عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٨
برهان دین و حجت اسلام خواجه نصر
ای منظر تو مظهر الطاف کردگار
وی آنکه خاکپای ترا شاه اختران
زیبد که تاج سر کند از بهر افتخار
من بنده در مدایح سلطان معز دین
گفتم قصیده ئی خوش و مطبوع و آبدار
اول بر آستان تواش عرضه داشتم
بردی بر آسمانش ز تحسین بیشمار
و آخر نگشت خاطر تو ملتفت بد آنک
شعرم بفر مدحت شه یابد اشتهار
زینرو چو زر ناسره در دست من بماند
هر چند بود پاکتر از در شاهوار
آری بهر کجا که روم حرفه الادب
باشد مرا ملازم و همراه و یار غار
ور نیست حرفه الادب آخر ز بهر چیست
کین بنده را ز صدمت احداث روزگار
پیوسته با عنایت چون تو مر بیئی
چون خال و زلف سیمبرانست حال و کار
شعر مرا که عرصه عالم فرو گرفت
مانند صیت معدلت شاه کامکار
حقا که در جناب افاضل مآب تو
دارم طمع که بهتر ازین باشد اعتبار
ای منظر تو مظهر الطاف کردگار
وی آنکه خاکپای ترا شاه اختران
زیبد که تاج سر کند از بهر افتخار
من بنده در مدایح سلطان معز دین
گفتم قصیده ئی خوش و مطبوع و آبدار
اول بر آستان تواش عرضه داشتم
بردی بر آسمانش ز تحسین بیشمار
و آخر نگشت خاطر تو ملتفت بد آنک
شعرم بفر مدحت شه یابد اشتهار
زینرو چو زر ناسره در دست من بماند
هر چند بود پاکتر از در شاهوار
آری بهر کجا که روم حرفه الادب
باشد مرا ملازم و همراه و یار غار
ور نیست حرفه الادب آخر ز بهر چیست
کین بنده را ز صدمت احداث روزگار
پیوسته با عنایت چون تو مر بیئی
چون خال و زلف سیمبرانست حال و کار
شعر مرا که عرصه عالم فرو گرفت
مانند صیت معدلت شاه کامکار
حقا که در جناب افاضل مآب تو
دارم طمع که بهتر ازین باشد اعتبار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٠
چونکه سفر جزم کرد خسرو جمشید فر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده وار بست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند ز سر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت ز انجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر ز آفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بشکد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
واو ز پی تهنیت هر نفسی ابر وار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
باد نگهبان خدا در سفرش از خطر
تاج ملوک جهان شاه بسیط زمین
آنکه فلک بنده وار بست به پیشش کمر
و آنکه سپهر از پی مرکبش آرد پدید
هر سر ماهی هلال نعل مطلا بزر
و آنکه سراسیمه شد از حسد قدر او
چرخ فلک آنچنانک پای نداند ز سر
رایت او چون نهاد روی بجنگ عدو
گشت روان همدمش لشکر فتح و ظفر
با سپه بیشمار چون خردش دید گفت
خسرو سیارگان ساخت ز انجم حشر
از خبر جنبش لشکر منصور او
هست عدو آنچنانک نیستش از خود خبر
بهر سپاهش فلک ساخت سپر ز آفتاب
وز اثر دولتش تیغزن آمد سپر
حاجت آن نیستش کو بشکد خصم را
خود کند از بهر او دست قضا این قدر
کامروا خسروا زود بود آنکه باز
بیندت ابن یمین آمده شاد از سفر
واو ز پی تهنیت هر نفسی ابر وار
در قدمت میکشد مرسله های دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١۴
تا شدست این قصر خرم بزمگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنه المأوی که بودی پیش ازین پنهان ز خلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش اوفتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را ز آسمان الابد آنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صدهزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
اینهمایون قصر بادا جشنگاه شهریار
ای بسا خجلت که دارد زو بهشت کردگار
جنه المأوی که بودی پیش ازین پنهان ز خلق
در میان آب کوثر گشت اکنون آشکار
تا فروغ جام گوناگون بصحنش اوفتاد
شد زمین او چو سقف آسمان گوهر نگار
فرق نتوان کرد او را ز آسمان الابد آنک
باشد آن پیوسته سرگردان و هست این برقرار
از تفاخر زیبدش گر سرفرازد بر فلک
چون نهد بر آستانش پای شاه کامکار
شهریار جمله آفاق تاج ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
صدهزاران نوبهار و مهرگان با کام دل
اینهمایون قصر بادا جشنگاه شهریار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٩
سر افاضل عالم امام عبدالحی
ز هی بخامه گهر پاشتر ز ابر مطیر
ز اهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی ز اثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در ز لجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
ز غیرت سخن خوشترت ز شیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
ز هی بخامه گهر پاشتر ز ابر مطیر
ز اهل فضل توئی آنکه در مراتب شعر
رسیده ئی بکمال و گذشته ئی ز اثیر
توئی که خامه زر پیکرت بغواصی
میان ببست و برآورد در ز لجه قیر
سپهر اگر چه هزاران هزار دیده گشاد
بجز بدیده احوال ترا ندید نظیر
ز غیرت سخن خوشترت ز شیر و شکر
شود گداخته حاسد چو شکر اندر شیر
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو
ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
به بیش ازین نرسد خاطر مشوش او
تو از بزرگی خود در گذار و خورده مگیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٠
شکر انعام حاتم ثانی
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبتش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها ز شکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آنش اندر سر
که برارد ز لجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی ز جود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند ز گفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هرکجا شاعری بود فاخر
مخلص الملک یونس طاهر
آنکه کس را خلاف نیست که هست
نسبتش طاهر و حسب ظاهر
بکدامین زبان توانم گفت
ای زبانها ز شکر تو قاصر
چون یساری ندارد ابن یمین
که شود بر جزای آن قادر
هست سودای آنش اندر سر
که برارد ز لجه خاطر
دانه ئی چند گوهر شهوار
هر یکی همچو کوکبی زاهر
بر جناب جلالت افشاند
کسر تقصیر را شده جابر
گر سر استماع آن داری
لطف کن سوی بنده شو ناظر
ای جهانی ز جود تو شاکر
بکرم اهل عالمت ذاکر
از صریر درت همی شنود
مرحبا گوش سائل و زائر
کلک تو درگه رضا و سخط
عالمی را مبشر و منذر
صیت احسان و ذکر انعامت
مثلی گشته در جهان سایر
وصف کردار و نعت گفتارت
هم بدیع آمدست و هم نادر
تا تو معمار خطه کرمی
شد خرابی غامرش عامر
در فنون هنر طبیعت تو
گشته مانند یک فنان ماهر
فتح باب کفت همی دارد
روضه مکرمات را ناضر
بر قضا و قدر بود رایت
در بد و نیک ناهی و آمر
صاحبا از جفای چرخ شدست
طبع من کند و خاطرم فاتر
لیکن از دهر داد بستانم
گر بود همتت مرا ناصر
تا در ایام نام اهل کرم
زنده ماند ز گفته شاعر
باد مداح تو چو ابن یمین
هرکجا شاعری بود فاخر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٢
شاه جهان طغایتمور خان تاجبخش
کز قدر و جاه بر سر کیوان نهد سریر
شاهی که از جلالت جاه و علو قدر
تیرش دبیر میسزد و مشتری وزیر
از گلشن مکارم اخلاق او برد
باد صبا بعرصه عالم دم عبیر
از یمن کردگار بتأیید بخت یافت
چیزی که گنج داشت در امکان بجز نظیر
بیرون کشد ز عرصه عالم عدوش را
احداث دهر بر صفت موی از خمیر
پیکان آب داده او روزکار زار
بیرون جهد ز جوشن و خفتان که از حریر
حکمی که بر سپهر کند بخت نوجوانش
جز امتثال آن نکند این سپهر پیر
گشت بد سگال وی از زندگی نفور
زانش همی رسد بفلک هر زمان نفیر
در تیره شب بدیده موران فرو کند
شست وی از کمان کیانی هزار تیر
از بیقرار خامه او ملک را قرار
ای چشم دین و ملک بنور رخش قریر
شاها توئی که بر فلک اجرام سعد را
در نیک و بد موافق رایت بود مسیر
از عکس تیغ سبز تو شد کور دشمنت
افعی بلی ز عکس زمرد شود ضریر
خصم تو گر شود همه تن جامه چون پیاز
زودش فلک برهنه بسازد بسان سیر
بهر وجود جود تو پیدا کند فلک
مالی که هست گر ز قلیل و اگر کثیر
تا دست درفشانت ببخش در آمدست
در کاینات می نتوان یافت یک فقیر
در روزگار عدل تو از یمن رافتت
نوشد بره دلیر ز پستان شیر شیر
دوران بعهد عدل تو در حفظ کاروان
از ترک رهزن فلکی میدهد سفیر
شاها منم که بلبل خوشگوی طبع من
در گلشن مدایح تو میزند صفیر
شعر مرا تو قدر شناسی که در جهان
چون رای روشنت نبود ناقدی بصیر
دارم طمع که ابن یمین را عنایتت
گردد زجور حادثه دهر دستگیر
تا من قصایدی کنم انشا بمدح تو
کاندر کمان فتد ز حسد بر سپهر تیر
تا از امیر و بنده بگیتی نشان بود
تابنده چون امیر بندرت بود خطیر
بادا کمینه بنده میمون جناب تو
بر هر که در زمانه امارت کند امیر
کز قدر و جاه بر سر کیوان نهد سریر
شاهی که از جلالت جاه و علو قدر
تیرش دبیر میسزد و مشتری وزیر
از گلشن مکارم اخلاق او برد
باد صبا بعرصه عالم دم عبیر
از یمن کردگار بتأیید بخت یافت
چیزی که گنج داشت در امکان بجز نظیر
بیرون کشد ز عرصه عالم عدوش را
احداث دهر بر صفت موی از خمیر
پیکان آب داده او روزکار زار
بیرون جهد ز جوشن و خفتان که از حریر
حکمی که بر سپهر کند بخت نوجوانش
جز امتثال آن نکند این سپهر پیر
گشت بد سگال وی از زندگی نفور
زانش همی رسد بفلک هر زمان نفیر
در تیره شب بدیده موران فرو کند
شست وی از کمان کیانی هزار تیر
از بیقرار خامه او ملک را قرار
ای چشم دین و ملک بنور رخش قریر
شاها توئی که بر فلک اجرام سعد را
در نیک و بد موافق رایت بود مسیر
از عکس تیغ سبز تو شد کور دشمنت
افعی بلی ز عکس زمرد شود ضریر
خصم تو گر شود همه تن جامه چون پیاز
زودش فلک برهنه بسازد بسان سیر
بهر وجود جود تو پیدا کند فلک
مالی که هست گر ز قلیل و اگر کثیر
تا دست درفشانت ببخش در آمدست
در کاینات می نتوان یافت یک فقیر
در روزگار عدل تو از یمن رافتت
نوشد بره دلیر ز پستان شیر شیر
دوران بعهد عدل تو در حفظ کاروان
از ترک رهزن فلکی میدهد سفیر
شاها منم که بلبل خوشگوی طبع من
در گلشن مدایح تو میزند صفیر
شعر مرا تو قدر شناسی که در جهان
چون رای روشنت نبود ناقدی بصیر
دارم طمع که ابن یمین را عنایتت
گردد زجور حادثه دهر دستگیر
تا من قصایدی کنم انشا بمدح تو
کاندر کمان فتد ز حسد بر سپهر تیر
تا از امیر و بنده بگیتی نشان بود
تابنده چون امیر بندرت بود خطیر
بادا کمینه بنده میمون جناب تو
بر هر که در زمانه امارت کند امیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣٩
صاحب اعظم جلال ملک و دین یونس که باد
انجم و افلاک را گرد مدار او مدار
پنجه زرپاش و کلک در فشانش میدهد
خجلت باد خزان ورشک ابر نوبهار
عالمی در بحر احسانش غریقند آنچنانک
ز آن میان ابن یمین را بینم و بس بر کنار
ای کریمی کز نهیب جودت استادان صنع
ساخته از سنگ خارا بهر سیم و زر حصار
چون ز بهر عرض بخشیدن غرض ذاتی تست
تا کرم ماند بگیتی از کریمان یادگار
دوستانرا دلنوازی کن برغم دشمنان
و ز رهی این بیت تضمین را بدل تو گوش دار
باد رنگینست شعر و خاک رنگین است زر
باد رنگین میستان و خاک زرین می سپار
انجم و افلاک را گرد مدار او مدار
پنجه زرپاش و کلک در فشانش میدهد
خجلت باد خزان ورشک ابر نوبهار
عالمی در بحر احسانش غریقند آنچنانک
ز آن میان ابن یمین را بینم و بس بر کنار
ای کریمی کز نهیب جودت استادان صنع
ساخته از سنگ خارا بهر سیم و زر حصار
چون ز بهر عرض بخشیدن غرض ذاتی تست
تا کرم ماند بگیتی از کریمان یادگار
دوستانرا دلنوازی کن برغم دشمنان
و ز رهی این بیت تضمین را بدل تو گوش دار
باد رنگینست شعر و خاک رنگین است زر
باد رنگین میستان و خاک زرین می سپار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴۴
علاء دولت و دین آن وزیر شاه نشان
که میدهد دل و دستش چو بحر و کان گوهر
اگر ز بحر کف او سحاب رشحه برد
کند چو قطره پراکنده در جهان گوهر
بخواند ابن یمین را و گفت ساخته اند
ردیف شعر ازین پیش شاعران گوهر
ترا که ابن یمینی چو هست آن قدرت
ردیف مدحت من کن بامتحان گوهر
نثار حضرت او کردم امتثالش را
ز گنج خاطر خود گنج شایکان گوهر
یکی قصیده بگفتم که مطلعش اینست
ز هی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
بسمع خواجه رسانیدم از کرم فرمود
که هست قیمت شعر تو بیکران گوهر
ز بسکه تربیتم کرد امیدوار شدم
که یابم از کف راد خدایگان گوهر
گذشت عمر و کسی در کنار من ننهاد
بغیر مردمک چشم در فشان گوهر
چو دید مردم چشم از کنار فاقه من
ز روی مردمی آورد در میان گوهر
چو ریسمان شدم از بار انتظار نزار
که جمع کی کنم ایا چو ریسمان گوهر
اگر چه وعده احسانش امتدادی یافت
هنوز هست امیدم که ناگهان گوهر
بیابم از کرمش ز آنکه گوهرش پاکست
خلاف وعده نیاید از آنچنان گوهر
که میدهد دل و دستش چو بحر و کان گوهر
اگر ز بحر کف او سحاب رشحه برد
کند چو قطره پراکنده در جهان گوهر
بخواند ابن یمین را و گفت ساخته اند
ردیف شعر ازین پیش شاعران گوهر
ترا که ابن یمینی چو هست آن قدرت
ردیف مدحت من کن بامتحان گوهر
نثار حضرت او کردم امتثالش را
ز گنج خاطر خود گنج شایکان گوهر
یکی قصیده بگفتم که مطلعش اینست
ز هی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
بسمع خواجه رسانیدم از کرم فرمود
که هست قیمت شعر تو بیکران گوهر
ز بسکه تربیتم کرد امیدوار شدم
که یابم از کف راد خدایگان گوهر
گذشت عمر و کسی در کنار من ننهاد
بغیر مردمک چشم در فشان گوهر
چو دید مردم چشم از کنار فاقه من
ز روی مردمی آورد در میان گوهر
چو ریسمان شدم از بار انتظار نزار
که جمع کی کنم ایا چو ریسمان گوهر
اگر چه وعده احسانش امتدادی یافت
هنوز هست امیدم که ناگهان گوهر
بیابم از کرمش ز آنکه گوهرش پاکست
خلاف وعده نیاید از آنچنان گوهر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵٩
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٧٢
دوش خرد گفت بروح القدس
کز تو سؤالم همه اینست و بس
کاهل سخن را چو تو دانی بحق
راست بگو تا که گزین است و بس
گفت کنون قدوه اهل سخن
طبع خوش ابن یمین است و بس
اوست که در مجلس روحانیان
گفته او صدر نشین است و بس
عذب مبین نیست بجز شعر او
شعر همین عذب مبین است و بس
عیب وی اینست که در باب او
دور فلک بر سر کین است و بس
آنکه خلاصش دهد از کین او
مهر شه روی زمین است و بس
کز تو سؤالم همه اینست و بس
کاهل سخن را چو تو دانی بحق
راست بگو تا که گزین است و بس
گفت کنون قدوه اهل سخن
طبع خوش ابن یمین است و بس
اوست که در مجلس روحانیان
گفته او صدر نشین است و بس
عذب مبین نیست بجز شعر او
شعر همین عذب مبین است و بس
عیب وی اینست که در باب او
دور فلک بر سر کین است و بس
آنکه خلاصش دهد از کین او
مهر شه روی زمین است و بس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٩
چه طالع است مرا یا رب ایدل قلاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٠
حبذا شهر علائیه و شهرستانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر بر فکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست بانیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خط وی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش
خرما نزهت باغ خوش و باغستانش
این نه شهریست بهشتیست پر از ناز و نعیم
خازنی نیست سزاوارتر از رضوانش
قهرمان وی اگر سوی فلک حکم کند
از پی کسب شرف ممتثل فرمانش
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش
طاق قوس قزح ار چند بلندی دارد
هست چون خاک زمین پست بر ایوانش
چون به بنیانش نظر بر فکنی خود دانی
همت عالی بانی وی از بنیانش
کیست بانیش علاء دول و دین که بود
نآورد مثل بصد قرن و بصد دورانش
آنکه بر خط وی ار سر ننهد کاتب چرخ
شاه انجم ندهد راه سوی دیوانش
هر کرا بخت مساعد بود و دولت یار
کار دشوار برین گونه بود آسانش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٩
شهریار جهان طغایتمور
ای چو حاتم بمکرمت شده فاش
وی چو باد خزان و ابر بهار
دست تو زرفشان و گوهر پاش
بنده را بسته بود بر آخور
لاشه اسبی مناسب اوباش
چند روزست تا فروخته ام
کرده وجه معاش خود ز بپاش
وجهکی مختصر چه بر دارد
خاصه در دست رندکی قلاش
شاه از آن پس به بنده اسبی داد
چست و رهوار و چابک و جماش
صورتی آنچنانک بر نکشید
مثل آن نوک خامه نقاش
گرچه سمش چو تیشه فرهاد
هست در کوهسار سنگتراش
بگسلد از سبکروی باری
فرش میدانش اگر کنند رشاش
خسروا چون برای اسب نماند
زر بمقدار دانه خشخاش
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت بلاش
عیش ممکن نباشدم بی شک
گر نخواهم ز شاه وجه معاش
ای چو حاتم بمکرمت شده فاش
وی چو باد خزان و ابر بهار
دست تو زرفشان و گوهر پاش
بنده را بسته بود بر آخور
لاشه اسبی مناسب اوباش
چند روزست تا فروخته ام
کرده وجه معاش خود ز بپاش
وجهکی مختصر چه بر دارد
خاصه در دست رندکی قلاش
شاه از آن پس به بنده اسبی داد
چست و رهوار و چابک و جماش
صورتی آنچنانک بر نکشید
مثل آن نوک خامه نقاش
گرچه سمش چو تیشه فرهاد
هست در کوهسار سنگتراش
بگسلد از سبکروی باری
فرش میدانش اگر کنند رشاش
خسروا چون برای اسب نماند
زر بمقدار دانه خشخاش
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت بلاش
عیش ممکن نباشدم بی شک
گر نخواهم ز شاه وجه معاش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠٣
کریم دولت و دین سرور زمان و زمین
توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش
سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف
ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش
عروس مملکت اندر زمان جلوه گری
کند ز گوهر تیغ و سنانت زیور خویش
منم که در گه مدحت زبان خوش سخنم
کند ز تیغ بلارک پدید گوهر خویش
پناه اهل هنر چون جناب تست چه شد
که یادمی نکنی از غلام کمتر خویش
من ار نیایم و لطفت نخواندم باشم
چنانکه آیم ورانی بعنفم از در خویش
کجاست آن کرم طبع و آن سخاوت نفس
که ذات پاک ترا ساختند مظهر خویش
ز وصلشان چو خلایق مراد یافت چه شد
که چهره شان بنمائی بچشم چاکر خویش
چرا بسیم و زرم تربیت نفرمائی
چرام خلعت فاخر نپوشی از بر خویش
که هر که بنده او زر بود بازادی
همی دهد ز سر علم گونه زر خویش
جهان بکام تو بادا و باشد از پی آنک
جها ندید جهاندار جز تو درخور خویش
توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش
سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف
ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش
عروس مملکت اندر زمان جلوه گری
کند ز گوهر تیغ و سنانت زیور خویش
منم که در گه مدحت زبان خوش سخنم
کند ز تیغ بلارک پدید گوهر خویش
پناه اهل هنر چون جناب تست چه شد
که یادمی نکنی از غلام کمتر خویش
من ار نیایم و لطفت نخواندم باشم
چنانکه آیم ورانی بعنفم از در خویش
کجاست آن کرم طبع و آن سخاوت نفس
که ذات پاک ترا ساختند مظهر خویش
ز وصلشان چو خلایق مراد یافت چه شد
که چهره شان بنمائی بچشم چاکر خویش
چرا بسیم و زرم تربیت نفرمائی
چرام خلعت فاخر نپوشی از بر خویش
که هر که بنده او زر بود بازادی
همی دهد ز سر علم گونه زر خویش
جهان بکام تو بادا و باشد از پی آنک
جها ندید جهاندار جز تو درخور خویش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١۵
رضی ملت و دین ایکه با افاضت تو
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
ز همت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
ز خازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
ز همت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
ز خازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣٣
مدتی گردون دونم خسته و آزرده داشت
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق