عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
راز دل ازین و آن نهفتن تا کی
نقش طرب از هر سه ستردن تا کی
از دوست جفا و جور خوردن تا کی
دیدن بدی و بهی شمردن تا کی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح
ای داده ز آفتاب گداره کلاه را
و افزوده بر سپهر و ستاره سپاه را
از باغ ملک دست نشان برده تیغ را
زی اوج چرخ پای گشان کرده گاه را
بیرق فزوده موکب صبح سپید را
رونق نهاده رایت شاه سیاه را
از رای نوربخش بحرق حجاب شب
در قدر آفتاب رسانیده ماه را
بر کار کرده صنع به مهر و ثنای تو
همچون ضمیر غنچه زبان گیاه را
جودتو دست روی شناسد سئوال را
عفو تو خوشگوار ستاند گناه را
وز غصه ی جبین تو چرخ از نیام صبح
زنکار خورده عرض دهد تیغ آه را
در عهد پاس خنجر فیروزه فام تو
از جذب کهربای فراغ است کاه را
گر باد احتساب تو جستی بر آبگیر
بط. جاودان ز دست بدادی شناه را
از توست فتنه همدم خوابی که سوی او
جز نفخ صور ره ندهد انتباه را
مطرح شعاع چون تو جهانتاب نیری است
چندانکه دیده ره بگشاید نکاه را
کرده بسعی مکرمت از خوان عدل او
پاداش خواره معذه بادا فراه را
احوال خویش بنده چگوید که هیچ نیست
در پرده حقیقت او اشتباه را
لختی گسیل کرده وفا و فاق را
حالی طلاق داده شکوه براه را
برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را
سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را
من راضیم به سستی حال خود ار خرد
راضی کند دواعی ناموس شاه را
دل بر بلا نهادم و اصلا ملول نیست
پیری که او دوا نکند ضعف باه را
در تیه غم در آرزوی جاه یوسفی
روزی بالتزام توانکرد جاه را
با این همه ز سیل کلو گیر خوش تر است
سربازی بریشم نا ساز راه را
آن ناگوار کلک که بر هر حدق نکاشت
خذلان فزای صورت توفیق کاه را
افعال او بس است بر این داد او گواه
مقبول تر نهند ز خانه گواه را
ار چو که تیغ شاه بزخمی بیفکند
از کردن آن سپر کل و مغز تباه را
آخسیکتی چه نالی از آن بد کنش که گاژ
بر سنک زر معأدن نیک است کاه را
هر کس که برگرفت و به بینی قرار داشت
تسلیم صدق کرد قضای اله را
مشمومه ایست ریش وی از هار و پس براو
پست و گشاده بوده دی و تیر ماه را
زو در گذربه مدح ملک شو که زنده کرد
اقبال او مراتب اقبال و جاه را
با فرّ او به جعبه و ترکش تفاخر است
تیغ کبود و جامه و چتر سیاه را
دایم ز جاه و خلعت سلطان تهی مباد
فرق ملک که تاج دهد فرق گاه را
عهدی است با سعادت عظمی بشرط عدل
تا آستان حشر مر این پایگاه را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل
خسر و خسرو نشان شاهی که جز بر لفظ او
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح
مرزبان خطه ی اول فلک معزول باد
حاش لله گر برین در گه ندارد انتما
منشی دیوان ثانی چاکر طغرای توست
بر فلک زان خامه و خطش روان است و روا
مطرب عشرت گه ثالت نشیند توبه کار
گر نه تمکین یابد از سمع تو در ضرب ادا
خسرو ملک چهارم با جهانی دار و بُرد
دارد از تیغ تو تاج عزت و تخت علا
وز پی حمل سلاحت گرد پنجم رزمگاه
می پزد در کاسه سر عشق با ورد و دعا
حاکم ایوان سادس گر سیاقت بشنود
در بر اندازد ردای کحلی از صدر قضا
در پناهت هندو، ماحی که هفتم بام راست
مرزبانی میکند در خطه ی نشو و نما
ای سعادات نطاق روشنای ثابته
بوده بی عون مبارک طالعت عین شفا
طارم اطلس ز من بایست معقد بر درت
منتظر تا یابد از جان داروی تیغت شفا
نفس کل در ششهزار و اند سال از بهر تو
نقش های فانی انگیزد ز نیرنگ بقا
خسروا، من بنده را با سمع اعلا قصه ایست
ورچه غیرت رخصه می ندهد که دارم برملا
هر دم این دیک خماهن روی پرتفت اثیر
نیم لختی دیکرم پیش آورد زانده، ابا
قبله از قلاد دل سازم چو هستم چاشت خوان
شربت از خون جگر سازم چو باشم ناشتا
باده ی من راوقی بر راه دارد چون محن
لقمه من تریقی در پیش دارد چون عنا
از طپانچه آسمانی چهرو بر وی ساخته
اشک باریده شهاب ثاقب از جرم سما
تیره درگاهی است دل از آن نیارامد که شد
گونه ی از درد زرد و روی او چون گهر با
در گوای روی من بنگر برین دعوی که رفت
تا نشان صدق بینی ناطق از روی گوا
سینه پر خون چودریائی است ماهی شکل دل
اضطراب دل ز تأثیر حرارت آشنا
راست خواهی، من بزندان دل تنگ خودم
هم چو یونس در دل ماهی به بند ابتلا
گر نبودی شاه، دیوار دل من رخنه دار
کی سوی صحرای همت منفذی بودی مرا
چون طبیب عقل حال نبض من معلوم کرد
گفت انالله این نوعی است از دارالعنا
شرم بادت از گل صد برگ خود تا کرده ی
بینوا پوشیده در غنچه زنکان رها
شهریارا مجلس انس تو بستانی است خوش
دست و رخسارت سحاب جود و خورشید سحا
بنده گر زین بزم غایب میشود معذور دار
بلبل از بستان بایام خزان گردد جدا
گر زمستان باز میگردم زمستان برمن است
عذر دانم خواست دردستان اثناء ثنا
تا سر غربال تذویر زمان هر شب فتد
گندم انجم در این پیروزه پیکر آسیا
قبه ی افلاک را بادا، ز ایوانت شکوه
قرصه ی خورشید را بادا، ز رخسارت ضیا
از پی پاداش باد افراه جمهورامم
داد، درگاه تو را گردون لقب دارالجزا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی
زهی تو روح بخوبی و دیگران همه قالب
بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب
رد ای نور سیه کرد ماه سبز عمامه
چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب
هزار دیده بره بر نهاده اند به مجمر
ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب
که تا به تحفه کی آردنسیم باد سحر گه
بجان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب
اگر بماه فلک مایه ی دهد رخت از شرم
مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب
هزار جان عزیز است و بوسه ی ز تو احسنت
من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب
نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت
که عقل راه نداند همی بجانب مشرب
مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری
که هیچگونه نیاید برون مه تو،ز عقرب
ز غمزه ی تو بر جاودان خطه بابل
فسانه گشت فسون های جانگداز مجرب
تناسب است به زلف تو قامت شعرا را
که بار منت مخدومشان همی کند احدب
طراز کشور دانش نگین خاتم رادی
صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب
کسی که سایه اعدای او به قتل خداوند
چو آفتاب سنان میکشد بدیده ی اهدب
سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند قضاش مؤدب
رکاب دار قدر داغ در نهاد بآتش
که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب
چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب
زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل
زهی بجود تو تألیف مکرمات مبوب
نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک پی
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
پی کتابت آن خامه شهاب وش تو
دبیر گردون درکش گرفته تخته مکتب
هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور
قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب
ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب
که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب
چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی
اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب
چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب
ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون روند چو، ارنب
هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد
گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب
بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب
بدفع عارضه تو شگفت نیست که عیسی
اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب
شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقه تقدیر
قریب در رسد اینست در گمان من اغلب
تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ
تو شیر بیشه ملکی، تو را چه منقصت از تب
طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان
از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب
چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان
گل ار نگردد در کوره ی گلاب مذوّب
بتاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت
که لعل در تف خورشید گشته بود معذب
رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته
بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب
ز دسته های ریاحین و باده های مروج
ز مطربان خوش آواز و مادحان مهذب
بباده طبع تو رغبت نموده و فضلا را
گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب
چو شمع جان حسودان بلب رسیده ز عزت
تو بر نهاده بلب، صبح وار جام لبالب
بهر چه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ
به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح خواجه فخرالدین
در تتق ابر شد، باز رخ آفتاب
همچو بناگوش یار در خم زلف بتاب
مهر سیه پیرهن ابر سپید پریش
هندوی کافور موی ترک معنبر نقاب
خانقه صوفیان بر گه ز بس اقحوان
یک رده احمر لباس یک صفه ازرق ثیاب
ساغر یاقوت رنگ، لاله چو بر خاک زد
نرگس مخمور چشم زود در آمد ز خواب
چون سر هر آبگیر، صفحه سیمین نمود
شاخ به تذهیب کرد یک ورق زرناب
در طرب آبادباغ، گشت ز غوغای دی
منظر شمشاد پست، طارم گلبن خراب
سبزه کم عمر را گشت محاسن سفید
هم ز رحیل صبا هم ز نزول ضیاب
نرگس فیروزه تخت تاجی بر سر نهاد
قبه ز زر طلا نیزه ز سیم مذاب
کرده ز پر غراب جامه سیه شاخ را
محنت فصل هرم حسرت عهد شباب
چون زچکا، ارغنون گشت شنیدن محال
باده چون ارغوان هست کشیدن صواب
زمزمه گوی از برش بلبل چون مطربان
رقص کنان بر سرش همچو شکرفان حباب
جان شیاطین غم، سوخته گردد چو او
از افق جام گرد، تاختنی چون شهاب
بر در لطفش زده، روح بدر یوزه چشم
روح که طالب نصب، راح که صاحب نصاب
چون لب جام از صفاش مطلع خورشید شد
نصفی مه زار و زرد، در دهن و در رضاب
چون مه ناکاسته، مجلسی آراسته
بر رخ صدر اجل، خواجه جام شراب
از کف ترک چو ماه باده ده باده خواه
چشمه لب بی گناه گوشه خور بی سحاب
آتش رخساره ی کز پی دیدار او
چشم فلک شد سپید، جان ملک شد کباب
منتظر وصل او دیده ی خوارزمشاه
مفتخر از اصل او، دوده افراسیاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان، لعل وی اندر عتاب
چون سر کلک وزیر، طره ی او بر عذار
پشت حواصل نگار کرده به پرغراب
سرور نیکو سیر خواجه والا گهر
مهتر عالی ثمر صاحب فرخ جناب
گوهر درج لطف اختر برج شرف
بازوی اقبال تیغ خامه دولت کتاب
فخر نظام ملل فرو بهای دول
آن زکفش بی خلل ملک سخا، زاضطراب
ابر کفش چون بدید خشک نهال امید
بر سر بام جهان زد علم فتح باب
از همه ابنای دهر همت او جمع کرد
هم شرف انتساب هم گهر اکتساب
صیقل رایش چو برد، دست بروشنگری
دست قضا برکشید خنجر ملک از قراب
نور وفاقش دهد عارص مه را فروغ
رنک خلافش کند طره شب را خضاب
مسرع عزمش چو کرد مرکب تعجیل کرم
شق نکند گرد او باد بپای شتاب
دشمن خود را بر او، گرچه تشبه کند
نیک شناسد خرد بحر محیط از سراب
ای در، میدان ملک حزم تو آبی زده
کاسب قضا را بر او، مانده خراندر خلاب
عرصه جاه تو را طی نکند نور و ظل
مسرع عزم تو را پی نبرد با دو آب
طینت خاک است و آب ذات شریف تو لیک
خاک نسیم، الحراک باد اثیر التهاب
کین تو در کار دین گر نزند دارعدل
در نفس از شب روی، توبه کند ماهتاب
کام خطا کی نهد ذهن تو در هیچ کوی
راه غلط گم رود فکر تو در هیچ باب
سر نکشد چرخ چون جاه عمر هیبت
ذره تادیب برد بر کتف احتساب
تو گل مل طینتی وز پی قمع عدوت
گل نبود بی دروغ، مل نبود بی خراب
هم گه دیوان توئی، مرد دوات و قلم
هم گه میدان توئی، گرد طعان ضراب
سایر کلک تو را عقل نداند میسر
سایل تیغ تو را، چرخ نداند جواب
مدح تو جمع آورد عاجل و آجل به هم
عاجل دنیا عطا آجل عقبی ثواب
سلک عبارت گسست، جوهر اوصاف تو
قطره که داند شمارد، ذره که گیرد حساب
عرصه مدح تو کی پای فلک کرد طی
چون به فلک در زند، دست تصرف تراب
چند تواند شنید عقل بسمع قبول
مدحت گردون علو، سیرت خورشید تاب
ای خرد هرزه کار لاشه دعوی بدار
ابرش افلاک نیست اهل عنان در رکاب
ای ز دل پاک تو عقل سری پر نهیب
وی ز کف راد تو کنج دلی پر نهاب
راه ز اندیشه بیش مرحله عجز پبش
سست بپا کرده هین پا و سرش انقلاب
تیر عقاب افسرت غرق شود تا به پر
گرچه نشان باشدش چشمه بال عقاب
نیست مرا در جهان از ستم آسمان
جز به حریمت امان جز به جنابت مآب
گشت امیدم که رست از بد و نیک آن توست
ابر عطائی ببار مهر سخائی بتاب
تا چو عروسان باغ چهره گشایند باز
ابر بهاری زند بر رخ هر یک گلاب
در چمن باغ عمر باد لب و طبع تو
کوری حساد را باده کش و لهو یاب
هرکه نباشد چو چنگ با تو بیک پرده در
خورده بسی گوشمال از تو بسان رباب
کرده مقالات من با شرف مدح تو
در دل ناصح سرور بر تن فاضح عذاب
شعر سراید بسی هر کسی اندر بسی
لیک ز بهر آبه سود به زهریر گلاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - مدح علاء الدوله فخرالدین عربشاه
تافت چو صبح دوُیم شاخ ملمع سلب
جرم فلک زیر پای چشمه خور، زیر لب
هودج غنچه چنان بند قماط حریر
شاخ شکوفه کشان طرف ردای قصب
مُهره سیمین حباب ساخته بر نطع آب
بیش بها جان خویش کم زده در یک ندب
سبزه فکنده بساط بر طرف آبگیر
لاله حقه نمای شعبده ی بوالعجب
پیش نسیم ارغوان قرطه خونین بکف
خون حُسینان باغ کرده چو زهرا طلب
صلصل درویش طبع آخته نای نوا
بلبل رنگین بساط ساخته چنک طرب
تا بمزاج جهان باز دهد اعتدال
قطره ژاله ز میغ آمده مطبوع و، حّب
تاک، فرو برده سر، مست نیایش کرای
آری در طبع اوست چشمه آب عنب
دیلمیان چمن یافته یکسر کله
بند عمامه ز پس بسته برسم عرب
گشته چو من ده زبان سوسن و واجب کند
مذهب آزادگان شکر مُربّی و ربّ
او به ثنای خدا من به دعای امیر
صفدر امت پناه صدر پیمبر نسب
فخر جهان فخر دین عاقله اهل بیت
کز و روان است باز قافله منتسب
شاه علاء الدول کز دم شمشیر او
کرد قلم روزگار گردن شور و شغب
آنکه بکلک ذکا خاطر او در نبشت
عقل نو آموز را تخته سرّ الادب
بوده ز دستش قوی بازوی کلک و حسام
گشته برویش قدیر دیده نام و لقب
چون ز پس پرده دید نقش قضا را تمام
شعبده عالمش کی فکند در عجب
بخشش بی علتش ساخت چو حکم ازل
کم خطری را خطر بی سببی را سبب
دوخت بقد عدوش چرخ قبائی بشرط
چین سرین از بلا حلقه جیب از تعب
باده عدلش چو کرد قصد دماغ فضول
خوشه بی جُرم را حلق برست از کنب
حشمتش آنجا که داد نامیه را گوشمال
لقمه بشولی نکرد خار بنرم رطب
ابلق ایام را نرم کند چون دوال
بازوی انصاف او، هم بدوال ادب
تا بودش چون دوات، بنده حلقه بگوش
زاید ماه چگل بسته میان، چون قصب
بادیه پیمای آز کر خبر آرد ثناش
شاخ زند سدره وار، زیر رکابش قنب
خنجر تقدیر را ارّه دندان کند
بیلک او باد وار، چونکه به جست از مهب
ای ز خمیر و جود طینت او منتحل
وز همه عقد بشر گوهر تو منتخب
دیده ز تلقین تو ناطقه طرز سخن
کرده ز القاب تو روح طراز خطب
عدل تو تیغ کیا گر بفسان برزند
باز تواند برید، دست و زبان لهب
خامه من در ثنات خط به جهان در کشید
رخت چو بنهاد فرض کوچ کند مستحب
مدح تو خواهم نگاشت گرد رخ آفتاب
تا بدواتم دهد، مشک ز گیسوی شب
پیش چو تو سروری، سرو روان را بشعر
هست من و ما زدن غایت ترک ادب
قصب کی آرد ببار ازچمن او گر برند
شاخ فضایل رطب نخل معانی شعب
کسب گهی ساختند بر در این بارگاه
نی شرفی منتسب نی هنری مکتسب
عود یک لافشان ازرق گردون شگاف
کرده زوال الدرک دعوی اعلی الرتب
گر به عمامه کسی سرورئی یافته است
پس شه مرغان سزد، هد هد رنگین سلب
کی بقماط حروف آیدشان طفل نطق
مادر زال و عقیم، شوهر پیر و عزب
سحر من از شعرشان، دانی وداند خرد
نوبت بوالقاسمی از دهل بو لهب
ای ید بیضای تو موسی طور دها
معجزه اژدها، به ز طلسم خشب
سردی هر دمنه طبع، کرد مرا کرم لیک
شیر هنر بیشه ام باک ندارم ز تب
آب سخن های من، کرد، تر، آن خام را
ورنه شدی سوخته، در شرر این غضب
تا ز پی وحس و خون، در عصب و رک نهد
دست وزیر گزین تخت شه منتخب
خون عدوی تو باد، نوش بقادر عروق
حس حسود تو باد نیش اجل در عصب
کام کمال تورا شهره عالم دو پی
قد جلال تورا، درع فلک یک وجب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - تاسف از جوانی و یاد از گذشته
وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مدح عماد الدین محمد
ای سالکان راه هوای تو در طلب
وی ساکنان کوی رضای تو در طرب
هم باده های ناب وصال تو بی غرض
هم زخم های تیغ فراق تو بی سبب
در سور عشرت تو خوش استاد، کان چو صبح
در سوک غیرت تو سیه جا مکان چو شب
در گوشه بساط تو از بی بضاعتان
با خوش حریف وصل دو کون است یک ندب
دُردی کش خرد را در مجلس غمت
جانی است بر لب آمده زان جام تابلب
روشندلان صیقل دردت چو ذوالفقار
وارسته ز احتساب سر درة ادب
گاه از قدم توان شده چون خاک در نبات
گاهی بسر دوان شده چون آب در طلب
ای چون رجب اصم شده بشنو بکوش هوش
یک ره ندای عیش رحیاً کی تری عجب
در گنج بیخودی کش رخت دل ارهمی
خلعت گهت بیاید بی زحمت و تعب
اول قدم سر از عرب و ز عجم بکش
پس بر بساط هر دو طرف نه پی نسب
در گوش، گوشوار انا مفخر العجم
بر دوش، طیلسان انا سید العرب
خواهی که دیده ی خردت خرده بین شود
رو خاک آستانه صدر اجل طلب
عالی عماد دین خدا آن محمدی
کز فخر او به چرخ در آمد سر لقب
صدریکه روزگار به جاهش برد حسد
بدری که آفتاب زرایش برد حسب
ز آسایش جلالش بر چار سوی دین
صد دزد بدعت است سر اندرزه قنب
خورشید وار عدلش چون تیغ بر کشید
ببرید دست ظلم مه از دامن قصب
روی بهی برنگ چو روی حسود اوست
زین رنگ بی سبل نبود دیده عنب
ذاتی است آن ندانم در حیز جهت
با عالمی فضایل موروث و مکتسب
یک مهره نامده است برون مثل این جوان
از زیر هفت حقه این پیر بوالعجب
ای گلبن خلاف تو سر تا بپای خار
وای نخل طلعت تو گران تا گران رطب
ذهن تو در دو کام که زد بر بساط کشف
نوحی غریق دید و مسیحی گرفته تب
اندیشه خلاف تو احساس مرد را
چون استخوان به بندد در منفذ عصب
ذات تو گوهر آمد در قلزم وجود
حلم تو لنگر آمد بر کشتی غضب
صدرا، روا مدار که در عهد درس تو
بوالقاسمی خریطه کشد پیش بو لهب
دست طلب دراز کن ای موسی سخا
تا اژدهای نطق پدید آید از خشب
در رشته کرده ام به بنان بیان فکر
این عقد چون ثریا پر در منتخب
بر گردن جلال تو بستم که اصل او
رشحیست زان سحاب و نسیمی است زان مهب
گر یک نظر کنی بسخاوت چو آفتاب
زود از گزین نهال بگردون رسد شعب
تا دست باغبان کن از بوستان کان
گه دسته گل آرد و گه پشته حطب
هرکت نداردی گل بستان شرع دوست
حالش چو حال شاخ حطب باد در لهب
فارغ هلال عمر تو از ورطه محاق
آزاد بدر قدر تو از عقده ی ذنب
میمون رسیده مقدم عید نو چون برات
مقبول گشته طاعت شعبانت چون رجب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح یکی از صدور- در بحر خفیف
ای فلک قدر آفتاب جناب
مشتری مسند و هلال رکاب
کعبه چار رکن دولت و دین
که جهان را حریم توست مآب
کوه حزمت بذات حمله درنک
باد عزمت بطبع حمله شتاب
بی قلا وز استشارت تو
عقل گم کرده شاهراه صواب
در گمان چرخ سبز توز فلک
بسته حزمت ره خدنک شهاب
کیست جز، مهر تو بهشت طرب
چیست جز، کین تو جحیم عقاب
در محارم سرای فکرت تو
بر گرفته قضا ز چهره نقاب
حاسدان تو را چه دانم گفت
که نیرزند نزد من به خطاب
ماده مویان که بر حساب کزاف
بار دارند همچو اسطرلاب
بدمی تاب خورده چون آهن
به تفی رقص کرده چون سیماب
همه شر بوده در نهان لیکن
ظاهراً خوش حریف همچو شراب
این چو نکبا دراز قامت و پست
وان چو ابلیس شیخ صورت و شاب
جسمشان برزخ زمین و بال
جانشان دوزخ ملاء عذاب
چون حجر نا مجیب کاه سئوال
چون صدا نا مفید وقت جواب
چهره ها همچو سوره ی اعراف
سینه ها همچو صورت اعراب
قبله هر کفی ولی به قفا
سپر هر عصا ولی به قراب
گشت نیشان ز عشق نا پژه ها
خورده آب دهن بفتح الباب
راه محراک سرخ بنموده
بدوات سپید در کتّاب
قلم منشیان دولت را
بوده پیش از خط عذار کتاب
از تجاویف سینه ساخته اند
تیغ کین را به جهد خویش قراب
جمله غافل از آن یمانی تیز
زود گردد قراب سینه خراب
صدر تو قلزمی است بی ساحل
تو در او آب و آن گروه گلاب
بولوع گلاب در قلزم
از طهارت تهی نگردد آب
همه در خواب غفلتند که زود
سرشان برکنی به تیغ از خواب
چون وبا انتقام حرب تو را
نبود اختصاص شیخ ز شاب
همه را بشکری بتاب هژبر
همه را در نهی به چنگ عقاب
باش تا در حرم کشند قبول
باش تا در غمم زنند ذیاب
فلک مهره دزد شعبده باز
بنماید هزار شکل عجاب
دشنه آب خورده مژده دهد
سر پر باد را به عمر حباب
کوش سلطان بفرق بشناسد
گوش کر از طنین های ذباب
بأس تو خصم را فرو گیرد
زیر و بالا چو حرف را اعراب
منصب حکم، جزودان و تو گل
لاتکن عنه آیساً بذهاب
عود او را بسیج کن که بود
جزو را هم بگل خویش ایاب
ای رخت خار دیده ی اعدا
نه از این خال چهره ی احباب
باز داده بدست لعنت من
دولت تو، فسار آن احزاب
تا. ببرم. ولی به تیغ هجا
تا بدوزم، ولی به تیر عتاب
گرچه مورند، بستر مشان تن
ور، چو مارند بشکنمشان ناب
من نه آن ضیغم عدو شکرم
کز جهان ساختم حریم تو غاب
دمنه تبعان ز بیم پنجه من
در فتاده چو شیر نر بخلاب
من نه آن مادحم که کرد سخات
هر زمانیم جلوه بر اصحاب
گه خزانی زرنگ های نقود
گه بهاری ز لون های ثیاب
بلبل خوب نغمه ام زنهار
تا نفرمائیم نعیب غراب
ای بلند آفتاب فایض نور
خاص با من نهان مشو به سحاب
دایم از قدر بر فلک میرو
لیکن از جود بر جهان میتاب
هر دعائی که کرده اند و کنند
اولیا در حق اولوالا الباب
باد هر دم ز اولیای درت
آن دعا زایزد مجیب مجاب
هم بر این چند بیت ختم کنم
که ملالت بود ز من زا طناب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مدح مظفرالدوله قزل ارسلان
به بست شرع سلامت گذار بر سوی نوب
برست بحر شریعت ز موج هر آشوب
گشاد بهره ی وصل دو شاه یوسف چهر
در اشتیاق سبق برده هر دو از یعقوب
سلام کرد یکی را، ظفر ز روی خشوع
نماز کرد یکی را، فلک بحکم وجوب
نهاده سیرت این، پای بر صراط قدیم
دریده فکرت آن، پرده بر جمال عیوب
بلند قدر یکی، بر سر سپهر افسر
خجسته نام یکی، بر جبین مه مکتوب
تف مهابت این، همچو روزگار غیور
کف مروت آن، همچو آفتاب وهوب
کشیده خنجر این، آب را مهار خضوع
شکسته رایت آن، باد را، جناح هبوب
قضای معدلت این، چو در صباح سموم
شراب مکرمت آن، چو در سراب حلوب
برید عزم یکی، بر گشاده راه صبا
عقال حزم یکی، بند کرده پای جنوب
نوال همت، این، عاشق و امل معشوق
سپاه سطوت آن، غالب و جهان مغلوب
سپاس و منت بسیار، حق تعالی را
که کرد، کار جهانی به صلح ایشان خوب
وزآن خشونت رفقی چنین پدید آمد
چو گل زخار وزر، ازخاره و شکوفه ز چوب
اگر چه رحمت یزدان، مراغه را دریافت
عراق و شام برست از بلیت و آشوب
مظفرا ملکا گر مظفر فلکی
دو چشم ساخت بیک روح چون عیون و قلوب
اگر چه عشق مغیر شود بود بر جای
شراب اگرچه زبان کز شود بود مشروب
نه روح باقی گیرد، به هیچ واقعه رنگ
نه آب حیوان گیرد به هیچ خاک مثوب
عتاب دوست چو نسبت درست کرد به عشق
یکی شمار در او، امر موجب و مسلوب
بساط خلد نگیرد، غبار و گر گیرد
سزاست طره حوراء بخدمت جاروب
نه هر حدیث نهد بر دل بزرگان بار
نه رخت ابر کند، منکب صبا منکوب
نه عشق و وصل لذیذند بی عتاب فراق
نه مهر و ماه عزیزند، بی محاق و غروب
زهی ملاذ عجم، خسروی که فتح و ظفر
بر او دو مقرعه دادند در نزول و رکوب
گهی که مدح تو انشا کنم نیالاید
نه ذهن من ببلادت نه فکر من بلغوب
مرا هنوز آلب ارسلان نگین در کام
که زنگیان حروف از فرح شوند طروب
رونده ی که نه بر مرکب عنایت توست
پس از وفات کند درس علم آب لبوب
سخنوری که اگر مایه پر بود گردد
در این مقام گرفتار مایه مقلوب
نه پای هیچ تفکر جهد بر این ناهق
نه دست هیچ عبارت رسد در این اسلوب
در آب نکته من ترشدی رخ کاغذ
ز طبع لفظم اگر یافتی جواز سکوب
چو کبر و جهل بشد، بادبان لنگر من
نه سست پای سقوطم، نه تیز مغز وثوب
مدایح ملک مغرب و مآثرشاه
چو کسوتی است مشهر ز لفظ من موهوب
امید داشتم از فضل ایزدی که کند
در آن جناب وجیهم در این کنف محبوب
رساندم به غنا زان جوایز جایز
رهاندم ز عنا زان رعایت مرغوب
همیشه تا که نمازی بود خرد ز عوار
همیشه تا که مقدس بود خدا ز عیوب
بزن به سعی خرد گردن جهان سفیه
بکن بعون خدا بیخ روزگار غضوب
بداس قهر و خطر گشته امل بدر و
بپای عزّ و شرف تارک سپهر بکوب
هر آنکه با تو مخالف نهاد شد چو صلیب
چو نفس عیسی گردانش در زمان مصلوب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی (مظفرالدوله و الدین بن شمس الدین ایلد کز)
آنرا که چار گوشه عزلت میسر است
گو نوبه پنج کن، که شه هفت کشور است
دل چون زبان طمع بریدی کباب دهر
از دل بُبر، که پهلوی ایام لاغر است
بگذر ز چرخ طبع که بستان سرای انس
برتر ز طاق و طارم این سبز منظر است
گر بوی کام هست نه بر هفت مدخنه است
ور عقد انس هست نه بر چار گوهر است
طبطاب زین فلک سر تو کی برآورد
چون نیک و بد نگاه کنی، کوی بی سر است
چون کاهلان به سبزه ی گردون فرو میای
کاین سایه دار، اگرچه شکوفه است بی براست
دانی بر این بخور مزور که خوش بود
هر سر که بیدماغ تر از کوی مجمر است
گویند ابر، منت دریا برد بخود
هم هرزه نیست، ورنه چرا دامنش تر است
گاوی نشان دهند، بر این قلزم نکون
لیکن نه پرچم است مراو را نه عنبر است
بر خرج دهر، کیسه چه دوزی که هر درست
بر هفت خانه صره کیتی مدور است
کام طمع به عالم صورت چه خوش کنی
کاین نقش شکر است، نه معنی شکر است
از آسمان مشام تفرز فراز گیر
کاین سبز برگه آبخور شیر ابحر است
بر شط حادثات برون آی زین لباس
کاول برهنگی است، که شرط شناور است
از اشک خواه سیم، که نقدی است پر عیار
وز چهره جوی زر که طلای معیر است
خلقان به رنگریز طبیعت مده از آنک
هر دست رنگرز ز نخستین سیه تر است
بر چین دکان جسم، که در دار ملک روح
به زین عمل که هست، نه بر تو مقرر است
جبریل میزبان مسیح است، بر فلک
در خورد هم طویلکی زر، سم خر است
دود چراغ خورد هر آن کز برای او
خورشید رای صبح، بر اطراف خاور است
زورق ز آب دیده کن و در نشین از آنک
دریای آتشین تو دشوار معبر است
فصّاد روزگار بزهر آب داده نیش
تو شادمان و غرّه که کویش معنبر است
رخ پر سرشک کن چو فلک وقت شام از آنک
بر هجر روز، اشک شفق نیز احمر است
در قرص مهر و گرده مه بنگر و بدانک
بی این همه صداع دو نانی میسر است
در عهد ما که ما در راحت عقیم ماند
شادی ز خلق، روی نهفته چو دختر است
زاغ سپید گشت امانت به پایه ی
طغرای مه چو نامه هد هد مزور است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کاو در طواف کعبه همت مجاور است
گفت آفت سراست و خموشی خلاص آن
در اختیار زین دو یکی تن، مخیر است
پر کار چرخ گوژ شد از دور بی شمار
کس نیست کاوزر است ولی همچو مسطراست
از سرو تا بسوسن آزاد کس نماند
الا، دلی که بنده شاه مظفر است
دریای بزم و رزم که از جود و حزم او
دایم صدف گهر ده و ماهی زره در است
چون پشت بر سریر کند، روی دولت است
چون روی در مصاف نهد، پشت لشگر است
معمار عدل او بحذاقت مهندس است
عطار خلق او به عبارت شکر گر است
آن ابر ازرق است، حسامش که در مصاف
هر قطره که ی رشح کند بحر اخضر است
درشان آن درخت چگوید خرد کز او
فرخنده میوه ی چو قزل ارسلان بر است
تنزیل صادق است مرا، در ثنای شاه
لیکن برای مصلحتی نا مفسر است
بانک خروس حربه دیو است از آن کجا
تفسیر او شهادت الله اکبر است
هرکس ز بحر فکر برآرد دُرّی ولیک
دُر دانه های خاطرم از بحر دیگر است
ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است
بر لشگر ریاحین، گل راست سلطنت
کوری کو کنار که حمال افسر است
پشه چو پیل را بفسون بر زمین زند
لیکن نه مرد پنجه بازوی صر صر است
نسبت همی کنند بمن بنده طاعنان
جرمی که در مقابل عفوش محقر است
یعنی، که آن قصیده غرا به حسب حال
مردود طبع پاک شه نیک محضر است
زان دم فشانده بر سرم آتش چو شعله هاست
زانک فتاده بر جگرم خون چو ساغر است
بیجان بماند چون رسن از غصه و سرم
بر زانوی دریغ نهاده چو چنبر است
بدگوی، گو، بیا و بگو، تا چه گفته ام
باری کنون من ایدرم و خسروایدر است
زین پیشتر چه رفت، که با شمع آفتاب
کردن شکایت از شب محنت نه درخور است
خضری که میر آب محیط است نیست داد
کاو را از آن عمل دهنی خشک کیفر است
رخشی که پیک باد فرو ماند آن گهی
پالان عود قسمت هر دیزه استر است
عذرا، در آرزوی دو کز مقنعه در است
فرق سگان وامق او غرق زیور است
تنها مرا بر این سخن ارکفر لازم است
بنگر چه واجب است، بر آنکس که کافر است
ورنه بدان خدای که مبنای صنع او
معمار سقف سرمه وش و فرش اغبر است
از هیچ، لعبتی بطرازد که هیأتست
بر آب صورتی، بنگارد که پیکر است
این چرخ سرکش از در او خاص مفردی است
کز کهگشان حمایل سیمینش در بر است
گل مهره ی ز جوهر آبی کند درست
گلکونه ئی به چهره خاکی دهد زر است
عدلش میانجی است در این دو سرای صنع
سرباز تر بگویم، میزان داور است
از بارگاه عزت او، چرخ گوژ پشت
هم حلقه در است و چو حلقه بدر بر است
شاها، بذات تو که ز بعد وفات جسم
امروز در ضریح مقدس پیمبر است
یک پایگاه حضرت او اسم اعظم است
یک جرعه خوار صفوت او جسم ازهر است
ایمان بدان دو میوه ی شاخ پیمبری
کز، وی مراد عنصر شبّیر و شبّر است
سوگند میخورم، به رکاب مبارکت
کاندر فضای معرکه با فتح همبر است
سوگند میخورم، به جمال منوّرت
کانجا که بزم چرخ بود ماه انور است
سوگند میخورم، بسنان زره درت
کز تاب حمله در کف تنّین محور است
سوگند میخورم، به خدنگ جگر خورت
کابی است از صفا که در او عکس آذر است
سوگند میخورم، به حسام سر افکنت
کاندر فضا خیال قضای مقدر است
کاندیشه خلاف رضای تو، بنده را
بر تخته مخیله هم، نا مصور است
ور، کم کنم ولای تو شاه فرشته خلق
پس همچو نقش دیو تنم منبع شر است
در عهد دولت تو که طول بقاش را
منزلگه تباهی از آنسوی محشر است
گه، چوب آستان توام ناز بالش است
گه خاک بارگاه توام نرم بستر است
با دم زبان به خنجر روشن دل تو قطع
گر؛ نه در این زبانم با دل برابر است
تو همچنان مکن که چو بیند مرا حسود
گوید به طنز، حال فلان از چه ابتر است
گر من خریده کرم این برادرم
او هم، گزیده نظر آن برادر است
صد قصه و قصیده و پیغام و ماجرا
در بطن این دو بیت که گفتم مضمر است
تا پاسبان معتمد ملک خاتم است
تا، راز دار مؤتمن فکر دفتر است
آن روزنامه باد، ضمیر تو کاندر او
اسرار هفت خاتم گردنده چنبر است
عمرت دراز باد که دهر عطیه بخش
از هر عطیتی که دهد، عمر، بهتر است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - مدح سیف الدین حسن جاندار
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
گر، تن است، از در او محروم است
ور دل است، از بر من آوار است
حالش از هر که به پرسم گوید
که خبر دارم از او، بر کار است
عملی یافت دلم بر در او
چیست پر غمزه که آن سالار است
من اگر بیدل و یارم سهل است
چون در این حادثه دل با یار است
سر، و زر، هر دو همی خواهد دوست
خوشتر آن است که خوش بازار است
تا بجائی که در این ملک امروز
هرچه او می نگشد. مردار است
چو منی را بدلی کرد سیاه
طره دوست، چنین طرار است
پیش از این بود صلیبی و امروز
کار کار قدح و زنار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز به حال زار است
نه که بعد از کنف فضل خدای
حامی من شرف احرار است
کیست تاج الامرا، سیف الدین
جان احسان، حسن جاندار است
چون حسن، وقت سخازر پاش است
چون علی، روز دغا کرار است
گرچه در زرم سپهدار شه است
به تن خود سپهی جرار است
هر کجا صف بکشد خصم، دراست
باز اگر حمله کند، دیوار است
نه زمین است و موقر صفت است
نه، سپهر است و بلند آثار است
در دغا باز مخالف شکن است
در سخن، طوطی خوش گفتار است
شاه روح است نگویم باد است
ضوء مهر است، نگویم نار است
چار ارکان، هنر معمور است
هرکجا دست و دلش معمار است
عفو او، پرده تن عصیانست
ذهن او، پرده در اسرار است
بر کف و خنجر او آسان است
هرچه بر طبع فلک دشوار است
گر ز او گرچه حریف ظفر است
بس گران صورت و ناهموار است
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است
عقل چندان می مهرش خورده
زو عجب دارم اگر هشیار است
از قضا خیره تر و خیره سر است
دل داناش چنان بیدار است
تا زمین محتمل حلم وی است
ماهی و گاو مثقل بار است
هر کجا نقد سخن وزن کنند
ذهن طیاره ی او معیار است
از پی قصف سر و مجمر دل
خلق شکر گرو او عطار است
اول از منطقه داران بولاش
فلک ثابته را اقرار است
جامه صبح بلند است سنانش
چون بر او بر اثر ازهار است
اینهمه خون که خدنکش خورده است
گر ببوئی دهنش ناهار است
ای کلید در روزی کف تو
بر در بخل همو مسمار است
عزم و حزم تو که چرخ ظفری
صورت ثابته و سیار است
خور، از آن آینه روحانی است
که در او عکس تو را دیدار است
چون محیط فلکی گنج کمال
مهر و ماهت درم و دینار است
خیل تاش دل کوشنده ی توست
شیر، از آن پر جگر و عیار است
عجب است اینکه بعهد تو جهان
بند فرمان در اغیار است
چون فلک سینه پر آتش دارد
هرکه زیر فلک غدار است
حال ایام چرا منقلب است
میل گردون چو بیک هنجار است
آسمان ریش کهن تازه کند
زان، بصورت شبه زنکار است
فضل را روز اجل نزدیک است
ضغف حالش بنگر بیمار است
چاره اهل هنر کن که تو را
چاره ی اهل هنر ناچار است
خاصه خادم که ز اندوه سفر
خاطرش منزل صد تیمار است
فرش و خیمه چه کمی دارد لیک
غم اسب و سپرش بسیار است
تا زمین را اثر آرام است
تا فلک را صفت رفتار است
زیر پای تو زمین با دو قمر
که سوار فلک دوار است
مدت عمر تو چون عمر سخن
که نه صد ذرع و کزومقدار است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - مدح
بخدائی که نفس قدرت او
شمس های رواق گردون است
کاف پیش کرشمه ی قدرش
عاشق طاق ابروی نون است
تا برآرد به آب صدره شام
قرص خورشید قرص صابون است
زورق ازرق سماوی از او
به گهرهای پاک مشحون است
نقطه ی امر او در این پرگار
شکم حوت و حبس ذوالنون است
گه، شکر خنده ی گل کرم است
باز، رشک سحاب افزون است
عقل بر نام قدر تو نرسد
زانکه نه قافله فلک دون است
داغ فرمان رکابدار تو را
بر سرین سیاه و گلکون است
در جهانی که عدل توست ز تیغ
چار ربع زمینش مسکون است
سایه گستر همای همت تو
زین بلند آشیانه بیرون است
طول و عرض ممالک خورشید
زیر آن سایه همایون است
هر که در علت خلاف تو ماند
نوش داروش ز هر معجون است
ملک را خامه ی شهاب و شت
سد اهریمنان وارون است
باز را بر تو آن بضاعت نیست
که زیانش بسود مقرون است
نه در انگشت عقل معدود است
نه به منقار عقل موزون است
مردم دیده خاک سرمه توست
زانکه بر طلعت تو مفتون است
دفع این چشم زخم را به بهار
کره گل کدوی مدهون است
آتش آفتاب را ز حمل
بهر طنز مزاج کانون است
گردن و گوش لعبتان چمن
عرضگاه دفین قارون است
تا، گریبان لاله بگشاید
دامن آفتاب در خون است
اشگفه خنده ی لب لعل است
ارغوان اشک چشم مجنون است
زان رخ شاخ پر سفیده شده است
زین کف پنج پر طبر خون است
خواب غنچه مگر نخواهد بست
چشم نرگس از آن در افسون است
تا بر این آستان فشاند میغ
آستین پر ز در مکنون است
ای که هر ذره ای ز خاک درت
دار ملک دو صد فریدون است
دار و گیر در نبوت را
نسبت ظاهر تو قانون است
پیش حلم تو خاک در عرق است
که از آن نیم قطره جیحون است
خسروا، صفدرا، خداوندا
پیش رای تو عقل مقبون است
نیک دانی که حجره ی فردوس
خوش هوا تر ز حجره ی تون است
لب خشک سراب را چه خبر
زان سرائی که ملک سیحون است
بعد از این نکته چون به پیمودی
بشنو هر چه بعد از اکنون است
ای دریغا، کجاست تربیتی
تا بگویم که شاعری چون است
در رکاب ثنای تو طبعم
قصبی هم عنان اکسون است
نپرد جز به یاد تشریفت
مرغ طبعم که تیر مسنون است
تا بدین کعبتین پیشه نمای
کله شام و صبح موهون است
شام عدل تو صبح باد مدام
کان شب فتنه را شبیخون است
آفتاب از تو داغ بر ران باد
کاسمان از تو دست بر نون است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مرگ شرف الدین موفق گرد بازو
دلی که بسته این پیرزال جادو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - فخریه
گره گشای سخن خامه توان من است
خزانه دار روان خاطر روان من است
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنک شهپر روح القدس عنان من است
کنار و آستی کان چو بحر پر درشد
که در ولایت معنی گدای کان من است
من ارسلا نشه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان، صد یک جهان من است
غرور سیم نیالایدم چو ماهی شیم
که چشمه سار ازل غسل کاه جان من است
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوزدرعدم است آنکه هم قران من است
زمان، زمان زمین گستر خرد بخش است
محال باشد گفتن زمان، زمان من است
اگر زبان هنر می سراید این معنی
بحکم عقل سجل میکنم که آن من است
زآخور فلکی تو سنی برون ناید
که طوق نعلش بی حلقه دهان من است
سزد که منبر دعوی هزار پایه کنم
که ترجمان رموز ازل بیان من است
شکار نکته ز شاهین وحی بربایم
چو آستان شه عزلت آشیان من است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - تسلیت از درگذشت مادر سلطان ارسلان بن طغرل
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مدح ابوالبرکات هبة الدین علی طبیب
مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مدح خواجه امام شیخ الاسلام ظهیرالدین بلخی
هر آن کسوت که بر بالای نعمان الزمان زیبد
بر دامن، ز دل باید ره جیب از روان زیبد
قبای روزگارش پروزی در آستین شاید
ردای آفتابش ریشه ی در طیلسان زیبد
هر آن کوی کله زرین که چرخ ازاختران سازد
لباس عمر او را چون، طراز جاودان زیبد
هر آن مرکب که، رام آید، رکاب دولت او را
جوش را کمترین آخور طریق کهکشان زیبد
درست مشرقی باید سر افسار براقش را
درست مغربی بر سر، فسار این و آن زیبد
قضا، طوق هلال از پیش این ایوان فرود آور
که بر رخشش نه از شبدیز ترسد آسمان زیبد
نزیبد مهر و ماه و دور و مرکز کسوت قدرش
و لکن خلعت میمون سلطان جهان زیبد
همای خلعت شاه زمین، چتری گشاد از پر
که شاه دین بزیر ظل اقبالش روان زیبد
ظهیرالدین و محی الشرع مفتی الشرق رکن الحق
که بر گوش خطابش، زلف نعمان الزمان زیبد
محمد نام عیسی دم که در مهدش قضا اورا
فلک تخت شرف شاید، قمر دست بنان زیبد
خداوندی که برق عزمش، آن رخش سبک بال است
که کام کمترینش زان سوی کون و مکان زیبد
چو شهپر کاغذی بسته است کلکش نامه فتوی
کهین پرواز او، از قیروان تا قیروان زیبد
ضمیر او عروس نکته را بی پیرهن بیند
سلیمان را، براق باد پی، بر گستوان زیبد
چو عدلش ناوک اندازی کند، بر ظلم و شیطان وش
شهاب آسمان، پر کرده در چرخ کمان زیبد
ز بیم موج خیز شام غم، بر ساحل مشرق
برای زورق خورشید رایش، بادبان زیبد
خیال او را اگر نقشی نگارد، مثل آنصورت
نه در کلک یقین آید، نه بر لوح گمان زیبد
کسی کز سوز قهرش، چون کمان کردن به پیچاند
نشسته سال و مه، در خاک ماتم چون فسان زیبد
زهی نادر قرینی، کش قضا بنشاند در مسند
که یعنی ملک و شرع اندر کف صاحب قران زیبد
چون پاس ملک و ملت هم، بذات خویش میداری
بر این برهان یقینم شد، که پیغمبر شبان زیبد
از آن دلال شد کلکت، میان خنجر و افسر
که رأی پیر تو، مشاطه کلک جوان زیبد
چو جاهت، در میان استاد ملک و دین برونق شد
بلی، از سهم نظم دور، مرکز در میان زیبد
تو را، سلطان نشان خواندن، زخاقانی سفه باشد
که شاگردان درست را، لقب سلطان نشان زیبد
چو عبهر جمله چشم آمد دل باریک بین تو
از آن، بر مسند این هفت گلشن، دیده بان زیبد
چو بر بام جهان خواهد شدن، فکرم بنظاره
ز اول پایه این آستانش، نردبان زیبد
و شاقان ضمیرم چون، قبای حرف در پوشند
طراز آستی شان، مدحت این آستان زیبد
توئی لُب ارسلان خطه شرع و جهان داند
که این لب ارسلان را خلعت لب ارسلان زیبد
چگویم از قوام الدین، که از خورشید خلعت ده
قبای نورهم، بر ماه و، هم بر اختران زیبد
ز اعقاب تو خوب آمد بطفلی کسب این منصب
که در خردی شکار از پنجه شیر ژیان زیبد
گه صید آمده است این جرّه بازان مکارم را
اگر سازند پروازی، برون از آشیان زیبد
همیشه تا، چو مهدی آستین عزم در مالد
گریبان ظهورش دامن آخر زمان زیبد
تو ای عیسی، بجان بخشی مکارم جاودان بادی
که امثال تو را، چون خضر عمر جاودان زیبد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - مدح یکی از صدور
ای کلک تو بر لوح عطارد زده ابجد
عنوان نسب نامه آدم باب وجد
هم کاهل هامونی با حلم تو مسرع
هم شبرو گردونی با عزم تو معقد
بر مفرش صدر تو پی عزت جاوید
در سایه قدر تو سر دولت سرمد
جز رای تو در تیه معانی نبرد راه
جز حزم تو بر راه حوادث نکشد سد
در موکب اقبال علمدار جلالت
بر چتر سپهری زده یک گوشه مطرد
در مسند همت بنشین زانکه ضیاها است
از خاک کف پای تو تا دیده فرقد
دشمن چه شنیده است و چه دیده است زتوباس
تا بر غر تزویر زند بانک مؤید
تا شست قضا در کشد این تیر جگر دوز
تا دست قدر برکشد این تیغ مغمد
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم
بر خرده الماس کند عرصه مرقد
در مجلس تادیب تو چون سوسن و نرگس
از بیم زبان لال وز غم دیده مشهد
زرین قلم چرخ شود نکته بینش
زان لفظ گهر بار بر این لوح زبر جد
نه پایه افلاک مرصع ز پی توست
بر منبر چوبین چه نهی بیهده مسند
گر، دیده کان طلعت زیبای تو بیند
پیش رخ خورشید به بندد تتق رد
بر سلسله خط تو بگذشت خرد گفت
صد پای معانی است بهر حلقه مقید
احسنت زهی ذات تو در مبدأ ترکیب
از شرکت طبع آمده چون عقل مجرد
خاک در میمون تو، اکسیر سعادت
وز وی شده عز ابدی عز مخلد
تو کعبه فضلی و من از دور تو محروم
لبیک زنان روی نهاده سوی مقصد
آن باز سپیدم که بیک صولت پرواز
بر شیر سیه تنک کنم عرصه مصید
شب طره مشگین نفشاند به تبرک
گر مدخنه طبع تو تنک آمده بد قد
تا پای بشویند عروسان نکاتم
در شیشه ی مه گرده گلابیست مصعد
یک رمز مرا کاتب علوی بنویسد
چون کار بشرح اند، در این هفت مجلد
پیش تو میان بستم چون رمح ز دینی
گوهر ز زبان رسته چون تیغ مهند
در چشم عدو خارم و بر خد ولی خال
پالایش این چشمم و آرایش آن خد
خاری که ز زخمش شود آن دیده معذب
خالی که ز لطفش شود این چهره مورد
بر رغم جهانی چه شود، گر چو منی را
اسباب مرتب کنی احوال ممهد
نیکو نبود گر پس از ایمان مدیحت
طبعم به ثنای دگری گردد مرتد
زان پس که خضر وار سپردم ره دریا
سجاده سبز آرم بر صرح ممرد
تا درع سیه عیبه مه را گند از نور
زرادی خورشید بزر آب مزّرد
از سم براق تو هلالی که بیفتد
بادا شده زو گردن خورشید مقلد
هم نام تو بر دیده اقبال منقش
هم عهد تو، با مدت ایام مؤکد
بر دوش من از بخشش تو دیبه معلم
در کوش تو از مدحت من در معقد
عرض تو چو علم تو ز آفات منزه
رسم تو چو اسم تو در آفاق محمد
دین ساخت عمادی ز تو ایوان شرف را
بادا، بتو این ایوان تا حشر معمد
در تهنیت روزه چگویم که جهان را
هر روز بدیدار تو عیدی است مجدد