عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ای در درون سینه زمهرت دفینه ای
نگذاشت طره ی تو دلی را به سینه ای
مهرم فزوده کین تو کین تو مهر من
حیرانم آن چه مهر بود این چه کینه ای
در بحر عشق ای که تو را میل ساحل است
زین لجه کی رسید به ساحل سفینه ای
در گوش من سرود مغنی خوشست لیک
با آن غنا که خواست ز خلق فتینه ای
این راست گوهری خوش و آن را در خوشاب
این دیده مخزنی بود آن لب خزینه ای
زلف بنفشه طره ی سنبل ندیده اند
گویند اگر به عارض و رخ بی قرینه ای
بر آتش (سحاب) فشان آبی از وفا
چون او به شکر اینکه به تاب و تبی نه ای
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - زهره ی زهرا
این چه بزم است که آرایش دنیا آمد
محفل دهر زفیضش طرب افزا آمد
فخر از این بزم، زمین کرد، مباهات سپهر
ز آنکه این انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پی رامش و آرایش این بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمین شاهد ناهید آورد
از سما سوی ثری عقد ثریا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و می آنچه به دهر
لازم عیش مهناست، مهیا آمد
محو از صفحه ی دل نقش تحیر گردید
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حیرت از صحن زمین روضه ی مینو آورد
خجل از وضع زمین گنبد مینا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گردید
آسمان ساقی و خورشیشه ی صهبا آمد
هر طرف نغمه سرایی که زرشکش به فغان
بر بط باربدونای نکیسا آمد
هر کسی را زمی صاف ز آلایش غم
لوح دل صفحه ی اندیشه مصفا آمد
زد زبس میل مناهی همه کس را ره دل
هر دلی فارغ از اندیشه ی عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبیس گذشت
که به هر مصطبه ی ساغر مینا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعیئی کش سبب خجلت فردا آمد
از پی شعبده هر سو کف آتش بازی
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشید ز هر دست هزاران بیضا
وقتی از معجز موسی ید بیضا آمد
آتشین شب پره ای کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسیحا آمد
پر شرر جسم زمین چون دم وامق گردید
پر ضیا روی هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک یافت ضیا کز دل آن
آنچه پیدا و نهان بود هویدا آمد
آنقدر عنصر علوی ره مرکز بگرفت
که برون هر شرری از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرری
چون گل سوری، از عنبر سارا آمد
یا تو گوئی دل خون گشته مجنونی بود
که پدید از شکن طره ی لیلا آمد
شد پس شعری پروین ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بیضه ی بیضا آمد
هر طرف چون کره ی نار به گردش چرخی
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل یک پروین گشت
وربه برج سرطان جای دو شعرا آمد
به هوا گشت یکی پیک شرربار روان
که به نیروی رسن مرحله پیما آمد
ننگ مانی وش و نامی روشی را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئی از باغ زمین رست فلک ساشجری
که پدید از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپایش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق این باشجر آنست همانا که به بار
از شجر میوه، از این لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبی به طراوت آمد
این زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از این بوالعجی ها متعجب که به دهر
این همه نقش عجب چیست که پیدا آمد
ناگهان از پی آگاهی من پیر خرد
که بر اسرار نهان واقف و بینا آمد
گفت هنگام زفاف متعالی گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنیا آمد
فخر گیتی اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دریا آمد
آن فلک قدر جوادی که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشیا آمد
آنکه آرایش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زایش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمی است که دوری ز مراسم بگزید
فقر اسمی است که عاری ز مسما آمد
بر سر رایت جاهش که هما سایه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر یکی مغفر زرین بنمود
اطلس چرخ یکی پرده ی دیبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباری کرد
بهره یکسان به اعادی و احبا آمد
تابش مهر یکی مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دریغ و نه زحربا آمد
میل انداز لقایش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بینا آمد
اثر شوق مدیحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گویا آمد
از نهیب سخط و از مدد تقویتش
کوه بیتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهی و موهم گردید
رایش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ویش زینت پیشانی گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از میمنت بخت مهیا آمد
خواست در خطه ی قزوین متعالی نسبی
که به نسبت خلف سید بطحا آمد
هم گواه حسبش طینت اجداد گرام
هم قرین گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مریم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ی اصغا آمد
داد اجازت پی تزویج تو گفتی که به دل
یوسفی را هوس وصل زلیخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پی تاریخ زفاف:
«زینت برج اسد زهره ی زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گردید
تا تجرد صفت خالق یکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادی و احبا آمد
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - معما در وصف شمشیر و مدح
چیست آن لعبت که قدش خم بود پیکر رنزار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند
گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار
گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید
گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار
چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین
چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار
بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام
بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت
هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار
هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان
هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار
هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام
خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولای دهم
آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار
پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان
نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ
شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار
بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم
سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز
هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد
وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا
گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار
لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان
لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار
هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر
هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار
کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش
ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهای بی خیانت کینه های بی سبب
رنج های بی نهایت دردهای بی شمار
گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار
از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا
اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار
یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان
یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار
کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی
کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی
با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روی می گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
صبح بنمود رخ از چاه افق چون بیژن
دیده ی رستم گردون ز رخش شد روشن
خسرو روم به سر مغفر رومی چو نهاد
چاک زد شاه حبش جوشن سیمین بر تن
روز افروخت یکی نیزه ی سیمینه سنان
چرخ افراشت یکی خیمه ی زرینه رسن
شد عیان موکب سلطان خور از بهر نثار
گشت گنجور فلک را تهی از زر مخزن
یا تو گوئی که درر ریخت از این نیلی ابر
یا تو گوئی که گهر بیخت ازین پرویزن
داد از محفل جم بزم جهان یاد از آنک
جام جمشید برون آمد از این نیلی دن
یا سلیمان فلک کردت گر باره به دست
خاتمی را که زدستش بربود اهریمن
آن اثر باد سحر کرد به گل های نجوم
باز تا صبح کند بزم جهان را روشن
باز تا صبح دهد بزم جهان را زینت
که به هنگام خزان باد خزان در گلشن
لعل و کان باده بر آورد ز مینایی خم
بستد این شمع و بر افروخت به فیروزه لگن
هر کسی چید بساط طرب و محفل عیش
هر کسی شد به تماشای گل و گشت چمن
گشت در باغ مقام همه چه شیخ و چه شاب
شد به گلزار مکان همه چه مرد و چه زن
عاشقی نه که نه یاری بودش در پهلو
شاهدی نه که نه دستی بودش در گردن
لعل گون جام کشید این به سرود بربط
ارغوانی قدح این زد به نوای ارغن
یک طرف ماهرخی دست زنان رقص کنان
یک طرف زهره وشی نغمه سرا دستان زن
پیش از این زمزمه ی فاخته چون نوحه ی زاغ
بر آن جلوه ی طاووس چو رفتار زغن
من به کنجی به فغان از ستم چرخ که او
چند با من ستمش پیشه بود کینش فن
دیده ام ز اشک پیاپی به زمین قطره فشان
سینه ام ز آه دمادم به فلک شعله فکن
گاه سوزان تنم از کثرت آلام و غموم
گاه نالان دلم از فرط بلایا و محن
گاه در این غم جانسوز که تا چند کند
آتش فرقت احباب به جان و دل من
آنچه هرگز نکند آتش سوزان به گیاه
آنچه هرگز نکند برق یمان با خرمن
گاه دل کرد تمنای سروری که مرا
بلکه جانی به تن افزاید و روحی به بدن
گاه اندیشه به امید نشاطی که از آن
یکزمان جان حزین را برهاند ز حزن
ناگهان سوی من از خطه ی جان پرور ریزد
قاصدی آمد چون باد صبا از گلشن
قاصدی دیدن آن هوش رباینده ز سر
قاصدی طلعت آن روح فزاینده به تن
جیبش از نامه ز بس گشته معطر گوئی
که نسیمی است گذر کرده به صحرای ختن
نامه ای داد که شد خاطر زارم خرم
نامه ای داد که شد دیده ی تارم روشن
نامه نه عقد گهر ریخته بر صفحه ی سیم
نامه نه عنبرتر بیخته بر برگ سمن
دیده ام دید از آن نامه ضیائی که ندید
دیده ی ساکن بیت الحزن از پیراهن
هم به غیرت خط مشکین نگارش ز خطوط
هم به خجلت شکن طره ی یارش ز شکن
همه حرفش به نظر نافه ای از مشک ختا
همه سطرش به مثل رشته ای از در عدن
صفحه اش حجله و الفاظ لطیفش هر یک
نو عروسی به معانی دقیق و روشن
خط او چون خط خوبان و نگارنده ی آن
فخر ارباب ذکا مفخر اصحاب فطن
میرزای متعالی نسب احمد که بود
سر احرار زمان سرور اشراف ز من
آنکه باشد کف او در سخا را دریا
آنکه آمد دل او بحر عطا را مخزن
آنکه هنگام سخط کوه شود از بیمش
آنچنان نرم که در پنجه ی داوود آهن
با ضمیرش نبرد مهر منیر اسم ضیا
با کلامش نکند در ثمین یاد ثمن
هم بیان خرد از ذکر مدیحش عاجز
هم زبان قلم از شرح بیانش الکن
چو شود پرتو رایش به سها شعشعه بخش
چو شود ابر عطایش به دمن سایه فکن
پرتو مهر شود منفعل از نورسها
خضرت ربع کند شرم ز خضرای دمن
بس گهر زای تراز بحر بود در نیسان
بس درر بارتر از ابر بود در بهمن
طبع او گاه سخاوت کف او گاه کرم
کلک او گاه نگارش لب او گاه سخن
گر غرض بذل کف بحر نظیرش نبود
کش به هنگام سخا بحر نشاید گفتن
پرورش لعل بدخش ار چه پذیرد به بدخش
تربیت در عدن ارچه گزیند به عدن
ای گشوده به چمن لاله به بستان سوسن
به دعای تو زبان و به ثنای تو دهن
ای فلک قدر فلک مرتبه ای کز مه نو
طوق فرمان تو را کرده فلک در گردن
ای که جاه تو عروسی است کز آراستگی
در خور زیور گوشش نبود عقد پرن
به خدائی که نهال قد خوبان شد از او
ثمر آور به ترنج ز نخ و سیب ذقن
به طراوت ده رخسار نکویان جوان
به ضیابخش دل خسته ی پیران کهن
به غبار قدم و خاک درت کآمده اند
توتیائی که از آن چشم خرد شد روشن
که جدا تا شده ام از سر کوی تو بود
ساحت گلشن دهرم به نظر چون گلخن
اشک من گشته گهربار تر از ابر مطیر
آه من گشته شرر بار تر از برق یمن
اشک سرخم به رخ زرد بدآنسان پیدا
که همی رویت از برگ زریری ریون
هر کس آری ز تو شد دور مدامش دل و جان
تیر غم راست هدف تیغ بلا راست مجن
و آن که آمد به پناهت بود ایمن که بود
کلبه ی وادی ایمن ز حوادث ایمن
هر که روزی به دیار تو نماید منزل
هر که چندی به جناب تو گزیند مسکن
نیست خوشدل، شودش گرچه به جنت ماوا
نیست خرم، شودش گرچه به فردوس وطن
به که کوشم به دعای تو که تطویل کلام
نبود در بر ارباب خرد مستحسن
تا که بهر امن و بیجاده ز تاثیر نجوم
پرورش داده به گل تربیت اندر معدن
اشک اعدای تو از بیم تو چون بیجاده
روی احباب تو از لطف تو بهر امن
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
خیمه زد باز ابر نیسان در چمن
بر سر شمشاد و سرو و یاسمن
لاله ی حمرا زند در صحن باغ
نرگس شهلا در اطراف چمن
خنده بر رخسار ترکان ختا
طعنه بر چشم غزالان ختن
ابر بر دامان صحرا اشکبار
غنچه در صحن گلستان خنده زن
این چو لعل روح بخش ماه مصر
آن چو چشم ساکن بیت الحزن
گر بیفتد چشم شعرا و سهیل
بررخ نسرین و روی نسترن
رو بپوشاند ز خجلت آن ز شام
رخ نهان سازد ز شرم این از یمن
بر فراز شاخ و طرف جویبار
غنچه را مأوا و نرگس را وطن
کرده جا در لعل شفافش شفا
کرده خو با چشم فتانش فتن
بر فراز سنبل و نسرین و گل
سایه گستر گشته چتر نارون
تا که را مشاطه ی ابر بهار
بر سرور و بسته صد عقد پرن
طرف گلشن گشت جای شیخ و شاب
صحن بستان شد مقام مرد و زن
هر کسی مفتون یاری مهر چهر
هر کسی عاشق به مهری سیمتن
تا برآید از شکوفه نار و سیب
نار پستان بیند و سیب ذقن
در چنین فصلی ز جور روزگار
من گرفتار بلایا و محن
کرده ز اندوه و ملال بیشمار
گردش گردون به چشم و گوش من
طلعت گل زشت همچون نوک خار
صوت بلبل شوم چون بانگ زغن
من به کار خود همی درمانده ام
هر کسی مشغول کار خویشتن
تا بچندم سر به زانوی ملال؟
تا کیم مهر خموشی بر دهن؟
گر نداری شادم ای گردون پیر
ور نسازی کارم ای چرخ کهن
عرضه خواهم داشت حال خویش را
نزد دارای زمین، فخر زمن
بنده ی رزاق بی منت که هست
بر سرش ظل خدای ذوالمنن
آنکه خواهد زینهار از جود او
گوهر ازیم، زر ز کان، دراز عدن
در زمان عدلش از پستان گرگ
بره بی اندیشه می نوشد لبن
خاره را لعل بدخشان می کند
مهر لطفش چون شود پرتو فکن
ای دعای تو طراز هر زبان
ای ثنایت زینت هر انجمن
آفتاب و آسمان در محفلت
شمع زرینی است در سیمین لگن
بنده ات برجیس و بهرامت غلام
آفتابت تیغ و گردونت مجن
تا قبای سروری شد بر تو راست
بر تن خصمت قبا آمد کفن
از ضمیرت صبح دوم منقبس
با کمالت عقل اول مقترن
بخت فیروزت جوان و عقل پیر
خصلتت مستحسن اخلاقت حسن
هر غریبی در دیارت شد مقیم
تا به خیلت یافت راه زیستن
هرگزش نام وطن نامد به یاد
گرچه خود باشد صفاهانش وطن
لب فرو بندوره ایجاز گیر
ز آنکه نیکو نیست تطویل سخن
تا بر آید ساغر زرین مهر
هر صباح از قعر این سیمینه دن
دوستانت را می عشرت به کام
دشمنان را زهر قاتل بر دهن
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
هست روز واپسینم حسرت این
کافتدم بر وی نگاه واپسین
باشدم تا دامنش ناید به دست
بر گریبان دست و بر چشم آستین
گر نباشد مانع آب دیده ام
عالمی سوزد به آه آتشین
آفریده است ایزدش از جان پاک
کآفرین بر جانش از جان آفرین
عارفان را زلف او شد دام دل
زاهدان را چشم او زد راه دین
هست با شهد لب آن نوش لب
همچو حنظل تلخ طعم انگبین
قصد قتلم دارد و زین غافل است
کآرزوی من بود از وی همین
باید آنکو پا نهد در راه عشق
بگذرد از جان به گام اولین
حاجتی نبو به تیغ آنکو که هست
ساعد سیمین و بازوی سمین
عاقبت جان گیرد از من یا ز نار
یا بهای بوسه یار نازنین
دور از او شد درفشان مژگان من
همچو نوک خامه ی فخر زمین
زینت دوران و زیب روزگار
میرزای دهر زین العابدین
اختر برج سعادت آنکه هست
منفعل خورشیدش از رای رزین
شوق نیل حضرتش دارد نیال
تکیه بر خاک درش خواهد تکین
بر زمین مهر فلک هر شامگاه
از پی تعظیم او ساید جبین
حزم او اشرار را سدی سدید
حفظ او احرار را حصنی حصین
می برد رشک آسمانش ز آستان
چون بر آید دست جودش ز آستین
میهمانش از صریر در نیافت
جز ندای فاد خلوها خالدین
آنکه باعث خلقت ذات وی است
ز امتزاج خاک و باد و ماء و طین
ای زبانت مظهر سر خرد
وی بیانت مظهر سحر مبین
باشدت دل مخزنی کآمد در آن
در معنی، گوهر دانش دفین
گشته از کلکت عطارد بهره یاب
نیست آری خرمنی بی خوشه چین
با سحاب آن فرق دارد خامه ات
کآن فشاند قطره این در ثمین
چون زمین جای تو شد نبود عجب
بر سپهر از فخر نازد گر زمین
دشمنان را قهر تو نار سقر
دوستان را مهر تو ماء معین
مور اگر عون از تو خواهد کی شود
هم نبرد از عار با شیر عرین
تا نبندد دل به شوق خدمتت
در رحم صورت کجا بندد جنین
داغ فرمان تو را از ماه نو
کرده خنگ آسمان زیب سرین
صاحبا امید گاها ای که باد
توسن گردون ترا در زیر زین
چند ار دولت به کام غیر شد
زین نباشد خاطرت اندوهگین
گه بود عزت گهی ذلت که هست
رسم گیتی گه چنان گاهی چنین
دور گردون گر نگین جم نهاد
چند روزی در کف دیو لعین
مدتی نگذشت از آن چندان که باز
جم گرفت از دست اهریمن نگین
خواستم در چند بیتی ذم کنم
دشمنان را از کهین و از مهین
پیر عقلم گفت کز این داستان
خامشی اولی است خاموشی گزین
کآنچه گوئی بیش از آنند این گروه
لعنت الله علیهم اجمعین
قبله گاها بسکه دور از خدمتت
جان بود اندوهناک و دل حزین
خویش را بندم به قید مشق خط
تا ز بند غم رهد جان غمین
لیک دارم جر و قر طاسی که هست
زین یسارم در شکایت ز آن یمین
کاغذی بفرست با قدری مداد
تا رهی را منتت دارد رهین
در سفیدی همچو قلب دوست آن
در سیاهی همچو روی دشمن این
در صفا چون روی ترکان ختا
در صفت چون طره ی خوبان چین
این چو مرآت سکندر صاف و آن
همچو آب خضر با ظلمت قرین
این چو داغ لاله مشک آگین و آن
در نزاکت همچو برگ یا سیمین
این چو رای جاهلان بی خرد
آن چو عقل کاملان خرده بین
مظلم این چون خاطر ارباب شرک
روشن آن چون باطن اهل یقین
گر شود لطفت معینم ز آن دو چیز
باد بختت ناصر و طالع معین
بر فلک گرد زمین دارد مدار
مهر و مه تا در شهور و در سنین
دوستت را پای بر فوق فلک
دشمنت را جای در زیر زمین
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
صبحگاهان حله ی سیمین به تن بست آسمان
گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان
از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید
هر چه بر تن رشته ی درّ عدن بست آسمان
یوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک
دیدگان چون ساکن بیت الحزن بست آسمان
بر سپهر این مهر نبود ز آرزوی بزم شاه
شمع زرینی است بر سیمین لگن بست آسمان
در چنین روز دل افروزی که از عیش و نشاط
راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان
اشهب شه را به عزم کشور مازندران
زر نشان بر گستوان زاختر به تن بست آسمان
بلبل و ساری گل خوشبوی ساری دید و گفت
عنبرسا را به سوری و سمن بست آسمان
با وجود جلوه ی شمشاد او راه خرام
بر صنوبر قامتان سیمتن بست آسمان
همچو زلف خوبرویانش زهر سو طره یست
کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان
لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش
بر ریاحین معدن در عدن بست آسمان
جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالی اساس
آسمانی بر فراز خویشتن بست آسمان
بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج
از سهیل شام و شعرای یمن بست آسمان
از هجوم بلبل و ساری در آن فرخنده باغ
عرصه ی پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه ز من بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه زمن بست آسمان
آن شهنشاهی که بر اندام گردانش به رزم
آهنین جوشن ز حزم خویشتن بست آسمان
برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ
سیمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان
بر ثنای او زبان بگشاد اطفال ثلاث
پیش از آن روزی که لبشان از لبن بست آسمان
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
یاران حذر از بلای نوبه
از جور تب و جفای نوبه
یک شب نکند خلاف وعده
شرمنده ام از وفای نوبه
لرز است و تب و عرق، ندارم
کار دگری ورای نوبه
کاغذ به جهان گرانبها شد
از بس خوردم دعای نوبه
باقی نگذاشت در تنم جان
جان است مگر غذای نوبه؟!
خورده است مرا و سیریش نیست
گرد سر اشتهای نوبه
می باید شست دست از جان
هر جا که رسید پای نوبه
باشد به حیات امیدواری
در هر مرضی سوای نوبه
بیگانگی از حیات باید
آن را که شد آشنای نوبه
خود دوزخ وزمهریر بادا
در روز جزا جزای نوبه
چون عزرائیل هرگه آید
لرزم به خود از لقای نوبه
از مار سیه چنان نترسم
کز افعی جانگزای نوبه
از بهر عیادتم به بالین
تب می رسد از قفای نوبه
غیر از تب جانگزا چه زاید
از مادر رنج زای نوبه
روزی به طبیب چاره اندیش
گفتم چه بود دوای نوبه؟
گفت از من بینوا چه پرسی؟
داروی گرانبهای نوبه
انفاس مقدس صباحی است
درمان تب و شفای نوبه
عیسی نفسی که از دمش به
افسون نبود برای نوبه
ای از دم عیسویت درمان
هر دردی را چه جای نوبه
پیشوای تو مهر و با تب
لرزان چو من ابتدای نوبه
وز شرم کف تو در عرق غرق
دریا چو من انتهای نوبه
ای صاحب مهربان چه پرسی؟
حال من و ماجرای نوبه
دور از تو به جان رسیده کارم
از مبرم بی حیای نوبه
در نوبه ام و ردیف شعرم
شد نوبه ز اقتضای نو به
انصاف تو سازدم گر آزاد
از رنج تب و عنای نوبه
مدح تو و ذم نوبه باشد
وردم پس از انقضای نو به
تا روح دهد شراب صحت
تا جان کاهد بلای نو به
احباب تو را مزاج سالم
اعدای تو مبتلای نوبه
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
ز سائلان درت هیچکس نشد واقف
به اینکه هست تقدم سئوال را به جواب
به روز کین که نشینی به باره ی که برش
زتک بماند خنگ فلک چو خربه خلاب
اگر ز شرق به غرب آید ورود گوئی
که بیشتر ز زمان ایاب اوست ذهاب
در آن زمان گره آسمان زنوک رماح
شود مشبک چون عنکبوت اسطرلاب
زمین معرکه را زابر تیغ خود سازی
چو بحر خون و سرکشتگان چو حباب
قراب تیغ تو دایم بود چو سینه ی خصم
چه حاجت است که تیغ آوری برون زقراب؟
بود حسام تو چون عابدی که سجده گهش
تن عدو بود و طاق ابرویش محراب
کسی نخواهد تا تلخی شرنگ از شهد
کسی نیابد تا مستی شراب از آب
به جای شهد به کام مخالف تو شرنگ
به جای آب به جام موافق تو شراب
زبیم قهر تو پیوست تلخکام اعدا
زفیض لطف تو همواره کامیاب احباب
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - معما بنام زر و مدح
چیست آن لعبت که زیبا شکل و نیکو منظر است؟
منظرش چون وصل زیبا منظران جان پرور است
نقش نام پادشاهان شوق گنج خسروان
بر جبینش ثبت و اندر خاطر او مضمر است
عهد آن از بی ثباتی همچو عهد روزگار
طبع او از دون نوازی همچو طبع اختر است
یک نظر هر کس که بر لوح ضمیرش بنگرد
می شناسد کز چه شهر و از کدامین کشور است؟
جرم آن سیار و تابان همچو جرم کوکب است
پیکر او مستدیر و زرد چون قرص خور است
انتقالش از کف نو دولتان این زمان
ممتنع مانند اعراض عرض از جوهر است
وصل او کمتر به کام حضرت مخدوم ماست
ور بود در بی ثباتی همچو عهد دلبر است
مفخر گیتی نشاط آن کو به بزم اهل فضل
صحبت او هم نشاط افزای وهم جان پرور است
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای فلک جاه ملک رتبه که در زیور و زیب
گوش چرخت زنعال سم ابرش باشد
طلعتت غیرت این بزم منور آمد
رفعتت برتر از این سقف منقش باشد
جان احباب زلطف تو فرح یاب بود
دل حساد زبیم تو مشوش باشد
بد گمانی زمن از بیهده حرفی و مرا
دل از این مرحله چون نعل در آتش باشد
خود بگو در حق من از سخن مدعیان
ظن ناخوش ز تو صاحب خردی خوش باشد؟
بشنو این بیت خوش از حافظ شیرین سخن، آن
که کلامش همه جان پرورو دلکش باشد
«خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شرم از ابروی آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورین پرنیان کرد آسمان
نیم درهم سود کرد اما به بزم جشن عید
صد هزاران در بذل شه زیان کرد آسمان
از چه ننماید مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
بعد قرنی خواستم تقویمی از سال جدید
از توای سر خیل ارباب نجوم آقا حسین
از صبوری دل به مایوسی کشیدم عاقبت
ای فلک را از تو زیب و اختران را از تو زین
بس نکو گفت آنکه گفت، الصبر مفتاح الفرج
بس متین گفت آنک گفت، الیاس احدی الرامتین
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
خان فلک اجلال حسین آنکه بنا کرد
محکم تر از ارکان بهشت این دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زیبنده چو بستان بهشت این دو سراچه
زایوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زایوان بهشت این دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتی
خادم چو ز غلمان بهشت این دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت این دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غیرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت این دو سراچه
ز آن بیش نبودند سزاوار و گرنه
می بود زسکان بهشت این دو سراچه
از دیده فتد روضه ی رضوانش ببیند
گر دیده ی رضوان بهشت این دو سراچه
گر نیست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت این دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزونی رتبت
شد باعث نقصان بهشت این دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پی تاریخ بنایش:
«بینی چو دو ایوان بهشت این دو سراچه»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
شاها بقای عهد شباب از شراب خواه
بهر درنگ عمر ز ساقی شتاب خواه
خواهی اگر مفرح روح و غذای جان
از جام گوهرین می چون لعل ناب خواه
بزم تو چون سپهر و سپهریست باسکون
خورشید آن زساغر چون آفتاب خواه
این قصه را که باده کند طی حساب عقل
افسانه چون عقوبت روز حساب خواه
سرچشمه ی حیات بجز لعل یار نیست
بی منت سکندر را زین چشمه آب خواه
هر در که بست دست قضا بر جهانیان
مفتاح رمح تست از او فتح باب خواه
کان گر شد از نوال تو خالی ززر ناب
از جرم اختران فلک سیم ناب خواه
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
سلطان چرخ از ماه نو بر فرق افسر یافته
وز موکب عید صیام آفاق زیور یافته
بگرفته برکف جام می ساقی به بانگ چنگ و نی
بر آب حیوان برده پی هر لب که ساغر یافته
ساغر چو آبی با صفا می آتشی بیضاضیا
وین طرفه تر بنگر که جا در آب آذر یافته
روی صراحی جلوه گر از عکس آبی شعله ور
این ماهی سیمین نگر طبع سمندر یافته
ساقی زجام بزم شه سرویست بار آروده مه
یا ماه نخشب جایگه بر سرو کشمر یافته
در بزم شاه بحر و بر جام می آمد جلوه گر
یا آنکه گردون دگر خورشید دیگر یافته
بازیگر طناز بین سار معلق ساز بین
طاووس خنجر باز بین طرز کبوتر یافته
یک سورسن بازی به پا چون لعبتی کشتی نما
کشتی که دید اندرهوا از رشته معبر یافته
از بادبان آمد روان هر کشتی و بنگر چسان
این کشتی بی بادبان جنبش زلنگر یافته
آمد سپهری چنگ شه از چار برجش چارمه
این چار ماه چارده هر یک شش اختر یافته
از نعل رخشش گاه تک بر ماه نو پشت سمک
وز مهر چتر او فلک خورشید دیگر یافته
در باغ کین آمد مگر رمحش نهالی پر ثمر
کز قلب خصم کینه ور بار صنوبر یافته
آن خطبش ثعبان و شی افکنده در دهر آتشی
بر دستش از هر جنبشی ملکی مسخر یافته
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
فرید روی زمین زین عابدین که رخت
به چرخ عزو شرف کرده مهری و ماهی
ایا سپهر مکانی که زهره و کیوان
به درگه تو کند این غلامی، آن داهی
ایا رفیع جنابی که شاه قدر ترا
سزد که مهر کند تاجی آسمان گاهی
شمیم لطف ترا متصف چو جان بخشی
سموم قهر ترا خاصیت چو جانکاهی
گرفته وصف جلال تو شرق را تا غرب
رسیده صیت کمالت ز ماه تا ماهی
اوامرت به امور است چرخ را آمر
نواهیت ز معانی است زهره را ناهی
ترا چو اصل فراق است عمر دشمن و دوست
ولیکن این به درازی و آن به کوتاهی
بر سخای تو کز آن حصول می یابد
هر آنچه می طلبی و هر آنچه میخواهی
روایتی بود اکرام معن بی معنی
حکایتی بود اوصاف یحیی افواهی
در این دو روزه مرا نامه ای فرستادی
چو لطف خویش به جانبخشی و به غم کاهی
مرا به ماهی و نارنج یاد کردی و داد
زشفقت توام ارسال این دو آگاهی
همیشه ماهی و نارنج تا که بخشد نفع
زعلت یرقان چهره چون شود کاهی
رخ حبیب تو با دابه رنگ چون نارنج
تن عدوی تو غلطان به خاک چون ماهی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - مرثیه درباره ی فوت صباحی بید گلی
هزار افسوس از حاجی سلیمان صباحی آن
که صبح معرفت را بود رایش مهر تابانی
دریغ و درد از آن گنج حقایق آنکه بود او را
درون بحر گهر زائی برون ابر در افشانی
به علم انکار کردی صد فلاطون را به تحقیقی
به عجز اقرار دادی صد قلیدس را به برهانی
زنادانی بود در جنب عقل پیش رای او
اگر دانند پیر عقل را جز طفل نادانی
سخن کوتاه تا وضع سخن شد نامد و ناید
جهان را بی سخن چون او سخن سنجی سخندانی
به گلزار جنان شد مرغ روحش زین جهان آری
نماند در چنین مرغ خوش الحانی
سیه شد بی وجودش محفل گیتی که بود الحق
وجودش شمع عالمتابی و عالم شبستانی
نظر بر بند از این گلشن که بی او بر دل و دیده
بود هر سبزه ی او خنجری هر غنچه پیکانی
جهان نظم زین پس رو به ویرانی نهاد آری
جهان ویران شود در وی نباشد چون جهانبانی
گریبان حیاتش چاک از دست اجل چون شد
به هر چشم آستینی به هر دستی گریبانی
دلش فارغ شد از رنج و غم گیتی، نهاد اما
زغم بر هر دلی دردی که دروی نیست درمانی
زخون هر دل سوزان کنون هر دامنی گلشن
اگر از آتشی وقتی پدید آید گلستانی
کنون زین غم به هر دم سیل خونی جوشد از هر دل
اگر زین پیش یکبار از تنوری خاست طوفانی
غرض چون از جهان رفت او رود از ماتمش هر دم
به چرخ از هر دلی فریادی، از هر سینه افغانی
(سحاب) از بهر ضبط سال تاریخ وفات او
رقم زد: «آه کز ملک فصاحت شد سلیمانی»
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
هرگز گله از غیر نفاق تو نکرد
جز وصف وفا شکر وفاق تو نکرد
در بزم رقیب دوش وصل تو به من
کرد آنچه به یک عمر فراق تو نکرد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
از توبه چو تازه گشت ایمانم باز
دل کرد از آن توبه پشیمانم باز
پیمان بستم به ترک پیمانه کشی
پیمانه ی می شکست پیمانم باز