عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
یارب به رسالت رسول عربی
یارب به حریم روضه پاک نبی
عفوی کن و درگذر ز هر جرم که کرد
بیچاره فضولی از ره بی ادبی
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
فضولی : دیوان اشعار فارسی
مقدمهٔ دیوان فارسی
الله الله‌! چه خزانه‌ای است معانی که از ابتداء خلقت اشیاء‌، اصحاب شرایع و اهوا به اختلاف مذاهب و آرا، در احکام صواب و خطا، به مراد و مدعا از آن صرف می‌نمایند. و چه سلکی است کلام که دُرهای آن خزانه را دانه دانه چنان به سلسلهٔ ضبط کشیده که هیچ معنی بی آن صورتی نمی‏‎گیرد و اتمام نمی‌پذیرد.
نیست مستغنی به سان جان و تن‌،
از سخن معنی و از معنی سخن
تعالی الله چه درّاکی است دل که همیشه از آن خزانه جواهر معارف بیرون آورده به رشتهٔ عبارت می‌کشد و چه مشاطه‌ای است زبان که آن جواهر منظومه را گردنبند شاهد روزگار ساخته‌، هم جواهر را قیمت و هم شاهد را زینت می‌افزاید:
به حقارت نتوان کرد نظر سوی سخن
سخن آن است که از عرش برین آمده است
دل ما میل سخن چون نکند کان گوهر
خاص ا‌ز بهر دل ما به زمین آمده است
هر آینه بهترین کلامی که طوطی ناطقه را در شکرستان شوق و ذوق آن‌، رغبت تکلم می‌افزاید، زمزمهٔ ذکر متکلمی است که ناظم قدرتش از عبارت صور ملک و مضمون معانی ملکوت‌،‌ سلسلهٔ آ‌فرینش را به لطافتی و نزاکتی نظم داده که نظربازان عالمِ صورت در مطالعهٔ حسن عبارتش‌ به بحر تحیر فتاده‌اند و صاحب‌مذاقان خلوتسرای معنی در ملاحظهٔ تدقیق مضمون آن‌، مهر خاموشی بر لب نهاده‌ا‌ند:
چه طرفه نظم لطیف است این که استادش
نظام داده به حسن عبا‌رت و مضمون‌
اسیر سلسهٔ قید او شده همه کس‌
برونیان ز برون و درونیان ز درون‌
و نیکوترین سرودی که نسیم ترنم آن غنچهٔ دلربا را لب به تبسم گشاید، صریر ثنای سخن‌آفرین است‌ که در نهانخانهٔ غیب از جواهر معارف‌، خزائن غیر محصوره ابداع نموده و از انقلاب حروف به هر خزانه‌ای کلیدی اختراع فرموده که متصل‌، به هر کلیدی خزانه‌ای را در گشایند و صحایف نظم و نثر را به جواهر گوناگون بیارایند:
سخن گنجینهٔ فیض الهی است
نمی‌گردد کم از صرف دما‌دم‌
نه‌ گنج پادشاهان مجازی است
کز او گر حبه‌ای گیری، شود کم
الحق شاه بیت محمدت سبحانی را قافیه از مدحت سلطانی سزد که کلک انگشت نمای انگشت معجزش در صفحهٔ فلک پنجهٔ ماه را به تقطیع دو مصراع مطلع نظم سلسلهٔ معجزات کرده‌:
خورشید نهاده روی بر خاک
در معرض پرتو جمالش
مه کرده ز شوق سینه را چاک
از حسرت شعلهٔ کمالش
و منظومهٔ ستایش ربانی را ردیف از درود پادشاهی زیبد که در نظم کلمات تشهد که اصل ایمان است‌، شهادت رسالتش به مثابهٔ مصراع ثانی ابیات شعر که مکمل مصراع اول باشد، متمم شهادت توحید گشته‌:
توحید مجرد است ضایع
هر چند رسانیش به غایت
چون هست ثبوت فضل ایمان
موقوف شهادت رسالت
صل اللهم علی صاحب الرسالة و سلم علی آله العظام و اصحابه الکرام الذین حملة الاعلام الدین و نقلة شرح احکام الشرع المبین رضوان الله تعالی علیم اجمعین
اما بعد، فقیر مستهام فضولی بیچارهٔ بی‌سرانجام‌، شمه‌ای از کیفیت حال بی تکلف‌ سؤال بدین منوال به زبان می‌آورد و چنین عرضه می‌دارد که‌: چون در هنگام صباوت نظر اعتبار به کارخانهٔ عالم انداختم و شاهد اکتساب معارف را منظور و معشوق خود ساختم، در اثنای آن عشقبازی‌، گاهی محرک شوق فطری بر روی استعدادم‌، ابواب محبت نظم می‌گشود اما غیرت همت اکتساب معارف‌، منعم می‌نمود که این جمیله اگر چه مرغوب است چون مانع تحصیل کمال و علم می‌شود، نه خوب است‌. تا وقتی که مدت منع سخن سرآمد. روزی ناصح مشفق تکلم به خلوتسرای عزلتم در آمد و گفت:
قانع به هر چه هست مشو زآن که در طلب
حرص تو قدر و مرتبه افزون کند تو را
کاری مکن که در طلب رتبهٔ کمال‌
تقصیر اهتمام تو مغبون کند تو را
بدان که فضیلت شعر نیز علمی است به استقلال و نوعی است معتبر از انواع کمال که بعضی که انکار این کار نموده‌اند، از ذوقش واقف و به تصرفش‌ قادر نبوده‌اند:
گر هنرمندی به صنعت سرمه سازد خاک را
می‌نماید عیب در چشم مخالف‌، آن هنر
ور شکر را تلخ داند طبع صفراوی مزاج،
هست عیب از طبع صفراوی‌، نه از طبع شکر!
من چون این ترغیب و تحریض شنودم به ادای معذرت لب گشودم که‌: ای مشفق روشن دل‌! چنان گفته‌اند: «اول الفکر، آخر العمل» یعنی هر کاری که شروع را شاید، تفکر غایتش مقدم بر شروع باید. مبادا که این عمل به نوعی که غلبهٔ اشتهار یافته در نفس‌الامر مذموم باشد و مرتکب این سخنان‌ از توقع استحسان محروم گردد.
شعر شاید که کار بد باشد،
سعی در کار بد نکو نبود
کار خود را نکو ندانستن
نزد اهل خرد نکو نبود
جواب داد که‌: ای فقیر حقیر! فصحای مهارت پیشه و فضلای صواب اندیشه که غیر از تحقیق کیفیت این کار، کاری نداشته‌اند، در محاسن و محامد، این فن را به استدلال آیات و حدیث، رسالت‌های معتبر نوشته‌، شائبه‌ای نگذاشته‌اند و حضرت رسالت -‌علیه الصلاة و السلام - نیز فرموده‌اند:
«الشعر کلام حسنه حسن و قبیحه قبیح» یعنی که: اگر شعر خوب خواهد بود، بی تکلف کسی اگر به نظر تأمل در آرد، سخن خوب خاصیت‌های خوب دارد. اول آن که‌ قائل را بی تأسف صرف زر و تألم خسارت مال فرح‌های گوناگون به دل می‌رساند. دوم آن که‌، به واسطهٔ آن نام قائل بر صفحهٔ عالم باقی می‌ماند. سیوم آن که‌، نظم او غیر را نیز شهد طرب می‌چشاند:
می ذوق و سرور را باقی
جز سخن نیست در جهان ساقی
سخنی نیست در بقای سخن‌،
اوست باقی و بی بقا باقی
گفتم ای یار دلپذیر! فن شعر را ادوات و آلات بسیار است‌ و بی آلت شروع در صنعت دشوار است‌. شعرای سابق که این بادیه را طی نموده‌اند و بدین فن مشغول بوده‌اند، به مراعات سلاطین حمیده اخلاق و اختلاط اکابر صاحب مذاق و سیر باغ‌های بهشت آثار و نشاط شراب‌های خوشگوار و استماع نغمه‌های دلکش و مشاهدهٔ شاهدان‌ مهوش‌، اوقات گذرانیده‌اند و فنون کمال را به صد کامرانی به کمال رسانیده‌اند:
می‌شود در نشئه‌ای جمعیت اسباب فاش،
هر چه در دل از رموز معرفت پنهان بود!
نطق را جمعیت اسباب گویا می‌کند
چون معانی جمع گردد، شاعری آسان بود!
از من سودا زده توقع این فن عجب است که مولد و مقامم عراق عرب است‌. زیرا بقعه‌ای است از سایهٔ سلاطین دور و به واسطهٔ سگان بی‌شعور، نامعمور. بوستانی است سروهای خرامانش گردبادهای صرصر سموم و غنچه‌های ناشکوفه‌اش قبه‌های مزار شهیدان مظلوم‌. بزمگاهی است شرابش‌ خوناب جگرهای پاره پاره و نغمه‌اش ناله‌های غریبان آواره. نه نسیم راحتی را به صحرای محنت فزایش گذاری و نه بیابان پر بلایش را از سحاب رأفت امید تسکین غباری.‌ در چنین ریاض ریاضت غنچهٔ دل چگونه گشاید و بلبل زبان چه سراید؟
ملکی‌که درو، نی‌است راحت اثری،
هرگز فرحی نکرده بر وی گذری،
مشکل که مقیما‌ن و اسیرانش را،
ممکن باشد که دم زنند از هنری!
جواب داد که‌: ای دردمند! صحبت سلاطین، سرمایهٔ حسد است و نشئهٔ شراب موجب عذاب ابد است و مصاحبت ندما مانع خلوت خیال است و کثرت مال‌، باعث غفلت اهل حال.‌ المنة لله دیاری داری از این آفت‌ها دور و مقامی گرفته‌ای اسباب فواحش در او نامقدور. بدان که اکثر اولیا و صلحا و مشایخ و علما که سرمستان بادهٔ شوق الهی و عاشقان جمال محبوب حقیقی بوده‌اند و همیشه ترک لذات دنیا و مخالفت هوا می‌نموده‌اند، چون به تیغ محبت هلاک شده‌اند، همه در این دیار، خاک شده‌اند. حالا خاک این دیار به خاک آن مظلومان آمیخته است و خون آن شهیدان بر این خاک ریخته است‌ و قضا طینت تو را بدین خاک سرشته و نصیب مقدرات را بر این خاک نوشته. چون در این مهد محنت به شیر مشقت پرورده‌ای و در این آب و هوا نشو و نما کرده‌ای‌، می‌دانم که در جبلت‌، اثر درد داری و اثر درد است سرمایهٔ سخن گذاری.‌ مگو که اسباب عیش و عشرت‌، سخن‌سرایی را به کار آید. از درد سخن گوی که گوی سخن را درد می‌رباید:
نپنداری که باشد ذوق در گفتار بی دردی
که نی دردی درون دل، نه داغی بر جگر دا‌رد
نمی‌بخشد سخن را ذوق عیش و عشرت و راحت
سخن کز محنت و اندوه و غم خیزد اثر دارد
چون معذرت را مجال نماند و مجاذبهٔ سخن مرا به سر حد رغبت رساند، کمر اهتمام بر میان جان بستم و پس زانوی تفکر نشستم‌ گاهی به اشعار عربی پرداختم و فصحای عرب را به فنون تازی فی‌الجمله محظوظ ساختم‌. و آن بر من آسان نمود، زیرا زبان مباحثهٔ علمی من بود. و گاهی در میدان ترکی سمند طبیعت دوانیدم و ظریفان ترک را به لطافت گفتار ترکی تمتعی رسانیدم‌. آن نیز چندان تشویشم نداد. چون به سلیقهٔ اصلی من موافق افتاد. و گاهی به رشتهٔ عبارت فارسی گهر کشیدم و از آن شاخسار، میوهٔ کام دل چیدم. اما به واسطهٔ رغبت اغلاق عبارت و مودت دقت مضمون که در جبلت داشتم‌، همیشه طبیعتم به معما و قصیده میل می‌نمود. خیال غزل به خاطرم نمی‌گذشت‌، و سیاح فکرم حوالی تصرف آن نمی‌گشت‌ چرا که غزل‌، عبارت از شرح درد دل عاشق است به معشوق مشفق و بیان کیفیت معشوق است به عاشق صادق‌. و این پیوند، میانهٔ جوانان نو رسیده صورت می‌بندد و به تحریک مصاحبت نورسان ساده دل به ظهور می‌پیوندد.
مضمون‌های مبهم و لفظ‌های مغلق‌، در این اسلوب کسی را از جا بر نمی‌آرد. زبان مخصوص و عبارت معینی دارد. شاعرانی که به مساعدت تقدیم زمانی‌، دم از سبقت زده‌اند و به معاونت سبقت‌، اتفاقاً پیش از من آمده‌اند، همه ادراک بلند و طبع دوراندیش داشته‌اند و هر عبارت لطیف و مضمون نازک که غزل را به کار آید، چنان برداشته‌اند که قطعا در ظاهر چیزی نگذاشته‌اند. کس را بر جمیع گفتار ایشان اطلاع باید تا سعیش را شائبهٔ توارد ضایع ننماید.
وقت‌ها بوده که شب تا سحر زهر بیداری چشیده‌ام و به صد خون جگر مضمونی را به عبارت کشیده‌ام‌ و چون روز شده‌، آن را به عیب توارد قلم زده‌ام و از تصرف آن باز آمده‌ام‌. و وقت‌ها شده که روز تا شب به دریای فکرت فرو رفته‌ام و گوهر خاصی‌ به الماس سخن سفته‌ام‌. چون گفته‌اند که این مضمون از فهم دور است و این لفظ در میان قوم نامعمول و نامشکور است‌ از نظر انداخته‌ام و به سلسلهٔ تسوید مقید نساخته‌ام. عجب حالی است که گفته را جهت آن که گفته‌اند، نباید تصرف نمود و نگفته را جهت آن که نگفته‌اند، متصرف نباید بود:
یاران گذشته بس که کردند
تاراج عبارت و معانی
شد تنگ فضای نظم بر ما
فریاد ز سبقت زمانی!
حقا که همین احتراز علت اختیار تخلص واقع شده چرا که در ابتدای شروع نظم‌، هر چند روزی دل بر تخلصی می‌نهادم‌. و بعد از مدتی به واسطهٔ ظهور شریکی‌، به تخلص دیگر تغییر می‌دادم‌. آخر الامر معلوم شد که یارانی که پیش از من بوده‌اند، تخلص‌ها را بیش از معانی ربوده‌اند. خیال کردم که اگر تخلص مشترک اختیار نمایم در انتساب نظم بر من حیف رود، اگر مغلوب باشم‌ و بر شریک ظلم شود، اگر غالب آیم‌. بنابر رفع‌ ملابست التباس «فضولی» تخلص کردم‌ و از تشویش ستم شریکان پناه به جانب تخلص بردم‌.
و دانستم که این لقب‌، مقبول کسی نخواهد افتاد که بیم شرکت او به من تشویشی‌ نتواند داد. الحق ابواب آزار شرکت را بدین لقب بر خود بستم و از دغدغهٔ انتقال و اختلال رستم‌:
کرد بدنامی مرا از ا‌ختلاط خلق دور
عزلتم شد موجب مشغولی کسب هنر
منت ایزد را که شد نیک آنچه بد پنداشتم‌
خار من گل‌، خاک من زر گشت‌ [و] سنگ من گهر
فی‌الوقع تخلصی وا‌قع شد موافق هوای من و لقبی اتفاق افتاد مطابق دعوای من به چندین وجوه‌:
اول آن که من خود را یگانهٔ روزگار می‌خواستم‌. و این معنی در این تخلص به ظهور پیوست‌،‌ و دامن فردیتم‌ از دست قید شرکت رست‌. دیگر آن که من به توفیق همت‌، استدعای جامعیت جمع علوم و فنون داشتم‌، تخلصی یافتم متضمن این مضمون‌. چرا که در لغت‌، جمع فضل است بر وزن علوم و فنون‌. دیگر، مفهوم فضولی به اصطلاح عوام‌، خلاف ادب است و چه خلاف ادب از این برتر که مرا با وجود قلت معاشرت علماء عالی مقدار و عدم تربیت سلاطین نامدار مرحمت شعار و نفرت‌ سیاحت اقالیم و امصار، همیشه در مباحثهٔ عقلیه‌، دست تعرض در گریبان احکام مختلفهٔ حکماست و در مسائل نقلیه‌، داعیهٔ اعتبار‌ اصول اختلاف فقهاست و در این فنون سخن به استاد یک فنهٔ هر فن مباحثهٔ حسن عبارت‌ و مناقشهٔ لطف اداست اگر چه این روش نشانهٔ کمال فضولی است اما نشانهٔ کال فضولی است‌:
دید دوران در حصول علم و عرفان و ادب
اهتمام و اجتهاد و سعی و اقدام مرا
بر خلاف ا‌هل عالم، یافت عزم همتم،
کرد در عالم فضولی زین سبب نام مرا!
المنة لله که ایام ارتکاب این فن گرامی و اوقات تعلق این نام نامی‌، همیشه بر من به خیر گذشت. و از میان خاک اولیا، به تکمیل هر رساله‌ای که توجه نمودم‌، اتمام آن به آسانی میسر گشت‌ غیر از غزل‌های‌ فارسی که صورت تتمیم آن در پردهٔ تأخیر مانده بود و شروع در آن‌، بواسطهٔ موانعی که قبل از این مذکور شد، مشکل می‌نمود، تا آن که روزی گذارم به مکتبی افتاد. پرپچهره‌ای دیدم فارسی نژاد. سهی سروی که حیرت نظارهٔ رفتارش الف را از حرکت انداخته بود و شوق مطالعهٔ مصحف رخسارش‌، دیدهٔ نابینای صاد را عین بصر ساخته بود:
سرو چمن لطف‌، قد دلکش او
شمع شب قدر، عارض مهوش او
سروی که ز دیده می‌خورد آب مدام‌،
شمعی که همیشه از دل است آتش او
چون توجه من دید، از گفت‌های من چند بیتی‌ ‌طلبید. من نیز چند بیتی از عربی و ترکی به او ادا نمودم‌. و لطایف چند نیز از قصیده و معما بر او فزودم‌. گفت که‌: این‌ها زبان من نیست‌، و به کار من نمی‌آید. مرا غزل‌های جگرسوز عاشقانهٔ فارسی می‌باید!
ابهام در معانی و اغلاق در کلام
کار اکابر علمای زمانه است
تاب عذاب فکر ندارند دلبران
مرغوب دلبران غزل عاشقانه است
بی تکلف از این سخن مرا خجالتی دست داد و آتشی در دل افتاد که خرمن اندوختهٔ مرا همه سوخت و در شبستان خیالم‌، شمع شوق غزل فارسی بر افروخت‌. شبی چند، خود را در آتش تفکر گداختم و در غزلیات فارسی دیوانی مرتب ساختم که هم مدققان کامل را مضمون‌های مبهمش دل فریب است و هم ظریفان ساده دل را از مائدهٔ مذاقش نصیب‌.
الهی به حرمت معصومان اهل بیت که این چند بیت‌ پراکنده را [که] جهت اقامت خود از گل رسوایی و سنگ ندامت بر آورده، بنا کردم و در اندود و آرایش آن خوناب‌ها خوردم‌، نظرگاه جمعی ساز که روزها در اندیشهٔ معانی به شب رسانیده و شب‌ها در فکر کیفیت‌‌ عبارت به روز آورده باشند و دانند که چه مقدار مشقت باید کشید تا گوهر خاصی از کان طبیعت بیرون آید.
از مقیمان کنار چشمهٔ حیوان مپرس
محنت و اندوه مجنون بیابان گرد را
نیست بی دردان عالم را ز درد ما خبر
دردمندان نیک می‌دانند قدر درد را
نه پایمال جمعی کن‌ که به چند بیت رکیک که آلت‌ جراری خود نموده و مهزل مجالس و محافل ساخته‌، افتخار نمایند و بنابر استدعای اظهار حیثیت‌ به دقایق الفاظ و معانی ابواب اعتراض‌های ناموجه گشایند.
عیب‌ناکان ز بس که شام و سحر
چشم بر عیب دیگران دارند
با وجود کمال خودبینی
خویش را در نظر نمی‌آرند!
توقع چنان است و ترقب آن از فضلای کامل هر دیار و فصحای روشن دل روزگار که اگر در ترکیب یا در مضمون بعضی زلتی یا خشونتی که خلاف این فن است واقع شده باشد، به ذیل عفو مستور گردانند و این نورسیدگان روزگار ندیده و این یتیمان غربت نکشیده که از خاک نجف‌ و خطهٔ کربلا سر بر آورده‌اند و در آب و هوای برج اولیا پرورده‌اند، در اثنای مسافرت به هر جا که توجه نمایند به نظر اعتبار درآیند.
چون خاک کربلاست فضولی مقام من‌،
نظمم به هر کجا که رسد، حرمتش رواست
زر نیست‌، سیم نیست‌، گهر نیست‌، لعل نیست‌،
خاک‌ است‌ شعر بنده‌، ولی خاک کربلاست!‌
***
خیز ساقی ‏که وقت کار آمد،
دور گل، موسم بهار آمد
گل تازه شکفت در گلزار،
نه یکی‏، هر طرف هزار هزار
هر گلی جلوه‌گر به رنگ دگر
هر یکی‏ از یکی دگر بهتر
وقت شد کاهل ذوق جام‏ کشند،
جام گلرنگ لاله فام‏ کشند
ساغر لاله‏‌گون ز دست منه،
انتظاری به اهل بزم مده‏
بزم را گرم‏ کن‏، بهانه مجو،
مکن‏ امساک چون پر است سبو
چون‏ کنی‏ اهل بزم را سرمست‏
بر دل می‏ کشان باده پرست‏،
به ‏که ذوق دگر بیفزایی‏،
مطرب بزم را بفرمایی‏،
که‏: دمی‏ گوشمال عود دهد،
بزم را ذوق از سرود دهد
بگشاید زبان به حسن مقال
در ثنای مهیمن متعال
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱ - تمهید
سر از خواب غفلت چو برداشتم
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
فضولی : ساقی نامه
بخش ۲ - نشاه جام اول
بیا ساقی آن آب آتش مزاج
کزو جمله درد دارد علاج
بمن ده مده بیش ازین انتظار
که دارم بسی درد سر از خمار
بیا ساقی آن آتش آب وش
که هست آرزوی من درد کش
بده تا برویم بتوفیق او
گشاید در گنج صد آرزو
بیا ساقی آن راح راحت فزای
که هست از همه کار مشگل گشای
بمن ده ز من ساز غافل مرا
بغم کار مگذار مشگل مرا
چو بک جام دادی من خسته را
گشودی زبان فرو بسته را
بسر نشاه جام اول دوید
زبان را زمان تکلم رسید
کنون بشنو از من که از گنج راز
بروی تو خواهم دری کرد باز
فضولی : ساقی نامه
بخش ۳ - مناظره بانی
شبی بود در سر مرا ذوق می
مذاق میم کرد دمساز نی
باو گفتم ای همدم اهل درد
چرا همچو من گشته زار و زرد
بگو وجه زردی رخسار چیست
ترا موجب ناله زار چیست
مرا محرم راز خود ساخت نی
ز راز نهان پرده انداخت نی
که من پیش ازین در فضای عدم
دلی داشتم خالی از قید غم
بر آسایش من قضا رشک برد
بدست بلای حوادث سپرد
که از باد شد جنبش خلقتم
بآتش گهی گرم شد الفتم
که از خاک نشو و نما یافتم
که از آب ذوق و صفا یافتم
بر افراختم رایت سرکشی
بسر سبزی و خرمی و خوشی
چو ممسک گره ها زدم بر درم
چو تجار بستم قصبها بهم
مرا کرد مغرور برک و نوا
شدم غافل از حادثات قضا
بناگه قضا چشم زخمی رساند
زمانه بآن مهربانی نماند
محبانم اعدای جانم شدند
همه دوستان دشمنانم شدند
نسیمی که بر پیکرم محله بست
مخالف وزید و قدم را شکست
ز من آب دامان الفت کشید
ز آتش مرا صد مضرت رسید
ز دل خاک بربود آرام من
که ای رفتنی باز ده وام من
دلم زین المها پر از درد شد
بدین گونه رخساره ام زرد شد
ولی دوش دیدم درین بوستان
عجب رمزی از تاک و از باغبان
ز تاکی که بگرفت دهقان شراب
هماندم باو در عوض داد آب
همان تاک کز باغبان آب خورد
باو در عوض شهد شیرین سپرد
کس از انقلاب حوادث نرست
فلک هر چه باشد بهر کس که هست
اگر می ستاند دگر می دهد
دگر می ستاند اگر می دهد
چو وام همه می شود مسترد
در ایام رسم است داد و ستد
برانم که هنگام عرض نیاز
دهند آنچه از من ستانند باز
سرودی که در هر محل می کشم
بشکرانه این امل می کشم
وگر رو نماید خلاف قیاس
از آن نیز چندان ندارم هراس
من از آتش و آب و خاک و هوا
گرفتم دو سه روز برگ و نوا
ز من هر یکی داده خود ربود
همان ماند با من که در اصل بود
ز فوت علایق چرا غم خورم
چه آورده بودم که با خود برم
مغنی ببین اقتضای زمان
به نی باد ده و زنی آتش ستان
چو خاشاکم اول بآتش بسوز
وزان پس چو شمعم روان بر فروز
به کار فضولی میفکن گره
قراری کزو برده باز ده
خوش آن رند بی قید رسوای مست
که وقف ره می کند هر چه هست
ز غوغای داد و ستد وا رهد
نه چیزی ستاند نه چیزی دهد
فضولی : ساقی نامه
بخش ۴ - نشأه جام دوم
بیا ساقی آن راحت افزای روح
که طوفان غم راست کشتی نوح
بمن ده که از غم نجاتم دهد
نجات از همه مشکلاتم دهد
بیا ساقی آن مظهر سر ذات
که خضر خرد راست آب حیات
بده زنده گردان من مرده را
تر و تازه کن نخل پژمرده را
بیا ساقی آن جام آیینه فام
که عالم درو می نماید تمام
بمن ده که تشویش دل کم کنم
زمانی تماشای عالم کنم
چو کردی مرا آگه از فیض جام
بجام دوم نشأه ام کن تمام
که دل از دوم نشأه گردد دلیر
کند بر تو اظهار ما فی الضمیر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۵ - مناظره با دف
معنبر شبی محفلی ساختم
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
فضولی : ساقی نامه
بخش ۶ - نشأه جام سوم
بیا ساقی آن جوهر صاف و پاک
که جمشید برد آرزویش بخاک
بمن ده که جمشیدیم آرزوست
نه با ملک جمشیدیم من به اوست
بیا ساقی آن ساغر سینه سوز
که می سوزد از شوق آن جم هنوز
بمن ده که آتش بهستی زنم
در دین آتش پرستی زنم
بیا ساقی آن راح ریحان شمیم
که کیفیت اوست خلق کریم
بمن ده دلم را گره بر گشای
برویم در راز دیگر گشای
ازین بیش فکر دل ریش کن
بجام سیوم نشأه ام بیش کن
که نطق از سیوم نشأه گویا کنم
رموز دگر بر تو افشا کنم
فضولی : ساقی نامه
بخش ۷ - مناظره با چنگ
شبی محفلی داشتم پر سرور
ببزمم چراغ می افکنده نور
سرم گرم بود از می لاله رنگ
زمانی شدم همدم تار چنگ
باو گفتم ای گشته زار و زبون
چرا ناله داری از حد برون
بپیچید بر خویش و بگشاد راز
گره کرد از رشته راز باز
که من منعمی داشتم در ازل
باحسان او بسته طول امل
زده دست عمری بدامان او
شده غرقه بحر احسان او
درین ره مرا ذوق هستی نبود
سوی هستیم لطف او ره نمود
ازان منعمم دور انداختند
اسیر غم دوریم ساختند
سرافراز بودم شدم پایمال
بهجران بدل شد زمان وصال
بسی داشت سرگشته ام کار چرخ
بسی تاب دیدم ز آزار چرخ
غم چرخ دولابی واژگون
بدین صورتم کرد زار و زبون
چنان کرد اندیشه انقلاب
مرا غافل از خود چو ذوق شراب
که جمعیت سابق از یاد رفت
هواهای پیشینه بر باد رفت
نمودم ازان حال قطع نظر
که گیرم سر رشته بار دگر
بمقصود اصلی شوم متصل
کنم حاصل از دور مقصود دل
پس از وفق حرمان و قطع رجا
که دل داده بودم بفوت و فنا
عزیزی بصد خواریم برد دوش
که بندد بکاری ز من رفت هوش
که بازم برای جفا می برند
نمی دانم آیا کجا می برند
بمنزلگه خود مرا بسته برد
بتعلیم پیش دبیری سپرد
جوان بخت پیر پسندیده
خمیده قد و نیک و بد دیده
سرافکنده ز اندیشه دهر پیش
بحیرت در اندیشه کار خویش
چو من دیده صد محنت از روزگار
شده روزگارش چو شبهای تار
پس از پرسش حال ایام غم
چو کردیم تحقیق احوال هم
همان شخص بوده که روز نخست
ازو بنیه خلقتم شد درست
پی من گرفته ره جست و جو
دگرگون شده صورت حال او
درین دور غافل ز هم عمرها
من او را طلب کرده ام او مرا
همان منعم پیش را یافتم
ولی نعمت خویش را یافتم
پس از محنت راه دور و دراز
بهم شکر لله رسیدیم باز
مپندار بیهوده دم می زنیم
دم از پرسش حال هم می زنیم
چنین بوده آیین کون و فساد
یکی بوده هم منشاء و هم معاد
مقرر چنین گشته بر اهل حال
که می خیزد از هم فراق وصال
دو کس را ز هم گر فلک با ستم
جدا می کند می رساند بهم
مغنی جدا چند مانی ز چنگ
جدایی مکن در بغل گیر تنگ
به تنگم من از دوری وجد و حال
درین دوری انداز طرح وصال
فضولی ناکام را در فراق
بیک مژده وصل خوش کن مذاق
خوشا آن خراباتی باده نوش
که برباید از مغز او باده هوش
نه از محنت وصل یابد اثر
نه از راحت وصل پرسد خبر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۸ - نشأه جام چهارم
بیا ساقی آن لاله باغ ذوق
که دارم ازو بر جگر داغ شوق
بده پیشتر زانکه از روزگار
شود بقعه تربتم لاله زار
بیا ساقی آن صیقل زنگ غم
کز آن می شود هر غم بیش کم
بمن ده که بسیار غم می کشم
ز بسیاری غم ستم می کشم
بیا ساقی آن مرهم ریش دل
کزان می شود رفع تشویش دل
بمن ده که تشویش دارم بسی
ز تشویش من نیست آگه کسی
چو کیفیت می مرادست داد
بچارم قدح نشأه ام کن زیاد
که در چارمین نشأه شیدا شوم
باظهار اسرار گویا شوم
فضولی : ساقی نامه
بخش ۹ - مناظره با عود
شبی خواستم بزمی آراستم
سرودی ز بهر طرب خواستم
صدایی بگوشم رسانید عود
که چون عودم از سر برون رفت دود
باو گفتم از خازن گنج راز
که هم اهل سوزی و هم اهل ساز
بگو این نوا از که آموختی
که برگ نشاط مرا سوختی
چه سرست مضمون گفتار تو
چه رمزست در پرده کار تو
که سوزنده با نواهای تر
ترا نیست جان داری از جان اثر
تو یک مشت چوبی نوای تو تار
ز نارست کافی ترا یک شرار
برانم که گر در تو می بود درد
نمی ماند تا این زمان از تو گرد
همانا تو از حال خود غافلی
ازان رو بدین گونه فارغ دلی
نداری بآواز خود آرزو
نمی گویی ار کس نگوید بگو
بمن گفت عود مسرت اثر
که من زانچه گفتی ندارم خبر
مرا روز اول که می ساختند
درون دلم ذوقی انداختند
که آن ذوق از من مرا در ربود
در بی خودیها برویم گشود
نمی دانم این پیکر من که ساخت
چرا سعی کرد و برای چه ساخت
ز من نیست این ناله زار من
ز استاد دان جنبش کار من
مدان از من این نالهای حزین
نه بر من بر استاد کن آفرین
نه تنها مرا داده این حال دست
درین محفل بی خودی هر که هست
چو من غفلتی دارد از حال خویش
نمی داند انجام اعمال خویش
ولی هست سازنده در ازل
که او نقش بندست در هر عمل
من و تو درین کار گه آلتیم
نه صنعتگری آلت صنعتیم
مغنی بده عود را گوشمال
که ظاهر کند بر تو تحقیق حال
بزن تا بگوید ببانگ بلند
که ذاتست چون و صفاتست چند
ظهور حقیقت نمای از مجاز
مگو کز فضولیست افشای راز
خوشا آنکه سرمست افتاده است
ارادت به پیر مغان داده است
نمی داند از مستی می مدام
که ساقی کدامست و ساغر کدام
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۰ - نشأه جام پنجم
بیا ساقی آن آب کوثر سرشت
که لب تشنه اوست حور بهشت
بمن ده که مداح پیغمبرم
نصیب است البته در کوثرم
بیا ساقی آن لعل عالی ثمن
بمن ده بها عقل بستان ز من
که دیوانه ام کرد رسوای عقل
مرا بیش ازین نیست پروای عقل
بیا ساقی آن جام مخلص نواز
که در نشأه اوست افشای راز
بمن ده مرا مست و مدهوش کن
بهر نشأه نکته گوش کن
چو از باده کردی رخم لاله گون
به پنجم قدح مستیم کن فزون
که در نشأه پنجم آرم شکست
بقفل در گنج رازی که هست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۱ - مناظره با طنبور
شبی رقتی داشتم در نماز
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۲ - نشأه جام ششم
بیا ساقی آن جوهر بی بدل
که در نشاه اوست فیض ازل
بمن ده که فیضی رساند مرا
دهد ذوقی از من ستاند مرا
بیا ساقی آن ساغر پر شراب
نگین مرصع بیاقوت ناب
بمن ده که من هم بآن لعل تر
مرصع کنم چهره همچو زر
بیا ساقی آن مایه عز و جاه
که درویش را می کند پادشاه
بده تا ندانم من بی نوا
که فرق از گدا چیست تا پادشاه
چو ذوقی رساندی ز می بر دلم
بجام ششم گرم کن محفلم
که ذوق از ششم نشأه گیرد کمال
دلیری کند دل باظهار حال
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۳ - مناظره با قانون
شبی داشتم صحبتی چون ارم
نه اندوه ره داشت آنجا نه غم
پری چهره ای بود قانون به دست
چو می نغمه اش خلق را کرده مست
چه قانون یکی طرفه صندوق راز
درش خازن معرفت کرده باز
چو کشتی که او را بود سیم بار
ز دریاش موج افکند بر کنار
چو لوحی که نقاش گیرد به پیش
کند ورزش نقشه تا کار خویش
ازو چون شنیدم نوای حزین
به او گفتم ای لعبت نازنین
شنیدم که چون من تو هم عاشقی
درین شیوه بر عاشقان فائقی
ولی حیرتی دارم از کار تو
که از عشق دورست اطوار تو
همه عاشقان راست شام و سحر
پر از اشک چون سیم روی چو زر
همه بی دلان راست از دست غم
به هر پهلویی صد خدنگ ستم
همه خسته اند از شفا بی نصیب
رگ جان سپرده به دست طبیب
گذشتست در هجرشان ماه و سال
به جز نام نشنیده اند از وصال
ترا رتبه از عاشقان برترست
مگو شیوه و شیمه ات دیگرست
پسندیده ای طبع جانانه ای
به جانانه همراز و هم خانه ای
سرت راست بالین زانوی دوست
ترا متصل روی بر روی دوست
در آغوش یارست مأوای تو
وزو گشته حاصل تمنای تو
شب و روزت از غایت قرب هست
به بوسیدن دست دلدار دست
چه کردی ترا این مقام از کجاست
بگو راز خود را به عشاق، راست
دلیل ره وصل جانانه باش
بما کاری آموز و مردانه باش
چنین گفت قانون که ای سست رای
همه آنچه گفتی رساندم بجای
نشد راضی از من بدانها حبیب
نخورد از چنین رنگ و زیور فریب
گذشتم ز خود و ز همه کار خود
ندادم سر خود به آزار خود
گزیدم طریق رضای همه
نهادم سر خود بپای همه
سراپای جسمم همه گشت گوش
که پندی کنم گوش از اهل هوش
اگر چه مرا بود چندین دهن
نگفتم ز خود پیش کس یک سخن
برویم کسی گر زد و کرد بد
زدم بوسه بر دست آنکس که زد
رگی را ز جسمم کسی گر برید
نه آهی بر آمد نه خونی چکید
زدم دست بر دامن اهل دل
رضا جوی دلها شدم متصل
بدین شیوه مقبول جانان شدم
سزاوار تشریف احسان شدم
مشو خودنما تا شود دوست، رام
که رسواست محبوب رسوا مدام
مغنی به قانون گرفتی بگیر
که سیمت چرا کرده زینسان اسیر
کجا عاشقی و کجا جمع سیم
بکش سر ز سیم و مکش هیچ بیم
تو با سیم رازی بیاموز کار
فضولی صفت باش بی سیم زار
خوشا آنکه رفت از طبیعت بدر
نشد هر طرف چون قدح جلوه گر
بپای خم می چو دردی نشست
بدردی همین شد چو می پای بست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۴ - نشأه جام هفتم
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را باو هست صد اشتیاق
بده بیش ازین تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
بیا ساقی آن منشاء هر کمال
که کامل ازو می شود اهل حال
بمن ده که دفع ملالی کنم
درین جهل کسب کمالی کنم
بیا ساقی آن لعل یاقوت رنگ
که سنگست بر شیشه نام و ننگ
بمن ده که بخشد صفای تمام
دلم را ز اندیشه ننگ و نام
ببین مستیم مست تر کن مرا
نهفتم قدح بی خبر کن مرا
که در نشاه هفتمین بی حجاب
کنم شمه ای شرح حال خراب
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۵ - مناظره با مطرب
شبی داشتم مطربی هم نشین
وزو بود بزمم چو خلد برین
به او گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری به دست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
به او گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مایل غیر که اسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
به دف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
به قانون مکن راز دل را عیان
که دارد به اظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت به دست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند به من
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۶ - مثنوی
خیز ساقی بساط می برچین
می به مستان مده زیاده ازین
گر چه می دلگشا و روح فزاست
گذرانیدنش ز حد نه رواست
کار بی ذوق و بی ملال خوشست
هر چه باشد به اعتدال خوشست
ای دل از خازن خزانه ی راز
مستمع را ز خود ملول مساز
زین در تر بس است این مقدار
مکن ارزان و زین زیاده میار
ور هنوزت هوای گفتارست
گنج بی حد متاع بسیارست
در گنجینه ی دگر بگشای
به ازین جوهری دگر بنمای
تا شود در تفنن تو بدید
معنی لذت لکل جدید
شکر کز رسم این جریده ی درد
کلک سرگشته پریشان گرد
کرد فارغ مرا به سرعت سیر
ختم الله امرنا بالخیر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زرساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یارب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی روز گردانم شبی باصبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را