عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس را بر تو ز ناز تمکین نبود
این خود جنگ ست ناز چندین نبود
ای مردم دیده خویشتن بینی چیست
کین مردم دیده خویشتن بین نبود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
یک چند نهان سوی دل آرام شدیم
و اکنون به عیان جفت می و جام شدیم
ترسیدن ما همه ز بدنامی ماست
اکنون ز چه ترسیم که بدنام شدیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
ای جان دل ریش بر مهان بیش منه
ای کاه ضعیف کوه بر خویش منه
کوته تر از آن است که پنداری عمر
چندین امل دراز در پیش منه
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱
ماییم درد پرور دنیای بی وفا
با درد کرده خوشده مستغنی از دوا
هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب
هر جا که دیده خط زده بر نسخه شفا
مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار
بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا
وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر
با خویش هم نگشته درین وحشت آشنا
ماییم فرقه که همیشه مدار چرخ
انداخته است تفرقه در میان ما
سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک
بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا
ماییم آن گروه پریشان که چون حباب
صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا
از گردباد حادثه بر باد داده باز
هر جا که کرده بهر امل خانه بنا
جسته طریق مهر ز دور فلک ولی
زان آینه ندیده بجز عکس مدعا
پرکار سان دویده درین دایره بسی
بهر علو منزلت از سر نموده پا
لیکن در انتهای تردد نیافته
غیر از همان مقام که بوده در ابتدا
ماییم همچو قطره باران ز جرم خاک
عمری بریده میل شده پیرو هوا
اول بسیر عالم علوی نهاده روی
آخر بطبع سفلی خود کرده اقتدا
ماییم همچو عکس بر آیینه وجود
غافل ز خود بصورت انسان غلط نما
نه آگه از فساد نه واقف ز حال کون
نه در غم فنا نه در اندیشه بقا
کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات
کی ذات ما کند بچنین رتبه اقتضا
در ممکنات شرط فنا جز وجود نیست
ما را وجود کو که بود قابل فنا
من آن نیم که می رسد از من بگوش خلق
در هر نفس هزار صدای فرح فزا
اما چنان نیم که شناسم مذاق درد
باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا
از روی کفر صورت بی معنیم شده است
چون بت همیشه زیور بتخانه ریا
خلقی بطعنه من و من بی خبر ز حال
حیرت گرفته راه دلم راه ره ادا
تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود
با آن گذاشته که چنین ساخته مرا
بر رخت اعتبار خود آتش زدم هنوز
از دست قید چرخ نشد دامنم رها
چون رشته . . . فتادست صد گره
بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا
لیکن امید هست که همچون فروغ صبح
بگشاید این گره اثر مهر مرتضا
شاهی که تا ازو نزند دم نمی شود
آسان گشودن گره غنچه بر صبا
شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد
از چهره صباح فلک پرده سنا
شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر
در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا
بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر
پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا
شاهنشه سریر ولایت ولی حق
سلطان دین امام مبین شاه اولیا
اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر
وجه تفوق نبی ما بر انبیا
از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر
وز فیض خاک او شرف ارض بر سما
از نسخه کرامت عامش سیاهه ایست
شرح شب مبارک معراج مصطفا
وز لاله زار حرمت آتش حدیقه
خاک بخون سرشته صحرای کربلا
ریک نجف ز پرتو میل مزار او
در چشم مردمست مکرم چو توتیا
بر اهل دولتی اگر ز آسمان فیض
خورشید مهر او فکند ذره ضیا
حایل بران نشانه بی دولتی بود
آن حایل ار بود بمثل سایه هما
حاجت گهیست کعبه درگاه او که نیست
آنجا برای حاجت او حاجت دعا
ای درگه تو کعبه حاجت روای خلق
وی گشته حاجت همه از درگهت روا
هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب
رایت کشیده از رخ آن پرده خفا
زایی اگر برای وقوع قضیه ای
بسته هزار سال گره در دل قضا
ممکن نبود این که تواند وقوع یافت
تا رای انور تو ندارد بدان رضا
آدم کز آفرینش او مدعا نبود
جز اتباع امر حق و طاعت خدا
در ابتدا حال امامی چو تو نداشت
خالی نبود طاعتش از شبهه خطا
حالا باقتدای تو عمریست در نجف
طاعات فوت کرده خود می کند قضا
تیغ تو صیقلیست که داده هر آینه
از زنگ شرک آینه شرع را جلا
از دین عبارتیست بحکم تو اتباع
وز کفر شبهه ایست ز فرمان تو ابا
هر کس که بر مطالب دینی و عقبیش
باشد ارادتی بحقیقت بود گدا
از بی نیازی که ترا هست در دو کون
تحقیق شد که نیست بغیر از تو پادشا
در لشکری که چون تو چراغیست پیش رو
نصرت چو سایه می رسد البته از قفا
در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک
بر مهر و ماه می فکند سایه لوا
خوف از چه دارد آنکه بدست دلش دهد
حبل المتین مهر تو سر رشته ز جا
یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست
درهر کجا که هست تویی ملجا ورا
مطلق نمی کنیم بغیر تو اعتماد
هرگز نمی بریم بغیر از تو التجا
ورزیده ام مهر تو . . . ماست
روزی که حق بحسن عمل می دهد جزا
داریم تکیه بر عمل خود بصد امید
چون سنگ آستان تو ماراست متکا
رخسار ما بسده زرین درگهت
کاهیست متصل متعلق بکهربا
بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد
آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا
کردیم گر چه صرف جوانی بخدمتت
خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا
پیرانه سر بدرگهت آن به که افکنیم
قد خم استخوان شکسته چو بوریا
با نیت دوام اقامت بر آوریم
طاق دگر بدرگهت از قامت دو تا
یا مرتضا فضولی بیچاره بی کس است
قطع نظر نموده ز اقران و اقربا
آن راست رو میانه جمعیست مختلف
مایل بهیج فرد نه چون خط استوا
وقتست لطف شامل احوال او کنی
وان دردمند را برهانی ازین بلا
او طوطیست در صفت تو شکر شکن
او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا
او بلبلست از چمن قدس باغ انس
او از کجا و قید چنین تیره ترک را
فرعون چند رشته مکر از کمال سحر
تا کی بچشم او بنمایند اژدها
وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی
باز افکنی بمعرکه ساحران عصا
میل نمی کنند باعجاز موسوی
گوساله می پرستند این قوم بی حیا
وقتست دل بتفرقه کافران نهی
تیغ دو سر کشیده کنی نیت قضا
بر عادتی که هست ترا بر طریق دین
حق را بحسن سعی ز باطل کنی جدا
تا در ریاض حسن فصاحت بکام دل
باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا
روزی مباد این که برای توقعی
از من بغیر آل علی سر زند ثنا
در عمر خویش غیر ثنای علی و آل
از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳
نیست اهل درد را جز درگهت دارالشفا
بی دوا دردی کزین درگه نمی یابد دوا
بود بی دردی مرا مانع ز ذوق وصل او
بنده دردم که شد سوی تو دردم رهنما
نیست جز ما دردمندی کز تو درمانی نیافت
غالبا واقف نه از دردمندیهای ما
درد ما را می دهد درمان لب لعلت مگر
کرده در حکمت ارسطوی زمان را اقتدا
آنکه گر در آفرینش دخل سازد حکمتش
می شوند از لقوه و فالج بری ارض و سما
آنکه خود را گر کند در دأب حکمت امتحان
وانکه در علم طبابت گر شود طبع آزما
می تواند کرد زائل ضعف از ترکیب کاه
می تواند برد صفرا را ز طبع کهربا
حاوی قانون فن مستخرج تقویم طب
بو علی رای و ارسطو سیرت و لقمان لقا
ای ضمیر انورت آیینه از فیض حق
ذات پاکت مودع آثار قدرت را بنا
در طریق علم می گفتی ترا لقمان اگر
چاره می کرد لقمان نیز بر فوت فنا
بر نمی آید ز عیسی کار فیض حکمتت
کار عیسی چیست پیش حکمتت غیر از دعا
ضبط صحت آنچنان کردی که در عالم نماند
خسته جز چشم بیمار بتان دلربا
گر نمی شد ظالم و می داشت اندک مردمی
می گرفت از سرمه دان فیضت آنهم توتیا
شمه در اعتدال درد ارکان فی المثل
گر ضمیر حکمت آیین ترا باشد رضا
حدت خشکی شود از خاک و آتش برطرف
گردد افراد رطوبت زائل از آب و هوا
در سلوک ار از تو گیرد خضر دستورالعمل
کی کشد منت ز آب زندگی بهر بقا
خاک دانایان یونان را فلک تخمیر داد
یافت زان گل بنیه ترکیب معمورت بنا
هست از ایجاد عالم طاعت ایزد مراد
طاعت ایزد بشرط صحت نفس قوا
صحبت نفس قوا وابسته تدبیر تست
کیست غمخوار خلایق جز تو از بهر خدا
پادشا را دخل در کار نظام عالم است
حکمتت را دخل در ذات شریف پادشا
زان سبب فرض است بر عالم دعای دولتت
دولتت باقی که عالم را تو می داری بپا
چون حکیم رأی تو دارد تصرف در علوم
لفظ و معنی از تو خواهد یافت اصلاح خطا
جای آن دارد رود سستی ز ترکیب کلام
حرف علت را نماند در دل تصریف جا
هست رکن العز و الاقبال والدین نام تو
بهتر از تو سلطنت رکنی ندارد مجملا
هیچ سری نیست پنهان از صفای باطنت
می کنی هر درد را تشخیص قبل از ابتدا
فارغند از کلبه عطار بیماران تو
می رسد بیمار را از نسخه ات بوی شفا
سرو را ناگه ز تأثیر هوای مختلف
روزگارم کرد در دام بلایی مبتلا
زد بجان عشق آتشم زانسان که شد در عنصرم
حظ سودایی فزون و انشراق ماعدا
از بخار خون دل سودا بمغز ما رساند
بوی سرسام صداع و صدع مالخولیا
بسته شد در هر رگم از خون فاسد صد گره
زد بصحرای تنم صد خیمه سلطان بلا
نه بتشخیص مرض در نبض کس دستم گرفت
نه کس از قاروره ام شد مطلع بر ماجرا
گه به پرهیزم گروهی در بدن افزود ضعف
گه به تعیین غذایم داد بعضی امتلا
من نمی دانم مرا امکان بهبودی نماند
یا طبابت نیست جز نامی چو علم کیمیا
ضعف قوت یافت قوت ضعف در ترکیب من
دوری روح از بدن نزدیک شد دور از شما
بخت بعد از نا امیدیها نویدم از تو داد
از مرض خوفی که بود اکنون بصحت شد رجا
شربتی می خواهم از دارالشفای حکمتت
ظاهرا در من دلیل صحتست این اشتها
می کنم پرهیز اگر فرمایی از آب حیات
می خورم از زهر قاتل گر کنی تعیین غدا
تا توان بهر خدا مگذار تا سازد مرض
بی اجل اعضای ترکیب مرا از هم جدا
سعی در تنظیم ترکیب فضولی کم مکن
در علاج درد او سعی از تو بهبود از خدا
تا مزاج دهر را هست انحرافی از فساد
تا بنای درد دارد رخنه ز آسیب دوا
باد ممکن فیض را صحت بفیض حکمتت
باد حاصل خلق را از حکمتت هر مدعا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۵
کشید شاهد گل را صبا ز چهره نقاب
نقاب روی زمین گشت سبزه سیراب
محذرات سراپرده بطون عصون
زدند آتش نهضت بپردهای حجاب
ز خار گل نکشد منت از پی تمکین
کنونکه یافت قبول نظاره احباب
بس است خیمه گل را همین که از هر سو
کمند مد شعاع بصر شدست طناب
سوال حال بنفشه ز باغبان کردم
بقد خم شده پیر شکسته داد جواب
که ساکنان درون سراچه دل خاک
فکنده اند بحذب برومیان قلاب
مگو که بی جهت افکنده است هر جانب
شکافها بدل دشت دشنه سیلاب
صلای روی زمین می دهد به اهل زمان
زمان زمان اثر افتتاح این ابواب
درید بر بدن سبزه سیل جامه برف
ربود صوت عنادل ز چشم نرگس خواب
پی تولد اظهار گونه گونه گرفت
عروق ناهیه رنگ مجازی اصلاب
پی تعلم اطفال قمری و بلبل
گشود دور ز اوراق گل هزار کتاب
مگو که هست ز لطف بهار و جنبش باد
فتاده سبزه تر بزمین بر آب حباب
نشان سیلی سیلیست بر زمین که شدست
کبود روی زمین پر ز آبله کف پاب
لطافتیست هوا را که هر کجا گذرد
رطوبتش گل نیلوفر آورد ز سراب
نمود قطره شبنم ببرگ نرگس تر
چنانکه بر لب بیمار رشحه جلاب
طراوتیست زمین را گرو چه خیزد گرد
بذرهاش توان گفت قطرهای گلاب
رطوبتی ز هوا شب مگر گرفت که روز
بر آفتاب فکندست رخت خویش سحاب
بمفلسان چمن تا دهد برسم ذکات
پرست دامن گل از قراحته زر ناب
زری ز خیره گلبن بشرط استنما
مگر که یافته است از مدار خول نصاب
گرفت سخن چمن رونق از نسیم بهار
چنانکه مملکت از سرور بلند جناب
زهی خجسته خیالی که بر تعین او
نیافتست تسلط تصرف القاب
ز بام عرش که باران فیض راست غدیر
مسلطست بگلزار علم او میزاب
ز چتر علم که بر عالمست سایه فکن
مشیدست باوتاد حلم او اطناب
مه سپهر فضیلت فضیل دریا دل
که روشنست باو دیده اولوالالباب
مهیست دیده تمامی در ابتدای طلوع
گل شگفته در آغاز نو بهار شباب
زهی وجود تو آینه دار فیض ازل
خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب
شده عقاب ستم دیر دور را خفاش
بدور عدل تو ای آفتاب عالمتاب
پناه عدل تو شد حامی عراق عرب
که از تطاول دست ستم نگشت خراب
تویی که رایض اقبال کرده در هر کار
عنان عزم ترا منعطف بصوب ثواب
تویی که لطف ازل قامت قبول ترا
نکرده است مزین مگر بثوب ثواب
تصرف تو در احکام کارخانه دهر
فزون تر از اثر عالمست در اعراب
نشانه قبه عرشست هر کجا که شود
قد تو تیر کمانخانه خم محراب
اگر شهد صفت در مذاق لطف تو هست
منافع متضمن برون ز حصر و حساب
حرارت غضبت نیز نیست بی نفعی
سرور سینه بی سوز دل دهد چو شراب
شها فضولی زارم که گردش گردون
فکنده است بسر رشته امیدم تاب
هوای وصل توام پیر کرد بس که ز بود
سمند عمر ز دستم عنان برسم شتاب
امید هست که حالا درین نشیمن غم
کند لقای تو سلب کدورتم ایجاب
امید هست که تا هست نوبهار خزان
درین سراچه حیرت مهیمن وهاب
عموم فیض رساند ترا و در هر دم
دری بروی رضایت گشاید از هر باب
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۶
تا مرا مهر تو در دل رخ تو در نظر است
دل ز غم مضطرب و دیده بخونابه تر است
آب چشم نگر و خون دلم ده که مرا
دل بلای دگر و دیده بلای دگراست
تا مرا سوخت غمت پاک ز خاکستر من
دیده اهل نظر طالب کحل بصر است
اثر آتش عشق است درین خاکستر من
گر شود کحل دهد نور بصر زان اثر است
در شبستان تمنای خطت حاصل من
بر سر هر مژه صد قطره ز خون جگر است
هست سوز جگرم یک شرر از آتش دل
این همه شمع برافروخته زان یک شرر است
هر طرف تیر تو بر سینه گشادست دری
تا بدانند که ماوای دل در بدر است
می رساند بفلک دل همه دم ناوک آه
سبب اینست که پیوسته ازو در حذر است
چه توان یافت ز آزار فلک جز آزار
شیشه ای را که شکستی همه اش نیشتر است
کس نمی کرد نگاهی برخ کاهی من
تا بخاک رهت افتاد چو زر معتبر است
کیمیاگر عمل از خاک رهت گیرد یاد
زانکه در ساختن خاک کمال هنر است
منم آن شمع شبستان ملامت که مرا
نه غم از سوختن و نه الم از قطع سر است
شیوه عاشقی از شمع بباید آموخت
زانکه هر چند ببرند سرش زنده تر است
آه ازین غم که نیاسود دلم یک ساعت
زیر این گنبد دیرینه که جای خطر استت
کند شد تیغ زبانی که مرا بود کنون
ناوک طعنه هر بی هنری را سپر است
گهر اشک مرا پیش کسی قدر نماند
مردم چشمم ازین واسطه بسیار تر است
ره ندارم بسرا پرده مقبول کسی
این بلا شاهد ناموس مرا پرده در است
چشم بستم ز تماشا چکنم می ترسم
دیو طبعی پی هر سرو قد سیم بر است
مانع فایده اهل دلند از خوبان
آه ازین قوم کزین قوم مرا صد ضرر است
طلب کام درین وادی حرمان جهل است
نخل امید درین خاک سیه بی ثمر است
نیست یاری که بگویم غم اغیار باو
زین دیارم بهمین واسطه میل سفر است
بکه گویم غم دل پیش که بگشایم راز
یار هرکس که شدم از غم من بی خبر است
چه نمایم همه را چشم بصیرت کور است
چه سرایم همه را گوش نیوشنده کر است
بجز آن سرور صاحب نظر صایب رای
که دل روشن او جامع حسن سیر است
آن زکی طبع که در حسن لطافت او را
کس ندانسته که از جنس ملک یا بشر است
جلوه شاهد لطفش همه را ذوق رسان
طایر قوت طبعش همه جا تیر پر است
ملک اطوار فلک مرتبه عبدالرحمن
که در رفعت او سجده گه ماه و خور است
پایه قدر سخن از نظر اوست بلند
آنکه صراف بود عارف قدر گهر است
ای که در دایره درک همین قطب تویی
هر که گرد تو کند دور ز تو بهره بر است
گاه پرواز بتوفیق هواداری بخت
مرغ ادراک ترا چرخ برین زیر پر است
مشو از حال دل زار فضولی غافل
ز ره لطف و کرم زانکه ز خدام در است
کرده این عهد که تا هست بقدر امکان
بکشد خوان سخن پیش تو وین ماحضر است
بولای تو کزین رفع لوای کلمات
رفع حال دل زارست نه مقصود جراست
هست امید که تا خادم دوران فلک
مجلس آرای شب و شمع فروز سحر است
ره احسان تو مسدود نگردد هرگز
که من و صد چو مرا فایده زین رهگذر است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۷
هوای شمع رخت آتشم بجان انداخت
حدیث سوز نهانم بهر زبان انداخت
طمع ز شکر لعلت بریده بودم لیک
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت
من و ترا ز حسد غالبا نخواست بهم
قضا که تفرقه هجر در میان انداخت
گهی که وصل تو جستم هزار خار بلا
فلک براه من زار ناتوان انداخت
قد مرا که کمانیست بهر ناوک آه
شکست چرخ و بخاک ره بتان انداخت
اگر نداشت گمان ضرر از آن ناوک
چرا بزور شکستی برین کمان انداخت
ز من نماند نشانی و چرخ در هر دم
هزار تیر برین خاک بی نشان انداخت
چو آسمان شده اعضای من پر از پیکان
ز تیرهای حوادث که آسمان انداخت
نماند در نظر من زمانه را قدری
مرا ز چشم عنایت ز بهر آن انداخت
ستمگرا فلکا بعد ازین بجانب من
خدنگ ظلم و اهانت نمی توان انداخت
چرا که بر سر من سایه افاضه من
لوای معدلت سرور زمان انداخت
زهی سپهر جنابی که چون بعرصه حکم
بانبساط بساط علوشان انداخت
به خلق شفقت او وعده اعانت داد
بملک رأفت او پرتو امان انداخت
زمانه داشت بکف تیغ ظلم و خنجر جور
چو دید صولت او را ز کف روان انداخت
ز سنگ کوه وقارض اساس کرد درست
قضا که طرح طربخانه جهان انداخت
بهار گلشن جاه جلال جعفر بیک
که عدل او به جهان رونق چنان انداخت
بلند منزلتا آن تویی که خازن دهر
بخاک راه تو محصول بحر و کان انداخت
نوال لطف عمیمت ز بهر وجه معاش
به پیش جمله ارباب فقر خوان انداخت
عدوی جاه ترا برق خانه سوز حسد
دم مشاهده آتش به خان و مان انداخت
فضولی از سر اخلاص هر کجا که دمی
در ثنای تو در عرصه بیان انداخت
هزار شوق پی دولت ملازمتت
بجان نکته گذاران خرده دان انداخت
بسان سیل که از چشمه ای جدا گردد
اگر چه هجر تو او را به صد فغان انداخت
امید هست که یابد چو خاک تسکینی
بصد امید چو خود را بر آستان انداخت
امید هست ز الطاف آنکه قدرت او
بساط سبزه ز سبزه به بوستان انداخت
به برگهای نهال سعادت تو دهد
چنان ثبات که نتواندش خزان انداخت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۹
خیز ساقی که بهار انجمن بزم آراست
ز چمن بوی گل و ناله بلبل برخاست
یاسمین و سمن و یاسمن و سوسن و گل
همه ظاهر شده در بزم چمن جام کجاست
نیست زخمی که درین فصل نیابد مرهم
سبزه طرف چمن نسخه جلاب شفاست
تا صداعی نکشد کوه ز نالیدن سیل
صبح بر صحن فلک بهر همین صندل ساست
بس که صحرا شده از باغ بزینت بهتر
باغبان نیز سراسیمه سیر صحراست
در چمن من نه همین ذوقم امروز
کین هوس در همه کس در همه دم در همه جاست
ره بتخانه دیت بست هوا بر راهب
تا ریاحین فرح انگیز و چمن روح فزاست
هست تشبیه ریاحین به بتان محض غلط
بچمن نسبت بتخانه چین عین خطاست
بت جمادیست چه داند روش دلجویی
رسم دلجویی ازان جوی که در نشو و نماست
شست حیرت خط افسون عزایم خونرا
تا بر اطراف چمن شاهد گل جلوه نماست
نیست نظاره گل کم ز تماشای پری
فرق این هر دو بر دیده دانش پیداست
در چنین روز که همرنگ بهشت است چمن
در چنین فصل که تحریک هوا غم فرساست
ما ازان رو بتماشای خوش داریم
که چون برم طرب افزای ولی نعمت ماست
آن زکی طبع که در سایه جمعیت او
بر چمن اهل نظر را نظر استغناست
جویبار قلمش چشمه تنفیذ امور
سبزه زار رقمش صفحه تصویر زکاست
نظر همتش از هر گذری فیض رسان
اثر دولتش از هر گرهی عقده گشاست
کلک اندیشه او بر همه صورت جاری
دیده دانش او بر همه معنی بیناست
ملک ادراک فلک مرتبه عبدالرحمن
که نهال قلمش سرو گلستان زکاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
طاعتی کان در حقیقت موجب قرب خداست
طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست
ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر
در نظر او را مدام آن قبله حاجت رواست
ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن
خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست
ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی
گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست
گه بیاد تشنه آن بادیه اشکش روان
گه برای سجده آن خاک در قدش دو تاست
گاه چون پرکار گرد نقطه مرقد دوان
گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست
کربلا گنج ایست در ویرانه دیرین دهر
لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست
خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف
طرفه صندوقی که پر از در درج لافتاست
یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز
رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست
حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب
آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست
شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن
چون همیشه چشمه آن آب آب چشم ماست
در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق
در میان جان و دل انواع بحث ماجراست
بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است
دل مغارض می شود کان هر دو از هم کی جداست
با وجود آن همه رفعت که درد آسمان
گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست
از زمین جزء وست صحرای شریف کربلا
کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست
آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا
همچو ظاهر باطنش آینه گیتی نماست
کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او
کی شود محروم هر کس را که با او التجاست
رتبه گردی که خیزد از ره زوار او
از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست
شهسوار یثرب و بطحا امام انس و جان
پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست
زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد
کشته تیغ جفای ناکسان بی وفاست
عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک
صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست
تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین
صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست
باد نصرت نیک بختی را که دایم در جهان
از ره اخلاص دارد نیت این بازخواست
السلام ای نور بخش دیده اهل نظر
السلام ای آنکه در گاه تو حاجت گاه ماست
دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت
خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست
سایه لطف خود از فرق فضولی وا مگیر
زآنکه هم بیچاره و هم بی کس و هم بینواست
از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز
هر چه می خواهد کند در خاطرش بیم خطاست
چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند
کان پریشان را درو نفع و ترا در وی رضاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
هر که را از لوح دل نقش تعلق زایل است
متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است
طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک
در طریق دوست آثار تعلق حایل است
احتمالی نیست حرمان را درین ره مطلقا
طالب محروم گویا در تردد کاهل است
روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب
ور نه این علوی باصل خود جبلی مایل است
جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب
ور نه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است
ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را
ای مرید وصل فانی شو که فانی واصل است
هیچ فردی را مدان بیهوده در سلک وجود
کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است
بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند
نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است
هست محض فیض موجودات را عین وجود
غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است
از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی
اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است
چون بسر حد حقیقت نیست راهی عقل را
زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است
گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال
ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است
از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود
هر کرا دیدم ز جام بیخودی لایعقل است
زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد
اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است
آن که تا حد الوهیت ز سلک بندگی
ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است
جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات
خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است
تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود
جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است
در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب
اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است
هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش
روضه جز آن که این خیرالعمل را عامل است
در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم
مخبر این نکته فرمان الهی نازل است
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است
می شود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد
در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است
اول و آخر محقق شد که بی مهر علی
علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است
با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست
در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است
مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض
احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است
هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین
چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است
شکرلله ز ابتدای عمر تا غایت مرا
روضه خاک در شاه ولایت منزل است
ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات
غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است
یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات
تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سجده خاک نجف مرغوب اهل عالم است
چون نباشد سجده گه جایی که خاکش آدم است
قدر خواهی سیر صحرای نجف کن کز شرف
بام رفعت را صفوف نقش ریکش سلم است
فیض جویی روی نه بر ریک دریای نجف
کز صفا هر ذره اش سر چشمه صد زمزم است
هست زینت بخش صحرای نجف خطهای ریک
یا طراز مهد حیدر گشته نقش ارقم است
حیدرست آسوده در دشت صفا بخش نجف
یا مسیحا خفته بر دامان پاک مریم است
ساکن خاک نجف را هست عار از سلطنت
خاک پای ساقی کوثر به از ملک جم است
نی همین سر تن آدم شدست آن خاک پاک
نوح را هم توتیای دیده های پر نم است
نیست در عالم مقامی خوشتر از خاک نجف
آری آری آن مقام مقتدای عالم است
شیر یزدان حیدر که با توفیق فضل
در حریم قدر معراج رسالت محرم است
آن امام مشرق و مغرب که در احکام دین
حکم او بر هر چه لاحق شد قضای مبرم است
آن کرم پیشه که دارد احتمال عفو او
جرم قصد قتل او مجرم که ابن ملجم است
با وجود جود آن رسام قانون کرم
دعوی جود و سخا کفرست گر از حاتم است
کی بود جولان گرد دلدل او رخش را
کمتر از زالیست در میدان او گر رستم است
نور او کز بطن غیب افتاده در مهد ظهور
با شعاع لمعه نور نبوت توأم است
نور وحدت منقسم گشته است در صورت ولی
صورت الفت دلیل اتحاد مقسم است
مرتضی را کس ندانسته است غیر از مصطفی
هست نفس او بمعنی گر بصورت بن عم است
فیض بر دامان آنکس می زند دست قبول
کش بدامان علی دست ارادت محکم است
دامن پاک علی موجیست از دریای فیض
فیض دریای علی مانند یای مدغم است
هیچ کس را نیست درک رفعت درگاه او
رفعت درگاه او بالاتر از نه طارم است
عرش اعظم زیر دست همت والای اوست
آفتاب رفعت او عین عرش اعظم است
سنگ باد آن سنگدل کانرا کند نسبت بلعل
گر انگشت رسالت را نگین خاتم است
از رموز مبهم است ادراک سر او بلی
چون نباشد . . .م است
با وجود آنکه دارد دوست در ذکرش جذر
با وجود آنکه دشمن در ثنایش ابکم است
در میان دوستان و دشمنان اوصاف او
خارج از حصر و برون از حیطه کیف و کم است
ذکر او را نقش کن پیوسته بر لوح زبان
ای که در عالم دلت از کثرت غم در هم است
یا دلی کز ذکر او دارد صفا عمر . . .
ذکر او مرآت دل را صیقل ژنگ غم است
در جهان گر هست گمره دشمن او دور نیست
دشمن او را جهان محنت سرای مظلم است
چون نباشد خصم او در عالم تیره حزین
خصم او را عالم تیره لباس ماتم است
منت ایزد را که بر رغم عدو با مهر او
خاطر من شاد در عالم دل من خرم است
چیده ام من هم ز نخل مهر او بویی همین
این رطب روزی سلمان و نصیب . . .م است
نیست کم از هیچ کس اخلاص من در راه او
بلکه می گویم که او را مخلصی چون من کم است
یا امیرالمؤمنین شد مدت پنجاه سال
کز جناب حق بمدح تو فضولی ملهم است
لیک نی مانند مداحان دیگر هست دور
متصل خاک درت او را مطاف و ملثم است
قامتش بشکست پیری لیک دارد شکرها
زانکه فرق او درین درگاه خاک مقدم است
دایم از خوان تو ادرار مقرر می برد
روز و شب با چاکران آستانت همدم است
پیر شد در خاک درگاه تو و بهر همین
قامت او زیر بار منت دوران خم است
گر بود انصاف در هر جا که باشد هر که هست
پیش او در دعوی اثبات نسبت ملزم است
تا بود دل را تمیز اعتبار نیک و بد
تا زبان را قدرت گفتار در مدح و ذم است
باد ورد هر زمان ذکر امیرالمؤمنین
زانکه ذکر او جراحتهای دل را مرهم است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
مدار هفته دوران که نفع او ضررست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست
منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست
گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست
مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست
بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست
رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست
چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست
در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست
ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست
غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست
درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست
نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست
بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست
بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست
ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست
کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست
گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست
ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست
کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست
مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست
کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست
مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست
فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست
ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست
ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست
کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست
نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست
گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست
مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست
ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست
بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست
امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست
ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست
بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست
بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست
ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست
گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست
ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست
طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست
همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست
رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست
ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست
بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست
شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست
نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست
علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست
چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست
بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست
نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست
سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست
ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست
بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست
ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست
اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست
فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست
هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست
کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست
گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست
هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست
شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست
گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست
میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست
درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست
فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست
امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست
همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست
خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست
مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
باز گلزار صفای رخ جانان دارد
هر طرف زینتی از سنبل و ریحان دارد
دارد آن لطف کنون باغ که از دیدن آن
این که دل را نرسد ذوق چه امکان دارد
بشنو زمزمه مرغ خوش الحان و مگو
که چرا شاهد گل چاک گریبان دارد
چه کند گر نکند چاک گریبان از شوق
گوش بر زمزمه مرغ خوش الحان دارد
جلوه شاهد گل بین بلب جوی و مگوی
که چرا آب روان این همه افغان دارد
نیست از سنگ چسان این همه افغان نکند
شاهدی در نظرش این همه جولان دارد
با خط موج مگو جدول آبست که هست
لوح تعلیم و چمن طرز دبستان دارد
کرده از هر طرفی میل بدان لوح لطیف
سبزه کیفیت طفلان سبق خان دارد
فصل سیرست قدم نه به بیابان امروز
که بیابان صفت روضه رضوان دارد
از ریاحین روش آموز که از حجره خاک
هر چه سر کرد برون رو به بیابان دارد
کرده از هیبت منقار مهیا انبر
بلبل خسته تردد چو طبیبان دارد
خار را دیده و دانسته که شاخ گل را
در بدن نیز برون آمده پیکان دارد
محشرست این نه بهارست که نرگس از خاک
خاسته دیده حیران تن عریان دارد
حجره تبرست درین فصل چمن باغ جنان
عارف زنده دل آن مرده که ایمان دارد
گل برون آمده از حجره تنگ غنچه
میل نظاره اطراف گلستان دارد
رخت از حجره درین فصل بگلزار کشد
هر که در لطف مزاج گل خندان دارد
گذری کن بچمن بهر فرح فصل بهار
از خزان ای که دلت شدت اخزن دارد
پی هر غم فرحی را نگران باش و مگو
که ندارد فلک این نیز اگر آن دارد
جدول آب که از موج نمودست حباب
همچو تاریست که درهای درخشان دارد
دهر حکاک شده آلت حکاکی اوست
سبزه کز قطره شبنم در دندان دارد
همه جا این شده شایع که بتحریک هوا
آب در دور شه گل مهر طغیان دارد
جهت دفع همین فتنه ستاده صف صف
بید کز برک بکف خنجر بران دارد
می نهد بر طبق لاله برون می آرد
کوه هر لعل پسندیده که در کان دارد
دم عرضست چرا عرض تجمل نکند
فیض را وقت ظهورست چه پنهان دارد
می کند گلبن سر سبز نثار سبزه
غنچه هر دانه که از قطره باران دارد
سبزه طفل است که چون دانه مشفق گلبن
بهر پروردن او شیر به پستان دارد
داده سبزه نسق باغ مگر کین تعلیم
در نظام از قلم آصف دوران دارد
آصفی کز قلم اوست چو از سبزه چمن
هر چه از نظم و نسق ملک سلیمان دارد
چمن آرای ممالک شده وین پرتو
همچو گل از اثر پاکی دامان دارد
می دهد روز و غبار از در او می گیرد
آسمان را عمل اینست که میزان دارد
هر که طرز رقمش با روش کلکش دید
گفت کین باغ چه خوش سرو خرامان دارد
آن سخی طبع که در عالم عالم داری
رأفت او روش ابر درافشان دارد
از بدو نیک نوال نعمش نیست دریغ
فیض او از همه رو بر همه احسان دارد
نه همین در عوض نیکی ارباب صلاح
شفقت او اثر رحمت رحمان دارد
در جزای عمل بد عملان نیز مدام
اثر رحمت او رتبه غفران دارد
نیست محروم کسی از کف جودش گویا
کلک قفلیست که او بر در حرمان دارد
بخت و اقبال کمر بسته بفرمان بریش
متصل منتظر آن که چه فرمان دارد
خط او ابر بهاریست که هر جا گذرد
نیست اندک اثرش فیض فراوان دارد
کلک او طرفه نهالیست که در هر جنبش
نیست کم منفعت بی حد و پایان دارد
نوبهار گل انواع هنر جعفر بیک
که کمال شرف و رتبه عرفان دارد
مرده را می رسید از نقش خطش فیض حیات
ظلمت نقش خطش چشمه حیوان دارد
هیچ شک نیست که از فیض خط دلکش اوست
هر که امروز ز ابنای زمان جان دارد
سرفرازا توی آن قطب که در رخصت قدر
کمترین بنده تو رتبه کیوان دارد
دور ما چون نکند یار به ادوار سلف
چو تو انسان فلک قدر و ملک شان دارد
ملک ما چون نزند طعنه بملک دگران
ملکی همچو تو در صورت انسان دارد
ای فلک قدر ملک خوی صلاح اندیشه
که ز تدبیر تو درد همه درمان دارد
همه از واصل شادند چه واقع شده است
که فضولی الم محنت هجران دارد
همه از فیض تو جمعیت خاطر دارند
او چرا حال بد و روز پریشان دارد
همه جا گشته بمعماری عدلت معمور
او چرا حال خراب و دل ویران دارد
گر چه دور از تو همه شب بهزاران دیده
آسمان گریه به آن خسته حیران دارد
لیک شادست بدان حال که در سایه تست
نامه نسبتش از ملک تو عنوان دارد
درد هر چند که بسیار شود بر دل او
او بالطاف تو امید دو چندان دارد
چشم دارم که بکام تو شود هر دوری
که بتدریج زمان گنبد دوران دارد
اعتماد تو فزون گردد و ننماید روی
هر چه از دور باقبال تو نقصان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
گل آمد باز گلشن فکر لطف از جنان دارد
زمین از سبزه نو حیز رنگ آسمان دارد
فکنده در چمن آب روان بر پیچ و خم راهی
چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد
ز برک لاله هر دم قطره قطره می چکد شبنم
چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد
ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن
چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد
نمی دانم چه می گوید صبا در گوش گل هر دم
پیامی غالبا از عندلیب ناتوان دارد
صبا پیغام بلبل می گذارد پیش گل اما
چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد
به گل عرض نیازی می کند بلبل نمی دانم
که با نازک مزاجان شرح درد دل زبان دارد
ز خود بر دست گلرا ذوق استغنای محبوبی
چه می داند که بلبل از چه فریاد و فغان دارد
غرور گل نگر گل راز بلبل نیک می داند
نمی داند که کم آزار عمر جاودان دارد
هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی
که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد
ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه
برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد
درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده
متاع حسن گل حفظ بقا زین پاسبان دارد
سوی گلشن مرو ابر نیسان غنیمت دان
که هر جوهر که می خواهد دلت این کاروان دارد
ز برق ابر آوازی مشو غافل سخن بشنو
که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد
سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن
خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد
صلایی می زند هر دم صدای آب مرغان را
که بسم الله درآید هرکه ذوق بوستان دارد
بزینتهای گوناگون دل شادی که در عالم
فریدون داشت یا جمشید حالا باغبان دارد
فلک لطفی که پنهان داشت ظاهر کرد چون غنچه
به تنگ آمد ز پنهان داشتن تا که نهان دارد
به ملک آرایی و عالم فروزی فصل گل مطلق
خواص حسن تدبیر امیر کاردان دارد
زهی فرخنده رایی آسمان قدری ملک شانی
که از هر برتری بر تو علو قدر شان دارد
فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت
شرف بر جمله افراد ابنای زمان دارد
شکوهش خاک را چون گرد باد از غایت همت
بگردون می تواند بر دگر خود را بران دارد
اقامت سنگ را در آستانش می کند گوهر
توان در آستانش یافت هر فیضی که کان دارد
ز عدلست این که در معموره ملک سلیمانی
باستقلال حشمت مسند نوشیروان دارد
ز صدقست این که شنقار شکار انداز اقبالش
چو شهبازان برج اولیا هم آشیان دارد
ایا سردار صاحب عدل صایب رای صافی دل
که دریای صفاتت موجهای بی کران دارد
زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی
که مشهورست این معنی چه حاجت بر بیان دارد
ترا زیبد ثنا از جمله خلق جهان زیرا
تو داری از فضیلت هر چه هرکس در جهان دارد
ترا هرکس که دارد دانشی ممتاز می داند
بعقل خرده دان از هر که عقل خرده دان دارد
ملک در صورت انسان ندارد صورتی اما
یقین است این که در شان تو هرکس این گمان دارد
خداوندا فضولی روزگاری شد که دور از تو
فراغ از دانش و بینش ملال از جسم و جان دارد
همیشه بی تردد در مقامی ساکنست اما
بیاد خاک پایت متصل اشک روان دارد
نه بهر چاره جستن می برد ره صوی همدردی
نه بهر راز گفتن همزبان مهربان دارد
نه در سلک فقیران می تواند یافت تمکینی
نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد
گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد
گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد
ره بهبود خود کردست کم حالا نمی داند
که چون بر حال خود پردازد و خود را چه سان دارد
به چندین محنت و غم باز دارد خاطر شادی
که نقش مهر تو بر صفحه جان و جنان دارد
تدارک می کند صد درد را توفیق این دولت
که گاهی دست رس بر خاکبوس آستان دارد
الهی از گل و نسرین و سنبل تا اثر باشد
الهی تا بهار اندر جهان نام و نشان دارد
چمن پیرای گلزار فرخ بخش جهان دایم
بهار دولتت را فارغ از بیم خزان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
بتحریک هوا برگ رزان در باغ ریزان شد
بهر سو صفحه بهر خط سبزه زر افشان شد
بموج گلشن و برگ درخت از گردباد غم
نشسته بود گردی سر بسر شسته بباران شد
مگر باد از بهار آورد پیغامی که شاخ گل
ز برگ آن رخت زر بفت که . . .ان شد
ز وی سیم فراوان شکوفه شد نهان حالا
خزان بگشاد بر عالم خزانه زر فراوان شد
ز صحرا نازنینان جانب خلوت هوس کردند
بخلوت موسم بوس کنار نازنینان شد
شبستان یافت زینت از چراغ ساغر و ساقی
به سرو و لاله و گل بی تکلف به ز بستان شد
خوش آن عارف که در گنج فراغت اینچنین فصلی
همه دشوارهای شدت دی بر وی آسان شد
خزان او را برای عیش خوشتر از بهار آمد
نکرد اندیشه در خاطرش ره کین نشد آن شد
درون خلوتی با شمع و می بردست کام دل
بعینه بر مثال لعل کان پرورده کان شد
نیامد چون گل از خلوت سر از بیرون نگر آندم
که گفتند ابر نیسان باز بر گلشن در افشان شد
بهار آمد ریاض دهر رشک باغ رضوان شد
ریاحین سر زد از هر گوشه عالم گلستان شد
چکید از برگ گل شبنم ز دلها شست گرد غم
درخت گل چو خوبان در فشان از لعل خندان شد
خزان دست تسلط برکشید از غارت گلشن
گل از روی عدالت بر سریر عدل سلطان شد
هوا از شاخ گل هر حقه سربسته غنچه
که برده برد باز آورد از کرده پشیمان شد
لباس گونه گون پوشیده عالم از گل و سبزه
بر آیینی که گویا کهنه گبری نو مسلمان شد
صبا آیینه سبزه سبزه آیین گلستان است
سمن بر جلوه گل گل برقص سرو حیران شد
که گل را هست پا بر خار و دارد سرو پا در گل
چه شد آن یک چنان جنبید و این یک چون خرامان شد
فروزان گشت هر سو از شقایق منقل آتش
بدان آتش ز عالم دفع سرمای زمستان شد
بصحرا خیمه زد و ز خرگه غنچه برون شد گل
گذشت ایام خلوت موسم سیر گلستان شد
سهی قدی که از بیم هوا شمع شبستان بود
خرامان همچو سروی سوی بستان از شبستان شد
بروی سبزه تر دانه دانه قطره شبنم
فتاد و زیب فیروزه همه درهای غلطان شد
بر آمد بلبل شیرین زبان بر منبر گلبن
خطیب خطبه ایام شاهنشاه دوران شد
شهنشاهی که ذکرش مونس اهل جهان آمد
نسیم روضه مهرش بهار گلشن جان شد
بنای همتش صیدی میان حق و باطل بست
طریق طاعتش حدی میان کفر و ایمان شد
همه ویرانه معمور گشت از فیض عدل او
همین از دست جودش ظالمان گنج ویران شد
پریشانی عالم کرد ازو جمعیتی حاصل
همین گیسوی جمعی مهوشان بر رخ پریشان شد
بر افتاد آنچنان در دور او بیداد از عالم
که عاشق نیز فارغ از جفا و جور جانان شد
اساس از دولت او کرد معمار قضا روزی
که بانی بنای شش جهات و چار ارکان شد
بروز رزم آن شاهی که تیغ و تیر دلدوزش
چو آب و چون صبا هر گه چمن آرای میدان شد
دل بدخواه پر خون گشت و جسم خصم پر پیکان
گلی در غنچه و غنچه در خار پنهان شد
زمان بزم بزمش بهشتی می توان گفتن
که جامش سلسبیل و ساقیان بس حور و غلمان شد
ایا شاه فریدون بخت نور اقبال سلم آیین
که او صاف تو چون رستم بهر جا رفت دستان شد
ترا شد راست کار از راستی او صدق خصمت را
سبب بر سستی اقبال و سستیهای پیمان شد
بسان پرتو خورشید هر جانب که رو کردی
عدوی تیره بخت از پیش چون سایه گریزان شد
ترا از اقتدی شرع فیض دولت باقیست
نصیب هر که باشد پیر و حضر آب حیوان شد
فلک را رفت از حیرت عنان اختیار از کف
ترا هرگه که دشت رخش پیما گرم جولان شد
خداوندا فضولی بلبلی بود از سخن مانده
بفیض نو بهار عز و اقبالت خوش الحان شد
بدرگاه تو رو آورد شد از غیر مستغنی
فقیری بر سر خوان خلیل الله مهمان شد
چنین امید دارم کان چنان من هم شوم از تو
که از محمود فردوسی و سلطان ویس سلمان شد
دهد مدح تو نظمم را و نظم من شود شهرت
که هر کس هست از فیض سخن مشهور دوران شد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
رسید عید که عقد ملال بگشاید
در فرح بکلید هلال بگشاید
رسید وقت که دوران ز وقت خوشحالی
دری بروی دل اهل حال بگشاید
بتشنگان بیابان شوق خضر امل
ره تلاقی عذب زلال بگشاید
گرسنگان ره کعبه توکل را
زمانه خوان عموم نوال بگشاید
فلک بکام رساند نیازمندان را
نقاب هجر ز روی وصال بگشاید
ملالت متردد کشد بدامن نای
غم مقیم در انتقال بگشاید
خوش آنکه روز چنین می گشد ولی نه می
که عقل را ره ضعف و زوال بگشاید
می که قطره پاکش بهر کجا که چکد
دری ز مرحمت ذوالجلال بگشاید
خوش آنکه روز چنین بی مترجمی نبود
ولی زبان نه بهر قیل و قال بگشاید
خطیب منبر معراج معرفت گردد
زبان بمنقبت خیر آل بگشاید
محیط حلم حسین علی که نیست جز او
کسی کزو دل اهل کمال بگشاید
شهی که گر غضب او رسد طبایع را
گره ز رابطه اعتدال بگشاید
و گر نهیب دهد دور را سزد که ز هم
عقود سلسله ماه و سال بگشاید
نجات خلق محالست بی محبت او
چو کار خصم ز فکر محال بگشاید
بروی دشمن او در گشاد کار دو کونین
کسی چه گونه در احتمال بگشاید
هزبر صولت او در شکارگاه غضب
گهی که پنجه بقصد قتال بگشاید
ز چاک سینه . . . سازد چون
سباع را در رزق حلال بگشاید
فلک به سبحه او باید استخاره کند
بکار خیر چو خواهد که فال بگشاید
ز خادم در او رشک می برد رضوان
گهی که آن در جنت مثال بگشاید
در آستانه او آسمان ملایک را
همیشه جای بصف نعال بگشاید
اگر نه واسطه خدمتش بود همه عمر
فرشته نبود که بال بگشاید
ز خون ناحق او دم اگر زنم ترسم
که سیلها مژه ام ز اشک آل بگشاید
اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم
ز گردن همه بند و بال بگشاید
چو در فشان کند ابر سخا ز هر سو بحر
هزار کف بطریق سوال بگشاید
چو گردی از ره او خیزد آسمان ز نجوم
هزار دیده پی اکتحال بگشاید
شها تویی که ندارد زمانه چون تو کسی
که بر رخش در حسن خصال بگشاید
تویی که پیش کمالت نمی تواند کس
که چشم شایبه اختلال بگشاید
شها فضولی بی صبر و دل نمی خواهد
که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید
ز مدح غیر توان به که لب فرو بندد
بهرزه چند در هر مقال بگشاید
رجوع کار لطف تو به چو ممکن نیست
که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید
امید هست که تا چتر ابر را گردون
بفرق ارض و بحار خیال بگشاید
رضای تو پی دفع فساد بر سر ما
همیشه چتر خلود ضلال بگشاید
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
هر که در بزم بلا جام توکل در کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
زهی دمادم ببوی زلفت مذاق خوش دماغ من تر
مرا زمانی مباد بیرون خیالت از دل هوایت از سر
زلال وصلت شراب کوثر حریم کویت فضای جنت
بلای هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر
تویی بتان را شکسته رونق گل از تو برده هزار خجلت
گلی تو اما گل سخن گو بتی تو اما بت سمنبر
بدور حسنت شده فسانه به بت پرستی هزار مؤمن
بتیغ عشقت بریده الفت به طاعت بت هزار کافر
دل من از تو بی خود تو فارغ از من ز هجر مردم چه چاره سازم
نه با من الفت ترا مناسب نه بی تو طاقت مرا میسر
نکرده رحمی بچشم پر خون بجان محزون ز ما نهفتی
دو لعل خندان دو زلف پیچان دو چشم فتان دو روی زیور
بدان امیدی که باز آیی بماند ما را در انتظارت
دو دست در دل دو پای در گل دو چشم در ره دو گوش بر در
تویی ربوده ز عاشقان دل بدل ربایی نموده هر دم
لب در افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر
منم گزیده ره ملامت بدور حسنت شده فسانه
بچشم گریان بجسم عریان بجان سوزان بحال مضطر
ز روی سرعت سرشگ گلگون بروی زردم بریده صد جو
چو می نویسد بیان حالم صحیفه را کشیده مضطر
تویی کشیده بصید هر دل بقصد هر سر بزجر هر تن
به بی وفایی ز غمزه تیری ز عشوه تیغ و ز مار خنجر
مرا فتاده بفکر آن رخ بیاد آن قد ببوی آن خط
به بی قراری دلی پر آتش سری ببالین تنی به بستر
بسوخت اختر ز آتش کان بر آمد از دل شب فراقت
کنون فلک را شدست زینت شراره آن بجای اختر
چنین که در من ز شمع رویت فتاد آتش کشید شعله
چنین که اشکم ز شدت غم نمود طغیان گذشت از سر
اگر نیابد نم سرشکم مدام نقصان ز آتش دل
و گر نریزد همیشه آبی بر آتش دل ز دیده تر
ز سیل اشکم به نیم قطره برآید از جا بسیط غبرا
ز برق آهم بیک شراره بریزد از هم سپهر اخضر
ز برق آن جهان فروزم تراست شامی چو صبح روشن
ز هجر زلف سیاه کارت مراست روزی بشب برابر
ز درد عشقت ضعیف و زارم بچاره سازی کسی ندارم
امیدوارم که بر گشاید گره ز کارم امام اظهر
امام بر حق ولی مطلق امین قران گزین انسان
امیر مردان شه خراسان علی موسی رضای جعفر
خجسته ذاتی که گر نبودی اساس هستی بنای ذاتش
نبودی الفت پی تناسل ز هفت آبا بچار مادر
امانت دین ز بهر تمکین بدو سپرده شه ولایت
ولایت حق بارث شرعی بدو رسیده ز شاه قنبر
طریق علمش کشیده راهی ز هفت دریا بچار منبع
نسیم خلقش کشوده عطری ز هشت گلشن بهفت کشور
ز انتساب بارتفاعش عرب موفق بخط اوفی
ز فیض طوف حریم کویش عجم مشرف بحج اکبر
بشاه انجم اگر ندادی قبول مهرش لوای نصرت
نکشتی او را خلاف عادت به بی سپاهی جهان مسخر
هزار باره بقدر برتر غلامی او ز پادشاهی
کسی که یابد قبول گردد بدرگه او کمینه چاکر
نمی نشیند بخاک ذلت نمی دهد دل بتخت خاقان
نمی گزیند ره مذلت نمی نهد سر بتاج قیصر
ز معجزاتش غریب نقلی بیاد دارم ادا نمایم
کز استماعش دل و دماغت سرور یابد شود معطر
چنین شنیدم که بود روزی کنار بحری پی معیشت
ز مخلصان رضا جوانی فقیر حالی بسی محقر
ارادت حق بچهره او در سعادت گشود ناگه
ز خلق آبی یکی برون شد ز بحر آمد بجانب بر
گرفت او را جوان مسکین باحتیاطش ببست محکم
اسیر آبی در آن عقوبت بکرد زاری که ای برادر
ز بستن من چه نفع جویی مرا رها کن روم بدریا
بر تو آرم ز قعر دریا برسم تحفه هزار گوهر
جواب دادش که حاش لله بدین فریبت کجا گذارم
و گر گذارم محال باشد که پیشم آیی تو باری دیگر
اسیر آبی قسم بنام شه خراسان بخورد و گفتا
که نیست در من خلاف پیمان بدین یمینم بدار باور
ز روی حیرت سوال کردش که ای نبوده میان انسان
چه می شناسی که کیست آن شه ترا سوی او که گشت رهبر
بگفت حاشا که من ندانم شهنشهی را که داد تیغش
درین سواحل نجات ما را ز دام افعی ز کام اژدر
ز اقتضای شقاوت ما زمان چندی ازین مقدم
درین حوالی گرفت مسکن عظیم ماری مهیب منکر
همیشه کردی چو گردبادی کنار دریا بکام سیری
بقدر صیدی ز ما ربودی غذاش بودی مقرر
ز غصه او که بود مهلک بر آسمان شد تضرع ما
شگفت ناگه گل تمنا ز غیب شاهی نمود بنگر
بدست تیغی چو برق رخشان بزیر رخشی چو رعد غران
بگاه جولان ز هیبت او دل هزبران طپیده در بر
فشاند آبی بر آتش ما کشید تیغی بقصد افعی
رسید افعی ز برق تیغش بدانچه خس را رسید ز آزر
بیک اشارت دو نیم کردش تبارک الله چه قدرتست این
که می تواند بیک اشارت جماعتی را رهاند از شر
چو فیض او شد مشاهد ما زدیم بوسه بخاک پایش
شدیم سایل که از کجایی بگفت هستم ز نسل حیدر
نقیب هفتم شه خراسان امام عالم رضای کاظم
که اهل دل را ز خاک پایم رهیست روشن باب کوثر
اشارت او کشید ما را بطوق طاعت سر اطاعت
کرامت او بذکر شایع ولایت ما گرفت یکسر
وسیله این شد که گشت ما را بخاک پایش عقیده حاصل
بدین عقیده سزد که باشد مراتب ما ز چرخ برتر
جوان مخلص چو این حکایت چو دید یکیک گشود بندش
که سهو کردم محب آن شه به بند محنت کجاست در خور
ز بند رشته اسیر آبی ببحر در شد پس از زمانی
بکرد بیرون هزار گوهر بهای هر یک خزانه زر
امام باید چنین که یابد ز معجز او مراد هرکس
اسیر بیند نجات دردم فقیر گردد روان توانگر
ایا امامی که بحر و بر را گرفت صیت صلای جودت
تویی که هستی نظام عالم چراغ مسجد رواج منبر
دو ماه رویت ز حسن طلعت فکنده نوری بهر دو عالم
چهار حد سرای قدرت شده مسجل بچار دفتر
ز بحر علمت زلال رحمت همه زمانی دویده هر سو
ز خوان لطفت نوال نعمت همه جهان را شده مقرر
اگر چه هستی بروی چون مه چراغ مشرق ولی بگویم
بهیچ صورت نمی نمایی باهل مغرب رخ منور
فلک ز مشرق مثال خور را همیشه آرد ازان بمغرب
که هر که باشد رخ تو بیند دران صحیفه تویی مصور
شها فضولی ز روی رغبت سر طواف در تو دارد
چنانکه خواهد درین عزیمت بسان مرغی بر آورد پر
امیدوارم خلاف واقع حجاب مانع ز راه خیزد
مراد خاطر ز لطف ایزد بوجه احسن شود میسر