عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۵ - شمشیر کشیدن نوفل، از جهت جفت مجنون، و در سواد لیلی کوکبه آراستن، و در قتال مردان کوشیدن
خوانندهٔ حرف آشنایی
زین گونه کند سخن سرایی
کان پیر جگر کباب گشته
وز بادهٔ غم خراب گشته
چون زد در عروس نومید
شد ساختهٔ گزند جاوید
شد در پی آنکه تا چه سازد
کان عاشق خسته را نوازد
کرد آنچه ز چاره کردنی بود
نامد به کفش کلید مقصود
چون از طرفی نیافت یاری
برمیر قبیله شد به زاری
نوفل، ملکی بد، آدمی خوی
آزاده و مهربان و دل جوی
از کش و مکش دل ستم کار
در سلسلهٔ بتی گرفتار
هم زحمت عاشقی کشیده
هم شربت عاشقان چشیده
افسانهٔ قیس، کاتش افروخت
هر لحظه همی شنید و می‌سوخت
چون حالت پیر دید حالی
کرد از بد و نیک خانه خالی
بنواخت به لطف و راز پرسید
وان قصه که داشت باز پرسید
پیر از جگر شکایت اندود
دم بر زد و کرد خانه پر دود
چون کار فتادگان به زاری
جست از پی آن رمیده یاری
او خود غم او ز پیش دانست
وان مصلحت، آن خویش دانست
قاصد طلبید و داد پیغام
سوی پدر بت گل اندام:
کاندیشهٔ آن کند کی بی گفت
دیوانه به ماه نو شود جفت
گر گفت دگر بود درین زیر
گویم سخن از زبان شمشیر
شد پیک و پیام برد در حال
تا شد شنونده بر دگر حال
بگشاد زبان چو آتش تیز
پس گفت جوابی آتش انگیز:
کاندازه کرا بود، درین راز،
کز پردهٔ ما بر آرد آواز؟
کاری که ز نسبتش جداییست
کوشیدن آن نه نیک راییست
کرباس تو گر چه دلپذیرست
پیوند حریر با حریرست
گر مهتر ماست نوفل گرد
مهتر نکند ستیزه با خرد
زان گونه زبون نه‌ایم ما نیز
کارزد گل ما به نرخ گشنیز
چندان غم جان و تن توان خورد
کز پرده برون سخن توان برد
فرمان ده، اگر بدین بهانه،
ما را به بدی کند نشانه
ما نیز به کوشش صوابش
معذور بودیم در جوابش!
پیک آمد و باز داد پاسخ
نوفل ز غضب شد آتشین رخ
لشکر طلبید و بارگی خواست
بیرون قبیله شد صف آراست
خویشان صنم، که آن شنیدند
شان نیز به کین برون دویدند
گشت از دو طرف روانه شمشیر
وآویخت به حمله شیر با شیر
هر تیغ زنی، به خنجر و خشت
سرها همه می‌درود و می‌کشت
مرگ آمد و جان ز سینه می‌روفت
بر نغمهٔ تیر، پای می‌کوفت
بر رسم عرب به جهد و ناورد
می‌کرد ستیزه مرد با مرد
شمشیر کشیده هر دلیری
نوفل به میان چو تند شیری
هر سو که فکند تیغ پولاد
کرد از سر مرد، گردن آزاد
زان کینه که بی دریغ می‌رفت
یک هفته دو رویه تیغ می‌رفت
خلقی سوی لعبت حصاری
تنگ آمد از آن ستیزه‌کاری
گفتند به اتفاق پیران
در سوخته به که خانه ویران
چون فتنهٔ ما برون زد این تاب
آن به که کنیم فتنه در خواب
خیزیم و سبک ز خون لیلی
در خاک روان کنیم سیلی
آفت ز جهان چو گشت گم نام،
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام
هم رخنهٔ فتنه بسته گردد
هم دل ز گزند رسته گردد
مجنون که از آن خبر شد آگاه
بر زد ز درون دل یکی آه
بر میر سپه دوید جوشان
چون سیل که در رسید خروشان
بگرفت عنان مرکبش سخت
می‌سوخت زخام کاری بخت
گفت: ای همه مرهم از تو آزار
بازا دل ازین ستیزه بازار
گویند ز غصه مهترانش
کاهسته کنیم برکرانش
یعنی چو وی از جهان برافتد
این مشغله از میان برافتد
بر خصم مکش به کینه جویی
تیغی که به خون دوست شویی
آن نیزه مزن به دشمنان بیش
کزوی دل دوستان کنی ریش!
نوفل چو شنید گفت مجنون
از دیده گشاد در مکنون
لابد به نیام کرد شمشیر
در بیشهٔ خویش رفت چون شیر
در گوشهٔ غم نشست نالان
از حالت قیس دست مالان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۶ - دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسهٔ نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستارهٔ مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن
توقیع کش مثال این حرف
در نامه، سخن چنین کند صرف
کان سوختهٔ خراب سینه
اورنگ نشین بی خزینه
از نوفلیان چو بی غرض ماند
لختی ز فراق در مرض ماند
چون پیکرش از نشان نستی
آمد قدری به تن درستی
باز از وطن خرد برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
می‌گشت به گرد و کوه و صحرا
چون خضر، به روضهای خضرا
نی دل خوش و نی خرد فراهم
دیوانه و دیو هر دو با هم
هجرش زده تیر بر نشانه
غم یافته مرگ را بهانه
یاران به تأسف از چنان یار
خویشان به تحیر از چنان کار
او دشت گرفته زار و دل ریش
دشمن به ملامت از پس و پیش
مسکین پدرش به چاره سازی
چون شمع به خویشتن گدازی
هر جا که نشست زار بگریست،
بی گریهٔ زار در جهان کیست؟
وآن مادر خستهٔ جگر سوز
شب رنگ شده، ز بخت بد روز
روزی طربش به شب رسیده
خون جگرش به لب رسیده
روزی ز زبان راست بازی
در گوش پدر رسید رازی
کز مهر و وفای آن یگانه
کاندر همه دهر شد فسانه
زان گونه شدست نوفلش دوست
کان دل شده مغز گشت واین پوست
گوید که: اگر دل آیدش باز
من دخت خودش دهم به صد ناز
پیر از خبری چنان دل انگیز
بر سوخته شد، چو آتش تیز
دیدش سر و تن ز سنگ خسته
چهره ورم و جبین شکسته
پیراهن پاره پاره چون گل
خونابه چکان ز دیده چون مل
از تف هوا چو دود گشته
پشتش ز زمین کبود گشته
اول ز دو دیده سیل خون ریخت
وانگه نمک از جگر برون ریخت:
کای چشم من و چراغ دیده
تو از من و من ز خود رمیده
دارم دل خسته درد پرورد
درمان دلم تویی برین درد
تو دشت گرفته را رو بی حال
مسکین دل مادرت به دنبال
زینگونه که از تو در بلائیم
دیوانه تو نیستی که مائیم
دریاب که عزم کوچ کردم
نزدیک شد آفتاب زردم
انگار گل تو را خزان برد
وآن هم نفسی که داشتی، مرد
یاری که نیایدت در آغوش
آن به که ز دل کنی فراموش
شاخی که برش نه زود باشد
هیزم بود ار چه عود باشد
بید، ار ندهد ز میوه مایه
باری بودش فراخ سایه
تو شاخ رسیده گشتی و تر
نی سایه به مادهی و نی بر
چون عشق بود به دل ، صوابست
مه در شب تیره آفتابست
نوفل که به مهر تست منسوب
دارد پس پرده دختری خوب
در گلشن حسن سرو چالاک
چون قطرهٔ آب آسمان پاک
خورشید رخی خدیجه نامش
پرورده به عصمتی تمامش
جویندش و نوفل، از تکبر،
در رشتهٔ کس، نه بندد آن در
زان رسم وفا که در تو دیدست
پیوند ترا به جان خریدست
در دل، همه صحبت تو جوید
وز شرم، بروی تو نگوید
پرسد خبر تو گاه و بی گاه
هم معتقدست و هم نکوخواه
گر سر به رضاء ما کنی راست
آن خواست از آن توست، بی‌خواست
هم مادر امید خاص یابد
هم جان پدر خلاص یابد
ور خود زنی از خلاف تیری،
بی جان شده گیر، زال و پیری
گفتیم به تو غم نهانی
از ما سخنی، دگر تو دانی!
دیوانه که این حدیث بشنید
دیوانگیش ز سر بجنبید
می‌خواست که از درون پر سوز
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز
لیکن، چو فسون پیر بد چست
کرد از دم سخت دیوار سست
در پای پدر فتاد فرزند
گفت ای دم تو مرا زبان بند
با آنکه خرد ز من عنان تافت،
از رای تو، روی چون توان یافت؟
اینست چو خواهش الهی
تن در دادم بهر چه خواهی!
مادر پدر از چنان جوابی
بر آتش دل زدند آبی
رفتند ز خانه بامدادان
پیش پدر عروس شادان
بستند کمر بجست و جویی
کردند سپرده گفت و گویی
نوفل که بخاطر آن هوس داشت
پیش آمد و پاس آن نفس داشت
گشتند، دو دل، مبده، بی غم
رفتند بسوی خانه خرم
بردند ظرایف عروسی
بغدادی و مغربی و روسی
اسباب نشاط و مایهٔ سور
شهد و شکر و گلاب و کافور
بنشست فقیه عیسوی دم
بنیاد نکاح کرد محکم
شد جلوه نما بت حصاری
چون گل ز نسیم نوبهاری
نازک بدنی چو در مکنون
مجنون کن صد هزار مجنون
هر کس به هوس نگاه می‌کرد
مجنون می‌دید و آه می‌کرد
هر کس صفت جمال می‌گفت
مجنون سخن از خیال می‌گفت
هر کس گهری خریده می‌ریخت
مجنون ز سرشک دیده می‌ریخت
هر کس ز طرب به کار خود بود
مجنون به هوای یار خود بود
هر کس شمعی بسوز برداشت
مجنون همه سوز در جگر داشت
او قصهٔ جان ریش می‌خواند
و افسون خلاص خویش می‌خواند
می‌کرد به سینه یاد دل خواه
می‌شست به گریه دست از آن ماه
بیرون خوش و از درونه دل تنگ
تن حاضر و دل هزار فرسنگ
مطرب ز طرب ترانه می‌زد
او نالهٔ عاشقانه می‌زد
چون کرد عروس جلوهٔ حور
در پردهٔ مهد گشت مستور
چون شد، گهٔ آنکه، خرم و شاد
هم خوابه شوند سرو و شمشاد
دیوانه به درد خود گرفتار
حیران شده ماه نو در آن کار
نی او همه شب غنود از سوز
نی لعبت تو، ز بخت بد روز
بر بویی گلی که بود یارش
دامن نگرفت هیچ خارش
بر نجد شد و طواف می‌کرد
با خاطر خود مصاف می‌کرد
سوزان غزلی که دل کند ریش
می‌خواند به حسب حالت خویش
مادر که شنید قصهٔ دوش
سوی پدرش دوید بی‌هوش
ناخن زد و چهره غرق خون کرد
دامن ز سرشک لاله‌گون کرد
بی‌چاره پدر ز پا در افتاد
هم شیشه شکست و هم خر افتاد
گشتند موافقان و خوشان
زین واقعه جمله دل پریشان
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۷ - شنیدن لیلی، آوازهای دف تزویج مجنون، و ازان حرارت سوخته شدن
گویندهٔ این کهن فسانه
زان شعله چنین کشد زبانه
کان شمع نهان گداز شب خیز
پروانه صفت بر آتش تیز
کبکی که شکسته بال باشد
شاهین زندش چه حال باشد
چون غم زده را در آن تحیر
از خوردن غم درونه شد پر
بس کانده سینه شد فزونش
از دل به دهن رسید خونش
تیمار دلش، به جان نگنجید
جان خود چه، که در جهان نگنجید
شد در پی آنکه دل بکاود
وز غم قدری برون تراود
کاغذ طلبید و خامه برداشت
ترتیب سواد نامه برداشت
سودای جگر به نامه می‌ریخت
خونابه ز نوک خامه می‌ریخت
کاغذ چو تمام شد، نوردش
از خون دو دیده مهر کردش
وانگه طلبید قاصدی چست
کز باد به تک حریف می‌جست
دادش که: ببر بر آن خرابش
باز آور به من رسان جوابش
قاصد شد و آن صحیفه را برد
وآنجا که سپردنیست، بسپرد
مجنون، که بدید نامهٔ دوست
می‌خواست برون فتادن از پوست
دید از قلم جراحت انگیز
در دوده سرشته آتش تیز
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۸ - نامه نبشتن، لیلی، از دودهای دل، سوی مجنون، و ماجرای دل دزدیده، بران آشنا، عرضه کردن
آغاز صحیفهٔ معانی
بر نام خدای جاودانی
آن را که هدایتی رساند
اندازه کرا، که واستاند
وآن را که کند ز روشنی دور
آن کیست که باز بخشدش نور
وآنگه ز خراش سینهٔ خویش
خونابه فشانده از دل ریش
کاین نامه که هست چون نگاری
از دلشده‌ای، به بی‌قراری
یعنی ز من ستم رسیده
نزدیک تو ای رسن بریده
ای عاشق دور مانده، چونی؟
وی شمع ز نور مانده، چونی؟
چونست سرت به بالش خاک؟
خون از رخ تو که می‌کند پاک؟
روزت دانم که شب نشانست
شبهای سیاه بر چه سانست؟
از من به که می‌بری حکایت؟
یا خود ز که می‌کنی شکایت؟
تکیه بدر که می‌کنی خواست؟
بالین گه تو که می‌کند راست؟
دردت ز منست گر چه حالی
من نیز نیم ز درد خالی
شمعی که بر آتش است تا روز
پروانه کش است و خویشتن سوز
چون ز آتش تیز پرنیان سوخت
از سوزن و رشته کی توان دوخت
بگداخت، ز سوز دل، وجودم
وز اوج فلک، گذشت دودم
تو گر چه ز عشق تنگ باری
باری قدمی فراخ داری
گر پیشروان شوی و گر پس
دستی نزند به دامنت کس
مسکین، من مستمند بندی
موقوف سرای دردمندی
خو کرده به گوشهٔ ندامت
زندانی درد، تا قیامت
پروردهٔ غم شدست جانم
فرسود محنت استخوانم
تا بستر تو زمین شنیدم
من نیز همان زمین گزیدم
گشتم به یگانگی چنان چست
کاین هستی من ز هستی تست
هر خاری که پای تو کند ریش
من از دل خود برون کشم نیش
هر تاب که بر تو زآفتاب است
سوزش همه بر من خراب است
هر آبله کافتدت به رفتار
از دیدهٔ من تراود آزار
هر سنگ که پهلوی توخسته‌ست
اینک تن من از آن شکسته‌ست
هر باد که از ره تو خیزد
در سینهٔ من غبار بیزد
من بی تو، چنین به غم نشسته
از هر که به جز تو، روی بسته
ای خار، چو پهلویش کنی ریش
از آتش آه من بیندیش
ای گرد، چو بر تنش نشینی
باران سرشک من ببینی
رو، ای دم سرد من، به راهش
خاشاک به چین ز تکیه‌گاهش
اینم نه گمان که یار دلسوز
شبها به وصال می‌کند روز
در کیو دگر همی‌زند گام
با یار دگر همی‌کشد جام
گر یار نو آمدت در آغوش
از یار کهن مکن فراموش
بیگانه مشو چنین به یکبار
آخر حق صحبتی نگه‌دار
گر باده و گر خمار بودیم،
روزی، نه من و تو یار بودیم؟
گر لاله و سرو در شمار است،
آخر خس و خار هم به کارست!
گیرم که تراست لعل در چنگ
مفگن به دکان شیشه‌گر سنگ
دیدی که به معرض هلاکم
چون باد برون شدی ز خاکم
بیگانه صفت خرام کردی
بیگانگی تمام کردی
بسیار می جفا چشیدی
بی‌خوابی و بی‌دلی کشیدی
اکنون که به وصل خفته‌ای شاد،
هم خوابهٔ نو مبارکت باد!
با این همه دوستدار و یاریم
با یار تو نیز دوستداریم
بخت من، اگر ز من شد آزاد
آنرا که رسید، یار او باد
او گر چه که دشمنیست در پوست
از دوستیت گرفتمش دوست
آن یار که دوست داشت یارم
دشمن بوم ار نه، دوست دارم
درد تو رفیق جان من باد
هم خوابهٔ خاکدان من باد
چون خوانده شد این ورق تمامی
دل سوخته پخته شد ز خامی
غلتید میان خاک لختی
چون باد زده کهن درختی
پس قاصد نامه را بفرمود
کآرد قلمی و کاغذی، زود
قاصد بسوی قبیله شد راست
و آورد و سپردش آنچه درخواست
دیوانه ز راز پرده برداشت
می‌ریخت غمی که در جگر داشت
اول بگهٔ قلم گزاری
کرد از سر خستگی و زاری
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۹ - جواب نبشتن مجنون مرفوع القلم، از سیاهی آب ناک دیده، جراحت نامه لیلی را، و ریشهای سربسته از نوک قلم خاریدن، و خون سوخته بر ورق چکانیدن، و دهانه جراحت را به کاغذ لیلی بستن
آغاز سخن به نام شاهی
کار است چو چرخ بارگاهی
سازندهٔ گوهر شب افروز
روزی ده جانور شب و روز
دیباچه گشای باغ و بستان
گویا کن بلبلان به دستان
کاین قصهٔ محنت از غمینی
بر سیم بری و نازنینی
یعنی ز من خراب رنجور
نزدیک تو ای ز مردمی دور
بگذر ز من عتاب روزی،
چندم ز عتاب تلخ، سوزی؟
من خود زمانه در هلاکم
تو نیز مکش به خون و خاکم
اکنون که ز دست شد عنانم،
از طعنه چه می‌زنی سنانم؟
با تو به دلم، دگر نگنجد
حقا که خیال در نگنجد
باد، ار چه گل آردم، ز کویت
گل ننگرم از برای رویت
خواهم شب تیره با تو شینم
تا سایه برابرت نبینم
با جز تو چه کار، تا تو هستی؟!
در قبله، خطاست بت‌پرستی
عشق، از دو صنم بود عنان تاب
چون دین ز توجهٔ دو محراب
تا یک سر مو بود به جایت
یک مو نکشم سر از هوایت
اینجا من و دلستانم آنجاست
آنجاست دلم، که جانم آنجاست
گر کرد، سپهر بی‌طریقم
تهمت زدهٔ دگر رفیقم
نی خواهش دل مرا بر آن داشت
کز قبله به بت نظر توان داشت
بنشاند مرا چنین بر آذر
حکم پدر و رضای مادر
مهری که به سینه داشت رویم،
بر روی پدر چگونه گویم؟
آن یار که، جز تو، در کنارست
سروست و مرا درخت خارست
چشمت چو کند به روی من ناز
در روی تو، دیده چون کنم باز؟
هر چند، به عقد بود جفتم
نادیده رخش، طلاق گفتم
گر بود نظر به دل فروزی
دیدار توام مباد روزی
در سر نکنم دویی همه‌گاه
گر سر دو کنی به تیغ کین خواه
مؤمن به وفا دو روی نبود
ور هست یگانه گوی نبود
بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟
من خود شده‌ام ز جان خود سیر!
بیدار، برای آخرین خواب
چون اشتر عید و گاو قصاب
امروز که بدین خراشم
تو نیز مزن به دور باشم
جان، حیف بود بهای این غم،
آخر غم تست، چون زنم کم
هر جا که کنم نشست یا خاست
چون در نگرم، غم تو آنجاست
شبها ز غمت بسوز من کیست؟
من دانم و شب، که روز من چیست
در خواب، چو دامن تو گیرم
بیدار شوم، ولی بمیرم
بر خاک در تو سنگسارم
ور سنگ طلب کنی، ندارم
تو فارغ و دل بسی فغان زد
بر ماه طپانچه چون توان زد
آسوده، که با فراغ دل زیست
او کی داند که سوز من چیست!
باغی که خزان ندیده باشد
برگ و گلش آرمیده باشد
شاهین که دهد کلنگ را خم
از رنج دلش کجا خورد غم؟!
بر کشتن من چو کامکاری
مردار شدن چرا گذاری؟
شد سوخته جان نا شکیبم
تا کی به زبان دهی فریبم
بس ابر که تند سر برآرد
آواز دهد ولی نبارد
بر بیگنه آنگه شد ستم سنج
آخر بود از ندامتش رنج
آن گرگ بود نه آدمی زاد
کز خوردن آدمی شود شاد
فریاد که خوردیم همه خون
زین فتنه، خلاص چون بود چون؟
بردار ز مطرح هلاکم!
افتاده، رها مکن به خاکم؟!
چون ثبت شد آنچه بود شایان
وان نامهٔ درد شد به پایان
تاریخ فراق یاورش کرد
عنوان سرشک بر سرش کرد
بسپرد به قاصد سبک سیر
تابستد و بر پرید چون طیر
برد آن ورق و به نازنین داد
غنچه به کنار یاسمن یاسمین داد
چون نامه بدید ماه بی صبر
از نومیدی گریست چون ابر
از پوزش و عذر بیکرانش
تسکین تمام یافت جانش
از خواندن نامه چون بپرداخت
تعویذ گلوی خویشتن ساخت
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۰ - عزیمت دوستان جانی سوی مجنون، و او را از دیو لاخ کوه، به افسون، در حلقهٔ مردمان در آوردن، و سایه گرفتن آواز درختان سایه‌دار، و چون باد سوی باغ دویدن، و آهنگ مرغان باغ کردن، و با بلبل گلبانگ زدن
چون نافه گشاد باد نوروز
بشکفت بهار عالم افروز
از شبنم گوهرین شمایل
آراست، گلوی گل، حمایل
نازک تن لالهٔ دل افروز
لرزنده شد از نسیم نوروز
با شاهد و می خجسته نامان
گشتند بهر چمن خرامان
هر کس به عزیمت تماشا
مجنون و دلی رمیده، حاشا!
هر کس شده در کنار آبی
مجنون خراب، در خرابی
هر کس به سوی چمن شتابان
مجنون رمیده در بیابان
هر کس صنمی چو گل در آغوش
مجنون رمیده خار بر دوش
هر باد که از بهارش آمد
بگریست که بوی یارش آمد
هر گل که شگفته دید بر خاک
کرد از غم دوست پیرهن چاک
آن کس که به کوه و دشت خو کرد
زو انس نشاید آرزو کرد
آهو که خورد به دشت خاشاک
باشد چو خانه نزد او خاک
مرغی که ز سبزه داشت مفرش،
زندان قفس کجا کند خوش؟
او بود و غمی و باد سردی
کز دور پدید گشت گردی
یاری دو ز محرمان دردش
خونابه زدای روی زردش
بودند به کوه و دشت پویان
آن گم شده را به خاک جویان
در کوچ گهش، جمازه راندند
وز دور جمازه را نشاندند
رفتند پیاده پیش مجنون
ریزان ز دو دیده، در مکنون
دیدند به گوشهٔ خرابی
غولی به کنارهٔ سرابی
زنجیر ز همدمان گسسته
در حلقهٔ دام و دد نشسته
گفتند که: ای رفیق، چونی؟
در خون جگر غریق، چونی؟
آخر چه شدت که وارمیدی،
وز صحبت دوستان بریدی؟
خو باز گرفتی از همه کس
با شیر و گوزن ساختی بس
زینسان نبرند آشنایی
مردم نکند چنین جدایی
تو مردم و دانشت ز حد بیش،
چونست، که با ددان شدی خویش
برخیز که گل شکوفه نو کرد
دلها، به نشاط می، گرو کرد
وقت چمنست و بوستان هم
ما منتظریم و دوستان هم
امروز اگر دمی چو یاران
باشی به مراد دوستداران
گل‌گشت چمن کنیم چون باد
باشیم، به روی یکدگر شاد
بینی رخ دوستان جانی
بی‌دوست مباد زندگانی
مجنون ز دو دیده آب بگشاد
وانگه گرهٔ جواب بگشاد،
گفت: ای شب و روزتان همه سور
بادا شبتان زر و ز من دور
پیرایهٔ من اگر چه زشتست
چون خوی گرفته‌ام بهشتست
زان گونه به بانگ بوم شادم
کز بلبل مست نیست یادم
در دشت چنان خوشست خارم
کز باغ کسان خبر ندارم
غولی که به دشت خو پذیرد
در باغ بریش جان گیرد
آنرا که خیال یار باشد،
با سرو و گلش چکار باشد؟
بگذار چمن که یار من نیست
وان گل که مراست در چمن نیست
یاران ز چنان جواب دل دوز
راندند بسی سرشک جان سوز
گفتند که ای نشانهٔ درد
زندان دلت خزانهٔ درد
شک نیست که روی یار دیدن
خوشتر ز گل و بهار دیدن
لیکن گل تو که رشک باغست
او نیز دران چمن چراغست
گه گه، که دلش بگیرد از کاخ
جان تازه کند به سبزی شاخ
آید به چمن، چو نازنینان
با هم نفسان و هم نشینان
ایشان همه با نشاط هم رنگ
او گوشه گرفته با دل تنگ
برخیز، مگر ز بخت روشن
بینی گل تازه را به گلشن!
مجنون که شنید نام مقصود
بر شد ز دلش بر آسمان دود
با هم نفسان ز جای برخاست
بر ناقه نشست و محمل آراست
رفتند از آن خرابه پویان
در جلوه‌گهٔ نشاط جویان
یاران عزیز در چمن گاه
بودند نشسته، چشم در راه
دیدند چو روی عاشق مست
گشتند ز رفق بر زمین پست
گرد از رخ نازکش فشاندند
در صدر تنعمش نشاندند
او دل به ولایتی دگر داشت
نی از خود و نی ز کس خبر داشت
نی رنجه شد و نه گشت خشنود
کازار و نوازشش یکی بود
یاران به نشاط و عیش سازی
او با دل خود به عشق بازی
مطرب غزلی کشیده دلکش
مجنون به نشید خویشتن خوش
هر ناله که زد ز جان ناشاد
هر کس که شنید کرد فریاد
از حلقهٔ دوستان برون جست
زنجیر برید و رشته بگسست
نالید دمی ز بخت ناشاد
وز سایهٔ سرو جست چون باد
دامن ز گل پیاده پرداخت
بر خار پیاده رخش می‌تاخت
در کوه شد و به تیغ بر شد
پیکان فراق را سپر شد
باز آن ددگان که صف شکستند
گردش، چون سپهر، حلقه بستند
از آب دو دیده بی مدارا
می‌داد گهر به سنگ خارا
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۲ - غنودن نرگس لیلی از بیماری، و مجنون بی‌خواب را در خواب دیدن، و به نفس تند خویش از جای جستن، و بیرون پریدن، و کمر کوه گرفتن، و مجنون را بر تیغ کوه خراشیده و خسته دریافتن، و دست سلوت بر خستگی او سودن، و مرهم راحت رسانیدن
افسانه سرای شکرین گفت
ز الماس زبان، گهر چنین سفت:
کان گوشه نشین روی بسته
بودی همه وقت دل شکسته
پرداخته دل ز صبر و آرام
گشتی همه شب چو ماه بر بام
هنگام سحر، ز بخت ناشاد
چون ابر گریستی به فریاد
ناگاه شبی، ز بعد سالی
بگرفت ز اندهش ملالی
دید از نظر جمالش
دیوانهٔ خویش را به صد درد
کامد به نظاره خیال پرورد
نالید بسی ز زلف و خالش
گه شست به خون دل سرایش
گاه از مژه رفت خاک پایش
می‌خواند قصیده‌های دل سوز
می‌کرد گله ز بخت بد روز
زان ناله که زد به خواب در یار
بینندهٔ خواب گشت بیدار
چون جست ز خواب تا نشیند
وآن دیدهٔ خویش باز بیند
نی یار و نه آن وفا سگالی
بستر تهی و کنار خالی
لختی ز طپانچه روی را کوفت
خونابه ز رخ به آستین روفت
آهی زد و سوخت پردهٔ راز
وز پرده برون فتادش آواز
در خانه همه مزاج دانان
بر بسته دهن چو بی‌زبانان
زآن بیم که خواست زهره سفتن
کس زهره نداشت پند گفتن
چون، سبزهٔ این کبود گلشن،
آراسته شد، ز صبح روشن
آن مهد نشین، به جهد برخاست
بر پشت جمازه محمل آراست
بگشاد زمام را به تندی
کامد ز تکش صبا به کندی
میراند شتر به دشت پویان
آن گمشده را به خاک جویان
چون شیب و فراز را بسی جست
وز هر خاری چو گلبنی رست
دیدش، چو ز بن شکسته شاخی،
افتاده، میان سنگلاخی
بر پشتهٔ کوه پشت داده
بر بالش خار سر نهاده
آورده صباش بوی لیلی
مژگانش به خواب کرده میلی
او خفته و سر به خاکدانش
شیران شکار، پاسبانش
از بوی ددان صید فرسای
از کار بشد جمازه را پای
آن تشنه جگر، ز جان خود سیر
آمد سبک از جمازه در زیر
اندیشه نکرد از آن دد و دام
در خوابگهٔ رفیق زد گام
با عشق چو صدق بود هم دست
هر یک ز ددان به جانبی جست
او پهلوی یار خویشتن رفت
جان جلوه کنان به سوی تن رفت
افشاند غبارش از تن ریش
بنهاده سرش به زانوی خویش
از گریهٔ زار در مکنون
می‌ریخت ولی به روی مجنون
آن چشم که راه خواب می‌زد
بر عاشق خفته آب می‌زد
یعنی که ز گریهٔ گهربار
زد بر رخش آب و کرد بیدار
باران چو نشاند سبزه را گرد
از خواب درآمد آن گل زرد
مجنون که ز خواب دیده بگشاد
چشمش به جمال لیلی افتاد
از جانش برامد آتشین جوش
زد نعره و باز گشت بی‌هوش
بیمار که دارویش بتر کرد
دردش به طبیب نیز اثر کرد
او داشته دل، ولی سپرده
این، یافته جان، و لیک مرده
او، خفته میان خاک مانده
این، بر شرف هلاک مانده
او، باخبر از گزند این غم
این، بی خبر از خود و ازو هم
آمد، چو در آن قصاص هجران،
در هر دو، ز بوی یکدگر جان
جستند ز جا فرشته و حور
چون مرده به محشر از دم صور
مجنون ز جگر نفیر می‌زد
لیلی ز کرشمه تیر می‌زد
گشت آن پری از دو چشم غماز
دیوانه خویش را فسون ساز
از ساعد و زلف کرد تسلیم
زنجیر ز مشک و طوقش از سیم
چون بود دو دل یکی به سینه
یعنی که دو در به یک خزینه
تن نیز به یک سبیله شد راست
نقش دویی از میانه برخاست
در ساخت به مهر دوست با دوست
وامیخت دو مغز در یکی پوست
شد تازه دو چاشنی به یک خوان
شد زنده دو کالبد به یک جان
آسود، دو مرغ در یکی دام
وامیخت دو باده در یکی جام
آراسته شد دو تن به یک ذوق
افروخته شد دو دل به یک شوق
بودند، به یاری، آن دو هم عهد
آمیخته همچو شیر با شهد
چون حاجت دوستی روا شد
هر چیز که جز غرض، وفا شد
از بوس و کنار دل بیاسود
جز مصحلتی، دگر همه بود
از هر نمطی سخن شد آغاز
آمد به میان جریدهٔ راز
مجنون ز نشاط یار جانی
بگشاد زبان به در فشانی:
کای از خم زلف عنبرین تاب
بر بسته به چشم دوستان خواب
عمری، در تو بدیده رفتم
عمری دگر، از غمت نخفتم
امروز که بعد روزگاری
بادی خوشی آمد از بهاری
ز آسایش دل ربود خوابم
ناگه به سر آمد آفتابم
در خواب چنان نمود بختم
کاختر به فلک نهاد رختم
بر تخت من و تو روی بر روی
چون موج دو چشمه بر یکی جوی
خوابم چو ز پیش پرده برداشت
تعبیر نظاره در نظر داشت
تا روز قیامت ار بود تاب
نتوان خفتن، به یاد این خواب
لیلی، که دو خواب هم عنان دید
بیداری بخت را نشان دید
اول بگزید لب به دندان
پس باز گشاد لعل خندان
دوشینه خیال خود کم و بیش
آن آینه را نهاد در پیش
چون عکس دو آینه یکی بود
رفت، ار به یگانگی شکی بود
آن هر دو، چو بخت خویش بیدار
زان خواب عجب، به حیرت کار
افسانهٔ خواب چون به سر شد
بیداری هجر پرده در شد
هر یک ز شب سیاه بی روز
می‌کرد شکایتی جگر سوز
چندان غم دل شد آشکارا
کامد به نفیر سنگ خارا
چندان نم دیده رفت در خاک
کز تندی سیل شد زمین چاک
هر دو چو دو سرو ناز پرورد
ز آسیب خزان فتاده در گرد
مجنون ز خیال غیرت اندیش
می‌خواست برد ز سایهٔ خویش
زان آه که بی‌دریغ می‌زد
بر سایهٔ خویش تیغ می‌زد
وان یار یگانه وفا جوی
کشته به یگانگی یکی گوی
خود را چو نکرد ز آشنا فرق
می‌کرد به خون دو دیده را غرق
دو سوخته دل، بهم رسیده
سیوم نه کسی جز آب دیده
حوران ز نسیم شوقشان مست
بگشاده فرشته در دعا دست
از عشرت آن دو مست بی‌جام
در رقص در آمده دد و دام
تیهو به عقاب راز گفته
یوسف به کنار گرگ خفته
جولان زده آهویی به نخجیر
بر گردن شیر بسته زنجیر
صیاد که تیر بی‌حد انداخت
بر صید کشید و بر خود انداخت
ساقی و حریف جام در دست
ناخورده شراب، هر دو سرمست
صبحی به چنین امیدواری
نشگفت شکوفهٔ بهاری
بر گنج رسیده دزد را پای
خازن شده و خزینهٔ بر جای
افزون ز طلب چو بافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم
مفلس که رسد به گنج ناگاه
ز افزونی حرص گم کند راه
آب از پس مرگ تشنه جستن
هم کار آید ولی به شستن
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۳ - بازگشتن کبک خرامان از کوه، و شتر پرنده را بر جناح رفتن، رشته دراز دادن، و کبوتر دیوانه را پر کم گذاشتن
چون بر سر چرخ لاجوردی
خورشید نهاد رو به زردی
معشوقهٔ آفتاب پایه
برداشت ز فرق دوست سایه
بر عزم شدن ز جای بر خاست
عذری به هزار لطف درخواست
او در سخن و رفیق خاموش
تا پاک دلش ببرده از هوش
حیرت زده مهر بر دهانش
تب لرزه گرفته استخوانش
دانست مسافر خردمند
کو را چه شکنجه شد زبان بند
اندیشهٔ او خطاب پنداشت
خاموشی او جواب پنداشت
لختی کف پای پر ز خارش
بوسید و گرفت در کنارش
پس محمل ناقه جست در بست
بگشاد عقال و تنگ بر بست
شد بر شتر و زمام بسپرد
شاهین برسید و کبک را برد
می‌رفت و دو چشم خون فشان‌تر
خونابهٔ چشم زو روان‌تر
چون ماه به برج خویشتن شد
وان سرو رونده در چمن شد
در گوشهٔ غم نشست مهجور
تن از دل و دل ز خرمی دور
با شب ز رفیق راز می‌گفت
نامش میگفت و باز میگفت
چون خسته شد از دل سیه روز
گفت این غزل از درون پر سوز
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۴ - گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن
بازم غم عشق در سر افتاد
بنیاد صبوریم بر افتاد
باز این دل خسته درد نو کرد
خود را به وبال من گرو کرد
بازم هوسی گرفت دامن
کز عقل نشان نماند با من
باز این شب تیرهٔ جگر سوز
بر بست بروی من در روز
دودی که ز شوق در بر افتاد
از سینه گذشت و در سر افتاد
گویند که تا کی از در و بام
گه نامه دهی و گاه پیغام
آلوده شدی بهر دهانی
افسانه شدی بهر زبانی
بی درد که فارغست و خندان،
کی داند حال دردمندان؟!
غافل که همیشه بی‌خبر زیست،
او را چه خبر که بی‌دلی چیست؟!
با هر که غمی دهم برون من
داند غم من ولی نه چون من
گیرم که بود به پرده جایم
و ز حجرهٔ غم برون نیایم
این خانه شکاف، ناله زار
پوشیده کجا شود به دیوار
اکنون چه کنم حجاب آزرم
کافتاد ز چهره برقع شرم
در مجلس عشق جام خوردن
وانگه غم ننگ و نام خوردن
دست من و آستین یارم
گر خلق کنند سنگسارم
کاغذ چو شود نشانهٔ تیر
جز خوردن زخم چیست تدبیر
دف هر طرفی که رو بتابد
از لطمه کجا خلاص یابد؟!
عاشق که به زیر تیغ شد خم
از زخم زبان کجا خورد غم؟!
زین پس من و یار مهربانم
گر تیغ کشند و گر زبانم
گر کشته شوم به تیغ پولاد
باری برهم زدست بیداد
مرغی که بماند از پریدن
راحت بودش گلو بریدن
ای دوست که بی منی و با من
آتش زده یا تویی و یا من
گر تو دل شاخ شاخ داری
باری قدمی فراخ داری
با زاغ و زغن چنانکه دانی
شرح غم خویش می‌توانی
بی‌چاره من حصار بسته
در زاویهٔ عدم نشسته
کنجی و غمی به سینه چون کوه
زندانی تنگنای اندوه
گر دم زنم از درونهٔ تنگ
ترسم که خورم ز بام و در سنگ
چشمم به ستاره راز گوید
جانم غم رفته باز گوید
یاد تو چنان برد ز من هوش
کز هستی خود کنم فراموش
ناگاه که از خود آیدم یاد
باشم به هلاک خویشتن شاد
گر کرد زمانه بی وفایی
باری تو مکن که آشنایی
خونابهٔ دیده آب من ریخت
دل هم سر خود گرفت و بگریخت
گفتی که صبور باش و مخروش
این قصه، نمی‌کند دلم گوش
ای دوست، ز دوست دور بودن،
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
چون من به هلاک جان سپردم
دور از تو ز دوری تو مردم
هر چند ز بخت خود به جانم
هر جور که بینم از تو دانم
دامن که ز کهنگی بخندد
تهمت به زبان خار بندد
عشقت ز دلم که سر به خون برد
آزار فلک همه برون برد
ما نطع حیات در نوشتیم
تو دیر بزی که ما گذشتیم
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۶ - آه کردن مجنون از درونهٔ پرسوز، و این غزل دود اندود، از دودکش دهان، بیرون دادن
ما هیچ کسان کوی یاریم
ما سوختگان خام کاریم
چو گل ز خوشی به خنده کوشیم
هر چند لباس ژنده پوشیم
با شیر و گوزن هم عنانیم
با زاغ و زغن هم آشیانیم
گنجیست غم اندرون سینه
ما راست کلید آن خزینه
ای آمده و گذشته ناگاه
بختم تو ز مانده دست کوتاه
ناخوانده رسیدن این چه رازست
ناگفته گذشتن این چه ناز است
جانم، ز فراق، بر لب آمد،
می آیی؟ و یا برون خرامد؟!
جز نیم دمی نماند حالی
باز آی که خانه گشت خالی
گر جور کنی و گر کنی ناز
اینک من و دل بهر دو دمساز
تیغم زن و آستان مکن پاک
بگذار که بر درت شوم خاک
دل رفت که با غمت براید
تا زین دو کدام بر سر آید
گیرم خوش و شادمان توان زیست
هیهات که بی تو چون توان زیست
تا نام تو بر زبان نیاید
در قالب مرده جان نیاید
فریاد که جان ز غم زبون شد
وز رخنهٔ دیده دل برون شد
این تن، که خمیده بود بشکست
وان دل که نداشتم، شد از دست
بر سوز دلم که رستخیزست
انگشت منه که شعله تیزست
ای غنچهٔ تنگ خوی، چونی؟
وی دشمن دوست روی، چونی؟
چشم سیهت بناز چونست؟
خوابت به شب دراز چونست؟
در خون که می‌شوی سبک خیز؟
بر جان که غمزه می‌کنی تیز
از دست که باده می‌ستانی؟
در بزم که جرعه می‌فشانی؟
گشتم بدرت چو خاک ناچیز
یک جرعه بریز بر سرم نیز
بس وعده که داد بخت گم نام
کت از می وصل خوش کنم کام
آمد بمن آن شراب گلرنگ
لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ
از روی تو هر چه دید جانم
بر روی تو گفت چون توانم
هر قطرهٔ خون برین رخ زرد
پندار که چشمه ایست از درد
مهر تو در استخوان من باد
درد تو دوای جان من باد!
مجنون چو بدین دم دل انگیز
از سینه برون زد آتش تیز
گرد از جگرش به خون درآمد
فریاد ز وحشیان برامد
هر روز بدین نیازمندی
می‌گشت به پستی و بلندی
شب تا سحر و ز صبح تا شام
یک لحظه دلش نکردی آرام
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۷ - خرامش کردن سرو لیلی، با سرو قدان همسایه، سوی بوستان، و شناختن آزاده‌ای آن نو بران را، و زبان سوسنی کشیدن، و غزلی جگر دوز، از یک اندازهای مجنون، به آواز نرم روان کردن، و بر دل لیلی زدن، و کاری آمدن، و باز جست کردن لیلی طیرگی بلبل خار نشین خود را، و آزمودن آن راوی تعطش لیلی را، سوی خونابهٔ مجنون و مرگ مجنون، به قبلهٔ کرم کردن، و سوخته شدن لیلی، و به گرمی در خانه باز آمدن، و به تب اجل گرفتار شدن
گویندهٔ این حدیث زیبا
زین گونه نگاشت روی دیبا:
کان زهرهٔ شب نشین بی‌خواب
چون در غم دوست ماند بی‌تاب
چون غم زدگان به درد می‌بود
با ناله و آه سرد می‌بود
هر گریه که کرد موج خون ریخت
هر دم که زد آتشی برون ریخت
با سایه ، غم دراز می‌گفت
در پیش خیال راز می‌گفت
هر چوب ز حجرهای دردش
زر چوبه شده زرنگ زردش
بی وسمه، کمان ابروانش
بی سرمه، دو نرگس روانش
خالی شده از جلا جمالش
معزول شده ز جلوه خالش
گشته خم طرهٔ چو شمشاد
از زخم زبان شانه آزاد
بی خویش ز گفت و گوی خویشان
وز طعنه چو زلف خود پریشان
غم، گر چه بگفت دردناکست
در سینه گره زنی هلاکست
دل دوختن غم ار چه خونست
لب دوختن آفت درونست
گردد چو تنور بسته سرگرم
پولاد درشت را کند نرم
دشنه، به جگر فرو توان خورد
سختست، فرود خوردن درد
مرده است که بی خروش باشد
نشتر خورد و خموش باشد
آن خم، که درون بود زلالش
بیرون گذرد نم از سفالش
آن کبک قفس چو آمدی تنگ
کردی به طواف وادی آهنگ
بر پشت جمازهٔ سبک خیز
از حجرهٔ غم برون شدی تیز
با چند پری‌وش بهشتی
راندی به سراب دشت کشتی
گفتی غمی از شکسته حالی
کردی به سخن درونه خالی
با سبزه ز دوست راز گفتی
با سرو غم دراز گفتی
شب چون سوی خانه باز گشتی
بازش غم دل دراز گشتی
چون شمع ز غم فسرده می‌بود
شب سوخته روز مرده می‌بود
روزی ز غم اندرون زبونی
تنگ آمد از انده درونی
از کنج سرای آتش اندود
سرگشته برون شتافت چون دود
خوبان که بدید هم نشینش
گشتند به همرهی قرینش
گه، بر رخ یاسمین خمیدند
گه، در ته شاخ گل چمیدند
هر سرخ گلی، شکوفه پرورد
لیلی، به میانه چون گل زرد
هر غنچه، گشاده لب به خنده
لیلی، چو بنفشه سر فگنده
هر لاله، به بوی، مشک گشته
لیلی، چو نهال خشک گشته
هر کبک، روان به ناز مایل
لیلی، چو تذرو نیم‌بسمل
لختی چو دران بساط گل روی
گشتند میان سبزه و جوی
از گرمی آفتاب سوزان
در سایه شدند نیم روزان
در انجمنی که رشک مه بود
یک سایه و آفتاب ده بود
شخصی ز موافقان مجنون
صافی گهری چو در مکنون
از سوز رفیق، سینه پر داغ
می‌گشت، به جلوه گاه آن باغ
بشناخت که آن بتان کدامند
هر یک به چه نسبت و چه نامند
در حلقهٔ‌شان نمود میلی
شد در پی آزمون لیلی
کان باده که کرد قیس را مست
در لیلی، ازان سرایتی هست؟
در گلشن آن بهار خندان
برداشت نوای دردمندان
سوزان غزلی ز قیس دلکش
می‌گفت چو شملهای آتش
زان زمزمهٔ جراحت انگیز
می‌زد به جگر زبانهٔ تیز
خوبان که نوای او شنیدند
در پردهٔ جامه جان دریدند
زان نغمه شدند دور از آرام
چون آهوی هند و اشتر شام
معشوقه چو نام یار بشنید
وان نالهٔ جان گذار بشنید
شوریده ز جای خویش برخاست
سترادبش، ز پیش برخاست
در پیش غزل سرای، شد زود،
رخساره به پشت پای او سوز
گفت از سر گریه کای نکو خوی
بیگانه نمای آشنا روی
دانم که بدین دم نژندی
داری اثری ز دردمندی
زین نو غزلی که کردی آغاز
نو گشت مرا غم کهن باز
زان غم زده کاین ترانه رانی،
ما را خبری ده، ار توانی
کز دست دل ستم رسیده،
چونست میان آب دیده؟
منزل به کدام غار دارد؟
بستر ز کدام خار دارد؟
با کیست زر و ز تیره رازش؟
چون می‌گذرد شب درازش؟
دارد به دگر خیال میلی،
یا هم به خیال روی لیلی؟
بشنید چو آن سخن خردمند
بگشاد به آزمون دمی چند
گفت: ای ز وفا سرشته جانت
قاصر ز حدیث دل زبانت
آن یار که بهر اوست این گفت
دل ز اندهٔ او بباید رفت
کز تو شده بود دور و مهجور
دور از تو ز خویش نیز شد دور
دل را به تو داده بود، آزاد
جان نیز به بیدلی ترا داد!
تازیست، نظر به سوی تو داشت
چون مرد، هم آرزوی تو داشت
زان ره که گذشت، بی جمالت
همره نشدش، مگر خیالت
چون با تونبود دوش با دوش
با خاک سیاه شد هم آغوش
آن را که برامد از غمت هوش
هان، تا نکنی ز دل فراموش!
لیلی چو شنید این سخن را
بر خاک فگند سرو بن را
می‌زد سر و دست پای در خاک
چون مرغ بریده سر بتا پاک
خوبان دگر که حال دیدند
از هر طرفی فرا دویدند
شوریده ز جاش بر گرفتند
فریاد و نفیر در گرفتند
بی خویشتنش به خانه بردند
زان گونه، به مادرش سپردند
شد پیرزن جگر دریده
زان تیره نفس، نفس بریده
افتاد برو چو خس برآبی
یا بر سر آتشی کبابی
بتوان ز جگر برید پیوند
دیدن نتوان خراش فرزند
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۸ - صفت برگ ریز، و دوا دو باد خزان، واز آسیب صدمات حوادث، سر نهادن سرو لیلی در خاک، و بی بالش ماندن
آمد چو خزان به غارت باغ
بنشست به جای بلبلان زاغ
هر غنچه که جلوه‌کرد گستاخ
در ریختن آمد از سر شاخ
ریزان گل و لاله، شست در شست
مالنده چنار، دست در دست
گیسوی بنفشه خاک بوسان
چون زلف خمیدهٔ عروسان
ناگه به چنین شکوفه ریزی
افتاد گلی به رستخیزی
لیلی، که بهار عالمی بود
زو چشمهٔ زندگی نمی بود
آتش زده گشت نوبهارش
وز آب برفت چشمه سارش
آن ریش کهن که در جگر داشت
جان برد، که سوی جان گذر داشت
آن دل که شدش به عشق پامال
جان نیز روان شدش به دنبال
آمیخت به سرو نوجوانش
بیماری چشم ناتوانش
شعله ز تنش چنان برآمد
کش دود ز استخوان برامد
پهلو به کنار بستر آورد
سر پوش اجل به سر در آورد
گشتش تن گوهرین سفالین
وز بستر رنج، ساخت بالین
گشتش خوی تب روان به تعجیل
هم وسمه زر و بشست و هم نیل
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش
شد تیره جمال صبح تابش
وافتاد به زردی آفتابش
تب لرزه بسوخت روی چون باغ
تب خاله نهاد بر لبش داغ
هم رنج تن و هم اندهٔ یار
یک جان بدو زخم گه گرفتار
در تلوسهٔ چنان جگر سوز
می‌دید عقوبتی دو سه روز
چون شد گهٔ آنکه مرغ دمساز
از بند قفس، شود به پرواز
زان نکته که زد به جانش آذر
بگشاد جریده پیش مادر
کای درد من اندهٔ نهانت
واندیشهٔ من خراش جانت
زین غم که برای من کشیدی،
آزرده شدی و رنج دیدی
ناچار، چو خونم از تن تست
بار دل من به گردن تست
رنجی که نهند بر نهادم
لابد تو کشی، که از تو زادم
تیمار مرا که پی فشردی
زحمت ز قیاس بیش بردی
وقتست کنون که خیزم از پیش
زایل کنم از تو زحمت خویش
عذرت به کدام رای خواهم؟
مزدت مگر از خدای خواهم
چشمت پس ازین نمی‌مبیناد
بعد از غم من غمی مبیناد
بردار ز بستر هلاکم
وز آب دو دیده شوی پاکم
خون ریز به روی مشک بویم
تا غازهٔ تر بود به رویم
گل زن به جبین ز روی خویشم
کافور فشان و موی خویشم
چون از پی مرقدم، نهانی
پوشی به لباس آن جهانی
از دامن چاک یار دلسوز
یک پاره بیار و بر کفن دوز
تا با خود از ان مصاحب پاک
پیوند وفا برم ته خاک
چون نوبت آن شود که از تخت
لیلی به جنازه برنهد رخت
کم کن قدری رقیب ما را
و آواز ده آن غریب ما را
کاید چو شهان درین عروسی
لب ساز کند به فرق بوسی
در جلوهٔ من کند نظاره
وز سینه براورد حراره
از رخ به زمین شود زر افشان
وز گریهٔ تلخ شکر افشان
رنگین کند از جگر قبا را
خونین کند از نفس هوا را
مطرب شود از ترانهٔ سوز
قاری شود از نفیر دل دوز
در گریه، روان کند درودی
وز ناله، برآورد سرودی
او نغمهٔ غم زند به نامم
من رقص‌کنان برون خرامم
آید قدری چو مهربانان
تا حجرهٔ خوابگاه جانان
وانگه به وفا، چنانکه داند
هم خوابه شود اگر تواند
در زندگی، ار نبود کاری
در خاک، بهم بویم، باری
گو آنچه که گفتی، از یقین است،
بشتاب، که وقت آن همین است
اینک رخ اگر جمال خواهی
وینک من اگر وصال خواهی
شوری، زد و کالبد برانگیز
تن با تن و جان به جان، برآمیز
رنج دو جراحت اندکی کن
خون دو شهید را یکی کن
گر چز دم سرد مردم ای دوست
خون سرد نشد هنوز در پوست
با گرمی خونم آر در بر
پیوند، به خون گرم بهتر
ور دل نشود که بر من آیی
چون جان، به دریچهٔ تن آیی
گیری کم دوست چون گرانان
جان، دوسترت بود ز جانان
از مردمی تو بر نگردم
زان روی که بی وفاست مردم
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند
با آن که کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور
باین همه، به منزل خویش
خالی نکنم ز تو، گل خویش
چون خاک شود، وجود پاکم
بر باد دهد، زمانه خاکم
با باد صبا غبار گردم
پیراهن کوی یار گردم
گویند که گرد باد در دشت
جا نیست ز تن رمیده در گشت
من نیز به جان دهم گشادی
گردم به سرت چو گرد بادی
لیکن تو نه آن کسی که بی دوست
هم خانهٔ جان شوی، به یک پوست
عمریست که جان تو به غم بود
در جستن همرهٔ عدم بود
بشتاب که سوی آن خرابی
همراه دگر، چو من، نیابی
همره چه بود که جان چون نوش
هم خوابه و همدم و هم آغوش
این راه دراز گاه و بیگاه
ز افسانهٔ غم کنیم کوتاه
چندان ز تو انتظار بردم
کاندر ره انتظار مردم
و امروز که گشت جان سبک پای
من مرده و انتظار برجای
دوری منمای بیش از اینم
کاز کتم عدم، رهٔ تو بینم
منشین که بساط در نوشتم
تو زود بیا که من گذشتم!
گفت این سخن و ز حال در گشت
وز حالت خویش بی‌خبر گشت
جانش که میان موج خون رفت
مجنون گویان زتن برون رفت!
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۹ - خبر یافتن مجنون دردمند، از بیماری لیلی، و از حلقهٔ سگان بیابان زنجیر گسستن، و به حلقه زدن در لیلی آمدن، و از پیش جنازهٔ لیلی را در حلقهٔ رحیل دیدن، و نثار شاهانه از دیده ریختن، و به موافقت محفه عروس، سوی شبستان لحد، بر عزم خلوت صحیحه روان شدن
خوانندهٔ این خط کهن‌سال
زین گونه نمود صورت حال
کان بت چو ازین سرای غم رفت
با همرهٔ عشق در عدم رفت
مادر که بدید حال لیلی
برداشت به نوحه وای ویلی
آهی ز جگر چنان برآورد
کاختر زدمش فغان برآورد
خویشان بهم آمدند دل تنگ
رخساره، ز خون دیده گل رنگ
کردند، به درد، پیرهن چاک
دستار شرف زدند بر خاک
مجنون ز خبر کشی وفادار
آگه شده بود زحمت یار
آزرده دل و جگر دریده
بر در، به عیادتش رسیده
کامد ز درون در نفیری
وز خانه پدید شد سریری
لیلی گویان برادر و خویش
ایشان ز پس و جنازهٔ در پیش
بردند برون جنازهٔ ماه
برخاست فغان ز کوچه و راه
عاشق که نظاره‌ای چنان دید
برداشت قدم که هم عنان دید
در پیش جنازه رفت خندان
نی درد، و نه داغ دردمندان
از دیده ره جنازه میروفت
می‌گفت سرود و پای می‌کوفت
نظم از سرو جد و حال میخواند
خوش خوش غزل وصال میخواند
کالمنه الله، از چنین روز
کز هجر برست، جان پر سوز
در بزم وصال، خوش نشستیم
وز ننگ فراق، باز رستیم
بی منت دیده روی بینیم
بی زحمت لعل بوسه چینیم
بی پردهٔ خلق، جلوه سازیم
بی طعنهٔ خصم، عشق بازیم
آن دست که از جهان بداریم
در گردن یکدگر در آریم
هم خانه شویم موی در موی
هم خوابه بویم روی بر روی
زین خواب دراز بی ملامت
سر بر نکنیم تا قیامت
باید لحدی به تنگی آراست
تا هر دو جسد یکی شود راست
نبود من خسته را درین شور
خلوت کده‌ای نکوتر از گور
نی بینش دیده بان بافسوس
نی دیده کشی ز چشم جاسوس
افتاده، دو یار داغ دیده
وز غم، به اجل فراغ دیده
ای کامده‌ای به طعن مجنون،
مردت خوانم، گر آیی اکنون
زین سان همه ره ترانه می‌زد
رقص خوش عاشقانه می‌زد
آنرا که درونه زنده وش بود
زین زمزمهٔ فراق خوش بود
وانکس که نداشت لذت درد
در گریهٔ زار خنده می‌کرد
خلقی به گمان که مرد بی هوش
از بی خودی آمده است در جوش
می‌رفت، بدان ترنم و تاب
تا خوابگهٔ نگار خوش خواب
چون شد که آنکه دور افلاک
در خاک نهد ودیعت خاک
گریان، جگر زمین گشادند
وان کان نمک درو نهادند
مجنون ز میان انجمن جست
وافتاد به دخمهٔ لحد پست
بگرفت عروس را در آغوش
رو داشت بر روی و دوش بر دوش
دو اختر سعد را به پاکی
افتاد قران به برج خاکی
خویشان صنم ز شرم آن کار
جستند به غیرت اندر ان غار
تاساز کنند، خشم و خون ریز
برکشته زنند خنجر تیز
چون دست به پنجه در زدندش
پی‌چاک غضب بسر زدندش
او از سر و پنجه بی خبر بود
پنجش به شکنجهٔ دگر بود
با هم شده بود پوست با پوست
پرواز نموده دوست با دوست
کردند به جنبش آزمونش
از جان رمقی نداشت خونش
بازو که حمایل صنم گشت
از هم نگشاد، بس که خم گشت
افتاد به مغزشان غباری
کز یار جدا کنند یاری
پیری دو سه از بزرگواران
گفتند به چشم سیل باران
کاین کار نه شهوت هواییست
سری ز خزینهٔ خداییست
ورنه به هوس، کس نجوید
کز جان عزیز دست شوید
خوش وقت کسی که از دل پاک
در راه وفا چنین شود خاک
وصل ار چه بر اهل دل وبالست
وصلی که چنین بود، حلالست
گر عاشقی این مقام دارد،
تقوای جهان چه نام دارد؟
تا هر دو، نه در مغاک بودند
ز آلایش نفس پاک بودند
و امروز که شهربند خاکند
پیداست که خود چگونه پاکند!
اولی بود از چنین نشانی
پاکیزه تنی به پاک جانی
در هم مکنید حال ایشان
در گردن ما وبال ایشان
از سوز دل، آن حکایت زار
کرد آن همه را، درون دل کار
کردند، به درد اشک ریزی
بر هر دو فتاده خاک بیزی
زان روضه که در گداز گشتند
گریان سوی خانه باز گشتند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ
با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ
آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی
داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
ای روی تو چو روز دلیل موحدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی
مر حسن را مقدم، چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل
ترسا به اسقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان توست
کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
زلف ترا جیم که کرد؟ آن که کرد
خال ترا نقطهٔ آن جیم کرد
وآن دهن تنگ تو گویی کسی
دانگکی نار به دو نیم کرد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود
چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد
روان ز دیدهٔ افلاکیان شود جیحون
نصال تیرت اگر قبضهٔ کمان لیسد
به خاک خفتهٔ تیغ تو از حلاوت زخم
زبان برآورد و زخم را دهان لیسد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
صرصر هجر تو، ای سرو بلند
ریشهٔ عمر من از بیخ بکند
پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟
اگر آن زلف دوتا نیست کمند
به یکی جان نتوان کرد سؤال:
کز لب لعل تو یک بوس به چند؟
بفگند آتش اندر دل حسن
آن چه هجران تو از سینه فگند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸
هر باد، که از سوی بخارا به من آید
با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید
بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد
گویی: مگر آن باد همی از ختن آید
نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ
کان باد همی از بد معشوق من آید
هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق
تا نام تو کم در دهن انجمن آید
با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی
اول سخنم نام تو اندر دهن آید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲
کسی را که باشد بدل مهر حیدر
شود سرخ رو در دو گیتی به آور
ایا سر و بن، در تک و پوی آنم
که: فرغند آسا بپیچم به توبر