عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مدح اتابک ایلد گز (شمس الدین)
امروز نشاطی است درافلاک و درارکان
کز مهر گهر زای ارم شد حرم کان
و ز دیده شعاعی قمر از عارض شعری
نوشیده زلالی خضر از چشمه حیوان
ناهید خرامید بخلوتگه خورشید
بلقیس درآمد به شبستان سلیمان
کردند بهم روی، فرا روی دل و چشم
دادند بهم دست، فرا دست تن و جان
دیدند رخ هم دو جهان بین گرامی
هم دربر خورشید زمین، سایه یزدان
قطب ملکان، اعظم اتابک، که شعارش
پیراهن امن آمد و پیرایه ایمان
شاهی که در اقطاع کهین چاکرش امروز
افطار عراق است و قضا رای خراسان
شاهی که بایران ز می از ابر حسامش
سیلاب بیک واقعه برده است بتوران
خورشید جهانتاب که آب و گل اویند
از زیر ظلی کرده بیک پرتو احسان
با تاج به جنگ است ز سهمش سر قیصر
در حلق به تنگ است ز بیمش نفس خان
صد ملک بگیرد به حمیت نه به حیلت
صد تاج به بخشد به تفضل نه بفرمان
هر حصن که بگشاد به شمشیر چهانگیر
دارنده ی او گشت به توقیع جهانبان
بر عرصه ملکش بمساحت نشود چیر
هرچند سبک تاز شود فکرت انسان
از فرضه گه پارس بر او تا در ابخاز
وز بیشه بغداد بر او تا در گرگان
معمار ایادیش بهر بنده که پیوست
حالی سر ایوانش بسایند بکیوان
گرد صف ناورد جهانگیر نگه کن
بخشایش یزدان نگر و بخشش سلطان
در مرتبه ی میر جهانگیر نگه کن
لشکرشکن توران لشکرکش ایران
چون قد کواعب ز کمندش ششم اقلیم
چون چرخ ثوابت ز کمانش نهم ایوان
با حمله سرمای خلافش نشود کرم
خورشید حرارت دهش اندر مه آبان
موج کف او کف گهر افکند بساحل
ابر کف او قطره زر افشاند به نیسان
بیرق بظفر بست بر آن نیزه براق
گوهر ز اجل ریخت بر آن خنجر بران
تنگ آمد از آن دایره عالم او، جود
پرداخته چون نقطه وطن در دل دوران
ای منشی دیوان ازل نامه جان را
اول رقم نام تو بر خوانده زعنوان
تا زادن مثل تو و کمتر زتو در عقل
یک جزو وجوب آمد و یک باب زامکان
سبزی سر و سرخشی روی گل و دل را
هم ابر سخا باری و هم عقل سخندان
چون دعوی فضل تو کند ساغر و خنجر
در حال گواهی بدهد مجلس و میدان
گر بحر جلا یافتی از مصقل تیغت
هرگز نزدی باد ز رخ آب به سوهان
ور مائده جود تو بنهند بر افلاک
در خاک برآیند خور از قرص و مه از نان
شاخ آن همه زیور ز چه بربست بنوروز
پیرایه احسان تو گر نیست بر ارکان
باغ آن همه نعمت، ز کجا یافت به تمّوز
سکبای کفت گر نرسیده است بدربان
تو معجز ملکی و کرامات الهی
در جبهه غرای تو پیداست چو برهان
با معجزه ی احمد اگر سنگ سخن راند
با سنگ دلان در کف زید از سرطغیان
موسی به عصار مار نمود و تو بناورد
از رمح عصا شکل کنی صورت ثعبان
با معجزه ی مدح تو از دفتر الهام
پولاد زبان ور شود و سنگ سخندان
عیسی به نفس مرده تن، زنده هیمگرد
تو باز بکف زنده کنی مرده ی احزان
ور، وی ز گریبان کف رخشنده برآورد
تو صبحدمان ماه برآری ز گریبان
نوح اررک سیلاب گشادی، تو به نخجیر
در رزم ز شریان عدو رانی طوفان
آدم سبب نسل شد از اول فطرت
تا قطع نگردد ز جهان بچه انسان
پیوند مبارک سبب نسل تو آمد
تا قطع نگردد کرم وجود ز کیهان
در مملکت شاه بدین مرتبت خاص
شاید که مباهات کنی بر همه اقران
کاین صید نکردند بمردی و به اقبال
دستان که بکابل شد و رستم به سمنگان
این مرتبت از همت خاتون جهان بین
وین تربیت از حضرت خاتون دویم دان
یکدانه عقد عقب آدم و حوا
اکلیل کمال گهر خسرو و خاقان
زهرای دوم رابعه ی ثانیه کز قدر
پیدای نهان است فلک وار و ملک سان
از همدمی سایه ی او مهر به خجلت
وز همرهی هودج او باد بزندان
در پرده کیفیت او، وهم فضولی
ماخوذ به کنکی شد و موسوم به نسیان
با جاه عریضش خرد پیر، یک اعرج
در ستر رفیعش فلک ثابته، حیران
هر سعی که فرمود در این باب، خدایا
در هر دو جهان پر ثمر و فایده گردان
قدرش چو فلک وار، سهی اوج و سهاسای
عمرش چو سخن، دار ازل پود و ابد، تان
سر بر خط فرمان همایون شه او
گردون چو رعایای دگر، از بن دندان
این شادی و آبادی و آزادی و رادی
تا حشر مبرا، وز، آب و گل زنگان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان
ای روی تو عید عالم جان
خلقی ز تو روزه دار حرمان
خون ریختن اختیار کرده
بر کیش غم تو، عید قربان
تا گشته قلندران راهت
فرمان سپهر را بفرمان
از زلف تو عقل، بر عقابین
وز چهره ی تو، بصر بزندان
در ملک تو عدل، کند چنگل
در دور تو فتنه تیز دندان
بی طره ی عارضت خرد را
کافر شده عالمی، در ایمان
بر دوش فکنده لام خلقت
از روی تو کفر نو مسلمان
در عشق رکاب خوبی تو
مه لاغری بلای نقصان
بوسیست بصد هزار عالم
ارزان، نه که رایگان ارزان
کوی از همه نیکوان عالم
بربوده تو همچو کوی چوگان
یک گل ز عذار تو بسخره
بر گلشن هشت خلد خندان
کوی مستمعی که شد غم من
چون خوبی تو هزار چندان
گه گاه بعقد زلف جان را
بگشای ز تخته بند ارکان
ما را نگشاد نیم غمزه
از دستخوش وجود بستان
آسایش خلق را به عیدی
برخیز و رکاب را به جنبان
به نشین بوثاق و عالمی را
بر آتش انتظار بنشان
تا مهر پیاده گردد از چرخ
شبدیز بعیدگاه پروان
عید خود و خلق کن خجسته
بر طلعت خسرو قهستان
شاهی که بر ارغنون مدحش
در رقص خوش است وقت دوران
در کیسه کون کرده اسبش
سرمایه کیمیای امکان
در چشم جهان غبار خیلش
همزانوی توتیای احسان
اسرار سپهر هفت پوشش
بر عرصه گه سخاش عریان
میدان مدیح اوست بالله
هرجا که سخن نمود، جولان
با طبع سخیش عرصه کون
چون چشم بخیل تنگ میدان
ای نام فضایل تو بوده
برنامه ی کاینات عنوان
جنت ز کف تو دست بر گوت
دوزخ ز تف تو داغ بر ران
اشخاص تو در ولات توفیق
سرهنگ تو در انات خذلان
رایت همه کون را بیک قرص
کرده است چو آفتاب مهمان
خفته است ز موج خیر فامت
زان بر سر گژروی است سرطان
باغ طربت چو شاخ طوبی
آزاد ز برگ ریز اخزان
نزدیک وفاق تو ولی را
تا حشر اساس عمر عمران
وز سیل خلاف تو عدو را
تا گور بنای لهو ویران
بر شاخ لطافت تو یک سیب
در جیب نهاده صد سپاهان
وز چرخ کفایت تو یک مهر
در ذیل گرفته صد خراسان
جز کین تو نیست شهره ی عام
زی مصطبه ی هوای شیطان
جز مهر تو نیست حاجب خاص
در بارگه رضای یزدان
آنرا که ستانه ی تو بالین
یک درد به از هزار درمان
وآنجا که عنایت تو مسند
یک مورچه به، زصد سلیمان
در باغ ولات بهر پر چین
می، خار کشد به پشت رضوان
خنده زده بر فلک چو خورشید
قهر تو که نیست مرد میدان
بگریسته بر زمانه چون میغ
کین تو که نیست خرد خفتان
از افسر عصمت تو عاطل
یک شاه نه در سراچه ی جان
وز داغ مروت تو آزاد
یک طفل، نه در مشیمه کان
ای فیض کف تو نوش دارو
بیماری فاقه راست، هجران
بر در گهت از پی تقرب
ثور فلک است گاو قربان
گشته است حمل ز عشق خوانت
بر شعله ی آفتاب بریان
ماشاءالله بماند فکرم
در معرض این حدیث حیران
عیدی دگر است جز رخ شاه
در آینه یقین و امکان
کوته گردم که بیش از این نیست
میدان مجال و وهم انسان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مدح الغ جاندار نور الدین حسن
مملکت خوش سر برآورد از وسن
کی الغ جاندار نورالدید حسن
استقامت یافت زو عالم چنانک
زلف خوبان هم نمیگیرد شکن
آسمان را در کفن پیچد چو میغ
گر نیاید پیش با تیغ و کفن
دست او جلاد زر شد زان نهد
هر درستی را شهادت در دهن
شب نشان خصم او دارد از آن
بر نیاید صبح، الا، تیغ زن
گر نیاوردی جهان مردی چنو
صد فضیلت یافتی بر مرد و زن
کور را در خر کمان گیرد برمح
همچو مرغ خانگی را باب زن
برگذار حمله ی او بو قبیس
توده ی خلخان شمر بر باد خن
ماه را از مهر او در راه دور
نیست یک ساعت بیک منزل وطن
گر بفرماید نیاید باد دی
جامه ی زیبا چمن را حلّه کن
تیغ حراقش ببرق منعکس
نُشره بردارد ز اندام سفن
در کمند او سزد پای هژیر
چون کمان در پنجه ی زه مرتهن
خصم پیش آن کمند چار پر
چار تکبیری کند بر جان و تن
کوه را تب لرزه گیرد روز رزم
چون کند آهنگ گرز شست من
آن زمان کزشط و دریا بارخرد
جز بکشتی عبره نتواند شدن
گه زبان تیغ میگوید که لم
گه دهان کوس میگوید که لن
قبه بندد گرد خون ابر سیاه
تیغ سبز و نیزه ..............ن
زخم سنگ منجنیق آرد عمود
تا که بسپارد روان حصن بدن
نای روئین سبز شمشیر خموش
در سماخ کوه خواند بر علن
در بهار رزم بوقلمون علم
جان چو گل بر تن بدرد پیرهن
نام نورالدین حسن در خون کشد
زهره بر جنگاوران رزم زن
زو، صف تورانیان محکم شود
چون صف ایرانیان از تهمتن
شاد باش، ای گوهری کز رشک تو
خاصیت بگذاشت دریای عدن
هر کجا خورشید چهرت تیغ زد
ماه سیم اندام بر دارد محن
زان عقیدت گر نظر یابد سهیل
آنکه خورشید است بر چرخ سنن
گردد از یک ترکتاز مقدمش
کارگاه روم صحرای یمن
ریزد اندر پای و دست راد تو
روح نامی چون خرامی در وطن
لولوی نسرین و لعل سرخ گل
زر آذر گون و سیم نسترن
چون نهد مشاطه تو قیع تو
طره شمشاد بر کوش سمن
همچو نرگس آسمانی جمله چشم
بر عروس ملک گردد مفتتن
والله، ار بینی ز اسواق جهان
جز در آئینه نظیر خویشتن
صفدرا، من بنده تا کردم نزول
در جناب خسرو دشمن فکن
شاه مغرب، کز نهیبش مشرقی است
هرچه هست از جنس آشوب و فتن
شرح حال خود چگویم کز خلل
هم مرا باور نمی آید ز من
دیده ی دور از تو یابم هم نشین
سینه خاشاک با غم مقترن
آسمان با من چو سازد ارغنون
هر زمانی در دگر دستان و فن
گه، دنی را با تن من انتقام
گه، بلا را بر دل من تاختن
اشک را سد گشته بر هنجار رخ
آه قاطع گشت بر راه سخن
از برونم جوله ی معقول باف
وز درون. غم. عنکبوت خانه تن
از در کوشم سرود السفر
خوانده بر عقلم قناعت الوطن
گر بجستی بادی از درگاه تو
چون شمیم قدسی از صوب قرن
طفل لب تا حشر نگشادی لبان
آب حیوان، چون مزیدی در لبن
ای بمال از من خریده نام ننک
این متاع الحق ورای این ثمن
دیرزی، کز فرط احسان و کرم
کار من چون نام خود کردی حسن
تا نهد در جیب گل دست نسیم
چون بهاران نافه ی مشک ختن
باد، در کوش حسودت نوک خار
ور نباشد جز برای خار کن
روی، احباب تو چون چشم خروس
روی، بدخواه تو چون پرّ زغن
چون رکاب عزم کردانی درست
همعنانت باد حفظ ذوالمنن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح عمادالدین مردانشاه فرزند فخرالدین عربشاه
مطرب سماع برکس و ساقی شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - مدح خواجه اثیرالدین تورانشاه وزیر
زادک الله جمالا، تو گر آئی ای ماه
وقفه ای کن که جهان را بلغ السیل زباه
راز در دمدمه آمد، ز رخ راز بپاش
روز در عربده آمد ز شب زلف بکاه
باد را سایس زلف تو، درآورد به بند
سایه را چاوش حسن تو، برانگیخت زره
سرو، در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله، در حضرت رخسار تو بنهاد کلاه
سکه عهد بکردان که بامید تو چرخ
سالها پای در آتش به نشسته است، چوکاه
در غم لعل تو دراعه آب است کبود
وز خم زلف تو پیراهن خاک است سیاه
کان، مرصع کمری یافت ز کنج خورشید
زانکه در موکب لعل تو میان بست، چوراه
خرقه درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملمع کند از عودی آه
چون تتق برفکند نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الابشناه
جان برون آید، با لطف تو از قرطه تن
مه فرود آید، با روی تو از مرکب جاه
تا نمازی نشود دیده من بنده باشک
عشق دستور نباشد که کنم در تو نکاه
این همه، کی بود آنگه که فتد بر سر تو
سایه تربیت صدر بزرگان سپاه
نامه حسن تو، توقیع عبارت یابد
از اثیرالدین عنوان کرم تورانشاه
آنکه در کسوت دورانش چنان دید خرد
که قبا پوش شود صورت عصمت ز کناه
دست حکمش که قوی باد، به محراق ادب
چرخ را نیک قبا کرد، در این محرقه گاه
منزل قافله غیب زنطقش اسماع
حقه ی مرسله ی وحی بمدحش افواه
پای برجای نیابد چو غرض دشمن او
زان مبرهن نبود هستی او بی دو گواه
چیست، جز مهر تو، در مکتب دل تخته نویس
چیست، جز رای تو، در عالم جان کارآگاه
عقل و عدل اند، دو حاکم که در این دارالملک
رسم پاداش نهادند و ره باد افراه
چشم صورت بکند دیده عقلش چه عجب
دانه دل نه از آنهاست، که باشد بی کاه
ای، بر اطراف جهان دست نفادت مطلق
وی، ز اسرار قضا کوش ضمیرت آگاه
نوعروسی است کهن سال، ممالک لیکن
کلک مشاطه تو میدهدش فرد براه
هر دو در ذات اتابک چو بهم پیوستند
ماجراشان قلم خواجه همیداشت نکاه
عقل میگفت کز او، طوق وز شاهان کردن
عدل میگفت که زو، باد و ز سادات خباه
چرخ تعریف تو میکرد، قضا گفت کدام
آنکه دارنده ملک است و نکارنده گاه
بد سکال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نکارد نشود ز آب تباه
سر و کزاد بود فصل چه دی مه چه تموز
کاین دو موسم ملک الموت گیاه است گیاه
کلمه مرتبه تو که جهان صدر است
در دو ماهی شب و روز غلامی یکتاه
خواب انصاف تو بر دهر فتاده است چنانک
صبح آن قاعده بگذاشت که برخواست پگاه
رای عیسی نفست گر بفلک بر گذرد
جاودان باز رهد ماه، ز دق و آماه
شاد باش ای بمهارت نظر شافی تو
بسته در بینی ایام مهار اکراه
هر که خورشید قبول تو نتابد بر وی
بسته ی حبس ابد ماند چو سایه در چاه
در تو هرگز نرسد دست به تلبیس وحیل
پیر عنین را، سودی نکند داروی باه
نافه شد خاک ببازار تو، نشکفت که خود
ناف خلق تو بریده است بدین سیرت و راه
ساختی بزمی، کز حسرت او خازن خلد
مجلس آرای تو را گفت، که لاشک یداه
طفل پستان فرح، گشته نکارنده ی می
مرغ بستان طرب، گشته نوازنده ی راه
کیمیا گر شده در قالب من باد سماع
همچو در قالب معلول دم روح الله
بر گرفته دل ورایش ز می کنج طرب
آری اموال نهاده است خدا در افواه
بزم کردون صفت از دور قدح تازه و تر
چون مه از انجم رخشنده پدیدار سپاه
امرا، تحفه پذیرفته ستام و مرکب
شعرا، آستی آکنده بزّر و دیباه
انجم آورده بدامن، فلک از بهر نثار
یعنی امشب بعزب خانه مهر آمده ماه
رفته بر کنگره قصر عروشان بهشت
بنظاره که همی صدر جهان کرده نشاه
گاه رضوان زنم گوثر می پاشد آب
گاه، حورا بسر زلف همی روبد راه
نی چنین بوقلمونی بطرا زنده ز طبع
کش ابد نقش برآورد و ازل بد جولاه
شعر من چون بتو پیوست یکی ده شد از آنک
پنج در جنبش یک مرتبه گردد پنجاه
زان بدرگاه تو افتاد پناهم که نبود
سپرک ناوک او آب برون زین در گاه
ابر بارنده منم، کوه گران سنگ توئی
ابر با کوه دهد در همه احوال پناه
شعرا را سلم وضع شود بر در من
برسد چونکه بدریا رسد آشوب میاه
عزم خلخال مرا چون سوی زنگان افکند
در تمنای قدوم تو بماندم شش ماه
زان به خلخال گرائید ضمیرم که در او
نو عروسان علومند بغایت دلخواه
رخ بر آن داشت ضرورات که بر رقعه وقت
مدح این طایفه نا که ز عزی گوید شاه
مشورت خواستم از طبع رضا داد و لیک
همتم گفت من و این کلمه لا الله
کرمت بانک بر آن زد که تو تعجیل مکن
تا جهان کرم اندر رسد از لشکر گاه
بکرم با کرم خود ز من این لفظ بگوی
کای کران وعده بایجاز رسید آمد کاه
تا دراری ابد کس نتواند پیمود
ابدی باد تو را عمر و سخن شد کوتاه
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مدح سلطان رکن الدین ابوطالب طغرل بن ارسلان سلجوقی (قسیم امیرالمؤمنین)
ای کعبه سپهرت، تا کعب پا رسیده
شرعت خطاب کرده، ای رکن کعبه دیده
در سایه نجیبت آن لاغر سبک پر
جان بال بر کشاده دل بال و پر بریده
آن عنکبوت هیئت چابک قدم گه کفش
دارد طراز قرمز بر پای و سر تنیده
گه چون قضای قانع گه چون فضای صانع
بی جسم بار برده بی پای ره بریده
باسیرش از کرامت، ره در کشیده قامت
در پایش از جلالت، مه فرش کرده دیده
راهی دراز بالا، ساقی ز دوده سیما
این عاج ایستاده، آن عوج خوابنیده
نه دیو بی جمازه بر طول او گذشته
نه غول بی قلاوز، در عرض او چمیده
چون آب و ماه دروی، اندیشه حکیمان
این بر قفا فتاده آن بر شکم خزیده
شهپر ز کال کرده از شعله سمومش
سیمرغ مشرقی گر، بر اوج پریده
بر آستانش ساکن، با دامن قیامت
شامی کز آستینش صبح جهان دمیده
در نو بهار عشاق از چشم گلعذاران
بر هر کنار خارش صد نرکس اشکفیده
آن کعتین پیسه زو، رقعه در نوشته
وین حقه ی معلق زو مهره باز چیده
تو کعبه مکارم بر چار رکن رهبر
ار باد بر گذشته در کعبه آرمیده
زان خوان خدمت آرا، یک زر بر گرفته
دو کون را، ز رلت آن زله واخریده
تیغت چو صبح صادق در روضه نبوت
بیراق صبح صادق بر یکدگر دریده
در موسم شریعت کاری بُرفته کردی
اسلام تازه روی است الحاد دل شمیده
زان داد ملک عزت کرده لکام ریزی
تا مسند خلافت ره جسته در رسیده
از موقف مقدس تشریف خویش برده
وز لهجه ی امامت، تعریف خود شنیده
ای، رکن دین و دولت سلطان عالم و علم
ای در صعود اصلت بر ماه سر کشیده
آن میغ کله بسته بر اوج فکرت تو
کزوی هزار قلزم و اخضر فرو چکیده
گشت از شمال عدلت بر طول و عرض کیتی
چون موج دست رادت هر موجی آرمیده
جز در سموم دوزخ نگذارد آن فسرده
کش ادقم خلافت دارد بدل کزیده
با دست توچه سنجد خورشید زرد چهره
با قد تو که باشد کردون دل رمیده
ای در پناه عدلت، جسمانیان غنوده
وی در ریاض طبعت، روحانیان چریده
بادا، ز قصر جاهت تا حشر دور مرکز
یک طاق تاب خورده، یک فرش گستریده
دردا، که شد سیه سربستان این قوافی
اطفال عالم جان، یک مرغ نامزیده
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - وصف شمع و مدح جمال الدین محمود بن عبداللطیف بن محمد بن ثابت خجندی از رؤسای شافعیه اصفهان
ای شمع زرد روی، که با اشک دیده ئی
سر خیل عاشقان مصیبت رسیده ئی
فرهاد وقت خویشی، می سوز و می گداز
تا خود، چرا ز صحبت شیرین بریده ئی
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه وصال دوست نه آخر تو دیده ئی
گر شاهدی زعشق چه رخ زرد گشته ئی
ور عاشقی برای چه قد بر کشیده ئی
یاری بباد داده ئی؟ ار نی، چرا چو من
بیرنگ و اشکبار و نزار و شمیده ئی
این خون، فرود دیده ز ساعد بسان چیست
از غبن اگر نه دست، بدندان گزیده ئی
گه بر لکن سواری وز شعله نیزه ور
لافی نمیزنی، صف ظلمت دریده ئی
گیرم، که سر فراخته ئی چون مبارزان
سلطان نه ئی، برای چه افسر خریده ئی
آنرا که نور دیده کمان برده ئی، تو خود
دایم در آب دیده، از آن نور دیده ئی
آهنگ خون و جان تو کرده است بعد از آنک
در جان نشانده ایش و بجان پرور دیده ئی
جولان کنی چو شب پره در تیره کی و لیک
با تیغ آفتاب علم خوا بُنیده ئی
مرغی چنین شکرف که در عهد خود توئی
پروانه را بهم نفسی چون گزیده ئی
آری، تو خود هم از مکسی زاده ئی باصل
و امروز نیر با مکسی آرمیده ئی
والله که تا مصحف شمعی تو وصف خویش
زین سان جز از اثیر گر از کس شنیده ئی
در بزم خواجه، خنده ی نزهت چه میزنی
آخر، نه از برادر همدم بریده ئی
عالی جمال دین که همی گویدش خرد
چندانکه دیده را برسانم رسیده ئی
مسعود نام و طالع مسعود طلعتی
چون سعد از آن خلاصه چرخ خمیده ئی
هیئت نمود طایر یمن از گل خجند
تا نفخه ی مسیح بدو در دمیده ئی
چون مهر نور در همه عالم فشانده ئی
چون ابر سایه بر همه کس گستریده ئی
از هر که کعبتین تطاول بکف گرفت
بدبخت آنکه مهره از او باز چیده ئی
صد بار طول و عرض فلک کرده ئی بکام
از بس که گرد مقصد دل بر تنیده ئی
صد رفعت از مکان گمان برگذشته ئی
از بس که بر معارج همت چمیده ئی
دندان کنان فلک ببریده است بیخ او
بس هرکه بزمگاه و چه دندان گزیده ئی
دستان عندلیب سخن جمله مدح توست
چون غنچه در تبسم از آن لب کفیده ئی
همچون خیال در سر نصرت فتاده ئی
همچون امید در در دولت خزیده ئی
صبح بقا شب بکشیدست همچو گل
آنرا که تو بخار نکابت خلیده ئی
اسرار گفت توست که هر دم زکوی فکر
صد بار در سرای ضمایر دویده ئی
او شرع را بیامده در کار و کل و جزو
تقصیر نیست آمده تو آوریده ئی
باد آفریدگار جهان آفرین گرت
کز آفریدگان تو بهین آفریده ئی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - مدح عماد الدین طغلوا. والی همدان
ای سپهری که چو خورشید، جواد آمده ئی
در دل و دیده سویدای سواد آمده ئی
هر نفس تازه کند عقل بمدح تو بیاض
تا تو در حیز این کهنه سواد آمده ئی
شغل مدح تو بدان باز گذاریم که تو
برتر از مرتبه کلک و مداد آمده ئی
جوهر آتش طبعی نه به ترکیب بشر
زین عنا توده ی دون طبع رماد آمده ئی
از شرف بر شرف طارم ایوان بگذشت
سقف ایوان سخن، نا تو عماد آمده ئی
با دل منهی اسرار ازل خاسته ی
با کف ضامن ارزاق عباد آمده ئی
کیسه پرداخته شد جوهری فطرت را
تا تو ای گوهر از هر به مراد آمده ئی
صدف بحر ازل را چو تو یک گوهر نیست
آه کاندر کف غواص کساد آمده ئی
نکته ی جان و خرد را تو فواید شده ئی
سینه طبع فلک را تو فواد آمده ئی
ده زبان خواسته ئی روز سخن سوسن وار
که چو نرکس همه شب جفت سهاد آمده ئی
ای سخای تو مرا گفته سحابی که چو من
در گهر باری با طبع جواد آمده ئی
سوی آن کل معانی رو، اگر چون دگران
جزو کردار باقدام معاد آمده ئی
میزبان کرمت گفت به ترجیب درای
که بمهمان کده ی کام و مراد آمده ئی
جام بکسار که در مجلس سلطان شده ئی
کام بگذار که در سبع شداد آمده ئی
صاحبا، معجزه ی نطق بدینسان که توراست
ار پی جنبش انواع جماد آمده ئی
ماه جاهی وز کردون شرف تاخته ئی
در پاکی وز دریای سواد آمده ئی
کون ذات تو ز تأثیر فساد ایمن باد
کز پی مصلحت کون و فساد آمده ئی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - مدح امیر فخرالدین زنگی از امرای سلطان محمد سلجوقی
شها، ز چشمه تیغ تو چرخ نیرنگی
بشست دامن دوران بآب یکرنگی
جهان رو به دستان، چه سک بود که کند
بعهد تو ز درون خیری و برون رنگی
فلک، حمایل تدویر کهگشان در بر
ملازم است درت را باسم سرهنگی
مگر، ز غیرت هم نامی تو می جنبد
که صبح تیغ کشد در رخ تو شب رنگی
چو خلق یوسف رویت تتق براندازد
ترنج و دست ببرد جهان نارنگی
تو را، بمنزل ملک است روی باش هنوز
کزین خجسته سفر در نخست فرسنگی
چنین که رنگ تو آمیخته است صورتگر
مبرهن است، که از بهر تاج و اورنگی
اگر چو خوشه پروین بر این بلند چمن
شود سوار حسود تو از سبک سنگی
تو همچومی طرب افزای، کانچنان خوشه
زمانه را نه عصیری کند نه آونگی
عدوت گر نبود، گو مباش کان بدرک
بریشم است بر این ارغون سرآهنگی
بقای جان تو بادا که ام اوتار است
اگر بلغزد پایش قفا خورد چنگی
چو در تو می نگرم مغز خصم را تیغی
چو باز می طلبم تیغ ظلم را زنگی
مبین که تیغی و زنگی کسی تواند کرد
بجز سپه کش آفاق فخر دین زنگی
قبای صورت اگر هیبت تو در پوشد
بصر نبیندش الا غضنفر جنگی
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
تو را حمایل شمشیر بس قوی حرزی است
ز شر مندل این جاودان نیرنگی
عمود کفته ی تو مهر و ماه محور ساخت
خرد چو دید که میزان فرّ و فرهنگی
وجود خصم چه وزن آورد در این میزان
که بوقبیس ندارد محل پا سنگی
ز ثقل حمل هیون نسیم در گل خفت
چو باسحاب درآمد گفت بهم سنگی
حسامت از سر کردون دون برد شوخی
سنانت از سر عالم برآورد شنگی
ز سطح تیغ تو چون خط عزل خود برخواند
فلک چو نقطه ی موهوم شد ز دلتنگی
بروز معرکه با ابرش تو گفت قضا
زمان خرام و زمین سم و آسمان سنگی
عقاب تیر تو را چون گشاد پر گردد
سرین و سینه برد تحفه آهوی تنگی
ز چشمه سار سر رمح است خانه توی
جهان کژ رو، بگذاشت رسم خرچنگی
فلک بدیده ی اجرام خون گریست چو تیغ
چو نیم چرخ تو را گشت چهره آژنگی
زهی ستانه جاه تو سجده گاه ملک
هنوز نقش سرای زمانه پر رنگی
ببال عزم چو طایر شوی زمان سپری
زبار حلم چو ساکن شوی زمین هنگی
ز کان فطرت جز حزم ثابت تو نزاد
که در صفت گهری یافت در لقب سنگی
چو بر زبان ولی میروی، همه شهدی
چو بر دماغ عدو میزنی همه بنگی
چو جلوه کرد بمدحت عروس فکرت من
عرق گرفت جبین نگار ارژنگی
نیم، تنگ سخنی، کز عبارت فارغ
براهواری بیرون همی برم لنگی
عطازخرمن خود میکنم چو صاحب شیر
نه خوشه چینم چون ده خدای خرچنگی
کنون توئی که ز ایام فاضل اندوزی
کنون توئی که باقبال عالم آهنگی
زمانه شام خساست گرفت، وای هنر
گرش نه رهبری، ای کوکب شب آهنگی
خجسته نام تو نقش نگین عالم باد
کزوست عالم نامی ز دیکران ننگی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مدح اثیرالدین تورانشاه
نصیب یافت جهان از سعادت کبری
بفر مقدم میمون خواجه دینی
علی الخصوص دیاری که بود پیشه او
چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا
زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر
گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه
بجای زمرد سرسبز آب چون افعی
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه
مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد
عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی
بجلوه خانه طاوس جغد را منزل
در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی
زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه
چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی
کنون مزاج زمین را هوای حضرت او
چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی
زنند جوش چو زندانیان اسکندر
مبارزان چمن خضر وار سبز لوی
زلال نامیه نوشد زمین مستسقی
شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی
کنون وقایه شب را بنور خود زربفت
چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی
همه سعادت صدری که صید کلک تواند
بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری
اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست
ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی
سر اکابر ایران خجسته تورانشاه
که باد بندگی اوست در سر دینی
از او سهی کند اسلام قامت رفعت
بدو قوی کند ایام بازوی دعوی
کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر
کمینه برق حسامش حسام بویحیی
ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او
بدان بطال که با چرخ ثابته زثری
مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک
که بر مخیله روح القدس کند املی
ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا
قوای سامعه ده بیت میدهند اربی
ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست
مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری
مقدس است کمالش ز عالم نقصان
چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی
حلال و محض حرام است خون و مال عدوش
حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی
کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست
که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری
به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد
که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی
بزرگواری اقبال مدحت تو کشید
مرا بحالت اولی ز حالت ادنی
تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا
سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی
یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم
گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری
ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار
بدست واقعه بشکسته نائبه انسی
مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی
زمام نظم بماندم باخطل و اعشی
اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی
مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری
چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد
چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی
بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی
برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری
هوا و آب منت گر موافق است مباش
بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری
بدامن دل من در زدند دست طلب
دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی
به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد
کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری
نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان
جواب ملتمس من بلانه بلی
به معجزم می ماند ارکند جبریل
ادای شعرم بر بام گنبد شعری
بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو
ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری
خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی
اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی
همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ
همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری
بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب
ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی
هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید
هزار سالت عمر و هزار جانت فدی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - مدح خواجه اثیرالدین نورانشاه
ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری
آفتاب مهترانی آسمان مهتری
هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست
چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری
نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو
چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری
عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی
آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری
یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن
نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری
مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد
گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری
فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست
کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو
دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری
دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را
چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری
با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل
گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری
مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر
خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری
صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد
صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری
پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش
کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری
سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب
نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری
تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را
رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری
در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن
کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری
بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست
طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری
خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان
هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری
مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید
آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری
ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست
عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری
خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او
حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری
طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست
پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری
صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک
وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری
مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل
سیلی شعرم بدراند قفای سامری
سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند
معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری
گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم
زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری
خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد
هرکه را صورت خریداری کند در چاکری
چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او
قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری
قرة العین است دوران که پیش مهد او
آسمان هم دایگانی می کند هم مادری
با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک
گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری
مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست
ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری
ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند
سایه بر ایران و توران رایت اسکندری
ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون
وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری
سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی
روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری
دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش
کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری
ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل
بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - مدح فخرالدین عربشاه
خه خه تبارک الله ای ماه تو بجائی
کم زانکه هر مه آخر روئی بمانمائی
دل راز شست محنت جانرا ز دست انده
بی زلف بسته ی تو نبود همی رهائی
جانا بخاک پایت کو دستی تمام دارد
آن طره را کره زد اندر کره گشائی
طبعی چگونه بینی آن را بخوش حریفی
خلقی چگونه بینی زهره بخوش نوائی
با ما چو چنگ دامن عشرت کشیم درپای
زان نغمه های عالی درحضرت علائی
شهباز آستانه عشرت عربشه آن کاو
بر بال بوم بندد خاصیت همائی
آن کافتاب تربیت او بیک غیاث
در طبع مس پدید کند فعل کیمیائی
دست و می از سحاب کجا اصطناع فیضش
در خلقت جماد نهد قوت نمائی
افلاک دیده های کواکب سپید کرد
تا خاک درگهش ببرد بهر توتیائی
آن در رکاب دولت او صورت سپهری
و آن در شهاب خانه ی او قدرت سمائی
در عنف او مکابره شر زه مصافی
در لطف او ملاحظه ی آهو سرائی
حلمش بر آورد ز دل چرخ بی ثباتی
سهمش برون کند ز سر دهر بیوفائی
آن دانه نیستم که ز بهر غذای هرخس
شاید که آس کردم از این چرخ آسیائی
اصلم طل ترآمد چندانکه از ماهی
وزنم زیادت آید چندانکه بر گرائی
سلطان عمد گشته امی، در چاربالش
در عهد ما اگر نشدی شاعری گدائی
بر صدق دعوئی که زمن بنده گشت ظاهر
گر نیستی معارضه با خلقت خدائی
جنبان شدی دهان دوات از برای صدقم
گویا شدی زبان قلم از پی گوائی
تا در چهار میخ عناصر طلسم ترکیب
آبی و آتشی بود و خاکی و هوائی
ترکیب جسم تو بادا چنان فراهم
کایام جز بران نرود صنعت خدائی
آن نو بهار عدل حسود تو باد دایم
چون گل زروی خوش نفسی نه. به کم بقائی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مدامم ده، که ایامم مدام است
شکار عیش را، ایام دام است
بیاور باده ای، کز وی دو قطره
خرابی دو عالم را تمام است
چه در بند حریفی، باده را باش
حریفی باده ات آسوده جام است
ز هشیاری به مستی، راه دور است
ز مستی تا به هشیاری، دو گام است
اگر عقل است بر جانت عقال است
واگر شرع است بر طبعت زمام است
کسی کاین بندها بگشاید از تو
نه پیوندی در او، گوئی حرام است
ندانم، تا ورای سازگاری
گناه باده ی مسکین کدام است
تو گر تندی ز نخوت، باده تند است
تو گر رامی ز الفت، باده رام است
وگر جنسی همی جوئی موافق
قدم در نه تو خامی، باده خام است
به می مطلق شود هر کاو اسیر است
به می بالغ شود هر کاو غلام است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای اختری که شاه کواکب غلام توست
این رجعت تو، حاصل صد انتقام توست
قدرت بلند باد، که بر قدر روزگار
اقبال تو بهینه لباس کرام توست
شاید، اگر نهیم به شکرانه درمیان
چشمی که بی جمال تو بر ما، غرام توست
گر زنده می شویم پس از مرگ و افتراق
شاید که با وصال تو، مارا قیام توست
سهل است زندگیم غرض زندگی توست
از فتنه در ضمان امان و سلام توست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
طبیب درد بیدرمان کدام است
رفیق راه بی پایان کدام است
همی دانم وثاق اوست جانی
اگر دانستمی کان جان کدام است
گر این عقل است پس دیوانگی چیست
ور این جان است پس جانان کدام است
کسی کاو را به جان جوید نگوید
که با می زحمت دندان کدام است
نمیداند کسی درمان این درد
طبیب عشق را دکان کدام است
اثیرا دم مزن او خود شناسد
که سرکش کیست سرگردان کدام است
رخسار آن نگارین یارب چه شاهداست
و آن زلف وخال مشکین یارب چه شاهداست
مخمور نرگسش را در بزم نیکوئی
سنبل حریف و نسرین یارب چه شاهداست
ترکانه چشم مستش بگشاده است کفر
وز غارت دل و دین یارب چه شاهداست
وان نکته های چابک الحق چه دلبراست
وان خنده های شیرین یارب چه شاهداست
ورد اثیر از این بسزا نیست پیش نه
«رخسار آن نگارین یارب چه شاهداست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خیزید و می آرید که هنگام بهار است
رخسار عروسان چمن همچونگاراست
آن شاخ که بُدعور کنون ملحم پوش است
و آن دست که بد ساده کنون سرّعذاراست
در دامن گلزار صبا مدخنه سوز است
در چهره ی نیلوفر حوض آینه داراست
گل باز قبا پوش شد و لاله گله دار
این چیست همه خلعت سلطان بهاراست
مرد از می صافی نه نشیند به چنین وقت
هر سر که زجام هوسی جفت خماراست
خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری
بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
یا رب آن روی است با آن زیب و کشّی یا مه است
چشمه آب حیاتش در زنخدان یا چه است
از رخ آئینه فامش نیم عکسی بیش نیست
اینکه بر پیشانی خورشید و رخسار مه است
زلف کوتاهش جهانی جان بغارت برد دوش
تا چه خواهد کرد اکنون دست جورش کوته است
غمزه او تیر بر دل میزند یارب چنانک
عاشقانرا پوست بر تن نیست ممکن کاگه است
عقل و جان را کم کند هرکس که بااوهمدم است
خویشتن را گُم کند هر دل که با او همره است
دی تقاضای شب وصلش همیکردم، پگاه
گفت: این تا حشر افکن روز عالم بیگه است
وصل او هرگز بدست کس نیاید، کیمیاست
یا ز عشرت خاکپای عز دین خسرو شه است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
یک امروزت سر من چاکرت هست
چگوئی این لطافت در سرت هست
مرا گر داده ئی صدبار دانم
کزان باری هزار دیگرت هست
بدین معنی تو باکس برنیائی
که از من نازنین تر دربرت هست
گدائی هم بباید چشم بدرا
چو از شاهان هزاران چاکرت هست
چه میگویم تو و جان اینت سودا
کسی باور ندارد باورت هست
نه زین جانهای زهر آلود صد جان
در آن مرجان شکر پیکرت هست
اثیر اینک بدست کافرش ده
اگر دُردی دگر در ساغرت هست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هنگامه ی خورشید ز رخسار تو بشکست
بازارچه سرو ز رفتار تو بشکست
هر تعبیه لطف که در تازه گلی بود
قدرش زرخ زر تو برتار تو بشکست
هر رونق و ناموس که هر لعل و گهرداشت
با قاعدد لعل گهربار تو بشکست
برچید دکان عقل و بپرداخت وطن صبر
ساز حیل هردو چودرکار تو بشکست
زلف تو ز ما بس که تراش دل و دین کرد
تا تیشه او تیز ز پیکار تو بشکست
بس پرده مصحف که چلیپای تو بدرید
بس حرمت سجاده که زنار تو بشکست
هر کیسه دل طره طرار تو بشکافت
صد لشکر جان غمزه خونخوار تو بشکست
هر کیسه دل طره طرار تو بشکافت
صد لشکر جان غمره خونخوار تو بشکست
بازار بتان تا بکنون داشت رواجی
واکنون که اثیر است خریدار تو شکست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
هیچ، دردی بتو ای مایه درمان مرساد
هیچ، گردی بتو ای چشمه حیوان مرساد
روشن است اینکه تو ماهی و سمند تو سپهر
به چنین ماه سپهر، آفت دوران مرساد
بنده ی آن دهنم، از بن دندان که بدو
هیچکس را بجز از من، سر دندان مرساد
یا رب آن لب، چو، به عشاق سبکدل برسند
غبن باشد به رقیبان گران جان مرساد
آنچه در عشق، بجان من سر گشته رسید
اثر آن ز دهان بر لب و دندان مرساد
یوسف حسنی و من سوخته ی یعقوبم
من و غم خانه، تورا نکبت زندان مرساد
چه بود گرخم زلف تو بپای تو، رسد
بر دل من غم هجر تو بپایان مرساد
گرچه در عالم جان والی بیدادگری
قصه ی درد اثیر از تو بسلطان مرساد