عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید
جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید
چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود
لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید
صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک
عارص چون شمع آن لاغر میان آمد پدید
دامن اندر چید سرو از وی چو سایه ز آفتاب
چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید
جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید
خار در چشمم گل سوری زد الحق تا ز لطف
زیر هر خاری ازو صد گلستان آمد پدید
رفتم اندر کوی او در خون من رفت آسمان
و آن شفق دان خون من کز آسمان آمد پدید
پسته وارم خنده می آید که همچون پسته باز
هر چه با من راز دل بود از دهان آمد پدید
تا نشستم چون نگین از حلقه وصلش برون
صد نگین از چشم من در یک زمان آمد پدید
دوش بر بیماری من زد خیالش خنده ای
عقد مروارید تر در ناردان آمد پدید
در غم هجرش تن من بهر آن افگند گوشت
تا همای عشق او را استخوان آمد پدید
سکه حسنش مرا هر دم همی گیرد به گاز
یعنی از زر بر رخ زردت نشان آمد پدید
چهره گلرنگ آن سرو روان خارم نهاد
تا مرا صد خار در چشم روان آمد پدید
زلف ظلمت شکل او بگذشت روزی بر لبش
در لب او چشمه حیوان از آن آمد پدید
نی غلط گفتم که اندر لعل او آب حیات
از ثنای خاک پای پهلوان آمد پدید
شاه اسکندر جلالت خسرو جم رتبت آنک
همچو جمشید و سکندر کامران آمد پدید
نصرة الدین قاهر مطلق که از تأیید و فر
قهر او در ملک عالم قهرمان آمد پدید
بارگاه قدرتش را زین رواق نه دری
از جلالت سقف وز قدر آستان آمد پدید
چرخ توسن طبع را زانگه که اندر خیل اوست
ابلق و سیس سحر در زیر ران آمد پدید
گر چه سیمرغ کرم زین پیش پی گم کرده بود
اینک او را بر درشه آشیان آمد پدید
ماه با این ترکتازی چیست؟ جز هندوی او
خاصه کو چون قیرگون از قیروان آمد پدید
عکس نان و خوان او بر روی چرخ کاسه وش
قرصه خورشید و راه کهکشان آمد پدید
آسمان بر جفت ساز زهره این ره می زند
کابشروا بالعدل کان نوشین روان آمد پدید
بحر و کان گویند اگر بینندش اندر صدر ملک
کانک اندر یک مکان صد بحر و کان آمد پدید
شاد باش و دیر زی ای سلطنت کز بهر تو
امر و نهی خسرو سلطان نشان آمد پدید
در جهانست او و عقل اندر عجب تا از چه روی؟
صد جهان از مکرمت در یک جهان آمد پدید
مهدی آخر زمان گشت او که چون در زین نشست
عقل پندارد مسیح از آسمان آمد پدید
کید این دجال شکلان آخر اندر چه فتاد
چون لوای مهدی آخر زمان آمد پدید
دست وی گرز گران بگزید یعنی ملک را
این سبکباری از آن گرز گران آمد پدید
آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس
شاه را این در بنان، آن در بیان آمد پدید
چون غبار انگیزد از میدان، خرد گوید که باز
گرد رخش رستم از زاولستان آمد پدید
ای فلاطون فکرتی کاتش فشان طبع ترا
آفتاب و آسمان اندر میان آمد پدید
ملک را با ظلم چون باشد قران کاندر جهان
چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید
آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش
ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید
دست زر بخشت که چشم فتح ازو روشن شده ست
از برای گوشمال گرد نان آمد پدید
پاسبان هندو به اندر عرف عادت لاجرم
تیغ هندیت از پی دین پاسبان آمد پدید
زود گیری ملک از ری تا در هندوستان
هم بدان گوهر که از هندوستان آمد پدید
هر که شکل تیغ تو در صف هیجا دید گفت
کاتش اندر چشمه آب روان آمد پدید
تا بخواند خطبه مدح تو بر گل فاخته
در گلویش از عنبر تر طیلسان آمد پدید
عمر خصمت چون به کوتاهی است چون عمر بهار
پس چرا بر روی او رنگ خزان آمد پدید؟
حلقه تنگت سمند تست می دانی که چه؟
نه رواق نیلگون کز یک دخان آمد پدید
بی شک از پشت اتابک صورت میمون تو
گوهر از کان چون پدید آید چنان آمد پدید
سبز بادا بوستان عدل تا یوم الحساب
زانکه این سرو سهی زان بوستان آمد پدید
صحن آن دریای دولت تا ابد پر موج باد
کاین چنین در زان محیط بی کران آمد پدید
عاشق گردون پیرم خود نپرسی تا چرا؟
زانکه از دوران آن پیراین جوان آمد پدید
خسروا در سایه فر همای عدل تو
صعوه را از جره باز آخر امان آمد پدید
ملک مستسقی صفت را تا دوا کردی به تیغ
می توان گفتن که اندر وی توان آمد پدید
هر که او را ریخت گردون از پی نان آب روی
اندرین صدر رفیعش آب و نان آمد پدید
بلبلان خاطر پاک مرا در مدح تو
همچو طوطی در زبان سحرالبیان آمد پدید
من شکر خایم نه شاعر زانکه اندر کام من
شکر شکر ترا جای و مکان آمد پدید
لفظ و معنی بر زبان من ز اقبال ثنات
چون روان پاک و چون آب روان آمد پدید
این سخن چون طعنه در خاک خراسان می زند
شاید ار خاک مجیر از بیلقان آمد پدید
شاعران هستند لیکن آهن از زر خلاص
هم پدید آید چو سنگ امتحان آمد پدید
عید اضحی با هزاران امن و دولت بر درت
از در لطف خدای غیب دان آمد پدید
گاو گردون را بکن قربان که بر روی فلک
از پی قربان شاه کامران آمد پدید
در زمانه داد و عدل و ایمنی و خوشدلی
از سر آن خنجر عالم ستان آمد پدید
تا شود در خط ز خود همچون عتابی آنکه گفت
کز میان سنگ خارا پرنیان آمد پدید
تا نگوید هیچ صاحب حس که اندر خانقین
لاله نعمان ز شاخ ارغوان آمد پدید
چار رکن خانه اقبال تو خالی مباد
زان سه نوبت کز ملوک باستان آمد پدید
جاودان چون خضر اندر ملک اسکندر بزی
زانکه دین را از تو عمر جاودان آمد پدید
جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید
چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود
لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید
صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک
عارص چون شمع آن لاغر میان آمد پدید
دامن اندر چید سرو از وی چو سایه ز آفتاب
چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید
جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید
خار در چشمم گل سوری زد الحق تا ز لطف
زیر هر خاری ازو صد گلستان آمد پدید
رفتم اندر کوی او در خون من رفت آسمان
و آن شفق دان خون من کز آسمان آمد پدید
پسته وارم خنده می آید که همچون پسته باز
هر چه با من راز دل بود از دهان آمد پدید
تا نشستم چون نگین از حلقه وصلش برون
صد نگین از چشم من در یک زمان آمد پدید
دوش بر بیماری من زد خیالش خنده ای
عقد مروارید تر در ناردان آمد پدید
در غم هجرش تن من بهر آن افگند گوشت
تا همای عشق او را استخوان آمد پدید
سکه حسنش مرا هر دم همی گیرد به گاز
یعنی از زر بر رخ زردت نشان آمد پدید
چهره گلرنگ آن سرو روان خارم نهاد
تا مرا صد خار در چشم روان آمد پدید
زلف ظلمت شکل او بگذشت روزی بر لبش
در لب او چشمه حیوان از آن آمد پدید
نی غلط گفتم که اندر لعل او آب حیات
از ثنای خاک پای پهلوان آمد پدید
شاه اسکندر جلالت خسرو جم رتبت آنک
همچو جمشید و سکندر کامران آمد پدید
نصرة الدین قاهر مطلق که از تأیید و فر
قهر او در ملک عالم قهرمان آمد پدید
بارگاه قدرتش را زین رواق نه دری
از جلالت سقف وز قدر آستان آمد پدید
چرخ توسن طبع را زانگه که اندر خیل اوست
ابلق و سیس سحر در زیر ران آمد پدید
گر چه سیمرغ کرم زین پیش پی گم کرده بود
اینک او را بر درشه آشیان آمد پدید
ماه با این ترکتازی چیست؟ جز هندوی او
خاصه کو چون قیرگون از قیروان آمد پدید
عکس نان و خوان او بر روی چرخ کاسه وش
قرصه خورشید و راه کهکشان آمد پدید
آسمان بر جفت ساز زهره این ره می زند
کابشروا بالعدل کان نوشین روان آمد پدید
بحر و کان گویند اگر بینندش اندر صدر ملک
کانک اندر یک مکان صد بحر و کان آمد پدید
شاد باش و دیر زی ای سلطنت کز بهر تو
امر و نهی خسرو سلطان نشان آمد پدید
در جهانست او و عقل اندر عجب تا از چه روی؟
صد جهان از مکرمت در یک جهان آمد پدید
مهدی آخر زمان گشت او که چون در زین نشست
عقل پندارد مسیح از آسمان آمد پدید
کید این دجال شکلان آخر اندر چه فتاد
چون لوای مهدی آخر زمان آمد پدید
دست وی گرز گران بگزید یعنی ملک را
این سبکباری از آن گرز گران آمد پدید
آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس
شاه را این در بنان، آن در بیان آمد پدید
چون غبار انگیزد از میدان، خرد گوید که باز
گرد رخش رستم از زاولستان آمد پدید
ای فلاطون فکرتی کاتش فشان طبع ترا
آفتاب و آسمان اندر میان آمد پدید
ملک را با ظلم چون باشد قران کاندر جهان
چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید
آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش
ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید
دست زر بخشت که چشم فتح ازو روشن شده ست
از برای گوشمال گرد نان آمد پدید
پاسبان هندو به اندر عرف عادت لاجرم
تیغ هندیت از پی دین پاسبان آمد پدید
زود گیری ملک از ری تا در هندوستان
هم بدان گوهر که از هندوستان آمد پدید
هر که شکل تیغ تو در صف هیجا دید گفت
کاتش اندر چشمه آب روان آمد پدید
تا بخواند خطبه مدح تو بر گل فاخته
در گلویش از عنبر تر طیلسان آمد پدید
عمر خصمت چون به کوتاهی است چون عمر بهار
پس چرا بر روی او رنگ خزان آمد پدید؟
حلقه تنگت سمند تست می دانی که چه؟
نه رواق نیلگون کز یک دخان آمد پدید
بی شک از پشت اتابک صورت میمون تو
گوهر از کان چون پدید آید چنان آمد پدید
سبز بادا بوستان عدل تا یوم الحساب
زانکه این سرو سهی زان بوستان آمد پدید
صحن آن دریای دولت تا ابد پر موج باد
کاین چنین در زان محیط بی کران آمد پدید
عاشق گردون پیرم خود نپرسی تا چرا؟
زانکه از دوران آن پیراین جوان آمد پدید
خسروا در سایه فر همای عدل تو
صعوه را از جره باز آخر امان آمد پدید
ملک مستسقی صفت را تا دوا کردی به تیغ
می توان گفتن که اندر وی توان آمد پدید
هر که او را ریخت گردون از پی نان آب روی
اندرین صدر رفیعش آب و نان آمد پدید
بلبلان خاطر پاک مرا در مدح تو
همچو طوطی در زبان سحرالبیان آمد پدید
من شکر خایم نه شاعر زانکه اندر کام من
شکر شکر ترا جای و مکان آمد پدید
لفظ و معنی بر زبان من ز اقبال ثنات
چون روان پاک و چون آب روان آمد پدید
این سخن چون طعنه در خاک خراسان می زند
شاید ار خاک مجیر از بیلقان آمد پدید
شاعران هستند لیکن آهن از زر خلاص
هم پدید آید چو سنگ امتحان آمد پدید
عید اضحی با هزاران امن و دولت بر درت
از در لطف خدای غیب دان آمد پدید
گاو گردون را بکن قربان که بر روی فلک
از پی قربان شاه کامران آمد پدید
در زمانه داد و عدل و ایمنی و خوشدلی
از سر آن خنجر عالم ستان آمد پدید
تا شود در خط ز خود همچون عتابی آنکه گفت
کز میان سنگ خارا پرنیان آمد پدید
تا نگوید هیچ صاحب حس که اندر خانقین
لاله نعمان ز شاخ ارغوان آمد پدید
چار رکن خانه اقبال تو خالی مباد
زان سه نوبت کز ملوک باستان آمد پدید
جاودان چون خضر اندر ملک اسکندر بزی
زانکه دین را از تو عمر جاودان آمد پدید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید
که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
چگونه از در دل در شوم که دستم گیر
که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست
چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
وصال او نکنم طمع از آنکه می دانم
که عاشقان نشوند از زمانه برخوردار
به خار عشق ویم گر چه بهر دشمن و دوست
چو گل به خنده خونین درم شبی صد بار
در آن هوا که همای وصال او نپرید
عقاب فتنه در آن ناحیت گرفت قرار
چه شوخ دیده کس است که او شاخ عشوه او
بجز شکوفه بی دولتی نیارد بار
کدام لب که ازو بوی جان نمی آید
ز بس که جان به لب آورد دست فرقت یار
رسید کوکبه سعد بر جنیبت گل
مثال داد جهان را به فر و عدل بهار
بنفشه را گل سوری مگر به خرده گرفت
که مانده بر سر یک پای بهر استغفار
چو دید سبزه که گل پای در رکاب آورد
کشید نیمچه یعنی که خسروست سوار
بسوخت خون دل خویش لاله تا دانست
که در جهانش بقا اندکست و غم بسیار
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تو بی زنهار
زبان سوسن آزاد گنگ ماند چو دید
که با حریف جهان خامشی به از گفتار
به سمع لاله رسید آنکه غنچه پیکان ساخت
دلش چو سینه من گشت از نهیب فگار
عروس سبزه چو در جلوه شد به مجلس گل
ز سیم خام طبقها شکوفه کرد نثار
به باغ بلبل ازین پس ز بهر فتوی عیش
ثنای خسرو عالی نسب کند تکرار
سپهر قطب معالی روان قالب عقل
مسیح ملت ملک اختر سپهر تبار
محمد بن روادی که باز مرتبتش
بر آشیانه روحانیان گرفت قرار
کلید گنج هنر کاتش بلارک او
درون معرکه هست اژدهای جان او بار
چو تیر چار پرش سر برد به حلق عدو
سه روح خصم برون آید از ره سوفار
ز رشگ حمله گرمش سلاح دار سپهر
به جای تیغ ببستست بر میان زنار
در آن زمان که شود روی طارم ازرق
ز گرد اسب یلان تیره در صف پیکار
ز بیم ناوک گردان زمانه را بینی
کشیده سر به تن تیره در کشف کردار
جهان به حیله دم اندر کشیده چون نقطه
اجل به کینه دهن باز کرده چون پرگار
شود ز خون یلان همچو پای کبک دری
میان معرکه سیمرغ مرگ را منقار
تبارک الله کان روز خسرو عادل
چگونه زود بر آرد ز جان خصم دمار
ظفر گرفته عنانش ندا کند در صف
زهی مظفر پیروز بخت خصم شکار
در آن مهم که میان دو صف پدید آید
یقین بدانکه سر تیغ اوست کارگزار
حدیث اوست کنون در کتابخانه چرخ
حدیث رستم دستان به کلبه عطار
ز گرز او کند ایام شربتی شافی
هر آنگهی که شود شخص مملکت بیمار
پریر بود که در هم شکست چون دفتر
صفی به حیله و فن راست کرده چون طومار
به لوری از هنر او و لور گندی خصم
نبات خون آلودست و ابر طوفان بار
سپهر حقه صفت شد زمانه حلقه بگوش
که تا کند چو زمانه به بندگیش اقرار
ز بیم بخشش او عالم ستم پیشه
نهفت زر و گهر در دل جبال و بحار
جهان پناها! من عاجزم ز مدحت تو
که هست بر دلم از مکر حاسدان آزار
به بارگاه تو از بنده نقلها کردند
کزان نشست بر اطراف خاطر تو غبار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببافت قدرت او هفت پرده از زنگار
به صنع او که ببست از پی صلاح ابد
دریچه های فلک را به آتشین مسمار
به امر او که ز کاف و ز نون پدید آورد
بسیط خاکی و اشکال گنبد دوار
به لطف قبه اعظم به قدر عرش مجید
به حسن و زینت جنت به قهر و سطوت نار
به جاه و جای ملایک به قرب روح قدس
به حرمت شب قدر و به حق روز شمار
به امر و نهی و به وعد و وعید مصحف مجد
که هست فاتحه اش گنج نامه اسرار
به حق صفوت آدم که از نتیجه اوست
درین نشیمن خاک از وجود خلق آثار
به رتبت نفس پاک عیسی مریم
به معجز سخن خوب احمد مختار
به صدق یوسف مصری و بی گناهی گرگ
به نغمه خوش داود و لحن موسیقار
به عابدان که جهان را نکرده اند قبول
به عارفان که صفا را نکرده اند انکار
به عدل و عفت بوبکر و عمر خطاب
به شرم و صولت عثمان و حیدر کرار
به جود حاتم طائی و حلم احنف قیس
به زهد بوذر و تقوی جعفر طیار
به خاک تیره شمایل به نار نور نمای
به باد نادره صنعت به آب نوشگوار
به تیغ فتنه نشان تو کز مهابت اوست
که از نهال حوادث نه بیخ ماند و نه بار
به دولت تو که سیارگان هفت سپهر
برو سعادت و تأیید کرده اند ایثار
به نعمت تو که هستند اسیر منت او
مجاوران جناب سپهر آینه دار
به هیبت تو که آتش کند ز چشمه آب
به رحمت تو که سوسن دهد ز سینه خار
به ساغرت که ازو آب کوثرست خجل
به مرکبت که برو سعد اکبرست سوار
به حزم و عزم رکاب و عنان فرخ تو
که روزگار مسیرند و آفتاب مدار
به مجلس تو که ناهید را ز هیبت اوست
قدی چو چنگ دو تا و تنی چو زیر نزار
به جان پاک تو ای معدن سخا و سخن
به خاک پای تو ای مرکز سکون و وقار
که بنده تو مجیر از هر آنچه گفت حسود
خبر ندارد و بر خاطرش نکرد گذر
گر آگهی است ورا زین سخن بدان که شدست
ز لطف و رحمت پروردگار حق بیزار
و گر بخفت شبی بر خلاف دولت تو
مباد دیده اقبال و بخت او بیدار
سپهر قد را! امروز شعر مدح ترا
به فر طبع من از جرم مشتری است شعار
میان عقد کند زان گهر عروس بهشت
که بحر خاطر پاک من افگند به کنار
سخنوری چو من الحق به حضرت تو سزد
از آنک نغمه بلبل خوش آید از گلزار
نو آفریده ام از دل شعار مدحت تو
که هست کار من این طرز تازه در اشعار
دعا به آخر مدح تو زان نمی گویم
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع هم به مهره مار
تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟
که درجهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست وآب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار
خلیفه را پسری! گر چه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویست مصری خوار
نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش
عطاردش قلم آورد و مشتری دستار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
سیاه رویم ازو کرباند مده
شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع هم به مهره مار
تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟
که درجهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست وآب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار
خلیفه را پسری! گر چه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویست مصری خوار
نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش
عطاردش قلم آورد و مشتری دستار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
سیاه رویم ازو کرباند مده
شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
قدر ترا مرتبه ای استوار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
دوش که شد ماه نهان در غبار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه اشگبار
گفت که ای غمزده اشتیاق
گفت که ای شیفته روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه خود شرمگین
هم تو ز اندیشه خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب برکنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه همتش ایمان پذیر
آینه دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه آسمان
وی به شرف عاطفه کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن عدد عار به نقش بهار
آن به جران رود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گر چه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه تر نیزه جوشن حریر
غنچه تر حربه آتش گذار
صفحه نرگس چو لباس قلم
رسته گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه پیل مست
بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
چون بر سد حله باد خزان
آنهمه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گر چه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گر چه نگیرد شکار
بنده شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو بر گمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه فردا و دی
تا بود ار کارش پیرار و پار؟
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار
آن مه نو روی نمود آشکار
طالع دولت شده بی اطلاع
اختر خوبی زده بی اختیار
سنبل تر بافته بر سنبله
گوشه شب تافته بر گوشوار
بوی گلش فتنه صد گلستان
فتنه لبش آفت صد قندهار
بر گهر از لعل بر آورده سر
بر قمر از زلف فرو هشته قار
یک نفس و صد سخن رشگ سوز
یک نظر و صد مژه اشگبار
گفت که ای غمزده اشتیاق
گفت که ای شیفته روزگار
غمزدگان را نه چنین است رسم
شیفتگان را نه چنین است کار
من ز برت دور و تو از من صبور
شاد زی ای عاشق پرهیزگار
تا کی ازین دوری بی داوری
تا کی ازین خرده بی اعتذار
یار به صد غمزه ملامت شمر
من به صد اندیشه غرامت شمار
هم ز تو آوازه خود شرمگین
هم تو ز اندیشه خود شرمسار
او شده بر زخم دلم تنگدست
زخمه غم ریخته بر من هزار
من شده در پرده دل تنگ عیش
راز سرایان به غزل زار زار
وای من خسته ز هجران یار
از غم دل دور نه دل در کنار
بار جفا بر من و من مستمند
سوز عنا در دل و دل سوگوار
جفت دل و دل به تقاضای جفت
یار تن و تن به تمنای یار
تن ز دل و دل ز هوس در زیان
او ز من و من ز طرب برکنار
محنت جان یافته محنت نشان
انده دل ساخته انده گسار
کار من از سوزش سودای او
شب به شب و روز به روز انتظار
دود نفس در دل و دل دود رنگ
خون جگر در لب و لب خون گذار
گل شده و دیده ز غم پر گلاب
می شده و سر ز هوس بر خمار
گه دل آزرم من اندوه جوی
گاه نه آزرم و دل اندوه خوار
این منم این از غم جانان خویش
با جگر خسته و جان فگار
این چه دلست این که منم زو به درد
وین چه گلست این که منم زو به خار
روی طرب نیست ازین پس مرا
روی من و خاک در شهریار
مفتخر اهل هنر سیف دین
آنکه بدو کرد جهان افتخار
داعیه همتش ایمان پذیر
آینه دولتش آیین نگار
ای به علو سابقه آسمان
وی به شرف عاطفه کردگار
قهر ترا حکم قضا قهرمان
ناز ترا امر قدر پرده دار
دولت تو هست بهار وجود
وآن عدد عار به نقش بهار
آن به جران رود شود دست سود
این به جهان دیر شود پایدار
گر چه کند خیل بهاران به باغ
بر لب جوی و طرف جویبار
پایگه سلطنت از پیلگوش
کوکبه معرکه از کوکنار
تاج نشاط از طبق ارغوان
تخت نشاط از ورق جویبار
سبزه تر نیزه جوشن حریر
غنچه تر حربه آتش گذار
صفحه نرگس چو لباس قلم
رسته گلبن چو گروه سوار
برق و سحاب آینه پیل مست
بید و سمن مقرعه و ذوالفقار
چون بر سد حله باد خزان
آنهمه اشکال کند تار و مار
در شکند عرصه گه اعتراض
زار کند کارگه کارزار
بخت جوان تو که عبد بقاست
هست درین ملک قدیمی شعار
رفته به تمهید قضا و قدر
با ازلش تا به ابد زینهار
گر چه جهان رخنه شود در عدم
ور چه فلک خسته شود در گذار
کم نشود جاه ترا احتشام
کم نشود قدر ترا اقتدار
شیر گشاینده سگ خاص تست
داغ تو بر وی چو سگ داغ دار
از نظر خوان کرم چون شکار
رد مکنش گر چه نگیرد شکار
بنده شاهست به عذر آمده
همت شاهانه برو بر گمار
خواه بخوان خواه بران از کرم
خواه مخوان خواه به عفوت سپار
تا نشود خرده خردان بزرگ
عفو بزرگان نشود آشکار
تا بود اندیشه فردا و دی
تا بود ار کارش پیرار و پار؟
باد به مهر تو قمر را مسیر
باد به کام تو فلک را مدار
فهم تو بر ستر فلک مطلع
وهم تو بر سر ملک هوشیار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
ای لعل تو دستگیر شکر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
واداشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هرماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش را مسخر
در خطه عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده دل شود توانگر
در پنجره عدم جهد روح
از ناوک پنجه دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بر یغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکباش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
برفست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هوالله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
وی جزع تو پایمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دام
هم لعل ترا ستاره در بر
واداشته ای مه فلک را
در چنبر زلف لاله پرور
هرماه نحیف از آن شود ماه
تا بو که برون جهد ز چنبر
کس را ز تو نیست از تر و خشک
الا لب خشک و دیده تر
طفلی تو و بر لبت حلالست
خون دل ما چو شیر مادر
یک روز بخند با حریفان
تا خون گرید زرشگ شکر
یک راه بر آی گرد مجلس
تا خاک کند ستاره بر سر
بر نه به لبم لب، ار ندیدی
در چشمه آتش آب کوثر
دریاب مجیر را که چون او
با عشق تو کم شود مجاور
هر چند که آمدند با تو
نه چرخ و سه روح و چار گوهر
با فر خدایگان به آمد
از هشت بهشت هفت کشور
فهرست جلال و شاه اعظم
قانون کمال و سعد اکبر
جم ملکت و جام بین منوچهر
افلاطون فکر و آسمان فر
عیسی نفسی که پای عرشش
از قمه کرسی است برتر
عالم به سجل و خط تأیید
ملکی است به نام او مقرر
اقبال ازل به طوع و رغبت
در شکل کلاه اوست مضمر
سبحان الله که مشکل عقل
چون گشت بنانش را مسخر
در خطه عفو او درختی است
چون طوبی سبز و سایه گستر
در ورطه خشم او نهنگی است
آتش دندان و اژدها خور
زیر تتق سپهر چون او
کم دید عروس ملک شوهر
در صحن سرای کبریایش
نزهتگاهی است گوی اغبر
در بزم جلال جانفزایش
نرگس دانی است چرخ اخضر
در نسخت بیت های مدحش
از بهر شرف شود مکرر
روزی که شوند تنگ میدان
از حادثه قضا دو لشکر
در آتش حمله های گردان
چون برگ سمن شود سمندر
ز آسیب اجل گسسته بینی
جوهر ز عرض عرض ز جوهر
از خاک کنند باد پایان
این گنبد آبگون مزور
چون بید بنان شود بعینه
بازوی یلان ز تیر و خنجر
سر کیسه گشاده نسر طایر
تا کاسه سر برد بدو در
صف های کشیده همچو طومار
در هم شکنند همچو دفتر
در معرکه رند استخوان رند
از پرده دل شود توانگر
در پنجره عدم جهد روح
از ناوک پنجه دو صفدر
بر سوگ شود سیاه جامه
این کهنه عروس سبز چادر
بر یغلق شاه بینی آن روز
جبریل امین فگنده شهپر
گردون چو نثار بر رکباش
دامن دامن فشانده اختر
آواز بلند کرده کیوان
کای میوه شاخ طوس و نوذر
رایات تو تا ابد چنین باد
منصور و مؤید و مظفر
ای ملک تو بر ازل مقدم
وی نسل تو از ابد مؤخر
خاقان لقبی نه یاسمین ملک
سلطان نسبی نه نرگس افسر
هر روز برید اهل مشرق
باشد بر شاه قرص انور
یعنی که چو سنجر از میان شد
برفست کسی به جای سنجر
سوگند به صانعی که گردون
در حلقه حکم اوست مضطر
پاکی که ازوست مرکز خاک
چون مهره فتاده در مششدر
کان خضر صفت تویی که گیری
آفاق به تیغ چون سکندر
مگذار که داعیان اقبال
مانند ز تو چو حلقه بر در
خواند همه شب ثنای جانت
الحمد چو قل هوالله از بر
با لطف تو زود خواهد آمد
آذار به دستبوس آذر
با خشم تو زود خواهد افروخت
از پیرهن بنفشه آذر
زنهارم ده که خاطرم را
زین بیش سخن نشد میسر
گر بنده به رسم خدمت شاه
نامد چو سخنوران دیگر
معذور بود که بزم خسرو
دریا صفت است و بنده لنگر
خود زشت بود که گاو ریشی
آید ببر تو رخت بر خر
در بزم تو باد پیش ناهید
از قرصه آفتاب ساغر
مدح تو نوشته تا قیامت
فربه سخنان به کلک لاغر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر
گرم درآی و دم مده باده بیار و غم ببر
چند به خنده های خوش گریه من طلب کنی
گریه شمع می طلب خنده صبح می نگر
عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من
پس من موی گشته را جام می آر تا به سر
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر
همچو پیاله بی تو من خون جگر گریستم
چون تو درآمدی بده خون پیاله بی جگر
خاک توام چه می خوری آب به کاسه سرم
کوزه آب لعل خور برره قول کاسه گر
شمع مخواه به ز من زانکه منم چو شمع تو
روز بمرده تا به شب سوخته شام تا سحر
نقل مرا باز وجه از چه زنیم بوسه ای
معنی خنده از لبت پسته نماید از شکر
داز من سه گانه ای گر چه ندارم از تو من
از تر و خشک در جهان جز لب خشک و چشم تر
من که چو دست سوخته دارمت از چه هر نفس
از سگ پای سوخته حال دلم کنی بتر
در پی زر به سر چو آب از پی آن دوم که او
با چو تو نقره ای کند کار دلم چو آب زر
بی نظرت نشسته ام یک دل و صد هزار غم
هم نبود غم ار کند شاه به سوی ما نظر
شاه سپهر بارگه خسرو عرش مرتبت
مقطع خطه کرم شحنه عالم هنر
گرم درآی و دم مده باده بیار و غم ببر
چند به خنده های خوش گریه من طلب کنی
گریه شمع می طلب خنده صبح می نگر
عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من
پس من موی گشته را جام می آر تا به سر
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر
همچو پیاله بی تو من خون جگر گریستم
چون تو درآمدی بده خون پیاله بی جگر
خاک توام چه می خوری آب به کاسه سرم
کوزه آب لعل خور برره قول کاسه گر
شمع مخواه به ز من زانکه منم چو شمع تو
روز بمرده تا به شب سوخته شام تا سحر
نقل مرا باز وجه از چه زنیم بوسه ای
معنی خنده از لبت پسته نماید از شکر
داز من سه گانه ای گر چه ندارم از تو من
از تر و خشک در جهان جز لب خشک و چشم تر
من که چو دست سوخته دارمت از چه هر نفس
از سگ پای سوخته حال دلم کنی بتر
در پی زر به سر چو آب از پی آن دوم که او
با چو تو نقره ای کند کار دلم چو آب زر
بی نظرت نشسته ام یک دل و صد هزار غم
هم نبود غم ار کند شاه به سوی ما نظر
شاه سپهر بارگه خسرو عرش مرتبت
مقطع خطه کرم شحنه عالم هنر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
عمر به پای شد ز غم چون که نشد غمم به سر
الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر
در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم
از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر
با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام
تا فلک کمان کشم کرد چو سایه پی سپر
این فلک فضولیم کاسه کجا برم مرا
بر سر خوان همی نهد غصه بجای نیشکر
در طلب دم خوشم لیک ز روی ناخوشی
بخل همی کند قضا با چو منی بدین قدر
ساز طرب ز ساز خود خاص به زیر چرخ شد
هست سماع همدمی زیر میانه بر زبر
خاطر من که جام جم از خم اوست جرعه ای
گشت ز جام آسمان راست چو جرعه بی خطر
هست مرا دلی ز غم پشت شکسته چون کمان
نی غلطم که در بلا روی نهاده چون سپر
سوخته خرمن غمم رویم از آن چو کاه شد
جو بجو از رخم ببین بر ره کهکشان اثر
شکل دو کون دیده ام زین دو درم جفا دهاد
ار برود عنایتی از در شاه دادگر
دایه طفل خسروی مایه لطف ایزدی
دیده شخص مردمی مردم دیده ظفر
کوه رکاب بحر دل صاعقه تیغ ابر کف
سرور مشتری لقا خسرو آسمان سیر
قطب جلال و رکن دین سایه حق محمد آن
کز دل اوست ده یکی سقف سپهر هفت در
بحر که هفت بود ازو همچو بهشت هشت شد
کوست گه سخا ز کف ساخته قلزمی دگر
نیست عجب اگر بود از چه ز صیت قدر او
همچو صدف بر آسمان اختر روز کور و کر
جرعه خور جلال او هست سپهر شیشه سان
جز به زمان و عهد او شیشه که دید جرعه خور
تیغ دو روی یک زبان در کف او گه وغا
داده به نیک گوهری مالش خصم بدگهر
چنبر آفتاب را رشته نور بگسلد
روزی اگر نیفگند سایه به آفتاب بر
زانکه بصر محفه شد بهر غبار موکبش
هست در اطلس سیه شکل محفه بصر
کافر نعمت ترا یعنی خصم ناکست
نوح قضا به صد زبان گفت که رب لاتذر
ملک به کام کی شود؟ تا نشود به حکم او
عنقا دایه کی شود؟ تا نرسد به زال زر
خاک سیه ز قهر او پای بپای می رود
وقتی ارش نواختی با زر سرخ سر بسر
گر چه وکیل خرج از در او شد آسمان
از در اوست خوان او روزی خوار و ریزه بر
نیست حقیر ذات او بی سر و کار سلطنت
عیسی آسمان نشین نیست یتیم بی پدر
هیچ کسی نساختست از پی عشرت جهان
پرده مکرمت جز او زیر سپهر پرده در
ناگزر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش
زانکه بود زمانه را زآتش و آب ناگزر
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کاب حیوة را دمش مایه دهی است معتبر
قرص قمر بهر مهی چرخ دو نیمه زان کند
تا به سگان او دهد نیمه قرصه قمر
گشت هزار دل ز غم زیر و زبر چو آسمان
تا به چه زهره آسمان بر زبرش کند گذر؟
ای گه بزم طبع تو عیسی آفتاب دل
وی گه رزم تیغ تو شعله آسمان شرر
تاجوران عهد را سروری ار چه دور شد
نام تو بر سر آمده ست از همه هیچ غم مخور
باز به از خروس گشت از ره معنی ار چه شد
تارک باز بی کله فرق خروس تاجور
ذات ترا زمانه هم باز شناسد از خسان
عقل دم مسیح را فرق کندز بانگ خر
چرخ که در رکاب تو همچو قلم به سر دود
از پی حرز جان کند لوح ثنای تو زبر
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور
چرخ نهاد در میان حلقه آفتاب را
تا تو چو حلقه ای نهی بهر میانش بر کمر
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند از تو به چار میخ در
رو که ز عرش برتری زانکه به زیر پای خود
عرش نهاد کرسیی تا به تو بر رسد مگر
ز آرزوی غلامیت زهره بدل همی کند
زخمه به تیغ زخم زن دوک به تیر دل شکر
تاج دها من آن کسم کز ره نطق پروری
شیفته منند بس معکتفان بحر و بر
خواجه بزرگ نه فلک با همه خردکاریش
کرد ز رشگ این سخن در خوی سرد مستقر
هست سزای مدح تو خاطر من نه مهر و مه
کالت رخت روستم رخش کشد نه شیر نر
ختم برین دعا کنم زانکه به بارگاه تو
دست کسی نمی رسد جز به دعای مختصر
الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر
در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم
از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر
با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام
تا فلک کمان کشم کرد چو سایه پی سپر
این فلک فضولیم کاسه کجا برم مرا
بر سر خوان همی نهد غصه بجای نیشکر
در طلب دم خوشم لیک ز روی ناخوشی
بخل همی کند قضا با چو منی بدین قدر
ساز طرب ز ساز خود خاص به زیر چرخ شد
هست سماع همدمی زیر میانه بر زبر
خاطر من که جام جم از خم اوست جرعه ای
گشت ز جام آسمان راست چو جرعه بی خطر
هست مرا دلی ز غم پشت شکسته چون کمان
نی غلطم که در بلا روی نهاده چون سپر
سوخته خرمن غمم رویم از آن چو کاه شد
جو بجو از رخم ببین بر ره کهکشان اثر
شکل دو کون دیده ام زین دو درم جفا دهاد
ار برود عنایتی از در شاه دادگر
دایه طفل خسروی مایه لطف ایزدی
دیده شخص مردمی مردم دیده ظفر
کوه رکاب بحر دل صاعقه تیغ ابر کف
سرور مشتری لقا خسرو آسمان سیر
قطب جلال و رکن دین سایه حق محمد آن
کز دل اوست ده یکی سقف سپهر هفت در
بحر که هفت بود ازو همچو بهشت هشت شد
کوست گه سخا ز کف ساخته قلزمی دگر
نیست عجب اگر بود از چه ز صیت قدر او
همچو صدف بر آسمان اختر روز کور و کر
جرعه خور جلال او هست سپهر شیشه سان
جز به زمان و عهد او شیشه که دید جرعه خور
تیغ دو روی یک زبان در کف او گه وغا
داده به نیک گوهری مالش خصم بدگهر
چنبر آفتاب را رشته نور بگسلد
روزی اگر نیفگند سایه به آفتاب بر
زانکه بصر محفه شد بهر غبار موکبش
هست در اطلس سیه شکل محفه بصر
کافر نعمت ترا یعنی خصم ناکست
نوح قضا به صد زبان گفت که رب لاتذر
ملک به کام کی شود؟ تا نشود به حکم او
عنقا دایه کی شود؟ تا نرسد به زال زر
خاک سیه ز قهر او پای بپای می رود
وقتی ارش نواختی با زر سرخ سر بسر
گر چه وکیل خرج از در او شد آسمان
از در اوست خوان او روزی خوار و ریزه بر
نیست حقیر ذات او بی سر و کار سلطنت
عیسی آسمان نشین نیست یتیم بی پدر
هیچ کسی نساختست از پی عشرت جهان
پرده مکرمت جز او زیر سپهر پرده در
ناگزر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش
زانکه بود زمانه را زآتش و آب ناگزر
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کاب حیوة را دمش مایه دهی است معتبر
قرص قمر بهر مهی چرخ دو نیمه زان کند
تا به سگان او دهد نیمه قرصه قمر
گشت هزار دل ز غم زیر و زبر چو آسمان
تا به چه زهره آسمان بر زبرش کند گذر؟
ای گه بزم طبع تو عیسی آفتاب دل
وی گه رزم تیغ تو شعله آسمان شرر
تاجوران عهد را سروری ار چه دور شد
نام تو بر سر آمده ست از همه هیچ غم مخور
باز به از خروس گشت از ره معنی ار چه شد
تارک باز بی کله فرق خروس تاجور
ذات ترا زمانه هم باز شناسد از خسان
عقل دم مسیح را فرق کندز بانگ خر
چرخ که در رکاب تو همچو قلم به سر دود
از پی حرز جان کند لوح ثنای تو زبر
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور
چرخ نهاد در میان حلقه آفتاب را
تا تو چو حلقه ای نهی بهر میانش بر کمر
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند از تو به چار میخ در
رو که ز عرش برتری زانکه به زیر پای خود
عرش نهاد کرسیی تا به تو بر رسد مگر
ز آرزوی غلامیت زهره بدل همی کند
زخمه به تیغ زخم زن دوک به تیر دل شکر
تاج دها من آن کسم کز ره نطق پروری
شیفته منند بس معکتفان بحر و بر
خواجه بزرگ نه فلک با همه خردکاریش
کرد ز رشگ این سخن در خوی سرد مستقر
هست سزای مدح تو خاطر من نه مهر و مه
کالت رخت روستم رخش کشد نه شیر نر
ختم برین دعا کنم زانکه به بارگاه تو
دست کسی نمی رسد جز به دعای مختصر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
پرده مستان نواخت زخمه باد سحر
باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
دایره بزم را نقطه چو از خال تست
ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک
شهری در پای تو کشته شود سر بسر
رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی
خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!
خاک شدم پیش تو جرعه خاصت مراست
زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور
چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به
تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر
گر نه ربابم مرا زخم مزن بر میان
با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر
چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن
زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر
از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست
ای دو دل آخر بر آر کام من از یک شکر
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دو روی گه چو ترازو دو سر
خار به زر نه مرا زانکه من اکنون چو گل
زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر
خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای
کو کند این کار من با تو به از آب زر
همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا
گویم چون برگ گل از سر زر در گذر
بر در تو آفتاب آینه صورت شده است
تا دود آیینه وار در طلبت در بدر
سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب
کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر
مردم چشم منی پس تو ز نامردمی
کار مرا کژمکن از خم ابرو بتر
می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی
می خور و از من مکن همچو من از می حذر
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار
باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
گوشه دل گر خوری شاید کاقطاع تست
جان به نظر کن که کرد شاه سوی وی نظر
قلزم دجله عطا مهدی دجال بند
کسری جمشید جام خسرو خورشید فر
بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر
شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر
باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
دایره بزم را نقطه چو از خال تست
ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک
شهری در پای تو کشته شود سر بسر
رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی
خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!
خاک شدم پیش تو جرعه خاصت مراست
زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور
چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به
تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر
گر نه ربابم مرا زخم مزن بر میان
با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر
چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن
زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر
از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست
ای دو دل آخر بر آر کام من از یک شکر
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دو روی گه چو ترازو دو سر
خار به زر نه مرا زانکه من اکنون چو گل
زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر
خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای
کو کند این کار من با تو به از آب زر
همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا
گویم چون برگ گل از سر زر در گذر
بر در تو آفتاب آینه صورت شده است
تا دود آیینه وار در طلبت در بدر
سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب
کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر
مردم چشم منی پس تو ز نامردمی
کار مرا کژمکن از خم ابرو بتر
می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی
می خور و از من مکن همچو من از می حذر
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار
باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
گوشه دل گر خوری شاید کاقطاع تست
جان به نظر کن که کرد شاه سوی وی نظر
قلزم دجله عطا مهدی دجال بند
کسری جمشید جام خسرو خورشید فر
بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر
شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش
به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش
مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش
به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را
اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش
ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد
چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش
ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم
که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش
برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی
چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش
اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود
کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش
ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم
نکو چشمی است این، یارب! ز چشم بد نگهدارش
نمی کردم فغان زین بیش چون از سر گذشت آبم
من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش
دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل
خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خر به گل درماند از ناز بخروارش
غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی؟
که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغازش
کبوتر وار بر پرد دلم از سینه پر غم
چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش
غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت
برآید ناله صد بی گناه از زیر هر تارش
چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید
که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش
به چشم و غمزه جادو جهان بر خلق بفروشد
بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش
جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت
که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش
گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد
فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش
نصیرالحق والمله خداوندی فلک قدری
که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش
درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد
که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر، بارش
زمام دولت باقی به دست او از آن آمد
که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش
رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش
بود در زینها حق کسی کآمد به زنهارش
سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد
از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش
اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه گیتی
حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش
کسی کز دفتر عصیان او یک سطر برخواند
سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش
چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد
که گر خواهد و گرنی هم بباید خورد ناچارش
اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی
به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش
و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی
به میدان درگه جولان ببین بر خنگ رهوراش
چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن
خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش
تعالی الله چه دولتیار شخصست او که در عالم
به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش
گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را
مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش
ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی
هزارن جان خوش چون جان من برخی گفتارش
بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد
ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش
ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا
چو خندد تیغ پرگوهر به دست ابر کردارش
سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد
که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش
یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت
رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش
هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند
که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش
نگون شد رایت بدعت و لیک از زخم شمشیرش
فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش
ارگ خصمش ز رشگ دولت او خون نمی گرید
بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش
و گر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش
اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی
طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش
جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور
گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش
پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا
چه می خونی بدان لفظی که خواندی پار و پیرارش
بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد
که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضر وارش
جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت
که بادا سایه آن پیر بر سر مانده هموارش
رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه
بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش
به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش
به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش
جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد
کنون ما و می و گلبرگ و زیر و ناله زارش
میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش
گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تاتارش
ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل
شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش
مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش
ازو پذرفته طاعتهای با اخلاص دادارش
پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجر
موافق گشته در هر کار دور چرخ دوراش
خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد
مسلم داری از دوران گردون ستمکارش
چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد
بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش
به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش
مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش
به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را
اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش
ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد
چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش
ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم
که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش
برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی
چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش
اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود
کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش
ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم
نکو چشمی است این، یارب! ز چشم بد نگهدارش
نمی کردم فغان زین بیش چون از سر گذشت آبم
من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش
دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل
خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خر به گل درماند از ناز بخروارش
غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی؟
که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغازش
کبوتر وار بر پرد دلم از سینه پر غم
چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش
غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت
برآید ناله صد بی گناه از زیر هر تارش
چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید
که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش
به چشم و غمزه جادو جهان بر خلق بفروشد
بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش
جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت
که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش
گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد
فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش
نصیرالحق والمله خداوندی فلک قدری
که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش
درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد
که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر، بارش
زمام دولت باقی به دست او از آن آمد
که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش
رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش
بود در زینها حق کسی کآمد به زنهارش
سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد
از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش
اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه گیتی
حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش
کسی کز دفتر عصیان او یک سطر برخواند
سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش
چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد
که گر خواهد و گرنی هم بباید خورد ناچارش
اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی
به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش
و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی
به میدان درگه جولان ببین بر خنگ رهوراش
چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن
خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش
تعالی الله چه دولتیار شخصست او که در عالم
به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش
گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را
مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش
ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی
هزارن جان خوش چون جان من برخی گفتارش
بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد
ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش
ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا
چو خندد تیغ پرگوهر به دست ابر کردارش
سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد
که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش
یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت
رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش
هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند
که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش
نگون شد رایت بدعت و لیک از زخم شمشیرش
فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش
ارگ خصمش ز رشگ دولت او خون نمی گرید
بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش
و گر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش
اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی
طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش
جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور
گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش
پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا
چه می خونی بدان لفظی که خواندی پار و پیرارش
بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد
که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضر وارش
جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت
که بادا سایه آن پیر بر سر مانده هموارش
رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه
بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش
به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش
به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش
جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد
کنون ما و می و گلبرگ و زیر و ناله زارش
میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش
گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تاتارش
ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل
شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش
مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش
ازو پذرفته طاعتهای با اخلاص دادارش
پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجر
موافق گشته در هر کار دور چرخ دوراش
خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد
مسلم داری از دوران گردون ستمکارش
چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد
بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
کشورستان راستین کاقبال سلطان خواندش
صاحبقرانی کاسمان خورشید احسان خواندش
آن صف شکن کاندر وغا از رمح سازد اژدها
آن خسرو آصف صفا کآصف سلیمان خواندش
خورشید همچون گوی زر از کنج مشرق هر سحر
بیرون کند سر تا مگر خسرو به میدان خواندش
در عالم فتح و ظفر آنجا رسیدش فخر و فر
کز لطف تأیید قدر گردون قدر خان خواندش
دل را شفا دین را شرف در معانی را صدف
آن کآسمان در صدر و صف دریای عمان خواندش
خورشید رخ پنهان کند جایی که او احسان کند
ثور و حمل بریان کند گر چرخ مهمان خواندش
تیر فلک وقت سخن گر بیندش در انجمن
او نیز بی شک همچو من حسان و سحبان خواندش
چون تاخت تیر اندر کمان بسته میان بگشاده ران
دستان شمر گفتار آن کو پور دستان خواندش
تا دیدش اندر بزم و زین از آسمان روح الامین
از دل هزاران آفرین هر لحظه بر جان خواندش
چون کار بابور افگند در آسمان شود افگند
سندان چو با زور افگند عاقل سپندان خواندش
مرد از نهیبش زن شود بهرام بر بط زن شود
تیغ عدو سوزن شود چون سوی جولان خواندش
ذاتش ز رفعت در جهان با مشتری دارد قران
سلطان گردون هر زمان صاحبقران زان خواندش
شاهی است اقلیدس گشا آصف سخن حاتم سخا
کاقبال در صف وغا سام نریمان خواندش
هر کس که اندرشان او مدحی سراید آن او
با غایت احسان او اقبال حسان خواندش
چون مادح از فر گویدش وز بخشش زر گویدش
حق است اگر خور گویدش کفرست اگر کان خواندش
گر چه نپذرفتم ز کس تا بوده ام دنیای خس
کانکس که دنیا جست و بس هشیار، نادان خواندش
از وی صلت پذرفته ام در مدیحش سفته ام
راه دعا بگرفته ام تا بخت سلطان خواندش
تا بلبل از طرف چمن بر شاخ گل سازد وطن
وندر سخن صاحب سخن مرغ غزل خوان خواندش
کام دلش بادا به کف بختش گرفته در کنف
زانسان که گردون از شرف سلطان ایران خواندش
صاحبقرانی کاسمان خورشید احسان خواندش
آن صف شکن کاندر وغا از رمح سازد اژدها
آن خسرو آصف صفا کآصف سلیمان خواندش
خورشید همچون گوی زر از کنج مشرق هر سحر
بیرون کند سر تا مگر خسرو به میدان خواندش
در عالم فتح و ظفر آنجا رسیدش فخر و فر
کز لطف تأیید قدر گردون قدر خان خواندش
دل را شفا دین را شرف در معانی را صدف
آن کآسمان در صدر و صف دریای عمان خواندش
خورشید رخ پنهان کند جایی که او احسان کند
ثور و حمل بریان کند گر چرخ مهمان خواندش
تیر فلک وقت سخن گر بیندش در انجمن
او نیز بی شک همچو من حسان و سحبان خواندش
چون تاخت تیر اندر کمان بسته میان بگشاده ران
دستان شمر گفتار آن کو پور دستان خواندش
تا دیدش اندر بزم و زین از آسمان روح الامین
از دل هزاران آفرین هر لحظه بر جان خواندش
چون کار بابور افگند در آسمان شود افگند
سندان چو با زور افگند عاقل سپندان خواندش
مرد از نهیبش زن شود بهرام بر بط زن شود
تیغ عدو سوزن شود چون سوی جولان خواندش
ذاتش ز رفعت در جهان با مشتری دارد قران
سلطان گردون هر زمان صاحبقران زان خواندش
شاهی است اقلیدس گشا آصف سخن حاتم سخا
کاقبال در صف وغا سام نریمان خواندش
هر کس که اندرشان او مدحی سراید آن او
با غایت احسان او اقبال حسان خواندش
چون مادح از فر گویدش وز بخشش زر گویدش
حق است اگر خور گویدش کفرست اگر کان خواندش
گر چه نپذرفتم ز کس تا بوده ام دنیای خس
کانکس که دنیا جست و بس هشیار، نادان خواندش
از وی صلت پذرفته ام در مدیحش سفته ام
راه دعا بگرفته ام تا بخت سلطان خواندش
تا بلبل از طرف چمن بر شاخ گل سازد وطن
وندر سخن صاحب سخن مرغ غزل خوان خواندش
کام دلش بادا به کف بختش گرفته در کنف
زانسان که گردون از شرف سلطان ایران خواندش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی
کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش
سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری
آب دهان جنسی مصرست در خورش
نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک
در کوزه فقاع همی کردم اندرش
تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت
زانکس که داشت آتش خاطر برابرش
آن مستحاضه خو که شب از اختر و شهاب
جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش
با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد
شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش
بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام
تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش
سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود
کز بام کعبه کاه رباید کبوترش
چون کوزه کهن شده بی آب ماند از آنک
در کار آب کاسه صفت بود ساغرش
یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی
گر طبع تیره آینه سازد سکندرش
در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست
ساز زنی است مطربه در زیر چادرش
تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز
او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش
این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود
تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش
تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد
ریح العقیم شد سخن طبع ابترش
نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک
گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش
روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت
زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش
این هندوی خصی که بجز دزدی سخن
هرگز نگشت بکر معانی مسخرش
مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد
هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش
چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم
زان کافتابه زر سرخست بی مرش
بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام
چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش
این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ
می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش
انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک
پیروزه دروغ بر آورد عبهرش
نامردمیش عادت از آن شد که از نخست
خر مهره بود مردمک نور گسترش
عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست
از مهر بسته پیش بصر مهره خرش
چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن
در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش
و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان
عنابیست خانه دلها ز شکرش
خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک
یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش
دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل
انگشت بر نهاده به حرف مزورش
قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن
دستی بریده از پی این زاد مادرش
دادم به مار مهره عزلت دو کون از آنک
در کام زهر افعی جهلست مضمرش
حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت
تا در شوم به آتش کین چون سمندرش
صفش به باد سحر بر درم که او
ذره است هم به باد درد صف لشکرش
این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی
کس برنداشت رنگ مگر زیبق از زرش
ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل
یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش
ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق
زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش
دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب
گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش
با دست چون رباب سر از جام می بتافت
تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش
خون جگر دهم به جهان سپید دست
تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش
با من قران کند که عطارد ز رشگ من
بگرفت دفتین و فرو شست دفترش
طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک
کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش
این قرص آسمان که تنور زمانه تافت
داند که من نیم ز پی نان، جری خورش
گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل
چون من کسی نواله نسازد از اخترش
دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست
هر چند بینم از ره صورت مزعفرش
هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من
گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش
زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند
دادم ز سینه نافه مشگ معطرش
چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان
آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش
شش گوشه جهان سخن با منست از آنک
بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهره من در مششدرش
تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر
گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش
چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک
میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش
خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست
یک نکته در کیابی لفظ مبترش
بر پای خویش تیشه زند تا به رغم من
بیند زمانه همدم پور درو گرش
چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق
بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش
می خواندش زمنه براهیم کعبه کن
تا خواند پور آزر شروان برادرش
گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب
ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش
چون می بریخت آب رخش معنیی که هست
چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش
یعنی امام مطلق داور نشان حق
کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش
خضر علوم افضل موسی صفا که هست
ملک سکندر آینه از عکس پیکرش
گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست
سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش
این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند
از چار بالش سیه و شکل محضرش
دست سیاه او شب آبستن است از آنک
انصاف زای کرد فلک تا به محشرش
زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است
نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش
تا ذات اوست قابله این عروس شرع
عیسی صفت بود بچه ماده و ترش
هست او بلال صورت و سلطان نه فلک
در رشگ پنج نوبت الله اکبرش
خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او
مهرش قبول کرد که خالی است در خورش
نه مدرسه است کعبه ثانی و دست او
پیدا به صورت حجرالاسود از درش
سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست
قطب و مجره رنگسه و جفت معبرش
هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست
ادریس درس گوی و محمد مجاورش
گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟
ور خلد نیست سدره چرا هست همرش؟
خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل
تا توتیا برد ز تراب مطهرش
زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست
دارالخلافه خواند سپهر مدورش
بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است
افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش
کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون
زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش
من در عذاب دوزخم از طعنه خسان
تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش
سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است
کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش
منبر حمل صفت شد واو آفتاب و جمع
پروین و آن دو دوحه عالی دو پیکرش
در صحن اوست بر که مگر چشمه خضر
کز حادثات دهر نیابی مکدرش
گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن
چون زلف یار من ز نسیم معطرش
چشم مرا بس آن شکن دلفریب او
گر یار نشکند سر زلف معنبرش
به بد ز عالم از پی این گشت چار سو
کامد به چشم، عالم شش سو محقرش
در صحن او به شکل مه چارده شبه است
نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش
کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر
از عکس شاخهای نرنج بر آورش
یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک
بر من ستم کند سر زلف ستمگرش
چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم
تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش
پرورده ام به خون جگر تا همی خورد
خون دلم دو شکر یاقوت پرورش
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک
خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
چون چشمه خضر شود آتش بر آنکه هست
ورد زبان، ثنای امام مطهرش
مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست
خورشید جز خریطه کش راش انورش
شاگرد فیض حق شد و در چشمه حیات
هر صبحدم معلم خضرست رهبرش
هارونی ثناش کند موسی کلیم
تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش
شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن
کو یاور حق است که حق باد یاورش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی
کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش
سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری
آب دهان جنسی مصرست در خورش
نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک
در کوزه فقاع همی کردم اندرش
تربد به شکل زیبق و بر آبدان گریخت
زانکس که داشت آتش خاطر برابرش
آن مستحاضه خو که شب از اختر و شهاب
جز دوک و بادریسه نیاورد بر درش
با سحرم ار زبانش چو صامت گرفته شد
شاید که رنگ از آب گرفته است خنجرش
بر پای سر نهاده چو چنبر نشسته ام
تا بینم از فلک چو رسن سر به چنبرش
سیمرغ وار گر دم عزلت زند چه سود
کز بام کعبه کاه رباید کبوترش
چون کوزه کهن شده بی آب ماند از آنک
در کار آب کاسه صفت بود ساغرش
یعنی چو پشت آینه خیزد سیاه روی
گر طبع تیره آینه سازد سکندرش
در طیلسان به صورت و شکل این رباب دست
ساز زنی است مطربه در زیر چادرش
تا همچو اسب ناخنه برداشتست باز
او ناخنی نگشته به گوهر ز استرش
این سبز خیمه همچو رسن تاب می رود
تا طیلسان طناب کند گرد حنجرش
تا طبع من ز مادر روح القدس بزاد
ریح العقیم شد سخن طبع ابترش
نامش به ننگ تهمت مریم شکست از آنک
گنگ آمد از مشیمه، مسیح سخنورش
روح الامینش همچو کمان گوشه گشته یافت
زان بر خدنگ خاطر من بست شهپرش
این هندوی خصی که بجز دزدی سخن
هرگز نگشت بکر معانی مسخرش
مهر عروس عزلت اگر ملک جم دهد
هم زشت نام وزانیه خیزد ز بسترش
چون طشت زرد گوش شدست این کبود چشم
زان کافتابه زر سرخست بی مرش
بینم بزودی ار چه ز جان دست شسته ام
چون آفتابه بی سر ازین طشت اخضرش
این گربه چشم تا بد من گفت همچو سگ
می بین چو شیر با همه نامردی ابخرش
انگشتری جم نپذیرد شکست از آنک
پیروزه دروغ بر آورد عبهرش
نامردمیش عادت از آن شد که از نخست
خر مهره بود مردمک نور گسترش
عیسی نطق نیست مگر عیسوی که هست
از مهر بسته پیش بصر مهره خرش
چون نی زبان کشید ولی طوطی سخن
در لب نداشت یک شکر از طبع منکرش
و آخر چو نی شکست از آن کس که در جهان
عنابیست خانه دلها ز شکرش
خوش سوختم به آتش لفظش چو عود از آنک
یک دست دل سیه شده دیدم چو مجمرش
دستی چو دست آینه بی پنجه و اهل فضل
انگشت بر نهاده به حرف مزورش
قلاب نقد من شد و هنگام زاد ز آن
دستی بریده از پی این زاد مادرش
دادم به مار مهره عزلت دو کون از آنک
در کام زهر افعی جهلست مضمرش
حل کرده ام به آه چو یخ طلق عافیت
تا در شوم به آتش کین چون سمندرش
صفش به باد سحر بر درم که او
ذره است هم به باد درد صف لشکرش
این زرد و سرد چون زر و زیبق که از خسی
کس برنداشت رنگ مگر زیبق از زرش
ریش مرا نمک شد و گردون کاسه شکل
یک جو نمک نیافت به دیگ سخن درش
ز اول ردی و معجب و ملعونش خواست حق
زان آفرید ناقص و کوتاه و اشقرش
دعوی کند به قطبی و بینام همچو قطب
گردش نگشته کس بجز از نعش دخترش
با دست چون رباب سر از جام می بتافت
تا کرد چون قنینه فلک دست بر سرش
خون جگر دهم به جهان سپید دست
تا ندهد او به دست سیه عشوه دیگرش
با من قران کند که عطارد ز رشگ من
بگرفت دفتین و فرو شست دفترش
طفلی شکسته نام چه سنجد به نزد آنک
کمتر ز سنجدست همه ملک سنجرش
این قرص آسمان که تنور زمانه تافت
داند که من نیم ز پی نان، جری خورش
گردون که قرص ماه بسی شب خورد ز بخل
چون من کسی نواله نسازد از اخترش
دانم یقین که ثابته ناخوش کلیجه ایست
هر چند بینم از ره صورت مزعفرش
هر شب ز بهر عقد عروسان طبع من
گردد فلک سبیکه و شب گوی عنبرش
زان خون دل که دهر مرا در شکم فگند
دادم ز سینه نافه مشگ معطرش
چون ناف کعبه سینه کند بر همه جهان
آهو وشی که مشگ دهد ناف خاطرش
شش گوشه جهان سخن با منست از آنک
بگذشت پنج نوبتم از هفت کشورش
نقش سخن نخواند کس از کعبتین خاک
تا ره نیافت مهره من در مششدرش
تا شخص من چو دایره فربه شد از هنر
گردون چو خط و نقطه ز من کرد و لاغرش
چوگانی ضمیر مرا لک ببست از آنک
میدانگهی نیافت درین گوی اغبرش
خصم مرا گذشته ز زوبین و طعنه نیست
یک نکته در کیابی لفظ مبترش
بر پای خویش تیشه زند تا به رغم من
بیند زمانه همدم پور درو گرش
چون اره گر همه لب و دندان شود به نطق
بینی نهاده بر خط من سر چو مسطرش
می خواندش زمنه براهیم کعبه کن
تا خواند پور آزر شروان برادرش
گر نیست بر خلاف خلیل الله ای عجب
ریحان طبع من ز چه معنی شد آذرش
چون می بریخت آب رخش معنیی که هست
چرخ پیاله رنگ یکی جرعه ز اخضرش
یعنی امام مطلق داور نشان حق
کاندر حرم خلیفه به حق خواند داورش
خضر علوم افضل موسی صفا که هست
ملک سکندر آینه از عکس پیکرش
گوهر ز سنگ می شکند وین عجب که هست
سنگ آسیای چرخ شکسته ز گوهرش
این هفت گوژپشت خشن پوش در خطند
از چار بالش سیه و شکل محضرش
دست سیاه او شب آبستن است از آنک
انصاف زای کرد فلک تا به محشرش
زان مسندش بزرگ شکم شد که حامله است
نسبت نکرد خلق چو مریم به شوهرش
تا ذات اوست قابله این عروس شرع
عیسی صفت بود بچه ماده و ترش
هست او بلال صورت و سلطان نه فلک
در رشگ پنج نوبت الله اکبرش
خاتون شرع تا رخ خود دید و شکل او
مهرش قبول کرد که خالی است در خورش
نه مدرسه است کعبه ثانی و دست او
پیدا به صورت حجرالاسود از درش
سقفش به قدر گنبد اعظم شمر که هست
قطب و مجره رنگسه و جفت معبرش
هم کعبه هم بهشت شد از بهر آنک هست
ادریس درس گوی و محمد مجاورش
گر کعبه نیست زمزمش اندر میانه چیست؟
ور خلد نیست سدره چرا هست همرش؟
خورشید وقت صبح کشد صد هزار میل
تا توتیا برد ز تراب مطهرش
زانگه که پادشاهی حق در حریم اوست
دارالخلافه خواند سپهر مدورش
بغداد، گنجه، مدرسه دارالخلافه است
افضل ز فضل و مرتبه یحیی و جعفرش
کوثر عرق گرفته و طوبیست سرنگون
زان حوض آب و آن شجر سایه گسترش
من در عذاب دوزخم از طعنه خسان
تا دور ماندم از بر طوبی و کوثرش
سرو اندرو ز تاختن دی مسلم است
کافضل شد آفتاب و حمل شکل منبرش
منبر حمل صفت شد واو آفتاب و جمع
پروین و آن دو دوحه عالی دو پیکرش
در صحن اوست بر که مگر چشمه خضر
کز حادثات دهر نیابی مکدرش
گردد چو صبحدم همه تن حلقه و شکن
چون زلف یار من ز نسیم معطرش
چشم مرا بس آن شکن دلفریب او
گر یار نشکند سر زلف معنبرش
به بد ز عالم از پی این گشت چار سو
کامد به چشم، عالم شش سو محقرش
در صحن او به شکل مه چارده شبه است
نارنج و صحن مدرسه از لطف خاورش
کیمخت خاک هست چو نارنجی قمر
از عکس شاخهای نرنج بر آورش
یا همچو رنگ روی من اندر فراق آنک
بر من ستم کند سر زلف ستمگرش
چون مه در آب و همچو سمندر در آتشم
تا دید چشم من مه نوبر صنوبرش
پرورده ام به خون جگر تا همی خورد
خون دلم دو شکر یاقوت پرورش
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک
خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
چون چشمه خضر شود آتش بر آنکه هست
ورد زبان، ثنای امام مطهرش
مالک رکاب ملکت شرع افضل آنکه نیست
خورشید جز خریطه کش راش انورش
شاگرد فیض حق شد و در چشمه حیات
هر صبحدم معلم خضرست رهبرش
هارونی ثناش کند موسی کلیم
تا خود مجیر کیست؟ که باشد ثناگرش
شاید که جان برد نه ثنا بر درش از آن
کو یاور حق است که حق باد یاورش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه زرش
گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون برد رسنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقربت مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی
وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحب بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر فک سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش
سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل
زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
خون دلم ز دیده برون می کند به هجر
گویی چو دید خون دلم هست در خورش
چون شمع زرد رویم و چون غنچه تنگدل
کز شمع و غنچه هست رخ و لب نکوترش
چون در خورد به عقل؟ که گویم گه صفت
ترک سهیل جبهت و سرو سمنبرش
ترکی که دید؟ سلسله مشگ بر رخش
سروی که؟ دید چشمه خورشید بر سرش
پشتم بسان حلقه زرین خمیده کرد
زلف شکسته بر زبر حلقه زرش
گفتم شوم به حلقه زلفش مگر شبی
گشتم به زور حلقه ولی حلقه بر درش
زلفش چو چنبرست و تنم چون رسن به شکل
روزی برون برد رسنم سر به چنبرش
سنگین دلم ز غم چو دل لعل خون گرفت
وز عشوه کم نکرد عقیق سخنورش
یعنی به صبح خنده زند غنچه بر چمن
چون میغ تر کند به سرشگ مقطرش
در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست
هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش
زلفش چو عقربست و گر نیست در برم
عیبم مکن که عقربت مست است در برش
چون بر مهش دو خط مزور بدید دل
در خود کشید خط ز دو خط مزورش
گر دل ز من به دست نخستین ببرد دوست
زیبد که بود مهره من در مششدرش
زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست
صدر سخن مدیح شه عدل گسترش
قطب ملوک نصرت دین کز هنر شدند
دور سپهر و خطه گیتی مسخرش
پشت هدی محمد مهدی صفت که هست
سقف شرف ز گنبد پیروزه برترش
بر منبر سپهر خطیب خرد چه گفت؟
بحر گهر ده و گهر بحر پیکرش
در خوی نشسته روح ز شخص مقدسش
در شرم رفته عقل ز روح مطهرش
در همت رفیع وی از نقطه کم بود
جرم زمین و عرصه چرخ مدورش
بر دل نبشته عقل و بصر شکل موکبش
در دیده کرده فتح و ظفر گرد لشکرش
نصرت دو دیده بر عقب تیر و ترکشش
دولت نشسته در کنف درع و مغفرش
محکوم گشته نه فلک و هشت جنتش
گردن نهاده شش جهت و هفت اخترش
ملک کرم چو ملک زمین شد مسلمش
شیر فلک چو شیر علم شد مسخرش
هر کس که چون قلم نکند خدمتش به سر
بینی ز دور چرخ سیه دل چو دفترش
یک روز نیست کز سر عجزش نمی رسد
خدمت ز چین و خلخ و جزیت ز قیصرش
گردون دلی که در صف کین کرد لطف حق
بر نیک و بد چو گردش گردون مظفرش
هم طوف کرده عدل و هنر گرد ملکتش
هم خوش نشسته فتح و ظفر در معسکرش
مشرک شکسته دل ز تف تیر و بیلکش
ملحد بریده سر ز سر تیغ و خنجرش
رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم
صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش
در دولت پدر که سکندر چنو نبود
شد ملکت سکندر رومی میسرش
وز بخت فرخش نبود طرفه گر به طوع
در خدمت شریف رود صد سکندرش
در روز حمله جرعه بود بحر قلزمش
در وقت ضربه ذره شود کوه منکرش
بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت
یغلیق بسته طره جبریل شهپرش
چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل
یک روزه بخشش است همه ملک سنجرش
گویی که هست دست و دل حیدر و عمر
در ملک عدل عمر و شمشیر حیدرش
تیغش که کرد جوهر بی حد و مر پدید
در حرب هست کشته بی حد و بی مرش
جسم عدو ز گوهر تیغش گسسته شد
گویی که خصم جسم عدو گشت جوهرش
کلکش گرفت گونه بیمار زرد روی
وی طرفه تر که مشگ سیه شد مزورش
در بیشه شیر دیده کنون بحر موج زن
زین روی گشت روی به رنگ معصفرش
بشکست خرد پیکر گردون چو خنگ شه
یک شیهه در فگند به گوش دو پیکرش
صرصر چو روز رزم به گردش نمی رسد
تشبیه چون کنم؟ گه رفتن به صرصرش
گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش
ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش
در چشم خون خصم بود صحب بسدش
در گوش لحن کوس بود زخم مزهرش
خورشید خنگ خسرو خسرو نسب شدست
خنگی که دید؟ خنجر زرین به کف درش
دین پروری که حرص تهی معده سیر شد
چون خورد نیم لقمه ز جود موقرش
در طبع هست خسرو گردون مطوعش
در چشم هست گوهر گیتی محقرش
گر دست سوی رطل کند هست همرخش
ور میل سوی عیش کند هست در خورش
بر لب سزد کنون لب معشوق گلرخش
بر فک سزد کنون می صرف مقطرش
زهره گرفت زخمه عشرت به مجلسش
خورشید برده رحمت دولت به محضرش
بزمش بهشت گشت ز خوبی و خرمی
رطلش نبید صرف شده حوض کوثرش
شعر مجیر و قول خوش مقدسی شده
در طبع خوش چو برگ گل و بوی عنبرش
هم درو چرخ کرده چو دولت مؤیدش
هم بخت نیک کرده چو گردون معمرش
دست ستم بریده به شمشیر لطف حق
کرده بری ز نکبت چرخ ستمگرش
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
تا دار ملک زان سوی عالم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
باز محنت زده دورانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
تا دستخوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همدمی جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سر و بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم؟
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد مانده در دن
بربا بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه دل شدم مسمن
شاید که چو ثقل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر از محنت
کاهن شود آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب و حدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گر زن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهت ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون مخورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دوو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمر کنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همدمی جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سر و بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم؟
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد مانده در دن
بربا بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه دل شدم مسمن
شاید که چو ثقل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر از محنت
کاهن شود آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب و حدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گر زن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهت ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون مخورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دوو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمر کنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
سرو امل به باغ عدم تازه گشت هان
پایی برون نه از در دروازه جهان
عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر
گردون هشت خانه به عزلت دهد امان
از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست
جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان
بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو
بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان
افعی فقر گر بزند بر دلت مترس
کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان
از ماجرای دهر چو مردان کناره کن
کورا به خرده توده خاکست در میان
سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک
ندهد کی ز تو چهل اندر چهل نشان
جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف
گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان
دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار
تا چون قلم به دست نیابی سیه زبان
از جوی خاک تیره مجو آب عافیت
در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان
نیکی زرنگ و بوی زمانه مبین از آنک
لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران
ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد
می بین چو باد رفتن این سبز بادبان
خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب
خون می دهد به نافه آهو نه آب و نان
خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست
ای طفل طبع دزد چه گیری به پاسبان؟
هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش
بگسل ز آشیانه این تیره آشیان
بحری است موج زن ز حوادث قضای خاک
یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران
رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست
این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان
خواهی که خلوه خانه عزلت کنی بکف
چون حلفه باش بر در این قلعه هوان
با تشنگی بساز که در شط کاینات
با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان
چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا
تا پایمال فتنه نمانی چو آستان
ایمن مبین ز آتش غم خطه وجود
خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان
زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن به سیه کاسه جهان
در راه باش و دان که به جز رهروان نیند
هم اژدها به همت و هم گنج شایگان
در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق
زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان
پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح
تا آفتاب صدق شود با تو همعنان
راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس
ماهی در آتش است و سمندر در آبدان
بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من
می دان که پای او همه در سینه شد نهان
ماریست زهردار جهان زو ببر که هست
هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان
هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب
بر روی این حدیقه نیلی شود روان
زی تو برید کنگره عرش را نداست
کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان
پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر
کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان
عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست
کین خوب یوسفی است به هفده درم گران
سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت
غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان
قرآن شناس، ماه دل شیروان کنون
کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران
ماهی است صد هزار فلک در رکاب او
هر دل که با ثوابت قرآن کند قران
شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم
در بیست و هشت هودج تاریک شد روان
او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر
او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان
زان گشت بوستان الهی الف که اوست
مانند سرو آخته در صحن بوستان
موی سیه نشان جوانی است، شکل او
زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان
دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند
شاید که با وتاست به صورت چو صولجان
آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست
می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان
شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش
چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان
خاتون حجره قدم اندر نقاب حرف
او را شناس و بر سر او ساز جان فشان
هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت
در گردنش چو لام الف آمد زه کمان
بود آفتاب مطلق و عالم ضعیف چشم
آورد با خود از مدد حرف سایبان
می دان که عکس دایره عشر مصحف است
هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان
مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو
ام القراش منزل و طاهاش میزبان
نور هدی که شاه قدم داد خلعتش
بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان
جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل
تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان
ای پیش کوی سطوت تو حفره جحیم
وی پس رو هدایت تو روضه جنان
فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی
زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان
آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه
دل بر گرفته از خود و بر کف نهاده جان
خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن
کانگشت کش بود به شکست تو جاودان
عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو
یارب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان
او را به دست صحبت اغیار وا مده
لیکن ز دست نفس بهیمیش واستان
پایی برون نه از در دروازه جهان
عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر
گردون هشت خانه به عزلت دهد امان
از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست
جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان
بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو
بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان
افعی فقر گر بزند بر دلت مترس
کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان
از ماجرای دهر چو مردان کناره کن
کورا به خرده توده خاکست در میان
سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک
ندهد کی ز تو چهل اندر چهل نشان
جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف
گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان
دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار
تا چون قلم به دست نیابی سیه زبان
از جوی خاک تیره مجو آب عافیت
در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان
نیکی زرنگ و بوی زمانه مبین از آنک
لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران
ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد
می بین چو باد رفتن این سبز بادبان
خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب
خون می دهد به نافه آهو نه آب و نان
خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست
ای طفل طبع دزد چه گیری به پاسبان؟
هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش
بگسل ز آشیانه این تیره آشیان
بحری است موج زن ز حوادث قضای خاک
یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران
رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست
این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان
خواهی که خلوه خانه عزلت کنی بکف
چون حلفه باش بر در این قلعه هوان
با تشنگی بساز که در شط کاینات
با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان
چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا
تا پایمال فتنه نمانی چو آستان
ایمن مبین ز آتش غم خطه وجود
خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان
زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن به سیه کاسه جهان
در راه باش و دان که به جز رهروان نیند
هم اژدها به همت و هم گنج شایگان
در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق
زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان
پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح
تا آفتاب صدق شود با تو همعنان
راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس
ماهی در آتش است و سمندر در آبدان
بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من
می دان که پای او همه در سینه شد نهان
ماریست زهردار جهان زو ببر که هست
هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان
هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب
بر روی این حدیقه نیلی شود روان
زی تو برید کنگره عرش را نداست
کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان
پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر
کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان
عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست
کین خوب یوسفی است به هفده درم گران
سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت
غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان
قرآن شناس، ماه دل شیروان کنون
کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران
ماهی است صد هزار فلک در رکاب او
هر دل که با ثوابت قرآن کند قران
شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم
در بیست و هشت هودج تاریک شد روان
او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر
او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان
زان گشت بوستان الهی الف که اوست
مانند سرو آخته در صحن بوستان
موی سیه نشان جوانی است، شکل او
زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان
دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند
شاید که با وتاست به صورت چو صولجان
آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست
می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان
شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش
چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان
خاتون حجره قدم اندر نقاب حرف
او را شناس و بر سر او ساز جان فشان
هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت
در گردنش چو لام الف آمد زه کمان
بود آفتاب مطلق و عالم ضعیف چشم
آورد با خود از مدد حرف سایبان
می دان که عکس دایره عشر مصحف است
هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان
مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو
ام القراش منزل و طاهاش میزبان
نور هدی که شاه قدم داد خلعتش
بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان
جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل
تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان
ای پیش کوی سطوت تو حفره جحیم
وی پس رو هدایت تو روضه جنان
فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی
زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان
آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه
دل بر گرفته از خود و بر کف نهاده جان
خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن
کانگشت کش بود به شکست تو جاودان
عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو
یارب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان
او را به دست صحبت اغیار وا مده
لیکن ز دست نفس بهیمیش واستان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
قاعده ای نهاد خوش حسن تو باز در جهان
عشق تو زد سه نوبه ای بر در دار ملک جان
شعبده لب ترا از پی دلبری فلک
ماند به شکل حقه ای مهره مار در دهان
از تو من شکسته دل همچو پیاله در خطم
زانکه چو جرعه خون من ریخت غم تو رایگان
سکه حسن تازه کرد از تو سپهر بوالعجب
خیز و به ما ز قند لب چاشنیی بیار هان!
بی نمکی مکن چو خاک از سر خوی آتشی
کز دل ماست خوش نمک دیگ غم تو در جهان
سینه مکن که روی من از تو گرفت زنگ غم
یک نفسم به روی خود از تف سینه وارهان
گشت سیه سپید و خوش چشم من از خیال تو
تا دهدم در آینه از رخ و زلف تو نشان
دیده من ز خار غم از چه نمی شود تهی؟
زانکه ز عکس روی تو چشم من است گلستان
رو که ز مه نکوتری تا ز هوس همی رود
سر زده و کبود لب گرد در تو آسمان
هم نکند به بوسه ای لعل تو تا نبیندم
همچو سفال نو شده خشک لب از تو هر زمان
در طلبت همی دوم چون سگ پای سوخته
گر چه ز ناز هر زمان خام تری چو استخوان
حلقه به گوش تو شدم چند ز چشمم افگنی
بار غمم سبک بکن سر به چه می کنی گران؟
راست چو شمع وقت روز از بر من کران مکن
چون دل و جان نهاده ام با تو چه شمع در میان
دل به دو نیمه می کنم با تو به شکل پسته ای
با من اگر شبی شود فندق تو شکر فشان
رو که به عون آسمان هستی از آن رخ چو مه
نایب آفتاب تو سایه حق خدایگان
عشق تو زد سه نوبه ای بر در دار ملک جان
شعبده لب ترا از پی دلبری فلک
ماند به شکل حقه ای مهره مار در دهان
از تو من شکسته دل همچو پیاله در خطم
زانکه چو جرعه خون من ریخت غم تو رایگان
سکه حسن تازه کرد از تو سپهر بوالعجب
خیز و به ما ز قند لب چاشنیی بیار هان!
بی نمکی مکن چو خاک از سر خوی آتشی
کز دل ماست خوش نمک دیگ غم تو در جهان
سینه مکن که روی من از تو گرفت زنگ غم
یک نفسم به روی خود از تف سینه وارهان
گشت سیه سپید و خوش چشم من از خیال تو
تا دهدم در آینه از رخ و زلف تو نشان
دیده من ز خار غم از چه نمی شود تهی؟
زانکه ز عکس روی تو چشم من است گلستان
رو که ز مه نکوتری تا ز هوس همی رود
سر زده و کبود لب گرد در تو آسمان
هم نکند به بوسه ای لعل تو تا نبیندم
همچو سفال نو شده خشک لب از تو هر زمان
در طلبت همی دوم چون سگ پای سوخته
گر چه ز ناز هر زمان خام تری چو استخوان
حلقه به گوش تو شدم چند ز چشمم افگنی
بار غمم سبک بکن سر به چه می کنی گران؟
راست چو شمع وقت روز از بر من کران مکن
چون دل و جان نهاده ام با تو چه شمع در میان
دل به دو نیمه می کنم با تو به شکل پسته ای
با من اگر شبی شود فندق تو شکر فشان
رو که به عون آسمان هستی از آن رخ چو مه
نایب آفتاب تو سایه حق خدایگان