عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای شکار آویز دل فتراک تو
روح گردی بربساط پاک تو
آب حیوان با همه باد قبول
بر سر آتش نشست از خاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را سر، زبالین پاک تو
صد هزاران جان معصومان دوان
در رکاب طره چالاک تو
مرغ سدره، خویشتن بسمل کند
بر امید صحبت فتراک تو
دل زده خود را، ز حیرت همچوتیر
بر سنان غمزه بی باک تو
عالم دل، جز وی از اقطاع تست
گلشن جان، بعضی از املاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را لعل چون تریاک تو
هر دو عالم در قبای هستی اند
بر طفیل خلعت لولاک تو
خوش لبان دارد زمانه لیک نیست
کس بدندان اثیر الاک تو
روح گردی بربساط پاک تو
آب حیوان با همه باد قبول
بر سر آتش نشست از خاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را سر، زبالین پاک تو
صد هزاران جان معصومان دوان
در رکاب طره چالاک تو
مرغ سدره، خویشتن بسمل کند
بر امید صحبت فتراک تو
دل زده خود را، ز حیرت همچوتیر
بر سنان غمزه بی باک تو
عالم دل، جز وی از اقطاع تست
گلشن جان، بعضی از املاک تو
باز گیرد سر، ز بالین عدم
رفتگان را لعل چون تریاک تو
هر دو عالم در قبای هستی اند
بر طفیل خلعت لولاک تو
خوش لبان دارد زمانه لیک نیست
کس بدندان اثیر الاک تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
گوهر دیده کرده ام، پیشکش جمال تو
اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم
بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو
مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک
ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
موت و حیات عاشقان، معنی جزع و لعل تست
دانه و دام زیر گان، صورت زلف و خال تو
من بتو مایل و تو خود، هر نفسی ملول تر
وه، که خجل نمی شود، میل من از ملال تو
دامن من ز اشک خون، چون شفق است لاله گون
کافسر آفتاب شد سنبل شب مثال تو
دانه و دل ز زیرکی پست نشست چون بدید
از همه زیر گان کسی تا شده در جوال تو
حادثه تو عام شد، خاصه که خاص میکند
حضرت خسرو جهان، مملکت جمال تو
عشق اثیر جد شمر وصل لبت محال دان
وه. که بهم چه خوش بود جد من و محال تو
اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم
بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو
مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک
ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
موت و حیات عاشقان، معنی جزع و لعل تست
دانه و دام زیر گان، صورت زلف و خال تو
من بتو مایل و تو خود، هر نفسی ملول تر
وه، که خجل نمی شود، میل من از ملال تو
دامن من ز اشک خون، چون شفق است لاله گون
کافسر آفتاب شد سنبل شب مثال تو
دانه و دل ز زیرکی پست نشست چون بدید
از همه زیر گان کسی تا شده در جوال تو
حادثه تو عام شد، خاصه که خاص میکند
حضرت خسرو جهان، مملکت جمال تو
عشق اثیر جد شمر وصل لبت محال دان
وه. که بهم چه خوش بود جد من و محال تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مرا چون جان گرامی جام جانپرور بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دگر بار ای دل سنگین فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تو که از درد سری آه کنی
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بتن بودم امروز چون ناتوانی
شدم با رفیقی سوی بوستانی
زهر سو که کردم سوی لاله زاری
بهر سو که کردم نظر گلستانی
درختان بستان عروسان و هریک
گشاد از زمین لاله گون بر، بیانی
ز نیلوفری آسمان گوی بسبزی
چو صحرا شده روی بر آبدانی
چو دیدم من این صفه های عجایب
یقین شد مرا صورت هر گمانی
از این باغ بهتر چه باشد بعالم
که هم هست مستغنی از باغبانی
شدم با رفیقی سوی بوستانی
زهر سو که کردم سوی لاله زاری
بهر سو که کردم نظر گلستانی
درختان بستان عروسان و هریک
گشاد از زمین لاله گون بر، بیانی
ز نیلوفری آسمان گوی بسبزی
چو صحرا شده روی بر آبدانی
چو دیدم من این صفه های عجایب
یقین شد مرا صورت هر گمانی
از این باغ بهتر چه باشد بعالم
که هم هست مستغنی از باغبانی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ای قاعده ی بزرگواری
از حزم تو برده استواری
با طوق کفایت تو تقدیر
بر طاق نهد فلک سواری
اندر صف کار سازی ملک
یک مردنه ئی که صد هزاری
برنامه ی عقل بسم و صدری
در جامه شرع پود و تاری
معروف مهان سرفرازی
مشهور شهان نامداری
مدحی خواندم ظهیر دین را
سر تاسر محض جانسپاری
چون عهد تو در، درست مهری
چون علم تو در، کران عیاری
آیا که زرنگ و بوی تشریف
من برچه ام و تو در چه کاری
تا حشر بنای دولتت باد
چون طاق فلک بپایداری
از حزم تو برده استواری
با طوق کفایت تو تقدیر
بر طاق نهد فلک سواری
اندر صف کار سازی ملک
یک مردنه ئی که صد هزاری
برنامه ی عقل بسم و صدری
در جامه شرع پود و تاری
معروف مهان سرفرازی
مشهور شهان نامداری
مدحی خواندم ظهیر دین را
سر تاسر محض جانسپاری
چون عهد تو در، درست مهری
چون علم تو در، کران عیاری
آیا که زرنگ و بوی تشریف
من برچه ام و تو در چه کاری
تا حشر بنای دولتت باد
چون طاق فلک بپایداری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
شبگیر و تنها میروی ای شمع دلها تا کجا
دانم بر ما میروی اینک تو با ما تا کجا
دیبای رخ پرداخته، زلفین مشکین آخته
برتبت و چین تاخته، زان مشک و دیبا تا کجا
با ماه عنابی شفق، یا خط کافوری ورق
عارض چو گل غرق عرق، ای سر و بالا تا کجا
ناهید طوق غبغبت، مه در نقاب عقربت
هر دم بخط گویان لبت، اهلا و سهلا تا کجا
عنبر بود صاحب خبر، صهبا فضول پرده در
تو طوق عنبر بر قمر با جام صهبا تا کجا
در عقد زلف کافرت، پنهان رخ دین پرورت
دین کرده عاجز بر درت، کفر اشکارا تا کجا
بر چرخ چونی تا زمان، چرخ از عقب مه در عنان
جان بر اثر هی هی زنان، کای جان جانها تا کجا
چهرت بهشت جان بود، مهرت بجان ارزان بود
جانی و جان پنهان بود، ای جان پیدا تاکجا
گل با کله شه رخ زنی، تا بر اثیرت افکنی
لعب آوری جولان کنی، چابک سوارا تا کجا
دانم بر ما میروی اینک تو با ما تا کجا
دیبای رخ پرداخته، زلفین مشکین آخته
برتبت و چین تاخته، زان مشک و دیبا تا کجا
با ماه عنابی شفق، یا خط کافوری ورق
عارض چو گل غرق عرق، ای سر و بالا تا کجا
ناهید طوق غبغبت، مه در نقاب عقربت
هر دم بخط گویان لبت، اهلا و سهلا تا کجا
عنبر بود صاحب خبر، صهبا فضول پرده در
تو طوق عنبر بر قمر با جام صهبا تا کجا
در عقد زلف کافرت، پنهان رخ دین پرورت
دین کرده عاجز بر درت، کفر اشکارا تا کجا
بر چرخ چونی تا زمان، چرخ از عقب مه در عنان
جان بر اثر هی هی زنان، کای جان جانها تا کجا
چهرت بهشت جان بود، مهرت بجان ارزان بود
جانی و جان پنهان بود، ای جان پیدا تاکجا
گل با کله شه رخ زنی، تا بر اثیرت افکنی
لعب آوری جولان کنی، چابک سوارا تا کجا
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
هرکه عشقت خرید جان بفروخت
و آن خریدن بدو جهان بفروخت
در هوای تو دل قفس بشکست
ز قفس بگذر آشیان بفروخت
هر که نام تو خواست برد نخست
بر مراد و ادب زبان بفروخت
وانکه یک روز شد معامل تو
تا بس دیر خانمان بفروخت
از تو دیده خیال یافت نشان
دل خود را بر آن نشان بفروخت
جان اگر بر تو صرف شد سهل است
هرکه جانان خرید جان بفروخت
بتو در بست دل بهیچ مرا
سبکی را چنین گران بفروخت
آری ارزان خریده بود متاع
چون در افتاد رایگان بفروخت
وانگهی گفت چون اثیری را
کس بدین مایه سوزیان بفروخت
و آن خریدن بدو جهان بفروخت
در هوای تو دل قفس بشکست
ز قفس بگذر آشیان بفروخت
هر که نام تو خواست برد نخست
بر مراد و ادب زبان بفروخت
وانکه یک روز شد معامل تو
تا بس دیر خانمان بفروخت
از تو دیده خیال یافت نشان
دل خود را بر آن نشان بفروخت
جان اگر بر تو صرف شد سهل است
هرکه جانان خرید جان بفروخت
بتو در بست دل بهیچ مرا
سبکی را چنین گران بفروخت
آری ارزان خریده بود متاع
چون در افتاد رایگان بفروخت
وانگهی گفت چون اثیری را
کس بدین مایه سوزیان بفروخت
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
نیم شبان دلبرک نیم مست
بهر صبوحی زبرم چست جست
زلف کما بیشتر از جام خورد
صدره بسا بیشتر از زلف دست
بانگ برآورد بشادی که کو
آنکه طلسم در غم او شکست
بستد از او جام ببالین من
تنگ به برآمد و پیشم نشست
هر دو یکی کرد دل و دوستی
جامه آسایش و جای نشست
گفت بشارت، که باقبال صبح
عالم از آرایش ظلمت برست
صبحدمان ای بت خورشید چهر
می خوری و خواب کنی، خیر هست
قصد مکن تا مژه بر هم زنی
چونکه شوم چون مژه ات می پرست
کس چه گمان برد که ریش اثیر
مرهم از آن دست پذیرد که، خست
بهر صبوحی زبرم چست جست
زلف کما بیشتر از جام خورد
صدره بسا بیشتر از زلف دست
بانگ برآورد بشادی که کو
آنکه طلسم در غم او شکست
بستد از او جام ببالین من
تنگ به برآمد و پیشم نشست
هر دو یکی کرد دل و دوستی
جامه آسایش و جای نشست
گفت بشارت، که باقبال صبح
عالم از آرایش ظلمت برست
صبحدمان ای بت خورشید چهر
می خوری و خواب کنی، خیر هست
قصد مکن تا مژه بر هم زنی
چونکه شوم چون مژه ات می پرست
کس چه گمان برد که ریش اثیر
مرهم از آن دست پذیرد که، خست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
رو که میدان جهان میدان توست
گوی خوبی در خم چوکان توست
زمرد کردون و لعل آفتاب
در رکاب خلعت مرجان توست
لولوی و یاقوت را در بحر و کان
خطبه بر نام و لب و دندان توست
اینت سلطانی که در اقلیم عشق
هر که بر کاری است از دیوان توست
افسرمه خاک بوس کفش توست
گوهر جان سنگ ریزه ی کان توست
جان بخدمت میفرستد در پذیر
گر گل است ار خار از بستان توست
شد بسر، پیمانه عمر اثیر
هم چنان او بر سر پیمان توست
گوی خوبی در خم چوکان توست
زمرد کردون و لعل آفتاب
در رکاب خلعت مرجان توست
لولوی و یاقوت را در بحر و کان
خطبه بر نام و لب و دندان توست
اینت سلطانی که در اقلیم عشق
هر که بر کاری است از دیوان توست
افسرمه خاک بوس کفش توست
گوهر جان سنگ ریزه ی کان توست
جان بخدمت میفرستد در پذیر
گر گل است ار خار از بستان توست
شد بسر، پیمانه عمر اثیر
هم چنان او بر سر پیمان توست
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شاه ز ساغر نوالت
ایام ز نیم جرعه مستست
بیمار بقات تا قیامت
بر ملک در فنا به بست است
در حصن حمایت تو عالم
ز آسیب زوال باز و بست است
زانسوی خط عنایت تو
ممکن نشود که هیچ هست است
عزمت که درست با دو مطلق
دندان قضا بسر شکست است
رمحت که درخش خصم سوزاست
از مقدمه ظفر به جست است
فرخنده مثال شاه کاو را
بر عالم روح و جسم دست است
بر چرخ نشانده بنده را زانک
زیر قدم زمانه پست است
ای حضرت شهریار عالم
نوش همه عالمش کبست است
این وقعه که رفت جرم او نیست
جرم فلک ستم پرست است
من کیستم از دعای خسرو
خورشید به رای این به بست است
ایام ز نیم جرعه مستست
بیمار بقات تا قیامت
بر ملک در فنا به بست است
در حصن حمایت تو عالم
ز آسیب زوال باز و بست است
زانسوی خط عنایت تو
ممکن نشود که هیچ هست است
عزمت که درست با دو مطلق
دندان قضا بسر شکست است
رمحت که درخش خصم سوزاست
از مقدمه ظفر به جست است
فرخنده مثال شاه کاو را
بر عالم روح و جسم دست است
بر چرخ نشانده بنده را زانک
زیر قدم زمانه پست است
ای حضرت شهریار عالم
نوش همه عالمش کبست است
این وقعه که رفت جرم او نیست
جرم فلک ستم پرست است
من کیستم از دعای خسرو
خورشید به رای این به بست است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
ای وزیری که گوش هوش تو را
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
عذری دارم بترک مدحت
چون نسبت عالی تو واضح
جائی است کمال تو که فکرت
قاصر نظر است از آن مطامح
در دیده ی وهم من نیائی
و اینجا مثلی است نیک صالح
کوته کامی چشم ناظر
بی خوردی حجم نجم لایح
در جنب جهان چه خوانمت پس
پیدای نهان چو مشک فایح
ای واسطه صلاح دولت
قدماً نظمت لک المصالح
در نوبت خانیان مفسد
محروم بود امین صالح
چون نسبت عالی تو واضح
جائی است کمال تو که فکرت
قاصر نظر است از آن مطامح
در دیده ی وهم من نیائی
و اینجا مثلی است نیک صالح
کوته کامی چشم ناظر
بی خوردی حجم نجم لایح
در جنب جهان چه خوانمت پس
پیدای نهان چو مشک فایح
ای واسطه صلاح دولت
قدماً نظمت لک المصالح
در نوبت خانیان مفسد
محروم بود امین صالح