عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
آن کیست که غیرت است آن کیست بگو
آن خود ز کجاست یا زخود چیست بگو
چون غیر ترا نیست حیاتی بیقین
آن کس که بجز تو بود زیست بگو
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
از پیش خدا بهر خدا آمده
نی از پی بازی و هوا آمده
در معرفت و عبادت ایزد کوش
کز بهر همین درین سرا آمده
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
چون دانستی که از کجا آمده ای
یا کیست فرستاده و چرا آمده ای
برخیز قدم نه و مردانه بکوش
گر زانکه تو از بهر خدا آمده ای
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
تو مظهر مرآت خدا آمده ای
آیینه وجه کبریا آمده ای
از ما بجمال خود تجلی کرده
از حضرت خود بدین سرا آمده ای
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
در جمله صور عابد و معبود توئی
زان روی که هم ساجد و مسجود توئی
زان روی که هر که عابد و معبود است
موجود یقین بدان که موجود توئی
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
آفرینش را چو فتح الباب شد
نور احمد مهر عالم تاب شد
رست از او نور امامان وفی
شد بروج سیر آن نور صفی
پس برآمد نور پاک فاطمه
آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست
نور پاک انبیا زان نور رست
پس بترتیب مراتب زان صور
شد همه ذرات اکوان جلوه گر
آری آری طلعت الله نور
این چنین آئینۀ دارد ضرور
چون پدید آرندۀ بالا و پست
آزمایش خواست از قول الست
بر بلی و لازبانها باز شد
نوری و ناری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوی بعلیین گرفت
ناویان جادرتک سجن گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل
در نفوس افکند صیت الرحیل
گفت کی مرغان بستان الست
هین فرود آئید از بالا به پست
از بیابان تجرد خم زنید
خیمه در آب و گل آدم زنید
کشت زار است اینچنین خاک و آب
دانه فعل این نفوس مستطاب
تا نپا شد دانه را در آب و گل
برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک
برنچیند باغبان از نخل و تاک
تا نگیرد عکس در آئینه جا
کس نیابد زو نشان اندر هوا
تا بدیواری نتابد آفتاب
پرتو او کس نبیند جز بخواب
پس نفوس از زبر و بالا پر گشود
جمله در چاه طبیعت شد فرود
در حضیض چه شکست آن بال و پر
که پریدندی بدان در اوج ذر
چون عجین طینت زیبا و زشت
دست سلطان ازل در هم سرشت
شد دفین آن شمعهای مشتعل
در شبسان مزاج آب و گل
چون هیولا شد مصور یا صور
هر یک از مشکوه خود شد جلوه گر
لیک طبع اختلاط آن سرشت
شد مؤثر در مزاج خوب و زشت
نور و ظلمت چون بهم آمد قرین
این از آن رنگی پذیرفت آن از این
لاجرم در طبع احرار و عبید
شد تقاضای تبه کاری پدید
پس ندا آمد زاوج کبریا
با گروه انبیا و اوصیا
کای گروه منهیان با شکوه
این سیه روئی که شوید ز بنوجوه
برنیامد این ندا را کس مجیب
جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب
آن خلیل حلم و ایوب بلا
نوح طوفان و حسین کربلا
زانکه از ارکان عرش استوا
رکن عقل از نور احمد شد بپا
رکن روح از نور پاک مرتضی
حکمت آموز دبستان قضا
رکن نفسی قائم از نور حسن
رکن طبعی از حسین ممتحن
چون در اینجا بود خلط طینتین
می نبود آنجا بجز ذکر حسین
کاوست رب النوع اینرکن وثیق
قصه کوته به که شد معنی دقیق
این سخن در خورد فهم شام نیست
راه عشق است اینره حمام نیست
گفت حق کایشافع خرد و بزرگ
این شفاعتر است شرطی بس سترک
هر که در این ره فنا فی الله نشد
بر سریر جرم بخشی شه نشد
بایدت در راه دین ای مقتدا
کرد جان بهر گنهکاران فدا
شست از فرزند و مال و عز و جاه
دست تا باشی ضعیفانرا پناه
آفتابا هین ز شرق نیزه سر
باز کش کاین ظلمت آید مستتر
دست از دست برادر شوی چبر
وین زپا افتادگانرا دست گیر
پیکر فرزند کن در خون غریق
می نشان از آتش دوزخ حریق
شیر بر اصغر ده از پستان تبر
تشنگانرا کن ز جوی شیر سیر
بر کف داماد از خون نه خضاب
نقش جرم عاصیان میزن بر آب
پای بیمارت بغل چون بنده کن
ای مسیحا مردگانرا زنده کن
خواهران و دختران میده اسیر
وین اسیران را رها کن از سعیر
باز زن بر خیمه آتش ای سلیل
می بکن آتش گلستان بر خلیل
هین بر آن کشتی بخون در کربلا
نوح را برهان ز طوفان بلا
تشنه لب باز آی بیرون از فرات
ده هزاران خضر را آب حیات
منجی افتادگان در چه توئی
خون بدست آور که ثار الله توئی
پشت پای لابنه خرگاه زن
خیمه در صحرای الا الله زن
غرقه درخون با تن صدپاره باش
بر گناه مجرمان کفاره باش
کاین چنین خونی بیاید ایهمام
تا کند این ناتمامان را تمام
قلب اکوانی تو در خون باش غرق
خاک ماتم زیر عالم را بفرق
کاین سیه روئی ز افراد بشر
می نشوید غیر آب چشم تر
گفت آنشاه سریر ارتضا
کانچه گفتی جمله را دارم رضا
ترک مال و ترک جان و ترک اهل
چون توئی جانان بسی سهل است سهل
من خود از خود نیستم زان تو ام
هر چه گوئی بنده فرمان توام
باده ام خونست و ساقی دست عشق
مست عشقم مست عشقم مست عشق
گفت ایزد کایشه احمد سرشت
عهد خود را نامه باید نوشت
پس نوشت او نامۀ با دست خویش
مهر بر وی برنهاد و داشت بیش
جدّ و باب و مام فرزندان راد
مر گواهیرا بر او خاتم نهاد
گفت حق کایشمع بزم روشنم
شاد زی که خون بهای تو منم
هر چه در پاداش اینعهد درست
خواهی از ما خواه یکرزان تست
گفت شه صادق نیم ایذوالمنن
در وفا گر از تو خواهد جز تو من
پس سپرد آنعهد ز آن بزم بلا
عاشقانه راند سوی کربلا
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲ - ورود حضرت ابی عبدالله علیه السلام بزمین کربلا و خطبهٔ آنحضرت در شب عاشورا و تفرق لشگر
چون در آن دشت بلا افکند یار
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آنو روید
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
پس روید ایهمرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
در به روی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردیرا بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آنعهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
زینب آن دردانه ی درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳ - ذکر رفتن حضرت اباعبدالله علیه السلام بمیدان و احتجاج بر مخالفیان قوم
چون سحرگه چهره صبح سفید
شد ز پشت خیمۀ نیلی پدید
آسمان گفتی گریبان کرده چاک
در فراق آفتابی تابناک
خور ز مشرق سر برهنه شد برون
چون سر یحیی میان طشت خون
پس ندا آمد که ای خیل اله
هین برون تازید سوی رزمگاه
بر رکاب پای مردی پا زنید
خویش را مستانه بر دریا زنید
هین برون تازید ای مستان عشق
باده میجوشد بتاکستان عشق
جرعۀ ز آن بادۀ بی غش زنید
خود سمندروار بر آتش زنید
هین برون تازید ای شیران جنگ
عرصه را بر روبهان دارید تنگ
ایها اللب تشنگان آب میغ
آب حیوان میرود از جوی تیغ
هین برون تازید لبها تر کنید
باد محنت های اسکندر کنید
چون شنیدند آن بلان رزمکوش
از فراز عرش پیغام سروش
محرمان کعبۀ دیدار رب
جمله بر لبیک بگشادند لب
بهر قربان کاهش از میقات شوق
هدی بختیهای جان کردند سوق
وارث حیدر شه والا مقام
شد برون از خیمه چون بدر تمام
شد ز کوه طور سینا جلوه گر
نور خلاق هیولا و صور
شمع دین شق کرد مشکوه ستور
پرده در شد طلعت الله نور
آفتاب از بهر آن شاه فرید
بارۀ گردون بزیر زین کشید
جبرئیل آمد ز گردون باشتاب
باد و پر بگرفت آنشه را رکاب
شد چو پایش با رکاب زین قرین
زهرۀ زهرا بمیزان شد یکین
احمد مرسل باعجاز عظیم
کرد ماه چارده شب را دو نیم
شهسور بدر از پشت حجاب
کرد رد بر قوس گردون آفتاب
چون گرفت اندر فراز زین مکان
شد مسیحا بر فراز آسمان
موسی عمران فراز طور شد
که کمر دزدید و غرق نور شد
نی حنان الله نطقم بسته باد
خامۀ تمثیل من اشکسته باد
شاهباز ذروۀ ذات البروج
کرد بر قوسین او ادنی عروج
درع سالار رسل زیب تنش
خفته صد داود زیر جوشنش
هشته بر سر از بنی تاج سحاب
رفته ز برابر قرص آفتاب
کرده چون جوزا حمایل بر کمر
ذوالفقار حیدر لشگر شکر
مهر جم در نازش از انگشت او
دیو و وحش و طیر طوع مشت او
راند با لشگر بمیدان دغا
آنلیل تاجدار لافتی
شه چو خوردان اختران روشنش
چون ثریا جمع در پیراهنش
با چو طوق هالۀ بر گرد ماه
در میان چون نقطۀ توحید شاه
علویان از بهر دفع چشم بد
خواند بر وی قل هو الله احد
راند حجت ها بر آن قوم جهول
آن سلیل مرتضی سبط رسول
گفت برگوئید هان من کیستم
من مگر محبوب داور نیستم
می ندانیدم مگر ای قوم لد
که منم فرزند سالار احمد
جدّ من پیغمبر آن نور نخست
که وجود انبیا ز آن نور رست
مادر من بضعۀ پاک رسول
در حسب زهرا و در عصمت بتول
نک منم نوری ز نور انگیخته
خون من با خون شان آمیخته
کیستم من قره العین علی
در خلافت صاحب نص علی
خون من خون خدای لایزال
کی بود خون خدا کس را حلال
بدعتی در دین نمودم اختراع
باز دین برگشتم ای قوم رعاع
کاینچنین بر کشتن من تشنه اید
جمله بر کف تیر و تیغ و دشنه اید
یا قصاصی از شما بر گردنم
رفته تا باید تلافی کردنم
گرنه بشناسیدم ای اهل ضلال
نک منم وجه خدای ذوالجلال
خون من دانید چه بود ریخین
تیغ بر روی خدا آمیختن
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴ - ذکر شهادت حرّ بن یزید ریاحی علیه الرّحمه و الرضون
از حدیث شاه حرّ ابن یزید
از ندامت دست بر دندان گزید
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
گفت آنچه گفت زانچندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
چونشنید این گفت او آنخوشخصال
گفت با خودئ با دو صد حزن و ملال
کایدریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
ایدریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
وقت بس دور است و ره دور ایفتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
چون بهوش آمد ز خواب آنمیرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
آن یکی دیدش بدینحال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان ایندو ضد
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
آنکه یوسف را بدهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لبیک در پیش توام عبد ذلیل
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
گفت کایشاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چونخم ز سرشاری بجوش
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
این امامیرا که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
آب را که دام و ددد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
غنچه های نونهال گلش اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
چون زیاری تن ز دیدش ایگروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوت ایشان پاک کرد
پر دلانرا مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
گه سواره که پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
ای تو بر آدم دمیده روحرا
ای تو از طوفان رهانده نوحرا
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
ای نیا را فخر بر چونتو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
ایمجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چونمهت
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کایفرمان وه ملک وجود
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
هرگز اینطالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
چشم دارم ایخدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
این بشارترا چو حرزان لب شنفت
شاهرا خوش باد گفت و خوش بخفت
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۵ - رجوع باحتجاج حضرت ابی عبدالله
شه بیابان باز ناورده عتاب
با زیان تیر دادندش جواب
هر که ز آن سرچشمه آبی نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
دید شه چون تیر باران جفا
کرد رو با یاوران باوفا
گفت هان آماده باشید ایکرام
که رسول اینگروه است این سهام
این کبوترها که شهپر میزنند
عاشقانرا حلقه بر در میزنند
نامه ها دارن خونین زیر پر
که بشهر جان برند از ما خبر
پیش تازید و صف آرائی کنید
وین رسل را خوش پذیرائی کنید
خوش بداریدش بجان و دل قبول
که بود از فرض اکرام رسول
یک بیک آن جان سپاران دلبر
هر یکی در پر دلی یک بیشه شیر
سوی میدان شهادت تاختند
کشتی کشتند و جانها باختند
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۶ - ذکر شهادت زبدهٔ ناس، حضرت ابی الفضل العباس
چونکه نوبت بر بنی هاشم رسید
ساخت ساز جنگ عباس رشید
محرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری علم در نشأتین
در صباحت ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چونشب سیاه
زاد حیدر آتش جان عدو
شیر را بچه همی ماند بدو
در شجاعت یادگار مرتضی
داده بر حکم قضا دست رضا
خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه
گفت شاهش کایعلمدار سپاه
چون علم گردد نگون در کارزار
کار لشگر باید از وی انفطار
گفت تنگست ای شه خوبان دلم
زندگی باشد از این پس مشگلم
زین قفس برهان من دلگیر را
تا بکی زنجیر باشد شیر را
خود تو دانی ای خدیو مستطاب
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم اینجان فدای جان تو
در بلا باشم بلا گردان تو
هین مبین شاها روا در بندگی
که برم از روی او شرمندگی
گفت شه چون نیست ز بنکارت گزین
این ز پا افتادگان را دستگیر
جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشک لب
تشنه کامانرا بکن آبی سبیل
الله ایساقی کوثر را سلیل
عزم جان بازیت لختی دیر کن
در بیابان تشنگانرا سیر کن
گفت سمعاً ای امیر انس و جان
گر چه باشد قطرۀ آبی بجان
گر خود این غرقاب پایابم برد
چون توئی دریا بهل آبم برد
گر در آتش بایدم رفتن خوشم
اینشهنشه کز خلیل است آتشم
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
شد بسوی آب تازان با شتاب
زد سمند باد پیما را در آب
بی محابا جرعۀ در کف گرفت
چون بخویش آمد دمی گفت ایشگفت
تشنه لب در خیمه سبط مصطفی
آب نوشم من زهی شرط وفا
عاشقان کز جام محنت سرخوشند
آب کی نوشند مرغ آتشند
دور دار ای آب دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تنم
دور دار ای آب لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زادۀ شیر خدا با مشگ آب
خشک لب از آب زد بیرون رکاب
گفت با خود ماهرویش هر که دید
دُرّ شب تابی شد از دریا پدید
شد بلند از کوفیان بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا بجوش
سوی آن شیر دلاور تاختند
تیغها را بهر منعش آختند
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
تیغ آتشبار زاد بوتراب
کرد در صحرا روان خوش جای آب
کافران خیره رو از چارسو
حمله ور گردیده چون سیلی بر او
او چو قرص مه میان هالۀ
تیغ بر کف شعلۀ جوّالۀ
حمله ها میبرد بر آنقوم لد
همچو بابش مرتضی روز احد
ناگهان کافر نهادی از کمین
کرد با تیغش جدا دست از یمین
گفت هان ایدست رفتی شادرو
خوش برستی از گرو آزاد رو
ساقی ار یار است می این می که هست
دست چه بود باید از سرشت دست
لیک از یکدست برتابد صدا
باش کاید دست دیگر از قفا
لاابالی نیست دست افشا نیسم
جعفر طیار را من ثانیم
دست دادم تا شوم همدست او
پر برافشانیم در بستان هو
از ازل من طایر آن گلشنم
دست گو بردار دست از دامنم
چند باید بود بند پای من
تیر باید شهپر عنقای من
تا که در قاف تجرد پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
تن نزد زاندست برد آنصف شکر
تیغ را بگرفت بر دست دگر
راند کشتیها در آندریای خون
از سران لشگر اما سرنگون
خیره عقل از قوۀ بازوی او
علویان در حیرت از نیروی او
از کمین ناگه سیه دستی به تیغ
برفکندش دست دیگر بیدریغ
هر دو دست او چو گشت از تن جدا
مشک با دندان گرفت آن باوفا
ماه گفتی با ثریا شد قرین
یا که عیوق از فلک شد بر زمین
چون دو دست افتاده دید آنمحتشم
گفت دستا رو که من بیتو خوشم
خصم اگر بردت زمن گو باز دار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
شهپر طاوس اگر برکنده شد
نام زیبائیش زان پر زنده شد
اندران کوئی که آنمحبوب دوست
عشق بیدست و پا دارند دوست
باز ده ایدست هین دستم بدست
تا بهم شوئیم و دست از هر چه هست
در بساط عشق دست افشان کنیم
جان نثار جلوۀ جانان کنیم
عاشقی باید ز من آموختن
شد علم پروانه از پر سوختن
اینت شاه آنشمع باز افروخته
من همان پروانۀ پر سوخته
بد چون شور عشق سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نه بست
خصم اگر ز بندست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم مست یافت
ورنه رو به کی حریف شیر بود
خاصه آنشیری که از خون سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد بمشک
علویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پر دل ز آب
خواست از مرکب تهی کردن رکاب
وه چگویم من چه آمد بر سرش
کز فراز زین نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آنرا باز گفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد بر در اسمان روح الامین
کایدریغ آنرو باغ مرتضی
شد ز پا از تیشۀ سوء القضا
ایدریغ آنهاشمی ماه منیر
کز فراز آسمان آمد بزیر
ایدریغ آن بازوان و دست او
رفته چون تیر خطا ازشت او
ایهمایون رأیت دیبا طراز
چون شه آندستی که پروردت نیاز
شد خداوندت مگر غلطان بخون
کاینچنین از پا فتادی سرنگون
گو گر زین پس نبالد بال تو
بازگشت آن قرعۀ اقبال تو
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو بخیمه کرد کایسلطان کل
دست من کرد از تو خصم دون جدا
هین تو دستم گیر ایدست خدا
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون کشته غلطان پیکرش
از مژه درها ز خون دیده سفت
روی برویش نهاد از مهر گفت
کایدریغا رفت پا یابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ایهمایون طایر از فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا
ای ز پا افتاده سرو سرفراز
چونشد آن بالیدنت در باغ ناز
خوش نحیب ایخصم زین پس بیهراس
خفت آنچشمی که از وی بود پاس
شیر یزدان چشم خونین باز کرد
با حبیب خویش شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان امیر
خاک و خون از پیش چشمم باز گیر
بو که چشمی باز دارم سوی تو
وقت رفتن سیر بینم روی تو
عذرها دارم من ای دریای جود
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن ای یوسف آل رسول
این بضاعت کن زاخوانت قبول
گفت خوش باش ایسلیل مرتضی
دست دست تست در روز جزا
دل قوی دار ای مه پیمان درست
که ذخیرۀ محشر من دست تست
چون بمحشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است عاصیانرا دستگیر
شد چو فارغ شاد از این گفت و شنود
مرتضی آمد به بالینش فرود
با تلطف گفت ای فرخ پسر
خوش ببردی عهد جانبازی بسر
وقت آن آمد گرین زندان تنگ
پرگشائی سوی بالا بیدرنگ
این اشارت چون شنید آنمیر راد
چشم حسرت بر رخ شه بر گشاد
گفت کایصد چونمنی قربان تو
منکه رفتم باد باقی جان تو
این بگفت و مرغ جان پرواز کرد
سوی گلزار جنان پرواز کرد
شد پرافشان جعفر طیار وار
درگذشت و رفت یاری سوی یار
شد هم آغوش شه بدر و حنین
ماند از او دستی و دامان حسین
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۷ - ذکر شهادت عون فرزند عقیله العرب، حضرت زینب
چونعقبله دودۀ آل مناف
دخت زهرا بانوی سر عفاف
طود علم و بحر علم من لدن
بیمعلم عالمه اسرار کن
گوهر والای دریای شرف
بطن زهرای بتول او را صدف
مظهر بانوی کبرای حجیز
مریم او را دایه و هاجر کنیز
دست عصمت رشته تار معجرش
سر ناموس نبوت چادرش
کوه صبر و مهد تمکین و وقار
کان غیرت دره التاج فخار
مام دهر از غم گشوده کام او
از ازل ام المصائب نام او
دید سالار شهیدانرا فرید
بسته بر قتلش کمر قوم عنید
گفت با فرزند کایماه حجیز
من بدالت داشتم چونجان عزیر
کاینچنین روزی رخم داری سفید
جان سپاری در ره شاه شهید
زان بدادم شیرت از پستان عشق
کاینچنین روزت کن قربان عشق
بهر امروزت پدر ناامید عون
که شوی نک عون سالار دو کو
کاین همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود
وقت آن آمد که در میدان عشق
سرنهی چونکوی بر چوگان عشق
همرهان رفتن هین بشکن قفس
کز هم آوازان نمانی باز و پس
غبن باشد تو در این محبس خموش
ببلان در بوستان گرم خروش
پر بر افشان سوی آنگلزار شو
هم نشین جعفر طیار شو
هین بنه رخ پای اسب شاهرا
کن شفیعش شیب عبدالله را
که کند شاهت بقربانی قبول
سرخ رو آئی بدرگاه بتول
گفت خوش باش ای بلاکش مام من
خود همین کار است عین کام من
بنده فرمان توام با رأس و عین
این سر من وین کف پای حسین
مادرا من یادگار جعفرم
خود ز شوق جان فشانی میپرم
گفت زینب کایسلیل بیهمال
رو که شیر مادرت بادا حلال
دست او بگرفت بردش نزد شاه
گفت کایمحبوب درگاه اله
با هزاران پوزش آوردم برت
هدیۀ بهر فدای اکبرت
ایخلیل کعبۀ مقصود من
کن بقربانی قبول این رود من
که جز این یکتن سرور سینه ام
در دیگر نیست در گنجینه ام
هین تو یوسف من عجوز یوسفم
جز کلافی نیست زادی در کفم
لطف کن ای یوسف پوزش پذیر
من تهی دستم بضاعت بس حقیر
رخصتی ده تا کند اینک فدا
جان براه اکبرت ایمقتدا
شه نبیره عم خود در بر گرفت
عارضش بوسید و گفتا ای شگفت
اینگرامی گوهر عم من است
غنچه نورستۀ آن گلشن است
چون روا باشد که آن نیکو پدر
سوزد از داغ چنین زیبا پسر
خواهرا داغ برادرهات بس
می ببر این میوۀ دل باز پس
دست عباس جدا از پیکرت
بس ز بهر سر زدن تا محشرت
پیکر من غرقه در خون دیدنت
بس ز بهر اشگخون باریدنت
داغ قاسم آنمه نادیده کام
بس ز بهر ناله تا بازار شام
داغ مرگ اکبر آنرو سهی
تا قیامت بس ز بهر همرهی
شهر شام و آن هیون بی جهیز
بس ترا روز سیه تا رستخیز
چشم عبدالله که یعقوب و بست
در ره این یوسف فرخ پی است
چون بشیر آورد به یثرب این خبر
چون روا باشد که گوید با پدر
یوسفت در جنگ گرگان کشته شد
پیرهن بر خون تن آغشته شد
خواهرا تو بهر خود میدار باز
این مهین کودک که پروردی بناز
من باسماعیلت ای هاجر فدا
میدهم اکبر جدا اصغر جدا
بضعۀ زهرا ز درج چشم تر
کرد دامن زینملالت پر گهر
گفت کایدارای تاج سروری
حق آن مهر برادر خواهری
حق آن پهلوی زهرا مام من
وان لبان زهر پالای حسن
حق آن شبه پیمبر اکبرت
که مبین این را روا با خواهرت
که برم این ناز پرور نزد باب
با هزاران شرمساری و حجاب
گویمش که نزد فرزند رسول
این کمین قربانیت نآمد قبول
شاه دین از لابۀ آن پاکزاد
داد آن شهزاده را اذن جهاد
دخت زهرا کرد با صد و جد و شوق
هدی خود را سوی قربانگاه سوق
شاهزاده جعفر طیار وار
تیغ در کف تاخت سوی کارزار
از نژاد باب و مادر یاد کرد
خرمن بیحاصلان بر باد کرد
رزمگاه از کشتگان آکنده شد
نام پاک جعفر از تو زنده شد
شد چو سیر از خون خصمان عنود
پر بسوی جنت الماوی گشود
شد خرامان سوی فردوس برین
با شقیق خود محمد شد قرین
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۸ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اکبر
دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۹ - ذکر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده، قاسم بن الحسن علیهما السلام
قاسم آن نوباوۀ باغ حسن
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۰ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اصغر علیه السلام
شد چو خرمگاه امامت چونصدف
خالی از درهای دریای شرف
شاه دین را گوهری بهر نثار
جز در غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلی
نعت او عبدالله و نامش علی
در طفولیت مسیح عهد عشق
انی عبدالله گو در مهد عشق
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهی بحر لدّنی در شرف
ناوک نمرود امت را هدف
داده یادش مام عصمت جای شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکی در عهد مهد استاد عشق
داده پیران کهنرا باد عشق
طفل خرد اما بمعنی بس سترک
کز بلندی خرد بنماید بزرک
خود کبیر است او چه بنماید صغیر
در میان سبعۀ سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
چهرۀ کودک چو دردی برک بید
شیر در پستان مادر ناپدید
با زبان حال آنطفل صغیر
گفت با شه کی امیر شیر گیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا کمتر نشد زان کام عشق
طفل اشکی در کنار افتاده ام
مفکن از چشمم که مردم زاده ام
گر چه وقت جانفشانی دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
زانمئی کز وی چو قاسم نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
زانمئی کاکبر چو رفت از وی ز پا
با سر آمد سوی میدان وفا
جرعۀ از حجام تیر و دشنه ام
در گلویم ریز که بس تشنه ام
تشنه ام آبم ز جوی تیر ده
کم شکیبم خون بجای شیر ده
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن
شه گرفت آنطفل مه اندر کنار
یافت درّی در دل دریا قرار
آری آری مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را بسوی رزمگاه
کرد رو با شامیان روسپاه
گفت کایکافر دلان بدسگال
که برویم بسته اید آب زلال
گر شما را من گهنکارم به پیش
طفل را نبود کنه در هیچ کیش
آب تا پیدا و کودک تا صبور
شیر از پستان مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهی تشنه لب
زین فراتی که بود مهر بتول
جرعه بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار کودک گرم خواب
که ز نوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیری حرمله
او فتاد اندر ملایک غلغله
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست در حلقوم او
چون درید آنحلق تیر جانگداز
سر ز بازوی یدالله کرد باز
الله الله اینچه تیر است و کمان
کس نداده اینچنین تیری نشان
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان یک تیر را
تیر کز بازوی آنسرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلی ناتوان
آسمانا باؤگون بادت کمان
شه کشید آن تیر و گفت ایداورم
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نو باوۀ پیغمبرت
از فصیل ناقه کمتر در برت
کز انین او ز بیداد نمود
برق غیرت زد بر آنقوم عنود
شه ببالا میفشاند آنخون پاک
قطرۀ زان برنگشتی سوی خاک
پس خطاب آمد بسکان ملاء
که فرود آئید در دشت بلا
بنگرید آنکودکان شاه عشق
که چه سان آرند بر سر راه عشق
بنگرید آنمرغ دست آموز عرش
که چه سان در خون همی غلطید بفرش
ره که پیران سر نبردندش بجهد
چون کند طی یکشبه طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفۀ سوی حبیب است از حبیب
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلناری کنید افلاک را
کآید اینکه مهر پرور ماه ما
یکدم دیگر به مهمانگاه ما
در ربائید این گهرهای ثمین
که نباید دانۀ زان بر زمین
باز داریدش نهان در گنجبار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطرۀ زینخون اگر ریزد بخاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روی شه آسیمه نگاه
غنچۀ لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
وه چگویم من که آنطفل شهید
اندران آئینه روشن چه دید
وانگشودن لب بلب خندان چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
رمز کنت کنز بودش سر بسر
زیر آنلب خنده شیرین مستتر
رمز خلق آدم و حوا ز گل
وانجود قدسیان پاک دل
رمز بعث انبیای پر شکیب
وان صبوری بر بلایای حبیب
رمزهای نامۀ عهد الست
که شهید عشق با محبوب بست
پس ندا آمد بدو کایشهریار
این رضیع خویش را بر ما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری آری عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرد سوی دوست
عشق را مادر ز زاد استر و لست
عاشقانرا قاف وحدت مسکن است
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۱ - ذکر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام
بسکه خونبار است چشم خامه ام
بوی خون آید همی از نامه ام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوی شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دویم سلیل
آخرین قربانی پور خلیل
قامتش سروی ولی نوخواسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار ایدست بر سر خامه را
بو که بنددد ره بخون این نامه را
سر برد این قصۀ جانگاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون یکدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون بدور قرص مه شام سیاه
تاخت سوی حربگه نالان و زار
همچون ذره سوی مهر تابدار
شه بمیدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مهل ای خواهر مه روی من
کاید این کودک ز خیمه سوی من
بر نگردد ترسم این صید حرم
زیندیار از تیرباران ستم
گرگ خونخوار است وادی سر بسر
دیدۀ راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ایگل بن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسفا زیندشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن درّ یتیم
عقد مروارید تر بر روی سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقتی گلچینی است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار
دست مع ایعمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه های دلکشم
او فکنده نعل دل در آتشم
دور دار ایعمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمت
دور باش از آه آتش زای من
کاتش سود است سر تا پای من
بر مبند ایعمه بر من راهرا
بو که بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوی بستان میرود
طوطیم زی شکرستان میرود
جذبه عشقش کشان سوی شهش
در کشش زینب بسوی خرگهش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دیده شاه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشاه من اینجا قنق
ای تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم به بر
ای بروز غم یتیمانرا پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دخت چون دختران چشمت براه
کز سفر کی باز گردد شاه ما
باز آید سوی گردون ماه ما
خیز سوی خیمه ها میکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله ایجان عزیز
تیغ میبارد در ایندشت ستیز
تو بخیمه باز گرد ای مهوشم
من بدینحالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفا است
من ذبیح عشق و این کوه منا است
کبش املح که فرستادش خدا
سوی ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نرکز انجانی بتاخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافری در دست تیغ
که زند بر تارک شه بیدریغ
نامده آن تیغ کین شه را بسر
دست خود را کرد آنکودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آنسلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر از سالار کون
ای به بیدستان بهر دو کون عون
پایمردی کن که کار از دست رفت
دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر در تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمی از شست کین
تیر دلدوزش بحلق نازنین
گفت شه کی طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش
رو بمصر کامرانی شاه باش
مرغ روحش پر رفتن باز کرد
همچو باز از دست شه پرواز کرد
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۲ - ذکر شهادت حضرت مولی الکونین، ابی عبدالله الحسین علیه السلام
وقت آن شد که کشد کلک نزار
چون نی از دل ناله های زار زار
بر نگارد داستان شاهرا
قصۀ پر غصۀ جان کاهرا
لب ز خون ناب آمد ترکند
دمبدم شور حسینی سر کند
افکند شور از نوای الفراق
در حجاز از پرده پوشان عراق
بر کشد زین چائد ماتم گده
خرمن گردون بنار موصده
ماند تنها چون بمیدان بلا
از پس یاران خدیو کربلا
سر توحید خداوند و دود
سد مجرّد از اضافات و حدود
یک بیک شد در ره جانان نثار
هر چه در گنجینه در شاهوار
حسن جانان پرده از رخ برگشود
برق غیرت سوخت یکسر هر چه بود
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن خود بمغرب شد فرو
خواهران چون عقد در بستند صف
گرد آنشه گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
بانوان نالان بدورش با حنین
در فلک بر سر زنان روح الامین
توصیت را آن شهنشاه حجاز
حقۀ لب بر تکلم کرد باز
گفت کای پوشیده رویان حجاز
نیست کس را از اجل روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
سینه نشکافید مخراشید رو
زینهار ای بانوان مستمند
که صدا سازید بر مویه بلند
خواهرا ایمونس غمخوار من
خوش پرستاری کن از بیمار من
چونشوم من کشته در راه خدا
اهلبیت من مکن از خود جدا
کانیغریبان کایندرین صحرا درند
آشیان گم کرده مرغ بیپرند
چون به یغما دست یابد خصم چیر
خواهرا مگذار طفلان صغیر
چون غزالان سر در این صحرا نهند
روسوی صیاد بی پروا نهند
تا توانت هست میکش نازشان
تا رسانی بر مدینه باز شان
خواهرا از کف مده پای شکیب
که بود اجر صبوران بیحسیب
در فراق من صبوری پیش گیر
اعتبار از رفتگان خویش گیر
هر چه ذیر و حند در بالا و زیر
جمله زین هر گند آخر ناگزیر
چونسخن با اهلبیت راد کرد
رو بسوی خواجۀ سجاد کرد
گفت کایفرزانه فرزند مهین
طاعتت را گردن امکان رهین
چون کنم من رخت از ایندیر کهن
هین توئی گنجور علم من لدن
هر چه میراث نبوت زان تست
ملک هستی جمله در فرمان تست
دست دست تست در ملک وجود
ای بصلب بوالبشر سرّ وجود
ای به بیماران دم پاکت شفا
چون شوم من کشته از تیغ جفا
اینغریبان را ببر سوی وطن
زان سپس گو با رسول مؤتمن
یا رسول الله حسینت کشته شد
پیکر پاکش بخون آغشته شد
خواهران و دخترانش شد اسیر
چون پری در دست دیوان شریر
کوفیان از گلشنت بهر نظر
بارها بستند از گلهای تر
جای آن سرکز کنارت دور شد
گه بدیر و گه به بزم سور شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو بسوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن گهر
گفت استسلمت للموت ای پدر
گفت چون ندهد کسی بر مرگ تن
ای بلاکش دختر مه روی من
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عباس و علیّ اکبرش
خود بخون دست ار نیالودی کم
داغ مرگ ایندو تن بودی بسم
گفت پس ما را از ایندشت مهول
باز کش بر مرقد پاک رسول
گفت شه هیهات از این و هم شگرف
ره بساحل نیست از ایندریای ژرف
گر قطار آفتی در پی نبود
نیم شب در آشیان خوش میغنود
زین بیابان نیست کس را ره بدر
دخترا از این تمنا در گذر
تا فروزانست شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدل بر خزان گردد بهار
آن تو وانگریه های زار زار
شهریار از خیمه بیروین زد قدم
در فغان از پی غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
باره پیش آورد نالان زینبش
گفت بالله ای شهنشاه زمن
هیچ دیدستی بده انصاف من
خواهری چونمن که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلی شاه عشق
گفت سهلست اینهمه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین خدیو ذو الجلال
راند سوی عرصۀ میدان کمیت
داغ حسرت ماند چشم اهلبیت
شد میان مرکز میدان مکین
نقطۀ توحید رب العالمین
پس ندا آمد بارواح گزین
که فرود آئید نک سوی زمین
بنگرید آن شاه اورنک دلا
که چه سان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان سیر آمده
تشنه سوی جوی شمشیر آمده
عزم خود را از ازل ناورده فسخ
در وفا ذکر اوائل کرده نسخ
رنک پرداز نقوش کاف و نون
چونکشد نیل فنا بر رخ ز خون
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان خشک لب
آنکه تیغ از وی سمّد برّندگی
هشته زیر تیغ سر در بندگی
آنکه از وی برده نیر و خصم دون
کرده در دست عدو خود را زبون
آنکه دارد رشتۀ جانها بکف
جان بکف آورده در میدان طف
زانچه جز محبوب یکتا شسته دست
اکبر و عباس و قاسم هر چه هست
گر چه تا بوده است دور روزگار
عاشقانرا با بلا بوده است کار
عشق یحیی را میان طشت زر
پیش عفریت لعینی برد سر
جای یوسف کرد قعر چاهرا
برد در آتش خلیل الله را
در بلا افکند صد ایوب را
کرد از یوسف جدا یعقوب را
جا بیونس داد در ظلمات غم
همچو بر جرجیس در چاه ظُلم
عشق از این بسیار کرده است او کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی کار حسین کربلاست
ایندرین صحرا جز او دیار نیست
صعوه را بر قاف عنقا باز نیست
جز حسین اینره بسر تا برده کس
عشق اگر اینست و عاشق اوست بس
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۳ - آمدن جبرئیل بیاری سالار جلیل
جبرئیل آمد شتابان بر زمین
از فراز عرش رب العالمین
دید صحرائی سراسر لاله زار
ارغوان در وی قطار اندر قطار
چهره های آتشین برگ گلشن
زلفهای عنبر افشان سنبلش
چوبها در وی روان اما ز خون
سروهای برلب اما سرنگون
غنچه های تاشده از آب سیر
اندر و خندان ولی از زخم تیر
چشم نرگس رفته از مستی ز هوش
سوسنان باده زبان در وی خموش
عندلیبان اندر آن بستان کده
در فغان هر سو رَدَه اندر رده
گفت کایفرمانده ملک وجود
پیشت آور دستم از یزدان درود
گفت بر گو ای برید کوی یار
تا به پیغامش کنم صد جان نثار
گفت فرمودت که ای سالار عشق
ای ز تو بالا گرفته کار عشق
گر نبودی بود تو عالم نبود
امتزاج طینت آدم نبود
خود توئی مقصود از خلق عباد
بیتو عالم را بر کو خاک باد
ما نکردیم این شهادت بر تو ختم
ایجلال کبریائی بر تو ختم
عزم تو بس در وفای عهد تو
شد نیت قائم مقام عهد تو
بس ترا در خون طپیدن اکبرت
خون بجای شیر خوردن اصغرت
خواه کش خه کشته باش ایشاه عشق
هیچ کم تاید ترا از جاه عشق
خواه جان بستان و خه جان میسپار
یار آن یار است و مهر آن مهر یار
گر کشی جان جهان نک زان تست
گوش عزرائیل بر فرمان تست
کشته گردی بر شهیدان شه توئی
خون بپایت ما ذبیح الله توئی
داد پاسخ شاه با روح الامین
کای امین وحی رب العالمین
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
من همانم عهد آنعهدیکه بود
عاشق جانانه را با جان چه کار
درد کز یار است با درمان چکار
جبرئیلا اینکه بینی نی منم
اوست یکسر من همین پیراهنم
زو فرودم آنچه از خود کاستم
من خود این آتش بجان میخواستم
گر من از هر دو جهان بیگانه ام
گنج پنهانی است در ویرانه ام
گفت شاها خواهرانت بیکس است
گفت او خود بیکسانرا مونس است
گفت چشم دخترانت در ره است
گفت عشق از دیدن غیراکمه است
گفت ترسم زینبت گردد اسیر
گفت بیماریش خوشدارد حبیب
گفت بهرت آب حیوان آورم
گفت من از تشنگی آنسوترم
جبرئیلا من ز جو بگذشته ام
آب حیوانرا در آنسو هشته ام
گفت خواهد شد سرت زیب سنان
گفت گو باش او چه میخواهد چنان
گفت جان باشد متاعی بس گران
برخسان مفروش یوسف رایگان
گفت جانیرا که جانان خونبهاست
جبرئیلا رایگان خواندن خطاست
گفت آورد دستم از غیبت سپاه
تا کنند این قوم کافر دل تباه
گفت مهلاً خود ز من دارد مدد
جبرئیلا این سپاه بیعدد
هستی ایشان همه از هست ماست
رشتۀ تدبیرشان در دست ماست
آنکه با تدبیر او گردد فلک
کی بود محتاج امداد ملک
گر فشانم دست ریزم زاستین
صد هزاران جبرئیل راستین
جبرئیلا باب من بودت ممد
که شدی حق را بپاسخ مستعد
آنزمان کت آفرید از نیستی
گفت برگو من کیم تو کیستی
سالها ماندی تو حیران در جواب
کرد تعلیمت در آخر بوتراب
گفت بر گو تو خداوند جلیل
من کمین عبد تو نامم جبرئیل
جبرئیلا من خلیفه آن شهم
وارث اسرار آن باب اللهم
آن ستاره کت نمود آنمه جبین
دیده بگشا در جبین من ببین
جبرئیلا چشم دیگر بایدت
تا که حال عاشقان بنمایدت
جبرئیلا من خود از کف هشته ام
دست جانانست تار رشته ام
هشته طوق عشق خود بر گردنم
میبرد آنجا که خواهد بردنم
اینحدیث محنت ایّوب نیست
داستان یوسف و یعقوب نیست
صبر ایّوب از کجا و این بلا
این حسین است و حدیث کربلا
دورکش زینورطه رخت ایمحتشم
تا نسوزد شهپرت را آتشم
هین سپاهت دور دار از راه من
که جهان سوز است برق آه من
شد بسوی آسمان آن روح پاک
که فرشتۀ آتش آمد سوزناک
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۴ - آمدن فرشتهٔ آتش بیاری آنحضرت
گفت شاها من فرشته آتشم
که سمندوار بر آتش خوشم
حکم کن این نائب رب النجوم
سوزم اینحزب شیاطین از رجوم
گفت من بودم که با امر جلیل
کردم آتش را گلستان بر خلیل
من فرستادم بلای صاعقه
ایفرشته بر قرون سابقه
هست بر نطقم کلیم الله گوا
که منم آن آتش افروز طوا
پر مزن برآه آتش زای من
کاتش عشق است سر تا پای من
دور دار از آتش من دامنت
ایفرشته تا نسوزد خرمنت
عهد عشق است این نه عهد عمر وزید
پوید اینجا از پی صیاد صید
ورنه گر خواهم من از یکشعله برق
خود جهان از غرب سوزم تا بشرق
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۱۵ - آمدن فرشتهٔ باد بیاری آنحضرت
شد فرشته نار با صد دود آه
که فرشته باد آمد با سپاه
گفت کای دارندۀ چرخ بلند
بر جفا صبر و تحمل تا بچند
چون سزد چون که رباید اهرمن
خاتم از دست سلیمان زمن
اینک آوردستم از امر اله
سوی تو ایشاه بک هامون سپاه
حکم کن تا باد را فرمان کنیم
ملک شام و کوفه را ویران کنیم
حکم کن تا بر کنیم اینک ز بن
بیخ کفر ای تاجدار امر کن
گفت میماند که بر دستی ز باد
ایفرشته داستان قوم عاد
ورنه خود دانی که در پرده که بود
انکه کند از بن دیار قوم هود
عاجزان دستار این امداد را
باد در دست است اینجا باد را
دو گواهند این مسا و این صباح
که بدست ماست تسخیر رباح
آنسلیمان کش مسخر گشت باد
نام مادر نقش انگشرت نهاد