عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بامدادان که سر از خواب گران برگیرد
چشم مخمور بتم شیوه ی دیگر گیرد
هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح
هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد
رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین
دیده هر شب ز غم عشق تو در زر گیرد
سخنی هست مرا راست چو قد خوش یار
پیش آن سرو سمن بوی اگر درگیرد
کز جهان برخورد و از دو جهان غم نخورد
هرکه آن قامت و بالای تو در بر گیرد
از سر لطف و خداوندی جانان چه شود
اگر او بار فراق از دل ما برگیرد
گر زلال شب وصلت بزنی بر دل ما
دلبرا زآتش عشق تو جهان درگیرد
چشم مخمور بتم شیوه ی دیگر گیرد
هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح
هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد
رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین
دیده هر شب ز غم عشق تو در زر گیرد
سخنی هست مرا راست چو قد خوش یار
پیش آن سرو سمن بوی اگر درگیرد
کز جهان برخورد و از دو جهان غم نخورد
هرکه آن قامت و بالای تو در بر گیرد
از سر لطف و خداوندی جانان چه شود
اگر او بار فراق از دل ما برگیرد
گر زلال شب وصلت بزنی بر دل ما
دلبرا زآتش عشق تو جهان درگیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
سحرگهی که ز خواب شبانه برخیزد
هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد
اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی
هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد
کجا کرانه کند یار مهربان از من
اگر غبار وجود از کرانه برخیزد
اگر تو سرو خرامان درآیی از در ما
کدورت از دل ما بی بهانه برخیزد
به سان سرمه کنم توتیای دیده ی خویش
هرآن غبار کز آن آستانه برخیزد
به بوی دانه خال تو هر زمان صنما
کبوتر دلم از آشیانه برخیزد
بسوزد این تتق زرنگار نُه تویی
گرم ز آتش دل یک زبانه برخیزد
کسی که از دو جهان فرد نیست در غم او
گمان مبر که به محشر یگانه برخیزد
نظر به چشم وفا کن دمی به حال جهان
که از میانه فسون و فسانه برخیزد
هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد
اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی
هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد
کجا کرانه کند یار مهربان از من
اگر غبار وجود از کرانه برخیزد
اگر تو سرو خرامان درآیی از در ما
کدورت از دل ما بی بهانه برخیزد
به سان سرمه کنم توتیای دیده ی خویش
هرآن غبار کز آن آستانه برخیزد
به بوی دانه خال تو هر زمان صنما
کبوتر دلم از آشیانه برخیزد
بسوزد این تتق زرنگار نُه تویی
گرم ز آتش دل یک زبانه برخیزد
کسی که از دو جهان فرد نیست در غم او
گمان مبر که به محشر یگانه برخیزد
نظر به چشم وفا کن دمی به حال جهان
که از میانه فسون و فسانه برخیزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بوی مهرت به مشام من شیدا نرسد
گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد
حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی
منع در مصلحت شاه گدا را نرسد
راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد
لیک با قدّ تواش دعوی بالا نرسد
من بی دل چه کنم چون ز تو دور افتادم
آه اگر وامق بیچاره به عذرا نرسد
تا کیم وعده فردا دهی امروز برآر
کام بیچاره مبادا که به فردا نرسد
به تمنّای سر زلف تو جان داد دلم
آه اگر دست و دل من به تمنّا نرسد
نیست امّید بر احوال جهانم که جهان
آخرالامر به وصل تو رسد یا نرسد
گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد
حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی
منع در مصلحت شاه گدا را نرسد
راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد
لیک با قدّ تواش دعوی بالا نرسد
من بی دل چه کنم چون ز تو دور افتادم
آه اگر وامق بیچاره به عذرا نرسد
تا کیم وعده فردا دهی امروز برآر
کام بیچاره مبادا که به فردا نرسد
به تمنّای سر زلف تو جان داد دلم
آه اگر دست و دل من به تمنّا نرسد
نیست امّید بر احوال جهانم که جهان
آخرالامر به وصل تو رسد یا نرسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد
دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید
گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد
رایم اینست که جان در قدمت افشانم
دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد
نسبت قد تو با سرو چمن می کردم
چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد
میل بالای تو چون کرد دل سرگشته
گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد
حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری
هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد
به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن
مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
نماز ما به چه ارزد اگر نیاز نباشد
من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد
کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران
به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد
مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک
درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد
نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست
نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد
دلم کبوتر وحشی هوا گرفت و برفت
چه چاره سیر کبوتر به سان باز نباشد
اگرچه کعبه مقصود را طریق مخوفست
به پای طالب مقصود ره دراز نباشد
هزار سرو سهی در میان باغ درآید
یکی به قامت رعنای سرفراز نباشد
چو خسته ای ز ره دور می رسد زنهار
مکن تو ناز که آن لحظه وقت ناز باشد
اگرچه نیست تو را میل خاطری به جهانی
حقیقتست مرا عشق تو مجاز نباشد
من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد
کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران
به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد
مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک
درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد
نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست
نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد
دلم کبوتر وحشی هوا گرفت و برفت
چه چاره سیر کبوتر به سان باز نباشد
اگرچه کعبه مقصود را طریق مخوفست
به پای طالب مقصود ره دراز نباشد
هزار سرو سهی در میان باغ درآید
یکی به قامت رعنای سرفراز نباشد
چو خسته ای ز ره دور می رسد زنهار
مکن تو ناز که آن لحظه وقت ناز باشد
اگرچه نیست تو را میل خاطری به جهانی
حقیقتست مرا عشق تو مجاز نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
به دردت داروی دردم نباشد
ز دردت جز رخی زردم نباشد
ز روی لطف خود دریاب ما را
که گر جویی دگر گردم نباشد
به میدان وفا و عشق بازی
کسی دیگر هماوردم نباشد
فراق روی تو ای نور دیده
به جان تو که در خوردم نباشد
مرا بگرفت دم در درد هجران
تحمّل بیش از این دردم نباشد
به غیر از وصل روح افزایت ای جان
تو دانی داروی دردم نباشد
بده کام دلم یک دم ز وصلت
که تا درد سرت هر دم نباشد
جگر گر هست ما را در غم عشق
بگو تا چون دم سردم نباشد
مسلمانان مرا جز سینه ی ریش
از آن ماه جهان گردم نباشد
ز دردت جز رخی زردم نباشد
ز روی لطف خود دریاب ما را
که گر جویی دگر گردم نباشد
به میدان وفا و عشق بازی
کسی دیگر هماوردم نباشد
فراق روی تو ای نور دیده
به جان تو که در خوردم نباشد
مرا بگرفت دم در درد هجران
تحمّل بیش از این دردم نباشد
به غیر از وصل روح افزایت ای جان
تو دانی داروی دردم نباشد
بده کام دلم یک دم ز وصلت
که تا درد سرت هر دم نباشد
جگر گر هست ما را در غم عشق
بگو تا چون دم سردم نباشد
مسلمانان مرا جز سینه ی ریش
از آن ماه جهان گردم نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
تا که شمع جمال او برشد
حال پروانه نوع دیگر شد
پرتوی نور او بتافت ولیک
جان شیرین او در آن سر شد
تا نشستم به مکتب غم تو
درس عشقت تمامم از بر شد
زان تبسم که می کنی جانا
پیش لعلت شکر مکدّر شد
نافه ی زلف تو گشود صبا
که جهانی از آن معطر شد
دلبر از در درآمدم شب دوش
بنشست و به یاد همسر شد
طاقت و صبر و هوشم و دل و دین
در سر کار دوست یکسر شد
دل ز من گم شدست چندین سال
هم به بوی دو زلف رهبر شد
زآب چشمم حذر تو را اولیست
که جهان ز آب چشم ما تر شد
حال پروانه نوع دیگر شد
پرتوی نور او بتافت ولیک
جان شیرین او در آن سر شد
تا نشستم به مکتب غم تو
درس عشقت تمامم از بر شد
زان تبسم که می کنی جانا
پیش لعلت شکر مکدّر شد
نافه ی زلف تو گشود صبا
که جهانی از آن معطر شد
دلبر از در درآمدم شب دوش
بنشست و به یاد همسر شد
طاقت و صبر و هوشم و دل و دین
در سر کار دوست یکسر شد
دل ز من گم شدست چندین سال
هم به بوی دو زلف رهبر شد
زآب چشمم حذر تو را اولیست
که جهان ز آب چشم ما تر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست
لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود
بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد
یار من دور شدی باز ندانم خود را
چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد
آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا
مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد
جان بدادم به امید شب وصلت باری
روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد
از پراکندگی حال جهان بی خبری
زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست
لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود
بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد
یار من دور شدی باز ندانم خود را
چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد
آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا
مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد
جان بدادم به امید شب وصلت باری
روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد
از پراکندگی حال جهان بی خبری
زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
مژده دادند دلم را که دلا یار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
از گلستان وصال تو نگارا به چه روی
زان نصیب من دلداده همه خار آمد
دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت
در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد
بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست
از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد
طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند
تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد
سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم
گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد
قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر
دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
از گلستان وصال تو نگارا به چه روی
زان نصیب من دلداده همه خار آمد
دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت
در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد
بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست
از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد
طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند
تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد
سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم
گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد
قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر
دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
رسید مژده ی شادی که شاه باز آمد
خلاص یافت دل از غم که دلنواز آمد
نگارم ار چه بسی انتظار می فرمود
چو صد نگار کنونم ز در فراز آمد
مرا ز درد فراقش شکایتی می بود
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
به ناز اگر بخرامد چو سرو در بستان
فغان ز لاله برآید که سرو ناز آمد
به پیش طاق دو ابروی همچو محرابش
هزار زاهد صد ساله در نماز آمد
خیال دوست ندا کرد کای فلان چون تو
بسی کبوتر وحشی به چنگ باز آمد
بساز با غم هجران یار و شادی کن
که کار هر دو جهان از غمش به ساز آمد
خلاص یافت دل از غم که دلنواز آمد
نگارم ار چه بسی انتظار می فرمود
چو صد نگار کنونم ز در فراز آمد
مرا ز درد فراقش شکایتی می بود
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
به ناز اگر بخرامد چو سرو در بستان
فغان ز لاله برآید که سرو ناز آمد
به پیش طاق دو ابروی همچو محرابش
هزار زاهد صد ساله در نماز آمد
خیال دوست ندا کرد کای فلان چون تو
بسی کبوتر وحشی به چنگ باز آمد
بساز با غم هجران یار و شادی کن
که کار هر دو جهان از غمش به ساز آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
عاشقان گل رخسار تو بستان طلبند
وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند
همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
غمزه ی شوخ و لب لعل تو با همدگرند
ره زن و باج خود از باده پرستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل زمستان طلبند
وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند
همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
غمزه ی شوخ و لب لعل تو با همدگرند
ره زن و باج خود از باده پرستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل زمستان طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
طالبان سر کویت رخ جانان طلبند
رخ جانان نه مرادست مگر جان طلبند
این دلیلیست که در صورت خوبان همه خلق
گشته حیران جمالند و همه آن طلبند
چون تویی مایه درمان دل عشاقان
دردمندان تو از لطف تو درمان طلبند
چون من آشفته آن روی چو ماهت شده ام
در سر کوی تو از ما سر و سامان طلبند
بر سر کوی تو چون هست سگان را باری
عاشقان تو چرا بار ز دربان طلبند
چون تویی سایه ی خالق به سر خلق جهان
سایه مرحمت شاه جهانبان طلبند
غرق طوفان بلا گشته دل و جان و چو نوح
دست امّید برآورده و درمان طلبند
رخ جانان نه مرادست مگر جان طلبند
این دلیلیست که در صورت خوبان همه خلق
گشته حیران جمالند و همه آن طلبند
چون تویی مایه درمان دل عشاقان
دردمندان تو از لطف تو درمان طلبند
چون من آشفته آن روی چو ماهت شده ام
در سر کوی تو از ما سر و سامان طلبند
بر سر کوی تو چون هست سگان را باری
عاشقان تو چرا بار ز دربان طلبند
چون تویی سایه ی خالق به سر خلق جهان
سایه مرحمت شاه جهانبان طلبند
غرق طوفان بلا گشته دل و جان و چو نوح
دست امّید برآورده و درمان طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
دردمندان تو از وصل تو درمان طلبند
یک نظر دیدن روی تو چو ایمان طلبند
همچو پروانه ی سرگشته دلِ خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
وین زمان باج خود از باده پرستان طلبند
غمزه شوخ و لب لعل تو با همدیگر
زاری و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل ز مستان طلبند
یک نظر دیدن روی تو چو ایمان طلبند
همچو پروانه ی سرگشته دلِ خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
وین زمان باج خود از باده پرستان طلبند
غمزه شوخ و لب لعل تو با همدیگر
زاری و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل ز مستان طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
دردمندان غم عشق دوا می طلبند
وز مراد دو جهان وصل شما می طلبند
دیده ی دیدن روی چو مهت ای دیده
شب و روز و گه و بی گه ز خدا می طلبند
شب وصل تو که چون جان به جهانست عزیز
خلق عالم همه آن را به دعا می طلبند
مه ما چونکه نهانست ز چشم همه خلق
روشنایی رخ دوست ز ما می طلبند
لشکر عشق تو دادند حصار دل ما
جان کنون از من بیچاره چرا می طلبند
خبرت هست که بالای تو سرویست روان
رهروان ره عشق تو بلا می طلبند
لطف تو چونکه طبیب دل رنجورانست
دردمندان جهان از تو دوا می طلبند
وز مراد دو جهان وصل شما می طلبند
دیده ی دیدن روی چو مهت ای دیده
شب و روز و گه و بی گه ز خدا می طلبند
شب وصل تو که چون جان به جهانست عزیز
خلق عالم همه آن را به دعا می طلبند
مه ما چونکه نهانست ز چشم همه خلق
روشنایی رخ دوست ز ما می طلبند
لشکر عشق تو دادند حصار دل ما
جان کنون از من بیچاره چرا می طلبند
خبرت هست که بالای تو سرویست روان
رهروان ره عشق تو بلا می طلبند
لطف تو چونکه طبیب دل رنجورانست
دردمندان جهان از تو دوا می طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
هیچکس در نزد آن در که درش باز نکردند
وآن کسان کز در انصاف بگردند نه مردند
حال و احوال جهان هیچ نیرزد بر دانا
جز نکویی که توان گفت جز آن هیچ نبردند
هرکه با خلق جهان کرد نکویی چه زیان کرد
زنده ی هر دو سرایند و یقین دان که نمردند
هرکه بنهاد ز مال دگران گنج و خزینه
ای برادر تو ندیدی که برش هیچ نخوردند
گنج قارون اگرت هست و اگر ملک سلیمان
فکر آن کن تو ازین دنیی فانی که چه بردند
اگرت هست یکی لقمه ز درویش و غریبی
تو مکن منع که این شیوه ز تو نیک پسندند
در لطف و کرم ای دل بگشا باز
تا در روضه ی فردوس به روی تو نبندند
وآن کسان کز در انصاف بگردند نه مردند
حال و احوال جهان هیچ نیرزد بر دانا
جز نکویی که توان گفت جز آن هیچ نبردند
هرکه با خلق جهان کرد نکویی چه زیان کرد
زنده ی هر دو سرایند و یقین دان که نمردند
هرکه بنهاد ز مال دگران گنج و خزینه
ای برادر تو ندیدی که برش هیچ نخوردند
گنج قارون اگرت هست و اگر ملک سلیمان
فکر آن کن تو ازین دنیی فانی که چه بردند
اگرت هست یکی لقمه ز درویش و غریبی
تو مکن منع که این شیوه ز تو نیک پسندند
در لطف و کرم ای دل بگشا باز
تا در روضه ی فردوس به روی تو نبندند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
تو شاه عالمیانی و من گدای درت
شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش
که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور
تمام خاطره ها خسته از سر نیشند
دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست
که دوستان خدا خاک پای درویشند
مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی
به جان دوست که اهل جهان در این کیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
تو شاه عالمیانی و من گدای درت
شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش
که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور
تمام خاطره ها خسته از سر نیشند
دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست
که دوستان خدا خاک پای درویشند
مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی
به جان دوست که اهل جهان در این کیشند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
سایه سرو بلندش گر به ما می افکند
جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند
آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش
حلقه ای در گردن باد صبا می افکند
قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت
آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند
خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا
بر بساط درد هجران بی دوا می افکند
چشم و زلف کافرش بنگر که هر دم عالمی
از خط مشکین پرچین در خطا می افکند
هر ستمکاری که زلفش کرد با دل در جهان
جور او و خیر خود را با خدا می افکند
حسن رویت را نمی دانم که دایم از چه روی
در میان دیده و دل ماجرا می افکند
تند باد چرخ ناهموار گردون را ببین
هر زمان در باغ جان سروی ز پا می افکند
من چو ذره در هوایش می دوم گرد جهان
مهر بر روی کسی دیگر چرا می افکند
جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند
آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش
حلقه ای در گردن باد صبا می افکند
قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت
آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند
خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا
بر بساط درد هجران بی دوا می افکند
چشم و زلف کافرش بنگر که هر دم عالمی
از خط مشکین پرچین در خطا می افکند
هر ستمکاری که زلفش کرد با دل در جهان
جور او و خیر خود را با خدا می افکند
حسن رویت را نمی دانم که دایم از چه روی
در میان دیده و دل ماجرا می افکند
تند باد چرخ ناهموار گردون را ببین
هر زمان در باغ جان سروی ز پا می افکند
من چو ذره در هوایش می دوم گرد جهان
مهر بر روی کسی دیگر چرا می افکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
چشمان تو مست و ناتوانند
پر فتنه و شهره ی زمانند
در وصف تو طوطیان هندی
یک سر همه لال و بی زبانند
سر بر سر این خط و بناگوش
بنهاده چه پیر و چه جوانند
بردار ز رخ حجاب تا خلق
حیران جمال تو بمانند
قومی نکشیده تلخی هجر
قدر شب وصل تو چه دانند
بر روی تو عاشقان بسی هست
بعضی به ملا چه در نهانند
شب تا به سحر ز عشق رویت
با ناله و آه و با فغانند
همچون دهن تو عاشقانت
از هستی خویش در گمانند
در کوی غمت نشسته بر خاک
پیوسته ز دور پاسبانند
عشاق بجز غمت چه خواهند
از بهر غم تو در جهانند
هم رحم کنند بر گدایان
شاهان جهان چو می توانند
پر فتنه و شهره ی زمانند
در وصف تو طوطیان هندی
یک سر همه لال و بی زبانند
سر بر سر این خط و بناگوش
بنهاده چه پیر و چه جوانند
بردار ز رخ حجاب تا خلق
حیران جمال تو بمانند
قومی نکشیده تلخی هجر
قدر شب وصل تو چه دانند
بر روی تو عاشقان بسی هست
بعضی به ملا چه در نهانند
شب تا به سحر ز عشق رویت
با ناله و آه و با فغانند
همچون دهن تو عاشقانت
از هستی خویش در گمانند
در کوی غمت نشسته بر خاک
پیوسته ز دور پاسبانند
عشاق بجز غمت چه خواهند
از بهر غم تو در جهانند
هم رحم کنند بر گدایان
شاهان جهان چو می توانند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
درد دل مرا چو اطبا دوا کنند
درمان درد ما لب لعل شما کنند
بیچارگان شوق که بینند روی او
این بس بود ز دور که او را دعا کنند
شاهان چو در گذار ببینند خسته ای
از روی مرحمت نظری بر گدا کنند
آنان که سکّه ی غم عشقش همی زنند
شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند
خاک کف سمند ترا در دو چشم جان
صاحب دلان ز بهر دوا توتیا کنند
یارب چرا ز وصل ببستند در به ما
باشد که هم ز لطف، در بسته را وا کنند
کام دلم در آن لب چون نوش دلبرست
زآن لب مگر مراد جهانی روا کنند
درمان درد ما لب لعل شما کنند
بیچارگان شوق که بینند روی او
این بس بود ز دور که او را دعا کنند
شاهان چو در گذار ببینند خسته ای
از روی مرحمت نظری بر گدا کنند
آنان که سکّه ی غم عشقش همی زنند
شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند
خاک کف سمند ترا در دو چشم جان
صاحب دلان ز بهر دوا توتیا کنند
یارب چرا ز وصل ببستند در به ما
باشد که هم ز لطف، در بسته را وا کنند
کام دلم در آن لب چون نوش دلبرست
زآن لب مگر مراد جهانی روا کنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صبح روی تو سلامت می کند
هم دعای صبح و شامت می کند
چون به بستان بگذری ای جان و دل
سرو بستانی قیامت می کند
این دل بیچاره در بیت الحزن
چون دعای جان دوامت می کند
زان مراد این جهان بی وفا
آنچه می خواهی به کامت می کند
اشک خون می بارد از چشمم ز غم
از صبا هر دم پیامت می کند
خون دل از راه چشم ما مدام
همچو می هر دم به جامت می کند
سرو بالای تو گویم راستی
در چمن باری قیامت می کند
گر کسی سر می کند ایثار تو
دل جهان و جان به پایت می کند
زلف و خال چشم شوخت از هوا
هر زمان مرغی به دامت می کند
هم دعای صبح و شامت می کند
چون به بستان بگذری ای جان و دل
سرو بستانی قیامت می کند
این دل بیچاره در بیت الحزن
چون دعای جان دوامت می کند
زان مراد این جهان بی وفا
آنچه می خواهی به کامت می کند
اشک خون می بارد از چشمم ز غم
از صبا هر دم پیامت می کند
خون دل از راه چشم ما مدام
همچو می هر دم به جامت می کند
سرو بالای تو گویم راستی
در چمن باری قیامت می کند
گر کسی سر می کند ایثار تو
دل جهان و جان به پایت می کند
زلف و خال چشم شوخت از هوا
هر زمان مرغی به دامت می کند