عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
سحر که عامل دین را فزود رونق کار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
سپیده دم ز می لعل جوی جام بلور
خواص کوثر کاس و مزاجها کافور
ز عقد سبحه مجو نشئه صفای درون
که هست منشا آن ذوق دانه انگور
نیازمندی مستی که از سر عجز است
به از نماز فقیهی که سر نهد بغرور
ریاض میکده خوش روضه ایست یافته زیب
بساقیان چو غلمان و شاهدان چو حور
چه باشد ار نکند میل میکده زاهد
ز روضه دوری کافر نمی نماید دور
بدور ساغر می نازنین خطی دیدم
بدین عبارت رنگین و دلگشا مسطور
که ای نیافته کیفیتی ز هشیاری
فتاده شام و سحرگاه مست رگه مخمور
چه راه می سپری در طریق نامحمود
چه عمر میگذرانی به سعی نامشکور
مرو مرو که ازین ره نمی رسی بثواب
مکن مکن که ندارد چنین عمل مأجور
به بزم می دهی آرایشی ز ساغر و ساز
که آن نهایت ذوق است این کمال سرور
ولی ز معرفت هر دو نیستی آگه
ز بسکه مستی ذوقت ربوده است شعور
نه حدتست طبیعی که در مزاج می است
نه نغمه آنکه ز طنبور می رسد بظهور
دل شراب بمحرومی تو می سوزد
به بی نوایی تو نوحه می کند طنبور
پر هما زده بر سر از پی زیور
ز بهر حلیه به تن حله داده ز سمور
نشان مردمی از تو چه گونه جوید کس
که هست سیر تو در کسوت وحوش و طیور
ترا وحوش و طیورند تابع از سر عجز
تو کرده ای همه را خصم جان خویش به زور
ز بندگیت زده کرم ناتوانی دم
به خدمتت شده زنبور عاجزی مأمور
ز برگ ساده نموده یکی هزار الوان
ز زهر ناب یکی ساخته شراب طهور
کمال آن دو هنر از تو می پذیرد نقص
به صورتی که از آنها رسد بطبع نفور
چه گونه کرم بخونخواریت نبندد دل
ز نیش خویش معافت چه سان کند زنبور
قدم به مقبره نه گوش کن که نکته سراست
زبان لوح مزار از دهان حجره گور
مزن باهلی قبور از غرور استغنا
که طالبان وصال تواند اهل قبور
رهیست طول امل از وجود تا به عدم
منازلند صباح و مسا درین ره دور
تردد تو درین راه اگر بود صاد سال
مگو که قطع منازل نمی شود بمرور
شبیه نوع بشر دانهای تسبیح است
که نظم یافته در رشته سنین و شهور
روا مبین که بود گردش صغل (؟) سبحه
خلاف قاعده بی ذکر کردکار شکور
دل از تخیل دوزخ دمی مکن فارغ
که شمع از اثر نار دارد آن همه نور
نشاط شاهد و میخانه هر که دید امروز
بروز حشر ندارد قبول حور و قصور
می مغان مخور امشب که تا خوری فردا
سپیده دم ز کف ساقیان شراب طهور
شنیده ام که چو حکم خدا کسی شنود
اگر خلاف کند نیست در کنه معذور
فریب نفس مده در خطا که راه هوا
بگیر و باک مدار ان ربنا لغفور
گرفتم آن که مواخذ بفعل بد شنوی
بباغ روضه در آیی مطهر و مغفور
چنین که نیست خیالی ترا بغیر از شر
چنین که نیست هوایی ترا بغیر از شور
عجب گر از تو نیابد ملال رضوان هم
عجب گر از تو نه بیند قصور روضه قصور
همیشه کارکنان تواند بهر معاش
اگر جنوب و شمالست گر صبا و دبور
ولی ز نقد حیات تو می رسد دایم
بقدر آنچه کنند اجرتی بهر مزدور
چو جمع فائده جز مصرف خسارت نیست
چو نیست حاصل مزدور بیشتر ز اجور
بباد رفته شمر چون حباب خانه باد
خراب ساخته کز آنچه می کنی معمور
بهر کسی پی حسن معاش روی منه
فول وجه لمن ترجع الیه امور
علی عالی اعلی که در تمامی عمر
گرفته است باستادی از همه منشور
شهی که نام خوشش ورد بود و دور نبود
هنوز معجز داود و گفت و گوی زبور
میان مجمع ارواح داشت ذکر نداشت
خبر هنوز ز اشباح مجمع مذکور
مکارم ملکی در صفات او موجود
مناقب بشری در وجود او محصور
حصول هر چه ز امکان کس ازو ممکن
قضای هر چه ز مقدور کس باو مقدور
به پیش مور سلیمان سزد کمر بندد
اگر میان بکمر بسته گیش بندد دور
اگر سیاست شرعش رسد بخطه چین
عجب اگر نشود بت ز برهمن مستور
و گر بچین گذرد ذکر دست پرشکنش
ز هوش می رود از بیم همچو بت فغفور
زهی فکنده نهیب عقاب فرمانت
بباز چرخ مهابت چو باز بر عصفور
دو کون را چو نقط کرده پایمال چو حق
چو کرده نام تو بر صفحه ازل مسطور
شکست می رسد از نام دلگشات بخصم
علی بهرچه رسد جزم می کند مکسور
دو چیز هست که هست از دلیل مستغنی
باین دلیل که هم روشن است هم مشهور
یکی طلوع خور از بهر روشنایی دهر
دوم تسلسل آلت برای دور دهور
پی نمودن آثار مهر کینه تست
که دور بعد فنا می کند بنای نشور
ز صور می رسد اموات را حیات مگر
بمرده مژده فیض تو می دهد دم صور
کسی که شرع تو دید از طریق کفر گذشت
باقتدای تو کرد از پل صراط عبور
قضا جمیله این کون را بمهر تو داد
حریم قدسی از آن عقد شد سراچه سور
اگر نه مهر تو بودی سبب نبودی مهر
ذکور را باناث و اناث را بذکور
بدوستی تو برپاست پیکر هستی
زمانه را توئی از عین دوستی منظور
بدوستان تو جور از زمانه نیست عجب
چه عیب قصد رقیبان ز عاشقان غیور
خطر نیافته مطلق ز آتش دوزخ
دلی که کرده درو فکر رحمت تو ظهور
کتابه ایست بطاق خورنق از بهرام
که در فضای نجف مرده که دارد کور
ز فیض شاه نجف عفو می شود گنهش
نجات می دهدش ایزد از ظلوم کفور
اگر هست ز کفار نیست قابل حشر
میان زمره اسلام می شود محشور
بلند قدر شها چاره کن و مگذار
بدست محنت ایام این چنین مقهور
منم ز محنت ایام با دل محزون
منم ز کثرت آلام با دل مهجور
گهی دویده بهر گوشه واله و حیران
گهی نشسته بکنجی مکدر و مهجور
نیافته مزه جام وصل و بزم نشاط
ندیده امنیت ملک امن و کنج حضور
میان قومیم افتاده کز نهایت نقص
ره کمال در ایشان بود دلیل قصور
نیند طالب سوز درون ذوق سخن
چنان همین پی نان بسته اند دل به تنور
نماید از قلم تیره نظم دلسوزم
بخلق کار عصای کلیم و آتش طور
یکی بخنده زند طعن شاعر . . .
یکی . . .ور
ز بس که آب دهانت زدند از هر سو
نشسته شعله ذوقم ز سینه محرور
بمزرع دل تیره چو خاک هند کنون
ز فلفل ار فکنم تخم می دهد کافور
گهی رهی سوی بحر سخن اگر جویم
که بهر نظم بر آرم لالی منثور
هزار بار سرشکم ز دیده می ریزد
ز غصه فلک بحر کون پر شر و شور
دری که لایق نظم است و قابل مدحت
نمی توان بکف آورد ز اختلاف بحور
شها فضولی درمانده را ز راه کرم
بساحلی کش ازین ورطه فساد فطور
بروز چون شب او آفتاب رفته برآر
فروغ صبح رسان در دل شب دیجور
گرفتم آن که ترا صبر هست بر بیداد
تدارک غم ما کن که نیستیم صبور
امید هست که تا بحر غیرت کرمت
احاطه همه خلق جهان کند جمهور
ز لطف بی عدد و التفات بی حد تو
رسد همیشه دلم را مسرت موفور
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ انیس القلب در جواب قصیدهٔ بحر الابرار خاقانی
دلم درجیست اسرار سخن درهای غلطانش
فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش
تعالی الله چه درهای لطیف آبدارست این
که زیب گوش و گردن می کند ابکار عرفانش
رهی دارد زبان گویا سوی این درج و آن دریا
که بی امساک می بینیم هر ساعت در افشانش
زبانست آنکه انسانیش می خوانند اهل دل
که حیوان تا نمی گوید نمی گویند انسانش
کسی قدر زبان خویش میدانم نمی داند
همانا قیمتی چندان ندارد لعل در کانش
سخن را رتبه تا حدیست کز تعظیم می خواند
معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش
الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی
خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش
مشو قانع بصوت و حرف کسب فیض معنی کن
که داود از نبوت میکند دعوی نه ز الحانش
ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی
که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش
مگو تن ذره خاکیست پا در کنه کارش نه
که سر گردانی صد خضر بینی در بیابانش
مگو جان نفحه بادیست فکر عین ذاتش کن
که بینی صورت و چشم اولوالابصار حیرانش
بعرفان کوش تا داری حواس و عقل در فرمان
چه کار آید ز استادی که بر چینند دکانش
بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی
که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش
ز زهد ار زرق خواهد خواست نفرت به ز تقلیدش
ز علم ار عجب خیزد بهتر از حفظ است نسیانش
نه از بهر خدا تعمیر مسجد میکند زاهد
برای خود فروشیهاست این تزیین دکانش
مگو تسبیح گردانست انگشت ریا پیشه
پی دنیا خریدن می شمارد نقد ایمانش
اگر پیوسته پر باشد ز می پیمانه رندی
ز شیخی به که با معبود خود سست است پیمانش
کسی گر از جهالت لاف دانش زد مکن باور
که دارد ره باصل حکمت و اسرار پنهانش
نه ز انسانست پنهان سر کار از دیده دانش
که اهل عقل و حکمت پرده بر دارد ز کتمانش
نه پنداری که بر صاحب دلان هند روشن شد
نه پنداری که دانستند دانایان یونانش
همه آنرا مدان حکمت که فهمیدست افلاطون
همه آنرا مخوان دانش که دانستست لقمانش
عصای موسوی بشکافت دریا را چه داند کس
که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش
ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت
محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش
ز محض جاهلی رمال را انیست در خاطر
که حکمی میکند هر جا نشست انگیس و لحیانش
منجم از کمال ناقصی این مدعا دارد
که در هر سیر تأثیریست با برجیس و کیوانش
ز زشت و خوب هر حکمی که رفت از مبداء خلقت
نمی افتد خلل از انقلاب چرخ گردانش
حریص از ابلهی دارد گمان آنکه می گردد
فقیر از کاهلیها منعم از سعی فراوانش
طبیب از بی وقوفی می کند دعوی اگر دردی
ز ناپرهیزی است و صحت از تعیین درمانش
فراغی نیست اهل حرص را زیرا اگر شخصی
شه ایران شود البته باید ملک ترانش
دلی گز آتش حرص است سوزان هست محمومی
دمادم اضطراب از بهر زر اوقات هجرانش
چو کس را نیست بر تکمیل اسباب جهان قدرت
ره حرص است آن راهی که پیدا نیست پایانش
کسی گز مال مردم این گمان دارد که تا باشد
دمادم قلیه و بریان شود آرایش خوانش
کجا آرد ترحم بر جگرهای دو صد پاره
کجا سوزد دلی بی رحم بر دلهای بریانش
خلایق را فراغی نیست در دور شه ظالم
بلای گوسفندست این که باشد گرگ چوبانش
مزن اره پی ترتیب تخت ای حاکم ظالم
به نخلی کز پی نفع تو پروردست دهقانش
گل اندامی که از لب مرهم ریش دلت بخشد
مروت نیست آزردن لب از آسیب دندانش
چه می سازی چنان تختی که خواهد رفت چون گشتی
بآن آبی که می ریزد فقیر از نوک مژگانش
تو در اموال دهقان چون شریکان بهره ای داری
بشرط آنکه از هر آفتی باشی نگهبانش
ترا باید کشیدن وقت فوت مال او تاوان
تو چون آفت شدی بر مال او بر کیست تاوانش
گل قرب سلاطین راست خار از چوب دربانان
نمی ارزد امید گنج بیم زهر ثعبانش
چو دارد قرب و سلطان بیم صد آفت گدا آن به
که سازد تخته تعلیم ترک از چوب دربانش
گدا را بوسه باید زد بچوب حاجبان زانرو
که دایم می کند دور از بلای قرب سلطانش
ره دیوان سلطان هر که بشناسد مخوان مردم
که مردم را نه رسم است این که باشد رفق دیوانش
تو کز حال سلاطین نیستی آگه نه پنداری
که سلطان مکرم و مرسوم اعیانست احسانش
باحسان ضروری کی توان گفتن کرم گویا
که سلطان مجرم و تحصیل دارانند اعیانش
کریم بی ریا آن اهل دل را می توان گفتن
که فرق از دوست تان دشمن نباشد پیش احسانش
اگر تیری به دشمن می زند مردی کرم پیشه
برای مرهم زخم از زر و سیم است پیکانش
فقیری گر باستعداد دانش این قدر داند
که تا دارد حیات از لطف ایزد می رسد نانش
چرا باید نهادن سر بتعظیم کی و کسری
چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش
به حکمت خالی از غیر خدا کن خانه دلرا
امین کعبه ات کردند به بتخانه مگردانش
مجو از غافلی ارشاد از هر غافلی چون خود
چه آگاهیست بت را زانکه آرد سجده رهبانش
مزن ای دوست دست صدق جز بر دامن شخصی
که باشد دور دست هر تعلق از گریبانش
چو سوزن در گذر از هر چه پیش آید که عیسی را
جو عزم آسمان شد سوزنی بگرفت دامانش
ز عالم رغبت ار برداشت عارف جای آن دارد
سمند همتش تند و بسی تنگ است میدانش
چه سان ماند مقید در چنین پستی سبک سیری
که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش
اساس بنیه دهرست غفلت ورنه کی سازد
بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش
سر ایوان به کیوان می کشد کسری نمی داند
که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش
مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است
اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش
ز کثرت رو بعزلت نه که گر ماند کسی بیکس
ملایک در مهالک می شوند انصار و اعوانش
نرست از فتنه دور زمان هر کس نشد فانی
فنا ملکیست از هر آفتی آسوده سکانش
کسی کز بهر دنیایی ندارد غم چه غم دارد
ز هول محشر و نصب صراط و وضع میزانش
اگر مالی که داری صرف کردی کامل عصری
بدان مالی که اسباب کمال تست نقصانش
ز خود بگذر که یابی وصل جانان کم مباش از مه
که ناچیزیست وجه وصل با خورشید تابانش
بفقر آموز و خندان زی که شمع از شعله آتش
چو دارد زندگی آتش بهست از آب حیوانش
فنا چون هست در عسرت بمیری به که در نعمت
که چون معسر ز عسرت رست نوعی نعمت است آنش
به دردی هر که معتادست از درمان نمی پرسد
ز رضوان بیشتر حظیست مالک را به نیرانش
بهشت هر کسی ذوقیست زیرا جنت طفلان
کنار مادرست و جوی شهد و شیر پستانش
کسی را میرسد لاف از کمال عشق در عالم
که تا جانش بود نذر غم جانان بود جانش
بجانان نیست عاشق عاشق جان خودست آنکس
که بهر راحت جانست شوق وصل جانانش
ز بهر آنکه هر کس فرق سازد نیک را از بد
نصیحت نامه آمد ز ایزد نام فرقانش
ولی تا خلق داند رتبه درد از دوا برتر
دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش
کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد
خدا جوی ار بود کس بهتر از شادیست احزانش
چو نعمت بیش یابی با کم از خود کم تکبر کن
که در اندک زمان با خویش خواهی دید یکسانش
ببار از دیده آبی تا شود کام دلت حاصل
که خاک آرد گل تر چون رساند فیض بارانش
بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس
که تابستان نباشد غصه برگ زمستانش
به ابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن
که بر نیکوئی یوسف حسد بردند اخوانش
ز مکر ایمن مشو بر قوت بازو مکن تکیه
که صید صد چو رستم میکند زالی بدستانش
مبادا با وجود عقل باشی غافل از حیلت
که آدم گر چه کامل بود از ره برد شیطانش
ملون ذره خاکیست هر دانه که میخواند
مقوم بر سر تاج شهان لعل بدخشانش
شهانرا ذره ذره خاک بر سر میکند دوران
فریبی میدهد چون طفل با اشکال و الوانش
چو دیدی چرخ را کج رو به نفع او مشو مایل
چو باشد میزبان قاتل نباید گشت مهمانش
بسر گر نشئه داری مکن ضایع بهر ذوقی
به کف گر جوهری داری مده از دست ارزانش
منه هر لاله رخساری که می بینی بدل داغش
مشو هر عنبرین خطی که می بینی پریشانش
بهر خاک سیه تخم وفا داری مکن ضایع
به تبدیل دو روزه گه مخوان گل گاه ریحانش
بسا بیدل که زد هم چون تو لاف از عشق محبوبی
پس از تعبیر صورت زان هوس دیدم پشیمانش
چو دارد زهر هجری در عقب هر شربت وصلی
نمی ارزد وصال هر که می خواهی بهجرانش
فقیه از ما سوی الله راه می خواهد سوی ایزد
زهی ناقص که رهبر میشوند امثال و اقرانش
خدا را اهل حق از حشمت فرعون میداند
نه چون فرعون باید معجز موسی عمرانش
اگر طالب به هستی خدا برهان طلب دارد
درین دعوی به هستی خدا هستیست برهانش
چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی
میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش
ز دانایی چو دم زد رزق را از محض دانایی
ز سعی خویش میداند زهی انسان و کفرانش
نمیدانم چرا دارد تکبر نفس نمرودی
چو شر پشه را دفع کردن نیست امکانش
قیاس عجز غیر خالق از حکم سلیمان کن
که آخر برد خاکش آنچه اول برد فرمانش
گر انسانست کس او را ز یزدانست ترس و بس
وگر دیوست باید داشت صد بیم از سلیمانش
صلاحی در فساد کفر دارد صاحب حکمت
وگر نه هر چه باطل شد برو سهلست بطلانش
و اگر چه هست گل مقصود دهقان بهر حفظ آن
ز گل به می نماید خار دیوار گلستانش
به ظالم دفع ظالم میکند دوران که گر چوبی
درشت افتاد می سازد درشتیهای سوهانش
بسا ایمان که آن از کفر می خیزد بیوسف بین
که در عزم کنه بت گشت سد راه عصیانش
تو ای غافل که فرمان خدا مطلق نمی گیری
گرفتم نیستی شایسته فردوس رضوانش
مشو چندان سیه رو هم که چون دوزخ شود جایت
کند از تیره گیهایت تنفر قیر و قطرانش
ز کافر می ستانی مال و می گویی حلالست این
چه می گویی که حالا می ستانی از مسلمانش
جهان شوریده دریاییست کز امواج آن موجی
بدور نوح پیدا شد لقب کردند طوفانش
ز بیم غرقه هر سرگشته ای بر روی این دریا
شنایی می کند چندانکه پر بادست انبانش
چو واصل گشت طالب ز انقلاب دهر کی ترسد
چو بط از غرقه هست ایمن چه باک از موج عمانش
مشو نومید در ایزدشناسی گر نه ای کاذب
امیدی کان به عفو اوست ممکن نیست حرمانش
چو مقبل قابل فیض حق افتد هست امیدی
که مدبر نیز گردد مظهر آثار غفرانش
خدا گر در خور اعمال خواهد دید در مردم
نخواهد دید چشم کس جمال حور و غلمانش
و گر هر کس که سهوی کرد محرومست از جنت
نخواهد برد از جنت تمتع غیر رضوانش
رسان فیضی که یابی قدر زنبور عسل را بین
چو دارد نفع برتر شد ز زنبور دگر شانش
به کسوتهای رنگین چند آرایش دهی تن را
چو مرگ آورد عریان باز خواهد برد عریانش
مراد از هر دو کونت حاصل آید بر ورع داری
ورع نخلیست کام هر دو کون اوراق و اغصانش
تویی بس عاجز و کار دو عالم بایدت کردن
عجب کاری ترا افتاده آسان نیست سامانش
مگر خواهی مدد از فیض روح پاک پیغمبر
که سامان مهم هر دو عالم هست آسانش
نبی هاشمی ابطحی امی مکی
که مفتاح در گنجینه دین کرده دیانش
قد او شمع انور صد چو ابراهیم پروانه
رخ او عید اکبر صد چو اسماعیل قربانش
امین خاتم ملک سلیمان خواجه سلمان
که می زیبد سلیمان خادم درگاه سلمانش
نه موسی هست چون او نه چو بطحی وادی ایمن
نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش
بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش
ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش
نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود
اساس از کاملان هند و شروان و خراسانش
سه رکن از خانه بود از خسرو و خاقانی و جامی
من از بغداد کردم سعی در تکمیل ارکانش
فضولی را بسعی خود نشد توفیق این جرأت
مدد کردند وقت کار هم ارواح ایشانش
الهی رحم بر بیهوده کاری کن که در عالم
نه در کسب معارف عمر ضایع شد به هذیانش
غلط گفتم نه هذیانست شعرم قیمتی دارد
چو در بحریست منزل همچو مروارید و مرجانش
بجرم شعر روز نصب میزان کی خطر دارم
نخواهد شد گران چیزی که بر بادست اوزانش
ز هر علمی دلم را بهره ده یارب چو میدانی
دل من پیر تعلیم است و من طفل سبق خوانش
ز کان طبع پولادی برون آورد خاقانی
سوی دریای هند ارسال کرد از سوی شروانش
به استادی ازان پولاد خسرو ساخت میر آتی
روان سوی خراسان کرد از دلهی و ملتانش
جلایی داد آنرا جامی آنکه جانب بغداد
فرستاد از برای خادمان شاه مردانش
مرا از کور طبعی نسبتی با آن نبود اما
بگستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش
بر آن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من
که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش
انیس القلب کردم نام این محبوب و میخواهم
که هر ساعت دهم در بزم اهل فهم جولانش
میسر کن که شمع محفل اهل نظر گردد
ندارم بیش ازین در پرده تضییع پنهانش
بدست پاکبازان امانت پیشه بسپارم
فرستم سوی دارالعدل روم از ملک ایرانش
بامیدی که در عالم ستانی و جهان گیری
رسد تأثیر فتح از دولت سلطان سلیمانش
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
یا من علت بتربته رتبه النجف
تو در شاهواری و خاک نجف صدف
بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو
بطحا گرفته نور نجف یافته شرف
گر دید بهر خاطرت از دیده آفتاب
وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف
قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف
دلهای روشن است بهر سو کشیده صف
ز ادراک سفله رموز تو هست دور
در از کجا و رتبه غواصی کشف
گر آب کوثرست و گر سبزه بهشت
آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف
از نوبهار شفقت و نیران قهر تست
جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف
بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست
کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف
گر مه بدرگه تو نهد رو چو آفتاب
خاک درت ز چهره او می برد کلف
آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد
معلوم شد ز مهر پدر نطفه خلف
کی می رسد بمعرفت سر ذات تو
هر کس که نیست عارف مضمون من عرف
خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار
هر بار ازان چو بار گنه می شود اخف
مغزم در استخوان بهوایت سرشته است
در سینه ام دلست بیاد تو پرشعف
حاشا که این هوا رود از استخوان برون
حاشا که این شعف شود از سینه برطرف
گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند
ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف
از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم
چون داردم لوای ولای تو در کنف
هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت
آمدند از منهی عفوت که لاتخف
شکر خدا که نقد حیات من از نخست
صرف ره تو شد بزخارف نشد تلف
چون دیگران نیم که کشم روز واپسین
بی فائده تأسف تقصیر ما سلف
از من سوای شکر نخواهد شنید کس
روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف
از آب چشم و چاک گریبان چه فائده
تا دامن رضای تو نارد کسی بکف
دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو
امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف
تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق
تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف
شام و سحر مداومت جسم و روح من
بادا همین مجاورت روضه نجف
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل
نماند نامیه را از خزان گره در دل
به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید
طلسم سلطنت زمهریر شد باطل
نهفت از نظر دهر چهره اندوه
صحیفه گل تر در میانه شد حائل
فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت
درخت گشت غنی آب جوی شد سائل
نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل
کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل
اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را
کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل
کمال سحر هوا بین که از تصرف او
بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل
کشید سرو قدانرا هوای گل سویی
که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل
گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل
چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل
گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک
کفیل نظم ممالک بجوهری قابل
محیط دایره معدلت محمد بیک
که لطف بیحد او هست بحربی ساحل
ز جذب غالب او جسته روزگار مدد
به عزم صایب او گشته حل هر مشکل
سموم نایبه را ارتباط او مانع
سکون حادثه را التفات او کافل
حذاقتش همه کل و جزو را حاوی
حمایتش همه خاص و عام را شامل
زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب
رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل
رسوم عرف تو احکام شرع را محیی
هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل
بلطف تو متضمن اعانت عالم
بقهر تو متحتم اهانت جاهل
مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور
همیشه سالک راهت بکام دل واصل
کسی که از ره طوع و رضای تو خارج
احاطه غضب کرد کار را داخل
کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو
گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل
ز فیض عدل تو البته می برد بهره
به بهترین عمل هر که می شود عامل
غنیمت است وجود تو در ریاست ملک
نشان لطف الهیست حاکم عادل
شها فضولی بیچاره خاک درگه تست
باو گهی نظری کن ازو مشو غافل
محب تست اگر حاضرست اگر غایب
غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل
امید هست که تا هست دور گردون را
بکر مرکز ثابت مدار مستعجل
سعادت ابدی خاک آستان ترا
کند چو سایر خدام درگهت منزل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
بر آنم که از دلبران بر کنم دل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
ای دل از غم مفکن رخنه بدیوار امل
صبر کن کآخر هر کار بهست از اول
ناامیدی مکن از بد شدن کار که هست
عقل را قاعده حسن امل حسن عمل
گر چه مشکل شدن کار ز دورست مدام
مشکلی نیست که از دور نمی گردد حل
تو همانی که دم از فیض قناعت زده
تو همانی که نداری گذار از حکم ازل
چه شد آیا که خلاف ره و رسم معهود
با قضا هست ترا دمبدم آهنگ جدل
با فلک دست و گریبان شده دعوی داری
که چرا نیست مرا همچو تو پرسیم بغل
چیست این رای سراسیمه که انداخته ای
به بنای ورع از دغدغه سهل خلل
گر ترا نیست نصیبی ز نهان خانه غیب
چه شود حاصل تذویر چه خیزد ز حیل
ور ز گنجینه تقدیر نصیب است ترا
می رساند سببی حضرت حق عز و جل
راست زانگونه در مهلکه ناکامی
سبب کام تو شد آصف دوران محل
در دریای کرم حضرت قاضی چلبی
ناظم سلسله رابطه دین و دول
نیک بختی که ز حل گر شود از خدامش
مشتری می طلبد فیض سعادت ز زحل
می تواند که دهد نظم بحسن تدبیر
که جهان را شود اجزای تناسب مختل
آیتی آمده در شان رفاهیت ملک
رحمتی بر همه خلق ز خالق منزل
نسق دانش او آمده از ما در غیب
توامان با روش شرع نبی مرسل
قلم اوست پی روشنی ظلمت ملک
آخرین شمع که افروخته عقل اول
ای ز آیینه صدق سخنانت دیده
عکس خود را همه ارباب خطا اهل زلل
گر چه در شربت لطف تو خواصیست مفید
می کند طبع بآن میل جبلی چو عسل
ز هر قهر تو هم از فایده خالی نیست
محض فیضیست چو خاصیت تخم حنظل
همه اسفل شده از فیض نوالت اعلا
همه اعلا شده در جنب جلالت اسفل
بود در جسم ولایت ز جفا کسر تمام
کرد جباریش ادارک تو مفصل مفصل
هر چه تدبیر ترا نیست موافق مشکل
که شمارد خرد از قاعده مستعمل
هر که پرسد ز من از هستی عرش اعظم
جای دارد که ترا گویم و آرم بمثل
سرو را نیست چنان سهل مرا محنت دل
که درین نسخه دهم شرح بوجه اسهل
هست امید که تفصیل المهای مرا
متأمل شده تحقیق کنی زین مجمل
تا اجل را گذری هست سوی ملک وجود
تا جهان را سبب نظم نمودست و علل
باد عدل تو مواد و علل نظم جهان
دور از دامن اندیشه تو دست اجل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
روشنست از سرخی روی شفق بر اهل حال
این که او را هست در دل ذره از مهر حال
هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است
هست ماه چارده را هم ازان مهر این کمال
نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر
ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال
هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی
در نظام ملک او راهی ندارد اختلال
هر سرافرازی که باشد بنده این خاندان
آفتاب دولت او را نمی باشد زوال
زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف
خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال
آن شهنشاه بلند اختر که در اوج شرف
اختر اقبال او عاریست از عیب وبال
آنکه از رأفت سواد هند در ایام او
آن صفا دارد که در رخساره محبوب خال
آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را
خوش نماتر از سواد نقطه جاه و جلال
آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد
ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان
بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال
آنکه طوطی طرازنامه اش آمد ز هند
شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال
آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را
گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال
آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند
بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال
آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش
داد شاهان همه روی زمین را گوشمال
آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک
در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال
قطب دین سلطان نظام الملک دریادل که چرخ
هست او را بنده در گردنش طوق هلال
آنکه با خاک در شاه ولایت متصل
از صفای صدق او خانیست او را اتصال
آنکه او را قبه پرنور شاه کربلاست
در شبستان سعادت شمع فانوس خیال
تابعان را داده فیض رأفت او سروری
سرکشان را کرده دست صولت او پایمال
شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند
داد رنگ زعفران بر صحفه عنبر مثال
گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی
ذره خاک سیه در هند بهر اکتحال
زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا
خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال
کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند
اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال
ای دلت آینه دار صورت فیض ازل
وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال
بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی
رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال
تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند
کز تو در آیینه طبعش بود گرد ملال
گر شود هر قطره از آب دریا گوهری
نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال
سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست
در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال
بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق
گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال
داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار
عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال
فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع
بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال
لطف داری بر محبان علی وه چو نکنم
گر نمی گویم ثنایت می شوم البته لال
نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست
گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال
تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق
آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال
از حجاب غیبت در خلوت سرای سلطنت
بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال
چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر
خادم لطف تو بشمارد مرا هم از عیال
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
سرم فدای تو ای خامه خجسته خصال
غزال مشک فشان طایر معنبر بال
کلید گنج سعادت ستون خانه علم
عصای موسی فکرت زبان طوطی حال
سرای دولت و اقبال را فروزان شمع
ریاض معرفت و فضل را خجسته خصال
تویی مقدمه اسباب آفرینش کون
تویی مقدمه صنع ایزد متعال
تویی محرر احکام کارخانه عقل
تویی مصور اشکال کارگاه خیال
تراست رابطه با تصرف ادراک
تراست ضابطه در تصور اشکال
کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت
ریاض ملک ز ریحان تست مالامال
اسیر سخن متصل تو می آری
ز حبس خانه خاطر به جلوه گاه خیال
ولیک تا نگریزد مدام می داری
ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال
عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست
بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال
تو داده ای پی زیور بسان گردن او
ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال
صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم
ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال
عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط
رخ مخدره معنی از تو مشگین خال
بلطف طبع منسوب حفظ هر قانون
بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال
تویی که میبری از لوح دل غبار الم
تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال
بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد
من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال
درین بساط بهم گشته ایم چندین دور
درین دیار بهم بوده ایم چندین سال
تو بوده ای همه دم دستگیر من در هجر
تو کرده ای همه جا محرمم به بزم وصال
اراک لست کما کنت مشفق بحقی
و دادک المتعارف به ای ذنب و ال
چنین هم از من بیدل مباش بی پروا
چنین هم از من بی کس مگرد فارغ بال
مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب
مورز نفرت هم شهریان بدین منوال
شنیده ام که ز بابل سر سفر داری
بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال
چو هم دیار منی حال من تو می دانی
نیازمندی خود با تو می کنم ارسال
خدای را چو بدان بقعه شریف رسی
شوی مقرب ارباب دولت و اقبال
دران محال که خوان سخی کسی بمیان
گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال
سیاه بختی من شرح ده مشو غافل
شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال
بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری
که در فلک ملک او را ندیده است مثال
به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع
بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال
ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست
فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال
کمال بندگی درگهش بعید ز نقص
ستاره شرف خدمتش بری زوال
قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل
قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال
زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا
نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال
وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب
وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال
سمی احمد مختار مصطفی چلبی
گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال
بدست یاری کلک تو بر همه عالم
کشیده مایده وسعت نوا و نوال
در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست
که هست در تو کمال و در آفتاب زوال
تویی بتاج سخن گوهری به استعداد
تویی بملک هنر والی به استقلال
سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند
زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال
برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد
دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال
ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک
بهر نزول صعودیست نیست امر محال
ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق
ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال
فکند نام تو در خلق شبهه اما
خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال
صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش
که بسته است بهر احتیاج راه سوال
شها فضولی زارم درین دیار ترا
همیشه داعی حسن عواقب آمال
ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار
دعای تو علمم بالغدو و الآصال
امید هست که تأثیر این دعا و ثنا
ترا نصیب شود از دم محمد و آل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دلی دارم پر از خون چون صراحی از غم عالم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم
مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی
حیات من دلی پر آتش است و دیده پر نم
نپرسد کس ز درد بی حد و حال بدم چون هست
بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم
ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی
مرا حالیست در قید خرد آشفته و در هم
صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف
کسی کو مرده ای در خانه دارد نیست بی ماتم
دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد
جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم
زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت
بذات اوست فخر فرقه نسل بنی آدم
ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد
بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم
دم جان بخش او جان می دهد صد چون مسیحا را
بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم
دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده
ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم
در افشای حقیقت ریخته خون منافق را
در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم
پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او
بجنت بار یابد رانده چوب عصا آدم
چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد
ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب
ز هر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم
زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی
بنای هستیش را رتبه تقدیم بر عالم
اگر سر رشته مهرت نبودی در کف دوران
فرو می ریخت نظم هستی این سلسله از هم
تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد
کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم
تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم
ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم
پیمبر پایه معراج فضل وحی قرب حق
همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم
خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد
نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم
نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش
ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم
به اعجاز نبوت می شکافد بحر را موسی
ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم
تویی کامل بدانش هیچ نقصی نیست ذاتترا
که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم
بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل
بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم
شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا
که قد همتم گردد ز بار محنت کس خم
ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو
ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم
اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن
بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی حاتم
الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس
فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم
اساس بی نیازی و بنای همتش باشد
چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
منم ببادیه نیستی نهاده قدم
بحرف قید ز کلک فنا کشیده رقم
حکیم عقل ز درک تشخصم عاجز
دبیر درک در اثبات هستیم ملزم
جهات ست ندارد حد احاطه من
بجزؤ لا یتجز است جوهرم توأم
در آرزوی سر زلف مهوشان عمریست
من شکسته بجسم ضعیف و قامت خم
میان شدت ایام گشته ام ناچیز
بسان دال که در او شده است آن مدغم
نیم مقید عالم حکیم بهر خدا
بمن مگوی حدیث حدوث حرف قدم
تو حال عالم کون و فساد میپرسی
ز من مپرس که من نیستم از آن عالم
مرا ز نشئه عشقست عالمی که درو
نه راحتیست ز لذت نه محنتی ز الم
چه عشق عشق حقیقی که بر صحیفه کون
طفیل او شده نقش مکونات رقم
نبی امی مکی محمد قرشی
صلاح ملک عرب فتنه ملوک عجم
مه سپهر وفا آفتاب اوج سخا
شه خجسته سر سرور حمیده شیم
سپاه دولت و دین را سوار خصم افکن
سریر شرع مبین را شهنشه اعظم
تمیز داده حرام و حلال را بسلوک
نموده راه نعیم و سقر بلا و نعم
سمنبری که چو بشکفته از ریاض حجاز
سهی قدی که چو بر خاسته ز خاک حرم
بعزم دفع معارض برون زده خیمه
پی شکستن اصنام بر کشیده علم
هزار کافر را از صنم بر آورده
بزیب حسن شکسته صف هزار صنم
چو او بکعبه درون آمده برون شده بت
بسعی او شده خالی حرم ز نا محرم
شنیده ام بره زهر کرده کرده سخن
بمعجزش پی اظهار مکر اهل ستم
کمال فیض نگه کن که در تن مرده
از و طبیعت آب حیات یافته سم
چو کوس عدل زده در حجاز و در بغداد
نموده طایر دولت ز طاق کسری سم
چو در یمن زده سر چشمه از انگشتش
بفارس یافته آتش که معارض نم
میان موسی و او فرق ماه تا ماهیست
کجا شکستن ماه و کجا بریدن یم
دمی که نشئه روزی گرفت هر قومی
بقدر حوصله در بزم منشا و مقسم
نشاط دولت اسلام یافت امت را
مذاق مستی می قوم عیسی مریم
همین بس است بتعظیم امت او مدح
همین بس است به الزام قوم ذمی ذم
جز او نیافته ز ابنای روزگار کسی
چو جبرئیل برادر چو مرتضی بن عم
اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد
ز بحر فضل چنان کاملی نگردد کم
چه حاجت است آرزوی صنعت خط
کسی که پای تواند نهد بلوح و قلم
زهی بحکم روان راح روح پرور را
حرام کرده بجمشید و تلخ کرده بجم
قبول شرع تو و رد مذهب حکما
عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم
بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال
اساس بنیه حق مانده آنچنین محکم
حدیقه ای ز ریاض رضای تست بهشت
کنایه ز گلستان کوی تست ارم
دمی که کرده ای از لعل گوهرافشانی
گشوده ای در گنج معانی مبهم
هزار قافله مرحمت به شهر وجود
نهاده روی به حکم خدا ز ملک عدم
گهی که لب به تبسم گشوده ای و به خلق
میان برگ گل تر نموده ای شبنم
هزار روضه روح و ریاض دل شده است
ز فیض شبنم و گلبرگ نازکت خرم
تو تاج اهل دلی ترک کرده دنیا
تو خاتم رسلی سنگ بسته بشکم
که برگ ترک بر آرنده است در گل تاج
نگین سنگ پسندیده است در خاتم
ملک بسجده آدم چه گونه سر ننهد
ز خاک پای تو بود است طینت آدم
حیات چون ندهت مرده را دم عیسی
ز فیض لعل لبت میزده است عیسی دم
سر از متابعت خضر چون کشد موسی
براه پیرویت می نهاده خضر قدم
پی عروج تو بسته ببام عرش قضا
ز چار عنصر و نه پایه فلک سلم
ستاره نیست که وقت عزیمت معراج
سپاه جاه تو کرده سپهر را مخیم
فلک نداشت ستاره زمین گل و سبزه
و لیک در شب معراج از نثار قدم
همین طبق طبق انداخت لعل و فیروزه
همان خزانه خزانه گهر رساند بهم
حکایت کرم حاتم است غایت کفر
بدور چون تو کریمی و در مجال کرم
ز نیم شمه لطف تو میتواند بود
هزار چون کرم خود هزار چون حاتم
شها فضولی ما گر چه هست محض خطا
خطاست گر بدل آریم با وجود تو غم
امید هست که از لطف تو پذیرد عفو
معاصی همه خلق و فضولی ما هم
تویی که روز جزا چون شفیع خلق شوی
جراحت همه را از تو میرسد مرهم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
دلا تا کی چنین در قید آن زلف دو تا باشم
اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم
گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم
گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم
مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی
چو من دیوانه ام بگذار در دارالشفا باشم
ندارم تاب دوری اینقدر از بخت می خواهم
نباشم بی تو یکدم با تو باشم هر کجا باشم
براهت در طلب عاجز نیم کز ناتوانیها
درین ره می توانم همره باد صبا باشم
هوایت را نخواهم کرد بیرون چون حباب از سر
مگر روزی که سر بر باد داده زین هوا باشم
من از رنج و عنای عشق دارم نشئه راحت
ندارم راحتی هر گه که بی رنج و عنا باشم
مکش ای هجر در کنج غمم بگذار تا زینسان
بسوز و گریه شبها شمع این ظلمت سرا باشم
حرامم باد لذتهای درد عافیت بخشت
اگر با لذت درد تو مشتاق دوا باشم
چنین تا کی من از تو بی خود و تو بی خبر باشی
تو محجوب از من و من آرزومند لقا باشم
من و عشق بتان تا زنده ام حاشا که بگذارم
طریق عاشقان و زاهدان خودنما باشم
نه رسم و راه زاهد رنگ و بوی عقل و دین جویم
ز قول و فعل واعظ طالب صدق و صفا باشم
به سجاده بساط آرای اطواری حیل کردم
به سبحه سلسله جنبان آیین ریا باشم
تعین خوش ندارم تا نیابد کس نشان از من
همان بهتر که گم در وادی فقر و فنا باشم
ملول از اختلاط ناکسانم ای خوش آن روزی
که نی با من کسی بی با کسی من آشنا باشم
نمی گنجد مرا در سر که از دون همتی چون مور
برای دانه آزرده در هر زیر پا باشم
بر آن می داردم همت که کام از حرص کم جویم
نهاده بر سر هر گنج پا چون اژدها باشم
کند همت مرا از جمله آفاق مستغنی
فقیر محتشم سیرت گدای پادشا باشم
نگردانم سگ کوی و گدای خوان کس خود را
سگ کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم
زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت
گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم
شهنشاهی که ممکن نیست پایان ثنای او
اگر یابم دوام عمر و مشغول ثنا باشم
بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم
به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم
گهی دامان و صف پنجه عنتر فکن گیرم
گهی مفتاح باب معجز خیبرگشا باشم
گهی پرده کش گلهای باغ انما گردم
گهی رشته کش درهای درج هل اتی باشم
گهی زنک شک از آیینه لاسیف بزدایم
گهی آیینه دار نور فیض لافتی باشم
دم از اوصاف آن شه می زنم صد غنچه را در دم
سزد گر چون صبا از نکهت آن دلگشا باشم
بخاک پای او پی برده ام کو خضر فرح پی
که او را سوی آب زنده گانی رهنما باشم
منم جا کرده در سلک سکان آشیان او
مرا می زیبد از سر خلقه اهل وفا باشم
نیم در مهر او از مالک و عمار و بوذر کم
چو صدقم از همه بیش است کم از کس چرا باشم
شها شفقت شعارا چشم آن دارم که در راهت
ز گمراهی نباشم اهل خوف اهل رجا باشم
مرا کافیست از عالم سر کوی تو سر منزل
نمی خواهم که یکدم از سر کویت جدا باشم
بهر نیک و بدی بخت از تو نومیدم نگردانم
اگر نیکم اگر بد قابل عفو و عطا باشم
همین بس اعتقاد من که در معموره هستی
همین حاکم ترا دانم همین تابع ترا باشم
بحیر کسر احکامت سر تسلیم پیش آرم
بامر و نهی فرمانت سگ طوق رضا باشم
ز لطفت گویم ار کیفیت ذوق و صفا یابم
ز قهرت دانم ار شایسته جور و جفا باشم
نه وقت انکسار عجز دل رنجانم از گردون
نه در خیر و تدارک نیز ممنون قضا باشم
اگر سلطانی عالم دهندم کی پسند افتد
پسند است اینکه درگاه ترا کمتر گدا باشم
چنان نبود که با خدام درگاهت شوم همدم
اگر با قدسیان در بارگاه کبریا باشم
شها این مقصد و این مدعا دارم که در عالم
ز لطفت و اصل هر مقصد و هر مدعا باشم
ز بحر فیض دریای نجف موجی رسد بر من
کنم غسل طریقت پاک از رجس خطا باشم
گهی از سایران جلوه گاه مصطفی گردم
گهی از زایران روضه خیرالنسا باشم
ز راه صدق باشم قاصد طوف حسن یعنی
بدان شه قاصد درگاه شاه کربلا باشم
ز زین العابدین و باقر و صادق رسم جایی
بارشاد ائمه قابل قرب خدا باشم
ز خاک خطه بغداد یابم نکهت موسی
ز اقلیم خراسان طالب نور رضا باشم
جواد از جود هادی از سخا بخشد مرا بهره
ز لطف عسکری مستوجب جود و سخا باشم
دمی کز ملک معنی سوی صورت مهدی هادی
بر افرازد لوای معدلت زیر لوا باشم
الهی چون فضولی روزیم کرد آن که پیوسته
ز الطاف علی و آل با برگ و نوا باشم
چو من در ابتدا از شاه مردان برده ام فیضی
چنان کن کین چنین از ابتدا تا انتها باشم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
زبان خوشست که توحید حق کند به بیان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان
زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیده او نقش کاینا ما کان
کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
که در حدیقه تن کرده جاری آب روان
فضای قدرت بی علتش چو دریاییست
که چشم عقل درو زورقیست سرگردان
هزار تحفه صلوات بر روان کسی
که بر گزیده آن حضرتست از انسان
نبی امی مکی محمد قرشی
ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان
بس است در صفت ذات او همین تعریف
که هست بنعم او حضرت شه مردان
ولی والی والا علی عادل دل
نظام دور فلک ناظم زمین و زمان
شه سریر سلونی امام انس و ملک
که وصف او چو صفات خداست بی برهان
کنون روایتی از معجزات او بشنو
که تازه می شود از استماع او دل و جان
روایتست که چون آن امام کافی رای
شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان
ز هر دیار نهادند روی جانب او
بدرد خویش ازو یافتند همه درمان
میان مردم بصره دران زمان بودند
محب و معتقد شاه اولیا دل و جان
دو نورسید کامل دو نطفه طاهر
دو مخلص متشرع دو طالب ایمان
باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر
بفصل هر دو بر آورده گل ز یک بستان
بعزم دولت پابوس آن سر آمد دهر
شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان
قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر
تن برادر مه را نماند تاب و توان
بدان رسید که جان از تن فسرده او
برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان
گشود لب به برادر وصیتی فرمود
که ای مراد دل و کام دیده نگران
دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر
امید بود که خواهیم شد گل خندان
تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش
که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان
دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه
سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان
ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید
تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان
ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد
که چون رسی تو بدرگاه خواجه سلمان
مرا ز کوشه خاطر بسی فرو مگذار
نیاز من بگذار و سلام من برسان
مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا
حکایت من گم گشته پیش او برخوان
بگو که ای شه فرخنده رای فرخ رخ
بخاک آروزی درگه تو برد فلان
بیاد خاک درت داد زندگی بر باد
چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان
بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش
برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران
هنوز درد دل خود نکرده بود تمام
که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران
همای اوج وفا بود کرد پروازی
ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان
چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل
دل برادر کهتر بسوخت در هجران
بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک
بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان
ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ
جوان سوخته مانده بود بس خیران
که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد
چه گونه گنج جهان را کند بخاک نهان
که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر
رسید تیزتر از آب چشمه حیوان
خجسته ناقه سواری که پای ناقه او
بقطع بادیه فیض داشت طی مکان
هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین
ز پای ناقه او هر کجا که مانده نشان
نقاب بسته برخ لیک از مهابت او
در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان
زبان گشوده باو از خوبی لفظ فصیح
چه گفت گفت ای رنج دیده دوران
مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه
بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان
دمی بدار به پیش دماغ مرده خود
که از روایح آن مرده تو یابد جان
جوان بموجب فرموده لوح را بستد
بداشت پیش دماغ جوان مرده روان
جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات
ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران
چو در برادر مهتر برادر کهتر
حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان
که رفت از سر او هوش و بی خبر افتاد
بروی خاک بسان سرشک خود غلطان
غریب واقعه دست داده در یکدم
که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان
چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال
ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان
جوان حقیقت احوال با برادر گفت
ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان
دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند
که این نتیجه خوابست یا خیال گمان
زدند بار تحیر کنان قدم در ره
بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان
قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق
بروی شاه گشودند چشم اشک فشان
خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت
خوشا کسی که بس از اشتیاق بی پایان
بروی دوست گشاید بکام دل دیده
کند مطالعه صفحه رخ جانان
امام انس و ملایک علی بو طالب
پس از نمودن رسم نوازش و احسان
خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید
غرض که راه نهان را کند بخلق عیان
رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین
حدیث یافتن درد و دیدن درمان
چو از برادر کهتر همه بعرض رسید
امیر جمله مردان علی عالی شان
میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود
که ای نموده خدا مشکل ترا آسان
گرت فتد بهمان چشم بار دگر
شناختی بتوانی ز غایت عرفان
جواب داد که بالله تصور آن لوح
مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان
بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را
که داده است مرا از غم زمانه امان
روان ز جیب همان لوح را برون آورد
امین تخت نجف سرو سایه سبحان
جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت
بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان
که یا امام زمان اعتقاد ماست درست
تویی که هست صفات تو برتر از امکان
بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب
بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان
تویی که روح رسول الهی سر خدا
تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن
معاون دم جان بخش عیسی مریم
مقوی ید بیضای موسی عمران
خداست مظهر علم تو و تو مظهر او
ترا چه گونه جدا از خدا کند نادان
روایت است که بسیار کس بآن معجز
ز جام صدق کشیدند شربت ایمان
علیست آن که جهان را همه مسلمان ساخت
بضرب تیغ و بتأثیر حجت برهان
علیست آن که دل دیده محبانش
منزه است ز خبث و شرارت شیطان
دلا ز سر بگذر در ره وفای علی
که مردنست درین ره حیات جاویدان
هزار شکر که از جان و دل فضولی زار
همیشه هست علی را کمین مناقب خوان
نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر
گرفته خوی بنفرین آل بومروان
امید هست که تا هست گردش گردون
امید هست که تا هست گنبد گردان
همیشه از کرم مرتضی شود ممدود
ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
در آرزوی ناوک او مردم ای کمان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان
با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت
زان قد دلربا و ازان چشم دلستان
بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد
بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان
تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست
جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان
گاهی اگر هوای کمانداریت بود
تیر ترا بسست تن خاکیم نشان
با قد دلربای تو الفت گرفت تیر
در راستی چو جنسیتی بود در میان
بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج
بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان
بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو
از عشق بی قراری او نکتها نهان
انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند
بالله که زور کرد بران زار و ناتوان
برداشت التفات تو از خاک تیره را
زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان
دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس
از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان
در خانه کمان چو مه من در آمدی
شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان
آری دلیل کوتهی روز روشنست
گاهی که آفتاب کند قوس را مکان
در آرزوی یافتن دولت وصال
چون من کمان کج شده قامت بسی زمان
در چله ها نشست ریاضت چنان کشد
کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان
آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت
کردی تو در تحمل بیدادش امتحان
جذب محبت تو کشاکش برو فکند
ناورد تاب آن و برآورد صد فغان
جز من کراست طاقت جور و جفای تو
مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان
ای سرو از کدام چمن سر کشیده
سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان
گویا نهال نورس باغ سیادتی
ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان
آن سیدالبشر که طفیل وجود او
تأسیس یافت بنیه معموره جهان
آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات
الطاف مهربانی او گشته میزبان
در میهمان سرای وجود از کمال جود
فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان
بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر
بفراشت سر بذروه عرش از علوشان
آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است
کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان
در عالم فنا و بقا لطف عام او
ضامن شده بر آمده از عهده ضمان
آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت
در باغ بی خزان بهشت آفت خزان
آورد جانب نجف مرتضی پناه
تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان
ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت
چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن
نومید چون شود بنی آدم ز سروری
کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان
ای دلدل تو از گره تنگنای دهر
تا عرش با براق نبی رفته هم عنان
از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل
حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان
قول ترا اگر نکند فهم خصم تو
تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان
در حکمتی که کرد عیان هستی ترا
از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان
این بود کز رموز خفی پرده بر کشی
بر جمله جهان تو همان را کنی عیان
عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق
حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان
تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر
آن هر دو گر چه آمده زر بخش و درفشان
کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر
کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان
بهر معامله سوی تو بازار آخرت
گر کس برد متاع ولای تو زین دکان
جنت بدان متاع بود قیمت حقیر
راضی اگر شود دهد از دست رایگان
از بهر نظم گوهر انجم سپهر را
داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان
دایم جزای دشمنیت محنت جحیم
پیوسته وفق دوستیت روضه جنان
از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست
ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان
ادراک را ز باز و کبوتر نموده
جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان
هستی در مدینه علم نبی ولی
آن در که هست نه فلکش خاک آستان
شاها منم کمینه سگ آستان تو
از چاکران آل و محبان خاندان
از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک
دارم بلطف بی حدت امید بی کران
یارب امید وار بر آنم که بیش ازین
بخش مرا صفای دل و قوت زبان
تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو
راند بمدح آل فضولی مدح خوان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای دل کدام قوم بملکی در آمده
کان قوم را همیشه نتیجه سر آمده
گه مرده گاه زنده شده هر یکی ازان
هر دم چو اهل سحر برنگی بر آمده
فردی ازان میان کم و فردی زیاد نه
در مرتبه قرینه یکدیگر آمده
بعضی فتاده جانب خاور ز ملک هند
بعضی ز ملک هند سوی خاور آمده
از روم و زنگبار رسیده دو فرقه اند
هر فرقه ای بچار صف لشگر آمده
وقت نبرد آن همه در بند دفع هم
هنگام خواب آن همه هم بستر آمده
بعضی درون خانه خود کرده حبس خصم
بعضی بحبس خانه دشمن درآمده
از غایت ملا عبد و نقشهای نغز
مقبول طبع هر بت صد پیکر آمده
دوزخ بهفت در شده مشهور در جهان
این قوم بین که دوزخشان ششدر آمده
جاری حساب بر همه ابواب آن گروه
بهر حساب معرکه شان محشر آمده
شهریست پر ز خانه مقام مصافشان
هر خانه چو گنج بصد زیور آمده
بر هر گروه گشته مقرر ده و دو برج
در سیر هر یکی چو یکی اختر آمده
حاکم سه تن همیشه بر ایشان ز غیر نوع
سی تن بران سه تن همه فرمان بر آمده
وآن هر سه تن نشسته ببالای هر یکی
مرکب میان معرکه بازی گر آمده
هم راکب از تحرک مرکب در اضطراب
هم مرکب از دگر اثری مضطر آمده
زان هر دو سر زده حرکتهای مختلف
تعریف انجم و فلکش در خور آمده
این طرفه تر که هست ز خارج محرکی
ذاتش فعال واقعه را مضطر آمده
با آنکه نیست حاصل این جمله جز فساد
احوال کون را بمثل مظهر آمده
هستند بت پرست همانا که در جهان
غیر ره شریعت پیغمبر آمده
آن سیدی که سرور سر خیل انبیاست
پاکیزه جوهریست ز اقران سر آمده
آن بحر دل که نقش کمال عدالتش
تزیین هر ولایت و هر لشکر آمده
با فیض جود مشفق هر پاک دین شده
با ضرب تیغ قاتل هر کافر آمده
هر سینه که نیست پر از نقش مهر او
چون لوح نزد مستحق آذر آمده
سعیش ز بهر قوت دین آمده مدام
نه بازی چو نرد برای زر آمده
در محضر نکو همه مغلوب او شده
برده گرو ز هر که نکو محضر آمده
ای فاش در زمانه که با دولت زیاد
اندیشه تو ناظم بحر و بر آمده
هر نقش کز ستای موالید سر زده
در مدت طویل بکامت بر آمده
هر کس که گشته بر سر کوی تو خانه گیر
بادا هزار زیب و تجمل بر آمده
طبع تو هست مطرح منصوبه هنر
هستی درین بساط هنرپرور آمده
شا منم فضولی مسکین که حال من
از مهرهای نرد پریشان تر آمده
جسته ز کعبتین قضا نقش کام لیک
نقش نداردم ز قضا اکثر آمده
دارم ز خاک پای تو امید مرحمت
هستم بدرگه تو ثناگستر آمده
یارب مباد نقش تو حالی ز لوح دل
کان نقش لوح جان مرا زیور آمده
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱
باسمک اللهم یا فتاح ابواب المنا
یا غنی الذات یا من فیه برهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیم الملک یا من لم یغیره الفنا
یا عمیم اللطف یا وهاب لذات السرور
یا طبیب القلب یا حلال اشکال العنا
قد جنی قلبی من الدنیا ذنوبا ثم تاب
قد اتی مستغفرا فاغفرله ما قد جنا
انت مسجودی و معبودی فلم اعبد سواک
انت خلاقی و رزاقی ولم اعلم انا
تال قدری منک معراج المعالی واعتلا
حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا
قد شرحت الصدر فاحلل من لسانی عقدة
نعمة اعطیتها تمم بتوفیق الثنا
قد وهبت النطق قدرنی علی حسن المقال
حکمة اخفیتها فی الشعر بینها هنا
افضل الالطاف ادراک المعانی فی الکلام
احمد الله الذی اعطی فضولی ما عنا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای ذکر ذوق بخش تو زیب زبان ما
بی ذکر تو مباد زبان در دهان ما
از سکه سعادت توفیق فیض تست
رایج بهر معامله نقد روان ما
آید ز ما همیشه خطا از تو مغفرت
آنست مقتضای تو اینست شان ما
بر حال ما ز غیر تو لطفی نمی رسد
غیر تو نیست واقف راز نهان ما
در راهت از بلا نهراسیم زانکه هست
سنگ بلای تو محک امتحان ما
تا چند تن دهیم بزجر هوای نفس
رحمی که گشت طعمه سگ استخوان ما
نگذاشت درد عشق فضولی ز ما نشان
اینست در ره طلب او نشان ما