عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : مسمطات
در مدح سلطان مسعود غزنوی
بوستانبانا! حال و خبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنموده، در آن پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان بازست، به سروستان چیست
اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زرد خجسته به عبیر آگندند
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند
سرو را سبزقبایی به میان در بندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه
سندس رومی در نارونان پوشاندند
خرمن مینا بر بید بنان افشاندند
زندوافان بهی زند زبر برخواندند
بلبلان وقت سحر زیروستا جنباندند
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه
دیلمی‌وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی
ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی
بلبل از دور همی‌گوید بر من بجوی
خول طنبورهٔ کویی زند و لاسکوی
از درختی به درختی شود و گوید: آه
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله‌ای
گویی از یارک بدمهرست او را گله‌ای
کرده پنداری گرد تله‌ای هروله‌ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله‌ای
هر چکاوک را رسته ز بر سر کله‌ای
زاغ با داغ گرفته به یکی کنج پناه
کبک چون طالب علمست و درین نیست شکی
مساله خواند تا بگذرد از شب سه یکی
بسته زیر گلو از غایه تحت‌الحنکی
ساخته پایکها را ز لکا موزگکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی
در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه
هدهدک پیک بریدست که در ابر تند
چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند
راست چون پیکان نامه به سراندر بزند
نامه گه باز کند، گه به هم اندر شکند
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه
به سمنزار درون لالهٔ نعمان به شنار
چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار
وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی
که گل سرخ به در آمد از پرده همی
با تو در باغ به دیدار کند وعده همی
نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی
به تکاپوی سحاب آید از جده همی
به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب
خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب
عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب
دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب
دوستگان دست برآورده بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه
عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیدهٔ معشوق گیاه
همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت
گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت
عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت
تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت
تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از تابش خورشید تباه
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
اینچنین سنگدلی، بی‌حق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند
چون به لشکرگه او آینهٔ پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرونیل زنند
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه
ملکی کو ملکان را سر مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چوخایسک که خایه شکند
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه
پادشاهی که به رومش در صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران
رای کرده‌ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران
بامدادی که زمین بوسه دهندش پسران
چهل و اند ملک بینی با خیل و سپاه
چون ملک با ملکان مجلس می‌کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نوبرده بود
چون سپه را به سوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود
چون سواران سپه را به هم آورده بود
بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد
رسن و رشتهٔ جنبیده به مار انگارد
بالله و بالله و بالله که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد
میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند
گر بترسندی و فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند
اندر آن دریا وان آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا، نتواند به شناه
ملکا در ملکی فر همایست ترا
تا به جایست جهان، ملک به جایست ترا
بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا
که خداوند جهان راهنمایست ترا
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم به مراد و به هوای تو کند
از لطف هر چه کند با تو سزای تو کند
زانکه ضایع نکند هر چه به جای تو کند
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد ختن و بادیهٔ زنگ و هراه
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود «ارجو» ان شاء الله
منوچهری دامغانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعدهٔ فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح خواجهٔ جلیل عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
همی‌دوید به گردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
به روی روشن او چشم تیرهٔ چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد به ما بر حرام کردهٔ رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست
و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجهٔ بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود
ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب
به روز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بوند
به زیر مرکب او بر کواکب مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی‌کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره‌شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب
عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره بر که نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پس دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح میرابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعلفام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هر چه خواهد و خواست
وای آن کو به دام عشق آویخت
خنک آن کو ز دام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا به سر عذاب و عناست
در جهان سخت‌تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست
میر ابوالفتح کز فتوت و فضل
در جهان بی‌شبیه و بی‌همتاست
صفتش: مهتر گشاده کفست
لقبش: خواجهٔ بزرگ عطاست
به سخا نامورتر از دریاست
گرچه او را کمینه فضل سخاست
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران به روی و ریاست
راد مرد و کریم و بی‌خللست
راد و یکخوی و یکدل و یکتاست
نیکویی را ثواب هفتادست
از خدا و بر این رسول گواست
اندکست این ز فضل او هر چند
کس نگفته‌ست کاند کیش چراست
آن خواجه غریبتر که ازو
خدمتی را هزار گونه جزاست
اثر نعمت و عنایت او
بر همه کس چو بنگری پیداست
ادبا را شریک دولت کرد
دولت خواجه دولت ادباست
شعرا را رفیق نعمت کرد
نعمت خواجه نعمت شعراست
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست
او ز جود و ز فضل تنها نیست
در همانند خویشتن تنهاست
طبع او چون هواست روشن و پاک
روشن و پاک بی‌بهانه هواست
هر که با او به دشمنی کوشد
روز او از قیاس بی‌فرداست
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست
دشمن او ازو به جان نرهد
ور همه پروریدهٔ عنقاست
گر چه آباش سیدان بودند
او به هر فضل سید آباست
دست او را مکن قیاس به ابر
که روا نیست این قیاس و خطاست
گر چه گیتی ز ابر تازه شود
اندرو بیم صاعقه‌ست و بلاست
تا هوا را گشادگی و خوشیست
تا زمین را فراخی و پهناست
شادمان باد و یافته ز خدای
هر چه او را مراد و کام و هواست
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
سرو را ماند کورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو
خواجه دیده‌ست همانا که رهش بر در اوست
خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای
هرچه داده‌ست بدو، در خور او، وز در اوست
مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
چاکری کردن او در شرف از میری به
ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده‌ست جهان
زانکه چون مادر انده‌خور و انده‌بر اوست
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی‌پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست
بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست
گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هرچه در گیتی از معنی خواهندگی‌ست
نام او با صلت نیکو در دفتر اوست
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی
که گه استاده می‌اندر کف و گه در بر اوست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ای دل من ترا بشارت باد
که ترا من به دوست خواهم داد
تو بدو شادمانه‌ای به جهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مر مرا مفرست
که کسی دل به دوست نفرستاد
دوست از من ترا همی‌طلبد
رو بر دوست هر چه باداباد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد به هیچ کس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد
خواجهٔ سید ستوده هنر
خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نژاد
آنکه کافیتر و سخیتر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او راد و دست چون دل راد
کافیان جهان همی‌خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته‌هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی به سر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
به سخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند به پایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو به فر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانهٔ او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که به شادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
به در کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او خلیفهٔ بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا به وقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدهٔ نوشاد
با دل شاد باد چو شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یکدل همی‌چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ به یک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
در باغ گل همی‌شکفد صد هزار
هر شب همی‌درخشد در گلستان
چون شعله‌های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه به صحرا سوار
وقتیکه چون سرود سرایی به باغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتیکه عاشقان و جوانان به هم
در باغ می خورند به دیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز
بی یار چون زیم به چنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید به کار
و آنگاه چون بهار به آید ز تو
گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به ای غمگسار
اینک بهار و اینک رخسار تو
بنگر به روی خویش و به روی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید به کار
بنیاد حمد میرمحمد کزوست
شاهی و ملک و دولت و دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی و اندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز و شرف یافته
تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را به منزلت حیدر است
شمشیر او به منزلت ذوالفقار
مردان مردگیر و شیران نر،
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش به وقت حزم حصار قویست
تیغش به روز رزم کلید حصار
در حلم نایبانند او را جبال
در جود چاکرانند او را بحار
جایی که جود باید،جود و سخاست
جایی که حلم باید، حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم او نکوخو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار
ای عدل و راد مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خردست و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید به کار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی به هر امیدی امیدوار
غره نه ای بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا به چرخ برین برکشید
و آخر بدین همی‌نکند اختصار
جایی رساندت که به درگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران تو شده‌اند ای امیر
فرمان دهندگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار و خسک
هر دشمنی که با تو کند چارچار
در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود به جای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایهٔ عز و فخار
نیک اختیار باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، به خدمت تو کند پیشبین
خدمت، به درگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دلشکسته و جود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکستهٔ چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامگار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دل را به خرمی و به شادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نو شنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نوروز و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش به شادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش برآری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرهٔ سبز باز کرد از بر
راست گفتی بر آمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر
گرد لشکر فرو فشاند همی
زان سمنبوی زلف لاله سپر
راست گفتی که بر گذرگه باد
نافه‌ها را همی‌گشاید سر
باد، زلف سیاه او برداشت
تاب او باز کرد یک ز دگر
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر
چون مرا دید پیش من بگریخت
آن، سراپای سیم ساده پسر
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیر شکر
میر ابو احمد آنکه حشر نمود
مر ددانرا به صیدگاه اندر
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
به کمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر
راست گفتی که رنگتازان را
اندر آن تاختن بر آمد پر
بانگ برخاست از چپ و از راست
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
راست گفتی به هم همی‌شکنند
سنگ خارا به صد هزار تبر
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر
راست گفتی و صیفتانندی
روی داده سوی وصیفت خر
حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان
گرد ایشان ز لعبتان خزر
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر
همه گمگشتگان همی‌گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر
راست گفتی هزیمتی سپهند
خسته و جسته و فکنده سپر
پیش خسرو، بتان آهو چشم
یک به یک را بدوختند جگر
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر
هر که را میر خسته کرد به تیر
زان جهان نزد او رسید خبر
راست گفتی که تیرشاه گشاد
زین جهان سوی آن جهان ره و در
وز دگر سو در آمدند به کار
شرزه یوزان چو شیر شرزهٔ نر
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشنی سیاه به بر
رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوان را گرفته اندر بر
همه هامون زخون ایشان گشت
لعل چون روی آن بت دلبر
راست گفتی به فر دولت میر
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر
راست گفتی سپاه دارا بود
کشته پیش مصاف اسکندر
بنهادندشان قطار قطار
گرهی مهتر و صفی کهتر
راست گفتی که خفته مستانند
جامه‌هاشان ز لعل سیکی تر
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
به حشم داد و ما بقی به حشر
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوبروی نیک سیر
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر
شاد باد آن سوار سرخ قبای
که همی آن شکار برد به سر
راست گفتی که آفتابستی
به جهان گسترانده تابش و فر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی
شبی گذاشته‌ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار
شبی که اول آن شب شراب بود و سرود
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست
نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار
میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر، چو تازه‌روی بهار
بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود
شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار
به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره
به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار
بتی که چشم من از بس نگار چهرهٔ او
نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار
ز حلقه‌های سیه زلفش ار بخواستمی
نماز بام زره کرده بودمی بسیار
برابر دو رخ او بداشتم می سرخ
ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار
چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم
یکی ز باده و دیگر ز عشق باده‌گسار
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی‌نمود به چشم سیه نشان خمار
چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود
ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار
به نرم نرم همی‌گفت روز روشن شد
اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار
مرا به خدمت خسرو همی‌فرستد دوست
که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟
گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من
نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار
امیر عادل باذل، محمد محمود
که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار
سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس
فضایل و هنرش را پدید نیست شمار
ز نامور پدر آموخته‌ست فضل و هنر
چنانکه از گهر آموخته‌ست شیر شکار
همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست
چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار
امیر عالم عادل به کام خویش زیاد
ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار
گهی به تیغ ستانندهٔ فراخ جهان
گهی به تیر گشایندهٔ بلند حصار
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او، ویل و وای و نالهٔ زار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
به فر خدمت درگاه میر شیرشکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستودهٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلند نام و سرافزار در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر
چو من ستایش او را همی‌کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیشبین دولتیار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی
دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار
هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر
پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان بیاراید
مصاف و موکب او را به صد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقند به هم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من به توانایی و به دستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانهٔ من
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار
ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
به وقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
به شکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار
دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده‌ست خیمهٔ من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده‌ست درون
بتی و بتپرستی اندر بر
پنج شش می‌کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گلپرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین به روی بر پوشید
روی خود زیر کرد و زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده‌ست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را به دست بگرفتم
زنخ گرد او به دست دگر
راست گفتی نشسته‌ام بر او
گوی و چوگان شه به دست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی به باد بر، جم بود
گر بود باد را ستام بزر
خم چوگان به گوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که که‌گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که رهبر
راست گفتی زمین به خود می‌گشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوهپاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیرشکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزهٔ نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیستون را همی‌کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در
راست گفتی سپاه یاجوجند
که نه اندازه‌شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی به مجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گلهٔ غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبرستی و میر ما حیدر
دی همی‌آمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث به سر
راست گفتی کسی به من بربیخت
نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر
خود مر او را به خواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی به دستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهٔ آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشنتر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لاله‌ای را به برگ نیلوفر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همی‌گریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازه‌ست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی‌لرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همی‌بخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همی‌زد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کرده‌ست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بی‌شرم طرار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
یاد باد آن شب کان شمسهٔ خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هر دو به حجره درو می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز
گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد
گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز
من چو مظلومان از سلسلهٔ نوشروان
اندر آویخته زان سلسلهٔ زلف دراز
خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب
روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز
او هوای دل من جسته و من صحبت او
من نوازندهٔ او گشته و او رودنواز
بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز
در دل از شادی سازی دگر آراستمی
چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته‌ست شبی سازم باز
جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا
یوسف ناصر دین آن ملک بی‌انباز
آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر
چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز
هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر
هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
ای هنرهای تو بر جامهٔ فرهنگ طراز
سایل از بخشش تو گشت شریک صراف
زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز
هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند
به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز
راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی
کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز
آز را دیدهٔ بینا دل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیدهٔ آز
سال تا سال همی‌تاختمی گرد جهان
دل به اندیشهٔ روزی و تن از غم به گداز
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز
حلم را رحم تو گشته‌ست به هر خشم سبب
زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز
ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک
علم را رای تو گشته‌ست به هر کار انباز
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز
پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست
کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز
گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو
از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز
تاکنون از فزع ناوک خونخوارهٔ تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز
ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت
چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز
بس نمانده‌ست که فرمان دهد آن شاه که هست
پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز
گه علمداران پیش تو علم باز کنند
کوس‌کوبان تو از کوس برآرند آواز
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز
از پی خدمت و صید تو فرستند به تو
از چگل برده و از بیشهٔ ترکستان باز
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند
مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز
تا همی از گهر آموزد آهو بره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز
تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری
تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز
تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز
زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز
دوش ناگاه رسیدم به در حجرهٔ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز!
به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
هر که یک روز شود بر در او باز فراز
شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ
از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز
شهریاری که خلافش طلبد زود افتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز
وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان
سرنگون گردد بر جامهٔ او نقش طراز
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز
سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او
نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمهٔ باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی
همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود
هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم
موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک
نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جادوان شاد زیاد این ملک کامروا
لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم
ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن
که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان
ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی
بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره‌شب سپیدهٔ بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی
چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهٔ خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشهٔ راه و نه چاکر و نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بینوا و به دست زمانه داده زمام
تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد
تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته به دست آری
ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجهٔ سید
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام
بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
که برگرفت ز من سایه تندبار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چو فضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفتهٔ دهر گشت ازو به مراد
هزار تافتهٔ چرخ ازو رسید به کام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام
عطای او به دوامست زایرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام
به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال
درم نهادن در پیش او چو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند
زمین همت او را سپهر آینه فام
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی
مؤیدست و موفق مقدمست و امام
قلم به دستش گویی بدیع جانوریست
خدای داده مر آن را بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب
زهی ز هر هنری بهره‌ای گرفته تمام
تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل
تمامتر سخنی سست باشد و سو تام
مرا چه طاقت آنست یا چه مایهٔ آن
که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام
ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی
مرا بگو که به جز خدمت تو چاره کدام
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام
همیشه تا نبود ثور خانهٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانهٔ بهرام
همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل
همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام
جهان به کام تو دارد خدای عز و جل
بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصرالدین
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان
مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او
جهان نگارنمایست و باد مشک افشان
همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد
به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان
بهشتوار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زاد سرو نوان
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان
نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان
خدایگان خردپرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمتدان
ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
به وصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان
سخنشناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان
عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود به همه حال جود را برهان
همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
به دستش اندر زرین شدی دوال عنان
به حیله پایگه همتش همی‌طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایهٔ یزدان
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند
ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش به جای روان
مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه که بود برگرفته دانه گران
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامهٔ کتان
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
همیشه تابود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
به عون ایزد کشور گشا و شهرستان
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان
کسی که لاله پرستد به روزگار بهار
ز شغل خویش بماند به روزگار خزان
گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد
چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن
مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان
بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان
دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد
به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان
به من نموده، نشان دل مرا، به دهن
به من نموده، خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده‌گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا به مدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من
مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تولا به دولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیز کرد مرا از توافر احسان
به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه به همه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
به روزگار خزان روی برگهای رزان
به کام خویش زیاد و به آرزو برساد
به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای نیمشب گریخته از رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان
ای سرو نارسیده به تو آفت
ای ماه نارسیده به تو نقصان
ای میوهٔ دل من، لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان
تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان
گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیدهٔ عیدی خوان
دیدی مرا به عید که چون بودم
با چشم اشکریز و دل بریان
هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره‌ای ز چشمم صد طوفان
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان
عید من آن نبود که تو دیدی
عید من اینک آمد با سلطان
آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان
میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران
میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان
احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان
ای نکتهٔ مروت را معنی
ای نامهٔ سخاوت را عنوان
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان
بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان
سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف تو شد عریان
کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ درو ایمان
ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو برفکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک ز خون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانهٔ هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست
آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن شهی که به جنگ اندر
گه گرگسار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا
آن حقشناس حقده حرمتدان
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را بر تو برهان
از تو حکیمتر نبود مردم
وز تو کریمتر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم
وز جاه تو رسیده به نام و نان
بگذاشتی مرا به لب جیلم
با چند پیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن
به یشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت و امکان
پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان
یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان
پیش سرای پردهٔ تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان
من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مر مرا ولایت و چه زندان
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان
تا نرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان
شادان زی و به کام رس و برخور
از عمر خویش و از دو لب جانان
کاین دولت برادر تو باشد
تا روز حشر بسته به تو پیمان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
امروز مرا رای چنانست که تا شب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می
پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین
آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین
گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن
در چاه مر او را بنیفکندی گرگین
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین
از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»
وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»
زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین
از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندند آذین
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین
تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین
تا چون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین
شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین
می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گر صورت او را بفرستی به سوی چین
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین