عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح ابوالخلیل
تا شد از گل بوستان سیمگون بیجاده فام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح شاه ابوالخلیل
هرکه دائم با نگار خویشتن باشد بهم
دلش ناویزد بدرد و جانش ناویزد بغم
پشتش از هجران نباشد چون دو زلف او دو تا
دلش از انده نباشد چون دو چشم او دژم
من بدل کردم بشادی غم بوصل یار خویش
باد شادان آن صنم کز وصل او دورم ز غم
هرکه را باشد صنم محراب باشد دوزخی
من بهشتی گشته ام تا گشته محرابم صنم
جانم از دیدار وی شاد است همچون جان ز می
طبعم از گفتار او تازه است همچون گل ز نم
تابد و نزدیک گشتم دورم از دام بلا
تا بدو پیوستم از دل رستم از اندوه و هم
بر سمن دارد ز مشگ تبتی دائم طراز
بر قمر دارد ز عود هندوی دائم رقم
بوی و رنگ از چوبها عود و بقم دارند و بس
زانکه خواند روی وزلفشرا گهی عود و بقم
مهر و نیکوئی بهم هرگز نباشد با بتان
دارد آن سیمین تن من مهر و نیکوئی بهم
زان علم گشت او بخوبی از بتان کورا بود
قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم
فخر دارد بر بتان آن بت بنیکوئی و مهر
همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم
بوالخلیل آن کز کف کافی و سیف صیقلی
هست یارانرا نشاط و بدسگالان را الم
کار او رزم است تا در ملک باشد یک عدو
شغل او بذلست تا در گنج باشد یکدرم
روی او خورشید رامش رای او دریای فضل
کلک او گردون دانش دست او کان کرم
گوش او را روز کوشیدن خوش آید بانک کوس
همچو گوش مست بیدل را نوای زیر و بم
خم نیاید پشت او جز پیش یزدان در نماز
پشت شاهان پیش او هست از پی خدمت بخم
از پس عدل و عمارت کردن او در جهان
دشتها باغ ارم شد شهرها خان حرم
دوستانرا از عطای او همیشه گنج بیش
ناصحانرا از برای او همیشه رنج کم
کوه و در مشگین شود گاه بهاران از شمال
زان کجا گیرد شمال از خوی شاهنشاه دم
گر کند چون برق اندر بادیه جولان عدوش
آذرنگ تیغ اویش اورد در آذرم
آفرین بر محتشم شاهی که باشد بردبار
بردبار است و بعالم نیست چون او محتشم
از همه شاهان کریمش کرد گوئی دادگر
گوی برده است از همه شاهان بمردی لاجرم
خسروانرا روز کین خیل و حشم دارد نگاه
روز کینست او نگه دارنده خیل و حشم
از پی رزمی که کرد آن خسرو لشگرشکن
هم عجب دارد عرب زو هم عجب دارد عجم
با چنان برفی که بارد بر سر خیل ملک
بر نگردانید او از شهر بدخواهان حشم
یاورش بر هر کجا باشد سپاه خالقست
با سپاه خالقی مخلوق نفشارد قدم
روز در شهر عدو بگرفت سرما بادیه
از بسی کز درد و غم زد بر لب از دل سرد دم
زود چون عمر عدو هم بگذرد سرما و برف
زود هم گردد ز گلها دشت چون باغ ارم
هم کشد لشگر بدانجا هم کشد کین از عدو
هم کند صافی ولایت تا در بغداد هم
گرچه دشوار است شهر خصم چون مازندران
خسرو گیتی کند بر وی ستم چون رو ستم
ای شده بر دشمنان از کین تو چون سنگ سیم
ای شده بر دوستان از مهر تو چون نوش سم
دست خصمان تو چون باد است و زودی بگذرد
زآنکه چون باد اندر آید بگذرد چون زود نم
گاه مردی تیغ تو بسیار سوزانتر ز برق
گاه رادی دست تو بسیار بخشان تر ز یم
این بلند و پست سوزد و آن نسوزد جز بلند
این خس و خاشاک آرد و آن نیارد جز درم
لفظت آورده است فضل و علم را اندر وجود
دست تو برده است زر و سیم گیتی زی عدم
حاسدانت را عدیل دل بود دائم عنا
دشمنانت را ندیم جان بود دائم ندم
گاه کوشیدن توئی تنها و یک میدان سوار
چون بگاه صید شیری و همه صحرا غنم
خشم تو گر راه یابد زی جنان گردد سقر
کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم
آنکسانیرا که باشد بسته دل فضل و فهم
تا روان دارند نگشایند جز مدح تو فم
شهریاران زمین پیش تو از جمع عبید
تاجداران جهان پیش تو از خیل خدم
چون بوی با تیغ خصمان را ظلم باشد ضیا
چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم
تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق
نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم
نیکخواهان ترا باد از جهان انجام نوح
بد سگالان ترا باد از جهان انجام جم
دلش ناویزد بدرد و جانش ناویزد بغم
پشتش از هجران نباشد چون دو زلف او دو تا
دلش از انده نباشد چون دو چشم او دژم
من بدل کردم بشادی غم بوصل یار خویش
باد شادان آن صنم کز وصل او دورم ز غم
هرکه را باشد صنم محراب باشد دوزخی
من بهشتی گشته ام تا گشته محرابم صنم
جانم از دیدار وی شاد است همچون جان ز می
طبعم از گفتار او تازه است همچون گل ز نم
تابد و نزدیک گشتم دورم از دام بلا
تا بدو پیوستم از دل رستم از اندوه و هم
بر سمن دارد ز مشگ تبتی دائم طراز
بر قمر دارد ز عود هندوی دائم رقم
بوی و رنگ از چوبها عود و بقم دارند و بس
زانکه خواند روی وزلفشرا گهی عود و بقم
مهر و نیکوئی بهم هرگز نباشد با بتان
دارد آن سیمین تن من مهر و نیکوئی بهم
زان علم گشت او بخوبی از بتان کورا بود
قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم
فخر دارد بر بتان آن بت بنیکوئی و مهر
همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم
بوالخلیل آن کز کف کافی و سیف صیقلی
هست یارانرا نشاط و بدسگالان را الم
کار او رزم است تا در ملک باشد یک عدو
شغل او بذلست تا در گنج باشد یکدرم
روی او خورشید رامش رای او دریای فضل
کلک او گردون دانش دست او کان کرم
گوش او را روز کوشیدن خوش آید بانک کوس
همچو گوش مست بیدل را نوای زیر و بم
خم نیاید پشت او جز پیش یزدان در نماز
پشت شاهان پیش او هست از پی خدمت بخم
از پس عدل و عمارت کردن او در جهان
دشتها باغ ارم شد شهرها خان حرم
دوستانرا از عطای او همیشه گنج بیش
ناصحانرا از برای او همیشه رنج کم
کوه و در مشگین شود گاه بهاران از شمال
زان کجا گیرد شمال از خوی شاهنشاه دم
گر کند چون برق اندر بادیه جولان عدوش
آذرنگ تیغ اویش اورد در آذرم
آفرین بر محتشم شاهی که باشد بردبار
بردبار است و بعالم نیست چون او محتشم
از همه شاهان کریمش کرد گوئی دادگر
گوی برده است از همه شاهان بمردی لاجرم
خسروانرا روز کین خیل و حشم دارد نگاه
روز کینست او نگه دارنده خیل و حشم
از پی رزمی که کرد آن خسرو لشگرشکن
هم عجب دارد عرب زو هم عجب دارد عجم
با چنان برفی که بارد بر سر خیل ملک
بر نگردانید او از شهر بدخواهان حشم
یاورش بر هر کجا باشد سپاه خالقست
با سپاه خالقی مخلوق نفشارد قدم
روز در شهر عدو بگرفت سرما بادیه
از بسی کز درد و غم زد بر لب از دل سرد دم
زود چون عمر عدو هم بگذرد سرما و برف
زود هم گردد ز گلها دشت چون باغ ارم
هم کشد لشگر بدانجا هم کشد کین از عدو
هم کند صافی ولایت تا در بغداد هم
گرچه دشوار است شهر خصم چون مازندران
خسرو گیتی کند بر وی ستم چون رو ستم
ای شده بر دشمنان از کین تو چون سنگ سیم
ای شده بر دوستان از مهر تو چون نوش سم
دست خصمان تو چون باد است و زودی بگذرد
زآنکه چون باد اندر آید بگذرد چون زود نم
گاه مردی تیغ تو بسیار سوزانتر ز برق
گاه رادی دست تو بسیار بخشان تر ز یم
این بلند و پست سوزد و آن نسوزد جز بلند
این خس و خاشاک آرد و آن نیارد جز درم
لفظت آورده است فضل و علم را اندر وجود
دست تو برده است زر و سیم گیتی زی عدم
حاسدانت را عدیل دل بود دائم عنا
دشمنانت را ندیم جان بود دائم ندم
گاه کوشیدن توئی تنها و یک میدان سوار
چون بگاه صید شیری و همه صحرا غنم
خشم تو گر راه یابد زی جنان گردد سقر
کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم
آنکسانیرا که باشد بسته دل فضل و فهم
تا روان دارند نگشایند جز مدح تو فم
شهریاران زمین پیش تو از جمع عبید
تاجداران جهان پیش تو از خیل خدم
چون بوی با تیغ خصمان را ظلم باشد ضیا
چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم
تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق
نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم
نیکخواهان ترا باد از جهان انجام نوح
بد سگالان ترا باد از جهان انجام جم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح امیر ابوالفتح
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان
ای ببالا بلای آزادان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - فی المدیحه
تا باد گذر کرد بگلزار و ببستان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح ابونصر مملان
تا بپوشید بلؤلؤی ثمین باغ سمن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن
همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر
هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن
گل خندان شده در بستان چون روی صنم
ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن
بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ
تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن
بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد
که چمن گشت همه معدن دریای عدن
نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم
گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن
خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار
آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن
بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای
فاخته از طرب یار شده دستان زن
گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز
گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن
تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق
دل این یار نشاط و دل من بار حزن
چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب
ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن
بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل
بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن
نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید
نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن
غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف
روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن
همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون
در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن
تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین
چون تن دشمن خورشید امیران زمن
میر ابونصر که دین را دل او هست مقام
شاه مملان که سخا را کف او هست وطن
یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها
یک کلامش را صد در ثمین است ثمن
هست نازنده از او تخت چو از عقل روان
هست پاینده از او ملک چو از روح بدن
تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت
تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن
گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت
ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن
چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او
که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن
هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او
چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن
سیل زر آید در بزم چو او گوید هان
موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن
بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط
قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن
از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو
روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن
بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر
سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن
نه امیریست ز دست تو عطا ناستده
نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن
از بهنگام سخا کردن چون پور قباد
وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن
هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان
هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن
تو بدینار فشاندن بفکندی همه را
شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن
هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا
همه را داد بصحرای عدم دهر وطن
از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم
وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن
تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ
تا بجوش آید در موسم گل مل در دن
باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ
باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن
تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام
دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح ابونصر مملان
دمید لاله سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح ابی الهیجا
شگفتهای جهانرا پدید نیست کران
هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین
وگر عجائب میبایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هو او عقل نکنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
بزیر سایه او در هزار چرخ سبک
بزیر پایه او در هزار جرم گران
ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون
بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری بصد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
ببام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است وافتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه
بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
بآفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او بتن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو
و یا بخدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها ترا احکام
رونده بر همه فرمانها ترا فرمان
بنزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی
همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان
هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین
وگر عجائب میبایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هو او عقل نکنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
بزیر سایه او در هزار چرخ سبک
بزیر پایه او در هزار جرم گران
ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون
بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری بصد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
ببام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است وافتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه
بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
بآفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او بتن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو
و یا بخدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها ترا احکام
رونده بر همه فرمانها ترا فرمان
بنزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی
همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح ابومنصور وهسودان
کسی کش دل برد دلبر کسی کش جان برد جانان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
که جانان دارد و دلبر سبک دارد دل و جان آن
مرا برگو که جان و دل بجانان دادم و دلبر
همم دل رفت و هم دلبر همم جان رفت و هم جانان
اگر باز آیدم دلبر نیندیشم بتیر از دل
وگر باز آیدم جانان نیندیشم بتیغ از جان
چه از طمع سلامت خلق عالم دوستی دارد
من از طمع وصال دوست بر دل خوش کنم هجران
نهیب هجر او دارد مرا در وصل او غمگین
امید وصل او دارد مرا در هجر او شادان
فکار مهر و کین دل بدو بادام و دو سنبل
بهار رنج و بار جان بدو نسرین و دو مرجان
هر آنگاهی که روی او نبیند چشم بی خوابم
بآب اندر نهان گردد ز تاب آن رخ تابان
رخان دوست چون ماهست چشم من چو نیلوفر
ز نور ماه نیلوفر بآب اندر بود پنهان
الا ای تاخته بر من یکی تیغ آخته بر من
یکی همچون بمن تازی یکی تازی بترکستان
یکی حمله ببر بردن یکل حمله سرش بشکن
بجام اندر فکن خونش بیاور سوی من تازان
مگر لختی بیفزاید ز خون او تنم را خون
که خون را من بپالودم ز راه دیده گریان
از آن چون قبله دهقان بسوزانی و تابانی
چو فرزند گرامی را بنازش پرورد دهقان
مرا بر یاد افریدون و نوشیروان مئی در ده
کز افریدون خبر دارد نشان دارد ز نوشیروان
چو جعد دلبران لرزان چو زلف دلبران بویا
چو اشگ عاشقان روشن چو آه عاشقان سوزان
بزردی چون رخ غمگین وزو غمگین شود خرم
بپاکی چون دل دانا وزو دانا شود نادان
بطعم زهر و زو باشد همیشه عیش چون شکر
برنگ زر و زو باشد همیشه روی چون مرجان
چو در جام است زو رخشان نماید دیده تاری
چو در جان رفت زو تاری نماید دیده رخشان
زیان دارد همیشه آب خواب از دیده مردم
چو آبست آن و لیکن هست خواب رفته را درمان
اگر چه خوردنش دائم حرام و تلخ و خوار آمد
حلال و خوشگوار آمد بیاد خسرو اران
پناه گر گر و گر زن ستون تخمه و لشگر
چراغ گوهر و کشور ابومنصور وهسودان
اگر خواهی که خدمتکار و مدحت خوان بود چرخت
همیشه خدمت او کن همیشه مدحت او خوان
ز بخت دوستان او نگردد یک زمان نصرت
ز روز دشمنان او نگردد یک زمان خذلان
اگر زاهد در این گیتی کند با کین او بیعت
وگر رهبان بدین عالم کند با مهر او پیمان
چو رهبان اندر آن عالم بدوزخ در شود زاهد
چو زاهد اندر آن عالم بجنت در شود رهبان
ورا ایزد همی دارد قوی بخت و بلند اختر
کسی او را بود دشمن که باشد دشمن یزدان
اگر بر گنبد گردان بگرداند زمانی دل
ز بیم او فرو ماند زمانی گنبد گردان
تو را خیل و رهی ای شاه بسیارند و من دائم
رهی را کی کم از قلاش و خیلی کمتر از ترکان؟
بجنگ آهنگ او کردند با پیکان بسا سرکش
بمردی باز گردانید بر اندامشان پیکان
کنون تا از سر ایشان تو سایه بر گرفتستی
نگه کن تا چه آورده است گردون بر سر ایشان
همیشه عزم ایشان بود بر تاراج و بر کشتن
چو باشد عزمشان آنگونه باشد حالشان اینسان
هلاک آنگه شود عاصی که بالا گیردش قوت
چنان چون مور کو گردد هلاک آنگه که شد پران
خداوندا من این چندان بیک لفظ تو بنوشتم
ز بهر مهر تو کردم همه دشوارها آسان
اگر شایم ترا چاکر پدید آرم یکی نیکی
و گرنه چون ترا باشد پدیداری کنم فرمان
فزون از طاقت امکان نگیرد بنده را ایزد
ندارم من بدشواری فزون زین طاقت امکان
الا تا در مه کانون نروید سبزه در صحرا
الا تا در مه نیسان بروید لاله نعمان
همیشه باد خصم تو چو سبزه در مه کانون
همیشه باد یار تو بسان لاله در نیسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح ابونصر مملان بن وهسودان
من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران
کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران
چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان
میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان
چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان
بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان
جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان
چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان
نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان
چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان
کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران
عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان
بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان
گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان
ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان
هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان
هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان
مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان
بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان
بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان
بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان
نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان
ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران
ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان
همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان
چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان
بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان
ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان
یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان
قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان
چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان
اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن
وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان
چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران
هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان
بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان
بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان
امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان
ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان
بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان
بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان
پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان
کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان
سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران
چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان
بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران
سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان
پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان
که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان
بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان
بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان
عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان
موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان
یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان
عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان
همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان
که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان
امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان
بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان
به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران
که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان
بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان
بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان
همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان
همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان
بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان
که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان
اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان
از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان
نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان
از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان
بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران
زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران
منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان
در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان
همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان
چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح ابونصر مملان
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی بآذریون
ز تاب ماند جانم بآذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون
چگونه یابد جان من اندر آتش هال
چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین هوا
جفاش دارد جان مرا قرین جنون
ز بس کزین دل پرسوز من برآید دود
ز بس دو دیده بیخواب من ببارد خون
ز خون دیده من رست لاله در صحرا
ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون
فروغ لاله چو عذرا بجلوه وامق
خروش ابر چو لیلی بگریه مجنون
ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال
ز سنگ خاره عیان کرد اشگ ابر عیون
سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه
بدو کند چو پری سای عندلیب افسون
شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی
شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون
ز باد خاک معنبر بعنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون
ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا
ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لؤلؤی از براکسون
هر آنچه بست میان ارم بهم شداد
هر آنچه کرد بزیر زمین نهان قارون
سرشگ ابر پراکنده کرد در بستان
نسیم باد پدیدار کرد در هامون
همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار
چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون
مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن
که هست طالع او جفت طالع میمون
زبان مهتر و کهتر بمدح او گویا
روان عاقل و جاهل بمهر او مرهون
بطبع ز انسان بر خواستار مفتونست
که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون
عدوش دائم مسجون بود بدرد و بلا
درم نباشد روزی بنزد او مسجون
یکی عطاش همه گنجهای اسکندر
یکی سخنش همه علمهای افلاطون
ز دست او شده لؤلؤ ببحر متواری
ز تیغ او شده آهن بسنگ در مدفون
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر ز نخ دست دشمنانت ستون
هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر
بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون
بود روان عدوی تو با عذاب عدیل
بود روان ولی تو با طرب مقرون
نکرد هیچکس اندر جهان ترا دستان
نکرد هیچکس اندر جهان ترا مفتون
اگر ببادیه از دست تو کنند حدیث
و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون
بسان گردون آنجا روان شود کشتی
بسان کشتی آنجا روان شود گردون
دهان بمدح تو گردد بگو هر آگنده
زبان بمدح تو گردد بغالیه معجون
همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین
همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون
خجسته بادت نوروز و روزه و هموار
هزار روزه و نوروز بگذران ایدون
یکی بتوبه و طاعت بعهد پیغمبر
یکی برامش و رادی برسم افریدون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون
ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من
یکی به آذر ماند یکی بآذریون
ز تاب ماند جانم بآذر برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون
چگونه یابد جان من اندر آتش هال
چگونه یابد جسمم در آب دیده سکون
همی ندانم در هجر چند باشم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون
هواش دارد جان مرا قرین هوا
جفاش دارد جان مرا قرین جنون
ز بس کزین دل پرسوز من برآید دود
ز بس دو دیده بیخواب من ببارد خون
ز خون دیده من رست لاله در صحرا
ز تف دود دلم خاست ابر بر گردون
فروغ لاله چو عذرا بجلوه وامق
خروش ابر چو لیلی بگریه مجنون
ز خاک شوره برآورد بوی باد شمال
ز سنگ خاره عیان کرد اشگ ابر عیون
سمن بلرزد همچون پری گرفته ز ماه
بدو کند چو پری سای عندلیب افسون
شقاق غالیه گونست و نیست غالیه بوی
شکوفه غالیه بویست و نیست غالیه گون
ز باد خاک معنبر بعنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل بلؤلؤ مکنون
ز سنگ خارا پیدا همی شود مینا
ز روی مینا مرجان همی دمد بیرون
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لؤلؤی از براکسون
هر آنچه بست میان ارم بهم شداد
هر آنچه کرد بزیر زمین نهان قارون
سرشگ ابر پراکنده کرد در بستان
نسیم باد پدیدار کرد در هامون
همی بلرزد شاخ رزان ز باد بهار
چو جسم خصم ز تیغ امیر روزافزون
مکان نصرت و اقبال میر ابونصر آن
که هست طالع او جفت طالع میمون
زبان مهتر و کهتر بمدح او گویا
روان عاقل و جاهل بمهر او مرهون
بطبع ز انسان بر خواستار مفتونست
که سفله باشد بر گنج خواسته مفتون
عدوش دائم مسجون بود بدرد و بلا
درم نباشد روزی بنزد او مسجون
یکی عطاش همه گنجهای اسکندر
یکی سخنش همه علمهای افلاطون
ز دست او شده لؤلؤ ببحر متواری
ز تیغ او شده آهن بسنگ در مدفون
ستون دانش و دینی و از نهیب تو هست
همیشه زیر ز نخ دست دشمنانت ستون
هر آنچه قارون می کرد زیر خاک اندر
بسان خاک همی بر پراکنی تو کنون
بود روان عدوی تو با عذاب عدیل
بود روان ولی تو با طرب مقرون
نکرد هیچکس اندر جهان ترا دستان
نکرد هیچکس اندر جهان ترا مفتون
اگر ببادیه از دست تو کنند حدیث
و گر ز تیغ تو افتد خیال در جیحون
بسان گردون آنجا روان شود کشتی
بسان کشتی آنجا روان شود گردون
دهان بمدح تو گردد بگو هر آگنده
زبان بمدح تو گردد بغالیه معجون
همیشه تا مه نیسان به آید از تشرین
همیشه تا مه تشرین خوش آید از کانون
خجسته بادت نوروز و روزه و هموار
هزار روزه و نوروز بگذران ایدون
یکی بتوبه و طاعت بعهد پیغمبر
یکی برامش و رادی برسم افریدون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آئین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آئین
زمین همچون بدخشان شد ز رنگ ارغوان و گل
هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین
ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان
بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین
بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر
شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین
چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی
هوا چون پشت باز است و چمن چون سینه شاهین
بحورالعین و می باشد بهشت آراسته وینک
بهشت راستین باغست و می بر دست حورالعین
شبانگاه آسمان بینی شده بر لاله و نسرین
سحرگه بوستان بینی شده پر زهره و پروین
تو گوئی عاریت خواهد شبانگاه این ستاره زان
تو گوئی عاریت جوید سحرگه آن شکوفه زین
شکفته نرگس اندر باغ چون اشگ و رخ عاشق
چو زهره رفته در پروین بسیمین جام زرآگین
و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی
ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین
چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته
چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین
از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی
ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین
برآید بسد و مینا بدست از باد خردادی
هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین
بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل
هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین
یکی گوئی همی دارد بیاد شاه جستان می
یکی گوئی همی خواند مدیح میر شمس الدین
یکی سازنده خویشان بسان چشمه حیوان
یکی سوزنده خصمان بسان آذر برزین
چو نوش است این موافق را چو زهر است آن مخالف را
چو برقست آن میان که چو ماهست این میان زین
یکی چون معتصم دائم درافشان است در مجلس
یکی دائم بمیدان در سرافشانست چون افشین
از این دانا شود نادان وز آن قارون شود مفلس
ازین غمگین شود شادان وز آن شادان شود غمگین
یکی در جنگ بسپارد بجان بدسگالان غم
یکی در بزم بزداید ز روی نیکخواهان چین
از این شاهی همینازد چو جان از عقل و جسم از جان
زان میری همی بالد چو ملک از داد و علم از دین
یکی چون شیر با شمشیر و چون خورشید با ساغر
یکی چون آب گاه مهر و چون آتش بگاه کین
هم ایشان یار با دولت هم ایشان یار با دانش
جهان زیشان سپهرآسا زمین زیشان سپهرآئین
بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جائی
بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین
بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر
چنان چون پیش باد سرد هنگام خزان یقطین
بیکجا ساخته هر دو بتار و پود جان و تن
همانا کردشان یزدان دل از یک گل تن از یکطین
ز فر نام این کردند و قهر دشمنان آن
درفش و منبر و سکه سنان و خنجر و زوبین
همه گفتارشان باشد بشاهین خرد سخته
بگاه جود نشناسد ز زر و سیمشان شاهین
بگاه فر این گویند نام صاحب آصف
بروز جنگ آن گیرند یاد سید صفین
گر از روی معادیشان بسایه برفتد شاید
چو بر آن سایه بگماری براید روین و روئین؟
همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان
همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین
همیشه آفرین خوانم بر ایشان از دل صافی
که بر خصمان ایشان باد دائم ز آسمان نفرین
کز ایشان گشت کارم راست بختم نیک عیشم خوش
همم رامش هم آرامش همم تائید و هم تمکین
گهی رامش ببینم زین گهی آرام گیرم زان
گهی خلعت ستانم زان گهی دینار یابم زین
از ایشان یافتم نعمت از ایشان یافتم حشمت
از ایشان یافتم تشریف از ایشان یافتم تزئین
بباید سوی من کردن زمان را یک نظر دیگر
پس آنگاهی چه می باشم چو شاهنشاه قسطنطین
الا تا باد در نیسان کند بیجاده گون لاله
الا تا باد در تشرین کند دینارگون نسرین
ز شادی روی یارانشان چو لاله باد در نیسان
ز خواری روی خصمانشان چو نسرین باد در تشرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - فی المدیحه
ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه
او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین
تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه
زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین
زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه
زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات
از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه
هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت
او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه
بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر
که تو از فر اللهی و وی از فر الاه
ماه در خانه خورشید شبی یادو بود
باز خورشید بود ماهی در خانه ماه
نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش
تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه
که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا
هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه
جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار
جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه
راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی
آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه
رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد
که به پیروزی پیمود خداوند تو راه
تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز
چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه
تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم
بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه
باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز
تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح عمادالدین ابونصر
ایا خوشتر ز جان ودل همه رنج دل و جانی
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
برنج تن شدم خرسند اگر دل را نرنجانی
شود بی جان تنم یکسر چو تو لختی بیازاری
تن از آزار جان پیچد تنم را زین قبل جانی؟
اگر چه جانی از انسی همیشه بر حذر باشد
خریدار است مهرت را بجان خویشتن جانی
که بیم از چشم غماز تو جانی زلف تو دارد
همیشه باشد از غماز ترسان و نوان جانی
بلؤلؤپوش دو مرجان بسنبل پوش دو سوسن
سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی
اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی
اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی
بمهر ماه دادم دل بعشق سرو دادم جان
که ماه سرو بالائی و سرو ماه پیشانی
بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان
که موئی برکنی مرجان بجای موی بنشانی
چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده
خریدیمت بدل لیکن بجان و دیده ارزانی
جهان و جان اگر چه خوش ز هر دو خوشتری بر من
ازین دارم جهان و جان بدیدار تو ارزانی
ایا حور پری پیکر ز فردوس آمده بیرون
وثاق از روی خوب خویش چون فردوس گردانی
از آن گیتی جز ایزد را و رضوان را ندانستی
در اینجا از همه گیتی عمیدالملک را دانی
عمادالدین ابونصر آنکه راز خویش هر چیزی
بدو کردست ایزد وقف غیر از غیب یزدانی
چو یزدانست بی همتا چو گردون است باقدرت
مبادا هیچگه غمگین مبادا همچو آوانی؟
نه سیری یابد از دانش نه عاجز گردد از بخشش
نه آوردش فلک همتا نه آوردش جهان ثانی
نیاید کس بدانجایی که او آید بکوشیدن
که شیران بیابانی سگان باشند گردانی
گه دانش بدانجایی ندارد پای با وی کس
که حکمتهای لقمانی بود چون ژاژ طیانی
مکان علم یونانی بد اکنون از بر گردون
نه مردی ماند از یونان نه علمی ماند یونانی
بدان کو از خراسان خاست پس سوی عراق آمد
شدند از علم یونانی عراقی و خراسانی
خداوندا بدان ماند که تو چون زادی از مادر
کواکبها همه بودند از گردون سامانی
که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی
کسی کو کین تو جوید بود دائم بنقصانی
بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی
قرار هفت تاریکی قوام هفت رخشانی
نباشد هیچ مخلوقی بعالم بی نیاز از تو
که علم آصفی داری و تأیید سلیمانی
تو ایران را قوی کردی بفضل راست کرداری
تو توران را قوی کردی بجود و نیک پیمانی
نپاید با تو بر جائی کس از توران و از ایران
که هم پیران تورانی و هم جاماسب ایرانی
بعلم آصفی زان رو نیاز آمد سلیمان را
که بودش فر یزدانی و تایید سلیمانی
اگر توحید افلاطون بپرسند از تو بیداران
بساعتشان دهی پاسخ نه اندیشی نه درمانی
ولی را گنج بی رنجی عدو را رنج بی گنجی
یکی را کژدم کاشان یکی را زر کاشانی
کس از مردم بدانائی قضای بد نگرداند
تو از مردم بدانائی قضای بد بگردانی
حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری
تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی
از آن چوب آب هر جائی روان گشته است نام تو
که نزدیک تو یک ساعت نبوده زر زندانی
موافق را دل افروزی مخالف را جگر سوزی
یکی را کان یاقوتی یکی را خشت ماکانی
بکمتر سائلی بخشی بروزی کس نبخشاید
هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی
عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر
درم گرد است و تو بادی بهر جایش برافشانی
بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند
برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی
خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته
گهی دیوان دیوانی گهی حوران ایوانی
دل حوران ایوانی ببزم اندر بیفروزی
برزم اندر قوی داری سر دیوان و دیوانی
کسی کو مدح تو خواند پس از مدح همه کیهان
بود او چون هجا خوانی که آید زی ثناخوانی
کسی کز پیشگاه تو بکمتر خدمتی افتد
بجیحون افتد از فرغر بدریا افتد از خانی
نخستین سال کت دیدم بخدمت آمدم زی تو
کنون هر روز لب خایم دو صد ره از پشیمانی
ندانستم که چون میرم ز گیتی بگذرد روزی
رسد تخم نوا بر باد و خانمان بویرانی
من آنستم که حال من نداند چون توئی لیکن
ز رای همت عالی تو راز هرکسی دانی
به غمگینی پذیرفتم که گر شادان شوم روزی
نگویم جز مدیح تو بغمگینی و شادانی
الا تا سعد برجیسی رساند نصرت و شادی
الا تا نحس کیوانی دهد خذلان و پژمانی
هواخواهان تو بادند جفت سعد برجیسی
بداندیشان تو بادند یار نحس کیوانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ابونصر مملان
ای ترا کرده خدا بر ملکان بار خدای
شکر بادا که ترا داد بما باز خدای
جان و دل باز نیامد بتن خسته ما
تا ترا باز نیاورد جهاندار بجای
چو شبانی تو و ما چون رمه و فتنه چو گرگ
بی شبان گرگ بود در رمه ها بره ربای
تنگ بد گیتی از درد تو بر مردم شهر
تیره بد خورشید از هجر تو بر بام و سرای
شاید ار کور بدین فتح شود روشن چشم
شاید ار لال بدین مژده شود شعر سرای
ز خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود روان و دل و جان اندر وای
بنده را درد تو از پای بیفکند بلی
بنده بی فر خداوند کجا دارد پای
بی خداوند دل بنده بیک بار بسوخت
شاید ار زنده شودزین خبر ای بار خدای
هرکه را مار همه عمر بیک بار گزید
دائم او را رسن و پیسه بود مار نمای
زان کجا شاه جهان بنده نواز است بطبع
شاید ار بنده همه ساله شود شاه ستای
ای ولی را شده چون نوش طرب نوش گوار
وی عدو را شده چون نیش بلا نیش گزای
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت
جان خصمان ترا کرد از آن اندر وای
خادم خانه تو باید صد میر چو خان
رهی رایت تو شاید صد شاه چو رای
تا تو باشی نگراید سوی تو دست بدی
که ترا سوی بدی هرگز نگراید رای
باد پیوسته گشاده در نیکی بتو باز
تا جهانست و بدو نیک غم و بند گشای؟
تا که آهن چو فتد در نم گیرد زنگار
باد شمشیر تو از روی جهان زنگ زدای
این زمان تا که همی ماند تو نیز بمان
و اسمان تا که همی پاید تو نیز بپای
شکر بادا که ترا داد بما باز خدای
جان و دل باز نیامد بتن خسته ما
تا ترا باز نیاورد جهاندار بجای
چو شبانی تو و ما چون رمه و فتنه چو گرگ
بی شبان گرگ بود در رمه ها بره ربای
تنگ بد گیتی از درد تو بر مردم شهر
تیره بد خورشید از هجر تو بر بام و سرای
شاید ار کور بدین فتح شود روشن چشم
شاید ار لال بدین مژده شود شعر سرای
ز خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود روان و دل و جان اندر وای
بنده را درد تو از پای بیفکند بلی
بنده بی فر خداوند کجا دارد پای
بی خداوند دل بنده بیک بار بسوخت
شاید ار زنده شودزین خبر ای بار خدای
هرکه را مار همه عمر بیک بار گزید
دائم او را رسن و پیسه بود مار نمای
زان کجا شاه جهان بنده نواز است بطبع
شاید ار بنده همه ساله شود شاه ستای
ای ولی را شده چون نوش طرب نوش گوار
وی عدو را شده چون نیش بلا نیش گزای
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت
جان خصمان ترا کرد از آن اندر وای
خادم خانه تو باید صد میر چو خان
رهی رایت تو شاید صد شاه چو رای
تا تو باشی نگراید سوی تو دست بدی
که ترا سوی بدی هرگز نگراید رای
باد پیوسته گشاده در نیکی بتو باز
تا جهانست و بدو نیک غم و بند گشای؟
تا که آهن چو فتد در نم گیرد زنگار
باد شمشیر تو از روی جهان زنگ زدای
این زمان تا که همی ماند تو نیز بمان
و اسمان تا که همی پاید تو نیز بپای
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابونصر محمد
ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بستردی این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گر دو صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد بجهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره من
برهان این دل بیچاره ز انده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را بفراق اندر جان بستانی
مردگان را بوصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهر بخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هرکه زاریش بخواهد نبود با شادی
هرکه شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار توان در همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یکروز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن بسیاست پیری
تو بسال اندک لیکن به هنر بسیاری
هرچه باید که بدانند بزرگان دانی
هرچه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه با زاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زو بینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانش بسنان نستانی
زائری نیست که حقش بسخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا بآزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده احباب کند بیداری
دل من بردی و کردی رخ من دیناری
چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد
چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری
گل با خار بود نرگس بی خار بود
چون توئی نرگس پر خار و گل بی خاری
بستردی این دل پر رنگ ز زنگار بلا
غم آن عارض چون رنگ خط زنگاری
گر دو صد جور کنی بر دل من نشمارم
گر یکی بوسه زنم بر لب تو بشماری
گر با سلام کند روی تو دعوی ز چرا
گردش آن خط سیاه تو کند زناری
نشود دم زدنی دور ز من لشگر غم
جز به من راه ندارد بجهان پنداری
نه همی گردد بیزار فراق تو ز من
تو همی جوئی پیوسته ز من بیزاری
من ز تو جور و جفا مهر و وفا انگارم
تو ز من مهر و وفا جور و جفا انگاری
گر یکی جامه گلناری پوشد تن من
ور یکی جامه بپوشد تن تو دیناری
این زرنگ رخ من گردد دیناری زود
وان ز عکس رخ تو زود شود گلناری
ای باندوه سپرده دل بیچاره من
برهان این دل بیچاره ز انده خواری
بیم بیماری باشد ز پس انده باز
بیم جان دادن باشد ز پس بیماری
خانه تبت شود ار زلف در او بفشانی
کوی بابل شود ار چشم بدو بگماری
زندگان را بفراق اندر جان بستانی
مردگان را بوصال اندر جان باز آری
گر وصال آید کف شه گوهر بخشی
گر فراق آید تیغ شه گیتی داری
شه جباران بونصر محمد که بدو
ز بر چرخ گذشته است شه از جباری
آنکه رخشانی پیدا کند از تاریکی
وانکه آسانی پیدا کند از دشواری
هرکه زاریش بخواهد نبود با شادی
هرکه شادیش نخواهد نبود بی زاری
ای بزنهار توان در همه گیتی شب و روز
نبود نزد تو یکروز درم زنهاری
تو بتن برنا لیکن بسیاست پیری
تو بسال اندک لیکن به هنر بسیاری
هرچه باید که بدانند بزرگان دانی
هرچه باید که بدارند سواران داری
گرچه بیهوش ز هشدار نیامد نیکو
ورچه دانا را از نادان ناید کاری
همه نادانان دانند که تو دانائی
همه بیهوشان دانند که تو هشیاری
همه دینار سره بخشی و ز هول کفت
همه با زردی باشند همه با زاری
گر تو بر چشم عدو چشم جفا بگشائی
ور تو بر جسم عدو چشم بدی بگماری
مژه بر چشم عدو زود کند زو بینی
موی بر جسم عدو زود کند مسماری
از تو اسرار نهفتن نتوانند مگر
ملک العالم دادت ملک الاسراری
علم پنهانی گشت از دل تو پیدایی
بخل دیداری گشت از کف تو متواری
تو بگاه مثل جود سر امثالی
تو بگاه خبر خوب سر اخباری
دشمنی نیست که جانش بسنان نستانی
زائری نیست که حقش بسخا نگذاری
تا با یلول گل زرد شود بیداری
تا بآزار گل سرخ شود دیداری
بخت بیدار عدوی تو شود خواب همی
بخت خوابیده احباب کند بیداری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح ابونصر مملان
دلا تا تو اندر هوان و هوائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او بر نیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد ترا خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من ترا آشنائی
بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون بشاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهری را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را بمردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
ترا من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده هر دعائی
یکی را ببزم اندرون فال نیکی
یکی را برزم اندرون مر غوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو برزم اندر آید بر تو
نمی یابد از تو بمردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
و گر گرد گردد تو باد صبائی
همی بیوفائی کند بخت با من
ایا دست برد غم بیوفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز ترا کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
که با دست و دستان او بر نیائی
نگاری نو آئین و یاری نوا زن
که دارد ترا خیره در بینوائی
ایا مهر تو آشنای تن و جان
چرا نیست با من ترا آشنائی
بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی
چنان چون بشاه جهان پادشائی
سر پادشاهان ابونصر مملان
که او را مسلم بود نیک رائی
ایا شهریاری که جود و سخا را
بدست و دل راد اصل و بنائی
مهی را قوامی شهری را نظامی
مهی را تو زیبی شهی را تو شائی
ولی را برادی سریر سروری
عدو را بمردی عنان عنائی
اگر سعد را کیمیای تو شاید
تو مر دولت سعد را کیمیائی
ترا من دعا چون کنم شهریارا
که تو خود پذیرنده هر دعائی
یکی را ببزم اندرون فال نیکی
یکی را برزم اندرون مر غوائی
همی زر ببخشی و مدحت ستانی
همی گنج کاهی و دانش فزائی
قضا در سنان تو بیند معادی
نداند که تو خود همیدون قضائی
کسی کو برزم اندر آید بر تو
نمی یابد از تو بمردی رهائی
که گر آتش است او تو آب روانی
و گر گرد گردد تو باد صبائی
همی بیوفائی کند بخت با من
ایا دست برد غم بیوفائی
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی و از خیره رائی
ازیرا نخواهم که بر من کسی را
بود جز ترا کام و فرمانروائی
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی
مرا در جهان نام پیدا تو کردی
که خواندیم از چاکران سرائی
مرا نام و نان باید از تو رسیدن
که کردم بنام تو مدحت سرائی
الا تا جهان هیچ خالی نباشد
ز خاکی و بادی و ناری و مائی
تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد
سرای فنائی سرای بقائی