عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳
می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا
به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا
دانه خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
رخ مپوشان ز من، ای سوخته صدبار چو شمع
شوق روی تو، به یک شعله چو پروانه مرا
ترک سودای سر زلف سیاهت نکنم
گر به صد شاخ کنی همچو سر شانه مرا
مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا
منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سر خلوت کاشانه مرا
گر طلسم تن من بشکند ایام، هنوز
گنج عشق تو بود در دل ویرانه مرا
در جهان تا بود از قبله و محراب نشان
قبله جان نبود جز رخ جانانه مرا
صاحب تاج و نگینم چو نسیمی، تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بهشت و حور، بی وصلت، حرام است اهل معنی را
کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را
قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی
به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را
جمالت گرنه در جنت نماید جلوه ای هر دم
کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را
غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف
که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را
در آن منزل که مهمان شد خیال دیدن رویت
نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را
ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی
از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را
جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی
چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را
به قطع «من لدن » از نار زلف و عارضت زانرو
«اناالله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را
رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون
چه حسن است این «تعالی الله » که مجنون کرد لیلی را
سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،
به چشم اندر نمی آرند تاج و تخت کسری را
جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن
نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶
این حضور عاشقان است، الصلا
صحبت صاحبدلان است، الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است، الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است، الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ماست
مجلس آزادگان است، الصلا
هر کجا ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است، الصلا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای چون فلک از عشق تو سرگشته سر ما
سودای تو زد آتش غم در جگر ما
بودیم هوادار تو پیوسته و باشیم
تا هست نشان تو و باشد اثر ما
بشنو که چه فریاد و فغان در ملکوت است
از یارب هر شام و دعای سحر ما
ما زنده به عشق تو از آنیم که نگذاشت
مهر تو که یک ذره بماند اثر ما
جز آینه صورت روی تو نباشد
هر ذره که یابند ز خاک بصر ما
ناسوخته از هستی ما خشک و تری نیست
ای آتش سودای تو در خشک و تر ما
در پای تو چون آب روان تا شده پستیم
از سایه سرو تو بلند است سر ما
چون مملکت حسن تو را حد و کران نیست
در عشق رخت کی به سر آید سفر ما؟
ای کرده به مه نسبت رویش مگرت نیست
از روی خدا شرم و ز روی قمر ما
جز روی تو در دیده ما روی که آید؟
ای آینه صورت رویت نظر ما
ای دیده خونبار بران از مژه ها سیل
زان پیش که طوفان شود از رهگذر ما
خاک قدم فضل خدا ار شوی ای جان
مانند نسیمی ببری سیم و زر ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آنچه پیش است اگر جمله بدانید شما
روز و شب خون ز ره دیده فشانید شما
دیده ی دل بگشایید و نکو درنگرید
می رود عمر، چه در بند جهانید شما
چون روی از پی دنیی، برود دین از دست
وز پی سود جهان، بس به زیانید شما
پیش دارید یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در این راه نمانید شما
هیچ کس نیست که این راه ندارد در پیش
گورها را نگرید ار به گمانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل بر تو رسد
بهر آن تیر، یقین، جمله نشانید شما
ای نسیمی چو تو خورشید برآمد به جهان
این همه ذره بدان نور نهانید شما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ساقیا آمد به جوش از شوق لعلت جان ما
خضر مایی، می بیار از چشمه حیوان ما
با لب لعلت به جان بستیم پیمان در ازل
تا ابد پیمانه لعل تو و پیمان ما
درد بی درمان ما را چاره جز وصل تو نیست
ای وصالت چاره ساز درد بی درمان ما
عاشقان را در دو عالم جان جانان خود تویی
کی بود غیر از تو جانی ای دل و جانان ما
روضه رضوان ما جز خطه کوی تو نیست
روضه ای کو غیر از این؟ ای روضه رضوان ما
چشم یعقوب از غم روی چو ماهت شد سفید
سر بر آر از قعر چاه ای یوسف کنعان ما
بر گل و ریحان نمی خواهم که اندازم نظر
تا که باشد زلف و رخسارت گل و ریحان ما
عاقبت خواهد ز ما دودی به روزن برشدن
کی چنین پنهان بماند آتش سوزان ما؟
کشتی چون نوح اگر داری نخواهی غرق شد
گر بگیرد کوه و صحرا سر بسر طوفان ما
جوهری نیکو شناسد قیمت در یتیم
هم تو دانی قدر خود ای گوهر عمان ما
سوره زلف و رخت، نور و دخان آمد ز حق
ای ز رحمن گشته منزل سوره ای در شأن ما
مصحف روی تو می خوانیم از حق در ازل
ای کلام ناطق این است آیت قرآن ما
عمر در سودای زلفت رفت و راه آخر نشد
آه از این سودای دور و راه بی پایان ما
شد به سر، گردان نسیمی در هوایت چون فلک
ای اسیر بند زلفت جان سرگردان ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
تا هوای طوبی قد تو دارد جان ما
هست منزل آیت «طوبی لهم » در شأن ما
قبله و ایمان عاشق نیست الا روی دوست
تا که هست و بود و باشد قبله و ایمان ما
در ازل چون با تو پیمان محبت بسته ایم
هست چون حسن تو باقی تا ابد پیمان ما
بر سر زلف تو خواهد رفت باز این دین و دل
این دل آشفته حال و جان سرگردان ما
اشک سرخ آمد گواه و زردی رخ شد دلیل
حال ما میکن قیاس از حجت و برهان ما
خواب از آنرو خوش نمی آید به چشم ما که هست
خیل سلطان خیالت روز و شب مهمان ما
وصل رویت گر شبی مهمان ما گردد ز لطف
جنت و فردوس گردد کلبه احزان ما
حال درد خاص ما را با طبیب ای دل مگو
کز طبیب عام نتوان یافتن درمان ما
خسرو انجم به جای خود بود گر بنده وار
بر میان بندد کمر پیش رخ سلطان ما
با نسیمی بوی زلفش می کند هردم خطاب
کای نسیم روحپرور زان مایی زان ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای رخ جانفزای تو جام جم جهان نما
گشته عیان ز روی تو ذات و صفات کبریا
حسن خط جمال تو هست چو عین ذات حق
ذات حق از جمال تو گشت عیان و رونما
عرش خدا چو روی او بود نمود روی از او
سی و دو نطق موبه مو در شب قدر ز استوا
روز قیام شد عیان از رخ بدرت ای جوان
شق قمر چو کرده ای، شد سر زلف تو دو تا
سی و دو خط چو رخ نمود روز عبید از رخت
سی و دو نطق شد عیان زان خط روی جانفزا
هرکه سجود روی تو همچو ملک کند یقین
جنت روی تو شود روز جزا ورا جزا
سجده کنم به روی تو زان که تو قبله منی
وقت نماز می کنم سوز و نیاز را ادا
فاتحه رخ ترا چون به نماز خوانده ام
طاعت من قبول شد یافته ام ز حق لقا
سجده بجز به روی تو نیست قبول پیش حق
بهر همین سجود من نیست بجز رخ ترا
قاری مصحف رخت بود خدا چو خود نوشت
گشت شهید حسن خود خواند چو سوره شفا
عین وجود جمله شد شاهد و هم شهید خود
عارف ذات خود چو شد یافت ز ذات حق لقا
بود همیشه ذات او عاشق حسن سی و دو
داشت همیشه جست و جو خویش به خویش دایما
گشت عیان کنون، تمام، ذات خدای لاینام
مفتعلن مفاعلن تا له تلا و تا له لا
فضل قدیم ذوالمنن خالق خلق مرد و زن
عارف وجه خویشتن بود همیشه از خدا
سجده روی فضل کن چونکه ز لطف در ازل
فضل ز فضل خود سرشت جان و تنت نسیمیا
گرچه نسیمی خاک شد در ره آن صنم ولی
بر سر دیده می کشند اهل نظر چو توتیا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای رخت از روی حسن آیینه گیتی نما
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای رموز لوح رویت عنده ام الکتاب
کرده طی پیش جمالت نامه حسن آفتاب
سوره سبع المثانی آفتاب روی توست
اهل دل را از رخت روشن چو ماه است این حساب
باز یابد هر که خواند از رخت سی و دو خط
سر و انشق القمر با معنی ام الکتاب
تا به رویت گفته ام «وجهت وجهی » چون خلیل
آتش نمرود بر من گشته ریحان و گلاب
آیة الکرسی و طه هست حق روی تو
هر که دارد نور حکمت داند از فضل این خطاب
هفت خط وجه آدم هشت باب جنت است
شد به فضل حق اولوالالباب را این فتح باب
ره به خط استوای وجه آدم چون نبرد
مشرک بی دیده، زان جاوید ماند اندر عذاب
چون نسیمی هر که خاک آستان فضل شد
از شرف بر دیده خورشید می آرد رکاب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای شب زلفت که روزش کس نمی بیند به خواب
در تب است از تابش خورشید رویت آفتاب
عالم از نور تجلی کرد نورانی رخت
گرچه زلفت چون شب قدر است و رویت ماهتاب
آن که پیش خط و خالت چون ملک در سجده نیست
باشد ابلیسی که هست از نار حرمان در عذاب
با دم جان پرورت انفاس عیسی بسته نطق
پیش زلف تابدارت گشته مریم رشته تاب
قبله تحقیق من روی تو و وصلت حیات
جنت جاوید من کوی تو و لعلت شراب
طره طرار زلفت سوره رحمان و عرش
غمزه غماز عینت معنی ام الکتاب
هرکه را غیر از تو باشد آرزویی در جهان
تشنه ای باشد که جوید آب حیوان در سراب
کی کند میل نعیم و نعمت دنیای دون
کز لبت نوشیده باشد شربت ناز و عتاب؟
چون وجود غیر ممنوع است و شرکت منتفی است
با جمال خویش باشد حسن رویت را خطاب
در رخت نور تجلی دیده اکنون چون ندید
از لبت جز «لن ترانی » کی بود او را جواب؟
می کند شرح «الم نشرح » نسیمی از خطت
ای رخت «انا فتحنا» از تو شد این فتح باب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چون گشودم فال بخت از مصحف روی حبیب
آیت نصر من الله آمد و فتح قریب
سوره قاف است رویش هر که این مصحف بخواند
گرچه کافر می نماید انه شی ء عجیب
رسم عشق و عاشقی اکنون پدید آید ز نو
چارده خط چون عیان شد بر رخ ماه حبیب
گرنه سر کفر و دین خواهد گشودن در جهان
از چه بندد زلف را بر چهره یار من صلیب
ای دل شوریده من! چون نشان داری ز دوست؟
چون خط او یافتی بر خوان و بردارش نصیب
چون سکندر گر ننوشد هر که او آب حیات
زان سواد وجه جانان صورتی باشد غریب
چون برآرد از چمن گل بوستان فضل حق
ای بسا عاشق که باشد در فغان چون عندلیب
پیش وجهش هالک آمد جمله عالم ای نسیم!
شاد زی زانروی و خرم، گو بمیر از غم رقیب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای صفات تو عین موجودات
ذات پاک تو مظهر ذرات
عین هر نیستی ز هستی تو
در همه نفی گشته است اثبات
در جمیع فنا تویی باقی
از حیات تو بوده جمله ممات
روز و شب از برات می میرم
کی نویسی به گنج وصل برات؟
در خرابات عاشقان سرمست
غسل کردم به می ز بهر صلوة
بر سر خود بروت می مالم
ریش خود چیست تا برم ز برات
قدر خود را چو من بدانستم
گشتم ایمن ز صوم و قدر و برات
پیش من چونکه دیر و کعبه یکی است
عز عزی برفت و لات و منات
فارغم از بهشت و از دوزخ
ایمنم از هراس قید و نجات
هر توجه که می کنم، وجهت
می نماید به هر حدود و جهات
ننگم امروز آید از نامم
عار دارم ز نام و ننگ و صفات
از تو شد حاصلی نسیمی را
ورنه دارد عدم سکون و ثبات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زهی جمال تو مستجمع جمیع صفات
رخ تو آینه رونمای عالم ذات
به حق سبعه رویت که سوره کبراست
که عید اکبرم این است و بهترین صلوات
کمال حسن رخت قابل نهایت نیست
چرا که لایتناهی بود جمیع صفات
سجود قبله روی تو می کند دل من
صلوة دایمم این است و قبله گاه صلات
ز لام و بی لبت یافتم حیات ابد
که آب خضر همین شربت است و عین فرات
دلی که کشته رویت نشد بدان حی نیست
چگونه زنده توان بود بی وجود حیات
تو شاه عرصه حسنی و هر که دید رخت
به یک پیاده حسن رخ تو شد شهمات
زهی ز حسن رخت عید ماه نو کرده
سواد زلف تو روشن شبی سیاه برات
به مصر جامع رویت گزاردم جمعه
زهی حلاوت ایمان و طعم قند ونبات
خیال روی تو را عابدی که قبله نساخت
ز عابدان مشمارش که می پرستد لات
کسی که جان چو نسیمی فدای روی تو کرد
سواد نامه اعمال او بود حسنات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای کعبه جمال توام قبله صلوة
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگرچه چشمه نوش تو دارد آب حیات
دلیل ما خط سبز تو است در ظلمات
به چشم مست تو دیدم یقین و دانستم
که هست حسن تو را بر کمال جمله صفات
اگر نه روی تو بودی بیان صورت حق
چگونه روی نمودی به ما تجلی ذات
جهان حسن قدیم است و عشق لم یزلی
مدینه ای که مصون است و ایمن از نکبات
به هر طرف که نظر می کنم نمی بینم
جز آفتاب رخت در جهات و غیر جهات
رخش به دیده معنی ببینی ای صوفی
ز رنگ زرق و ریا پاک اگر کنی مرآت
بیا بیا که به دیدارت آرزومندم
چنانکه تشنه به آب زلال در فلوات
دلم نشد به سلامی اگرچه شاد از تو
علیک الف سلام و مثله برکات
سجود روی تو کردم، به پیش حق این است
عبادتی که قبول است و باشد از حسنات
بیا که تا شب قدر من است گیسویت
شبم گذشت به قدر از هزار قدر و برات
دلی که عارف روی تو شد ز دوزخ رست
که عارفان جمال تواند اهل نجات
مرا ز کعبه کویش مگو به مسجد رو
که حق پرست چو صوفی نمی پرستد لات
مباش بسته تقلید و ظن که ممکن نیست
کز این طریق به منزل کسی رسد هیهات
نسیمی آتش وحدت چنان تجلی کرد
که بانگ «انی اناالله » برآمد از ذرات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
هیچ می دانی که عالم از کجاست؟
یا ظهور نقش آدم از کجاست؟
یا حروف اسم اعظم در عدد
چند باشد یا خود اعظم از کجاست؟
گنج دانش را طلسم محکم است
این طلسم گنج محکم از کجاست؟
آن دمی کز وی مسیحا مرده را
زنده گردانید آن دم از کجاست؟
خاتم ملک سلیمانی ز چیست؟
حکم تسخیر است خاتم از کجاست؟
چیست اصل فکرهای مختلف
وین خیالات دمادم از کجاست؟
آن یکی اندوهگین دانی ز چیست؟
وین یکی پیوسته خرم از کجاست؟
ای نسیمی ز آنچه میدانی بگوی
کاین یکی بیش آن یکی کم از کجاست؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
زلف تو شب قدر من و روی تو عید است
وز زلف تو اندیشه ادراک بعید است
ابروی تو هریک مه عید است از آنرو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است
تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است
هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده است
خالی نبود تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده است
رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خداروی، بدینسان که شنیده است
دانی که ز عالم که برد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده است
تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده است
تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
سالک عشق تو هر دم به جهان دگر است
هر نفس طالب وصلت به مکان دگر است
گرچه وصف تو کنند اهل تفاسیر و کلام
مصحف روی تو را شرح و بیان دگر است
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوی
منطق الطیر اولوالفضل زبان دگر است
عاشقان را رخ زرد ار چه دلیل است به حق
بر رخ اهل دل از عشق نشان دگر است
کشته لعل لبش کی کند اندیشه مرگ
همدم روح قدس زنده به جان دگر است
چند خواند به سر خوان بهشتم زاهد
دعوت محرم اسرار به خوان دگر است
گرچه ترکان همه با تیر و کمانند ولی
چشم و ابروی تو را تیر و کمان دگر است
گرچه خوبان همه شکر لب و شیرین دهنند
دل من شیفته تنگ دهان دگر است
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد
لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
از پی سود و زیان چند به بازار روی
تا بگویند که آن خواجه فلان دگر است
چهره زرد مرا سهل مبین ای زاهد
کاین زر نادره معیار ز کان دگر است
رمز عارف به تصور نتوان دانستن
لغت طرفه این زمره لسان دگر است
غرقه بحر غمش یاد ز ساحل نکند
ساحل غرقه این بحر کران دگر است
چون نسیمی به یقین از کرم فضل رسید
کی خورد غصه که هردم به مکان دگر است