عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
در خمارم ساقیا! جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم، همدمی می بایدم
دارم از زلف پریشانش حکایتها بسی
خلوت بی مدعی با محرمی می بایدم
خشک شد لب ز آتش دل در جگر آبم نماند
ای مه از دریای فضلت شبنمی می بایدم
شادی ما در دو عالم جز غم روی تو نیست
زان به نو، هر ساعت از عشقت، غمی می بایدم
تا دل مجروح خود را یک زمان تسکین دهم
از سنان غمزه او مرهمی می بایدم
تا کنم قربان پایت هردم ای جان جهان
هر نفس جانی و هردم عالمی می بایدم
در طریق کعبه شوق تو جان مرد از عطش
ای حیات تشنه! آب زمزمی می بایدم
تا نباشم در بیابان محبت بی طریق
همچو ابراهیم عاشق ادهمی می بایدم
سینه از درد فراقت چون دل نی شرحه شد
از دم عیسی دمی اکنون دمی می بایدم
حاصل دنیی و عقبی در حقیقت یکدم است
تا شناسد قدر این دم، آدمی می بایدم
نفحه روح القدس دارد نسیمی در نفس
ای که می گویی مسیح مریمی می بایدم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
من آن گنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک شراب کی کنم من که چو رند فاسقم؟
عار ز زهد اگر کنم فخر من است که عاشقم
از خط استوا مرا دل چو به شرح سینه بود
کشف شدم ز سر او سر «سماء طارق » م
ظاهر و باطن جهان هست چون ذات یک وجود
ظاهر زیم چو روز من نه که چو لیل غاسقم(؟)
کرد دراز قیدها فضل خدای من خلاص
زان که دو هفت از خدا طایف بیست عایقم (؟)
«فالق حب النوی » فضل خدای ماست بس
راست شنو ز من که من بنده فضل فالقم
بود کلید رزق چون حسن خط نگار من
رزق ز روی او دهد فضل خدای رازقم
سی و دو نطق مطلق است ذات و صفات یک وجود
کوست به حق انبیا بی شک و شبهه خالقم
گرچه به آخر آمدم بهر بیان سر حشر
نور محمدیم چون بر همه خلق سابقم
راز مسیحی چون ز من فاش شود «عمل » منم
هست چو مصحف حیات عین کلام ناطقم
شعر مگو که معجز است سربسر این کلام من
زان که چو شاعر دگر از دگران نه سارقم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم
به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
هر آن ظاهر که می بینی منم صورت به عین او
هر آن ناظر که دریابی در او سری است پنهانم
منم یوسف جهان چاه است، منم نوح و زمین کشتی
بود نفس سگم فرعون و من موسی عمرانم
دلم یونس تنم حوت است و اشیا بحر بی پایان
همه عالم به یک حمله بجنبد گر بجنبانم
محمد عقل کلم شد که نفس آمد براق او
علی ام عشق و تن دلدل به شرق و غرب پویانم
سرم عرش است و پا کرسی، از این برتر مکان نبود
جگر دوزخ دلم جنت که منظرگاه جانانم
حقیقت تیغ صمصامم همه عالم غلاف او
اگر عالم شکست آید که من آن تیغ برانم
سخن خورشید شد ما را دهان و گوش شرق و غرب
مه رخشان بود چشمم که اندر چرخ گردانم
تو را بدفعل شیطانی است روح ادراک ربانی
اگر ادرک او دانی بدانی آنچه می دانم
به بحر و بر گذر کردم به خشک و تر سفر کردم
نشان بی نشانی را نسیمی وار می دانم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
منم آن دو هفته ماهی که بر آسمان جانم
منم آن خجسته مهری که بر اوج لامکانم
منم آن سپهر حشمت که برای کسب دولت
نهد آفتاب گردون رخ و سر بر آستانم
منم آن امیر کشور که همیشه در دیارم
قمر است شحنه شب زحل است سایه بانم
منم آن کلام صادق که بود ز ریب خالی
منم آن کتاب ناطق که صفات خویش خوانم
منم آن همای رفعت که فراز عرش پرم
منم آن جهان معنی که برون از این جهانم
منم آن که شاه و سلطان کند از درم گدایی
منم آن که مهر گردون کله است و سایه بانم
منم آن که فرق فرقد به قدم همی سپارم
منم آن که بر دو عالم سر و دست برفشانم
منم آن لطیف ساقی که به عاشقان سرخوش
رخ حور می نمایم می روح می چشانم
(منم آن شکر حدیثی که به نطق چون درآیم
رخ و زلف ماهرویان سخن است و ترجمانم)
منم آن شریف گوهر که ز معدن حیاتم
منم آن شراب کوثر که به جوی جان روانم
منم آن ز دیده غایب که همیشه در حضورم
منم آن وجود ظاهر که ز دیده ها نهانم
منم آن ره سلامت که صراط نام دارم
منم آن بهشت باقی که نعیم جاودانم
منم آن که اندر اشیا شده ام به حرف پیدا
ز رموز وحی بگذر که من این زمان عیانم
سخن از قدیم و حادث مکن ای حکیم رسمی
که من آن وجود فردم که هم اینم و هم آنم
تو چو عیسی ای نسیمی همه گرچه روح و جانی
منم آن که روح روحم، منم آن که جان جانم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
پیش روی فضل حق جان را یقین قربان کنم
سی و دو نور خدا را سر به سر اعیان کنم
هر که او خواهد که گردد واقف سر ازل
پیش ما آید که او را دم به دم آسان کنم
سر عهد لم یزل شد ظاهر از فضل اله
از دم فضل الهی بر همه احسان کنم
علم الاسما ز آدم شد عیان سی و دو بود
شد عیان از وجه تا خواندیم کی پنهان کنم
هم نماز و روزه و حج و طواف کعبه را
دیده ام از روی جانان تا ابد دوران کنم
هفت کوکب نه فلک اندر یمین فضل حق
بود و این هرکس نداند نام او شیطان کنم
تا نسیمی روی جانان دید از فضل اله
عمر خود را جاودان در خواندن قرآن کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
شد ملول از خرقه ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
فضل اله یار شد یار دگر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل » نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستش به خواب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگرچه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
شبی چون شمع می خواهم که پیش یار بنشینم
ولی آن روز دولت کو که با دلدار بنشینم
نشستن با می و ساقی چو در باغم میسر شد
چرا در خلوت ای زاهد! چو بوتیمار بنشینم
نشستن با رقیبانش شب و روز از غمش ما را
به بوی وصل گل تا کی چنین با خار بنشینم
لب جان پرور یارم دم روح القدس دارد
کجا بگذارد انفاسش که من بیمار بنشینم
چو زلفش ناتوانم کرد در پایش سراندازم
چرا کار دگر جویم چرا بیکار بنشینم
خیال یار تا باشد انیس و همنشین من
شود بر من گل و ریحان اگر در نار بنشینم
لب میگون و چشم او مرا تا در خیال آمد
شب و روز آرزومندم که با خمار بنشینم
مرا چون دامن وصلش به دست افتاد نتوانم
که یکدم بی می و ساقی و بی گلزار بنشینم
من آن خورشید فیاضم که دارم خانه ها پر زر
نه صراف تسو دزدم که در بازار بنشینم
منم سیاره گردون منم شش حرف کاف و نون
چرا از سیر خود یکدم من سیار بنشینم
ز ریش و سبلت عالم چو فارغ می توان بودن
روم بی ریش و بی سبلت، قلندروار بنشینم
غم دستار و فکر سر مرا چون نیست اندر دل
چرا در فکر سر یا در غم دستار بنشینم
منم سیمرغ آن عالم که بر عرش آشیان دارم
نه زاغ و کرکس دنیا که بر مردار بنشینم
منم سی و دو نطق حق که در اشیا شدم ناطق
محال است این و ناممکن که بی گفتار بنشینم
چو رست از ظلمت هستی دل چون آفتاب من
نسیمی وار می خواهم که با انوار بنشینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
ما حاصل از حیات رخ یار کرده ایم
عهدی به یار بسته و اقرار کرده ایم
منصور شد ز دولت عشق تو کار ما
بردار سر که عزم سر دار کرده ایم
ما ملتفت به زهد ریایی نمی شویم
زان، رو به کنج خانه خمار کرده ایم
صوفی به زهد ظاهر اگر فخر می کند
آن فخر ننگ ماست کز او عار کرده ایم
ما را عصا و خرقه و سجاده گو مباش
ما ترک بت پرستی و زنار کرده ایم
چون حسن یار تا ابد است از خلل بری
عهدی که با محبت دلدار کرده ایم
هردم به بوی وصل جمالش هزار عیش
با محرمان صاحب اسرار کرده ایم
بگذر ز زهد و زرق که ما این معاملات
در خانقاه و مدرسه بسیار کرده ایم
هرکس طلب کنند مرادی نسیمیا
ما اختیار از همه، دیدار کرده ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
علت غایی ز امر کن فکان ما بوده ایم
جمله اشیا را حقیقت، جسم و جان ما بوده ایم
نقطه اول که قوه خواند ابن مریمش
صوت و نطق و حرف و قوة همچنان ما بوده ایم
ذات بی چونی که هست از عالم ذات و صفات
چون نظر کردیم در تحقیق آن ما بوده ایم
ظاهر و باطن که هست از عالم کون و مکان
هردو اسمند و، مسما در میان ما بوده ایم
ذات اشیا را حیات جاودان از نطق ماست
زان که ما نطقیم و حی و جاودان ما بوده ایم
گنج معنی آن که مخفی در حجاب غیب بود
شد یقین از فضل حق کان بی گمان ما بوده ایم
دی دیار هر دو عالم غیر ما دیار نیست
زان که هستی از زمین تا آسمان ما بوده ایم
عقل کل با نه سپهر و چار ارکان و سه روح
وان که زین هر چار می زاید همان ما بوده ایم
عشق می بازیم با حسن رخ خود جاودان
زان که عاشق ما و معشوق نهان ما بوده ایم
مصحف رخسار ما را کس نخواند غیر ما
کاین صحف را در دو عالم سبعه خوان ما بوده ایم
چون مکان ماییم بی ما نیست ای طالب مکان
چون مکان بی ما نباشد در مکان ما بوده ایم
پیش از آن کز قوت آید عالم صورت به فعل
صورت و معنی ذات مستعان ما بوده ایم
ای نسیمی چون شدی سی و دو نطق لایزال
می توان گفتن که ذات غیب دان ما بوده ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
ما مرید پیر دیر و ساکن میخانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هرکسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چشم ما بینا به حق شد، ما به حق بینا شدیم
صورت خود یافتیم آیینه اشیا شدیم
تا شدیم از نکته چون عیسی و موسی باخبر
نوح را کشتی و اهل شرک را دریا شدیم
چون کمال معرفت گشتیم از فضل اله
عالم تعلیم علم علم الاسما شدیم
در محیط قل هوالله احد گشتیم غرق
لاجرم در ملک وحدت واحد و یکتا شدیم
صورت نقش من و او در میان سرپوش بود
چون بدین معنی رسیدیم از گلی پیدا شدیم
چون به سر کنت کنزا ما به حق بردیم راه
همچو خورشید از دل هر ذره ای گویا شدیم
ما چو عنقای ازل بودیم در قاف قدیم
نقل جا کردیم از آنجا، این زمان اینجا شدیم
نقطه پرگار هستی بی سر و پا یافتیم
زان جهت چون دور دایم بی سر و بی پا شدیم
چون نسیمی یافت در هر دو جهان مقصود خویش
بی نیاز از کام امروز و غم فردا شدیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
صلاح از ما مجو زاهد که ما رندیم و قلاشیم
گهی دردی کش میخانه گه سرخیل اوباشیم
سر ما چون صراحی کی فرود آید به هر جامی
سبوها پرکن ای ساقی! که ما رندان از این باشیم
زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم
همه در جست و جوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت و گوی نقش و ما حیران نقاشیم
اگر جولان کنان آید به میدان آن شه خوبان
به چوگان سر زلفش که از سر گوی بتراشیم
نسیمی! چون غم دنیا ندارد هیچ پایانی
همان بهتر که بنشینیم و می نوشیم و خوش باشیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
با روی او مگو که ز گلزار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه »
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر
از در طه درآ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هوالمؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هرچه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی اناالله با کلیم
خلعت «لاخوف » درپوش از «هوالفضل المبین »
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
گوهر گنج حقیقت به حقیقت ماییم
نور ذات جبروتیم که در اشیاییم
گر طلبکار خدایید و ندارید انکار
از سر صدق بیایید که تا بنماییم
گرچه در پرده غیبیم چو اسرار نهان
از پس پرده چو خورشید فلک پیداییم
ما همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در دو عالم اگر امروز اگر فرداییم
گر سر رشته دو تا شد مکن اندیشه غلط
زان که در عالم تحقیق همه یکتاییم
مظهر نور خدا و نفس روح الله
طور و موسی و مناجات و ید بیضاییم
زشت و زیبا همه ماییم و ز ما بیرون نیست
یک متاعیم، اگر زشت اگر زیباییم
آیت معجز آیینه روح اللهیم
دیده بردوخته از غیر و به خود بیناییم
ای که از کوی حقیقت خبری می طلبی
تو از این باب بیا تا که درت بگشاییم
ای نسیمی چو شدی نقطه پرگار وجود
جمله چون دایره چرخ، فلک پیماییم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شق شد سماوات دخان از وجه خوب دلبران
اینک دلیل روز حشر آمد برای بندگان
شق القمر هم ناظران آمد دلیل دیگرش
سنت خلیل الله کرد احمد به روی خود عیان
(بشکافت صدر خویش را، کردند اخوان رسول
آمد چو در نطق خدا شرق و زمین دیگر نشان)
(چون نام خود چاره گری آورد از چار آسمان
تا دین تمام آید بدو وعده چو بوده است از زمان)
ای سالک راه خدا! روز مسیحا را طلب
وعده همان بوده است کان آمد فرود از آسمان
تا چون یهودی بی خبر از وی نمانی بی نصیب
رمز و اشارت ها صریح گردد چو آیم در میان
نطق خدا می دانی اش زیرا که بوده است قول او:
گر نطق حق آری پدید، آید مسیح از آسمان
قوت که هست از ذات حق عیسی همین آنروز گفت
او در من است و من در او هر دو یکیم ای سالکان!
چون این سخن نقل است از او اندر کتبهای شما
دانید او را کردگار الا ز تقلید و گمان
قول مسیح است این که من هستم محیط کل شی ء
این صورت و جسم است این معنی که باشد در میان
صورت کجا گیرد وجود چون نطق ناید در میان
نطقی که از سی و دو خط می آید اندر هر زبان
گر جسم ظاهر بود این، ریزید و پوسید و برفت
ورنه که معنی دانی اش بی نطق کی گردد عیان
نطقی که با ذات خدا چون نور خورشید آمده
بر روی عیسی صورتش از نطق ها ظاهر بخوان
گفتی که آدم را خدا بر صورت خود آفرید
دانی چو صورت را صفت، باز آن صفت را نوردان
رمز و اشارتها چنین چون کرد روشن نطق حق
در مظهر نطق خدا سلطان بی جا و مکان
هر هفته سی و دو نماز آورد او اندر حجاز
می کرد با سوز و نیاز تا خوش درآمد در جهان
تکرار کردم بارها این هم مزیدش می کنم
گر شرح این جویی مخوان غیر از کتاب جاودان
روشن چو شد اسرارها از نطق پاک فضل حق
ایمن برو آسوده شو آزاد گرد اندر جهان
در صور اسرافیل چون نفخه به امر حق دمید
حشر خلایق اجمعین کرد آن خدای انس و جان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن به صفا بچین به جان