عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - درصفت بارگاه گوید
مشرق خورشید عدل است این همایون بارگاه
ملک و دین را تا ابد در ظل او بادا پناه
کوس ملت زد چو زد انصاف در صحنش حکم
جفت دولت شد چو کرد اقبال در طاقش نگاه
هم نشیب مرکزش را فرق قارون تکیه جای
هم فراز کنگره اش را پای عیسی تکیه گاه
شاه را دولتست و مردم چشم پری
چون سلاطین از مژه رو بد همی آن بارگاه
شاه و لشکر را چو دیدی در دلت آمد که کرد
عکس یک خورشید روشن صد هزاران جرم ماه
حجت میدان و زین و خلعت تاج و کلاه
دولت چترو کلاه و حجت دیهیم و گاه
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
خسرو خسرو نسب برهان حق بهرام شاه
اندرین کعبه که از ایوان کسری برتر است
آن چنان بادا که هم در دولت جاوید شاه
اختران را خدمتی بینند و مه را پیش رو
چرخ را سیمین کمر خورشید را زرین کلاه
ملک و دین را تا ابد در ظل او بادا پناه
کوس ملت زد چو زد انصاف در صحنش حکم
جفت دولت شد چو کرد اقبال در طاقش نگاه
هم نشیب مرکزش را فرق قارون تکیه جای
هم فراز کنگره اش را پای عیسی تکیه گاه
شاه را دولتست و مردم چشم پری
چون سلاطین از مژه رو بد همی آن بارگاه
شاه و لشکر را چو دیدی در دلت آمد که کرد
عکس یک خورشید روشن صد هزاران جرم ماه
حجت میدان و زین و خلعت تاج و کلاه
دولت چترو کلاه و حجت دیهیم و گاه
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
خسرو خسرو نسب برهان حق بهرام شاه
اندرین کعبه که از ایوان کسری برتر است
آن چنان بادا که هم در دولت جاوید شاه
اختران را خدمتی بینند و مه را پیش رو
چرخ را سیمین کمر خورشید را زرین کلاه
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در جواب تاج الدین محمد سفری گفت بر بدیهه
ایکه از خاک پای همت خویش
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - در صفت خیمه گوید
ای قبه معلق چرخ دگر شدی
زان تا به اوج چشمه خورشید بر شدی
قائم به محوری نه عجب گر طنابهات
آمد شهاب وار که چرخ دگر شدی
دردم که جمله چو آتش بود سموم
گوئی گریز گاه نسیم سحر شدی
مانی با بر روز مطر از طنابها
بندی بسی طویله لؤلؤ چو بر شدی
هستی سیه سپید بسان همای از آنک
تا سایه گسترانی و گسترده تر شدی
هر روز اگر برآئی از منزلی سزد
زیرا که تو بدوز ضیا چون قمر شدی
با لون و شکل کوه بلوری از این سبب
چون کوه پیش خاص ملک با کمر شدی
تا ساخت از تو مرکز خویش آفتاب ملک
الحق بسی ز خرگه مه خوبتر شدی
هستی تو ایستاده به یک پای پیش او
زان بر سرای پرده سیاره بر شدی
زان تا به اوج چشمه خورشید بر شدی
قائم به محوری نه عجب گر طنابهات
آمد شهاب وار که چرخ دگر شدی
دردم که جمله چو آتش بود سموم
گوئی گریز گاه نسیم سحر شدی
مانی با بر روز مطر از طنابها
بندی بسی طویله لؤلؤ چو بر شدی
هستی سیه سپید بسان همای از آنک
تا سایه گسترانی و گسترده تر شدی
هر روز اگر برآئی از منزلی سزد
زیرا که تو بدوز ضیا چون قمر شدی
با لون و شکل کوه بلوری از این سبب
چون کوه پیش خاص ملک با کمر شدی
تا ساخت از تو مرکز خویش آفتاب ملک
الحق بسی ز خرگه مه خوبتر شدی
هستی تو ایستاده به یک پای پیش او
زان بر سرای پرده سیاره بر شدی
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفت به تهنیت خازنی وی
بیار باده که لبیک عشق یار زدیم
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - ترجیع بند در مدح نجیب الملک
جانا ز مشک سلسله بر گل فکنده ای
در گوش لاله حلقه سنبل فکنده ای
گوئی که طوق غالیه گون را بامتحان
سر حلقه گل ز گردن بلبل فکنده ای
نی نی دل معنبر لاله ببرده ای
بس حلقه حلقه بر طرف گل فکنده ای
خورشید گل فروش و مه لاله پوش را
در بند مشک دام قرنفل فکنده ای
مشک کله بر آتش و شمشاد خط بر آب
آیا به سحر یا به تو کل فکنده ای
این بازجره بس که پر از مهر صاحب است
آن دل که در کشاکش چنگل فکنده ای
زلف چو چنگ باز بر آن روی چون تذرو
بهر شکار این دل پر دل فکنده ای
این مهر کیست مهر حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
جانا چو عکس روی تو بر ساغر اوفتاد
گفتم که آفتاب مگر مه در اوفتاد
سرگشته و شکسته و پر تاب شد دلم
الحق دلم به زلف تو بس در خور اوفتاد
در مشک زلفت ار چه دلم خون گرفت خون
با این همه بسی ز منش بهتر اوفتاد
چندان بتاخت در پی حسن تو آفتاب
کش رخ ز صبح لعل شد و دم براوفتاد
خورشید گرد سایه تو ناشکافته
هر ذره را هوای تو چون در سر اوفتاد
روزی نگر که طوطی جانم سوی لبت
بر بوی پسته آمد و در شکر اوفتاد
این هم بر آن صفت که ز کلک نجیب دین
گر چه شبه نمود همه گوهر اوفتاد
آن کلک کیست کلک حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
ای ماه در هوای تو جانم به لب رسید
وی ترک در فراق تو روزم به شب رسید
گفتم کز آفتاب تو تابی رسد به من
درد او حسرتا که از آن تاب تب رسید
در تو نمی رسد چه عجب هیچ راد مرد
دست امید کی به خیال طلب رسید
در جمله آنچه از تو رسد ای پسر به من
از چشم مهره باز تو بس بوالعجب رسید
بگذار نام هجر که هنگام غم گذشت
در ده شراب وصل که وقت طرب رسید
در شو به تهنیت که دراین موسم شریف
جشن عجم مقارن عید عرب رسید
پیش که پیش صدر عجم سید عرب
کس زین دو اصل هم نسب و هم حسب رسید
آن اصل کیست اصل حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
جانا مپرس حال که کار از خبر گذشت
چون پای شد ز جای چه خیزد ز سر گذشت
آتش ز آب میرد و شد زنده تر بسی
تا آتش غم تو بر آب جگر گذشت
چندانکه برفراق تو شد آشنا دلم
بیگانه وار از دل من صبر بر گذشت
تری بماند بر گل روی تو سالها
یک شب خیال تو چو بر این چشم تر گذشت
گویند کم گری که شوی غرقه زاب چشم
اکنون چه سود پند که آبم زسر گذشت
دل برده ای و قصد به جان می کنی هنوز
روزی که عذرت از کنه ای ماه در گذشت
جان هم به سر مترس که اینکه دیت بداد
مدحی که قیمتش ز هزاران گهر گذشت
آن مدح کیست مدح حسین حسن که هست
در جام مدح او دل و جان امید مست
صدری که در ثناش جهانی زبان گشاد
رایش چو تیغ صبح به حجت جهان گشاد
از نور اصطناع ره آفتاب بست
وز حسن اعتقاد در آسمان گشاد
از قبضه ضمیرش خورشید تیغ زد
وز بازوی سریرش گردون کمان گشاد
اول عدو ز ذکرش چون غنچه لب ببست
وآخر همی بشکرش چون گل دهان گشاد
باد سحر چگونه گشاید حصار گل
خلقش لطیفه کرمش همچنان گشاد
جودش به لعب ششدره کوه باز کرد
با مهرهای لعل شد از هر دکان گشاد
شد بسته پای ابر چو بگشاد دست جود
دستی که پای ابر ببندد توان گشاد
آن دست کیست دست حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
رادی که بخشش دل و جان ننگ نایدش
بحر فراخ حوصله را تنگ نایدش
تا بوی خلق او نکشد گل به بوستان
از شحنه چمن مدد رنگ نایدش
بی وزنی حسود سبکسار او نگر
کز صد هزار کوه یکی سنگ نایدش
آن مرکبی که قدر بلندش سوار اوست
از نه سپهر حلقه یک تنگ نایدش
گر چرخ خورده کار بگردد هزار قرن
هرگز چنان بزرگی در چنگ نایدش
بس شرم باد چرخ محق را که پیش او
نام کسی دگر برد و ننگ نایدش
صلحی به اختیار چرا کرد زانک داشت
طبعی چنان لطیف که مر جنگ نایدش
آن طبع کیست طبع حسین و حسن که هست
از طبع جود او دل و جان امید هست
ای تاج دین سزد که حریمت حرم شود
دشمن چو شد مسخر تو دوست هم شود
جان خوش شود چو نور پذیرد ز رأی تو
گل بشکفد چو هم نفس صبحدم شود
هردون که بر خلاف تو گیرد قلم به دست
حقا که از نهیب تو دستش قلم شود
خاصیتی است طالع سعد ترا چنانک
هر کس که بندگی کندش محتشم شود
آن کن که چون سپهر ز سرگشتگی حسن
در موکب سعادت ثابت قدم شود
ای آب خیز جود تو از بحر بیشتر
گر قطره ای به من رسد از تو چه کم شود
حاصل ز پس همی که کنم باقی از ثنات
شکری که بر جریده گردون رقم شود
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
ای آنکه پای برسرگردون نهاده ای
دست چو ابر بر دل جیحون نهاده ای
مهرت چو گل دلم را بر خون نهاده بود
تو همچو لاله داغ برآن خون نهاده ای
صف سخت برشکسته و کانها شکسته ای
رخ نیک در نهاده و قارون نهاده ای
دارم عتابها و نگویم که از کرم
دانم که عذر یک یک موزون نهاده ای
بیرون ز حد نگین دلم تنگ حلقه شد
کز حلقه چون نگینم بیرون نهاده ای
درطبع مهربان تو هرگز نبوده بود
این سرم بی وفائی کاکنون نهاده ای
با این همه چو شکر تو گفتم زمانه گفت
این بیت نام صدر جهان چون نهاده ای
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
صدرا ز جرعه کرمم یک شراب ده
ساقی تو باش گر همه زهر است آب ده
سنگیم پاک و پاک برنگ گهر شویم
یک چند گه ز رأی خودم آفتاب ده
باغ دلم که پر گل فضل است خشک شد
گر ممکن است وعده یک فتح باب ده
از تیغ آفتاب بسی پر گهر ترم
آبم مده کا تاب نیارم گلاب ده
بنشان چو من نهالی دربوستان جان
وز بحر جود شاه یکی قطره آب ده
ور رد کنی مرا و نیرزم بدین بها
باشد نشان دولت این را جواب ده
یک تو شده است رشته امیدم از همه
ده توش کن به رحمت و مردانه تاب ده
سوری بساز جام و جهان را به فضل من
دم دم کریم وار گلاب جلاب ده
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
ای صدر ملک خلعت شاهت خجسته باد
بر دامن تو دامن اقبال بسته باد
هرگز مباد زنگی درتیغ تو ولیک
تیغت چو زنگ در دل خصمت نشسته باد
خصم ترا چو گلبن اگر سر دمد ز تن
چون یاسمین ز دست تو گردن شکسته باد
گرپوستش که خشک چو بادام بر دل است
جانش به لب رسیده و مانده چو پسته باد
طرز سخن چو آتش و تیغ زبان چو آب
درطعنه مخالف تو کار بسته باد
جانم چو از تو دارد در گوش حلقه ای
از طوق منت دگران باز رسته باد
از بوستان همت در دست دولتت
نوباوه حیات ابد دسته دسته باد
عقد نفس که رونق در حیات اوست
کر بی نظام مدح تو باشد گسسته باد
در گوش لاله حلقه سنبل فکنده ای
گوئی که طوق غالیه گون را بامتحان
سر حلقه گل ز گردن بلبل فکنده ای
نی نی دل معنبر لاله ببرده ای
بس حلقه حلقه بر طرف گل فکنده ای
خورشید گل فروش و مه لاله پوش را
در بند مشک دام قرنفل فکنده ای
مشک کله بر آتش و شمشاد خط بر آب
آیا به سحر یا به تو کل فکنده ای
این بازجره بس که پر از مهر صاحب است
آن دل که در کشاکش چنگل فکنده ای
زلف چو چنگ باز بر آن روی چون تذرو
بهر شکار این دل پر دل فکنده ای
این مهر کیست مهر حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
جانا چو عکس روی تو بر ساغر اوفتاد
گفتم که آفتاب مگر مه در اوفتاد
سرگشته و شکسته و پر تاب شد دلم
الحق دلم به زلف تو بس در خور اوفتاد
در مشک زلفت ار چه دلم خون گرفت خون
با این همه بسی ز منش بهتر اوفتاد
چندان بتاخت در پی حسن تو آفتاب
کش رخ ز صبح لعل شد و دم براوفتاد
خورشید گرد سایه تو ناشکافته
هر ذره را هوای تو چون در سر اوفتاد
روزی نگر که طوطی جانم سوی لبت
بر بوی پسته آمد و در شکر اوفتاد
این هم بر آن صفت که ز کلک نجیب دین
گر چه شبه نمود همه گوهر اوفتاد
آن کلک کیست کلک حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
ای ماه در هوای تو جانم به لب رسید
وی ترک در فراق تو روزم به شب رسید
گفتم کز آفتاب تو تابی رسد به من
درد او حسرتا که از آن تاب تب رسید
در تو نمی رسد چه عجب هیچ راد مرد
دست امید کی به خیال طلب رسید
در جمله آنچه از تو رسد ای پسر به من
از چشم مهره باز تو بس بوالعجب رسید
بگذار نام هجر که هنگام غم گذشت
در ده شراب وصل که وقت طرب رسید
در شو به تهنیت که دراین موسم شریف
جشن عجم مقارن عید عرب رسید
پیش که پیش صدر عجم سید عرب
کس زین دو اصل هم نسب و هم حسب رسید
آن اصل کیست اصل حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
جانا مپرس حال که کار از خبر گذشت
چون پای شد ز جای چه خیزد ز سر گذشت
آتش ز آب میرد و شد زنده تر بسی
تا آتش غم تو بر آب جگر گذشت
چندانکه برفراق تو شد آشنا دلم
بیگانه وار از دل من صبر بر گذشت
تری بماند بر گل روی تو سالها
یک شب خیال تو چو بر این چشم تر گذشت
گویند کم گری که شوی غرقه زاب چشم
اکنون چه سود پند که آبم زسر گذشت
دل برده ای و قصد به جان می کنی هنوز
روزی که عذرت از کنه ای ماه در گذشت
جان هم به سر مترس که اینکه دیت بداد
مدحی که قیمتش ز هزاران گهر گذشت
آن مدح کیست مدح حسین حسن که هست
در جام مدح او دل و جان امید مست
صدری که در ثناش جهانی زبان گشاد
رایش چو تیغ صبح به حجت جهان گشاد
از نور اصطناع ره آفتاب بست
وز حسن اعتقاد در آسمان گشاد
از قبضه ضمیرش خورشید تیغ زد
وز بازوی سریرش گردون کمان گشاد
اول عدو ز ذکرش چون غنچه لب ببست
وآخر همی بشکرش چون گل دهان گشاد
باد سحر چگونه گشاید حصار گل
خلقش لطیفه کرمش همچنان گشاد
جودش به لعب ششدره کوه باز کرد
با مهرهای لعل شد از هر دکان گشاد
شد بسته پای ابر چو بگشاد دست جود
دستی که پای ابر ببندد توان گشاد
آن دست کیست دست حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید مست
رادی که بخشش دل و جان ننگ نایدش
بحر فراخ حوصله را تنگ نایدش
تا بوی خلق او نکشد گل به بوستان
از شحنه چمن مدد رنگ نایدش
بی وزنی حسود سبکسار او نگر
کز صد هزار کوه یکی سنگ نایدش
آن مرکبی که قدر بلندش سوار اوست
از نه سپهر حلقه یک تنگ نایدش
گر چرخ خورده کار بگردد هزار قرن
هرگز چنان بزرگی در چنگ نایدش
بس شرم باد چرخ محق را که پیش او
نام کسی دگر برد و ننگ نایدش
صلحی به اختیار چرا کرد زانک داشت
طبعی چنان لطیف که مر جنگ نایدش
آن طبع کیست طبع حسین و حسن که هست
از طبع جود او دل و جان امید هست
ای تاج دین سزد که حریمت حرم شود
دشمن چو شد مسخر تو دوست هم شود
جان خوش شود چو نور پذیرد ز رأی تو
گل بشکفد چو هم نفس صبحدم شود
هردون که بر خلاف تو گیرد قلم به دست
حقا که از نهیب تو دستش قلم شود
خاصیتی است طالع سعد ترا چنانک
هر کس که بندگی کندش محتشم شود
آن کن که چون سپهر ز سرگشتگی حسن
در موکب سعادت ثابت قدم شود
ای آب خیز جود تو از بحر بیشتر
گر قطره ای به من رسد از تو چه کم شود
حاصل ز پس همی که کنم باقی از ثنات
شکری که بر جریده گردون رقم شود
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
ای آنکه پای برسرگردون نهاده ای
دست چو ابر بر دل جیحون نهاده ای
مهرت چو گل دلم را بر خون نهاده بود
تو همچو لاله داغ برآن خون نهاده ای
صف سخت برشکسته و کانها شکسته ای
رخ نیک در نهاده و قارون نهاده ای
دارم عتابها و نگویم که از کرم
دانم که عذر یک یک موزون نهاده ای
بیرون ز حد نگین دلم تنگ حلقه شد
کز حلقه چون نگینم بیرون نهاده ای
درطبع مهربان تو هرگز نبوده بود
این سرم بی وفائی کاکنون نهاده ای
با این همه چو شکر تو گفتم زمانه گفت
این بیت نام صدر جهان چون نهاده ای
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
صدرا ز جرعه کرمم یک شراب ده
ساقی تو باش گر همه زهر است آب ده
سنگیم پاک و پاک برنگ گهر شویم
یک چند گه ز رأی خودم آفتاب ده
باغ دلم که پر گل فضل است خشک شد
گر ممکن است وعده یک فتح باب ده
از تیغ آفتاب بسی پر گهر ترم
آبم مده کا تاب نیارم گلاب ده
بنشان چو من نهالی دربوستان جان
وز بحر جود شاه یکی قطره آب ده
ور رد کنی مرا و نیرزم بدین بها
باشد نشان دولت این را جواب ده
یک تو شده است رشته امیدم از همه
ده توش کن به رحمت و مردانه تاب ده
سوری بساز جام و جهان را به فضل من
دم دم کریم وار گلاب جلاب ده
این بیت کیست بیت حسین حسن که هست
در جام جود او دل و جان امید هست
ای صدر ملک خلعت شاهت خجسته باد
بر دامن تو دامن اقبال بسته باد
هرگز مباد زنگی درتیغ تو ولیک
تیغت چو زنگ در دل خصمت نشسته باد
خصم ترا چو گلبن اگر سر دمد ز تن
چون یاسمین ز دست تو گردن شکسته باد
گرپوستش که خشک چو بادام بر دل است
جانش به لب رسیده و مانده چو پسته باد
طرز سخن چو آتش و تیغ زبان چو آب
درطعنه مخالف تو کار بسته باد
جانم چو از تو دارد در گوش حلقه ای
از طوق منت دگران باز رسته باد
از بوستان همت در دست دولتت
نوباوه حیات ابد دسته دسته باد
عقد نفس که رونق در حیات اوست
کر بی نظام مدح تو باشد گسسته باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۸ - در مدح مجدالملک گوید
داری سر آنکه یار باشی
در دیده و در کنار باشی
بر چهره وصل گل فشانی
در دیده هجر خار باشی
گر مست لب خودم نداری
بسیار در این خمار باشی
چون ساخت گل پیاده گلشن
زیبد که چو می سوار باشی
چون کار به جان رسید بی تو
آنگاه تو بر چه کار باشی
دل کیست مباش گو قرارش
باید که تو بر قرار باشی
بد عهد مباش تا چو صاحب
فرمان ده روزگار باشی
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای لعبت چین ز چین چه آید
وی مهر گیا ز کین چه آید
دل حلقه و درد تو نگین است
زان حلقه و زین نگین چه آید
آیین گرت آفرینش تست
بر آینه آفرین چه آید
عمری خواهم که با تو باشم
از نوبت یاسمین چه آید
بر روشنی دو دیده نه کام
از تیرگی زمین چه آید
گفتی همه آن کنم که گوئی
ای دوست جواب این چه آید
بی تو ناید زجان و دل هیچ
بی خواجه ز ملک و دین چه آید
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ذاتی که چو بخت نور جان است
جانی که چو بخت خود جوان است
از لطف بهار در بهار است
وز فضل جهان در جهان است
در ناصح دین مگر یقین است
درحاسد ملک بد گمان است
رایش دل و جان آفتاب است
قدرش سر و چشم آسمان است
حزمش چو پیاده شد زمین است
عزمش چو سواره شد زمان است
هر کار که خواست کرد و شایست
هر نقش که بود دید و دانست
گفتی به تکلف این چنین است
جان کن که به طبع آن چنان است
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای پای بر آسمان نهاده
دستت در گنجها گشاده
آوازه جود زر فشانت
در گنبد سیم گون فتاده
روی از لطفت چو گل ز مهتاب
دل از مهرت چو جان ز باده
ای شیر سوار آسمانی
پیش در بار تو پیاده
در صدر تو مشتری نشسته
در امر تو زهره ایستاده
در ملک بسی بزرگوار است
لیکن نه چو تو بزرگ زاده
پرسید فلک که این حسن کیست
در حال ملک جواب داده
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای صدر حریم تو حرم باد
سر دفتر لفظ تو نعم باد
نامت سر نامه معانی
رایت مه رایت کرم باد
خصمت چو قلم به دست گیرد
دستش ز نهیب تو قلم باد
گر یابد چون درخت صد سر
در خدمت تو به یک قدم باد
گر حلقه چرخ بی تو گردد
از سلسله وجود کم باد
هر دم که فدای تست عمر است
عمری که فدات نیست دم باد
این عید عرب که اندر آمد
میمون تو صاحب عجم باد
در دیده و در کنار باشی
بر چهره وصل گل فشانی
در دیده هجر خار باشی
گر مست لب خودم نداری
بسیار در این خمار باشی
چون ساخت گل پیاده گلشن
زیبد که چو می سوار باشی
چون کار به جان رسید بی تو
آنگاه تو بر چه کار باشی
دل کیست مباش گو قرارش
باید که تو بر قرار باشی
بد عهد مباش تا چو صاحب
فرمان ده روزگار باشی
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای لعبت چین ز چین چه آید
وی مهر گیا ز کین چه آید
دل حلقه و درد تو نگین است
زان حلقه و زین نگین چه آید
آیین گرت آفرینش تست
بر آینه آفرین چه آید
عمری خواهم که با تو باشم
از نوبت یاسمین چه آید
بر روشنی دو دیده نه کام
از تیرگی زمین چه آید
گفتی همه آن کنم که گوئی
ای دوست جواب این چه آید
بی تو ناید زجان و دل هیچ
بی خواجه ز ملک و دین چه آید
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ذاتی که چو بخت نور جان است
جانی که چو بخت خود جوان است
از لطف بهار در بهار است
وز فضل جهان در جهان است
در ناصح دین مگر یقین است
درحاسد ملک بد گمان است
رایش دل و جان آفتاب است
قدرش سر و چشم آسمان است
حزمش چو پیاده شد زمین است
عزمش چو سواره شد زمان است
هر کار که خواست کرد و شایست
هر نقش که بود دید و دانست
گفتی به تکلف این چنین است
جان کن که به طبع آن چنان است
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای پای بر آسمان نهاده
دستت در گنجها گشاده
آوازه جود زر فشانت
در گنبد سیم گون فتاده
روی از لطفت چو گل ز مهتاب
دل از مهرت چو جان ز باده
ای شیر سوار آسمانی
پیش در بار تو پیاده
در صدر تو مشتری نشسته
در امر تو زهره ایستاده
در ملک بسی بزرگوار است
لیکن نه چو تو بزرگ زاده
پرسید فلک که این حسن کیست
در حال ملک جواب داده
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای صدر حریم تو حرم باد
سر دفتر لفظ تو نعم باد
نامت سر نامه معانی
رایت مه رایت کرم باد
خصمت چو قلم به دست گیرد
دستش ز نهیب تو قلم باد
گر یابد چون درخت صد سر
در خدمت تو به یک قدم باد
گر حلقه چرخ بی تو گردد
از سلسله وجود کم باد
هر دم که فدای تست عمر است
عمری که فدات نیست دم باد
این عید عرب که اندر آمد
میمون تو صاحب عجم باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در مدح حسین بن حسن گوید
لشکری یار من امروز سر آن دارد
که دلم همچو سر زلف پریشان دارد
لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله
آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد
چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید
گر چه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد
در غریبی به همه حال بیابد ملکی
که رخش معجزه یوسف کنعان دارد
چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت
که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد
عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله
که هنوز این دل سختی کش من جان دارد
بر دلم درد خداوند نگردد که دلم
شرف بندگی خاصه سلطان دارد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد
دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت
چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد
این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم
همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد
بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن
آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد
بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم
تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد
زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد
دولتش بادا همره که چو تاج الدوله
ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
پسرا بو که مرا باز فراموش کنی
وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی
بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی
تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی
حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود
که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی
دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک
ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی
گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم
یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی
بوفائی که نداده است خدایت هرگز
که مبادم که مرا باز فراموش کنی
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد
آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت
گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد
شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد
آب در جوی معانیش روان خواهد شد
چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود
ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد
تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم
هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد
سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم
پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد
قرة العین جلالست و در اوج جاهش
دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای
در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای
پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک
وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای
آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد
باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای
حق همی داند و سلطان جهان و صاحب
که پسندیده و شایسته کار آمده ای
بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید
که لطافت همه را در همه بار آمده ای
گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد
کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم
زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم
بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب
که شکفته است گل خلق نبی در چمنم
این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه
برقم کلک عطارد بنگارد سخنم
ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال
هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم
زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم
دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم
دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است
که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم
زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش
بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد
ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد
چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد
منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست
مطلع نور الهی دل آگاه تو باد
فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود
راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد
ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب
طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد
چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت
مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد
هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه
نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد
که دلم همچو سر زلف پریشان دارد
لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله
آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد
چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید
گر چه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد
در غریبی به همه حال بیابد ملکی
که رخش معجزه یوسف کنعان دارد
چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت
که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد
عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله
که هنوز این دل سختی کش من جان دارد
بر دلم درد خداوند نگردد که دلم
شرف بندگی خاصه سلطان دارد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد
دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت
چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد
این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم
همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد
بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن
آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد
بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم
تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد
زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد
دولتش بادا همره که چو تاج الدوله
ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
پسرا بو که مرا باز فراموش کنی
وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی
بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی
تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی
حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود
که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی
دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک
ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی
گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم
یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی
بوفائی که نداده است خدایت هرگز
که مبادم که مرا باز فراموش کنی
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد
آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت
گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد
شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد
آب در جوی معانیش روان خواهد شد
چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود
ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد
تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم
هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد
سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم
پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد
قرة العین جلالست و در اوج جاهش
دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای
در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای
پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک
وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای
آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد
باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای
حق همی داند و سلطان جهان و صاحب
که پسندیده و شایسته کار آمده ای
بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید
که لطافت همه را در همه بار آمده ای
گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد
کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم
زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم
بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب
که شکفته است گل خلق نبی در چمنم
این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه
برقم کلک عطارد بنگارد سخنم
ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال
هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم
زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم
دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم
دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است
که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم
زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش
بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد
ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد
چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد
منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست
مطلع نور الهی دل آگاه تو باد
فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود
راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد
ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب
طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد
چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت
مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد
هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه
نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۰ - در ترجیع بند در مدح مجدالملک گوید
ای جهان از عکس تو گلگون شده
چون بهارت حسن روزافزون شده
در هوای آفتاب روی تو
آسمان از دائره بیرون شده
بی تو ای دیوانه رویت پری
مردم چشم مرا دل خون شده
تا مگر پی کور گردد چشم بد
چشم نیکوی تو در افسون شده
دل فرو شد در زمین از سهم تو
زانکه بود از گنج غم قارون شده
زلف تو کان هست دل را پای بند
بوده در دست من دل خون شده
گلبن حسنی که بادا نوبهار
بر تو ای مخدوم من میمون شده
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
دل که با زلف تو حالی می کند
جان ما را بدسگالی می کند
جان چو دل از تو نخواهد رست لیک
شوخیی دان آنکه حالی می کند
سایه تو دید خورشید و هنوز
دعوی صاحب جمالی می کند
کرد خالت حال من همرنگ خویش
از چه رو این لاابالی می کند
خال تو در قصد جان من شده
جان من بی قصد خالی می کند
نقش روی چون نگارت بر دلم
دست عشق لایزالی می کند
عشق ما را تا ابد باقی ذکر
سایه شمس المعالی می کند
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
سروری کو را سعادت بنده گشت
روز ملک از طاعتش فرخنده گشت
عهد عدل ز رحمت او تازه شد
جان شکر از نعمت او زنده گشت
دولت او دوست را انصاف داد
لاجرم اینک چنین پاینده گشت
روی لعل جان عیارش بین که هست
نقد این پیروزه گردنده گشت
کام چون خوش کرد چرخ از حاسدش
صبح صادق را دهن پر خنده گشت
خواست بد خواهش مرادی کان مباد
خواست عادت کرد تا خواهنده گشت
من که سلطان سخن گشتم به حق
دولتش بین خواجه من بنده گشت
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
ای صلا در داده جود عام تو
ابر دریا غرقه انعام تو
چشمهای آسمان خوش شنو
گوش های گشته بر پیغام تو
کیست حاسد دوستکام از سعی تو
بی زبان باد ار نجوید کام تو
دل که از مهر تو دارم عاریت
بس گرانبار است زیر نام تو
عقد سیار است غیب اندر شبی
بسته ام برگردن ایام تو
جز چو من سیمرغ که تواند فکند
این چنین یک دانه اندر دام تو
حرز دولت گر کسی خواهد ز بخت
گرم برخواند خطاب نام تو
صاحب صاحب نسبت مخدوم من
بنده دولت قوام الدین حسن
تاج روز از رای تو پر نور باد
طاق چرخ از قدر تو معمور باد
ظل ملک از یمن تو ممدود گشت
کاردین بر رأی تو مقصور باد
منزل تو شاهراه مردمیست
مرکز تو جلوه گاه حور باد
گرچه آن منشور من مسطور ماند
این سخن در حق تو منشور باد
سال و مه عمر تو و شاهان تو
همچو این نوروز روز سور باد
روز نیک حاسدت چون چشم بد
چشم بد از روزگارت دور باد
حق نعمتهات کان نتوان گذارد
گر بنگذارد حسن معذور باد
چون بهارت حسن روزافزون شده
در هوای آفتاب روی تو
آسمان از دائره بیرون شده
بی تو ای دیوانه رویت پری
مردم چشم مرا دل خون شده
تا مگر پی کور گردد چشم بد
چشم نیکوی تو در افسون شده
دل فرو شد در زمین از سهم تو
زانکه بود از گنج غم قارون شده
زلف تو کان هست دل را پای بند
بوده در دست من دل خون شده
گلبن حسنی که بادا نوبهار
بر تو ای مخدوم من میمون شده
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
دل که با زلف تو حالی می کند
جان ما را بدسگالی می کند
جان چو دل از تو نخواهد رست لیک
شوخیی دان آنکه حالی می کند
سایه تو دید خورشید و هنوز
دعوی صاحب جمالی می کند
کرد خالت حال من همرنگ خویش
از چه رو این لاابالی می کند
خال تو در قصد جان من شده
جان من بی قصد خالی می کند
نقش روی چون نگارت بر دلم
دست عشق لایزالی می کند
عشق ما را تا ابد باقی ذکر
سایه شمس المعالی می کند
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
سروری کو را سعادت بنده گشت
روز ملک از طاعتش فرخنده گشت
عهد عدل ز رحمت او تازه شد
جان شکر از نعمت او زنده گشت
دولت او دوست را انصاف داد
لاجرم اینک چنین پاینده گشت
روی لعل جان عیارش بین که هست
نقد این پیروزه گردنده گشت
کام چون خوش کرد چرخ از حاسدش
صبح صادق را دهن پر خنده گشت
خواست بد خواهش مرادی کان مباد
خواست عادت کرد تا خواهنده گشت
من که سلطان سخن گشتم به حق
دولتش بین خواجه من بنده گشت
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
ای صلا در داده جود عام تو
ابر دریا غرقه انعام تو
چشمهای آسمان خوش شنو
گوش های گشته بر پیغام تو
کیست حاسد دوستکام از سعی تو
بی زبان باد ار نجوید کام تو
دل که از مهر تو دارم عاریت
بس گرانبار است زیر نام تو
عقد سیار است غیب اندر شبی
بسته ام برگردن ایام تو
جز چو من سیمرغ که تواند فکند
این چنین یک دانه اندر دام تو
حرز دولت گر کسی خواهد ز بخت
گرم برخواند خطاب نام تو
صاحب صاحب نسبت مخدوم من
بنده دولت قوام الدین حسن
تاج روز از رای تو پر نور باد
طاق چرخ از قدر تو معمور باد
ظل ملک از یمن تو ممدود گشت
کاردین بر رأی تو مقصور باد
منزل تو شاهراه مردمیست
مرکز تو جلوه گاه حور باد
گرچه آن منشور من مسطور ماند
این سخن در حق تو منشور باد
سال و مه عمر تو و شاهان تو
همچو این نوروز روز سور باد
روز نیک حاسدت چون چشم بد
چشم بد از روزگارت دور باد
حق نعمتهات کان نتوان گذارد
گر بنگذارد حسن معذور باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۲ - درمدح همو گوید
دست دل پای یار می گیرد
دامن آن نگار می گیرد
زار زارت چو می پذیرد غم
تنگ تنگش کنار می گیرد
تا چو گل دارد او که جان مرا
هر زمان خارخار می گیرد
بده انگشت اگر چراغ کنم
خود یکی درشمار می گیرد
لیک هر ساعتی ز بی سنگی
در من خاکسار می گیرد
شد قرار از من و هنوز اکنون
ملک حسنش قرار می گیرد
در دل من چو خواجه اندر ملک
مرکز استوار می گیرد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
ای سراسر ز لطف جان گشته
فتنه آخرالزمان گشته
پیش روی تو آرزو مرده
سر به پای تو آسمان گشته
ماه در ظل تو برآسوده
آب در جوی تو روان گشته
مانده در پای بند زلف و رخت
این دل و دیده جهان گشته
در فراق تو در دل سنگم
جان بی وزن هم گران گشته
صفت گلستان رخسارت
چون کند بلبل زبان گشته
از تو چون دولت نجیب الملک
چرخ کهنه ز سر جوان گشته
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
آنکه باشد همه به جای پدر
جان نخواهد مگر برای پدر
پای تا برسر زمانه نهد
تاج سرکرده خاک پای پدر
باز دولت شکار شد چو گرفت
سایه درسایه همای پدر
نفسی برنیاورد هرگز
جز به فرمان و در هوای پدر
گر چو زر گشت کار او چه عجب
کیمیاگر بود رضای پدر
در همه ملک پادشاه جز او
کیست دلبند و دلگشای پدر
پسرانی نه بیندی چون خود
نیک در دولت و بقای پدر
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
شعله عزم او شهاب افتاد
قطره جود او سحاب افتاد
ذات صاحب چو بحر پاک آمد
گوهرش رشک در ناب افتاد
او چو پیش پدر شد از خجلی
ماه در روی آفتاب افتاد
آتش دوستیش در دل خلق
شعله زد مگر بر آب افتاد
زان چنان گل چنین گلاب الحق
نیک در خورد و بس صواب افتاد
بختشان درکشید ناخوش و خوش
مملکت در گل و گلاب افتاد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
روی اقبال هر دو میمون باد
همه ایامشان همایون باد
طایری کز سعادت ایشان
خلق را مژده باد و میمون باد
قدرشان هم عنان عیسی گشت
خصمشان همرکاب قارون باد
هر زمان جاه آن دو روز افزون
همچو روز بهار افزون باد
در ایشان کز آب معدود است
در سخا نثر باد و موزون باد
طالع آن و قدر این تا حشر
گوهر حلقهای گردون باد
دامن آن نگار می گیرد
زار زارت چو می پذیرد غم
تنگ تنگش کنار می گیرد
تا چو گل دارد او که جان مرا
هر زمان خارخار می گیرد
بده انگشت اگر چراغ کنم
خود یکی درشمار می گیرد
لیک هر ساعتی ز بی سنگی
در من خاکسار می گیرد
شد قرار از من و هنوز اکنون
ملک حسنش قرار می گیرد
در دل من چو خواجه اندر ملک
مرکز استوار می گیرد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
ای سراسر ز لطف جان گشته
فتنه آخرالزمان گشته
پیش روی تو آرزو مرده
سر به پای تو آسمان گشته
ماه در ظل تو برآسوده
آب در جوی تو روان گشته
مانده در پای بند زلف و رخت
این دل و دیده جهان گشته
در فراق تو در دل سنگم
جان بی وزن هم گران گشته
صفت گلستان رخسارت
چون کند بلبل زبان گشته
از تو چون دولت نجیب الملک
چرخ کهنه ز سر جوان گشته
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
آنکه باشد همه به جای پدر
جان نخواهد مگر برای پدر
پای تا برسر زمانه نهد
تاج سرکرده خاک پای پدر
باز دولت شکار شد چو گرفت
سایه درسایه همای پدر
نفسی برنیاورد هرگز
جز به فرمان و در هوای پدر
گر چو زر گشت کار او چه عجب
کیمیاگر بود رضای پدر
در همه ملک پادشاه جز او
کیست دلبند و دلگشای پدر
پسرانی نه بیندی چون خود
نیک در دولت و بقای پدر
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
شعله عزم او شهاب افتاد
قطره جود او سحاب افتاد
ذات صاحب چو بحر پاک آمد
گوهرش رشک در ناب افتاد
او چو پیش پدر شد از خجلی
ماه در روی آفتاب افتاد
آتش دوستیش در دل خلق
شعله زد مگر بر آب افتاد
زان چنان گل چنین گلاب الحق
نیک در خورد و بس صواب افتاد
بختشان درکشید ناخوش و خوش
مملکت در گل و گلاب افتاد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
روی اقبال هر دو میمون باد
همه ایامشان همایون باد
طایری کز سعادت ایشان
خلق را مژده باد و میمون باد
قدرشان هم عنان عیسی گشت
خصمشان همرکاب قارون باد
هر زمان جاه آن دو روز افزون
همچو روز بهار افزون باد
در ایشان کز آب معدود است
در سخا نثر باد و موزون باد
طالع آن و قدر این تا حشر
گوهر حلقهای گردون باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۳
یارب این مائیم و این صدر رفیع مصطفاست
یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست
یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است
کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست
خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس
بارگاه و منبر حنانه مان از چپ و راست
یارب این راحت که ما دیدیم در دوران که دید
یارب این دولت که ماداریم درعالم کراست
یارب این روضه است و این گلهای رنگین زان اوست
یارب این مائیم و این دلهای سنگین زان ماست
در دل سنگ آب و آتش زین سبب رقاص گشت
ای دل ار سنگی پس آخر آتش و آبت کجاست
سرفراز ای مردم دیده کزین هر ذره ای
سرمه از خاک کف پای نبی الانبیاست
سلموا یاقوم بل صلوا علی الصدر الامین
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
منت ایزد را بدین گردون اعلا آمدیم
منت ایزد را بدین درگاه والا آمدیم
اشکباران با دل پرآتش و چشم پرآب
همچو ابر تیره از پستی به بالا آمدیم
لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم
جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم
مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم
در بسی چینیم چون در قعر دریا آمدیم
از رخ جوزا گل افشانها کند روح الامین
بر سر ما چون در این روضه تماشا آمدیم
حاجب لوانهم جاؤک ما را بار داد
تا نپنداری که بی دستوری اینجا آمدیم
ذره ای بودیم زیر سایه ای پنهان شده
آفتاب دین چو برما تافت پیدا آمدیم
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای که هرگز هیچ ملت چون تو پیغمبر نیافت
هیچ دین در دور عالم چون تو دین پرور نیافت
جبرئیل آن پیک حضرت با هزاران پر نور
سایه گرد براقت را بوهم اندر نیافت
آسمان کو بر در رحمت معلق حلقه ایست
همچو کرسی عرش را جز حلقه بر در نیافت
هر که از خاک کف پای تو تاج سر نساخت
دست چون بر کرد تا دستار جوید سرنیافت
خصمت از بهر جراحتهای هفت اندام خویش
گرچه اندر هفت دوزخ جست خاکستر نیافت
جان شیرین داد و از تلخی جان کندن نرست
شور بختی کز نمکدان لبت شکر نیافت
هر که تخم حاجتی درکشت امیدی فکند
بی درودت هیچ ندرود وز کشته خود برنیافت
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد تو مهمان سرای جبرئیل
جز چنان دل کی تواند بود جای جبرئیل
آشیان طوطی نطقت برون آسمان
گلستان بلبل نعتت و رأی جبرئیل
آنچه تو بی جبرئیل از راز گفتی با خدای
کس نداند هم تو دانی و خدای جبرئیل
گرچه طاوس ملایک جبرئیل آمد ولیک
هست دیدار همایونت همای جبرئیل
خوب نبود پای طاوسی ز خاک در گهت
چو سر هدهد متوج گشت پای جبرئیل
چون فرود آمد که بود او جبرئیل مصطفی
چون تو پذرفتی که بود آن مصطفای جبرئیل
وحی اگر چه منقطع شد لیک هرساعت فتد
در خم گردون ندای این صدای جبرئیل
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای گزیده سالکان گرم رو راه ترا
سرکشان گردن نهاده ریقه جاه ترا
هر سحرگه گنبد آیینه گون برداشته
صد هزاران صیقل پر نور یک آه ترا
آفتاب از کلک زرین بر رخ سیمین ماه
فتح نامه ساخته نصرمن الله ترا
روی مه بشکافتی این بود جرمت والسلام
کان سگان بشکافتند آن روی چون ماه ترا
چون مه نخشب سوی چاه آمدی هر نیم روز
چشمه خورشید اگر دریافتی جاه ترا
غرفهای خلد دهلیزی است ایوان ترا
حلقهای چرخ زنجیریست درگاه ترا
شهپر سیمرغ مشرق باز نگشاید ز هم
تا خروس این حرف ناموزد نکو خواه ترا
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ابر رحمت مهتر ازان دست چون جیحون فرست
تشنگان را شربتی گر ممکن است اکنون فرست
گر گشائی چشمه ای زان چشمه پر نم گشا
ور فرستی نافه ای زان نافه پر خون فرست
قصه این خاکبازان را بخواندستی براز
چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست
هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت
بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست
لاف فرزندی نیارم زد درین خضرت ولیک
خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست
سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن
از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست
یا رسول الله سزاواری که گویم: ای خدا
بر رسول الله درود از هر چه هست افزون فرست
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد وقت آمد بیا درمان بخواه
بایدت صد گنج شادی یک غم ایمان بخواه
هرزمانی گوئی که شد کشت امیدم سخت خشک
ابر رحمت هست بر سر هین بیا باران بخواه
گر همی خواهی ز دست نفس اماره خلاص
هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه
یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی
یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه
یا نبی الله به رحمت حجت ایشان بپرس
یا صفی الله به فرصت حاجت ایشان بخواه
یا حبیب الله تو شکر این گرانباران بگوی
یا امین الله تو عذر این گنه کاران بخواه
ما سر رشته صلاح خویشتن گم کرده ایم
هر چه می باید تو دانی و توانی آن بخواه
یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست
یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است
کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست
خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس
بارگاه و منبر حنانه مان از چپ و راست
یارب این راحت که ما دیدیم در دوران که دید
یارب این دولت که ماداریم درعالم کراست
یارب این روضه است و این گلهای رنگین زان اوست
یارب این مائیم و این دلهای سنگین زان ماست
در دل سنگ آب و آتش زین سبب رقاص گشت
ای دل ار سنگی پس آخر آتش و آبت کجاست
سرفراز ای مردم دیده کزین هر ذره ای
سرمه از خاک کف پای نبی الانبیاست
سلموا یاقوم بل صلوا علی الصدر الامین
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
منت ایزد را بدین گردون اعلا آمدیم
منت ایزد را بدین درگاه والا آمدیم
اشکباران با دل پرآتش و چشم پرآب
همچو ابر تیره از پستی به بالا آمدیم
لب به مدحت برگشاده چون عطارد تاختیم
جان به خدمت بر میان بسته چو جوزا آمدیم
مه بسی بینیم چون بر اوج گردون برشویم
در بسی چینیم چون در قعر دریا آمدیم
از رخ جوزا گل افشانها کند روح الامین
بر سر ما چون در این روضه تماشا آمدیم
حاجب لوانهم جاؤک ما را بار داد
تا نپنداری که بی دستوری اینجا آمدیم
ذره ای بودیم زیر سایه ای پنهان شده
آفتاب دین چو برما تافت پیدا آمدیم
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای که هرگز هیچ ملت چون تو پیغمبر نیافت
هیچ دین در دور عالم چون تو دین پرور نیافت
جبرئیل آن پیک حضرت با هزاران پر نور
سایه گرد براقت را بوهم اندر نیافت
آسمان کو بر در رحمت معلق حلقه ایست
همچو کرسی عرش را جز حلقه بر در نیافت
هر که از خاک کف پای تو تاج سر نساخت
دست چون بر کرد تا دستار جوید سرنیافت
خصمت از بهر جراحتهای هفت اندام خویش
گرچه اندر هفت دوزخ جست خاکستر نیافت
جان شیرین داد و از تلخی جان کندن نرست
شور بختی کز نمکدان لبت شکر نیافت
هر که تخم حاجتی درکشت امیدی فکند
بی درودت هیچ ندرود وز کشته خود برنیافت
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد تو مهمان سرای جبرئیل
جز چنان دل کی تواند بود جای جبرئیل
آشیان طوطی نطقت برون آسمان
گلستان بلبل نعتت و رأی جبرئیل
آنچه تو بی جبرئیل از راز گفتی با خدای
کس نداند هم تو دانی و خدای جبرئیل
گرچه طاوس ملایک جبرئیل آمد ولیک
هست دیدار همایونت همای جبرئیل
خوب نبود پای طاوسی ز خاک در گهت
چو سر هدهد متوج گشت پای جبرئیل
چون فرود آمد که بود او جبرئیل مصطفی
چون تو پذرفتی که بود آن مصطفای جبرئیل
وحی اگر چه منقطع شد لیک هرساعت فتد
در خم گردون ندای این صدای جبرئیل
سلموا یاقوم بل صلواعلی الصدر الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای گزیده سالکان گرم رو راه ترا
سرکشان گردن نهاده ریقه جاه ترا
هر سحرگه گنبد آیینه گون برداشته
صد هزاران صیقل پر نور یک آه ترا
آفتاب از کلک زرین بر رخ سیمین ماه
فتح نامه ساخته نصرمن الله ترا
روی مه بشکافتی این بود جرمت والسلام
کان سگان بشکافتند آن روی چون ماه ترا
چون مه نخشب سوی چاه آمدی هر نیم روز
چشمه خورشید اگر دریافتی جاه ترا
غرفهای خلد دهلیزی است ایوان ترا
حلقهای چرخ زنجیریست درگاه ترا
شهپر سیمرغ مشرق باز نگشاید ز هم
تا خروس این حرف ناموزد نکو خواه ترا
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ابر رحمت مهتر ازان دست چون جیحون فرست
تشنگان را شربتی گر ممکن است اکنون فرست
گر گشائی چشمه ای زان چشمه پر نم گشا
ور فرستی نافه ای زان نافه پر خون فرست
قصه این خاکبازان را بخواندستی براز
چو پسندیدی به نزد ایزد بیچون فرست
هر دعا کین جمع کرد و هر ثنا کین بنده گفت
بر زمین مگذار و یک یک را سوی گردون فرست
لاف فرزندی نیارم زد درین خضرت ولیک
خدمتی کردم ز حضرت خلعتی بیرون فرست
سیم و زر قدری ندارد نیستم دربند آن
از قبول خویش زنجیری بدین مجنون فرست
یا رسول الله سزاواری که گویم: ای خدا
بر رسول الله درود از هر چه هست افزون فرست
سلموا یاقوم بل صلواعلی روح الامین
مصطفی ماجاء الا رحمة للعالمین
ای دل پر درد وقت آمد بیا درمان بخواه
بایدت صد گنج شادی یک غم ایمان بخواه
هرزمانی گوئی که شد کشت امیدم سخت خشک
ابر رحمت هست بر سر هین بیا باران بخواه
گر همی خواهی ز دست نفس اماره خلاص
هیچ عذری نیست و هم عدلست و هم سلطان بخواه
یا رسول الله حدیث بندگان با حق بگوی
یا ولی الله گناه امت از یزدان بخواه
یا نبی الله به رحمت حجت ایشان بپرس
یا صفی الله به فرصت حاجت ایشان بخواه
یا حبیب الله تو شکر این گرانباران بگوی
یا امین الله تو عذر این گنه کاران بخواه
ما سر رشته صلاح خویشتن گم کرده ایم
هر چه می باید تو دانی و توانی آن بخواه
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نجیب الملک پسر وی گوید
در ده می سوری که در سور گشادند
درهای طربخانه معمور گشادند
نقش قدح لاله سرمست ببستند
راه نظر نرگس مخمور گشادند
از شعله می آینه ماه ببستند
وز خنده گل بوسه گه حور گشادند
هم طره شاخ از شکن آب ستادند
هم چهره باغ از قلم نور گشادند
بر خون دل آلاله یاقوتین آمد
هر تیر زر اندود که از دور گشادند
چون ناربصد پاره نماید دل عشاق
چون روزه به خون دل انگور گشادند
ابرو شکفه دست و دل خواجه بدیدند
زان است که درج در منثور گشادند
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
خیز ای دل و جان تا ز خرد گرد برآریم
چون بلبل و گل روی سوی یکدگر آریم
لبیک زنان کعبه دل کرده گلستان
تا گنبد نیلوفری آواز برآریم
یکبارگی از روزه خرد دست برآورد
بازش به سجود قدح از پای درآریم
از عاشقی و مستی گم کرده سرو پای
با خاک کف پای تو عمری به سر آریم
دل تنگ و ضعیف است نگارا و تو داری
آن شکر گلگون که از او گلشکر آریم
معذور همی دار چو عید آمد و نوروز
گربار گرانی برتو بیشتر آریم
عیدی بر تو ازلب دریای بزرگی
کز همت آن دانی عقد گهر آریم
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
ای نقش لطیف گل خندان سعادت
خاک قدمت چشمه حیوان سعادت
هم اختر انصافی در برج بزرگی
هم گوهر اقبالی در کان سعادت
چشم تو گرامی بر دیدار کرام است
گوش که بزد بر در دستان سعادت
از چشمه خورشید روان شد عرق شرم
از بس که بباریدی باران سعادت
بر دیده نهادت خرد و گفت ببیند
نوباوه امید ز بستان سعادت
عیدی ز تو جز مائده روح نخواهیم
امشب چو فتادیم به مهمان سعادت
پرسیدم از اقبال که شاید به چنین مدح
گفت آنکه دل بخت شد و کان سعادت
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
ای گلبن جان سبزه گردونت چمن باد
خاک در تو هم نفس مشک ختن باد
چون باد نفس بخش ولی را همه جانی
چون خاک عدم جان حسودت همه تن باد
قدر تو ملک وار چو گیرد ره گردون
پیش سر او ابر هوا مقرعه زن باد
فرخنده جمالت که گل دولت و دین است
باغ نظر منتخب الملک حسن باد
ای عزم تو تیغی که درو هیچ سخن نیست
رأی تو جهانگیرتر از تیغ سخن باد
هر چند چو من چرخ نیاورد و نیارد
در مرکز اقبال تو هر بنده چو من باد
درهای طربخانه معمور گشادند
نقش قدح لاله سرمست ببستند
راه نظر نرگس مخمور گشادند
از شعله می آینه ماه ببستند
وز خنده گل بوسه گه حور گشادند
هم طره شاخ از شکن آب ستادند
هم چهره باغ از قلم نور گشادند
بر خون دل آلاله یاقوتین آمد
هر تیر زر اندود که از دور گشادند
چون ناربصد پاره نماید دل عشاق
چون روزه به خون دل انگور گشادند
ابرو شکفه دست و دل خواجه بدیدند
زان است که درج در منثور گشادند
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
خیز ای دل و جان تا ز خرد گرد برآریم
چون بلبل و گل روی سوی یکدگر آریم
لبیک زنان کعبه دل کرده گلستان
تا گنبد نیلوفری آواز برآریم
یکبارگی از روزه خرد دست برآورد
بازش به سجود قدح از پای درآریم
از عاشقی و مستی گم کرده سرو پای
با خاک کف پای تو عمری به سر آریم
دل تنگ و ضعیف است نگارا و تو داری
آن شکر گلگون که از او گلشکر آریم
معذور همی دار چو عید آمد و نوروز
گربار گرانی برتو بیشتر آریم
عیدی بر تو ازلب دریای بزرگی
کز همت آن دانی عقد گهر آریم
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
ای نقش لطیف گل خندان سعادت
خاک قدمت چشمه حیوان سعادت
هم اختر انصافی در برج بزرگی
هم گوهر اقبالی در کان سعادت
چشم تو گرامی بر دیدار کرام است
گوش که بزد بر در دستان سعادت
از چشمه خورشید روان شد عرق شرم
از بس که بباریدی باران سعادت
بر دیده نهادت خرد و گفت ببیند
نوباوه امید ز بستان سعادت
عیدی ز تو جز مائده روح نخواهیم
امشب چو فتادیم به مهمان سعادت
پرسیدم از اقبال که شاید به چنین مدح
گفت آنکه دل بخت شد و کان سعادت
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
ای گلبن جان سبزه گردونت چمن باد
خاک در تو هم نفس مشک ختن باد
چون باد نفس بخش ولی را همه جانی
چون خاک عدم جان حسودت همه تن باد
قدر تو ملک وار چو گیرد ره گردون
پیش سر او ابر هوا مقرعه زن باد
فرخنده جمالت که گل دولت و دین است
باغ نظر منتخب الملک حسن باد
ای عزم تو تیغی که درو هیچ سخن نیست
رأی تو جهانگیرتر از تیغ سخن باد
هر چند چو من چرخ نیاورد و نیارد
در مرکز اقبال تو هر بنده چو من باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه قوام الدین ابونصر محمد گوید
امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷