عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۸
به جای خویش بود گر درخت طوبی را
ز سلسبیل وز آب حیات آب دهند
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - درستایش رب العالمین
ای وجودت به ذات خود قایم
ذات پاک تو قایم و دایم
اول و آخر و قدیم و عظیم
خالق و رازق و کریم و رحیم
ظاهر و باطن و غفور و ودود
قادر و کاینات را معبود
حی و قیوم و مبدع اشیا
ای ز فیض تو شبنمی دریا
واحد بی شریک و همتایی
عقل بخشی و دین و دانایی
می نماید به بندگان سعید
فضل و تأیید تو ره توحید
یافت از لا اله الا الله لا
جان ز ظلمت به نور وحدت راه
بتی بر ره نظر نگذاشت
نقشهای خیال را برداشت
چون ز بت پاک کرد ره را لا
شد به الله رهنمون الا
لا والا به رهبری یارند
گرچه با هم مخالفت دارند
کرم حق چو می کند احسان
میشود حرفه رهبر انسان
گرچه احسان حق فراوان است
بهترین نور عقل و ایمان است
ای دل از نور حکمتت بینا
آگه از سر جاهدوا فینا
جسم را قدرت تو جان داده
عقل ره بین کاردان داده
تن توانا ز جان و جان از عقل
عقل از ایمان ز توست این همه فضل
نور ایمان چو شمع جان آمد
لفظ توحید بر زبان آمد
ای به حکمت زمدرکات حواس
علم معقول را نهاده اساس
حس رساند به عقل و ماند باز
نیست از صورتش مجال جواز
داده ای عقل را تو دانایی
نفسها را از و توانایی
می نماید به نوع انسان راه
وز فنون حکم کند آگاه
مرشد عالم معانی اوست
مخبر از آب زندگانی اوست
می رود پیش و ره روان با او
ذکرشان لا اله الا هو
تا به جایی رسند کز انوار
خیره گردد عقول را ابصار
انبیایی که ره نمایانند
با صفات تو آشنایانند
بندگی را همه کمر بسته
دیده از ما سیواک بر بسته
می کنی ره نمای راه روان
چون خرد باز ماند از طیران
عقل مرغی ست فکر بال و پرش
هست از آن سوی آسمان گذرش
الیک اصحاب وحی خود دگرند
کز مقامات عقل می گذرند
انبیا از تو یافتند این سیر
به عزازیل کی رسد آنا خیر
خاکیان را شرف تو بخشیدی
این طرف و آن طرف تو بخشیدی
چون زنورت منور آمد خاک
شد کثیفی لطیفتر ز افلاک
به گروهی ز خاکیان شریف
دادی از علم و معرفت تشریف
قربتی یافتند از حضرت
که باران می برد ملک غیرت
چون که ای قریب بشنیدند
خویش را از مقربان دیدند
با تو لفظ خطاب میگویند
و آنچه می باید از تو می جویند
باز در عزتت چو می نگرند
خویش را نیک دور می شمرند
او و هوا بر زبان همی رانند
ادب خود درین همی دانند
گاه او گه تو گوی ای ذاکر
زان که هم باطن است و هم ظاهر
اوست موجود جاودان باقی
وز وجودش جهان جان باقی
هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
نقش این موجهای هست نمای
قایم آمد به بحر موج افزای
او تواند به خاک جان دادن
دانش و لهجه و بیان دادن
صورت جان نماید از بدنی
آب حیوان گشاید از دهنی
قطره آب کاصل انسان است
مظهر لطف صنع یزدان است
مبدعی عالمی توانایی
که ز یک قطره ساخت دریایی
مبدع الروح منشىء الانسان
مظهر العلم فیه والعرفان
پرورش داده حکمتش جان را
نعمتش نوعهای حیوان را
نعمت آرزو چو داد به ما
گشت از ان قدر نعمتش پیدا
آرزو شد خلاصه نعمش
داد بی آرزو به ما گرمش
چون توان کرد شکر این نعمت
گشته پیدا ز قدرت و حکمت
عاجز آمد روان بیننده
از آفرینها بر آفریننده
غایت ذکر ره روان یاهوست
صوت و حرف بشرنه لایق اوست
زین نمط نیک کرده است بیان
به یکی بیت بی نظیر جهان
الا وهو زان سرای روزبهی
باز گشتند جیب و کیسه تهی
که شناسد خدای را جز او
وجهه ما رآه الا هو
عقل نورش چو بر نمی تابد
حس جمالش چگونه در یابد
از جلالش نشان نداد کسی
پرتوی از جمال اوست بسی
ای خردمند کردگار پرست
به خردچون رسید و چون هست
عقل کل شبنمی ز بحر قدم
زنده جانها به فیض آن شبنم
کاینات از صفات او خبری ست
صبحدم ز آفتاب او اثری ست
عقل کل نکته یی ست از سخنش
نفس گل میوهبی ست از چمنش
نه دل از ذات او نشان دارد
نه به خود هرگز این گمان دارد
آفرید آفریدگار حکیم
هشت گردون میان عرش عظیم
و آفریده ست کل ما فیها
حیر العقل صنع بانیها
هست ممکن که صدهزار جهان
باشد او را ز عقل و دیده نهان
کی بدان عقل کس بیابد راه
علم او ره برد تعالى الله
هست آثار قدرتش زان بیش
که کند فهم عقل دور اندیش
کشتی فکر مردم دانا
کی رسد با کنار ازین دریا
پیش دریای حکمت یزدان
قطره یی نیست دانش انسان
وین قدر نیز هم فراوان است
شکر فضلش نه حد انسان است
عجز از شکر نعمتش شکر است
عاجز ان را ز شکر این عذر است
شکر او هست نعمت وافر
شکر آن واجب است بر شاکر
پس نباید نهایتی پیدا
شکر انعامهای منعیم را
جان ما را ز عشق جانی هست
نه زبان نیز هم بیانی هست
سخنی بی حروف و بی آواز
واصف بی نیاز بنده نواز
گر معین است از کلام تمام
قاصر آمد ز وصف نوالا نعام
محسن محسن آفرین است او
برتر از وصف آفرین است او
ره به علمش نیافته ست کسی
گرچه تقریر می کنند بسی
وصف ادراک خویش می گویند
همه دورند از آنچه می جویند
لیس شیی کمثله میخوان
جان به توحید زنده می گردان
اهل توحید جمله میدانند
که خداوند هست بی مانند
در مثالی اگر خردمندی
ره نمایی کند به فرزندی
یا به شخصی که از جهان صور
نکند عقل او ز ضعف گذر
تا ز صورت برد به معنی راه
شود از سر این سخن آگاه
کی بود زان سخن غرض تشبیه
مذهب عقل نیست جز تنزیه
آدمی ز آفتاب و از دریا
عظمت دید و فیض و نور وعطا
ننگ چشم ضعیف کاین همه دید
حیرت آمد درو ز ضعف پدید
گفت بهر خدای عز و جل
درصور مثل این دو نیست مثل
هست این عذر اهل همت پست
خنک آن جان که زین خیال بجست
به که نام مثال خود نبریم
وز خیال و مثال درگذریم
ره به او چون نیافته ست خیال
می کند بت پرستیی به مثال
عزتش خود مجال آن ندهد
وهم ما را که گام پیش نهد
باز جان در هوای او پرواز
کرد و از عجز سرنگون شد باز
عقل در راه او رسیده به جان
نام دانسته و ندیده نشان
گر شود کاینات جمله زبان
می کند تا ابد همیشه بیان
وصف ذاتت که هست نامحصور
عاقبت معترف شود به قصور
چون سخن را به بن رسانیدم
نطق را عاجز از بیان دیدم
غایتم حیرت است و خاموشی
شستن تخته و فراموشی
ای منزه ز هرچه ما دانیم
وی مقدس زهرچه ما خوانیم
ای تن مازخاک بخشیده
خاک را جان پاک بخشیده
خاکیان را زبان تو بخشیدی
عقل و فهم و بیان تو بخشیدی
تا به ذکرت گشاده اند زبان
ذکرشان پر ز عطر کرده دهان
هریکی را به حد خودذکریست
لایق فهم خویشتن فکری ست
هر یک از عجز می زند نفسی
کی بود لایق تو وصف کسی
کوزه یی چون زنند در دریا
قلقلی زان می شود پیدا
قلقلش وصف سینه خویش است
شرح بحر محیط از ان بیش است
وای بر واصفان ز گویایی
گر تو بر ناطقان نبخشایی
بخش یا ذا الجلال والاکرام
گنه بنده ضعیف همام
رحمتی کن برو و یارانش
عفو کن با گناه کارانش
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - در نعت خلیفه اول
پیشوا یار غار او صدیق
آن رسیده به عالم تحقیق
برگزیده رسول و یزدانش
ارجحی گفته بهر ایمانش
گفت از بهر قوت از غفار
ثانی اثنین اذهما فی الغار
پشت بر عالم فنا کرده
رو به سلطان انبیا کرده
مرده از حرص و از هوای بدن
زنده زایمان و عقل و خلق حسن
از سخن در معانی افزوده
محض ایمان و عقل و جان بوده
در ره دین باخت دنیی را
راز قش داد گنج معنی را
زبده صادقان عالم اوست
همدم شاه نسل آدم اوست
از سکوت و سکون و افعالش
گشت روشن کمال احوالش
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهان‌گیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهان‌گیری و جهان‌داری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایه‌اش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در نعت خلیفه سوم
چون عمر شد روان به دار سلام
گشت عثمان خلیفة الاسلام
ناصر ملت محمد بود
ناشر سنت مؤید بود
بهدى الله عینه قرت
من به عز نفسه أغبرت
مأمن خلق بود همچو حرم
ذاتش آراسته به خلق و کرم
شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
داده دین را به خلق وعدل نظام
سخنش همچو خلق بودی نرم
کرمش بر زبان فکندی شرم
قامع الکفر دافع الطغیان
رافع الشرع جامع القرآن
تازه رویش چوگل به آب حیات
پرورانیده در حیا به حیات
ملکی بود آدمی پیکر
بهره اش داد خوی پیغمبر
بیشتر آن خلاصه ایام
روز و شب در صیام بود و قیام
از آفتاب نبوتش به دو نور
گشت بیت الحزن سرای سرور
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در نعت خلیفه چهارم و فرزندان او و دو عم پیامبر و سایر مهاجرین و انصار
چون به جای نبی علی بنشست
اهل اسلام را قوی شد دست
اسد الله خلیفه فاضل
مرشد خلق عالم عامل
قدوة اهل دین علی ولی
قدر او همچو نام خویش على
حیدر صف شکن سوار دلیر
برده شمشیر او مهابت شیر
ذوالفقارش چو اژدها خون ریز
هم نبردش نبرده جان به گریز
یافت جانش ز فضل حق نیرو
داد جان قوت دل و بازو
در خیبر به قوت جان کند
آن به نیروی جسم نتوان کند
یافت از آفریدگار جهان
مردی و مردمی و علم و توان
گشت مشهور در جهان به کرم
بود بحر علوم و دین و حکم
خواند او را دلیل جان و خرد
در علم خود و برادر خود
زهره باغ دولتش زهرا
پای بوس کنیز کش جوزا
ثمر آن زهر حسین و حسن
روحشان مشترک میان دو تن
بر روان نبی علیه سلام
اهل بیت و چهار یار عظام
بر حسین و حسن دو پاک نسب
منبع حسن خلق و کان ادب
بر دو عم نبی یکی عباس
وان دگر حمزه مردشوکت و باس
بر روان مهاجر و انصار
دوستان محمد مختار
باد پیوسته نور حق نازل
مؤمنان را نصیب ازو حاصل
تا جهان است دولت دین باد
بر زمین پنج نوبت دین باد
زان که از دین مصطفاست جهان
تازه چون تن ز جان و جان زایمان
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در مذمت از واعظانی که به فرموده خویش عمل نکنند
ای سخن پرور بلند آواز
که زبان تیز کرده ای و دراز
دست حرص و هوا دراز مکن
دهن ماره آز باز مکن
تا حدیث تو دل پذیر آید
در دل خلق جای گیر آید
واعظانی که منبر دیوند
مستفیدان دفتر دیوند
دیو با دیو مردم است قرین
این سخن گوید آن کند تحسین
جمله گر مند در محبت زر
کیسه ها می برند بر منبر
احمقان کاعتقاد می ورزند
با چنین مردکان همان ارزند
چون زنان شوخ و صورت آرایند
گرمیی در حدیث بنمایند
صورت آراستن ز نامردیست
گرمی کبر وشهوت از سردیست
چون فقاعاز حدیث بر جوشند
نه ز آتش ز برف در جوشند
عمل خوب وانگهی تذکیر
حال باید موافق تقریر نیستی
واعظت چون دهد ز فقر خبر
کوره جامه اش بنگر
گر گدایی کند عمامه بزرگ
از دم او پناه جوید گرگ
از آستین فراخ جان به جهان
که گشاد اژدهای حرص دهان
این همه ریش وجبه ودستار
دام حرص است و مایه پندار
می شناسد حریف خویش ابلیس
می کند دعوتش بدین تلبیس
اهل دل فارغند ازین تزویر
بوی خوش می دهد خبر زعبیر
غرضم زین سخن نه بدگویی
شیوه عاقلان نه بدخویی ست
ست هست مقصود من ازین گفتار
رونق دین احمد مختار
رونق دین او کسی جوید
کاو سخن از برای حق گوید
هر که از منبرش مهراد زر است
از خدا و رسول بی خبر است
هست منبر سریر پیغمبر
تخت او را به احترام نگر
آن گدایی که سیم خواه بود
کی سزاوار تخت شاه بود
لایق تخت شهریار آن است
که در و خوی شهریاران است
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح واعظان متدین
واعظانی که اهل تحقیقند
به مواعظ کلید توفیقند
یافتند از خدای عز و جل
عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
روز و شب کار بندگی دارند
وز بیان آب زندگی بارند
از نفس چون مسیح جان بخشند
مایه علم از زبان بخشند
همه گویند آنچه باید گفت
روحشان با عروس معنی جفت
مایه دار حدیث و قرآنند
علم دانستنی نکو دانند
چون شروعی کنند در تفسیر
عقل حیران شود از ان تقریر
خوش حدیثند و دلپذیر همه
هم فقیهند و هم فقیر همه
پادشاهان گدای ایشانند
سروران خاک پای ایشانند
در ره دین به جان همی کوشند
دین به دنیا و حرص نفروشند
آب روی از برای نان نبرند
به سخن نان ناکسان نخورند
زین تختند و منبر و محفل
فاضل و کاملند و صاحب دل
سخن این مذکران بشنو
همه تن گوش باش و آن بشنو
تا رسی در سعادت عقبی
بار یابی به جنت المأوی
کرده ای باد در بروت که چه
کبر و مستی زمن یموت که چه
ای تو اندر سرای پیچا پیچ
هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
که غرض ز آفرینش بشر است
جسم چون زان لطیفه شد خالی
زیر خاکش نهان کنی حالی
زان همه خسروان روی زمین
زان همه موبدان با تمکین
زان همه صف دران شیراوژن
که شکستند شیر را گردن
زان همه عالمان روشن دل
هریکی همچو بحر بی ساحل
زان حکیمان که فکر ایشان راه
برد بالای هفتمین خرگاه
زان همه خواجگان با نعمت
زان همه محسنان با خدمت
همه شاعران پاک سخن
که سخنشان زمان نکرد کهن
زان همه مطربان خوب آواز
زان همه عاشقان شاهد باز
زان همه شاهدان سیمین بر
از مه و آفتاب نیکوتر
اثری در جهان نمی بینم
هست نامی نشان نمی بینم
همه را عاقبت زوالی بود
گشت معلوم کان خیالی بود
هیچ خواندن خیال را چه عجب
آنچه گفتم نبود ترک ادب
غرض من ازین سخن صور است
حال معنی و کار آن دگر است
که فنا سوى آن نیابد راه
حبذا جان مردم آگاه
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در توحید باری تعالی
غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستی
نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان
غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود
سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی
عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد
آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی
چشمهٔ چشم تو را لای حجاب انباشته ست
ورنه خود جام جهان را دیده بیناستی
بی خبر باشد فرشته، بشنو از لا تعلمون
آدمی دانای راز عَلَّمَ الاسماستی
نقش های بوالعجب در زیر چون پیدا شدی؟
گر نه نقّاش زبردستی در آن بالاستی
تو ز بالا پای معنی گیر و بگذر از جهات
رتبه اش بالاست وز کون و مکان والاستی
هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد
انبساط ار نیست امّا سخت روح افزاستی
عالمی باشد که عقل و جان از آن آمد به ما
نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی
مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود
آنچه ما داریم پنهان، پیش او پیداستی
چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود
از وجود این قالب جان را چرا پیراستی؟
گفت دانا: قابل جان بود قالب در جهان
بُخل دور از فضل فیّاض جهان آراستی
بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن
کژ مدان و کژ مبین و کژ مگو گر راستی
هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض
نقص ما عاید به ما، این است اوا حق بی کاستی
هریکی را بود از احسان او چثشم وجود
گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی
داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند
گر چه ما محکوم، گویا او به حکم ماستی
شد محک فرمان حق نقاد ونقد قلب را
کاین مس استی، آهن ستی، یا زَرِ حَمراستی
خواهش و رعنایی از ما بندگان زیبنده نیست
آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی
ما گدا او پادشا، ما بنده، او فرمانرو
رستخیز از ما گر انگیزد که حکم او راستی
دل به غیر از عروه الوثقای حق هرگز مبند
فیض او عام است، اگر امروز و گر فرداستی
ملک دنیا نیست غیراز داغ حسرت سوختن
ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی
ملک آن می دان که پایندهست نه پایان پذیر
عاریت عار است اگر خود ملکت داراستی
با همه آلودگیها گفته ای، دل پارساست
پارسا دل کی چنین استی؟ بت ترساستی
بیت معمورت شکم شد خانهٔ دینت خراب
کعبهء دل جوی، تاکی بر در دلهاستی؟
هرکه فانی شد ز خود، باقی به حق خواهد شدن
گر توانی بگسلی از خویشتن، یکتاستی
تا گرفتار خودی، در دوزخ نقد خودی
از خودی گر فارغی، در جنّت المأواستی
یا حبیبی انت فرج کربت القلب الحزین
عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی
رحم فرما، یک نظر بر سینه چاکش نگر
در خرابات محبّت عاشق رسواستی
صفحه را دریای خون کردی بیفکن خامه را
آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت رسول اکرم
پیوند بود با رگ جان خار ستم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان
دارد قدمم، درگره آبله یم را
ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح
ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
کوه دل خارا جگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
من باده کش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
شد خون دل از توبهٔ بی صرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را
از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم
خون در رگ اندیشه، زریر است بقم را
خونباری اشک مژه ام گر چه به یک دم
بی صرفه کند خرج دل فیض شیَم را
ار چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تنک حوصله، یم را؟
اشکم مژه را ریخت به امّید و ندانست
کز ناز، سر ما نبود خار ستم را
زد جاذبهٔ عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کرده ام از بی خبری دیر و حرم را
تا جان بود ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
کردیم درین دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
نازیم به افسردگی خویش که کرده ست
در عرصهٔ هستی سپری راه عدم را
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
شادمکه قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شان دگر افزوده رقم را و قلم را
آن در گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهٔ یم را
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
آن کعبهٔ امّید که تب لرزهٔ بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین اوا حکم را
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمرخشم و غضبش تخم ستم را
آن پرده نشین دل و جان کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
بخروش حزین کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
امّی لقبا، آمده ای تا به تکلّم
تقویم کهن ساخته ای معجز دم را
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
حیرت زدهٔ حوصلهٔ صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو، هم را
شوریده ام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را
در دل دهیم، گوشهٔ چشمی ز تو باید
تا جاذبهٔ شوق، نهد پیش قدم را
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بی طاقت من سوخته دم را
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را
با جود تو کش هر دو جهان صورت لایی است
نشنیده کسی از دهن آز، نعم را
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
از سابقهٔ ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بود لام قسم را
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
فریادرسا، شکوه فشرده ست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگرهٔ طارم افلاک علم را
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وانگه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
گر لایق دیدار نیم لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بود زنگ ظلم را
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد
هش دار و مدر پردهٔ ناموس همم را
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
شاها بود امّید دلم اینکه به محشر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
کرده ست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهٔ من ساز، نغم را
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باد دهم نکهت گلزار ارم را
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عرب زاده و شیرین عجم را
از لجّهٔ احسان تو دریوزهٔ لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمی ها، قلم غالیه دم را
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
کرده ست سخن، غاشیه داران کمیتم
فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را
صبح دوم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جان بخش مسیحای دو دم را
لیلی نسبان ماشطهٔ طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
در مکتب مدحتگریت داد به دستم
استاد سخن بخش ازل، لوح و قلم را
زبن رو که بود مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
می زیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
دعوی به حسب یا به نسب در همه عالم
سرمایهٔ عزت بود اصناف امم را
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراسته ام مصطبهٔ فضل و کرم را
لب را ز ستایش گری خویش گزیدم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم
خواندیم ریاض السّحر این تازه رقم را
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)
جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۸ - تجدید مطلع
ای نفس کجا بود تو را مولد و منشا؟
بر تودهٔ غبرا چه کنی منزل و مأوا
در مهبط ادنیٰ به خساست چه نشینی؟
ای گشته فراموش تو را، مصعد اعلی
تا چند به پیمایش این شیب و فرازی؟
بالاتر از این بود تو را پایه والا
زندانی جسم کهنم رَبِّ ترحّم
اقبل بقَبول حَسَنِ ربِّ دعانا
دوشینه مرا بود به سر آتش شوقی
می سوختم از گرم روی، خار ته پا
ناگه رهم افتاد به خاکی که ملایک
از دیدن آن آب دهد چشم تماشا
جنتکده شد دیده ز نظاره آن کوی
حیرت زده شد چشم خرد، آینه آسا
در پرده برافکندن این صورت مبهم
لب مست سوال آمد و دل گرم تقاضا
گفتم به بیانی همه عجز و همه زاری
گفتم به زبانی همه خوف و همه بشری
ای کوی فرح بخش کدامی که ز غیرت
چون بیت حرم سرشکن قدسی و رضوی؟
روح القدسم بانگ زد و گفت که هشدار
این روضه بود بارگه قبلهٔ دلها
سلطان قضا، میر قدر، حیدر صفدر
بازوی پیمبر علی عالی اعلی
آن عرش جنابی که نماید پی تعظیم
بر سده او سجده بری کعبه علیا
کامل ز کمال هنرش دوده آدم
روشن ز جمال گهرش دیدهٔ حوا
بر خاک فتد در قدمش اطلس گردون
بیآب شود باکرمش همّت دربا
نازان به فروغ گهرش طینت خورشید
ریان ز بهار نظرش گلشن خضرا
بیمار بود در هوسش نرگس اشهل
بر باد رود از نفسش نطق مسیحا
روشن شود از خاک رهش دیده معنی
گلشن بود از فیض ولایش دل دانا
از رشح کفش دامن نیسان گهرآگین
وز خلق خوشش باد بهاران به مواسا
ای جزیه ده خار رهت سدره و طوبی
وی سجده برِ خاک درت مسجد اقصی
دیوان ابد ساخته از عدل تو قانون
عنوان ازل یافته از نام تو طغرا
از هیبت تو آب شود زهره رستم
بر طاق نهد معدلتت شهرت کسری
خیره، بر تیغ و قلمت، معجز موسی
دریوزه گر فیض نوالت ید بیضا
چون افعی رُمح تو بکاود دل دشمن
چون ضیغم تیغ تو بدرد صف هیجا
بر اجری محرومی کونین اعادی
آب دم تیغ تو نویسد خط اجرا
از همّت والاست که هرگز نفتاده
مجموعه املای تو را قافیه لا
بر دوش پیمبر چو نهادی قدم، آمد
معراج تو بالاتر ازو یک قد و بالا
درگاه تو را چون نکنم ناصیه سایی؟
هم کعبهٔ دین آمده، هم قبلهٔ دنیا
افکنده به آوارگیم حسرت کویت
بر آتش مجنون چه زنی دامن صحرا؟
انوار دلارای تو در دیدهٔ وامق
شد جلوه گر از آینهٔ طلعت عذرا
از روی تو تا مشعله ای دزدکی افروخت
شد گرم به خورشید، نظربازی حربا
گر شمع جمال تو نمی کرد تجلی
پروانهٔ یوسف نشدی جان زلیخا
چون حسن تو شد جامع اطوار نکویی
مجنون دل آشوفته شد فتنه به لیلی
گر رابطهٔ فیض تو پیوند نمی کرد
صورت نگرفتی ره الفت به هیولی
از فیض تو گردید مخمّر گل آدم
معلول پذیرد اثر، از علّت اولی
پر سوخته پروانهٔ شمع حرم توست
عیسی اگر از مهر کند مسند اسنی
سیلی خور دریای نوالت، رخ امّید
شوربدهٔ سودای خیالت دل شیدا
وحشی شود از خاک درت رام تسلّی
شیرین شود از شهد غمت کام تمنا
لب تشنه نوازا، ز حزین باز نگیری
آن جرعه کزو چهرهٔ جان گشت مطرّا
لالای کمین است که در مدح تو گردد
در گوش و کنار دو جهان لولویِ لالا
از دولت دیرینه غلامیّ تو، تا سر
افراشته ام بر فلک از رفعت آبا
آزاده دلم ننگ برد ز اختر دولت
شوریده سرم عار کند ز افسر دارا
منّت که به تقلید و به تعلیم کسی نیست
این شیوه که دارم به ثنای تو ز انشا
آموخته ای با قلمم طرز ستایش
افروختهای در شجرم آتش موسی
شمعم ز دم سرد خسان باک ندارد
خورشید ز صرصر نکند هیچ محابا
از دل چو برآید نفس شعله نهادم
در خلد رسد گرمی ما خور به حورا
بر سینه اعدای تو تا پای بیفشرد
برکرد سنان قلمم سر ز ثریا
بر خاک ره عجز، کشد پرچم رامح
در مدح تو گیرم چو به کف کلک فلک سا
تا فاخته بر سرو زند پردهٔ قمری
تا صوت عنادل بسراید ره عنقا
در طنطنهٔ مدح سراییت همیشه
گوش فلک از خامهٔ من باد پر آوا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - تجدید مطلع
گردی ز آستان تو یا مبدء النعم
چشم امیدوار مرا منتهی الرّجا
سر کی فرود آیدم، الا به طوق تو؟
لالای کمترین توام، خالص الولا
بر جبهه داغ بندگیم بر تو روشن است
ای آفتاب پیش ضمیرت کم از سها
پروای آفتاب قیامت نمی کنم
در سایهٔ لوای تو، یا صاحب اللّوا
شرح محامدت که از آن قاصر است عقل
کلک زبان بریدهٔ من چون کند ادا؟
شاها تویی که از کرمت خاطر حزین
دارد ز خوشدلی به رخ صبح خنده ها
هر صبحدم به صیقل مهر تو آسمان
آیینهٔ ضمیر مرا می دهد جلا
اکنون همای صبح سعادت گشود پر
دل می پرد به بال دعاهای بی ربا
کامی که هست، از تو طلب می کند دلم
چون ذات توست واسطهٔ رحمت خدا
باشد دوام وصل تمنای خاطرم
اذ لیس عند ربک صبح و لامسا
دیگر امید آن که دهی سرفرازی ام
گردد سرم ز سجده به خاک تو، عرش سا
خواهم طلب کنی من آواره را ز لطف
ای من سگ درت به کجا آرم التجا؟
مپسند بیش ازین تو که غمخوار عالمی
کز بار غم شود الف قامتم دو تا
این بود مطلبم، به جناب تو عرض شد
گردد اگر قبول، دگر نیست مدعا
با یار مهربان ز دل دردکش حزین
آهی بس است، طول سخن می دهی چرا؟
افتاده در صوامع افلاک غلغله
از بس رسا بود نی کلک تو را نوا
ختم سخن نما به دعایی ز روی صدق
اکنون که هست صبح اجابت جبین گشا
تا هست مست شور تو سرهای سرخوشان
تا هست گرم عشق تو دلهای آشنا
از جوش ذکر و غلغل زوّارِ روضه ات
پیوسته باد گنبد افلاک پرصدا
بیگانه نیست در نظر ره روان عشق
گر نام این قصیده نهم، منهج الولا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح حضرت علی بن ابیطالب امیر مؤمنان
با همه سیلی که شسته روی زمین را
طرفه غباری ست چشم حادثه بین را
بار الم بی حد است و گرد کدورت
پشت فلک را ببین و روی زمین را
گوشهٔ امنی که هست وادی جهل است
فتنه چو بر بخردان گشاده کمین را
حادثه بگرفته از دو سو به میانم
کاش ندانستمی یسار و یمین را
صبح دهان را چرا به خنده ندرّد؟
کز دم دیو است طعنه روح امین را
شام چرا زلف مشکبار نبرّد؟
طفل رسنباز برده حبل متین را
نقش جهان از چه واژگونه نگردد؟
کاهرِمَن از جم ربوده است نگین را
در همه گیتی که دیده است که افتد
با دم روبه مصاف شیر عرین را؟
کون خری بین که در زمانه کشیده ست
خر به رخ آفتاب، داغ سرین را
دین و خرد، عزّ و جاه بود و نمانده
هیچ نشانی به جا، نه آن و نه این را
چونکه نیاید چنین به دهر و چنان رفت
قصه کنم مختصر، چنان و چنین را
غصّه گلویم فشرده است که دادم
بیهده بر باد ناله های حزین را
کاش نفس یاوری کند که ببخشم
فخر ثناگستری زمان و زمین را
سرور عالم علی که صبح نخستین
سکه به نامش زدند دولت و دین را
برق عَدو سوز اژدهای خدنگش
ساخته خاکستری سپهر برین را
از لمعان سنان معرکه سوزش
مجمره گردد زره طغان و نگین را
دوزخ نقدی به جانگدازی دشمن
صرصر قهرش کند هوای سخین را
داده به سیل فنا روانی رُمْحَش
ییکر پولاد سنج و خانهٔ زین را
ربط به هم داده است الفت عهدش
چشم سیه مست و خال گوشه نشین را
شد چو فراری ستم ز شحنهٔ عدلش
داد به راحت قضا قرار مکین را
شه که فرامُش کند گدایی کویش
خورده به دولت فریب دیو لعین را
بهر سر سروری که خاک رهش نیست
تیز به سوهان کنند ارهٔ سین را
گر نکند تکیه روزگار به حفظش
سلسله ریزد ز هم شهور و سنین را
رخش بهار از سمندِ سیل عنانش
در عرق شرم، غوطه داده زمین را
بنده نوازا، صریر خامه به مدحت
نغمه شکسته است مرغ سدره نشین را
صفحه نظر کن، که کرده مانی کلکم
چهره گشایی نگار خانهٔ چین را
خنده زند نشئهٔ مداد و دواتم
خون سیاووش و آب بسته جنین را
شب همه شب در خیالم این که نمایم
صرف ثنای تو روز بازپسین را
هیچ به مهر تو سست عهد نبودم
چرخ چرا برگماشت عهد چنین را؟
ساختهام در امید شادی وصلت
دستخوش درد و داغ، جان غمین را
خلق تو را جان فدا کنم که ندیده ست
گوشهٔ ابروی دلگشای تو چین را
تیغ تو تا گوهر آب داده روا شد
سجدهٔ آتش پرست، ماء معین را
بهر نثار تواست، عبث نیست
پرورش خامه، نکته های متین را
در حرکت صولجان کلک تو دارد
باکرهٔ لاجورد گوی زرین را
لب چو به نام کف سخای تو جنبید
رخت به صحرا فتد ز لرزه، زمین را
گر نه ظهور تو بود مقصد از آدم
سجده نبودی قبول، قالب طین را
از طمع خام وصل، با سمِ رخشت
ناشزه گردد عروس چرخ قزین را
هست به دست تو، چشم ابر بهاری
یاری عاجز مذلت است معین را
چاشنی از خوی بی دریغ تو باشد
لعل نمک سا، تبسم شکرین را
ناخنهٔ چرخ پشت گوش بخارد
تیغ تو تا شد هلال عید زمین را
شیر سر خود گرفته است ز عدلت
تاب تحمّل نداشت نقطهٔ شین را
خصم جهولت به روزگار بنازد
ملک سلیمان بود مشیمه، جنین را
گر نکنم سجده سوی کعبه، عجب نیست
غره کند خاک درگه تو جبین را
دل چو نبندد به حرز داغ تو عاشق
غمزه کند در نیام، خنجر کین را
از کرمت سَروَرا شگفت نباشد
قدر فزایی اگر غلام کمین را
دولت و قدر آن شبی بود که فروزد
در حرم روضهٔ تو، شمع یقین را
غیرت عاشق نگر که مطرب گردون
گوش به ره بود ناله های حزین را
من به خیالی که بوی درد تو دارد
راه ندادم به دل ز سینه انین را
او نه خریدار و من نه نکته فروشم
چرخ ندارد بهای در ثمین را
تیغ زبانم جهان ستان بود آری
تیغ، گشادهست حصنهای حصین را
خاطر نازک، سخن نگاه ندارد
کرد نثار ره تو غثّ و سمین را
شوق ثنای تو کرد غارت هوشم
می نشناسم ز ناگزیده گزین را
هم تو مگر ای جهان فیض نمایی
نامزد انتقاد رای رزبن را
گر قلم انوریست جادوی بابل
معجزه ام اژدهاست سحر مبین را
نغمه به لب درشکن حزین که فکنده
کلک تو در طاس آبنوس طنین را
وعده شها دادیم به یاری و زان شب
شاد نمایم دل به وعده رهین را
کام ز فیض تو باد جان و جهان را
نام ز دست تو باد تیغ و نگین را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیر مؤمنان (علیه السلام)
بریده لذّت دردت ز دل تمنّی را
نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد
لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
به جیب پیرهن از آستین برآورده ست
صفای ساعدت امروز دست موسی را
توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست
نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
تو مست آمدی و ناز پارسایی رفت
به شط باده کشیدیم، دلق تقوی را
به طور دل چقدر طاقت و توان دارم؟
رخ تو برق به خرمن زند تجلی را
خیال کن که به محشر فتد شکایت من
کسی دراز کشد از چه کار دنیی را؟
قیامت از شب زلف تو تیره ترگردد
زنم چو شانه به گیسوی آه، دعوی را
من آن نواگر دیرین باغ و بستانم
که داشت تازه لبم باز، طرز انشی را
کنون چو بلبل افسرده دل به بهمن و دی
ملال بسته به نطقم ممال املی را
نهفته داشت غبار غم فراق مرا
به کاوش مژه جویان دیار سلمی را
که ناگهان به مشامم نسیم وصل رسید
نمود ناطقه طی، ناله های شکوی را
نشان وادی ایمن به دیده گشت پدید
صبا دمید به گوشم حدیث بُشری را
رواق روضه شاهی که کرده از تعظیم
هوای سجدهٔ او خم، سپهر اعلی را
وصی ختم رسل، شاه اولیا که بود
غبار رهگذرش، نور دیده اعمی را
اگر نه دل به تولایش آرمیده شود
کسی چگونه کند رام دل، تسلی را؟
عجب نباشد اگر غاصب آب دین ببرد
که حرص در دلش افروخت نار حمّی را
ز حق، کجا دل آگاه دیده می پوشد؟
دهد به باطل اگر روزگار فتوی را
بسیط ملک بود ملک سروری که سزد
امیر دنیی و عقبی ملک تعالی را
ستردن هوس آید ز سینه، از دستی
که بسترد زحرم لوث لات و عزّی را
قدم به جای پیمبر کسی تواند هشت
که هم به دوش نبی هشته پای تقوی را
جهان نواز خدیوا، به گوشهٔ نظری
چه باشد ار بنوازی کمینه مولی را؟
به درگه تو تهی کیسگان نقد کرم
مثل زنند به امساک، معن و یحیی را
به لفظ خازن جود تو نگذرد معنی
مگر ز صورت معنی جدا کند نی را
حدیث نطق تو هر جا در اهتزاز آید
جنین مسیج شود درمشیمه حُبلی را
عتاب تلخ تو را با دل آن موافقت است
که با طبیعت محرور، آب کسنی را
چراغ داغ تو را با دل آن معاشرت است
که هست با دل مجنون خیال لیلی را
سزای غیر ثنای تو هم بود کلکم
توان به گلخن اگر برد شاخ طوبی را
ز جنس درد گرانمایه ات دکان دلم
شکسته رونق بازار قدس و رضوی را
اگر نه پای ثنای تو در میان باشد
ز یکدگر گسلد ربط، لفظ و معنی را
شها منم که جبینم ز داغ بندگیت
کشد به ناصیهٔ آفتاب طغری را
غبار راه توام در نظر نمی آرم
شکوه خرگه جمشید و تخت کسری را
بلند همّتم از دولت گدایی تو
کنم به کاسهٔ افلاک خاک دنیی را
ز بیم جرم و ز امّید طاعت آزادم
گذاشتم به ولای تو کار عقبی را
ز مشرق قلمم چون سهیل نقطه دمد
یمن به غرب نویسد برات شعری را
به نکته، ننگ من از طرز انوری ست که گفت:
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
به هر کجا که صریر نیم نوا سنجد
هوای رقص برآرد ز خاک موتی را
زبان ز خجلت دستان سرایی قلمم
جری به نکته نگردد جریر و اعشی را
نه حَدِّ شمع زبان آوری ست، تا کلکم
شکسته در به لسانش لسان دعوی را
به صفحه نقش پریشان سواد خامهٔ من
نمونه ای است بناگوش و زلف لیلی را
به مدح شاه میامیز لاف خویش حزین
به شهد نحل میالا، لعاب افعی را
همیشه تا که بهاران بود به غازه گری
خزان برد ز سرانگشت غنچه حنّی را
بود شکفته و رنگین رخ غلامانت
چو گل به تارک عزّت گرفته مأوی را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
آلودهای به خون من جان نثار دست
کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
باید نوازشی دل بی طاقت مرا
گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال
گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش
دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
گر جویبار عاطفتش موج زن شود
هرگز به پنبه زار نیابد شرار دست
شیرازهٔ ولایش اگر در میان نبود
با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست
یک نقش پاست در قدمش، نازد از چه رو؟
عزمش پی گشودن این نه حصار دست
خورشید بر دمد ز بُن ناخنِ هلال
گیرد اگر به پیش کَفَش ز افتقار دست
بخشد اگر عنایت او خلعت بقا
هرگز نمی شود به گریبان دچار دست
گر ناورد به ذیل تولّایش اعتصام
درکارگاه صنع نیاید به کار دست
صیت ورع دهد چو به عالم مهابتش
خشکد چو شانه در شکن زلف یار دست
گردد چو موج زن کف دریا عطای او
بر سر زند ز پنجهٔ مرجان، بحار دست
گر دست قدرتش ننهد پای در میان
ترکیب را به هم ندهد پود و تار دست
مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود
معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست
شد یار، دست و بازوی خیبرگشای او
روزی که جمله را شده بودی ز کار دست
ای مدّعی بگو، ز حریفان دگر کِه بود
تا بر زند به معرکهٔ گیر و دار دست؟
بی حاصلی که از کرمش فیض یاب نیست
چون بید، شسته نخل حیاتش ز بار دست
نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد
مالد به چشم خویش ز خواب و خمار دست
شاها منم که برده به نیروی مدحتت
گلبانگ خوشنوایی من از هزار دست
خون دل است، ز آتش غم پختگی گرفت
نظمم،که برده است ز مشک تار دست
بر فرقِ فَرقَدان نهم از اقتدار پای
تا بسته ام به درگه تو بنده وار دست
در موکبم پیاده رود روح بوفراس
شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست
مانی کجاست این من و این کلک و این مصاف؟
یازیده است خامهٔ صنعت نگار دست
آنجا که فکرتم شکند گوشه نقاب
حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست
در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال
امّا ندادش این گهر شاهوار دست
سلمان بسی به چشمهٔ فکرت فشرد پای
امّا نیافت بر سخن آبدار دست
داو نخست زد قلمم در سخن، دوشش
بردم درین قمار ز یاران سه چار دست
کمتر نگار کلک مرا پای مزد نیست
صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست
آید سبک، به کفهٔ میزان قدرتش
کلکم زند چو برکمرکوهسار دست
رنجیده است خامه کنون از دم حسود
از یک نسیم، رعشه دهد بر چنار دست
تا کی خورم به سر، چو قلم، تیغ حادثات
باید کشید ازین هنر پایدار دست
با تیغ مصرعم، چه کند طعن مدعی؟
غافل که می دهد به دم ذوالفقار دست
مدحش کجا وکوتهی پایه ات حزین
در زن به ذیل عاطفت اختصار دست
با صد جهان امیدگشوده ست از نیاز
هر مصرعم ز قافیه، بر کردگار دست
طالع ضعیف اگر بود، امّید من قویست
خالی نمی زنم من امّیدوار دست
دست حمایت تو شها بر جهان رساست
کوته نسازی از سر این خاکسار دست
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در ثنای حضرت امیر مؤمنان علی بن ابیطالب (ع)
زده ام طبل عشق و رسوایی
شهرهٔ شهرتم به شیدایی
دل و دین داده ام به مغ بچگان
همه جادو و شان یغمایی
همه آرام جان دلشدگان
همه درمان ناشکیبایی
می زنم جرعه، می کشم ساغر
با خراباتیان هرجایی
مده از دست ای حریف دمی
ذوق مستی و باده پیمایی
جز خرابات، دل نیاساید
نشوی هرزه گرد و هرجایی
لوحش الله ز اهل آنکه به زهد
ننمایند دامن آلایی
همه آزادگان خوف و رجا
همه ویرانیان و ترسایی
همه نو خط عذار و سیمین تن
همه سروِ ریاض رعنایی
از فروغ جمالشان گردد
آب در دیدهٔ تماشایی
همه روح روان و مونس دل
راحت افزای کنج تنهایی
همه مرهم نه جراحت دل
همگی مایهٔ تن آسایی
کرده سرگشتگان دلشده را
خضَری خطّ و لب مسیحایی
خطّشان مایهٔ دل آشوبی
لبشان شهرهٔ شکرخایی
غمزه ها جمله در سپهداری
مژه ها جمله، در صف آرایی
طرّه سنبل، جبین سمن پیرا
غنچه لب چهره ورد حمرایی
گونه چون لاله، لاله نعمانی
مژه خونی نگاه و یغمایی
شمع روی و بیاض گردنشان
غیرت بدر و رشک بیضایی
قد قیامت خرام غارتگر
مژه ناوک، اشارت ایمایی
همه مدهوش جام مهر و وفا
همه در جوش باده پیمایی
رشک طورست مجلسی که کند
شفقی باده، مجلس آرایی
ساقی آن بادهٔ صبوح بیار
که سرآرد، شب جگرخایی
بده آن می که جان بیاساید
که ندارم سر تن آسایی
ساقی آن ساغر طهور بیار
که دهد سینه را مصفّایی
بده آن آتش خرد سوزم
که ملولم از این تبه رایی
ساقی آن آب لاله رنگ بیار
که کند خانهٔ دل آرایی
بده آن صیقلی که پردازد
دل از آلایش هیولایی
ساقی آن مایهٔ سرور بیار
چند ازین خون دیده پالایی؟
چند کورانه راه کج سپرم؟
بده آن نور چشم بینایی
تا رَهِ نعت سروری سپرم
که رسولش بود تولّایی
شاه مردان علی که بر خاکش
فخر عرش است، جبهه فرسایی
افتتاح صحیفهٔ کن را
نام نامیش کرده طغرایی
مردگان مغاک گیتی را
دم پاکش کند مسیحایی
در رَهِ مدحت گران قدرش
خامه ام را رسد شکیبایی
نُه فلک را به رقص می آرد
نفسم از بلند آوایی
شهسوارا، ز گرد شبرنگت
مشک بیز است زلف حورایی
دین پناها، ز خاک درگاهت
سرمه زیب است چشم بینایی
کرده صبح ازل به لوح قضا
کلک حکم تو، صفحه آرایی
با حدوث تو عقل کل گوید
به قدم ناز کن که می شایی
آسمانت چو چاکران گوید
بنده فرمانم، آنچه فرمایی
کرده با یاد ماه طلعت تو
همه یوسف وشان، زلیخایی
به هوای تو می زند قطره
آه دشتی و اشک دریایی
مردگان را به یک نفس بخشد
دم صدق تو فیض احیایی
به دو انگشت، یک اشارت تو
ذوالفقاری کند ز برّایی
عِقد قندیل روضهٔ تو کند
طارم عرش را ثریّایی
سومناتِ محبّت تو بود
فارغ از رسم محفل آرایی
زلفِ حورانش کرده فرّاشی
رخ خوبانش فرش دیبایی
دل شوریدگانش ناقوسی
رگ جان جهان چلیپایی
خاطر قدسیانش مرآتی
دل سیمین برانش خارایی
جرم بخشا، ترانه ای سنجم
خالی از شرح و بسط انشایی
رشک مانیّ و نسخهٔ ارژنگ
کلک فکرم، به صفحه آرایی
چون برآرم نفس فرومانند
همهٔ دودمان زگویایی
زادهٔ طبع نشئه زا کلکم
زده بر صفحه، موج صهبایی
بر سپهر سخنوری، شعرم
کرده هر نقطه ایش شعرایی
لیک نتوانم از خجالت زد
در مدیح تو لاف غرایی
حوریان ریاض مدحت تو
بس که دارند شور زیبایی
برده بند نقاب شاهد فکر
از سر انگشت خامه گیرایی
شهریارا حزین جان بازت
که سراپا سریست سودایی
همه یک جان بود فدایی وش
همه یکدل بود تمنّایی
چه شود گر خط غلامی خویش
برساند به زبب امضایی؟
نبود با من دل آزرده
غم دنیاو فکر دنیایی
نه به کفرم سری نه با ایمان
نه به تقوی، نه باده پیمایی
نه به شاهد خوشم نه با زاهد
نه به مسجد نه دیر ترسایی
نبرد دل، به هیچ شیوه ز من
لب لعلی وچشم شهلایی
از دو عالم رمیده خاطر من
هستم آن تو، هر چه فرمایی
ای پنجاه در خواب بودی
نی کلکم کند شکرخایی
باد در دیدهٔ محبّانت
نور رای تو، شمع بینایی
در جگرگاه دشمنانت باد
دم تیغ تو در جگر خایی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح حضرت علیّ بن ابیطالب علیه السلام
نظر کن در سواد صفحه ام تا گلستان بینی
گذر کن دفترم را تا بهار بی خزان بینی
صریر خامه ام در طاق هفتم آسمان یابی
صفیر ناله ام را گوشوار عرشیان بینی
شکوه عشق بخشیده ست اقبال فریدونم
قلم را در بنان من، درفش کاویان بینی
ز لفظ آهنین پیکر،که داوود خرد بافد
کمیت خامه ام را بر کتف برگستوان بینی
ببین در نقطه ام تا چشم معنی گرددت روشن
بگیر این لقمه را تا حکمت لقمانیان بینی
به لفظ آغوش واکن تا به دامانت گهر ریزد
به معنی گوش بگشا تا لبم را ترجمان بینی
ز من پیمانه بستان تا حیات جاودان یابی
می از این جام جمشیدی بکش تا نور جان بینی
نیی چون مرد معنی، یاوه سنجی چون جرس تا کی؟
به دنبال زبان خود مرو ترسم زیان بینی
ز تقلید و قیامت کی فروغ معرفت خیزد؟
من از آتش دخان بینم، تو آتش از دخان بینی
نبندی دل به افسونی که طبع خفته شکل آرد
ز بیداران شنو تا سر معنی را عیان بینی
ز یک مشت استخوان سگ می کند پهلوی خود فربه
به اندک مایه ای نفس دنی را شادمان بینی
به بوی بی بقایی مغز خامت مست می گردد
به رنگ مستعاری خویشتن را بوستان بینی
چو نرگس دیده، محو رنگ و بو کردی نمی دانی
که مژگان تا زنی برهم نه این بینی نه آن بینی
گل حسرت نصیبی ها بود چون غنچه دل بستن
بهاری را که در دنباله، باد مهرگان بینی
ازین زندان ظلمانی برون آور سر، ای غافل
که انوار صفا در محفل روحانیان بینی
هوای نفس و طبعت خار در جیب و بغل ریزد
گل این شاخساران، دست فرسود خزان بینی
سموم دوزخ از بویت نسیم خلد می گردد
اگر در دل هوای پیشوای انس و جان بینی
سر مردان عالم شهسوار لافتی یعنی
علی مرتضی کز وی دل و جان کامران بینی
سرم را در هوایش عرش عزت در قدم یابی
دلم را از ولایش چون بهشت جاودان بینی
ز زهر آلوده تیغ معصیت ایمن بود جانت
چو بر بازوی ایمان حب او حزر امان بینی
زلیخایی کند در مصر حسنش جان آگاهان
هزاران بخت پیر از دولت عشقش جوان بینی
درآ در آستانش پایهٔ رفعت تماشا کن
ببین در زیر پا، تا نه رواق آسمان بینی
نشان پاکی طینت بود در سینه ها مهرش
دغل رسوا شود هر جا که سنگ امتحان بینی
چها باشد ز احسانش شب آهنگان طاعت را
سیه روزان عصیان را چو عفوش طیلسان بینی
به مسروران جنت، لطف او را مهربان یابی
به مقهوران دوزخ، قهر او را قهرمان بینی
کنی گرگوش دل، محوکلام معجز آیاتش
هزاران گنج معنی زبر هر حرفی نهان بینی
غبار آستانش سرمه در چشم ملک ساید
به راهش نقش پا را تاج فرق فرقدان بینی
ملک چاکر شهنشاها، به دل کوه غمی دارم
که لب را گر گشایم، چشمه سار خون روان بینی
اگر خواهی بگو تا آستین از دیده بردارم
که مژگان مرا از گریه شاخ ارغوان بینی
ز حرمان سر کویت به خاطر حسرتی دارم
که داغم را چو نی در کوچه بند استخوان بینی
خوش آن دولت که یکبار دگر هم آستان بوسم
دلم را در تپیدن چون درای پاسبان بینی
به گرد روضه ات گردم روان از سر قدم کرده
به خلدم خنده زن یابی به چرخم سرگران بینی
حزین حلقه در گوشم، غلامی از غلامانت
به عزّت سوی خود خوان چون اسیرم در هوان بینی
به عشق از التهاب آتش دل عاجزم عاجز
اگرکمتر لبم را در ثنا، رطب اللسان بینی
ورق در دست من بال و پر پروانه می گردد
قلم را در بنانم شمع سان آتش به جان بینی
به محشر چشم آن دارم که خیل جان نثاران را
کنی گر گوشه ی چشمی مرا هم در میان بینی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا
خوش آنکه دل به یاد تو رشک چمن شود
زلفت سمن، بهار خطت یاسمن شود
ریزم ز بس به یاد عقیق لبت سرشک
دامن زکاوش مژه کان یمن شود
جز پرده های دیدهٔ یعقوب، باب نیست
پیراهنی که محرم آن گلبدن شود
سوزد حلاوتش لب حوران خلد را
کوثر اگر به چاشنی آن دهن شود
جز چشم آشنا نتواند سفید شد
در کشوری که یوسف ما را وطن شود
باشد همان به رهگذرت ای نسیم مصر
چشمم اگر سفیدتر از پیرهن شود
خیزد چو گرد، شور قیامت ز رهگذر
روزی که ترک غمزهٔ او راهزن شود
در دل نهفته عشق بتان را گذاشتیم
این باده ریختیم به خم تا کهن شود
هر دل که زخمیِ صف مژگان یار شد
چون شانه، محرم سر زلف سخن شود
ساقی به جرعه ریز می پُر تکال را
تا این سفال کهنه بهار ختن شود
نگذاشت دست حادثه در باغ روزگار
شاخی که آشیانهٔ مرغ چمن شود
خواهم تن شکسته سپارم به ارض توس
گردد چو خاک، خاک در بوالحسن شود
جان جهان، امام امم، معدن کرم
کز فیض خلق او همه عالم ختن شود
شاها تویی که خسرو خاور غلام توست
نبود روا که تیره مرا انجمن شود
مگذار بیش از این ز سپهر ستم مدار
جان حزین خسته اسیر محن شود
گردد اگر مدیح نگار تو خامه ام
هر نقطه ای به صفحه غزال ختن شود
آن را که شوق کعبهٔ کویت ز جا برد
هر قطرهای در آبله، دُرّ عدن شود
فردا دهم به طرّهٔ حورانش ارمغان
گردی اگر ز کوی تو عطر کفن شود
نو کرده ام به نام تو دیوان عشق را
تا حشر نام تو نتواند کهن شود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بر فرازد چو علم، آه سحرگاهی ما
دو جهان پر شود از کوکبه شاهی ما
در حقیقت بر ما، بت شکنی خودشکنی ست
صیت اسلام بود، بانگ انا اللّهی ما
بس که بار غم هجر تو، گران افتاده ست
سایه، از ضعف ندارد سر همراهی ما
چون دل عرش جناب، آینه داری داریم
کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما؟
صف مژگان تو گر سایه به دریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما
پیش چشم تو، ز غم گر بگدازیم چو شمع
بر تو روشن نشود محنت جانکاهی ما
حیرت عالم آب، آینه ماست حزین
ساغر باده بود صیقل آگاهی ما