عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۳
«امیرزاده» گوید:
اگر دگمات پنبه ای بود
یار، جان، پنبه ای بود
آشکراله خوب بچه ای بود
به ذات اله، به ذات اله
بازم دگمات پنبه ای نیست
یار، جان،پنبه ای نیست
برو دگماتو پنبه ای کن
آشکراله، آشکراله
«شکری» گوید:
امیر اگر یار ما بودی
یار وفادار ما بودی
پس «امسال خان» آنجا چه می کرد
با عبدالهه، با عبداله
شبی آنجا مهمانی بود
«اسماعیل قربانی» بود
تو صندوقخانه پنهانی بود
به اذن اله، به اذن اله
شبی که خانه خالی بود
فاسق هر سالی بود
آشکرالله پشت قالی بود
به عون اله، به عون اله
قسم خوردی آی بد نکنی
شکری را رد نکنی
الهی خصمت بکند
کلام اله، کلام اله
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۵ - گریه کن
به مناسبت درگذشت کلنل محمد تقی‌خان پسیان
گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم مفر ندارد
دیده غیر اشک تر ندارد
این محرم و صفر ندارد
گر زنیم چاک، جیب جان چه باک
مرد جز هلاک هیچ چارۀ دگر ندارد
زندگی دگر ثمر ندارد
شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد
دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد
میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد
خسته دزد بس که داد زد دزد
داد تا بهر کجا رسد دزد
کشوری بدون دست رد دزد
بشنو ای پسر، ز این وکیل خر
روح کارگر می خورم قسم خبر ندارد
که این وکیل جز ضرر ندارد
دامنی که ناموس عشق داشت می درندش
هر سری که سرّی ز عشق داشت می بُردنش
کو به کوی و برزن به برزن همچو گو برندش
ای سرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سر دهد زبان سرخ بر باد
مملکت دگر، نخل بارور، کاو دهد ثمر،
جز تو هیچ، یک نفر ندارد
چون تو باشرف پسر ندارد
ریشۀ خیانت ز جنگ مرو اندر ایران
ریشه کرد زان شد دو نخل بارور نمایان
یک وثوق دولت یکی قوام سلطنت زان
این دو بدگهر چه ها نکردند
در خطا بدان خطا نکردند
آنچه بد که آن به ما نکردند
چرخ حیله گر، زین دو بی پدر،
ناخلف پسر، زیر قبۀ قمر ندارد
آن شجر جز این ثمر ندارد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۶
ای دست حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
وی تودۀ ملت سپاهت بازآ
قربان کابینۀ سیاهت بازآ
سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی
پشت گلی و قهوه ای، عنایی
یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟
ای نقش هستی خیرخواهت بازآ
بازآ که شد باز،
با دزد دمساز،
یک عده غماز
کرسی نشین دور از بساط بارگاهت بازآ
کابینۀ اشراف جز ننگی نیست
این رنگ ها غیر نیرنگی نیست
دانند بالای سیه رنگی نیست
قربان آن رنگ سیاهت بازآ
از گرگ ایران پاره کن تا اشرار
دلال تا یوسف فروش دربار
از دزد تا یعقوب آل قاجار
افتاده در زندان چاهت بازآ
کردی تو رسوا،
هر فرقه ای را،
شیخ وکلا
شد سیلی خور طرف کلاهت بازآ
این آن قوام السلطنه است ایمن شد
زن بود در کابینه مردافکن شد
اسکندر اشراف بنیان کن شد
ای آه دل ها خضر راهت بازآ
چون افعی زخمی رها شد بد شد
گرگ از تله پا در هوا شد بد شد
روبه گریزان از بلا شد بد شد
جز این دگر نبود گناهت بازآ
ز اشراف بی حس،
ز اشرار مجلس،
ما با مدرس
سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ
ایران سراسر پایمال از اشراف
آسایش و جاه و جلال از اشراف
دلالی نفت شمال از اشراف
ای بی شرف گیری گواهت بازآ
کابینه ات از آن سیه شد نامش
هر روسیاهی را تو بودی دامش
بر هم زدی دست بد ایامش
منحل شد از چند اشتباهت بازآ
بذری فشاندی،
تخمی نشاندی،
رفتی نماندی
بازآ که تا گل روید از خرّم گیاهت بازآ
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۷
تا رخت مقید نقاب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۹
روی دلکش، موی دیجور
روی اندر موی، مستور
دست کز این غرفه این حور
کو کشد جز دست جمهور
ساقی از این دور خسته
ساغر زرین شکسته
مطربا، ای پی خجسته
پاره کن این سیم ناجور
دل شکستی، دل شکستی، زین پس دگر با جان رنجوران، مکن
بازی تو ای چشم مخمور
ساز از نو باز کن ساز
یک نوای تازه بنواز
چون درآمد شور شهناز
تار را کن کوک ماهور
پایۀ جم جایگاهی
دور کیوان بارگاهی
وان قدر قدرت گواهی
وسمه بود و ابروی کور
ترک نغمۀ خسروانی
بایدت در زندگانی
از سروش، از سروش آسمانی،
نغمه های روح بخش پهلوی بشنو از دور
سلطنت کو رفت گو رو
نام جمهوریت از نو
همچو خور افکند پرتو
بخ که شد نور علی نور
دور باید شد ز اوهام
بایدی پرچیدن این دام
سلطنت را همچو بهرام
زنده باید کرد در گور
دور شاهی را چو دجال
واژگون گشته است احوال
سر زد اقبال، سر زد اقبال، از رایت فتح،
آیت مهدی جمهوریت عصر منصور
نیست دوران قجر باد
این شجر بی بار و بر باد
تا قیامت دادگر باد
بازوی پرزور جمهوری
کار ایران روبره باد
نام شاهی رو سیه باد
زنده سردار سپه باد
با غریو کوس و شیپور
تودۀ ملت نمیراد
دامن غفلت نگیراد
تا ابد شد، تا ابد شد، مقهور
ملت از سلطنت و شاه و شاهنشاه وز امپراطور
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۰
رحم ای خدای دادگر کردی نکردی
ابقا به اعقاب قجر کردی نکردی
از این سپس میدان شاهان جهان را
گر از حلب تا کاشغر کردی نکردی
پیش ملل شرمندگیمان کُشت زین روی
ما را از این شرمنده تر کردی نکردی
در کینه خواهی خرابی های ایران
ما را به شه گر کینه ور کردی نکردی
در سایۀ این شاخه هرگز گل نروید
با تیشه قطع این شجر کردی نکردی
از تارک شاه قدرقدرت اگر دور
این تاج با دست قدر کردی نکردی
با مجلس شوری ز عارف گو جز این کار
فردا اگر کار دگر کردی نکردی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۱
«ژیان» هاف هافو شو هاف کن ببینم
برای هاف سینه صاف کن ببینم
پس از هاف هاف شد هاف با قرائت
اداء از مخرج ناف کن ببینم
ژیان هاف...
اگر خواهی که جنس خر نبینی
قرق از قاف تا قاف کن ببینم
طرفدار قجر شد ضد جمهور
جدل با این دو سر قاف کن ببینم
ژیان هاف...
تو تولۀ «خالصی زاده» است تازی
پراکنده اش به اطراف کن ببینم
برای خاطر من هم شد این کار
برو بر ضد انصاف کن ببینم
ژیان هاف...
به در تنبان کرباس مدرس
به روی فا و نون کاف کن ببینم
«ملک الشعرای» بی شرف را
ز خون هم رنگ اشراف کن ببینم
ژیان هاف...
جواهردزد ملت را تو روزی
به روز بوریاباف کن ببینم
علوفۀ ملت خر غرف خون، در
غیاب شاه علاف کن ببینم
ژیان هاف...
در ایران، انقلابی جز تو کس نیست
درین خون ریزی، اسراف کن ببینم
ژیان هاف...
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۲ - باد خزانی
تاریخ دقیق خلق این تصنیف معلوم نیست اما به عنوان آخرین تصنیف در دیوان عارف آمده و او آن را طبق گفتهٔ خودش در اسفند ماه ۱۳۰۳ ه.ش در تبریز «به یاد دلاوران آذربایجانی» خوانده است.
باد خزانی، زد ناگهانی، کرد آنچه دانی
برهم زد ایّام نشاط و روزگار کامرانی
ظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چه سان کرد؟
آنسان که من کردم،به دور زندگی با زندگانی
چو من فراری، بلبل به خواری، با سوگواری
گل از نظرها محو شد، همچون خیالات جوانی
کار گلزار، زار شد زار، شد پدیدار
دیو دی، یا خود بلای آسمانی
***
از لشکر دی، شد عمر گل طی
آمد دمادم، طیارۀ ابر، از آسمان هر سو پیاپی
خود کرد مستور، چون فارسی نور، جا کرد با زور
دی چون زبان ترک اندر مغز آذربایجانی
آرام جان باش، شیرین بیان باش، سعدی زبان باش
در خاک فردوسی طوسی، توسن ترک از چه رانی
راه جان پوی، فارسی گوی، دست دل شوی
زود از این الفاظ زشت بی معانی
***
کوه و در و بر، از برف یکسر، چون وضع کشور
شد در فشار روح، آزادی کش...
دور گلستان، جون در ساسان، رفت از زمستان
شد جانشین دور ساسان، همچو دور ترکمانی
ای باد نوروز بشتاب امروز، با فتح و فیروز
رو مژده آر از فرّ فروردین، بستان مژدگانی
گو بهارا، خود بیارا، تا که ما را
از کف ایام جان فرسا رهانی
***
ای ابر آذار، طرف چمنزار، بگری چو من زار
چون آتش زردشت پر کن لاله در اطراف گلزار
ای یار اکنون، زن خیمه بیرون، همچون فریدون
در پرچم گلبن ببین، نقش درفش کاویانی
تا عید جمشید، تا شیر و خورشید باقی است، امید
دارم به ایران جان و آذربایجانا خود تو جانی
جای انکار، اندرین کار، نیست ای یار
آنکه فرق خادم و خائم ندانی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۴
بهار نو رسید
گل ار بستان دمید
ای گلعذار! نه وقت خواب است
ای رویت صبح عید
در این عید سعید
باده حلال، بوسه ثواب است
خرابم کن ز می
ز بانگ چنگ و نی
که ملک جم یکسر خراب است
برای انتخاب
در این ملک خراب
وطن فروش مشغول کار است
وکیلان را بگو
بس است این تکاپو
دور از بهشت شیطان و مار است
ما و عشق رخ دوست
قبلۀ ما، ابروی اوست
ما ندهیم دل خود، جز به یار
ما نکنیم اعتماد بر اغیار
مطرب مجلس بکش این نغمه را
از پرده بیرون
ساقی مهوش بده جامی از آن
بادۀ گلگون
ای وطن من
تو لیلای منی
من بر تو مجنون
پاینده بادا درفش کاویان
تیغ فریدون
ای دل غافل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
من با تو مایل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۶
باد صبا بر گل گذر کن
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱
سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
هزار بار به هربیت شعر شعری را
مزاج کودکی از روی خاصیت به مذاق
هنوز حکم شکر می نهاد کسنی را
زخان و مان به طریقی جدافکند که چشم
در آن بماند به حیرت سپهر اعلی را
زمانه هرنفسم تازه محنتی زاید
اگر چه حاله معیّن شده است حبلی را
ز روزگار بدین روز گشته ام خرسند
وداع کرده به کلی دیار ومأوی را
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
به ترّه بار فروشند منّ وسلوی را
برآن عزیمتم اکنون که اختیار کنم
هم از طریق ضرورت صلاح و تقوی را
رضادهم به حوادث که بی مشقت و رنج
زجای بر نتوان داشت قدس و رضوی را
برای تحفه نظّارگان بیارایم
به حلّه های عبارت عروس معنی را
اگر به دعوی دیگر برون نمی آیم
نگاه داشته باشم طریق اولی را
چرا به شعر مجرّد مفاخرت نکنم
زشاعری چه بد آمد جریر و اعشی را
نه در حساب زن آید نه درطویله مرد
اگرچه هردوصفت حاصل است خنثی را
اگر مرا زهنر نیست راحتی چه کنم؟
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنّی را
سخن چه عرضه کنم برجماعتی که زجهل
زبانگ خر نشناسند نطق عیسی را
اگر چه طایفه ای پیش من درین دعوی
به ریشخند برون می برند آری را
ولیکن این همه چندان بود که بگشایم
به دست نطق سر حقّه های انثی را
برآستانه صدر زمانه افشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را
خلاصه نظر سعد مخلص الدین آنک
سعادت از نظر اوست دین و دنیی را
وجود اوکه جهان را در ابتدای امور
به جای نور بصر بود چشم اعمی را
چنان بنای تعدّی خراب کرد به رفق
چنانکه منقطع آمد اساس عدوی را
لطایف سخنش نفع نوش دارو داد
برای تربیت روح،زهر افعی را
اگر صلابت او بانگ برفلک بزند
به خالقی دهد اقرار لات وعزّی را
کمال ذات شریفش زشرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجّلی را؟
زهی به تجربت ایام پی برون برده
به عنف ولطف تو اسباب خوف وبُشری را
به دست خویش قلم درکشیده مفتی عقل
به یک اشارت رایت هزار فتوی را
حدیث جود تواند زبان گرفت فلک
چنانکه قصّه مجنون و ذکر لیلی را
هزارباره به دیوان رزق رد کرده
جهان زبهر نشانت براة اجری را
اگر عنایت لطف تو نیستی که از اوست
نعیم نامتناهی ریاض عقبی را
عجب نبودی اگرتند باد دولت تو
زبیخ وبار بکندی درخت طوبی را
اگر بماند سرّی نهفته در گردون
اشاره تو معیّن شده است انهی را
بزرگوارا من بنده چون به قوت طبع
دهم به مدح تو بالا اساس املی را
به خاک پای تو کان ساحری کنم در شعر
که پشت پای زند معجزات موسی را
مرا بپرور ودر کسب نامِ باقی کوش
که این ذخیره بمانده ست معن و یحیی را
جزای حسن عمل بین که روزگارهنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
همیشه تاز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را
تورا شرایط تقدیم جمع باد چنانک
که اقتدا به تو باشد عقول اُولی را
مرا صحیفه دیوان ز فرّ مِدحَت تو
چنانک طعنه زند کارگاه مانی را
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست
بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل
پیوسته در تحرّک دوری چو آسیات
مشکل تراین که گر به مَثَل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست
واثق مشو به عمر که در خواب غفلت است
آنکس که چار بالش ارکانش متکاست
چون طینتت ز محنت و حسرت سرشته اند
گر وَحش و طیر برتو بگریند هم رواست
نی،نی ! ازین میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست
از ممکنات به زملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست
وین آسمان که جوهر علوی است نام او
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشم عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدو آب و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو کان ترشح است
وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست
پیل تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشّه غصه بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف به سر پنجه می زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
وین یار نازنین که سَر انگشت می گزد
هم محنتی است گرنه طپیدنش از کجاست
کبک دری که قهقه شوق می زند
آسیب قهر پنجه شاهینش در قفاست
طاوس میر خوبان با قید وحشت است
سیمرغ شاه مرغان در حبس انزواست
وین آدمی که زبدۀ ارکانش می نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات و او
هم پایمال شهوت و دست خوش هواست
حال نبات گر چه نگفتم برین مزاج
می دان و می گذر که ذبول از پس نماست
ملک خدای ثابت و باقی است بعد ازین
آثار خیر صفدر عالم دگر هباست
فرمانده اکابر آفاق سیف دین
کانفاس عدل او مدد نکهت صباست
آن صفدری که رونق یک روزِ برّ او
عذر هزار ساله جفای جهان بخواست
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست
ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب
هر سر حکمتی که پس پرده قضاست
ذات تو بر زمین اثر لطف ایزدست
عدل تو در جهان نظر رحمت خداست
دین هدی[از پایه] سعی تو شد قوی
کار جهان به سایه عدل تو گشت راست
گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین
اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست
عصمت همان بود که تو را بر زبان و دست
چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست
از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست
و آوازه امان ز حدود جهان بخاست
رای مقدس تو که بر غیب مشرف است
از ماجرای قصۀ من بی خبر چراست؟
آن محنتم مپرس که قرب چهار ماه
دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست
این حسرتم بتر که درین وقت روی من
از خاک آستانۀ شاه جهان جداست
هنگام آنک جلوۀ فتح و ظفر کنم
کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست
گیتی به جای من زبدی کرد آنچ کرد
گر لطف تو تدارک کارم کند رواست
تا در مذاق آدمی از راه عقل و روح
تلخی خوف همبر شیرینی رجاست
بادا همیشه قبلۀ خوف و رجای خلق
صدر تو همچنانک فلک قبلۀ دعاست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
شنیدم آیت « تو بو الی الله » از لب حور
به گوش جان من آمد ندای حضرت قدس
که ای خلاصه تقدیر و زبده مقدور
جهان رباط خراب است بر گذر گه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای نزهت تو بر کشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندرین مقام تو را
چه دوستان حسودند و دشمنان غیور؟
ببین که چند نشیب و فراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو را منازل دور و دراز در پیش است
بدین دو روز اقامت چرا شدی مغرور؟
بکوش تا به سلامت به منزلی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلت بس دور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
نگر که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور
بدان غرض که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصّد که قی کند زنبور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به جمع آری کین اطلس است و آن سیفور
زکرم مرده کفن بر کشی و در پوشی
میان اهل مروت که داردت معذور؟
به باده دست میالای کان همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفته جذبه حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد زخاطرم اندیشه می ومعشوق
برفت لز سرم آواز بر بط و طنبور
زهر چه گفتم و کردم کنون پشیمانم
بجز دعا و ثنای خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت ودین
که باد رایت عالیش تا ابد منصور
نه در حدیقه فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفه عزمش نشسته گرد فتور
به طول و عرض جهان با کمال او صدره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانک صورت می در طبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو در کشف مشکلات جهان
چنانک نغمه داود در ادای زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطّه اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شَعری بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت تو را همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایه او گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشتۀ سنین شهور
چراغ بخت تو زان شمع بر فروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زان حوض یافته ست نما
که از ترشح آن حاصل آمده ست بحور
فراست تو چوافکند نور در عالم
نماند در تُتُق غیب هیچ سر،مستور
همای همت تو کرکسان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور کرد و ماالعصفور ؟
همیشه تا نتوان کرد حصر دور فلک
تو را چو دور فلک باد عمر نا محصور
صلاح ملک وملک بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور


ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند ناله مرا آهنگ
جفای چرخ بگیرد مرا به سختی نای
وفای یار در آویزدم ز دامن چنگ
برد زمانه ناساز از سرم بیرون
هوای ناله نای و نوای زخمه چنگ
چنان به درد دل از سینه برکشم آهی
که هفت آینه چرخ از آن برآرد زنگ
بضاعت سخن خویش بینم از خواری
بسان آینه چین میان رسته زنگ
من از خجالت و حیرت فتاده در کنجی
که کس نشان ندهد نام دانش و فرهنگ
گهی چو عهد لئیمان نطاق صبرم سست
گهی چو عذر بخیلان براق عزمم لنگ
ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ
فتاده ام به گروهی که در بیان شان هست
مساق لفظ رکیک و مجال معنی تنگ
به قول نیک چو من نامشان برآرم زود
به فعل بد سخنم را فرو برند به ننگ
کجاست رکن بساط خدایگان تا من
برم چو شعری ارکان شعر بر خر چنگ
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانک در خم گردون فتد غریو و غرنگ
خدایگان سلاطین بحر و بر طغرل
که در ترازوی جودش جهان ندارد سنگ
به گرد مرکز چترش مدار هفت اقلیم
چو گرد قطب شمالی مدار هفت اورنگ
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمین گه شیران کنام سازد رنگ
ایا شهی که بریزد زیاد حمله تو
به روز معرکه دندان پیل و کام نهنگ
تویی که خوشه پروین برین رواق بلند
زبهر نقل جلال تو بسته اند آونگ
مثال بزم تو پرداخت نقش بند ازل
هنوز نازده نقش وجود را نیرنگ
چنان به دور تو کار زمانه منظوم است
که پوست از سرزین باز شد به پشت پلنگ
اگر چو آتش و آبست دولت چه عجب
که آمده ست برون از میان آهن و سنگ
در آن زمان که اجل دشمنان جاه تو را
شود مخالف آمال در شتاب و درنگ
چنان موافقت افتد سلاح را که کند
زه گوزن زبان در دهان تیر خدنگ
چو بیلک تو به دنبال چشم کرد نگاه
کمان به گوشه ابرو درآورد آژنگ
چنان شود که ز تیری این و تندی آن
قضا کرانه کند از میان به صد فرسنگ
کند سنان تو بازی به جان خصم چنانک
به عقل دلشدگان شاهدان چابک وشنگ
قیامت است ز تیغ تو در ممالک روم
مصیبت است ز گرز تو در دیار فرنگ
همیشه تا به تجارت ز مرو شهجان کس
به سوی آمل و ساری نیاورد نارنگ
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
به سوزنی که نه زاتش گدازد و نه ز زنگ
برات بخشش تو بر وجوه عامل مرو
معاش دشمنت از نقد قاضی کیرنگ
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
هر کجا تازه بخندید گل رخساری
بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست
که جزین کار ندانم من ومشکل کاری
بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
گر تنی داری جانیت بباید ناچار
ور دلی داری نگزیردت از دلداری
اندرین واقعه تنها نه منم در عالم
هر کسی را به حد خویش بود تیماری
همه آفاق دربن حادثه یارند مرا
وین عجیب تر که در آفاق ندارم یاری
چشم من چون گلوی کشته شد از خونین اشک
تا فتادم به کف خیره کشی خونخواری
تا به بازرار غمش دست به سودا بردم
داستانی ست ز من بر سر هر بازاری
طره او ز دو چشمم به حیل خواب ببرد
دل به امید چه دادم به چنان طراری؟
شهر بر هم زد و از شحنه و والی امروز
هیچ کس نی که کند دفع چنان عیاری
بارها در دلم آمد که من این مظلمه را
به در صدره آفاق برم یکباری
قبله و قدوه شاهان جهان نورالدین
که ندارد دو جهان پیش کفش مقداری
آنک حفظش ز پی دفع حوادث هر روز
گرد معموره اسلام کشد دیواری
وانک در کشف حقایق چو زبان بگشاید
آسمان بر در تاویل زند مسماری
ای به وجود تو توانگر شده هر درویشی
وی به توفیق تو آسان شده هر دشواری
بسته چون طوق کبوتر ز مبادی وجود
طوق فرمان تو در گردن هر جباری
عاشق ذکر جمیلی تو و شاهان جهان
در حدیث درمی یا سخن دیناری
چرخ با آن عظمت گشت به جاه تو مقر
بس بود خاصه ز خصمان قوی اقراری
نی غلط می کنم او کیست که خصم تو بود
کوژ پشتی،خرفی،خیره کشی،غداری
حال بدخواه تو گر چون گل نارست رواست
زود باشد که شود در دلش آن گل خاری
آسمان تازه نهالی بدماند ز زمین
آن چه دانی تو که تختی کندش یا داری
سالها حاصل کان ار به هم آرد خورشید
کم ز یک روزه عطای تو بود بسیاری
لاف دریا چه زنم قاعده کان چه نهم؟
گر حدیث کرم و جود تو گویم آری
جاودان فتنه سر از خواب فنا برنارد
تا در آفاق چو حزم تو بود بیداری
پیش رای تو خرد با همه هشیاری خویش
همچنان است که مستی به بر هشیاری
صفت گلبن جاه تو دریغ است دریغ
جز به الحان چو من بلبل خوش گفتاری
شعر بُندار که گفتی به حقیقت وحی است
این حقیقت چو ببینی بود آن پنداری
در نهانخانه طبعم به تماشا بنگر
تا ز هر زاویه ای عرضه دهم بُنداری
این سخن گرچه در او صورت دعوی ست ولیک
عقل داند که برینش نرسد انگاری
یارب این کفر ببین باز که گویی افلاک
بسته اند از بر هر منطقه ای رُنّاری
من که بر خلق به صد گونه هنر دارم فخر
سخره بی هنران گشته نباشد عاری
آب روی از پی نان بیهده دادم بر باد
کاتشم باد چرا خاک نخوردم باری
بعد از ین چون به جناب تو تَولَا کردم
چشم دارم که زچرخم نرسد آزاری
بخت،هر حادثه ای را نهد اکنون عذری
واسمان هر گنهی را کند استغفاری
تا چنان پست نگردد در و دیوار وجود
که نماند ز رسوم و طللش آثاری
خانه عمر تو معمور بماناد که نیز
به ز عدل تو جهان را نبود معماری
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
خداوندا من آن جراح عمرم
که دایم هفت عضوم ریش باشد
ز من رادی و دینداری نیاید
چو گیتی زُفت کافر کیش باشد
توانگر تر کسی کو را بجویی
درین عهد از وفا دردیش باشد
در شادی درین دوران که ماییم
دل مرد محال اندیش باشد
نسیبیگر زمن پیش است و بیش است
سلیم است این بهل تا پیش باشد
چو مهر از پس برآید آدمی را
حقیقت دان که سایه بیش باشد
مرا زان شعر آبادان چه طیره
که پانصد رخنه در معنیش باشد
به تیری دوزم او راکش ز رفعت
کمر شمشیر جوزاکیش باشد
ز زنبوری نیم کمتر که بروی
دم و دم جای نوش ونیش باشد
قمر با گل سخاوتها کند لیک
بسا ظلما کزو برخیش باشد
چو جای من نمی دانند قومی
که ایشان را سمن چون غیش باشد
اگر دستوریی یابم به هنگام
چنان دانم که جای خویش باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
عماد دولت ودین صدر و پیشوای جهان
تویی که بزم تو را ماه نو پیاله شود
ز ابر دیده چو باران اشک بدخواهت
به لب رسد ز نفسهای سرد ژاله شود
مرا ز شادی جاه تو هر زمان باری
ز خنده لب چو گل و روی همچو لاله شود
چو از حواله شمس طبیب یاد آرم
ز غبن و غصه همه خنده هام ناله شود
هنوز آنقدری باقی ست و می ترسم
از ان که باقی عمرم درین حواله شود
دو روزه را تب خادم بود اگر بدهی
وگرنه از پی این وامهای حاله شود
امید من به تو یک ماهه بیش نیست و هنوز
هزار سال بزی تا هزار ساله شود
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بر سر ساکنان گردون
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از حمله هیبت تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست[ مواهب] تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر؟
ای بس دم صبح را که پاست
در سینه شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زان روز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
این است حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده ست ازو معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه دل چو مجمر
وز غصه سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یک شان
بر گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانک خری کری ستاند
گر هیچ کری کند بده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای این همه خر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ای دیده روزگار ز دیوان جود تو
هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر
نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادمست
گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
ایا شهی که فلک را مهار در بینی
کشد وفاق تو همچون شتر نشیب و فراز
خرد به رقص در آید ز شوق خدمت تو
چو اشتران عرب بر حُدای اهل حجاز
عدوت گرچه همه گردن است همچو شتر
زمانه بشکندش گرد ران به سنگ نیاز
غرور و غفلت خصمت چو مستی اشتر
بود ز رنج و مشقت نه از تنعم و ناز
شتر به چشمه سوزن برون نخواهد شد
حسود خام طمع گو درین هوس بگداز
ز ناتمامی خصم تو چون شتر مرغ است
نه زور بار کشیدن نه قوت پرواز
بسان اشتر دولاب مانده سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز
سپهرش از پی قربان همی کند فربه
رواست کو چو شتر روز چند سر بفراز
تو خلق را بشتروار زر دهی چه عجب
که چون جرس به ثنای تو برکشند آواز
ز حاسدان شتر دل مدار مردی چشم
که نیشکر بنروید ز بیخ اشتر غاز
عدوت کار به بازی همی برد به زیان
شنیده ای که بود بازی شتر ناساز
خدایگانا من بنده مدتی بودم
فتاده چون شتر بی مهار در تک و تاز
کنون ز بی شتری هست بر دلم باری
که صد شتر نکشد آن به عمرهای دراز
حکایت شتر و ماهتاب و اعرابی
شنیده ام که شنیده ست شاه بنده نواز
مرا که در شب افلاس گم شده ست شتر
به ماهتاب قبولت سزد که یابم باز