن
نار موسی که انا الله میسرود
هم سخنگو زین لسان الله بود
شیخ اگر زین قصه آید در خروش
نص معراج بنی خوانش بگوش
آنکه با احمد شب اسری نهفت
از لب او گفت ایزد آنچه گفت
ترجمان آن سخن گو این سر است
کاشتقاقش زانهمایون مصدر است
زینحکایت بس شگفتانه بایست
عاشقانرا زندگی در مردگی است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۶ - ذکر بردن اهلبیت رسالت از کوفه بجانب شام
شاه خاور چون علم بر بام زد
با جرس بانک رحیل شام زد
بست بار ناقه آن جمع پریش
خصم خونخوار از پس و سرها ز پیش
قطب امکان ماه اوج احتشاء
شد روان با خیل اجم سوی شام
قافله سالار آن مشگین قطار
دخت زهرا بانوی مهد وقار
کلهُ آن بانوی خود را کنیز
آه دود آسا و دست خاک بین
بر سنان سرها چو گل بر شاخسار
بانوان نالان چو بلبل زار زار
سیل اشک از دیدگان آن گروه
سر نهاده در بیابان کوه کوه
با جرس بانک رحیل شام زد
بست بار ناقه آن جمع پریش
خصم خونخوار از پس و سرها ز پیش
قطب امکان ماه اوج احتشاء
شد روان با خیل اجم سوی شام
قافله سالار آن مشگین قطار
دخت زهرا بانوی مهد وقار
کلهُ آن بانوی خود را کنیز
آه دود آسا و دست خاک بین
بر سنان سرها چو گل بر شاخسار
بانوان نالان چو بلبل زار زار
سیل اشک از دیدگان آن گروه
سر نهاده در بیابان کوه کوه
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۷ - واقعهٔ دیر و اسلام آوردن راهب
شامگه که عیسی چرخ کبود
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۸ - ذکر ورود اهلبیت رسالت بشام شوم
چون قطار کوفه سوی شام شد
طرفه شوری ز ازدحام عام شد
شد ز شهر شام برگردون نفیر
چون ز احبار یهود اندر قطیر
دور گردون بسکه دشمن کام شد
ماتم اسلام عید عام شد
شد چو در شام اختران برج دین
آسمان گفتی فرو شد بر زمین
آل سفیان در قصور زر نگار
در نظاره سویشان از هر کنار
بسته ره حزب شیاطین از هجوم
بر سنان سرها درخشان چونر جوم
هر طرف نظارگان از مرد و زن
با دف و نی انجمن در انجمن
شامیان بر دست و پا رنگین خضاب
چهره خون آلود آل بوتراب
خواجۀ سجاد آن فخر کبار
همچو مصحف درکف کفار خوار
آل زهرا سر برهنه بر شتر
کرد آنسر چونقطار عقد در
زین حدیث انگشت بر دندان مگیر
کان حیدر سر برهنه شد اسیر
رویشان که آفتاب فش بود
خود حجاب دیدۀ خفاش بود
جای حیرانی است این دور نگون
شرم بادت ای سپهر واژگون
شهر شام و عترت پاک رسول
در اسار زادۀ هند جهول
گیرمت باک از جفا و کین نبود
در جفاکاری چنین آئین نبود
شامیان بردند در بزم یزید
دست بسته عترت شاه شهید
خواجۀ سجاد در ذل قیود
چون مسیحا در کلیسای یهود
شاه دین را سر بطشت زرنگار
بانوان از دیده مروارید بار
ره نشینان متکی بر تخت عیش
همچو در بتخانه اصنام قریش
پورسفیان سر خوش از جام غرور
قدسیان گریان از آن بزم سرور
بانوان کلّه شرم و حیا
پرده پوشان حریم کبریا
از هوان دهر در ذلّ قیاد
بسته صف در محفل آن بدنهاد
خواجۀ سجاد و سبط مستطاب
کرد با آندل سیه روی عتاب
گفت ویحک ایسیه بخت جهول
هین گمانت چیست در حق رسول
گر به بیند با چنین حال عجیب
بالله این مستورگان بی حجیب
گر بدانستی چه کردی از جفا
با سلیل دودمان مصطفی
میگرفتی راه دشت و کوه پیش
میگریستی روز و شب بر حال خویش
بیختی غم خاک عالم بر سرت
بود بالین تودۀ خاکسترت
باش تا در موقف یوم النشور
آیدت پیش آنچه کردی از غرور
گردوروزی سفله گان خوشه چین
بر سریر گامرانی شد مکین
بر نکاهد کبریا و جاه ما
وان سلیمانی و تاج و گاه ما
ما سلیل دوده پیغمبریم
با نبوت زاده یک مادریم
شیر یزدان باب ذوالاکرام ما
با امارت زاده مارامام ما
تا شده مادر زبابت بار گیر
بود بابم بر مسلمانان امیر
مصطفی را آن امیر محتشم
بود و در بدر واحد صاحب علم
باب تو در جیش کفار قریش
حامل رایات و پیش آهنگ جیش
پور هند از پاسخش بر تافت رو
که نبودش حجتی در خورد او
وه چه گویم من زبانم بسته باد
خامه خونبار من اشکسته باد
که چه رفت از ضربت چوب جفا
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی
پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر
کاش بودی در حضور اشباح بدر
تا بدیدندی که چون کردم قضا
ثار خویش از خاندان مرتضی
زان سپس دادند در ویرانه جا
پرده پوشان حریم مصطفی
شد خرابه گنج درهای یتیم
همچو اندر کهف اصحاب رقیم
نه بجز خاک سیه فرشی بزیر
نه بسرشان سایبانی از هجیر
سروریکه سر بپاسودیش عرش
شد سرش از خشت بالین خاک فرش
اشک خونین شربت بیماریش
شمع بالین آه شب بیداریش
طرفه شوری ز ازدحام عام شد
شد ز شهر شام برگردون نفیر
چون ز احبار یهود اندر قطیر
دور گردون بسکه دشمن کام شد
ماتم اسلام عید عام شد
شد چو در شام اختران برج دین
آسمان گفتی فرو شد بر زمین
آل سفیان در قصور زر نگار
در نظاره سویشان از هر کنار
بسته ره حزب شیاطین از هجوم
بر سنان سرها درخشان چونر جوم
هر طرف نظارگان از مرد و زن
با دف و نی انجمن در انجمن
شامیان بر دست و پا رنگین خضاب
چهره خون آلود آل بوتراب
خواجۀ سجاد آن فخر کبار
همچو مصحف درکف کفار خوار
آل زهرا سر برهنه بر شتر
کرد آنسر چونقطار عقد در
زین حدیث انگشت بر دندان مگیر
کان حیدر سر برهنه شد اسیر
رویشان که آفتاب فش بود
خود حجاب دیدۀ خفاش بود
جای حیرانی است این دور نگون
شرم بادت ای سپهر واژگون
شهر شام و عترت پاک رسول
در اسار زادۀ هند جهول
گیرمت باک از جفا و کین نبود
در جفاکاری چنین آئین نبود
شامیان بردند در بزم یزید
دست بسته عترت شاه شهید
خواجۀ سجاد در ذل قیود
چون مسیحا در کلیسای یهود
شاه دین را سر بطشت زرنگار
بانوان از دیده مروارید بار
ره نشینان متکی بر تخت عیش
همچو در بتخانه اصنام قریش
پورسفیان سر خوش از جام غرور
قدسیان گریان از آن بزم سرور
بانوان کلّه شرم و حیا
پرده پوشان حریم کبریا
از هوان دهر در ذلّ قیاد
بسته صف در محفل آن بدنهاد
خواجۀ سجاد و سبط مستطاب
کرد با آندل سیه روی عتاب
گفت ویحک ایسیه بخت جهول
هین گمانت چیست در حق رسول
گر به بیند با چنین حال عجیب
بالله این مستورگان بی حجیب
گر بدانستی چه کردی از جفا
با سلیل دودمان مصطفی
میگرفتی راه دشت و کوه پیش
میگریستی روز و شب بر حال خویش
بیختی غم خاک عالم بر سرت
بود بالین تودۀ خاکسترت
باش تا در موقف یوم النشور
آیدت پیش آنچه کردی از غرور
گردوروزی سفله گان خوشه چین
بر سریر گامرانی شد مکین
بر نکاهد کبریا و جاه ما
وان سلیمانی و تاج و گاه ما
ما سلیل دوده پیغمبریم
با نبوت زاده یک مادریم
شیر یزدان باب ذوالاکرام ما
با امارت زاده مارامام ما
تا شده مادر زبابت بار گیر
بود بابم بر مسلمانان امیر
مصطفی را آن امیر محتشم
بود و در بدر واحد صاحب علم
باب تو در جیش کفار قریش
حامل رایات و پیش آهنگ جیش
پور هند از پاسخش بر تافت رو
که نبودش حجتی در خورد او
وه چه گویم من زبانم بسته باد
خامه خونبار من اشکسته باد
که چه رفت از ضربت چوب جفا
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی
پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر
کاش بودی در حضور اشباح بدر
تا بدیدندی که چون کردم قضا
ثار خویش از خاندان مرتضی
زان سپس دادند در ویرانه جا
پرده پوشان حریم مصطفی
شد خرابه گنج درهای یتیم
همچو اندر کهف اصحاب رقیم
نه بجز خاک سیه فرشی بزیر
نه بسرشان سایبانی از هجیر
سروریکه سر بپاسودیش عرش
شد سرش از خشت بالین خاک فرش
اشک خونین شربت بیماریش
شمع بالین آه شب بیداریش