عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
دیده ام گر تشنه دیدار باشد دور نیست
تربیت او را چو گوهر جز در آب شور نیست
عارفان را لحظه ای در بحر هستی چون حباب
خانه دل در هوای عشق او معمور نیست
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
تو میر کاروانی و ما خسته رهروان
غافل ز رهروران مشو ای میر کاروان
در محفلی که چهره فروزی به گرد تو
چون هاله گرد ماه نشینند نیکوان
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
عیب مکن جان من گرمی بازار نیست
بنده شایسته ام، خواجه خریدار نیست
باکه توان گفت این کز ستم او مرا
شکوه بسیار هست قوت گفتار نیست
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
میرود از خویش دل چون دیده حیران می شود
ای خوش آن عاشق که محو روی جانان می شود
دور از انصافست از بهر دعا برداشتن
آشنا دستی که با چاک گریبان می شود
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در بزم تو هر کس که می ناب خورد
دور از تو به جای باده خوناب خورد
یارب نرسد زسنگش آسیب شکست
جامی که ازو تشنه لبی آب خورد
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
دنبال من آن به که تکاپو نکنید
وآنجا که منم نگه به آن سو نکنید
ای همنفسان به جان خود رحم کنید
آن گل که از خاک ما دمد بو نکنید
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
هرجا که سگیست آستانی دارد
هر جا مرغیست آشیانی دارد
جز درگه تو، طبیب خو کرده به غم
کافر بادا اگر گمانی دارد
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
هر کس به من سوخته خرمن سازد
شرطست که با ناله و شیون سازد
بر شاخ گلی که سرزند از خاکم
ای کاش که بلبلی نشیمن سازد
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
کی پیش کسی حکایتی از تو کنم
یا شکوه بی نهایتی از تو کنم
غیر و من و شکوه از تو شرمم بادا
هم با تو مگر شکایتی از تو کنم
طبیب اصفهانی : مثنوی
قصه سلطان محمود غزنوی با غلامش
شنیدم من که محمود جوانبخت
که بودش در جهان هم تاج و هم تخت
نه غزنینش همی زیر نگین بود
که سلطان همه روی زمین بود
غلامی داشت از خاصان و نامش
ایاز و جمله خاصان غلامش
غلامی بر جوانی دلربائی
هوس بیگانه ای عشق آشنائی
نه تنها بود سلطان بنده او
بسا سلطان بخاک افکنده او
دل سلطان بعشقش گشت مایل
دلست این و نیفتد کار با دل
بهر کاریش بودی صد بهانه
نبودی تا ایازش در میانه
سخن جزو صف آن سرچشمه نوش
نگفتی و نکردی از کسی گوش
گهی از عارضش گفتی گه از رخ
زهی چون اختر تابنده فرخ
گهی از لعل و آن لعل قدح نوش
گهی از گوش و آن در بناگوش
گهی از طره چون مشگ نابش
گهی از چشم و چشم نیمخوابش
غرض در شهر شد آن راز گفته
علم زد آتش در دل نهفته
همه خاصان شدند آگاه واز رشگ
فرو می ریختند از دیده ها اشگ
ازین غیرت گریبان چاک کردند
وزین حسرت نشیمن خاک کردند
که ما هم بنده درگاه شاهیم
همه دیرینه دولتخواه شاهیم
چه شد آخر که شه با ما جفا کرد
حقوق خدمت دیرین رها کرد
بما تا چند سلطان اینچنین است
که گه با ما بخشم و گه بکین است
همان بهتر که از ما هوشیاری
که گیرد شاه از حرفش شماری
ز کار عشق آن ماه دو هفته
ز سلطان باز پرسد رفته رفته
ز خاصانش یکی دلداده از دست
پی تقدیم این خدمت کمر بست
نخستین کرد سلطان را دعائی
دعای با تظلم آشنائی
براهت بخت یار و چرخ یاور
بدستت گاه تیغ و گاه ساغر
ز جور دهر جانت در امان باد
دلت بازیردستان مهربان باد
باین گفتار چون شر را دعا کرد
زمین بوسید و عرض مدعا کرد
که شاها در جهانت هست نامی
چه می خواهی تو از عشق غلامی
غلامی را کجا آن قدر و مقدار
که باشد چون تو شاهی را سزاوار
بسا می بینمت از خویش غافل
نمی سوزد چرا بر دولتت دل
خردمندی زدی دوشینه فالی
همانا اخترت دارد وبالی
بجز حرف ایازت بر زبان نیست
سخن از آنچه باید در میان نیست
دریغا بخت شه را خواب برده ست
که پنداری جهان را آب برده ست
دریغا بخت سلطان خفته تا چند
ازین غم خاطرش آشفته تا چند
ازو سلطان چو این پیغام بشنید
چو این پیغام را هر شام بشنید
بسی گردید گریان و همی گفت
میان گریه خندان و همی گفت
دریغا کار ما را با دل افتاد
بدل افتاد کار و مشکل افتاد
دل محمود در دست ایازست
که کار دل همه عجز و نیازست
مبادا از دلم پرسی که چونست
که چون کاوش کنی دریای خونست
نمی دانم دلم را این چه حالست
که غمناکست و در عین وصالست
دلم دردا بحال مشکلم سوخت
که آتش نیست پیدا و دلم سوخت
بگو تا کی خرابم داری ای دل
قرین اضطرابم داری ای دل
شبانم تیره و خواب مرا نه
لبانم تشنه وآبی مرا نه
بخون گشته دلم رحمی که وقتست
بکار مشکلم رحمی، که وقتست
ولی با آن صنم عشقم هوس نیست
که می دانم هوس را عاقبت چیست
بغیر از عشق پاکم نیست منظور
که چشم من مباد از روی او دور
ز خاک اوست پنداری گل من
مبادا خالی از یادش دل من
مرا زنهار نشماری هوسناک
که دست ماست چون دامان او پاک
بود اما چو مهرش پرتوافکن
بغمازان شود این راز روشن
که نه از بادحسنش شدم مست
دلم رفت از خرامیدنش از دست
شما را نیست در گوهر فروغی
که پندارید می گویم دروغی
چو شه را جان ازین اندوه بگداخت
بعزم دشت روزی خیمه افراخت
شکار افکن پی سیری و گشتی
همی رفتند از دشتی بدشتی
همه چون دامن صحرا گرفتند
بمستی نشئه از صهبا گرفتند
ز نزدیکان شد گفتا جوانی
که می آید به چشمم کاروانی
بگفتا شه غلامان را که پویند
ز حال کاروانی باز جویند
کزین آمد شدن، مقصودشان چیست
ازین منزل بریدن سودشان چیست
پس از رفتن چو یک یک بازگشتند
بخاصان دگر دمساز گشتند
بشه گفتند ایشان کاروانند
که در اندیشه سود وزیانند
بما از آنچه باید باز گفتند
نپنداریم رازی را نهفتند
گرفتیم آنچه می بایست در گوش
دریغا گشت از خاطر فراموش
پس آنگه گفت سلطان کای ظریفان
که با شاهید دیرینه حریفان
همه تیغ زبان بر من کشیدید
چگویم زانچه گفتید و شنیدید
خبر گیرید ایاز اینجاست یا نه
شکار افکن سوی صحراست یا نه
بگفتندش که اینجا حاضرست او
پی خدمتگزاری ناظرست او
بگفتا پس ایاز نکته دان را
ایاز نکته دان خوش بیان را
که رو تا کاروان و حالشان پرس
زکار و بار نیکوفالشان پرس
بگو از آنچه باید گفت و گو کرد
بجو از آنچه باید جستجو کرد
ایاز کاردان بس شادمان شد
زمین بوسید و سوی کاروان شد
چو شد آنجا با کرامش فزودند
به میر کاروانش ره نمودند
بشارت داد میرکاروان را
نوازش کرد دیگر رهروان را
خبر پرسید از آغاز و انجام
نخستین آنکه از مصرید یا شام
چه می پوئید و با که کار دارید
چه می جوئید و چه دربار دارید
چو از این سرزمین بندید محمل
کدامین شهر را سازید منزل
بگفتندش که ما از شهر چینیم
زشهر چین و از آن سرزمینیم
متاع ما متاعی نیست لایق
که باشد طبع شاهان را موافق
زمصر و شام ما را آگهی نیست
متاع ما بجز دست تهی نیست
ازین جنبش اگر گیریم آرام
بجز ایزد که می داند سرانجام
چو از این سرزمین رحلت نمائیم
خدا داند کجا محمل گشائیم
غرض از آنچه باید باز پرسید
خبر زآغاز و از انجام پرسید
چو شد کاروان و شاد برگشت
خرابی رفته بود آباد برگشت
بگفتی آنچه باشد گفتنی بود
بسفتی هر گهر کو سفتنی بود
پس آنگه شه در آوردش در آغوش
هزارش بوسه دادی بر لب نوش
بگفت او را که بدخواهت خجل باد
تو گر خون مرا ریزی بحل باد
ایاز، آن خسروی کش من غلامم
به عشق او برآید کاش نامم
کزین پس چون زمن دستان نگارند
یکی از عشقبازانم شمارند
طبیب اصفهانی : مثنوی
ساقی نامه
بیا ساقی دلم آشفته تست
درین میخانه گفته گفته تست
بده جامی که بس حالم خرابست
دل اندوهناکم در عذابست
طبیبا چون ترا طی شد جوانی
گذشت ایام عیش وکامرانی
کنون اندیشه کن وقتست وقتست
خموشی پیشه کن وقتست وقتست
بکنج بی کسی رو با دل خوش
که کنج بی کسی جائیست دلکش
بسا محفل بسا مجلس که دیدی
بسا کز جام عشرت می کشیدی
کناری رو چو تیرت از کمان جست
خجل منشین شکارت چون شد از دست
گریزان شو زمشت جاهلی چند
بده دستی بدست کاهلی چند
که شاید عاقبت کامت برآید
میان کاملان نامت برآید
زتنهائی دلت آشفته تا کی
رفیقان رفته و تو خفته تا کی
درین وادی مکن خوابی و برخیز
ازین چشمه بکش آبی و برخیز
اگر گردی چو اختر گرد آفاق
شوی تا بر سر این نیلوفری طاق
درون پرده راه جستجو نیست
همه اسرار و اذن گفتگو نیست
بود اسرار پنهانت شود حل
برآئی چون برین خاکستری تل
خداوندا «طبیب » منفعل را
اسیر خاکدان آب و گل را
از این زندان غم آزادیش بخش
درین ویران ره آبادیش بخش
منم چون لاله در هامون نشسته
بخاک افتاده و در خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی بینم درین صحرای اندوه
هم آوازی که با ما خاست جز کوه
ولی او هم هم آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱
به غیر از وصل نبود چاره ای هجر عزیزان را
که چشم از توتیا روشن نگردد پیر کنعان را
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
شکاف سینه ی رهبر شد به دل غم های عالم را
تواند جاده ی خضر راه گردد کاروانی را
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
دلبر آن به که به آزار دلم شاد کند
کعبه ویران کند و بتکده آباد کند
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
فریاد که غیرت نگذارد که چو فرهاد
از بهر تسلی بتی از سنگ برآریم
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲ - در ستایش وخشوران تابناک
درود فراوان به زرهوش شید
که زردشت ازین نام آمد پدید
اگر پهلوانی بخوانی زبان
تو زردشت را عقل درخشنده دان
شت و شید را معنی آمد بزرگ
چو خورشید کو هست نور سترگ
هم اوی است هوشنگ باهوش و هنگ
که آتش پدید آورید از دو سنگ
هم اوی است ادریس فرخ نهاد
که آیین حکمت به گیتی نهاد
نه تنها گذر کرد بر آسمان
به مینوی بگزید جا جاودان
به تازی تو زرهوش ادریس دان
که هرمس ورا خوانده یونانیان
خبر داده از ختم پیغمبران
هم از موسی و عیسی و دیگران
بگفتا که سا اوشیای بزرگ
یکی سازد آبشخور میش و گرگ
پدید آورد راه یزدان پاک
بپردازد از اهرمن روی خاک
به شمشیر گیتی بگیرد همی
که دین بهی را پذیرد همی
نخستین فطرت پسین شمار
بود استواتریتی نامدار
که همواره وخشور ایزد یکی است
تفاوت اگر هست خود اندکی است
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۳ - در مقام اندرز و نصیحت ملوک
سزد گر ازین حال عبرت بری
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱
برید عقل ترا کی برد به ملک صفا
که دل هنوز به بازار صورتست ترا
نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر
که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا
ترا که نقشه سه روح آمدست عذرت هست
که از جهان ندب عمر مانده ای عذرا
پدید نیست که تا کی بوی ز مستی حرص
درین رباط کهن همچو ماه نو رسوا
زمین چو گلخن و گردون چو طاق گرمابه است
تو در میان جنب از همدمی کام و هوا
بر آر غسل و ازو درگذر که صاحب دل
میان گلخن و گرمابه کم کند مأوا
به راستی رسی اندر جهان وحدت از آنک
الف به راستی از با و جیم گشت جدا
تو راست شو چونی و مرگ به شمر ز حیات
که نی چو زیست شکر بخشد و چو مرد نوا
درین نشیب که هست از صفت چو دیگ تهی
بسان کاسه دون همتان نشین تنها
به شام و صبح که خصم تواند دل چه نهی
که این غراب سرشت است و آن تذر و لقا
اگر نه بسته عمری هنوز چون کرکس
بگو بترک غراب و تذرو چون عنقا
به چشم عقل شب و روز افعیی است دو رنگ
نهاده ز هر ودیعت میان آب و گیا
ز مار و زهر گرت بیم نیست، نیست عجب
که ز هر درخور شیرست و مار در دنیا
تو پای بسته حرصی درین سواد ارنی
سپید دستی دهر از کجا و تو ز کجا
ز راحت آنچه درین منزلست جز عزلت
چو گنجنامه شمر در دهان اژدها
به کاسه سر تو، حادثات خون تو خورد
تو کاسی از سر غفلت، گرفته چون صهبا
فلک چراغ در انگشت کرده می گردد
که گنج خانه عمر تو چون کند یغما؟
بکش به آه سحر گه چراغش از پی آن
که دزد سخت حریص است و خانه پر کالا
کمال کار جهان نقص دان از آنکه جهان
به نرگس افسر زر داد و چشم نابینا
بهم بوند الف و صفر پس مگوی که نیست
خدنگ همچو الف در جهان صفرآسا
به صبر تلخ رهی زین سواد از آنکه نکوست
هلیله سیه از بهر آفت سودا
تو سر سپید و ترا صید کرده حرص، آری
به روز برف توان کرد صید در صحرا
شگفت نیست اگر داده ای عنان خرد
به روی روز خوش و طره شب یلدا
تو طفلی و شب و روز از مثال سرمه و شیر
ز شیر و سرمه بود طفل را امید بقا
چه عاقلی که زند خنده در برابر آن
که هست زهره شکاف از نهیب آن شیدا
نه وقت تکیه خوابست مار بر بالین
نه جای نزهت و عیش است شیر بر بالا
ترا نواله چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسه او سرنگون و اندروا
به جای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا
تو زیر نرگسه سقف خاک بر نخوری
ز نیم خایه گردون گنبد خضرا
به نام هر دو یکی اند لیک فرقی هست
میان نرگسه سقف و نرگس شهلا
به مهر سست بود وامق ار شود خورشید
ندیم لون مروق ز عارض عذرا
فلک به صورت دریاست وین سواد نجس
درین میانه بسان سگی است در دریا
به طول و عرض فلک شاید ار فریفته ای
که هست مهد تو این تیره گود با پهنا
به چشم عقل مه و مهر و چرخ و پروین کیست؟
دونان و خوشه انگور و خوانچه مینا
تو در شکنجه خاکی و هرشب از پی تو
فلک چو طشت پر آتش همی شود عمدا
دلت به گونه پرگار شد فراخ قدم
از آنکه عقل توچون دایره ست بی سر و پا
تو مردمی و فلک مهره یی است نیل اندود
که گردن خر دجال ازو شود زیبا
به خون بمیر و مده خویشتن بدو زیرا
که کس نداد به خر مهره گوهر گویا
ترا ز جودی و قلزم دو کجا خیزد
که آن پرست ز سرما و این پر استسقا
دوای جان ز در مصطفی طلب کن زیراک
تو روز کوری و شاف مسیح در بطحا
کله ستان ملوک عجم که از مشرق
به چاکریش کمر بسته می رود جوزا
به پیش میم محمد جهان میم صفت
چو دال و حاست گهی سرنگون و گاه دو تا
مخر سیاهی هجده هزار عالم را
به هفت موی سپیدش که هست نیم بها
ز خاک درگه او جوی دفع افعی دهر
که خاک همدم تریاک اکبرست آنجا
درون چار دری هر سحر به ماتم او
چراغ هفت فلک راوقی است خون پیما
نواله دو جهان بر نتافت معدش از آن
که سیر بود و برین خوان نمک نداشت ابا
دلی که زله کش عرش اوست روح الله
قبول کی کند از دست کودکان خرما
اثیر غاشیه دار دلش به روز مصاف
صبا جنیبه کش نصرتش به روز وغا
سپید مهره او زیر هفت حقه سبز
چو لیقه کرده سیه، روز نامه اعدا
اگر نه قوس قزح طوق بند گیش بدی
سحاب فاخته گون طاق کی شدی به سخا
چو زین نهاد ز دعوت بر ابلق ایام
مجره گشت شب آخور بدین کبود فضا
به جای مقرعه دادش عمود صبح جهان
به جای پرچم جنگ آسمان شب یلدا
رضا حق ز در او طلب که بس ره نیست
ز فقر خانه احمد به بارگاه خدا
مجیر با دل چون سرمه خاک درگه اوست
که چشم عیسی دل را ز خاک اوست دوا
ره وفاش به جان رو که با چنین معشوق
به خشک جانی تر دامنی است استقصا
مجوی غایت دنیاوی از قبول درش
از آنکه غسل جنابت به زمزم است خطا
درو گریز ازین غالیان غول صفت
که زخم زن چو وبالند و عام همچو وبا
چو گاو سامری اندر قبول مشتی خر
که مایه همه شان یا زرست یا آوا
من ار ز گاو شدم پایمال هم نه شگفت
که برج طالع من خوشه بود در مبدا
امید مسند و دست سیاهشان سوداست
که نیستشان چو من اندر سخن ید بیضا
چو پنجره همه چشمند و جمله گوش چو در
چو پیش طره زیاد و چو حلقه هرزه درا
بسان لوحه دو رویند و هر دو روی سیاه
چو کلک با دو زبانند و هردو ناگویا
مقد را تو فرست از خزانه خانه غیب
دوای این دل پژمرده بر طریق عطا
کسی ز جهل گر از درگه تو مستغنی است
مرا ز حضرت پاک تو نیست استغنا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲
تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک
کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست
هست از کاسه تهی امید خوش خوردن خطا
زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز
پر بر آری زود چون زین خاکدان گردی رها
آنچه داری از جهان آن خونبهای تست و بس
گر خورد خونت سزد کز پیش دادت خونبها
از فنای خاک حاصل جز فنا چیزی مدان
خود فنا اندر نبشتن هست هم شکل فنا
آب رویت رفت بر باد ای عفاک الله چو عمر
تا تو همچون چوب کشتی سیر باشی ناشتا
با قناعت چون نشینی بر سر خوان خسان؟
پیش عیسی چون خری از ره نشینان توتیا؟
با هوی گر پرسی از من بر زمینت جای نیست
زین هوا برخیز و همچون ذره بنشین بر هوا
کعبتین جان به عالم واخر از گردون که هست
عمر تو بد باز و نرد آشفته و گردون دغا
گل مجوی از خار در صحرای عالم زانکه تو
خاک یابی آرد چون از خشت سازی آسیا
تا شما باشید کژ گوی و ترازو راست گو
آبنوسین خانه او دارد چنارین در شما
گنج و اژدرها بهم باشند زان شد نفس دو
از ره نقش آدمی وز روی معنی اژدها
مرگ دلها در جهان افتاد رحلت جوی هین!
کز طریق شرع واجب گشت رحلت از وبا
در جهان بی غم نبینی دل که در دست رباب
گردن خود بی رسن هرگز نبیند گردنا
عهد خاک ار بود وقتی استوار امروز نیست
وین سخن نابوده دان چون نیست اندر عهد ما
راستی از دانه دل جوی کو چون نقطه یی است
بهر آن کز نقطه خط می خیزد از خط استوا
دل چو از عشق جهان بگریست نشکیبد ز حرص
کودک اندر صرع چون خندید نپذیرد دوا
سایه سیمرغ جوی و از وفا یک جو مجوی
کز جهان سیمرغ ازان گم گشت تا یابد وفا
جهد کن تا همدم کروبیان گردی چو عقل
تا شوی زین همدمی با سر حق هم آشنا
بد بود انصاف چون اغیار دارد ملک دل
رد بود سیماب چون خورشید سازد کیمیا
مرد معنی شو نه مرد صورت ایرا در نهاد
دارد از الوان سیاهی مشک و سبزی گندنا
ماجرا طوطی نکوتر بر زبان راند ز کبک
گر چه دایم کبک در خرقه ست و طوطی در قبا
جان بده درپای شرع و پایه عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفا
سید آدم خلیفت، امی عالم نهاد
مکی خورشید طلعت، عالم گردون سخا
آن زبد بیگانه همچون قرص خورشید از سکون
وآن به خوبی خویش همچون آب حیوان از بقا
زآفرینش مبتدا و آخر او دان بهر آنک
در عمل بود آخر و در علم باری مبتدا
کرده تأیید ازل از آستینش آب خور
ساخته روح القدس از آستانش تکیه جا
گشته آنجا کز حمیت شد سخن بر لعل اوی
زرد روی از هیبتش شیر فلک چون کهربا
سدره مفرد بود تا این منتهی بر وی رسید
لطف حق بر فرق او تاجی نهاد از منتها
خواجه روحانیان کرده شب معراج او
چشم ابلق شکل را از گرد خنگش توتیا
علم او چون سر قرآن با حقیقت ها قرین
نفس او چون عقل کلی از نقیضتها جدا
پیش شرعش زهره بربط در اثیر انداخته
بینوایان فلک را کرده محروم از نوا
کوه ایمان بود وز خود یک نفس نگشاد از آنک
بود از روح القدس آواز و ز احمد صدا
چون ندای ارکعوا افکند در گوش جهان
ماند گردون تا قیامت در یکی رکعت دو تا
قاب قوسین از بها و فر او خورشید پاش
مشتری در قوس عاجز مانده زان فر و بها
رسته در باغ جهان از وی گیاه مردمی
گشته بی جان و روان مداح او مردم گیا
پیشوا بد گر چه بد پس روز حق چون بازگشت
پس رو اندر بازگشتن گردد آری پیشوا
بر گشاده صد هزاران دیده از بهر لقاش
پرده صبح قیامت گنبد نیلی و طا
سایه بر عالم نیفگند از برای آنکه بود
او ز عالم خالی و عالم ز شرع او ملا
بی دم او کار سنت همچو بی معنی سخن
بی کف او تیغ دعوت همچو بی موسی عصا
سیزده بفزود بر پنجاه عمرش تا نکرد
پیک حضرت پیش او صد و چارده سوره ادا
جاهدواالکفار گردش غرقه در دریای خوف
ما علیک الا البلاغش داده توقیع رجا
او ز عالم بود و بهتر بد ز عالم زآنکه مشگ
باشد از آهو و به ز آهو بود مشگ ختا
شد ز یک تأثیر سعدش زیر این هفت آینه
بهر پنج ارکان شرعش چار مفتی مقتدا
گشته هر یک از پی تقویم شرع احمدی
از دل روشن رصد ساز اندرین تاری فضا
هر یکی از صدق در صدر خلافت پیشرو
هر یکی از عدل بر اقلیم سنت پادشا
بوده با هم هر چهار از بهر حل و عقد شرع
در صفا اخوان و خصم اهل اخوان الصفا
در میانشان ماجراها رفته پیدا و نهان
لیک جز تمکین دین نابوده اصل ماجرا
هر که زیشان یک سخن گفت آن سخن بشنیده بود
او ز احمد، احمد از جبریل و جبریل از خدا
ای ز بوی رحمتت دلهای درویشان قوی
وی ز صدق وعده ات غمهای مشتاقان هبا
لطف تست آنجا که دل زنگار گیرد رنگ بر
فضل تست آنجا که غم آهن شود آهن ربا
از تو جانها روی شسته همچو از باران سمن
بی تو دلها گشته محکم همچو زوبینی گیا
هیچ کس وز هیچ کس کمتر دو جو یعنی مجیر
مانده چون سرگشتگان در بحر حیرت مبتلا
یا به دست قهر قدرت رشته جانش ببر
یا به دستش ده ز روی فضل سر رشته رضا
در تو زد دست از جهان یارب تو دارش بهر آن
کز در تو یک بدی را هست صد نیکی جزا
زین دعا هر چند درگاه ترا زحمت بود
از تو جز رحمت چه آید وز ضعیفان جز دعا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳
تا کی ز خطه خوف آیی به صف رجا
برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل
تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا
طفلی ز بار رضا یکره دو تا شو و بس
کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا
بیخ امید بکن تا سر ز خطه دل
بهر نجات بر سر تا به خط رضا
راحت مجوی ز خاک زیرا بهم نبود
کام نهنگ و امان، صحن بهشت و وبا
سینه مکن به سری در راه فقر که تو
بی سر چو پیرهنی بی سینه همچو قبا
در خاک این جهان بنشین چو خاک زمین
تا هم تو بر ندهی خاکت به باد هوا
در چار میخ خودی ور نه بهر دو نفس
ده بار هاتف سر می گویدت که در آ
ملک رجا طلبی بر خوف پای بنه
کز خوف دید توان سر حد ملک رجا
مهر از جهان مطلب زانکه بر عروس چنین
باشد امید زهش در عقل عین خطا
ز آب و گیاه جهان صورت چه می نگری
تمساح خفته نگر در زیر آب و گیا
از بس که خورد هوا خون تو شب همه شب
غالب شود ز شفق خون بر مزاج هوا
در زیر حقه چرخ ار بود مهره مهر
از حقه دیده ببر کان مهره نیست بجا
عزلت به نقد وجود از روزگار بخر
ایرا خرد همه کس گوهر به نیم بها
دل کن به دست نخست کاین صورتست نه دل
بس هست بر من و تو صحرای چین و ختا
عیسی قدسی بدان رسی کزین و از آن
کاینجا زرست و درم و آنجا دمست و دوا
با عقل قاصر تو چه مه چه چنبر دف
در بزم کودک چه ارغنون چه سه تا
بند نجات که زد در پیش رخنه دل؟
آنکس که رفت برون از بند کام و هوا
از نفس امان مطلب کاینجا نداد به کس
نخل شکسته رطب دست بریده عطا
هستی خلیفه نسب بغداد قدس طلب
سایس سرای جهان چه در خورست ترا
زین پنج حس چه شوی ایمن که با همه شش؟
بد باز هم برد از خصل حریف دغا
صافی بباش و بره زین تنگنای که می
آن روز رست زدن کز درد گشت جدا
گنج گهر چه نهی چون راه کاهکشان
عالم به برگ کهی واکن چو کاهربا
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش
کی دید تشنه عشق از آب دجله شفا
زر خاک سوخته دان کز آتش هوسش
شد همچو کوره زر دلهای ما و شما
زیر سپهر قمر سر بر نکرد گلی
کان دید روی امان یا داد بوی وفا
خس پرورست جهان وانگه رسید ازو
طوطی به ملک سخن هدهد به تاج و لوا
عنقا نفس چه زند تا در زمانه بود
هدهد به تاج نکو، طوطی به نطق سزا
دهر ار به جای غذا خونت دهد چه عجب
خود در رحم ز نخست از خونت ساخت غذا
در قلزم خطری جان با سفینه فگن
تا لاتخف دهدت سالار شرع ندا
سلطان فقر طلب کشورستان هدی
خاکی عرش نشین مکی شرع گشا
با مهر خاتم او یعنی محمد حر
چون موم مهره شده سنگ تبیر و حرا
داروی خسته دلان داد از مفرح لب
تا شده گشاده دهن ناگاه صورت لا
چون کوس دعوت او پر کرد گوش جهان
از کوه بانگ صدقت آمد به جای صدا
شاخ شریعت او طوبی علم و عمل
فرع حقیقت او طوطی حلم و حیا
وقت اشارت حق جانباز امر قدم
لیکن به وقت سخن جانبخش عقل و ذکا
در راه مرتبه اش عیسی نشسته خجل
با صدق معجزه اش موسی شکسته عصا
بشنیده دولت او از سوسمار سخن
آورده دعوت او از سنگ ریزه گوا
از بهر گرسنگان در قحط سال هدی
بنهاده خوان کرم در داده بانگ صلا
در بند دعوت او سلطان جان و خرد
در دام همت او سیمرغ جود و سخا
چون دید چشم دلش کم بیش کون و مکان
پا بر سر همه زد ننشسته از سر پا
حق داده خاتم دین بهر صلاح بدو
او داده مهر نگین بهر نجات به ما
آن شب که رفت برون زین تنگنای وحش
برداشت محمل تن زین عرصه گاه بلا
رفت از جهان نشیب تا خط عالم کل
بگذاشت از پس پشت این تیره روی فضا
از عکس جبهت او پر ماه شکل فلک
از نعل مرکب او پر زهره صحن سما
فتراک مرکب او بگرفته روح امین
او رفت گرم عنان زین سرد سیر عنا
ادهم برانده برون از شش جهات عدم
افگنده رخت وجود اندر حریم بقا
روشتگان فلک فارغ ز سیر و سکون
نورستگان زمین خالی ز نشو و نما
در کشتزار جهان گل شد به معجز او
هر قطره خون که ازو در راه گشت جدا
شکرانه قدمش در پای مرکب او
انجم فشانده گهر، گردون فکنده وطا
عیسی ز چار دری با جمله جمع رسل
پیش آمده به ادب کرده سلام ادا
بنمود چو آیینه در چشم همت او
هم بام هفت فلک هم صحن هشت سرا
خورشید با دف زر همساز زهره شده
آن برفگنده خروش وین در گرفته نوا
جبریل داده بدو از لود نوت خبر
احمد بدین سببش در راه کرده رها
تنها به مرکب جان بی هیچ واسطه ای
رفت از فضای افق تا خط ثم دنا
آمد ز پرده غیب آواز امر بدو
کای پیشوای رسل مندیش پیشتر آ
پیش اشارت حق صد سجده کرده ولیک
آنجا نبود مکان تا گفتی او که کجا
بنهاد خوان کرم در بارگاه قدم
مهمان محمد حر مهمان خداش خدا
دیدم به دیده سر ذات منزه حق
بیرون ز حد و جهت خالی ز چون و چرا
مانده به حضرت قدس از شرم بسته زبان
لا احصی از پی این گفته به جای ثنا
چندین هزار سخن با حق برانده به سر
زان ناشنیده ازو کس در خلا و ملا
آورده از در او منشور کون و مکان
توقیع کرده برو رب اهدنا و قنا
بهر شکسته دلان کرده شفاعت و حق
داده نشان که دهد رحمت به خلق جزا
هم در شب آمده باز از خلوه خانه سر
حجت نبشته قوی حاجات گشته روا
ای آب رحمت تو آتش نشان اثیر
وی تف غیر تو آیینه سوز انا
دانی که نیست مجیر از دست طایفه ای
کایند بر در تو دل پر ز بار ریا
جوقی به گاه جدل چون کاسه زود شکن
قومی به وقت سخن چون کوس یافه درا
چو آب گرم همه دمساز و وقت کرم
چو خاک خشک و خشن چو باد سرد و گزا
ایشان چو قلب شتا از طبع بسته و من
با خاطری که برد زو رشگ قلب شتا
زین ناقصان زیاد ایمن نیم نفسی
پاکا به عزت تو امنی فرست مرا
چون فیض رحمت تو کم نیست پس چه عجب
گر مستجاب شود در حضرت تو دعا