عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۲ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نباید مست شد در کوی محبوب
که مستان را بود بد پیش خود خوب
نباید عاشقان را هیچ هستی
که هستی نیست غیر از بت پرستی
اگر خواهد کسی کو نشکند جام
بگو در جام کن، فکر سرانجام
به کوهستان مکن در مستی آهنگ
که آید عاقبت قرابه بر سنگ
مکن ای دلبر از عاشق شکایت
که دارد هر چه بینی حد و غایت
به کوی عاشقی از شاه و درویش
که پایی می نهد از حد خود بیش؟
به بند خود بود هر یک گرفتار
که تقصیری در آنجا هست بسیار
یقین کز بعد دی باشد بهاری
نباشد هیچ گل بی زخم خاری
درختی دان طمع را شاخ بسیار
که می آرد همه نامردمی بار
مزن تا می توانی در طمع دست
که دانا را در اینجا یک مثل هست
مشو بر خوان کس ناخوانده ای جان
که بی عزت شود ناخوانده مهمان
چو دادندت به کوی عشق توفیق
مکن سررشته خود گم، که تحقیق
به کوی عشق چه شاه و چه درویش
کشد در عاشقی بار دل خویش
مرا گر قد چون سرو روان هست
دگر گر عارض چون ارغوان هست
لبم گر شربت عناب دارد
وگر گیسوی من صد تاب دارد
اگر طاق دو ابرویم بلند است
وگر مویم ز سر تا پا کمند است
ز دندانم اگر لؤلؤ برد رشک
ز بالایم اگر گردد خجل بشک
وگر از غبغبم در بوستان سیب
به جان دارد هزاران رنج و آسیب
ور از لبهای من لعل است بی آب
ور از رویم بود مهتاب بی تاب
من اینها را که بشمردم سراسر
به ساعدها و صد دستان دیگر
همه دارم و زینها بیش دارم
ولی از بهر یار خویش دارم
به او من زین محقرها چه گویم
که من خود پای تا سر زان اویم
مگو ای دل سخن از هجر و بگدر
که رفت آنها و بر آنم که دیگر
دهانم بر دهانش روی بر روی
نهم کانجا نگنجد در میان، موی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۳ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
چو کرد آخر نکیسا این عمل را
دگر ره باربد، خواند این غزل را
ز سر بنهاد دوران حشمت و ناز
زمان چشم نظر دارد به من باز
فلک کو مدتی نامهربان بود
چه یاریها دگر کز مهر ننمود
ز نو خورشید اقبالم برآمد
سعادت از در و بامم در آمد
دلم از بخت من فیروز گردید
شب تاریک بر من روز گردید
صبا، گردی که بود از راه من رفت
گل وصلم ز خار هجر بشکفت
سوی من، بخت من دیگر گدر کرد
به من باز از سر یاری نظر کرد
به من زین سان که عزت کرد یاری
نخواهم دید آخر روی خواری
منال ای دل دگر از درد هجران
که خواهد کرد حیرت وصل جانان
به هجران بختت ار چه سعیها کرد
منال آخرکه دردت را دوا کرد
هر آن دردی که صحت یافت زان مرد
نمی باید شکایت هیچ از آن کرد
شکایت کفر باشد کردن از یار
که می آرد شکایت کافری بار
نباید بردن از نقصان ندامت
که باشد مرد را سر بر سلامت
کسی کز نیک و بد خشنود باشد
زیان گر پیشش آید سود باشد
اگر چه دیدم از هجرت زیانها
برون کردم به وصلت از دل آنها
چه محنتها ز بخت بد کشیدم
که تا آخر بدین دولت رسیدم
بیا ای دل که وقت شادی آمد
ز جانانت، خط آزادی آمد
مباش از کار خود دیگر پریشان
که خواهد گشت مشکلهات آسان
اگر غم جانت از هجران بفرسود
بحمدالله که بگدشت آنچه بد بود
به جانت گر چه از غم جز ستم نیست
مخور انده، که اکنون هیچ غم نیست
سخن، چون باربد آنجا رها کرد
نکیسا این غزل دیگر ادا کرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۴ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
زهی نور رخت شمع دل من
وصالت از دو عالم حاصل من
بسی بی ماه رویت، صبر کردم
بسی از انتظارت غصه خوردم
بسی شبها سرشک از چشم پرخون
دوانیدم به هر جانب چو گلگون
که اینک سوی شبدیزت رسیدم
غلط بود آنکه خود گردت ندیدم
مرا مقصود از عالم تو بودی
وگر شادی و گر غم هم تو بودی
اگر در کعبه رفتم گر سوی دیر
به هر جانب که کردم در جهان سیر
به بالای بلندت ای خداوند
به رخسارت که به زان نیست سوگند
که هر جانب که روز و شب رسیدم
ندیدم جز رخت در هر چه دیدم
تو ای دل گر غمی دیدی مگو هیچ
که ضایع نیست در درگاه او هیچ
ز روی زرد و اشک ار یافتم رنج
شدم زان سیم و زان زر صاحب گنج
نگویم دل ز هجران بی قرار است
که گلهای من از آن خارخار است
دلم کو بود از هجران به صد شاخ
ز زخم تیر غم سوراخ سوراخ
کنون شادی به جای غم نهادم
به هریک زخم، صد مرهم نهادم
ز هجران گر چه دل بد پاره پاره
نمی نالم که وصلش کرد چاره
اگر چه عمری از هجران بسیار
به کنج غم نشستم رو به دیوار
کنون الحمدلله ای دلارام
که می بینم رخت بر بهترین کام
خم زلفت ز کارم بند بگشود
درآمد نیکی و شد هر چه بد بود
شب هجران من گردید کوتاه
برآمد یوسف وصل من از چاه
برستم از شب هجران و محنت
به بخت من برآمد صبح دولت
قدم اقبال، در کوی من آورد
سعادت روی با روی من آورد
زمان هجر و ناکامی به سر شد
غمی گر بود از خاطر به در شد
نکیسا چون فرو خواند این غزل باز
درآمد باربد دیگر به آواز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
ز قول شاه کرد این نغمه آهنگ
که زهره از فلک زد بر زمین چنگ
سه تایی زد ز بربط این چنین زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود این عمل را
به آوازی حزین خواند این غزل را
که ای دلبر به امیدی که داری
کامید ناامیدی را برآری
مکن زین بیش با من تندخویی
که اینها نیک نبود در نکویی
نمای از مهر چون آیینه ام رو
و زین بیشم مکش در پا چو گیسو
گشا کار دلم زان زلف مشکین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
گره در کار مفکن زین زیاده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بیش ازین در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنیمت دان و خوش باش
بباید داوریها در نوشتن
که نیک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نیست فردا حال روشن
بیا امروز با فردام مگدار
که خواهد بود فرداهای بسیار
بیا امروز تا تنها نباشیم
که پر فردا بود که ما نباشیم
تو را امروز تا فردا بود کی
که هر فرداش فردایی ست در پی
مجو از گردش دوران وفایی
که دوران نیستش چندان بقایی
خیال دی و فردا چیست؟ مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
در آنجا دم مزن از بیش و از کم
که نبود هر دو عالم غیر یک دم
بیا این دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمی دیگر مینداز
میفکن در دل من خون ازین بیش
دلم را زنده گردان از دم خویش
چو دیگی پخته سازد دور ایام
نباید کرد دیگ پخته را خام
چو داری لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
بکن بر خویش سختی جهان سست
که خوش گفته ست این، آن رهرو چست
که زین دنیا گرت گردد میسر
برو مقصود خود بردار و بگدر
نبودی در جهان گر وصل جانان
نیرزیدی جهان اندیشه آن
چو گفت این باربد از قول پرویز
نکیسا را ز شیرین نغمه شد تیز
به پا بر جست و دست خوش برافشاند
به آوازی حزین این شعر برخواند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۶ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
در آن روزی که تخم مهر کشتند
به مهر تو گل ما را سرشتند
نیامد غیر مهرت در دل من
که بسرشتند با آب و گل من
مرا با مهر تو پیوسته حالی ست
که جز آن هر چه می بینم خیالی ست
به یاری تو من آن جان سپارم
که تا جان دارم از بهر تو دارم
مرا از عشق تو پروای کس نیست
هوایی کز تو دارم آن هوس(نیست)
جهان تا کرد نقش کهنه را نو
مرا شیرین، تو را خوانده ست خسرو
به لوح دهر می بینم هویدا
که تا باشد جهان گویند از ما
ملامتها که ما بردیم از عشق
غرامتها که بسپردیم در عشق
حدیث آن و غمها و ملامت
عجب نبود که ماند تا قیامت
جهان تا کرد نقش دهر بنیاد
ندارد هیچ کس زین عاشقی یاد
ز بعد ما کسان کین در پذیرند
مگر زین نقش، نقشی باز گیرند
کنون شاها ز روز رفته بگدر
که از رفته نمی گوییم دیگر
چو دولت یار و طالع گشت دمساز
مهل کین دولت از دستت رود باز
چو با هم بی حجاب و رو به روییم
سخن را تا به کی در پرده گوییم
دل و جان را چو ستری نیست با هم
حجاب از پیش برداریم ما هم
شویم آسوده زین گفت و شنفتن
سخن تا کی توان در پرده گفتن
نپیچیم از دو زلف خویش پیوست
میان مار بگداریم از دست
دگر با هم نگوییم از چه و چون
که پیدا نیست کار چرخ وارون
به یک ره دست ازین عالم بداریم
غم عالم به عالم واگداریم
شبی احوال عالم در میان بود
ز نیک و بد، حدیثش بر زبان بود
خوشم آمد که خوش گفت این عزیزی
که این عالم نمی ارزد به چیزی
به عالم من ندیدم غیر ازو کس
من از عالم، به عشقم زنده و بس
نکیسا چون فرو خواند این دگر بار
بگفت این باربد با ناله زار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۸ - سؤال
غرض از بود و از نابود چبود
و زین آمد شدن مقصود چبود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۹ - جواب
جوابش داد کای شاه جوان بخت
که بادت تا ابد هم تاج و هم تخت
غرض از بودن ما نیست جز آن
که از ما ظاهر آمد گنج پنهان
اگر آیینه نبود، چشم محبوب
کجا بیند رخ خود را چنین خوب
تعین گر یکی ور صد هزار است
همه آیینه رخسار یار است
چو خود را هم به خود آن یار بشناخت
ز خود از بهر خود آیینه ها ساخت
که تا هر گه ز خود با خود نشیند
به هر آیینه روی خویش بیند
مگو کین را نکو، وان چیز بد دید
که در هر آینه رخسار خود دید
اگر بد گر چه نیکو می نماید
به قدر آینه رو می نماید
دگر زآمد شدن مقصود آن است
که خود را باز داند تا چه سان است
بدان آگه ز بود خویش گردد
شناسای وجود خویش گردد
بداند کوست در کونین مقصود
شود آگه که جز او نیست موجود
اگر کم بیند و گر بیش بیند
به هر آیینه روی خویش بیند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۱ - جواب
جوابش داد استاد سخنور
که بشنو شرح این چرخ مدور
حدیث«کل یوم» گر بخوانی
تمام اسرار این را بازدانی
از آن دارد فلک، دور پیاپی
که در هر دور، لاشی را کند شیء
درین معنی کند شانش ضرورت
به هریک دور چندین نقش و صورت
ازو آمد پدید این نقش و اشکال
و زو پیداست، ماه و هفته (و) سال
زمین گر چه بود یک جا معین
ولی بشنو بیانش روشن از من
زمین و آسمان از هم جدا نیست
جداشان مشمر از هم، کین روا نیست
زمین و آسمان یک شخص پیر است
که آن را نام، انسان کبیر است
بود این دورها نشو و نمایش
تعینهاست یکسر بچه هایش
زمین آمد دل این شخص عالم
بود این شخص را هم نام آدم
اگر خواهی که یابی این معما
ببین در نطفه تا گردد هویدا
شود از نطفه اول نقطه دل
و زو گردد جوارح جمله حاصل
دل عالم چو آمد گوهر خاک
و زو گردید ظاهر دور افلاک
شد از این خاک ظاهر چرخ و انجم
و زو پیدا شد این انواع مردم
پس این عالم درختی بیش مشمر
که تخمش شد زمین و آدمی بر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۲ - سؤال
دگر گفتش بگو کز ذات قادر
چه اول گشت ای استاد، ظاهر
چو ذاتش اولین را رهنمون شد
دگر ز اول چه ظاهر گشت و چون شد
دگر بر گوی تا آدم که باشد
پس از آدم دگر خاتم چه باشد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۳ - جواب
چنین دادش خبر استاد کامل
که گویم شرح این با شاه عادل
ز واجب عقل کل اول هویدا
شد و زو نفس کل گردید پیدا
طبیعت باز شد از نفس، موجود
هیولی از طبیعت گشت مولود
دگر شد جسم کل از جمله ظاهر
که از وی عرش رحمان است باهر
دگر کرسی که آن ذات البروج است
که کمل را بدان منزل عروج است
نباشد برتر از آن هیچ ماوا
بهشت و قصرو حورالعین ست آنجا
دگر چرخ زحل، یعنی که هفتم
که او آمد اساس شخص مردم
دگر چرخ ششم، ماوای برجیس
کزو ظاهر شود تنزیه و تقدیس
دگر پنجم بود بهرام جایش
که قدرت داد و جباری خدایش
دگر چارم چه باشد جای خورشید
کزو شاهی و ملکت یافت جمشید
سیوم را منزل ناهید می دان
کزو عیش و نشاط افزود در جان
دوم جای عطارد کز دبیری
دهد ارباب منصب را وزیری
یکم آمد مقام ماه شبگرد
کزو پیدا شود هم سرخ و هم زرد
دگر آمد پس از این سیر افلاک
همی نار و هوا، پس آب و پس خاک
پس از جرم عناصر شد موالید
و زان پس، نفس انسان گشت بادید
درین مشهد شناسا گشت انسان
یکی شد عارف و معروف و عرفان
درین قسمت زحل دان دور آدم
قمر شد منتهی با نفس خاتم
در آنجا بس نگه کن ذات کمل
شده با نقطه وحدت مقابل
چو آدم را ز خاتم آگهی شد
الف در الف آمد منتهی شد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۶ - سؤال
دگر گفتش که عالم را و آدم
بگو تا شان، چه نسبت هست با هم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۷ - جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۸ - سؤال
دگر گفتش فنا چبود، بقا چیست
بهشت و دوزخ و (روز) لقا چیست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۹ - جواب
جوابش داد و گفتش ای خداوند
بگویم زآنچه دانم با تو یک چند
فنا ماییم و این هستی(ست)موهوم
که بی واجب وجود ماست معدوم
بقا ذات خدا دان کوست دایم
به ذات خویشتن پیوسته قایم
مدان گر واقفی از پایه او
وجود ما به غیر از سایه او
اگر خورشید را نبود وجودی
نباشد ذره را هرگز وجودی
مدان جز ذات او را هست و واجب
که غالب او بود والله غالب
یکی را گر شماری صد هزاری
وجود آن مدان جز اعتباری
زیک گر صد کنی، ور بیش تمیز
نمی بیند محقق غیر یک چیز
بر دانا، یکی کی در شمارست
که آن باشد یکی گر صد هزار است
هزاران نیست جز یک یک دگر هیچ
که دادستی تو آن را پیچ در پیچ
کسی کش در وجود یک شکی نیست
هزاران در هزارش جز یکی نیست
اگر خواهد دلت کین رمز خوانی
به تمثیلیت گویم تا بدانی
بقا را دان تو آبی پاک روشن
که شد جاری میان صحن گلشن
به قدر قابلیت گشت هر ورد
از آن آب روان یک سرخ و یک زرد
اگر خواهی که بگشایی تو این بند
وجود مامدان جز قابلی چند
ندارد جز فنا در کار ما راه
که باقی اوست، الباقی هو الله
ازین موج و ازین دریا چه گوییم
بقا دریا بود ما موج اوییم
شوی آگه ز کنه این ضرورت
اگر دانی هیولا را و صورت
دگر از جنت و دوزخ سؤالی
نمودی نیست این خالی ز حالی
اگر خلق ذمیمه در نوشتی
برو خوش زی که بی شک در بهشتی
ور از خلق بد خود در عذابی
یقین زان دوزخی بدتر نیابی
بر شیرین و تلخ، از رسته توست
بهشت و دوزخت وابسته توست
دگر گفتا بقا جز معرفت نیست
چه گویم وصف آن کان را صفت (نیست)
هر آن کو عارف سر وجود است
مر او را هر چه بینی در سجود است
چه خوش گفت این سخن آن مرد عارف
که بود از خویش و ذات خویش واقف
مبین جز ذات او در کل ذرات
که در ذرات چیزی نیست جز ذات
شود روشن گرت باشد تمیزی
که غیر از ذات بی چون نیست چیزی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۱ - جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
ز دانش زندگی جو تا توانی
که بی دانش، ندارد زندگانی
گر از دانا نداری هیچ یاری
ز نادان بر حذر می باش باری
کسی کو نیک خواه خود نباشد
بگو با دیگری چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجوید همدمی با هیچ جاهل
کسی کو صحبت جاهل گزیند
چنان باشد که با مرده نشیند
نشاید همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بیچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسیار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جوانی
که آن نبود ز ملک جاودانی
مده تا می توانی فرصت از دست
که ریزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهی که از سرما بری جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحرای امل دانه چه کاری
که آن دشت است و آن بادگداری
بکن قطع طمع از گنج دنیا
که نرزد گنج دنیا رنج دنیا
طمع برکن ازین منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشید و ضحاک
به عالم دل منه وین نکته دریاب
که عالم، سر به سر نقشی ست بر آب
جهان هر چند پر زینت سرایی ست
برون کش رخت ازینجا کین نه جایی ست
درین عالم که آدم زو نشانیست
درو هر کس که می بینی بقا نیست
بود هر صنف را یک پیشه مطلوب
که می باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالی
به حد خویش، هر یک را کمالی
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو یکسر تواضع زاید و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نیست ای سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلی به از صد ساله طاعت
درون خسته ای را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد دید و وادید
نخواهند از تو غیر از عدل پرسید
چو شیرین دید کان استاد کامل
بگفت این نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که ای دانای آگاه
مرا هم گو که چون باید شدن راه
چو دادی پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهایی کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۴ - حکایت
شنیدستم که یک باری جوانی
دل خود داده بد با دلستانی
دلش چون گیسویش همواره در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
بسی کوشید تا من بعد ده سال
به وصلش رهنمونی کرد اقبال
چو خلوت کرد و با محبوب بنشست
طمع می خواست تا سویش کشد دست
که ناگه آن پری در لرزه افتاد
دل عاشق شد از این غصه ناشاد
بدو گفت از که می ترسی غمی نیست
که اینجا هیچ کس نامحرمی نیست
جوابش داد آن معشوق عاقل
که ای عاشق مرو پر از پی دل
که مخلوق ار چه اینجا نیست ظاهر
ندارم شک که خالق هست حاضر
چو گفت این عاشق از غیرت برافروخت
و زان آتش هوای خویشتن سوخت
که تا دانی که هر کو هست با دوست
نباشد شک که لاشک دوست با اوست
میفت از ره مخور بازی به شاباش
به هر حالی که هستی با خدا باش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۶ - پند سوم
سیوم پند این بود ای سرو آزاد
که بر حسن و جوانی پر مشو شاد
ز من بشنو سخن تا می توانی
مشو مغرور، بر حسن و جوانی
خرد را با جوان، بیگانگی دان
جوانی شاخی از دیوانگی دان
به ملک عاقلی باشد امیری
جوانی را به سر کردن به پیری
جوانا پرستم بر خویش مپسند
که از پیران شنیدستم من این پند
که نبود در جوانی غیر مستی
غم پیری، جوانی خور که رستی
بنه روز جوانی بهر خود برگ
جوان تا پیر باشد، پیر تا مرگ
جوانی را که از وی در عذابی
غنیمت دان که مشکل بازیابی
مباش از کار و کرد خویش خشنود
که غفلت نقد عمرت جمله بر بود
جوانی را کزو هستت حسابی
گه پیری، خیالی دان و خوابی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۰ - پند هفتم
دهم از هفتمین پندت نشانی
اگر گوشت بود با من زمانی
به هر حالی که باشی، تا که بتوان
ز کس هرگز مرنج و هم مرنجان
مرنجان کس، که پیش اهل اسرار
گناهی نیست محکمتر ز آزار
هر آن کو ره نبیند هست کوری
مکن تا می توان آزار موری
مکش بر هیچ دشمن تیغ و خنجر
به خود زن تا توانی چون قلندر
منه بر خاک، پا دیوانه و مست
که اندر زیر هر پایی سری هست
شو از آزار کردن نیک بیزار
که نبود آدمی خود مردم آزار
گدر ز آزار کاخر دیدم و بود
کم آزاری کلید گنج مقصود
اگر همچون سلیمی پاک دینی
نیازاری به آزاری که بینی
که او نیک اعتقاد و پاک دین است
مدام از همت مردان چنین است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۱ - پند هشتم
ز پند هشتمت گویم کزین پند
برآید اهل دولت را دل از بند
مرو تا جهد داری از پی دل
کزو کس را نیامد کام حاصل
دل از هستی خود یکباره بردار
مشو سرگشته گرد خود چو پرگار
بپوش از مهر دوران چشم و شو شاد
که خوش گفته ست این یک بیت استاد
همه مهری ز نادیدن بکاهد
هر آنچه چش نبیند دل نخواهد
دل از دل بر کن و از دیده هم نیز
که باشد دیده و دل، هر دو یک چیز
ز اول دیده را بر دوز و آنگاه
ز دل بگذر که آسان می شود راه
به تن شو خاک و زن بر دیده ها گرد
که خون از دیده و دل می خورد مرد
گر از جور زمان خواهی رهایی
مکن با دیده و دل آشنایی
که مرد از این و آن سیخ تفیده
گهی بر دل خورد گاهی به دیده
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۲ - پند نهم
بود پند نهم اینت که تدبیر
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله