عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۹
طبع‌ گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان‌ گر چهر را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج
کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان
شَنبلیدی‌ گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار
زعفرانی‌ گشت ز آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بِنهُفت‌ گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسرِشت‌ گویی زعفران
گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایه‌دار
ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی‌ گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی‌ گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه‌ گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین
جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان
گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است
خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس
لرزه‌گیرد چون تو را بیند به‌کف تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب‌ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان
آن یکی‌ گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زه‌ای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح
ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی‌هنر صاحبقرانی‌ کس نیابد رایگان
چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان
در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۰
زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان
زان همی زرین شود برگ‌رزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَ‌خضَر طَیلسان
ز آسمان‌ گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین‌ گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین‌ کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لاله‌زار
زاغ‌گیرد مسکن اندر لاله‌زار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ‌ من هست آن نگارینی‌ که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف‌ او مشک‌ است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاه‌گاه
چشم من بی‌لعل و درش لعل‌بار و دُرفشان
حلقه‌های زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی ‌که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بی‌شکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بی‌آب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلی‌گوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل‌ گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیک‌اختری
هست‌کلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد به‌دست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیت‌های مدح تو
در ضمیر مَدح‌‌گوی و در دهان مَد‌ح‌‌خوان
آن یکی‌گویی‌که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۲
تا فرّ نوبهار بیاراست بوستان
باد صبا ز خاک برآورد پرنیان
سَرْ گنج برگشاد و سَرِ نافه برگشاد
یاقوت و مشک داد به ‌گلزار و بوستان
از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد
بر فرق شاخ نسترن و شاخِ ارغوان
مر دشت را ز سبزه بپوشید پیرهن
مرکوه را ز لاله برافکند طیلسان
بیرون کشید قافلهٔ زاغ را ز باغ
وز بلبلان به باغ فرستاد کاروان
قُمری ‌کنون همی دهد از ارغنون خبر
طوطی کنون همی دهد از باربد نشان
آواز خویش ساخته مانند زیر و بَم
بلبل به‌لاله‌زار و چکاوک به گُلْسِتان
پرورد آفتاب‌ گل و لاله را به مهر
گاه است باده خوردن و گاه است گل‌فشان
گیتی جوان شدست بخور زان جوانه می
باید می جوانه چو گیتی بود جوان
بشگفت صد هزار گل از قدرت خدای
تاگل فشان کنند به بزم خدایگان
زیبای مُلکِ شاهی شاهِ مَلِک نژاد
سلطان کامکار، ملک شاهِ کامران
شاهی که بر خزانه و درگاه او سزد
افراسیاب‌ خازن و جمشید پاسبان
شاهی‌که جز موافق فرمان و طاعتش
گویی یکی دقیقه نگردد بر آسمان
جودش قضا شدست و رسیده بهر مکین
عدلش هوا شدست و رسیده بهر مکان
او را پَرَست تا بودت ناز بی‌نیاز
او را سِتای تا بودت سود بی‌زیان
گوید همی خدای‌ که خشنودم از ملک
کاو داد مر پدر را ‌خشنودی روان
امروز شاه هفت زمین کردمش بدین
فردا چراغ هفت بهشتش کنم بدان
ای خسروی‌ که ملک زمین و زمان توراست
فرماندهٔ زمینی و دارندهٔ زمان
تا داد خلق دادی و برداشتی ستم
بیداد کرد جود تو بر گنج شایگان
گویی اجل گشاده کند دیدگان خویش
هر جایگه‌ که تیر نهادی تو در کمان
هر دشمنی‌که تیغ تو بیند به‌ روز جنگ
مغزش ز هیبت تو بسوزد در استخوان
داری جهان و قدر جهان داری از هنر
پس هم خدایگان جهانی و هم جهان
تاج و کلاه و افسر و تیغ و نگین و تخت
هر شش خدای کرده ز تو جاودان ضمان
هرکس‌که مؤمن است و شناسد خدای را
داند یقین که مملکت توست جاودان
شاها ز باده خوردن تو خلق خُرّمند
وز شادمانی تو سپاه تو شادمان
می گوهر روان و تو مانند آفتاب
بر دست آفتاب سزدگوهر روان
هر چند طبع می بود آوردن نشاط
بی‌فر طلعت تو نیارد نشاط جان
دست تو هست‌ کان و تو خورشید و می‌ گهر
خورشید رنگ و گونهٔ گوهر دهد به‌ کان
تا عالم است خسرو عالم تو باشیا
ملک تو بی‌نهایت و عمر تو بی‌کران
رای تو شیر بند و مراد تو دلگشای
جود تو مال‌بخش و خلاف تو جان‌ستان
در خدمت تو دولت باقی وفا نمای
در مجلس تو بنده معزی مدیح‌ خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۹
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله‌زار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا
من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان
چهرهٔ تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان
ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قِبَل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان
ای دهانت تنگ و زلفت چَفته‌ از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان
هرکجا باشم ز وصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
هست هجر تو به وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو به هجر اندر چو سود اندر زیان
روی تو ماه زمین است و نباشد بس عجب
گر ز نور او خورد تشویر ماه آسمان
فرخ آن‌ کس کز دل صافی بود مانند من
فتنهٔ ماه زمین و بنده شاه زمان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که هست
دین و دنیا را از او تایید و عز جاودان
تا به‌ گردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی‌قرین صاحبقران
تا قیامت روشنی از دولت او باقی است
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان
طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان
هر که سربی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هرکه جان بی‌خدمتش دارد دهد بر باد جان
ای جوان دولت شهی‌ کز همت و احسان توست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان
نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان
آن‌گروهی کز بزرگان فتح‌ها آرند یاد
خوانده‌اند از هر دری تاریخ‌های باستان
سربه‌سر دستان شناسند آن همه تاریخ‌ها
چون بخوانند ازکتاب فتح تو یک داستان
تا به شهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهان است خاک اصفهان
ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی‌ گیتی ستان
زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان ‌کف کافیت چون دریای ناپیدا کران
نعمت اندر نعمت است و نصرت اندر نصرت است
جنت اندر جنت است و بوستان در بوستان
ملک فی ضمن‌السلامه خلق فی‌ دارالسلام
مال فی حصن‌الامانه دهر فی ظل‌الامان
خسروا پیرایهٔ شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن
تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم بر این عادت بمان
همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۵
تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان
خرم و خوش‌ گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی
زند باف است او به لفظ پارسی پاز‌ندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفران‌گون‌ شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعل‌گویی از بدخشان نقب بر زد بر زمین
وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
جون برآید ابر پرسیمرغ‌گردد روی چرخ
پرِّ هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شه‌گیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملک‌سنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطانُ از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراء‌النهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کرده‌اند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت وگنج شایگان
از بنات‌النعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که دریابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت باز پس‌ گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در بَرْگُستوان
هم بر آن‎سان کز زُمرُّد چشم افعی بِتَرکَد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط‌ گواه و مشتری شد در ضمان
تاکه هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که‌ گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهان‌آرای شاهی‌ کز مبارک رای توست
دولت و دین را ز بیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان توست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید، جان‌ کُند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل‌ کند مدح زبان
ملک و دین را از تو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان‌ گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد برمیان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای تِرْمَذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد به صحرا دام و دد
هرکجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر ومه را بر سبهر و حورعین را بر جنان
گر خلاف تو قدرخان‌ کرد پیدا بر زمین
حشمت و قَدر قَدَرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر ازکمان
آن‌ یکی‌ از بیم تیرت چون‌ کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر ازکمان
هر دو را بارگران از خوی بد درگردن است
هست معروف این مثل‌: خوی بدو بارگران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان‌ گشت و تیغت چون نهنگ
سر ز دریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تاکرد جان و تن زبان
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک‌ سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را برکران عمر او افتاد چشم
آمد از توران به جیحون با سپاهی بی‌کران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهر افروز را انکارکردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد به‌دستش رایگان
چاکر فرمان توست و بندهٔ احسان توست
آنکه اکنون در دیار ماورالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک‌ گهر باشد کزو قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هرکجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیری‌های او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیری‌ها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملک‌آرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
د‌ولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالمِ سِفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم عِلوی کواکب را قران
باکواکب باد پیمانت در این عالم درست
بر طبایع باد فرمانت در این عالم روان
تارک دشمن ز تیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو ز دولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیک‌اختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی به تو جان معزّالدین به خلد
پیش تخت تو معزّی شعر گوی و مَدح خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۷
بنگر به صبوح مجلس سلطان
خرم شده همچو باغ در نیسان
اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر
توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان
سلطانِ معظمِ و ندیمانش
دل خرم و تن درست و لب خندان
چون خضر نشسته خسرو عالم
می برکف او چو چشمهٔ حیوان
این تخت سپهر و شاه چون خورشید
این بزم بهشت و شاه چون رضوان
بزمی که از او همی فروزد دل
شاهی‌ که از او همی فزاید جان
ای مطرب‌ رود تیزتر کن هین
ای ساقی‌ باده بیشتر ده هان
شاهی که به حزم و عزم او گردد
سندان چون موم و موم چون سندان
با دولت او زمانه را بیعت
با همت او ستاره را پیمان
در لشکر او هزار کیخسرو
در خدمت او هزار نوشروان
جاوید سزد بقای شاهنشه
یارب تو کنی بقاش جاویدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۰
مریز خون من ای بت به روزگار خزان
مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان
چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی
که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن
مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست
بهار مجلس آزادگان به وقت خزان
فحاش‌ لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نعمان
سمن‌ که دید به روی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک‌افشان
خَم بنفشه ز احرار کی رباید دل
فروغ لاله ز عشاق‌ کی ستاند جان
من آن ‌کسم‌ که دل و جان خویش دادستم
به دست عشق تو ای آفتاب ترکستان
ز عشق توست دلم چون سرشک و جان چو نفس
برون شده زدو چشم و برآمده زدهان
ز سیم پاک تو داری بدیع میدانی
زغالیه است دو چوگان تو را در آن میدان
فتاده در خم چوگان تو همیشه دلم
چو نیم سوخته گویی ز هر طرف گردان
عجب نباشد اگر گوی دل بود آنجا
که سیم باشد میدان و غالیه چوگان
ملاحت لب و دندان توست فتنهٔ خلق
وگر ملاحت هر دو کنی زخلق نهان
گهر فروشان یاقوت سرخ و مروارید
به جهد باز شناسند از آن لب و دندان
زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند
شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان
همیشه فخر تو از حسن روی خویشتن است
چنانکه فخر من از فخر ملک شاه جهان
بزرگ بار خدایی که بر فتوح و ظفر
خجسته‌کنیت و نامش علامت است و نشان
روان به خدمت او تازه شد چو دل به ‌خرد
خرد به طاعت او زنده شد چو تن به روان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران
نه بی‌ تواتر احسان اوست هیچ مکین
نه بی‌تواصُل اِنعام اوست هیچ مکان
خجسته حضرت و فرخنده همتش به ‌قیاس
دو قبله‌اند مبین هم به حجت و برهان
یکی عزیز و مبارک چو کعبهٔ اسلام
یکی بلند و مُعَزَّز چو قبله ی دهقان
اگر ز روضهٔ فردوس نعمت ابد است
وگر ز چشمهٔ حیوان بقاست جاویدان
چه بزم او گه رامش چه روضهٔ رضوان
چه دست اوگه بخشش چه چشمهٔ حیوان
شدست محکم اصل وزارت از پدرش
وز او شدست بنای وزارت آبادان
پدر علم ز وزارت کشیده بر عیوق
پسر قدم ز آمارت نهاده بر کیوان
عنایت ازلی کرده با پدر بیعت
سلامت ابدی بسته با پسر پیمان
پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین
پدر رضی و پسر مخلص امام زمان
پدر چو مهر درخشان شده ز برج حمل
پسر چو مشتری افراشته سر از سرطان
ایا به قدر و شرف برگذشته از امثال
ایا به فضل و هنرگوی برده از آقران
تویی‌که همت تو هست بحر بی‌پایان
تویی‌که دولت تو هست جرخ بی‌پایان
فذلکِ هنری در جریدهٔ ایام
جواهر شرفی در قلادهٔ دوران
لقای تو صفت راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان
سپهر و دولت و سلطان همی نگه دارند
همیشه اختر و بخت و دل تو از حدثان
خجسته‌اختر و پیروزبخت و شاددلی
هم از سپهر و هم از دولت و هم از سلطان
خلاف‌مهرتوکین است و این از آن قبل است
به یار عقبی بر دست مالک رضوان
مخالفان تورا تافته جحیم سقر
موافقان تو را ساخته نعیم جنان
اگر موافق تو در شود در آتش تیز
عجب مدار که آتش بر او شود ریحان
وگر کسی به خلاف تو افکند تیری
عجب نباشد اگر باز پس شود ریحان
بزرگ بار خدایا خدای داد مرا
به فر دولت تو عقل پیر و بخت جوان
ز عقل پیر و ز بخت جوان همی دارم
ثنا و خدمت تو چون شریعت و ایمان
ز سکر تو جوکنم ابتدا شوم در وقت
به خاطر آتش تیز و به طبع آب روان
به انتها نتوانم رسید اگر به‌مثل
به جای هر نفسی باشدم هزار زبان
اگر نه هست همه ساله طبع من چو صدف
وگرنه هست مدیح تو قطرهٔ باران
چرا مدیح تو در طبع من شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی دُر شود صدف مرجان
همیشه تاکه امیدست و بیم در عالم
همیشه تا که زیان است و سود در کیهان
زبان مادح تو سود باد و بیم امید
امید حاسد تو بیم باد و سود و زیان
مباد دولت و عمر تو را فنا و زوال
مباد نعمت و ملک تو را قیاس و کران
چه بزم تو گه رامش چه روضهٔ فردوس
چه دست تو گه بخشش چه چشمهٔ حیوان
خجسته بر تو و بر هر که در عنایت توست
هزار جشن بهار و هزار جشن خزان
گشاده باد اجل بر مخالفانت‌ کمین
کشیده باد زحل بر معاندانت کمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۱
شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان
هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان
لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم
او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان
او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این
من همی‌دارم‌نفس را سردبی‌دیدار آن
او همی ریزد بعمدا بر زمردکهربا
من همی سایم بعمدا برشقایق زعفران
من بخار عشق دارم در بصر بیجاده بار
او بخارآب دارد برهوا لولو فشان
من همی پنهان‌کنم در طبع راز خویشتن
او همی پنهان‌ کند در خاک نقش بوستان
او همی بر خاک خشک آتش برافروزد زچوب
من همی بر طبع سرد آتش برانگیزم زجان
او همی پژمرده گردد بی‌بهار دل‌گشای
من همی فرسوده کردم بی‌نگار دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
قامت او سرو را قیمت دهد در جویبار
طلعت او ماه را روشن‌کند در آسمان
عارضش در زیر خط دندانْشْ اندر زیر لب
چشمش اندر زیر مژگان و دلش در بر نهان
سوسن اندر جوشن است و لؤلؤ اندر لاله برگ
نرگس اندر سوزن است و آهن اندر پرنیان
نسبتی دارد همانا زلف او با طبع من
کان به یک صنعت چنین است او به یک صنعت چنان
زلف او بر دامن خورشید دارد مشک ناب
طبع من بار دگر در مدح خورشید جهان
مجد دولت افتخار ملت صاحب‌کتاب
بوالمحاسن آفتاب دولت صاحبقران
آن‌که اندر طاعتش گردون همی‌کوشد به جهد
وان‌که اندر خدمتش دولت همی بندد میان
آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد
اوج‌ گردون کوتْوال و برج‌کیوان پاسبان
کوه را با حلم او گر بنگری باشد سبک
باد را با طبع او گر بنگری باشدگران
در مصاف دشمنان با نیزه و شمشیر او
چیست ضایع‌تر ز درع و جوشن و برگستوان
تیغش اندر دست دیدم همچو بیم اندر امید
عفوش اندر خشم دیدم همچو سود اندر زیان
زر و مشک از خدمتش خیزد همی زیراکه هست
زایرش زرین کنار و مادحش مشکین دهان
خانهٔ کعبه است کویش خان ابراهیم بزم
کاین زطاعت خواه خالی نیست وان از میهمان
باد را هرگز نباشد با فلک پیوستگی
او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران
تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست
در جهان باد مصور با رکاب و با عنان
ای همه تأثیر گردون را به‌خوبی رهنمای
وی همه‌ تقدیر ایزد را به نیکی‌ ترجمان
گاه شدت بس نباشد دشمنانت را سقر
روز نعمت بس نباشد دوستانت را جنان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه مال
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان
تو به عدل اندر چو خورشیدی ولیکن بی‌زوال
تو به جود اندر چو دریایی ولیکن بی‌کران
تو چو موسی و سلیمان و فریدون مقبلی
بی عصا و بی نگین و بی درفش کاویان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
دودهٔ نسل‌ کمالی از تو ماند تا به حشر
همچو از سلطان عالم دودهٔ الب ارسلان
نوبت بخت جوان دشمنانت درگذشت
نوبت تو در رسید از دولت شاه جهان
آتش خشم تو هر ساعت‌ که بنماید سرشک
دشمنانت را برآرد دود مرگ از دودمان
ای خداوندی که از اقبالْ سوی درگهت
قافله د‌ر قافله است و کاروان در کاروان
از هر آن دشمن که خشم تو برآرد دودوگرد
آتش سوزنده گردد مغزش اندر استخوان
مهر تو جویم به دل تا در دلم باشد خِرَد
پیش تو باشم به تن تا در تنم باشد روان
از ثنا و مدح تو فارغ نباشم یک نفس
وز سرای و کوی تو غایب نباشم یک زمان
چون ز سلطان بگذرم مقصود هر معنی تویی
زانچه بنویسم به دست و زانچه رانم بر زبان
تا نباشد سوگوار اندر طرب چون شادخوار
تا نباشد ناتوان اندر ظفر چون کامران
باده‌خوار اندر طرب بادی و خصمت سوگوار
کامران اندر ظفر بادی و خصمت ناتوان
روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار
مهرگان و عید نوروز تو هر سه جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۲
همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان
که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان
از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شکفته پیدا کرد
خزان ستیزهٔ او را چگونه کرد نهان
مگر خزان به رزان نو شریعتی بنهاد
که هست در همه عالم مباح خون ‌رزان
مگر که در شب دی ماه بادِ خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
ز برف ریزه چون سوهان شدست روی زمین
ز یخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه به آهنگری برون آمد
که آب‌ کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه‌ گرم و مُغَنّی خوش است و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهی است
ز هر دو هست بدل زلف و چهرهٔ جانان
چو زلف و چهرهٔ او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نُعمان
به ماه دی ز خم زلف و رنگ چهرهٔ او
بنفشه‌زار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا به تیغ باده‌کنیم
به عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبلهٔ‌تازی است
طواف ماست کنون گرد قبلهٔ دهقان
اگر همی نتوان کرد اخدمتش بی‌شک‌ا
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قِنینه مَعدِن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانهٔ ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی ز نور و ز سوزندگی نتیجهٔ عشق
یکی ز جان و ز پاکیزگی نتیجهٔ جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند به ‌روز تابستان
گهی به مطرب‌ گوییم چنگ برزن هین
گهی به ساقی ‌گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح‌ کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
چو ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان
چو مطربان سرِ انگشت را کنند سبک
به ‌یاد خواجه به‌ کف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل موید دین
ستوده تاج کفات عجم سرِ فَتَیان
مُعین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که ‌گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایت است و رعایت مجیرش از آفات
هدایت است و عنایت مجیرش از حَدَثان
بنان اوست به هنگام شغل شغل‌گذار
ضمیر اوست به هنگام فتنه‌ فتنه نشان
حمایت از ملک است و عنایت از دستور
هدایت از ملک است و عنایت از یزدان
ز آسمان همه تأیید و رحمت است نثار
برآن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا ز طالعی که توراست
به فال دیدن رویت مبارک است چنان
اگر ببیند روی تو بت‌پرست به خواب
بتابد از شب کفرش ستارهٔ ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
ز روزگار و فلک ساختند شرح و بیان
به ‌مدتی که بود بیشتر ز مدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی ز رای تو افروخته شود حضرت
همی ز رای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری‌ که وقت بهار
درخت را تَفِ خورشید و کِشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درّ و سِحر به مشک و شَبَه برآمیزی
دوات‌دار تو نازد نبیرهٔ مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامهٔ نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مُسَلّم توراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
به نعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیده‌ام چو در آغاز فتنه بود نشان
که ‌گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیلهٔ بهمان نه از نژاد فلان
از او رسند بسی مهتران به ‌جاه و به نام
وز او رسند بسی‌ کهتران به آب و به ‌نان
خدای باشد از او راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت به ‌شکر و پیر و جوان
دُرست‌ گشت‌ که آن محتشم تویی‌ که ز تو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر ز گفتار خواجه برهانی
تو را سزد که تویی هر دو بیت را برهان‌:
« ‌به ‌حق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سوره آن هل اتی علی‌الانسان
که نام و نسل تو باقی است تا بدان ساعت
که آشکار شود کلّ من علیها فان »
ز بهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همی حسد برد از باده چشمهٔ حیوان
ز آرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیده‌دم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طبعم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من به مجلس تو کاشکی رسیدندی
مُقَدِّمان سخن شاعران چیره‌زبان
که تا به نظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد ز یاقوت و لولو و مرجان
چه حاجت است بدیشان ز بهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگر چه شعر مرا گفته‌ای بسی احسنت
وگرچه در حق من کرده‌ای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد توست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایره‌وار
کنند هفت ستاره به سعد و نحس قران
ز سعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
ز نحس بهرهٔ خصم تو باد رنج و زیان
به مجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان به مِنا عید گوسفندکشان
خدای داده ز شش چیز مر تو را شش چیز
که عمر مرد به ‌هر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از ناز و خانه از مهمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۵
باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان
ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان
از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار
وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان
راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری
آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان
پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار
پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان
از شکوفه هر درختی سیم‌پاش و دُرفشان
وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیل‌سان
هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن
هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان
ازکواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار
وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان
هر سحرگاه آن همی‌ کوکب فرستد سوی این
هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن
بنگر اندر سبزه‌زار و یاسمینش برکنار
بنگر اندر لاله‌زار و شنبلیدش در میان
آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد
وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران
راغ را بنگر به کردار بهاری دلگشای
باغ را بنگر به کردار نگاری دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
از خزان من بهار و از بهار من خزان
زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز
قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان
ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید
شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان
چشم من در عاشقی گوهر فشاند بی‌قیاس
زلف او در دلبری عنبر فشاند بی‌کران
آن سخاوتها که چشم من‌ کند در عاشقی
دست مولانا کند در دولت صاحبقران
وان صناعتها که زلف او کند در دلبری
کلک مولانا کند در دولت شاه جهان
آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف
نامور بوسعد بن منصور صدر کامران
از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت
عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان
نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری
بی‌بصر باریک‌بین و بی‌خرد بسیار دان
نقش او بر سیم روشن چون دخان بی‌چراغ
ملک ازو همواره روشن چون چراغ بی‌دخان
مرغ زرین است و او را تختهٔ سیمین چمن
مرغ رنگین است و او را برج مشکین آشیان
پیشه‌ گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه
توشه سازد مدحت او هرکه خواهد نام و نان
چون ز یک خدمت جدا مانی به حکم اضطرار
جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان
تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ
تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان
در دل هر بدسگالش باد بیم بی‌امید
در تن هر نیک خواهش باد سود بی‌زیان
بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد
همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۷
چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر به‌ خاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بی‌کران
ناپدید آمد ز دریا گوهرآگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطرهٔ ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی‌ گردون گلستان
وان مَجَّره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بنات‌النعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ دُرفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعه‌ای را من زدور
آسمان را رازدار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
درکتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعه‌ای محکم که دیوارش پر از گُرد دلیر
روضه‌ای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
واندر آن قلعه کلید دولت صاحب‌قران
همچو فرخارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردون است لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن‌ گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مَفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رای است و کیوان‌ همت و خورشید قدر
صاعقه تیغ است و صرصر تیر و سیارهٔ سِنان
برمکی جود است و نعمان نعمت و آصف صفت
اَصمعی نطق است و صاحب فکرت و صابی بیان
تیغ جوهردار او در سر رود همچون خرد
تیر جان ا‌وبار او در تن رود همجون گمان
آن یکی شیری است کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغی است‌کاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامه‌وار
هرکجا راند همایون مرکب اندر زیرران
بادرنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوه‌گران را چون‌ گران دارد رکاب
بِفْکند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای به وَرْج و کامکاری نایب اسفندیار
وی به‌عدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه جان
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق‌ بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرور و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زبان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وزندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشه‌گیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مِد‌حَت تو هرکه خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعهٔ ری همجو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت به‌توست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت به‌گوهر باشد و تن را به‌جان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا تو را خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایب است
هم ز بلبل بچهٔ بلبل به اندر بوستان
چون نمودن در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من به اقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی به فر پادشاه الب‌ارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم به‌لفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم به شعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم به وزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی‌ کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون به شرط دوستی خدمت‌گزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیب‌دان
باد بدخواهت ز تاثیر سپهری سوگوار
باد مدّاحت ز تقدیر خدایی شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۸
کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان
ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان
اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف
ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران
آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا
تا کند باغ بهشتی را یهودی طیلسان
از مُلمَّع صدره برسازد عبیرین پیرهن
وز منقش حله برسازد مزعفر پرنیان
اب گردد در شمَر مانندهٔ سیمین سپر
چون شود شاخ شجر مانندهٔ زرین‌کمان
تودهٔ پَرّ حواصِل بر زمین آید پدید
چون زمین در زیر پر فاخته‌ گردد نهان
ارغوان و شَنبلید از باغ اگر بیرون شوند
حاش‌لله گر ز رفتنشان مرا دارد زیان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
روی من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
تا بدیدم روی خوب و قامت زیبای او
ماه‌گفتم باز آمد بر سر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عشق را و حسن را پیدا نیامد داستان
بر رخ او آتش است و در دل من آتش است
مایهٔ عشق است این و مایهٔ حسن است آن
دیدهٔ من هست ازین آتش پر از سیمین شرر
چهرهٔ او هست زآن آتش پر از مشکین دخان
تا میان لاغر و چشم سیاهش دیده‌ام
روز من چون زلف‌ کردست و دل من چون دهان
چند خواهد بودن اندر عشق آن بدر منیر
چهرهٔ من بر زمین و دستها بر آسمان
عشق و مدح اندر هم آمیزم‌ که خوب آید همی
عشق بر بدر زمین و مدح بر صدر زمان
تاج ملک و جان آفاق و جمال دین حق
عمدهٔ فتح و غنایم بوالغنایم مرزبان
آن که بفروزد همی از سیرت و آثار او
ملتِ صاحب‌ کتاب و دولت صاحب‌قِران
خاک و باد از طبع و حلم او مرکّب شد مگر
کین حو طبع او سبک شد و آن چو حلم او گران
در قیاس عقل او وندر حساب فضل او
فلسفیّ و هندسی را هر دو گم‌گردد گمان
لشکر ظلمت گریزد از وجود اندر عدم
گر کنی در روشنایی طبع او را امتحان
رای او چرخ است اگر کوکب همی تابد ز چرخ
طبع او کان است اگر اختر همی تابد زکان
صورت دولت بعینه طلعت میمون اوست
هرکه او را دید داد از صورت دولت نشان
چشم بیند طلعت او و زبان‌ گوید ثناش
لاجرم زاعضای دیگر به بود چشم و زبان
هر زمان در دولت سلطان فزاید عقل او
لاجرم سلطان در اقبالش فزاید هر زمان
یافت از یزدان به طاعت نصرتی تا روز حشر
یافت از سلطان به خدمت حشمتی تا جاودان
این چنین نصرت زیزدان کس نیابد بی‌گزاف
وین چنین حشمت زسلطان کس نیابد رایگان
ای کریمان مُستَجیر و دولت تو مُستجار
وی حکیمان مستعین و همّت تو مستعان
شکر اِنعامت رسیدست از ختن تا قندهار
نقش اقلامت رسیدست از حبش تا قیروان
شیرمردان یافته از خدمت تو قدر و جاه
رادمردان ساخته از نعمت تو نام و نان
پیر فرهنگ و جوان دولت تورا خوانم‌ که هست
هم تورا فرهنگ پیر و هم تورا دولت جوان
از جهان بیشی و هستی در جهان وین نادر است
من مکان‌گیری ندیدم کو بود بیش از مکان
ملک را تاجی و زیبد خاک پای همتت
تاجهای قیمتی در گنجهای شایگان
تاج حور اندر جنان‌ گر قیمتی دارد عظیم
مثل تو تاجی ندارد هیچ حور اندر جنان
مثل آن تاجی که گر نوشیروان دیدی تورا
تاج بودی خاک پایت بر سر نوشیروان
بینم اسباب کفایت هم به شکل نکته‌ای
وز بنان و کلک توست آن نکته را شرح و بیان
شمس را بینم عَطارُد را گرفته درکنار
چون تو را بینم‌ گرفته‌ کِلک فرخ در بنان
گر خرد را درکفایت ترجمان باید همی
نیست از کلک تو کافی‌تر خرد را ترجمان
گه‌ بود چون سرو زرین بر بلورین جویبار
گه بود چون مرغ رنگین‌پر میان آشیان
تَجرِبت‌کن بر تن او آهن و پولاد را
تا ببینی مغز سیمین در نگارین استخوان
کارهای چون کمان از فعل او گردد چو تیر
چون‌ کند برنامه ی شاهنشهی تیر وکمان
در بنان تو صریر او چو افسون مسیح
بازگرداند روان را سوی شخص بی‌روان
ای سپهرِ فضل و مختارِ خداوند سپهر
ای جهان عقل و مقصودِ خداوند جهان
خوان تو سرمایهٔ عقل است و قانون شرف
فرخ آن شعری‌که بر خوان تو باشد مدح‌خوان
روز من فرخنده شد مانند جشن نوبهار
تا تو را گفتم دو مِد‌حَت در دو جشن مهرگان
عرض کردم هر دو خدمت را به‌ شرط بندگی
آن یکی اندر سمرقند آن دگر در اصفهان
تا که طبع کینه‌ور بر خشم باشد کامکار
تا که طبع مهربان بر عفو باشد کامران
باد گردون روز و شب بر بدسگالت کینه‌ور
باد دولت سال و مه بر نیک‌خواهت مهربان
مرکبت را از ثریّا نعل و از فرقد رکاب
از مجره تنگ و از خورزین و از جوزا عنان
دین و دنیا از تو خرم تو ز هر دو پرمراد
شاه و دستور از تو شاکر تو ز هر دو شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۵
لاغری یار من است از همه خوبان جهان
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن
جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان
یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند به انگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان
سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن ‌گران باشد و فربه نبود جز که ‌گران
منم آن عاشق آشفته‌دل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان
آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق‌ گمان
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
پیش از این ‌گاه کفایت، پس از این ‌گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشک‌فشان
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به ‌کران
گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان
باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان
قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همه‌کس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان
به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان
حور خواهد که ‌کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را مَلِک‌العَرش به‌کس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
گوهر سرخ‌ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای‌ کریمی‌ که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی به‌سوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان‌ کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان
تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان
تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان
شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۸
بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد و زمین را طیلسان
شنبلیدی گشت از آشوبش نباتِ مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسْرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایه‌دار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی‌گشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حُجّت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چندگاهی بودگرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان
تن ز شوق مهر او تازه است همچون دل به‌تن
جان به مهر مدح او زنده است همچون تن به‌جان
گر به مغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او بینی نشان
دل ز مهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان
طاعت خالق به نزد عقل و دانش واجب است
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هرکسی‌ کاو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زُحَل بر برج قَوس
لرزه بیند چون تو را بینند با تیر و کمان
همچنان‌ کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دل است و چرخ تو بایک زبان
گرکند تقدیر در عدل از تو روزی اِقْتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان
آن یکی گوید خَهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران
بی‌بزرگی کس خداوندی نباید بر مجاز
بی‌هنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران
تاکه هرنفسی ز تدبیر خرد باشد عزیز
تاکه هر چشمی زتاثیر روان باشد روان
در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک آرای تو بر هر چه خواهی‌کامکار
دولت پیروز تو بر هرکه خواهی کامران
عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۱
ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان
هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان
می خور اندر بوستان با دوستان هنگام‌گل
خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان
ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی
تخت زیرگل بریم و رخت زیر ارغوان
از گل و مُل دستها خالی نباید داشتن
جام‌مل باید در این وشاخ‌گل باید در آن
برگ‌ گل بر شاخ‌ گل‌ گویی برون آورده بار
گوهر کوه بدخش ازگوهر کوه بشان
خوشه خوشه لؤلؤ و یاقوت را ماند همی
دسته دسته یاسمین وگل به‌دست باغبان
شد دل طاوس شاد از شنبلید از بهر آنک
زعفران رنگ است و دل را شاد دارد زعفران
گر نه باد از مشک و ابر از در توانگر گشته‌اند
باد چون شد مشکبار و ابر چون شد درفشان
گر نه بیدل‌گشت بلبل چون‌کند چندین خروش‌؟
ور نه عاشق‌ گشت قمری چون‌ کند چندین فغان‌؟
بوستان اکنون چو بزم خسروان آراسته است
وندراو بلبل غزل‌ خوان است و قمری مدح‌ خوان
بانک مرغ اکنون همی ما را درآویزد به‌دل
بوی باغ اکنون همی ما را برآمیزد به‌ جان
یاد بوی بوستان و باده و باد بهار
یاد روی دوستان و سبزه و آب روان
هم جهان با ما و هم ما با جهان سازنده‌ایم
شرط باشد گر جوان سازنده باشد با جوان
مهرگردون باغ را از مهربانی‌کرد نو
نو کنیم از سرکنون مهر نگار مهربان
تازه باید روی ما در مهر کز تحویل مهر
تازگی دارد جهان چون دولت شاه جهان
داور دارندهٔ ایران و دارای عجم
ارسلان ارغو پناه گوهر الب ارسلان
شهریار شهر بند و داور کشور گشای
پادشاه ملک بخش و خسرو گیتی ستان
آن جهانداری که از تیغش همی گیرد یقین
آن شگفتیها که مردم را نباید در گمان
فضل یابد بر زبان چون روی او بیند بصر
فخر آرد بر بصر چون مدح او گوید زبان
از اجل نبود امان آن را که زو یابد نهیب
وز فلک نبود نهیب آن را که زو یابد امان
گو بیا از مهر وکینش ساعتی اندازه گیر
هرکه خواهد تا ببیند مایهٔ سود و زیان
تیر او چون با کمان پیوسته‌ گردد در نبرد
قامت چون تیر اعدا چفته گردد چون کمان
از نبوت چون کشید اندر دهان اژدها
چوب موسی صدهزاران سامری در یک زمان
بی‌نبوت تیغ او چون اژدها شد روز رزم
صد هزاران جان دشمن را کشید اندر دهان
موجب فتح است هر سالی رکاب فرخش
فتح پیش آید سبک چون شد رکاب اوگران
حجت و برهان این در سال ماضی دیده‌ای
باش تا در سال مستقبل ببینی بیش از ان
باش تا سازد ز بهر او امیرالمومنین
جامه و تاج و لوا و خواندش صاحب قران
باش تا بردارد و زیر نگین آرد سه‌گنج
گنج باد آورد وگنج گاو و گنج شایگان
باش تا غرنده و برنده گردد بر ظفر
کوس او در روم و هند و تیغ او در قیروان
بس بود دیدار او چندین سعادت را دلیل
بس بودکردار او چندین بشارت را نشان
خسروا مریخ را با آفتاب از بهر تو
بیعتی رفته است بر فتح و ظفر برآسمان
این یکی بر فتح تو دارد به اوج اندر وطن
وان دگر بر نصرت تو بر شرف دارد مکان
گر برین بیعت نبودست اتفاقی پس چرا
خانهٔ آن جای این شد خانهٔ این جای آن
کی توان کردن تو را با رستم دستان قیاس.
گرچه رستم بود در گیتی به ‌مردی داستان
بود رستم پهلوان لشکر کاوس شاه
هست در لشکر چو رستم مر تو را صد پهلوان
در خط فرمان رستم سیستان بود و هری
تو به رستم داده‌ای اینک هری و سیستان
مدتی ملک خراسان آل سامان داشتند
بعد از ایشان داشت شاه کابل و کابلستان
هر یکی‌ را بود رسمی دیگر و کاری دگر
نامهٔ ایشان بخواه و قصهٔ ایشان بخوان
تا از ایشان هیچ شاه و هیچ خسرو در دو سال
کرد چندین فتح‌ گوناگون به شمشیر و سنان
در هنر پیشی تو وایشان در زمان بودند پیش
هست پیشی در هنر زان به ‌که پیشی در زمان
شک و شبهت نیست اکنون خلق را درکار تو
کار تو روزست و روز از خلق کی ماند نهان
آنکه دورست از تو کردی گوش او را پرخبر
وان که نزدیک است کردی جسم او را پرعیان
عالمی اکنون غریق منت و شکر تواند
تو غریق منت و شکر خدای غیب دان
شکر او کن تا شوی بر هرکه خواهی‌ کامکار
نام او بر تا شوی بر هر که خواهی‌ کامران
تا که از باد بهاری بشکفد شاخ سمن
تا شود پژمرده از باد خزان برگ رزان
نیکخواهت باد چون شاخ سمن وقت بهار
بدسگالت باد چون برگ رزان وقت خزان
آسمان خطی نوشته بر بقای عمر تو
زهره بر خطش گواه و مشتری بر او ضمان
لشکر و ملک تو چون‌گفتار مردم بی‌قیاس
دولت و عمر تو چون رفتار گردون بی‌کران
جشن نوروزت مبارک بخت پیروزت دلیل
مجلس تو بزم خرم همچنین تا جاودان
پیش تخت تو معزی خواند شکر تهنیت
هم به جشن نوبهار و هم به ‌جشن مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۲
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی‌گل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین‌پرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۴
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش‌گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا می‌خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی گل چون طَبلهٔ عطاران
بر طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ به دل باران
خوبان به دل یازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمّازان با طره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما، افروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی ‌که ستد یکسر جباری جباران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۰
آمد آن فصلی کز او خرم شود روی زمین
بوستان از فر او گردد چو فردوس برین
نافه‌های مشک بشکافد چو عطاران هوا
رزمه‌های حله بگشاید چو بزازان زمین
لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان
لولو از مینا برانگیزد درخت یاسیمین
شاخ‌گل با جام مُل در بزمها گردد ندیم
جام‌مل با شاخ‌گل در باغهاگردد قرین
قمریان و سروبن‌ گویند گل را تهنیت
بلبلان بر شاخ ‌گل خوانند شه را آفرین
سایهٔ یزدان ملک سلطان خداوند جهان
خسرو پیروزگر صاحب قران راستین
نیست در توران و ایران پهلوی رزم‌آزمای
کو نمالیدست پیش تو به خاک اندر جبین
بدعت وکفر از سر تیغت همی ناقص شود
وز دل پاکت بیفزاید همی اسلام و دین
هست واجب بر همه عالم دعا و شکر تو
خاصه بر بغدادیان و بر امیرالمومنین
تا بود عالی سپهر و تا بود باقی مقام
از قضای ایزد روزی ده جان آفرین
باد تخت تو سپهر و توبر او مهر منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء ‌معین
ملت از فر تو خرم دولت از دین تو شاد
فرّ تو در دین مبارک همچو جشن فَروَدین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۱
زباغ و راغ به آسیب لشکر تِشرین
گرفت راه هزیمت سپاه فروردین
برون‌ کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش
چو دید بر سر کهسار رایت ‌تشرین
چه رایتی است که تشرین زدست بر کهسار
که شد به لون دگر عالم بهشت آیین
گرفت گونهٔ دینار دشت مینا رنگ
نهاد تودهٔ کافور کوه مشک‌آگین
پدید شد به هوا بر مثال اهریمن
نهفته شد به‌زمین در نگار حورالعین
نه باغ را خبرست از بنفشه و سوسن
نه راغ را اثرست از شکوفه و نسرین
نه هست لالهٔ‌ کوهی پلنگ را بستر
نه هست سوسن حمری تذرو را بالین
اگرچه فصل بهار از خزان بهشت که دید
همی شکفته از آن‌گردد وکآشفته ازین
من از خزان به یکی چیز شاکرم که خزان
زبانهای درختان همی کند زرین
ز بهر آنکه درختان به آن زبان خوانند
به جشن مهر مدیح وزیر شاه زمین
نظام ملک رضیّ خلیفه شمس کفات
غیاث دولت و صدر اجل قوام‌الدین
ابوعلی حسن آن صاحبی که در عقبی
روان صاحب کافی به مهر اوست رهین
شعاع روزبهی تابد از جبین کسی
که در پرستش او برنهد به خاک جبین
سپهر تا به ‌قیامت جدا نخواهد کرد
ز دست دولت او دامن شهور و سنین
به شکل حلقهٔ انگشتری است چنبر چرخ
ز بخت اوست در انگشتری نشانده نگین
اگر میان یم اندر صدف ندیدستی
نگاه‌کن قلم او در آن خجسته یمین
اگر خبر بدی ابلیس را ز نور دلش
به نار فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین
ایا متابع رای تو مهر روشن تاب
و یا مسخرکلک تو عقل روشن بین
وزیر بازپسین خوانمت که تازه شده است
به روزگار تو دین رسول بازپسین
تو آن خجسته وزیری‌که ازکفایت تو
کشید دولت سلجوق سر به علیین
تو آن ستوده مشیری‌ که در فتوح و ظفر
شدست‌کلک تو با طبع شهریار قرین
تو آدمی و همه خلق چون فریشتگان
مخالف تو چو ابلیس خاک راه و لعین
اگر ز بهر تو ابلیس یک سجود نکرد
سزای لعنت گشته است تا به یوم‌الدین
هر آن دعا که ز بهر تو بر شود به هوا
ستاره‌وار بتابد بر آسمان و زمین
ضمیر پاک تورا دیو کی کند وسواس
که هست بر سر تو پرّ جبرئیل امین
ز چرخ بر تو ثنا وزستارگان احسنت
ز بخت بر تو دعا وز فرشتگان آمین
تویی دلیل و معین جهانیان شب و روز
خدای باد تو را روز و شب دلیل و معین
کسی‌ که بر تن و جان تو آفرین نکند
مباد بر تن و بر جان او مگر نفرین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۵
زهی خجسته و فرخنده باد فروردین
به فرخی و خوشی آمدی زخلد برین
همه جهان ز تو پرحور عین شد ای عجبی
بیامدند مگر بر پی تو حورالعین
شنیده‌ای تو ز فردوس نغمهٔ داود
از آن کنی همه شب عندلیب را تلقین
شد از نسیم تو هشیار مست آذرماه
شد از صریر تو بیدار خفتهٔ تِشرین
طلایهٔ حشم توست نرگس و سوسن
کتابهٔ عَلَم توست لاله و نسرین
زمین شد از نفست پربخار مشک و بخور
هوا شد از نفست پر سرشک ماء معین
دو چشم ابر زعشق تو گشت درافشان
کنار باغ زبوی توگشت مشک‌آگین
ز کوهسار تو کردی نگارخانهٔ هند
زجویبار تو کردی نگارخانهٔ چین
تذرو را ز شقایق تو بر نهی بستر
گوزن را ز شقایق تو بر نهی بالین
بدین صفت‌ که تویی خوانمت نسیم بهشت
وگرچه هست تو را نام باد فروردین
مسافری تو و گرد جهان مسافروار
همی شوی و جهان را همی دهی تزیین
اگر بدان صنم ماهروی برگذری
یکی ز حُزن من آگه‌ کُنَش به‌صوت حزین
در آن دو زلف دل‌آویز او بجوی دلم
چنان‌ که‌ گم نشوی در میان حلقه و چین
وگر تو را سوی فردوس بازگشت بود
درود من برسان سوی جبرئیل امین
وزو سوال‌ کن آنگاه تا که بود به حق
امام پیشین بعد از رسول بازپسین
وگر شوی به زیارت سوی مدینهٔ علم
خیال جان مرا بر در مدینه ببین
بگو که بوسه بدان خاک ده‌ که هست در او
جمال سیّدِ سادات و عِتر‌ت یاسین
وصی خاتم پیغمبران و شیر خدای
نبیرهٔ عرب و مرد خندق و صِفین
نه دل به‌کفر بیالوده و نه لب به شراب
نه گوش داده بدان و نه هوش داده بدین
در مدینهٔ علم است و در مناقب او
در خزانهٔ عقل است رای شمس‌الدین
اجل مُشّید دولت ستوده مجدالملک
بشیر خلق زمان و مشیر شاه زمین
سر فضایل ابوالفضل کاختران سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین
به خدمتش همه آزادگان شدند رهی
به منتش همه شهزادگان شدند رهین
به خاک درگه او کافیان همی نازند
چو موبدان قدیمی به آذر برزین
زحادثات فلک درگه مبارک او
جهان و خلق جهان را بس است حِصن حصین
چو قدر اوست به نزدیک کردگار عظیم
چو ذات اوست به نزدیک شهریار مکین
عظیم دارکسی راکه او دهد تعظیم
مکین‌شناس کسی را که او کند تمکین
به نوک کلک همی هر زمان بپیوندد
هزار عِقد ز یاقوت سرخ و درّ ثمین
ز بهر مرتبت آن عِقده‌ها همی بندد
سپهر گردان برگردن شهور و سنین
اگر خبر شدی ابلیس را ز نور دلش
ز ناز فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین
آیا متابع رای تو مهر روشن تاب
آیا موافق عزم تو عقل روشن بین
اگر ز عقل بپرسی‌ که‌ کیست سیّد عصر
زاهل ملت و دولت تو را کند تعیین
وگر ز یُمن بپرسی که مسکن تو کجاست
دهد جواب که‌هست اندر آن خجسته یمین
وگر فلک زکفایت ترازویی سازد
زبان کلک تو باشد زبانهٔ شاهین
وگر ز چشمهٔ عدلت خورند کبکان آب
کنند رخنه به منقار و مِخلب شاهین
وگر به آهوی دشتی عنایت تو رسد
مکابره بکند با خیال شیر عرین
نگین تویی و چو انگشتری است ملک جهان
بها و قیمت انگشتری بود ز نگین
مراکب تو به اقبال تا به درگه تو
زمانه مرکب اقبال کرده دارد زین
به باطن اندر سرّی است با خدای تورا
که نور آن بدرخشد همی تو را ز جبین
کسی‌که‌کاهش جاه تو را نهد سر و تن
بر او شود بن هر موی چون سر زوبین
کسی که مهر تو از دل برون ‌کند نفسی
شود ز کین تو اندیشه در دلش سکین
متوز کین و عدو را به روزگار سپار
که روزگار به تعجیل ازو بتوزد کین
به وقت آنکه در آغاز فتنه بود جهان
که داد جز تو به تدبیر فتنه را تسکین
چو گشت رای تو پیوند رایت سلطان
کشید رایت عالیس سربه عِلّیین
همه عراق و خراسان به جمله خالی‌گشت
زظالمان بلاجوی و مفسدان لعین
بساط مملکتش را اگر بپیمایند
سری به‌کاشغرست و سری به قسطنطین
جهانیان همه‌گشتند متفق که توراست
ضمیر روشن و رای درست و عزم متین
چو رای و عزم و ضمیر تو هست حاجت نیست
خدایگان جهان را به‌ کارزار و کمین
شدست شاه به تدبیر و رای تو چو پدر
ستوده سیرت و نیکوخصال و نیک‌آیین
همی دهند رسولان زرای و تدبیرت
خبر به حضرت‌کرمان و حضرت غزنین
سخن‌که بود پراکنده چون بنات‌النعس
به مدح ذات تو شدگردگشته چون پروین
چو من مدیح توگویم نبایدم حاجت
که در مدیح تو مدحی دگر کنم تضمین
عروس شعر مرا مِدحَت توکابین است
مَشاطه بخت و قبولت قباله و کابین
به مجلس تو نثار من از دعا و ثناست
که راغبند قضا و قدر بدان و بدین
چو من ثنای توگویم قضاکند احسنت
چو من دعای تو گویم قدر کند آمین
همیشه تا که شود شاد زافرین دل مرد
چنان ‌کجا که ز نفرین دلش شود غمگین
دل تو شاد همی باد زافرین و دعا
دل حسود تو غمگین ز ناله و نفرین
نگاهدار و معین تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت نگاهدار و معین
شمار ملک به‌دست تو تا به‌روز شمار
جمال دین به بقای تو تا بهٔوم‌الدین