عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۲
در انتظار عراقی لطایف خوش تو
بسا لطایف رازی که داد غصه مرا
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۳
از کف ترکی چو ماه باده خور و باده خواه
چشمهٔ لب بی گیاه گوشهٔ خور بی حجاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان لعل وی اندر عتاب
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۶
توحید چو آفتاب عریان شدنست
وز شبپره طبعان نه هراسان شدنست
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
ای صورت تو آیت زیبائی و خوشی
وی قامت تو غایت رعنائی و کشی
صورت نیافت عقل تو عقل مصوری
گر نقش جان ندید تو جان منقشی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح نصیرالملة والدین ناصرحسین فرماید
چو عزم کردم سوی سفر برأی صواب
بریده گشت امیدم ز صحبت احباب
بدان امید که بهتر شود مگر کارم
به من رسید هزاران هزار رنج و عذاب
گهی چو مور بکوشیدم از پی اخوان
گهی چو مار بپیچیدم از غم اصحاب
دراین تفکر بودم که آن بت سرکش
بر من آمد بی التماس من بشتاب
همی فروخت رخش چون بر آسمان مریخ
همی طپید دلم چون بر آینه سیماب
گهی فکندی مشک از دو سنبل پر چین
گهی فشاندی در از دو نرگس سیراب
ز روی شرم به من گفت آخر ای بد عهد
مکن چنین و دلم را به وصل اندریاب
مگر به خواب دری زان همی نمیدانی
که بیش اگر چه بکوشی نبینیم در خواب
چه کرده ام که چنین بر گرفتی از من دل
چه شد که خانه مهرم همی کنی تو خراب
مگر که عهد مرا پاک داده ای بر باد
مگر که نام مرا نقش کرده ای بر آب
جواب دادم و گفتم که ای دو دیده من
نکو شنو سخنم زانکه ناطق است جواب
اگر چه هست خطا رفتن من از پیشت
شدن به پیش خداوند خویش هست صواب
اگر چه رفت خطائی ز عفو شادم کن
چرا که هستم منقاد شاه عرش جناب
جهان جود و کرم نجم دین و کافی ملک
که دین و ملک ازو ثابت است در هر باب
نصیر ملت و دین ناصر حسین کز او
همی بزرگ شود نام کنیت و القاب
سپهر قدری دریا دلی که با قدرش
سپهر و دریا باشد کم از دخان و حباب
پدید باشد اسرار غیب بر طبعش
چنانکه شکل نجوم فلک در اصطرلاب
بسالها نرسد در همای همت او
اگر چه چرخ فلک پر بر آورد چو عقاب
حساب علم نداند ز علم عالم و بس
اگر چه داند از هر علوم و علم حساب
بزرگوارا دانی که پیش طبع و کفت
نیند هر دو به جز زفت و دون به حار و سحاب
موافق تو چو باغ است و لطف تو چو بهار
مخالف تو چو دیو است و عزم تو چو شهاب
ز رشک روی تو هر شب نهان شود خورشید
ز شرم روی تو از وی عرق چکد چو گلاب
حقیر باشد در چشم همتت بی شک
گرت ز چرخ بود خیمه وز شهاب طناب
که در زمانه توئی باز گونه محراب
ز بهر آن شده محراب سایلان در تاب
همیشه تا که نباشد صواب همچو خطا
هماره تا که نباشد نبات همچو سراب
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح جمال الدین محمد وزیر که روضه مطهر پیغمبر را عمارت کرده بود گوید
چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴
شاه شاهان جهان بر تخت سلطانی نشست
مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست
منت ایزد را که از نامش نشان خسروی
بر طراز جامه رفت وبر زر کانی نشست
منت ایزد را که باری هم شهنشاهی به حق
در مبارک مسند اسکندر ثانی نشست
منت ایزد را که در صدر خراسان و عراق
هم خداوند عراقی و خراسانی نشست
منت ایزد را جهان چون روضه فردوس ساخت
وین ملک قدر فلک قدرت بر رضوانی نشست
مردم و دیو و پری اکنون به خدمت ایستند
چون سلیمان شاه بر تخت سلیمانی نشست
چشم رعنائی بدوزند اختران روز کور
خسرو سیارگان بر اوج کیوانی نشست
رسم باطل زود برخیزد چو رأی پادشاه
نوبت حق پنج فرمود و به سلطانی نشست
پای قدرش از سر افلاک جسمانی گذشت
مهر مهرش در دل پاکان روحانی نشست
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست
پیش عزمش باد در بالا به واجب ایستاد
پیش حزمش کوه در پستی به نادانی نشست
بوی عدلش چون دم عیسی جهان را زنده کرد
لاجرم زان بر جهانش منت جانی نشست
فتنه شب رو به روز بد نشست از تیغ او
هم به دشخواری بخیزد چون به آسانی نشست
کار او ثابت به معنی آمد و گردان به نام
راست چون گردون که بر وی اسم گردانی نشست
ای بر ایوانت شده کیوان هند و پاسبان
شاه رومی بر دربارت به دربانی نشست
بخت چون بر تخت دیدت تهنیتها کرد و گفت
آنکه بر تخت جهانداری تو میدانی نشست
چون جهان داران کمر بربند و عالم میگشای
وقت کار آمد کنون بیکار نتوانی نشست
ز ابر کف باران رحمت بر مسلمانان ببار
هین که گرد کفر بر روی مسلمانی نشست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح علی بن عثمان گوید
چشمم ز غمت عقیق بار است
رازم ز پی تو آشکار است
از عشق تو بی قرار گشتم
عشق تو هنوز برقرار است
بیچاره دل من ای نگارین
بی از تو مپرس تا چه زار است
در کار دلم یکی نظر کن
کش با تو هزار گونه کار است
از جام لب و گل رخ تو
چون است که بی خمار و خار است
دور از تو مرا ز دوری تو
درد از همه چیز یادگار است
آنی تو که در دل و سر من
از ورد تو خار و نی خمار است
دریاب دل کسی که آنکس
مداح امین شهریار است
مخدوم جهان علی عثمان
صدری که سخی و بردبار است
دستش چو سحاب درفشانست
خلقش چو نسیم مشکبار است
خاک در او چو زر عزیز است
سیم و زر او چو خاک خوار است
هر پر هنری که بر ضمیرش
چون مهر ز مهر او نگار است
با قد کشیده همچو سرو است
با دست گشاده چون چنار است
در خواب ازوست روز و شب آز
گوئی که سخاش کو کنار است
خود ممتحن است کز خلافش
بر خاطر عاطرش غبار است
ای آنکه مکارم و بزرگیت
بر بنده فزون ز صد هزار است
خود شکر کدام گوید اول
کانرا نه نهایت و شمار است
حسبی بشنو که گفت آن چیست
نزد بی ادبی کز اضطرار است
در ملک هر آنکه هست امروز
از بندگی تو کامکار است
از عون سخات با مراد است
وز جود یمینت با یسار است
این بنده که از همه جهانش
از تربیت تو افتخار است
گاهش کرم تو پایمرد است
گاهش لطف تو دستیار است
سرگشته چرخ گرد گرد است
دلخسته زخم روزگار است
بی برگ چو شاخ در خزان است
بی بار چو باغ در بهار است
بی هیچ ستم یتیم پرور
بی هیچ گنه عیال وار است
گر تربیتش کنی تو بخ بخ
ورنی دردا که کار زار است
ای صدر جهان سپهر گوئی
در بندگی تو جان سپار است
در گردن و گوشش از مه نو
از مهر تو طوق و گوشوار است
دستارم کهنه دو سالیست
و اکنون هم عید و هم بهار است
پارینه گذاشتم ولیکن
امسال نه از مزاج پار است
اطلاق کن از در کریمی
کامروز نه روز انتظار است
تا پیش خدای و خلق گویم
کین خلعت صدر روزگار است
تا مهر منیر در مسیر است
تا چرخ اثیر در مدار است
بادا مهرت میان دلها
تا چرخ معین و بخت یار است
فردا بادات به ز امروز
کامسال بسیت به ز پار است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح معزالدوله خسرو شاه پسر بهرام شاه گوید
جان را ز عارض و لب او شیر و شکر است
دل را ز طره و رخ او مشک و عنبر است
هم دل در آن وصال چو با عنبر است مشک
هم جان در آن فراق چو با شیر شکر است
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرشست
نقل امیدم آن شکر پسته شکر است
در دیده اشک هست ولیکن لبالب است
در سینه درد هست ولیکن سراسر است
آن آشناوشی که خیالست نام او
در موج خون چو دیده ی من آشناور است
جانان خوش است تحفه به باغ بتان ولیک
نوباوه جمال ترا آب دیگر است
عالم نگر که گویی جان منقش است
بستان ببین که گویی خلد مصور است
آن غنچه نیست طوطی سبز شکر لب است
وان روضه نیست شاهد نغز سمنبر است
لاله چو مجمری که هم از مجمر است عود
نی نی چو باده ای که هم از باده ساغر است
تا بر سر تو مردم چشمم گلاب ریخت
در آتش فراق دلم همچو مجمر است
گفتم رسد به گوش تو پندم چو گوشوار
آری رسد ولیکن چون حلقه بر در است
در خون من شده است یکایک دو چشم تو
لب های تو میان من و چشم داور است
دل برده ای و قصد به جان میکنی هنوز
یا این همه که داشتم این نیز در خور است
دست از جفا بدار که در آب غرق شد
چشم حسن که خاک کف پای صفدر است
خورشید چرخ نصرت محمود غازی آن
کو نور دین و قوت شرع پیامبر است
والا مغز دولت خسرو شه شجاع
کان شیر مرد غازی محمود دیگر است
آن خسروی که روز سخا روی دولت است
وان صفدری که وقت وغا پشت لشکر است
آیینه در مقابل رایش معطل است
اندیشه در حدیقه ی مدحش معطر است
آن آب رنگ تیغش در تف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است
ای عقل شاد باش که در بذل حاتم است
وی جان گواه باش که در رزم حیدر است
از مهر او صحیفه ی جان ها منقش است
با جود او ذخیره ی کانها محقر است
روی سپهر طالع او را سزد از آنک
نور دو چشم شاه جهان بوالمظفر است
بهرام شاه شاه که او را به بارگاه
از آسمان سریر و ز خورشید افسر است
آن خسروی که پایه ی اول ز قدر او
از اوج چرخ هفتم صد پایه برتر است
صیتش فراخ پهنا چون عرض عالم است
قدرش بلند بالا چون اوج اختر است
چون چشم دلربایان عزمش کمان کش است
چون زلف خوب رویان حزمش زره در است
آن نقش ذات اوست اگر روح پرور است
و آن شکل تیر اوست اگر مرگ باپر است
حاشا که در دل آرم کز ابر و آسمان
کف سخیش و همت عالیش کمتر است
شرم آیدم که گویم دریا و آفتاب
با طبع پاک و رأی منیرش برابر است
ای مکرمی که آز فرومایه از کفت
چون کان ز زر و بحر ز لؤلؤ توانگر است
تیغ تو رنگ ریز و ضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و بیانت شکرگر است
گر حاسد تو منزلتی یافت گو بیاب
نقصان عمر مور ز افزونی پر است
آنک حمل نه پیشرو شیر اعظم است
وانک زحل نه تاج سر سعد اکبر است
جای جمال ماه بر اندود کوکب است
تنهای آفتاب نه محتاج لشکر است
ای چون عزیز مصر حفیظ و علیم ملک
بالله که مملکت به تو همواره در خور است
شاها به مجلس تو فرستاد خادمت
خطی چو خط دوست که از مشک و شکر است
هر در به تربیت که تو سفتی برای من
حقا که آن بحقه جان من اندر است
مقصود من توئی، چو توام آمدی به دست
از ماه و آفتابم هم سیم و هم زر است
این دهر رنگ ریز مرا صوف و اطلس است
وین چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است
شاها به دولت تو که در چشم همتم
این و از این هزار که گفتم برابر است
تا ابر و باد تیره و گل خاک روشن است
تا جام آب خشک و شراب آتش تو راست
بر خور که چار طبع جهان دشمن تو را
اندر درون دیده و دل نیش و نشتر است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید
آرامش و رامش همگان را بدر ماست
بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست
گر در سهریم از جهت خلق سزد آن
کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست
ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک
خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست
خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه
آری چه عجب ماه به شکل سپر ماست
در خواب نبینند سلاطین زمانه
آن مال که عشر صله ی مختصر ماست
سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان
زانجا که سخاهای کف با خطر ماست
وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم
کان راست چو سیم ما و این همچو زر ماست
المنة لله که ز بس رادی و مردی
ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست
بی رحمتی گر بود اندر همه عالم
هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست
زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد
کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست
یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار
کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده در مدح خالد ملکی است
یارب این بوی خوش سنبل و گل با سمن است
یا نسیمی ز سر چار سوی یاسمن است
یا بخور کله تافته شمشاد است
با بخار رخ افروخته نسترن است
مگر این موسم خندیدن باغ ارم است
مگر این نوبت پاشیدن مشک ختن است
ای عجب این دم خرم که جهان مشکین کرد
مگر از سینه پر جوش اویس قرن است
اینت اقبال که آمد به مشام دل من
نفس رحمت رحمان که ز سوی یمن است
این همه خرمی از چیست بگویم یا نی
اثر و شمتی از همت مخدوم من است
خالد مالکی آن صدر که خالد به بهشت
همچو رضوان ز نسیم کرم خویشتن است
آن خردمند که بر تخت سخن جمشید است
وان سخنور که به میدان هنر تهمتن است
وطن خالد جز خلد مدان فرد از آنک
خلد را امروز اندر دل خالد وطن است
به قبول سخنم یا سخنش را صد کرد
گرچه دانست که در هر سخنم صد سخن است
پرتو خاطر او طبع مرا قوت داد
خه خه ای خاطر چون تیغ که آن عکس من است
مادح او من و او مدح فرستد عجبا
عشق بر بلبل و گل چاک زده پیرهن است
ای سخنهای تو چشمم را روشن کرده
ور دم الحمد لمن اذهب عنی الحزن است
آمد ار کان ثنای تو مثمن چو بهشت
گر چه شعر تو مسدس چو نجوم پر نست
آن مسدس را هر شش جهت آورده سجود
وین مثمن را در هشت بهشتش ثمن است
واو شش باشد وحی هشت همین نسبت هست
تانگوئی که شش و هشت چه دستان و فن است
زود این تاج مثمن گهرت بر سر باد
که از آن شکل مسدس عسلم در دهن است
قلمت را سزد ار کلک عطارد خوانم
زآنکه آن طبع لطیف تو عطارد وطن است
با عطارد شده ام هم قلم و این شرفم
از پی مدحت خورشید زمین و زمن است
خسرو عادل محمود که همچون همنام
مسجد آباد کن و غازی و بتخانه کن است
مردمی را چو خرد در سر و مردم در چشم
مملکت را چو فرح در دل و جان در بدن است
آسمان در صف جنگش ز ره تیرانداز
آفتاب از پی فتحش سپر تیغ زن است
بر دل دشمن او سینه ز سهمش گور است
بر تن حاسد او پوست ز بیمش کفن است
شهریارا به خدائی که رضا و سخطش
نیک را تاج ده و بد را گردن شکن است
نیم پشه چو ولایت دهدش پرده در است
عنکبوتی که حمایت نهدش پرده تن است
پاره گوشت چو جان دادش ماه چگل است
قطره آب چو پروردش در عدنست
که دل و جان مرا همچو فرایض مطلوب
خدمت درگه تو شاه مبارک سنن است
چه کنم فتنه از آن است که برنارد چرخ
هر مرادی که بدان جان و دلم مفتتن است
از پی آنکه حسن نام و حسینی نسبم
کار ناسازم چون کار حسین و حسن است
خاصه امسال که گوئی ز قضای یزدان
بن هر خار کمین گاه هزار اهرمن است
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است
کار ایام چو ایام گره بر گره است
عهد افلاک چو افلاک شکن در شکن است
ای جوانمرد چو هر پیرزنی رنج مبر
بهر دنیا که جوانمرد کش و پیرزن است
غم فردا چه خوری می خور و خوش زی امروز
اگرت دولت می خوردن و خوش زیستن است
ملک ده بیژن دل را که در این چاه گل است
تخت نه یوسف جان را که به زندان تن است
گلبن رعنا نازنده که گوئی صنم است
بلبل شیدا نالنده که گوئی شمن است
وعده حور چنان دان که وفای ساقی است
نسیه خلد هما گیر که نقد چمن است
بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان
سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است
تو همان جام غم آهنچ بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است
لب می رنگش بی چاشنئی مست کن است
چشم بد مستش بی عربده مردم فکن است
تن چون سیمش لرزنده تر از سیماب است
قد چون سروش بالنده تر از نارون است
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است
تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
شده از چشمه زرین فلک آب روان
از حیای چه سیمینش که اندر ذقن است
خجل و طیره شود چشمه زرین چو بدید
که بر آن یک چه سیمینش دو مشکین رسن است
حلقه زلفش بر صفحه عارض گوئی
نقش توقیع شهنشه بصلات ثمن است
شاه محمود که او را به مقام محمود
ز بس اخلاق محمد چو محمد سنن است
عالم از رادی و رایش حسن آبادی باد
با همه چیزش تا من که غلامش حسن است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح بهرام شاه گوید
دلم زان پسته خندان شکر یافت
و زان یاقوت جان افشان گهر یافت
به وصف کشی او عقل خود را
چو گردون بی سرو بسیار سر یافت
خیالش نزد من آمد به پرسش
به جان او اگر از من اثر یافت
نشاطی در دل من خواست آمد
ز تو بر تو غمش کی رهگذر یافت
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار در یافت
تر و خشکم بداد و مهربان شد
چو با من جان خشک و چشم تر یافت
چنین ناگاه بر جانم ببخشود
مگر از لطف شاهنشه خبر یافت
خداوند جهان بهرامشه آنک
ز بهر خدمتش جوزا کمر یافت
بدین رحمت که بر من بنده فرمود
حقیقت دان که ملک بحر و بر یافت
ز یمن آنکه هدهد را طلب کرد
سلیمانی به ملک خود دگر یافت
دلم ز اندوه در شادی بپرورد
چو این تشریف شاه دادگر یافت
بلی خفاش خاکی بود تیره
ز عیسی زنده گشت و بال و پر یافت
لقایش ذره را آورد پیدا
از آن شاه کواکب تاج زر یافت
چو رویم سرخ گشت از نور رأیش
یقینم شد که گل رنگ از قمر یافت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
فشاند از سوسن و گل سیم و زر باد
زهی بادی که رحمت باد بر باد
به داد از نقش آذر صد نشان خاک
نمود از سحر مانی صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابر
دلیل لطف عیسی شد مگر باد
که در بارید دم دم بر چمن ابر
که جان آورد خوش خوش در شجر باد
اگر سرگشته ابر آمد چرا پس
نهد زنجیر هر دم بر شمر باد
گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ
از این غماز صبح پرده در باد
برای چشم هر نااهل گوئی
عروس باغ را شد جلوه گر باد
ز عدل صاحب ار بوئی ببیند
کند عرضه صبوحی جام زر باد
امین ملک خاص شه حسن آن
که آمد صیت او را راهبر باد
خداوندی کز آتش بار خشمش
مقیم افتاده باشد در خطر باد
قمر کو پیکر دیوش نبودی
ز دستی خاک در چشم قمر باد
یکی در لطف لفظش بین که گوئی
ز گل آب آیدی و از شکر باد
ور از حلمش حجر بهره نبردی
ببردی آب و آتش از حجر باد
پی عزمش گرفت اندر سر آمد
که فرمودش ندانست این قدر باد
دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است
عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد
ز ایزد جان او خواهد همانا
که می گردد بگرد بحر و بر باد
زهی صدری که گر عونت نباشد
نیابد بیش بر آتش ظفر باد
ز بیم آنکه ناگه گردد آتش
نیارد کرد بر خصمت گذر باد
سلیمان وار گر فرمان دهی تو
سبک چون کوه بر بندد کمر باد
ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد
نیارد بود غایب دیرتر باد
چو خاک درگه عالیت را یافت
ندانم تا چه گردد دربدر باد
حسود خاکسارت را که کردست
چو قوم عاد را زیر و زبر باد
چو شیر نره بادی هست در سر
دهد روزی چو شیر بیشه سرباد
نگون سوی زمین آمد چو نمرود
به حیلت گر شود این بار بر باد
چه خلق است اینک همچون عادیانش
سرانجام آتش است و ما حضر باد
بزرگا چون من آیم در بدیهه
بود از خصمی من بر حذر باد
به پیش تیغ نطقم بفگند زود
بر آب کار چون مردان سپر باد
ز بهر جستن از پیشم عجب نیست
که از مرغان کند در یوزه پر باد
منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه
کند چون ابر عالم پر درر باد
نبیند هم که مثل من نبیند
اگر هموار پاید در سفر باد
وگرنه گوهر پاک منستی
کجا بنمایدی هر بد گهر باد
همی تا هست در نزد طبیعی
که باشد اصل عمر جانور باد
سوی جان تو هر دم آن چنان باد
که از آب حیات آرد خبر باد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر احمد فرماید
آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد
افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک
موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او
رأی عالی بر فراز گنبد اعلی نهاد
مشرق اقبال شد سیمای او گوئی که چرخ
تابش خورشید دولت را از آن سیما نهاد
حاسدان کردند قصد دولت باقی او
خلق چون باطل کند جائی که حق او را نهاد
مهتر کهتر نواز و سرور گردون محل
کافی نیکو خصال و خواجه زیبا نهاد
روح قدسی علم جوئی را رهی بر وی گشاد
عقل کلی را ز محرم زایراد وا نهاد؟
باد غماز از نهیب عدل او وقت سحر
در چمن دزدیده رفت و گام ناپیدا نهاد
نیست آگاه از نسیم خلق او در باغ لطف
آنکه دل بر نرگس شوخ و گل رعنا نهاد
شاه چون دیدش نکرد از دشمنش یاد و خرد
گوش کی دارد بلا چون چشم بر الا نهاد
غره شد گیتی که دادی ندهمش لیکن نداد
لاف زد گردون که گردن ننهمش اما نهاد
سوزیان ناید مگر از دست زر افشان او
چرخ گوئی جمله را بر مخلب عنقا نهاد
سوزیان را گوشه ای از روز جاه خویش دید
گوشه امروز را در توشه فردا نهاد
حکمتی بود اینکه چون در کار دنیا فرد گشت
درد دین را چون امانت در دل دانا نهاد
فیض حق هر جا که مردی یافت رخت آنجا کشید
شاه دین هر جا که بختی یافت تخت آنجا نهاد
بانگ رفقا بالقواریر آمد از گردون چو او
پای همت بر سر این طارم مینا نهاد
دایره کردار عالم بر طریق اتفاق
ملک را سر بر خط فرمان او عمدا نهاد
زخم شمشیرش کزو هرگز نزاد الا ظفر
هم به صورت هم به معنی خصم را چون لا نهاد
دشمن سرکش چو دیدش نرم گردن شد بلی
سیل تندی کم کند چون پای در دریا نهاد
ای سرافرازی که اندر کلک جادو طبع تو
گنبد خضرا به حق سر بر ید بیضا نهاد
گرتو هستی از جهان ور نیستی شاید که چرخ
بوی گل در خار و رنگ لاله در خارا نهاد
ابر نوروزی بر آمد وز سر تردامنی
در دهان نرگس تر لؤلؤ لالا نهاد
بنده هم دری ولیک از بحر طبع پاک خویش
کرد منظوم و به خدمت پیش مولانا نهاد
تا به باطل کس نیندیشد که آن حق ناشناس
دل دو تا کرد و ثنا و شکر نه یکتا نهاد
تا نگویند اینکه حق سبحانه اندر بدن
این امانت را که جان خوانند ناپیدا نهاد
دیر زی تا در پناه جاه تو ماند مصون
این امانت ها که ایزد در نهاد ما نهاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح احمد عمر فرماید
دلی که بال و پر از عشق آن پسر یابد
چو جان نشیمن خود عالم دگر یابد
امید داد مرا لعل او که زنده کند
نعوذ بالله اگر جزع او خبر یابد
چنین که هجران در جان من اثر کرد است
اجل عجب که ز من عمرها اثر یابد
دلم ز غمزه او یافت ناوک سحری
مباد کو ز دلم ناوک سحر یابد
یکی شویم و برافتد دوئی که از دستم
میان او چو دو پیکر یکی کمر یابد
ازو حسن چو فلک بی سر است و خون گرید
سر تو گردد و خود را تمام سر یابد
شد آب نرگس گریان من ملون از آن
که عکس آن گل خندان همی گذر یابد
ز عکس رنگ مراد است اینکه دیده من
همیشه خود را بی گریه بیش تر یابد
اگر چه مشک شوم بوی من همی نکشد
به بوی آنکه ز من بهتری مگر یابد
اگر بجوید در مشک زلف خود دل من
دل مرا بهمه حال در جگر یابد
به سر زمین را چون آب اگر بپیماید
به خاک پای خداوند من اگر یابد
نه او نه من نه فلک تا هزار سال دگر
چو صدر دولت و دین احمد عمر یابد
بلند گوهر بحری که چرخ اعظم را
ز اوج همت نهمار مختصر یابد
هنر نظر به سراپای او اگر فکند
ز پای تا سر او را همه هنر یابد
فرو نگیرد چشم از شعاع چشمه نور
اگر ستاره ز رایش یکی نظر یابد
ز مه چو بر سپر تیغ زن نشیند رنگ
جهان ز رأیش هم تیغ و هم سپر یابد
سپهر تا قدمش بوسد و سرش گردد
همیشه خود را گه زیر و گه زبر یابد
قدر ز دیده او اصل کارها نگرد
ز فضل حق شمرد هر چه از قدر یابد
بشکر شمس گشاید دهان چو اول روز
اگر چه آخر شب خلعت از قمر یابد
زمین چو خورشید ار گوی زر شود به مثل
مدان که در بر او ذره ای خطر یابد
بدان عزیز بود سیم و زر کز او هر دم
چنان که خواهد بر کارها ظفر یابد
چو ناصحی را کاری به بست بگشاید
چو حاسدی را یکران دیده تر یابد
ز خاک اگر کشد اقبال کیمیاگر او
به هر یکی که جدا شد صدی دگر یابد
شده است کان بزرگی و طبع کان آن است
که هر چه بیش دهد مایه بیشتر یابد
عروس جلوه کند چون جمال شه بیند
خروس نعره زند چون دم سحر یابد
از آن سبب که یکی هندوئی به من بخشد
هزار ترک سیه زلف سیمبر یابد
ز باده در قدح لعلشان نشان بیند
ز سبزه بر سمن تازه شان اثر یابد
دلش ز حلقه شبرنگشان قمر جوید
لبش ز پسته گلگونشان شکر یابد
به بزم از ایشان چستی آهوان خواهد
به رزم از ایشان تندی شیر نر یابد
چو من مباد که از عشق هندوی لاغر
ز تاب آتش در چشمه جگر یابد
بزرگوارا منت خدای را کامروز
توئی که گفت ترا خلق معتبر یابد
سپهر اگر چه صدف پیکر است و دریا رنگ
به پاکی تو بتا کیست اگر گهر یابد
ز خامه تو که نقاش چرب انگشت است
نگارخانه دل حالت صور یابد
همه خریطه کشان دماغ را دل من
برای مژده این فتح بال و پر یابد
امید بنده چو ره گم کند ز ظلمت آز
ز دست طبع تو یاد آرد ار خبر یابد
دو چشم من که ز نادیدنت پر آب نماند
ز خاک درگه تو قوت بصر یابد
ز دست خاطر پیرایه دار من چه عجب
که گوش آن صدف مردمی درر یابد
دلم ز پرده عروسی چو جان برون آورد
سزای خود نه همانا که جلوه گر یابد
همیشه تا به طبیعت جهان چنان باشد
که چهره ثمر از طره شجر یابد
به باغ ملک چنان باد بخت نوزادت
که نونو از شجر مکرمت ثمر یابد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان بهرام شاه است
چون دلم در خدمت آن سرو گلنار ایستد
دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد
گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد
دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد
تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من
پیش او بر یک قدم مانند پرگار ایستد
از نهیب غمزه بیمار چشمش روز و شب
عافیت سر مست خیزد فتنه هشیار ایستد
زار زارم کشت و من دانم که آخر خون من
گر نخسبد هم بر آن جادوی خونخوار ایستد
جان من بر بوی راحت در پی رنجیش نیست
عندلیب از بوته گل در تک خار ایستد
مردم دیده اگر صد خار دارد در سفر
هر قدم نظاره آن قد و رخسار ایستد
گل پس کار خود آرستند و اکنون همچو سرو
ایستد در پیش پای خود بنهمار ایستد
خوش حریفی می کند تا راست بیند کار من
چون یکی کژ شد سبک در جنگ و پیکار ایستد
روز شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که تا جان وقت تیمار ایستد
کار مردان بابت هر نو عروسی کی بود
این چنین شاهی نکو عهد و وفادار ایستد
گوهر کان خداوندی ملک بهرام شاه
آنکه هر لفظش به جای در شهوار ایستد
زیر بار منت او چرخ آسان خم زند
پیش باد حمله او کوه دشوار ایستد
دین و دولت هر دو چون در گوهر عدلش نشست
کار عالم راست از عدلش چو طیار ایستد
پایمرد اهل عالم شد از آن بهر همه
هم به گفتار کریم و هم به کردار ایستد
درد پایش را که زایل باد عذر این است وبس
کان خداوند از برای خلق بسیار ایستد
ایکه حوی و کار زمین سازی ترای؟
منزوی در عون رایت آسمان وار ایستد
در کفت خورشید اگر جوئی بهر در اوفتد
بر درت سیمرغ اگر گوئی به منقار ایستد
شست مردی گر گشائی بر دل سنگین خلق
هم به مردی گر خدنگت تا به سوفار ایستد
ایستاد از بهر طبعم حایکم خوی چو شب؟
خود بوی نقاش چون آن ترک؟ عطار ایستد
تا به بوی مشک و رنگ گل بتان را آرزوست
سایه زلفین بر خورشید رخسار ایستد
تا بر اوج چرخ چون خورشید شد زیبد عدو
سایه وار آویخته بر روی دیوار ایستد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مایه درمان آرد
گوئی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گوئی که سوی پر غم کنعان آرد
یا سوی آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسی مدد روضه رضوان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر می گون به گلستان آرد
جان بر افشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درافشان آرد
شادمان گردم چون دلشده ای کز زاریش
هم ملامتگر او وعده جانان آرد
هرچه گویم چه عجب از دم آن باد که او
عنبر از خاک ره موکب سلطان آرد
خسرو اعظم سلطان سلاطین سنجر
کانچه خواهد به ضرورت فلکش آن آرد
عکس رایش خوان هر نور که انجم بخشد
فیض جودش دان هر نقد که از که آن آرد
جام زر بارد چون دست به عشرت یازد
تیغ سر پاشد چون روی به میدان آرد
خاصگانش را بس هدیه که قیصر سازد
بندگانش را بس تحفه که خاقان آرد
زه زه ای شاه که از بهر کمان و تیرت
فلک از تیرو کمان ترکش و قربان آرد
بس که مه خرمن خود آب زند از نم ابر
تا شبی قدر ترا بوک بمهمان آرد
لاجوردیست حسامت که چو دشمن از بیم
کهربا گون شد از و بسد و مرجان آرد
ز آستین چون ید بیضا بنمائی گردون
دامن صبح ز غیرت به گریبان آرد
بهر تعویذ تو نشگفت که پی سر مست
ناخن شیر ژیان از بن دندان آرد
چون سر خصم تو کوبد فلک تافته گر
پای خایسک بسی بر سر سندان آرد
شاه سنجر به خط نور نویسد خورشید
چون زر از صلب عدم در رحم کان آرد
خسروا حاجتم این است که یزدان بکرم
بازم اندر کنف سایه یزدان آرد
به جلال تو که گردون همه عالم بر من
بی جمال تو همی تنگ چو زندان بارد
هیچ ابری نجهد از طرف نیشابور
که از این دیده به بغداد نه باران آرد
من ندارم طمع آنکه بجوید شاهم
یا حدیثم به زبان شکر افشان آرد
لیک در خاطرم آید که دبیر خاصه
نام این گمشده در اول دیوان آرد
در فشانم اگرم شاه ز پستی عراق
ابر کردار به بالای خراسان آرد
لا اری الهدهد اگر رنجه شود هدهد پیر
مژده تخت و عروسی به سلیمان آرد
چرخ دولابی چندان که سوی چاه زمین
رشته نور ز مهر و مه تابان آرد
بی مه و مهر و چه و رشته چنان باد ای شه
که خضر آب تو از چشمه حیوان آرد
حاسدت گر چه ادب نیست برآویخته باد
به همان رشته که از چاه زنخدان آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سید اجل ذخرالدین ابوالقاسم زید بن حسن گوید
جانا حدیث عشق چه گویی کجا رسد
آیا بود که نوبت وصلت به ما رسد؟
تا من کیم که صافی وصلت کنم طمع
اینم نه بس که دُردیِ دَردت به ما رسد؟
خاک درت به دیده رسد بی گزاف نیست
هرگز چنان سزا به چنین ناسزا رسد
رنجت به دل رسید دریغ ای صنم دریغ
رنج تو جز به جان عزیزم چرا رسد
الحق رسید آنچه رسید، از هوا به من
آری به مردم آنچه رسد، از هوا رسد
پشتم دو تا شده‌ست و همم نیست روی آنک
دستم یکی بدان سر زلف دو تا رسد
رویم چو کهربا شد و هر ساعتم ز جزع
وه شاخ بسد است که بر کهربا رسد
جانم چو شمع در شب هجران به لب رسید
چون نیست روز وصل تو، بگذار تا رسد
گر صد هزار پاره کنند این دل مرا
هر پاره را ز رنج تو دردی جدا رسد
بیگانه گر هزار بود آشنا یکی
تیرت به اتفاق بر آن آشنا رسد
ملکی است خدمت تو و خلقیش منتظر
این کار دولت است کنون تا کرا رسد
بشنو حدیث من که بسی قصهای زار
از عاجزان به بارگه پادشا رسد
یا جهد کن که جان ز تن مانده بگسلد
یا سعی کن که دل به من خسته وا رسد
دست از جفا بدار و بیندیش زانکه زود
رنج دل جفای من اندر جفا رسد
ترسم خجل شوی که صدای جفای تو
از ما به سید اجل مجتبا رسد
فرخنده فخر دولت و دین زید بن حسن
کز لفظ او به گوش اهل مرحبا رسد
دامن زرشک سنبل و گل در چند صبا رسد
گر بوی خلق او به مشام صبا رسد
سر در نشیب خدمتش آرد سوی زمین
هر روز کافتاب بوسط السما رسد
ای آنکه چشم انجم روشن شود اگر
از خاکپای تو به فلک توتیا رسد
از باغ خلد بخشش و بخشایشت گلست
هر دم نسیم آن به عطا و خطا رسد
از شرم گفت آب شده بر زمین فتد
هر ابر آتشی که به اوج سما رسد
باشد سپید کاری ابر سیه گلیم
در عهد چون توئیش چه لاف سخا رسد
خورشید زرد روی چنان کز جفا شده است
کورا در این زمانه حدیث عطا رسد
آوازه ای ز موج کفت در فلک فتاد
آید خروش اب چو بر آسیا رسد
تو بس بلند قدری و من بس بلند شعر
در چون توئی هر آینه چونین ثنا رسد
نی نی بدان محل که تو صاحب رسیده ای
گو فی المثل دو اسبه بود کی دعا رسد
بر نو عروس مدح تو بستم عزیز دار
پیرایه ای که از صدف مرتضا رسد
در دست نام نیک تو دادم بزرگ دار
نو باوه ای که از چمن مصطفا رسد
جان و دلی کشیدم در عقد گوهرتر
کارزد به جان و دل چو به وقت بها رسد
معذور دار و عیب مگیر و قبول کن
این تحفه چون بصدر بزرگت فرا رسد
در نوبتی که اهل کرم چون توئی بود
پیدا بود که همت ما تا کجا رسد
چندانکه مدح خواند بلبل به تهنیت
چون گل به تاج و تخت و کلاه و قبا رسد
پاینده باش تا ز گل و بلبل طرب
دایم به چشم و گوش تو برگ و نوا رسد
فرزند نیک بخت عزیز تو تاج دین
در عهد تو به دولت بی منتها رسد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح محمود بغراخان گوید
وقت آن است که مستان طرب از سر گیرند
طره شب ز رخ روز همی برگیرند
مطربان را و ندیمان را آواز دهید
تا سماعی خوش و عیشی به نوا در گیرند
راویان هر نفسی تهنیتی نو خوانند
مطربان هر کرتی پرده دیگر گیرند
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم شاید که فراتر گیرند
ساقیان گرم درآرند شراب گلگون
که نسیمش ز دم خرم مجمر گیرند
بزم را تازه تر از روضه رضوان دارند
باده را چاشنی از چشمه کوثر گیرند
ساقیانی و چگوئی و چگونه یارب
که می گلگون از جام معنبر گیرند
شاهدانی که بدان معنی اگرشان یابند
زاهدان هم به تبرک به بر اندر گیرند
قطره خون بود از خنجر ایشان مریخ
روز نصرت چو به کف قبضه خنجر گیرند
زهره در ساغرشان رقص کند همچو حباب
گاه عشرت چو به کف گوشه ساغر گیرند
بوسه ای از لبشان گر به مثل نقل کنی
بوسه را در نمک و پسته و شکر گیرند
دوستان نیز حریفانه در آیند به کار
وقت را یک دم بی مشغله در بر گیرند
رنگ در ساغر این باده احمر دارند
سنگ در شیشه این قبه اخضر گیرند
ترک این گنبد نه پوشش گردان گویند
کم این خانه بی روزن بی در گیرند
گوی امید ز چوگان فلک بربایند
توشه عمر ز دوران جهان بر گیرند
خوش و خرم بنشینند چو خاقان محمود
یاد اقبال شه عالم سنجر گیرند
دو فلک تخت که شان در عدد تاجوران
اول از خسرو و ثانی ز سکندر گیرند
که گمان برد که پیری و جوانی شب و روز
رایت رأی مبارک زمه و خور گیرند
یا که دانست که هرگز پدری و پسری
فر داود و سلیمان پیمبر گیرند
همه بیزارند از دین قلندر حاشا
که نه آسان جهان همچو قلندر گیرند
گر پدر بحر محیط است پسر عنبر اوست
ساحل بحر به بوی دم عنبر گیرند
ور پدر کوه عظیم است پسر گوهر اوست
خاتم از کوه نگیرند ز گوهر گیرند
ور پدر چرخ رفیع است پسر اختر اوست
تابش از چرخ نگیرند ز اختر گیرند
خه خه ای شاه زمانه که هزارت شمرند
هم به امر تو چو اندازه لشکر گیرند
زر زدن هست همه تاجوران را لیکن
نام محمود محمد همه در زر گیرند
صبح و شام ار چه شود روشن و تاریک از آن
تاج و چترت را در دیده و در سر گیرند
ملاء اعلی چون خطبه بنامت شنوند
هفت گردون را دو پایه منبر گیرند
منتت گاهی در ذمت خاقان بینند
خلعتت روزی بر قامت قیصر گیرند
حاسدان تو که شان عمر کم و حسرت بیش
گر چه نهمار جهان دیده و کشور گیرند
بندگانت را از کشتن ایشان چه شرف
ننگ بر بازان روزی که کبوتر گیرند
اندر آن رزم که گردان دل رستم یابند
اندر آن حال که مردان پی حیدر گیرند
آسمان آتش بیکار بتابد چو تنور
اختران از تف خون لعلی اخکر گیرند
باد تازی را بر عرصه خاکی رانند
آب هندی را در شعله آذر گیرند
تیغ ها صیقل خورشید سپرکش گردند
نیزه ها دامن گردون زره ور گیرند
گل رخها را از گلبن قامت چینند
مشک جان ها را از نافه پیکر گیرند
شخص ها سوی سر قارون همره طلبند
روح ها بر قدم عیسی رهبر گیرند
نای روئین سبک و کوس مسین برسرشان
نوحه و ناله چو ماتم زدگان در گیرند
آن زمان فتح و ظفر پیش دوند از چپ و راست
پس دو فتراک تو منصور و مظفر گیرند
چون به لشکر نگری موکب انجم رانند
چون جنیبت طلبی مقود صرصر گیرند
گه ز هندیت عمود فلق صبح کنند
گه ز خطیت قیاس خط محور گیرند
قدسیان بانگ بر آرند به تکبیر سبک
فتحنامت چو کبوتر همه در پر گیرند
شهریارا منم آن بحر که طبع و قلمم
آفرینش را در گوهر و در زر گیرند
مدح مسعود و غزلهای معزی را خلق
گرچه با آتش و با آب برابر گیرند
تازی و پارسی معجزم از باغ علوم
خشگ خاری است که در شاخ گل تر گیرند
روی در دزدند از شرم گر این آینه را
پیش آن دو صنم شاهد دلبر گیرند
گر چه خردم ملکا نام بزرگ از من خواه
که بط فربه از جره لاغر گیرند
گرچه درویش بود باز ولیکن شاهان
خوشترین وقتش در دست توانگر گیرند
تا جهانداران خاصه ز پی جانداری
بنده و چاکر شایسته و در خور گیرند
تو چنان بادی ای شاه که جاندارانت
از جهانداران صد بنده و چاکر گیرند
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح محمد منصور است
عمری مرا هوای لهاور بوده بود
همت بر آن سعادت مقصور بوده بود
نزدیک تر نمودی از جان به نزد من
زان پس که خود ز من چو دلم دور بوده بود
نزدیک نور نیک بدیع است و این عجب
گوئی که آفتاب مگر دور بوده بود
نی نی چو من بدیع بلهاور کجا بود
این نکته بر ضمیرم مستور بوده بود
دیدم کنون که خاصیت نور آفتاب
در همت محمد منصور بوده بود
صدری که هر یک از پدر و جد او چنو
در مملکت برادی مشهور بوده بود
زین پس که شد به مجلس او مست و خوش چو سرو
زان پس که همچو نرگس مخمور بوده بود
چون لاله سر به سر شده و پای در گلت
هر حاسدی که چون گل در سور بوده بود
بودم ضعیف و داد ما قوت سپاس
چون می که جای جان شد و انگور بوده بود
ای آنکه نظم کردم در سلک مدح تو
درها که تا به عهد تو منثور بوده بود
یک هفته دور ماند ز دیدار تو حسن
از لطف درگذار که معذور بوده بود
تا ذکر آن رود که کلیم گزیده را
تهدید لن ترانی بر طور بوده بود
می خور برآنکه پنداری آن کسی؟
روح است مادر و پدرش حور بوده بود