عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶ - گفتار در سبب نظم کتاب
در آن روزیکه بد روز جوانی
جوانی چون بود زان سان که دانی
دلم می بود با دلبر همیشه
هوای شاعری در سر همیشه
به نقش دلبران هر جا عمل گو
شده چشم غزالان را غزل گو
به آن یک گفته از این یک شنیده
زمانی قطعه و گاهی قصیده
به جستجو نهاده هر کجا رو
همی جستم بزرگی را، ز هر سو
نبودم هیچ گه جز بی قراری
که ناگاهم عنایت کرد یاری
شدم پرسان و جویان بی سر و پا
سوی مولا همام الدین(و) دنیا
بزرگش یافتم چون سقف مینو
بزرگان گشته یک یک کوچک او
به عالم سالک اطوار او بود
خلیفه قاسم انوار او بود
شدم درگاه او را بوسه دادم
به خدمت روی در پایش نهادم
کمال او مرا افتاده نگذاشت
به لطف خود مرا از خاک برداشت
چو اندر صورت حالم نظر کرد
مرا از عالم معنی خبر کرد
بگفت از شعر خود چیزی فروخوان
که خواهی شد سخن گوی و سخن دان
فرو خواندم بر آن پیر دانا
غزلهایی که بتوان خواند هر جا
چو خواندم پیشش آن اشعار رنگین
بزرگانه مرا فرمود تحسین
بگفتا در غزل جلدی و محکم
برو برخی ادا کن مثنوی هم
چو این گفتن از آن دانا شنیدم
ز شادی خویشتن را وا ندیدم
بگفتم یک دو بیت از وزن مخزن
کزو، روح نظامی گشت روشن
شدم بازش به مجلس خواندم فاش
خوشش آمد بسی و گفت شاباش
قبولست این مدد باد از قلوبش
بگو این را که خواهی گفت خوبش
بگفتم چند بیتی زان و ایام
فرو کشت آتشم بگداشتش خام
به شمع من زد از باد هوا پف
فکندش سیه سال اندر توقف
ز بعد سی به خاطر آمدم باز
که بگشاید در گنجینه راز
خرد نور دماغم را بر افروخت
ز سر دیگر چراغم را بر افروخت
بکردم نظمش و کردم تمامش
نهادم منبع اطوار نامش
چو شد پرداخته آن نظم چون در
شد از آوازه اش گوش جهان پر
دگر هاتف به گوشم گفت برخیز
تو شاهی ساز شمشیر زبان تیز
ز شیرین و ز خسرو یاد کن یاد
جوابش نام کن شیرین و فرهاد
بر مردم بلند آوازه سازش
ز نو یک بار دیگر تازه سازش
ببر سعیی و از این نظم نامی
جهان را رونقی ده چون نظامی
یکی گفتی دگر را کن مجلد
که خواهی پنجه ای با خمسه اش زد
تو را حاجت به تعریف زبان نیست
که مانندت سخن گو در جهان نیست
چو از هاتف به گوش این رازم آمد
جوانی باز از در بازم آمد
به پیران سر ره دلبر گرفتم
جوانی را دگر از سر گرفتم
نوشتم نامه ها در عاشقی باز
زشیرین و زخسرو کردم آغاز
روایت بر روایت می نوشتم
زهر بابی حکایت می نوشتم
چو در شیرین و فرهادم نظر شد
قلم در دست من چون نیشکر شد
چو این گفتن ز من یاران شنفتند
زمن آن را پذیرفتند و گفتند
که باید کردن این البت تمامت
کز آن عالم شود پر، صیت نامت
بگفتم خوش بود لیکن که این کار
لوازمهاش هست و شرط بسیار
یکی اهبه، دوم یار موافق
سیوم وقت و چهارم جای لایق
دگر با هریک از اینها سراسر
حضور خاطر و صد چیز دیگر
بدان تحقیق اینها را که شک نیست
ولیکن بنده را زان هیچ یک نیست
به جای این که من شان نام بردم
یکایک شرح آن را بر شمردم
درونی دارم از جور زبان ریش
هزاران نیش از بیگانه و خویش
چو زلف دلبران دایم پریشان
غم بیگانه و اندوه خویشان
دگر یک خانه پر از دیو مردم
به جای عود در وی دود هیزم
ز دلخواهم درو غمهای جانکاه
شرابم خون کبابم دل ندیم آه
ز محنتها نه آرام و نه تسکین
دگر اسباب یک یک در خور این
دگر گفتند یارانم شکایت
مکن زیرا که هست اینها حکایت
بدینها رفتنت دشوار باشد
حدیث درد دل بسیار باشد
مکن از درد دل بسیار فریاد
برو بنیاد کن شیرین و فرهاد
بگفتم گرمن اینها می دهم شرح
حدیثی چند از اینها می کنم طرح
که اکنون طبعها گشته ست نازک
نمی تابد حکایتهای لک پک
چنان پردازم از نو این معانی
که ره ندهد به خاطرها گرانی
بیندازم زیادی کان نشاید
و زان هم نفکنم چیزی که باید
نه پر نزدیک ازو گویم نه دوری
به او با سر برم خیر الاموری
بپردازم بنوعی این فسانه
که فوتی نبودش هیچ از میانه
پزم زان گونه این حلوای شیرین
کز آنم خسروان گویند تحسین
بیارم آنچنان پیش خردمند
که از آنها نباید چیزی افکند
درین کار ار شود تقدیر یارم
وگر توفیق بخشد کردگارم
بگویم مختصر شیرین و فرهاد
که از استاد دارم این سخن یاد
که هر چیزی که هست اندر جهان به
بود کم گفتنش بسیار از آن به
درین معنی هر آن پندم که او گفت
نپندارم سخن بود این که در سفت
که کم گفتن نباشد جز نکویی
نبیند مرد کم گو زرد رویی
مکن چندان تکلف در تکلم
کز آن مقصود گردد از میان گم
زخاطر نقش پر گفتن فرو شو
حدیث است این که نیکوگو و کم گو
ز پر گفتن نخیزد غیرپستی
برو در هر کجا کم گوی و رستی
سخن گوهر بود نتوان شکستن
که چون بشکست نتوان باز بستن
به کم گفتن چو عادت کرد عاقل
برست از محنت جان و غم دل
چو گفت اینها حدیثش کار بستم
گرفتم گوشه و خلوت نشستم
ز شیرین و ز خسرو یاد کردم
ز نو این قصه را بنیاد کردم
جوانی چون بود زان سان که دانی
دلم می بود با دلبر همیشه
هوای شاعری در سر همیشه
به نقش دلبران هر جا عمل گو
شده چشم غزالان را غزل گو
به آن یک گفته از این یک شنیده
زمانی قطعه و گاهی قصیده
به جستجو نهاده هر کجا رو
همی جستم بزرگی را، ز هر سو
نبودم هیچ گه جز بی قراری
که ناگاهم عنایت کرد یاری
شدم پرسان و جویان بی سر و پا
سوی مولا همام الدین(و) دنیا
بزرگش یافتم چون سقف مینو
بزرگان گشته یک یک کوچک او
به عالم سالک اطوار او بود
خلیفه قاسم انوار او بود
شدم درگاه او را بوسه دادم
به خدمت روی در پایش نهادم
کمال او مرا افتاده نگذاشت
به لطف خود مرا از خاک برداشت
چو اندر صورت حالم نظر کرد
مرا از عالم معنی خبر کرد
بگفت از شعر خود چیزی فروخوان
که خواهی شد سخن گوی و سخن دان
فرو خواندم بر آن پیر دانا
غزلهایی که بتوان خواند هر جا
چو خواندم پیشش آن اشعار رنگین
بزرگانه مرا فرمود تحسین
بگفتا در غزل جلدی و محکم
برو برخی ادا کن مثنوی هم
چو این گفتن از آن دانا شنیدم
ز شادی خویشتن را وا ندیدم
بگفتم یک دو بیت از وزن مخزن
کزو، روح نظامی گشت روشن
شدم بازش به مجلس خواندم فاش
خوشش آمد بسی و گفت شاباش
قبولست این مدد باد از قلوبش
بگو این را که خواهی گفت خوبش
بگفتم چند بیتی زان و ایام
فرو کشت آتشم بگداشتش خام
به شمع من زد از باد هوا پف
فکندش سیه سال اندر توقف
ز بعد سی به خاطر آمدم باز
که بگشاید در گنجینه راز
خرد نور دماغم را بر افروخت
ز سر دیگر چراغم را بر افروخت
بکردم نظمش و کردم تمامش
نهادم منبع اطوار نامش
چو شد پرداخته آن نظم چون در
شد از آوازه اش گوش جهان پر
دگر هاتف به گوشم گفت برخیز
تو شاهی ساز شمشیر زبان تیز
ز شیرین و ز خسرو یاد کن یاد
جوابش نام کن شیرین و فرهاد
بر مردم بلند آوازه سازش
ز نو یک بار دیگر تازه سازش
ببر سعیی و از این نظم نامی
جهان را رونقی ده چون نظامی
یکی گفتی دگر را کن مجلد
که خواهی پنجه ای با خمسه اش زد
تو را حاجت به تعریف زبان نیست
که مانندت سخن گو در جهان نیست
چو از هاتف به گوش این رازم آمد
جوانی باز از در بازم آمد
به پیران سر ره دلبر گرفتم
جوانی را دگر از سر گرفتم
نوشتم نامه ها در عاشقی باز
زشیرین و زخسرو کردم آغاز
روایت بر روایت می نوشتم
زهر بابی حکایت می نوشتم
چو در شیرین و فرهادم نظر شد
قلم در دست من چون نیشکر شد
چو این گفتن ز من یاران شنفتند
زمن آن را پذیرفتند و گفتند
که باید کردن این البت تمامت
کز آن عالم شود پر، صیت نامت
بگفتم خوش بود لیکن که این کار
لوازمهاش هست و شرط بسیار
یکی اهبه، دوم یار موافق
سیوم وقت و چهارم جای لایق
دگر با هریک از اینها سراسر
حضور خاطر و صد چیز دیگر
بدان تحقیق اینها را که شک نیست
ولیکن بنده را زان هیچ یک نیست
به جای این که من شان نام بردم
یکایک شرح آن را بر شمردم
درونی دارم از جور زبان ریش
هزاران نیش از بیگانه و خویش
چو زلف دلبران دایم پریشان
غم بیگانه و اندوه خویشان
دگر یک خانه پر از دیو مردم
به جای عود در وی دود هیزم
ز دلخواهم درو غمهای جانکاه
شرابم خون کبابم دل ندیم آه
ز محنتها نه آرام و نه تسکین
دگر اسباب یک یک در خور این
دگر گفتند یارانم شکایت
مکن زیرا که هست اینها حکایت
بدینها رفتنت دشوار باشد
حدیث درد دل بسیار باشد
مکن از درد دل بسیار فریاد
برو بنیاد کن شیرین و فرهاد
بگفتم گرمن اینها می دهم شرح
حدیثی چند از اینها می کنم طرح
که اکنون طبعها گشته ست نازک
نمی تابد حکایتهای لک پک
چنان پردازم از نو این معانی
که ره ندهد به خاطرها گرانی
بیندازم زیادی کان نشاید
و زان هم نفکنم چیزی که باید
نه پر نزدیک ازو گویم نه دوری
به او با سر برم خیر الاموری
بپردازم بنوعی این فسانه
که فوتی نبودش هیچ از میانه
پزم زان گونه این حلوای شیرین
کز آنم خسروان گویند تحسین
بیارم آنچنان پیش خردمند
که از آنها نباید چیزی افکند
درین کار ار شود تقدیر یارم
وگر توفیق بخشد کردگارم
بگویم مختصر شیرین و فرهاد
که از استاد دارم این سخن یاد
که هر چیزی که هست اندر جهان به
بود کم گفتنش بسیار از آن به
درین معنی هر آن پندم که او گفت
نپندارم سخن بود این که در سفت
که کم گفتن نباشد جز نکویی
نبیند مرد کم گو زرد رویی
مکن چندان تکلف در تکلم
کز آن مقصود گردد از میان گم
زخاطر نقش پر گفتن فرو شو
حدیث است این که نیکوگو و کم گو
ز پر گفتن نخیزد غیرپستی
برو در هر کجا کم گوی و رستی
سخن گوهر بود نتوان شکستن
که چون بشکست نتوان باز بستن
به کم گفتن چو عادت کرد عاقل
برست از محنت جان و غم دل
چو گفت اینها حدیثش کار بستم
گرفتم گوشه و خلوت نشستم
ز شیرین و ز خسرو یاد کردم
ز نو این قصه را بنیاد کردم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷ - آغاز داستان
چنین دادم خبر پیر سخن سنج
که در تاریخ عمری برده بد رنج
که چون بر ملک کسری کسر شد ضم
به هرمز گشت سلطانی مسلم
به عالم کرد زان سان عدل بنیاد
که نام ظلم از عالم برافتاد
ز عدلش میش با گرگ آب خوردی
ببردی بچه و او را سپردی
دل دشمن زتیرش تاب می خورد
که شمشیرش به جیحون آب می خورد
ازو فرزندی آمد به زخورشید
به فر رستم و سیمای جمشید
فلک چون در بلوغیت رساندش
زمانه خسرو پرویز خواندش
چو بد خلق و دلاویزی تمامش
میان خلق شد پرویز نامش
به عهدش بد بزرگ امید نامی
به حکمت در همه بابی تمامی
ملازم ساختش با او شب و روز
که هرچیزی ز هر چیزش بیاموز
چو دانشور شد آن شاه تنومند
خیالش جانب نخجیر افکند
چو سوی صید تیرانداز می شد
دو اسبه صید پیشش باز می شد
سوی میدان چو چوگان بازگشتی
سواد نه فلک زو بازگشتی
چو آتش در کمانداری می افروخت
شب تاریک چشم مور می دوخت
چو در بزم آمدی از رسم تعظیم
ازو آموختی جمشید تعلیم
مع القصه ز تقدیر الهی
به عزم صید روزی با سپاهی
به رسم خسروان چون بهمن و کی
سوی نخجیر شد با چنگ و بامی
به سوی کشته دهقان گدر کرد
سراسر کشت شان زیر و زبر کرد
فرود آمد شبی در جای شان نیز
خبر بردند هرمز را که پرویز
خرابی کرد اندر کشت دهقان
و زو شد مردمی بی خان و بی مان
چنان شد تند هرمز زین حکایت
که تندی را نبد زین بیش غایت
که رسم این بود اندر دین ایشان
که می بودند بر آیین پیشان
که در پیش آنچنان بودی شهنشاه
که در ملکش نبودی ظلم را راه
سپهشان هم چه از پیش و چه از پس
نیاوردند خون از بینی کس
اگر در پای کس یک خار رفتی
به جان شاه صد مسمار رفتی
کنون در عهد ما درویش صد خار
خورد تا باغ شاه آرد گلی بار
اگر آن شاه بود این نیز شاه است
تفاوت بین که صد فرسنگ راه است
مکن بیداد شاها زانکه یزدان
رعیت گله کرد و شاه چوپان
از آن گشتند شاهان صاحب انساب
که درویشی کند در گوشه ای خواب
پس آنگه گفت هرمز تا سپاهی
روند اندر پی اش هر یک به راهی
فرود آرند او را از سواری
بیارندش به خواری و به زاری
کسی برد این سخن در دم به پرویز
که شد بر کشتنت شمشیر شه تیز
برند این دم ازین منزل زبونت
گریز ار نه همی پاکست خونت
چو خسرو این سخن بشنید ازیشان
به کار خود به غایت شد پریشان
صلاح آن دید کز راهی که دارد
رود زان بوم و رو در غربت آرد
که در غربت ز کربت رنج و خواری
به از ملک خود و نا استواری
به غربت هر که بی آرام باشد
به از جایش که دشمنکام باشد
بر آن زد رای خسرو تا که در دم
کند رو در سفر با چند همدم
نباشد زان تنعم بیش خرسند
کند خوش گرم و سرد دهر یک چند
چو زر در بوته دوران گدازد
که دوران آدمی را پخته سازد
که آبی کان چراغ دیده گردد
چو در یک جا ستد گندیده گردد
نه مرد است آن که در یک جا اسیر است
که زن در کنج خانه جایگیر است
نداند قدر صحبت هیچ بی درد
جهان دیدن ز خوردن به نهد مرد
هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست
بود چون بازکو را چشم بسته ست
چو روگردان بخار از خانه گردد
چو باز آید همه در دانه گردد
چه خوش زد این مثل آن موبد پیر
مثلهای چنین در گوش جان گیر
که پیری کو ندیده علو و سفل است
گرش صد سال عمر آمد که طفل است
شه از اندیشه خوابش در سر افتاد
ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد
چو فکرش شد مصمم شب درین باب
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفتی قدرت افزون می شود زود
سفر کن کاین زیان آمد تو را سود
به رویش بوسه ها دادی و از جیب
به دستش چارگوهر دادی از غیب
پس آنگه کردی آنها را تمیزی
نشان از هر یکش دادی به چیزی
نخستین آنکه این تلخی که دیدی
و زان خوشها بدین ناخوش رسیدی
به شیرینی رسی شیرین تر از قند
که باشی از وصالش شاد و خرسند
دوم در زیر ران یک مرکب آری
که در دولت کنی بر وی سواری
کند دوران چو برتابی لگامش
به روز دولتت شبدیز نامش
ز تو وز مرکبت مانی کشد نقش
مثل ماند ز تو چون رستم و رخش
سیوم یابی ندیمی نام شاپور
که در وی عقل بیند خیره از دور
به نقاشی چو بر دیبا زند رنگ
کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ
چهارم باربد نامی غزل گوی
که راز از چنگ گوید موی برموی
چو بلبل از چمن هر گل که بوید
هزاران صورت از یک پرده گوید
چو گیرد راست در بزم تو ای شاه
مخالف را نیابی سوی خود راه
چو خوابش برد و خواب این نقش در بست
ز شادی در زمان از خواب برجست
به یاران گفت برخیزید تا زود
روان گردیم ازین جای غم آلود
که ما را گر زمانه خواریی کرد
زخار ما دمدگل، سرخ و هم زرد
که فرمان شد ز جانان کز پی دل
رویم از این زمین منزل به منزل
چو شد خسرو ز ملک خود روانه
دلش تیر جفا را شد نشانه
خلاف افتاد در یارانش بی حد
یکش گفتی نکو کردی دگر بد
به ایشان گفت خسرو کای حریفان
مباشید از غم دوران پریشان
که با ما بخت دارد روی یاری
نخواهد بود ما را شرمساری
چو خسرو این سخن گفت و روان شد
برآمد بادی و گردی عیان شد
زبعد گرد، از تقدیر بی چون
سواری آمد از آن گرد بیرون
چو چشمش بر جمال خسرو افتاد
فرود آمد ز اسب آنجا باستاد
ز سختی اسب شه هم نرم گردید
ز مهر او درونش گرم گردید
بتابید از ره بیگانگی رو
که بوی آشنایی یافت از او
بدو گفت از کجایی و چه نامی
که در خوبی، به از ماه تمامی
بگفتا بنده را شاپور نام است
غلام شاه را از جان غلام است
بسی شیرینی و تلخی چشیده
ز دارالملک چین اینجا رسیده
چو دید از خواب خود یک جزو پرویز
به دولت گفت کانها می رسد نیز
ز رویش شاد شد کردش به خود یار
نمودش دلنوازیهای بسیار
فرود آمد در آن منزل زمانی
همی جستش ز هر چیزی نشانی
کزین ره تا به نزد ما رسیدی
بیا برگو چه کردی و چه دیدی
حکایتها بگو پیشم به تفسیر
که خواهی کرد خوابم را تو تعبیر
همه احوال خود خسرو بدو هم
بگفت و شد دلش آسوده از غم
که در تاریخ عمری برده بد رنج
که چون بر ملک کسری کسر شد ضم
به هرمز گشت سلطانی مسلم
به عالم کرد زان سان عدل بنیاد
که نام ظلم از عالم برافتاد
ز عدلش میش با گرگ آب خوردی
ببردی بچه و او را سپردی
دل دشمن زتیرش تاب می خورد
که شمشیرش به جیحون آب می خورد
ازو فرزندی آمد به زخورشید
به فر رستم و سیمای جمشید
فلک چون در بلوغیت رساندش
زمانه خسرو پرویز خواندش
چو بد خلق و دلاویزی تمامش
میان خلق شد پرویز نامش
به عهدش بد بزرگ امید نامی
به حکمت در همه بابی تمامی
ملازم ساختش با او شب و روز
که هرچیزی ز هر چیزش بیاموز
چو دانشور شد آن شاه تنومند
خیالش جانب نخجیر افکند
چو سوی صید تیرانداز می شد
دو اسبه صید پیشش باز می شد
سوی میدان چو چوگان بازگشتی
سواد نه فلک زو بازگشتی
چو آتش در کمانداری می افروخت
شب تاریک چشم مور می دوخت
چو در بزم آمدی از رسم تعظیم
ازو آموختی جمشید تعلیم
مع القصه ز تقدیر الهی
به عزم صید روزی با سپاهی
به رسم خسروان چون بهمن و کی
سوی نخجیر شد با چنگ و بامی
به سوی کشته دهقان گدر کرد
سراسر کشت شان زیر و زبر کرد
فرود آمد شبی در جای شان نیز
خبر بردند هرمز را که پرویز
خرابی کرد اندر کشت دهقان
و زو شد مردمی بی خان و بی مان
چنان شد تند هرمز زین حکایت
که تندی را نبد زین بیش غایت
که رسم این بود اندر دین ایشان
که می بودند بر آیین پیشان
که در پیش آنچنان بودی شهنشاه
که در ملکش نبودی ظلم را راه
سپهشان هم چه از پیش و چه از پس
نیاوردند خون از بینی کس
اگر در پای کس یک خار رفتی
به جان شاه صد مسمار رفتی
کنون در عهد ما درویش صد خار
خورد تا باغ شاه آرد گلی بار
اگر آن شاه بود این نیز شاه است
تفاوت بین که صد فرسنگ راه است
مکن بیداد شاها زانکه یزدان
رعیت گله کرد و شاه چوپان
از آن گشتند شاهان صاحب انساب
که درویشی کند در گوشه ای خواب
پس آنگه گفت هرمز تا سپاهی
روند اندر پی اش هر یک به راهی
فرود آرند او را از سواری
بیارندش به خواری و به زاری
کسی برد این سخن در دم به پرویز
که شد بر کشتنت شمشیر شه تیز
برند این دم ازین منزل زبونت
گریز ار نه همی پاکست خونت
چو خسرو این سخن بشنید ازیشان
به کار خود به غایت شد پریشان
صلاح آن دید کز راهی که دارد
رود زان بوم و رو در غربت آرد
که در غربت ز کربت رنج و خواری
به از ملک خود و نا استواری
به غربت هر که بی آرام باشد
به از جایش که دشمنکام باشد
بر آن زد رای خسرو تا که در دم
کند رو در سفر با چند همدم
نباشد زان تنعم بیش خرسند
کند خوش گرم و سرد دهر یک چند
چو زر در بوته دوران گدازد
که دوران آدمی را پخته سازد
که آبی کان چراغ دیده گردد
چو در یک جا ستد گندیده گردد
نه مرد است آن که در یک جا اسیر است
که زن در کنج خانه جایگیر است
نداند قدر صحبت هیچ بی درد
جهان دیدن ز خوردن به نهد مرد
هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست
بود چون بازکو را چشم بسته ست
چو روگردان بخار از خانه گردد
چو باز آید همه در دانه گردد
چه خوش زد این مثل آن موبد پیر
مثلهای چنین در گوش جان گیر
که پیری کو ندیده علو و سفل است
گرش صد سال عمر آمد که طفل است
شه از اندیشه خوابش در سر افتاد
ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد
چو فکرش شد مصمم شب درین باب
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفتی قدرت افزون می شود زود
سفر کن کاین زیان آمد تو را سود
به رویش بوسه ها دادی و از جیب
به دستش چارگوهر دادی از غیب
پس آنگه کردی آنها را تمیزی
نشان از هر یکش دادی به چیزی
نخستین آنکه این تلخی که دیدی
و زان خوشها بدین ناخوش رسیدی
به شیرینی رسی شیرین تر از قند
که باشی از وصالش شاد و خرسند
دوم در زیر ران یک مرکب آری
که در دولت کنی بر وی سواری
کند دوران چو برتابی لگامش
به روز دولتت شبدیز نامش
ز تو وز مرکبت مانی کشد نقش
مثل ماند ز تو چون رستم و رخش
سیوم یابی ندیمی نام شاپور
که در وی عقل بیند خیره از دور
به نقاشی چو بر دیبا زند رنگ
کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ
چهارم باربد نامی غزل گوی
که راز از چنگ گوید موی برموی
چو بلبل از چمن هر گل که بوید
هزاران صورت از یک پرده گوید
چو گیرد راست در بزم تو ای شاه
مخالف را نیابی سوی خود راه
چو خوابش برد و خواب این نقش در بست
ز شادی در زمان از خواب برجست
به یاران گفت برخیزید تا زود
روان گردیم ازین جای غم آلود
که ما را گر زمانه خواریی کرد
زخار ما دمدگل، سرخ و هم زرد
که فرمان شد ز جانان کز پی دل
رویم از این زمین منزل به منزل
چو شد خسرو ز ملک خود روانه
دلش تیر جفا را شد نشانه
خلاف افتاد در یارانش بی حد
یکش گفتی نکو کردی دگر بد
به ایشان گفت خسرو کای حریفان
مباشید از غم دوران پریشان
که با ما بخت دارد روی یاری
نخواهد بود ما را شرمساری
چو خسرو این سخن گفت و روان شد
برآمد بادی و گردی عیان شد
زبعد گرد، از تقدیر بی چون
سواری آمد از آن گرد بیرون
چو چشمش بر جمال خسرو افتاد
فرود آمد ز اسب آنجا باستاد
ز سختی اسب شه هم نرم گردید
ز مهر او درونش گرم گردید
بتابید از ره بیگانگی رو
که بوی آشنایی یافت از او
بدو گفت از کجایی و چه نامی
که در خوبی، به از ماه تمامی
بگفتا بنده را شاپور نام است
غلام شاه را از جان غلام است
بسی شیرینی و تلخی چشیده
ز دارالملک چین اینجا رسیده
چو دید از خواب خود یک جزو پرویز
به دولت گفت کانها می رسد نیز
ز رویش شاد شد کردش به خود یار
نمودش دلنوازیهای بسیار
فرود آمد در آن منزل زمانی
همی جستش ز هر چیزی نشانی
کزین ره تا به نزد ما رسیدی
بیا برگو چه کردی و چه دیدی
حکایتها بگو پیشم به تفسیر
که خواهی کرد خوابم را تو تعبیر
همه احوال خود خسرو بدو هم
بگفت و شد دلش آسوده از غم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹ - رفتن شاپور به ارمن به طلب شیرین
زمین را بوسه زد شاپور و برخاست
که باد این کار همچون قامتت راست
میفتا در دلت هرگز ملالی
مبادا آفتابت را زوالی
نه از بیگانه روزی نی زخویشان
مگردا، خاطر جمعت پریشان
پس آنگه یک حریر نغز برداشت
به خوبی صورت پرویز بنگاشت
بدان دیبا چنان نقش از قلم زد
که روح القدس از آن، صد بار دم زد
چو بر دیبا کشید آن صورت شاه
روان برجست و روی آورد بر راه
در آن بازی چو نقش خویشتن دید
دو منزل را به یک منزل ببرید
چو آتش گرم شد در راه و چون باد
به کوهستان ارمن رخت بنهاد
چرا کان دلستان با مطرب و می
به رسم خسروان همچون جم و کی
چو تابستان رسیدی از پی گشت
به کوهستان ارمن رفتی از دشت
به هر سرچشمه جام می کشیدی
به هر باغی زمانی آرمیدی
دگر کانجا یکی دیر کهن بود
که می آورد از رشکش فلک دود
کشیشانی در آن دیر کهن سال
فتاده روز و شب بر رسم ابدال
مسیحاسان در آنجا کرده ماوا
همه هر یک به خوبی صد مسیحا
در آن دیر، هر زایر که بگشود
مسیحایی به چرخ چارمین بود
در آنجا آن پری رخ رو نهادی
چو مریم در پی عیسی فتادی
چو کردی گوشه آن دیر منزل
شدی خورشید با عیسی مقابل
دگر زانجا چو رفتی شاد و خرم
ندیدی هیچ وقتی صورت غم
به عشرتگاهها عشرت نمودی
به دف گفتی سخن، از نی شنودی
چو می دانست شاپور این چنین حال
شد آن خورشید را چون سایه دنبال
به سوی کوه ارمن کرد آهنگ
مگر کان لعل یابد در دل سنگ
ز راه دیر اگر چه بس ستم دید
در آخر عیسی و مریم به هم دید
که باد این کار همچون قامتت راست
میفتا در دلت هرگز ملالی
مبادا آفتابت را زوالی
نه از بیگانه روزی نی زخویشان
مگردا، خاطر جمعت پریشان
پس آنگه یک حریر نغز برداشت
به خوبی صورت پرویز بنگاشت
بدان دیبا چنان نقش از قلم زد
که روح القدس از آن، صد بار دم زد
چو بر دیبا کشید آن صورت شاه
روان برجست و روی آورد بر راه
در آن بازی چو نقش خویشتن دید
دو منزل را به یک منزل ببرید
چو آتش گرم شد در راه و چون باد
به کوهستان ارمن رخت بنهاد
چرا کان دلستان با مطرب و می
به رسم خسروان همچون جم و کی
چو تابستان رسیدی از پی گشت
به کوهستان ارمن رفتی از دشت
به هر سرچشمه جام می کشیدی
به هر باغی زمانی آرمیدی
دگر کانجا یکی دیر کهن بود
که می آورد از رشکش فلک دود
کشیشانی در آن دیر کهن سال
فتاده روز و شب بر رسم ابدال
مسیحاسان در آنجا کرده ماوا
همه هر یک به خوبی صد مسیحا
در آن دیر، هر زایر که بگشود
مسیحایی به چرخ چارمین بود
در آنجا آن پری رخ رو نهادی
چو مریم در پی عیسی فتادی
چو کردی گوشه آن دیر منزل
شدی خورشید با عیسی مقابل
دگر زانجا چو رفتی شاد و خرم
ندیدی هیچ وقتی صورت غم
به عشرتگاهها عشرت نمودی
به دف گفتی سخن، از نی شنودی
چو می دانست شاپور این چنین حال
شد آن خورشید را چون سایه دنبال
به سوی کوه ارمن کرد آهنگ
مگر کان لعل یابد در دل سنگ
ز راه دیر اگر چه بس ستم دید
در آخر عیسی و مریم به هم دید
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۰ - رسیدن شاپور به دیر و احوال شیرین پرسیدن
چو زلف شب پریشان گشت بر روز
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
ز تب شمع فلک افتاد در سوز
ز زردی کرد روی اندر تباهی
همه گم شد سفیدی در سیاهی
فلک هر بیضه کز خون جگر کرد
غراب شب همه در زیر پر کرد
مسیحا شد درون دیر بنشست
حواری سر به سر گشتند سرمست
در آن دیر از فراغ بال شاپور
فرو افتاد و آسود از ره دور
دگر چون مرغ شب بر خود بلرزید
خروس صبح یکسر دانه برچید
شه شرق از افق بنمود رخسار
هزیمت شد سپاه شب به یکبار
درآمد ماه ساقی باز در سیر
مسیحا سر برون کرد از در دیر
روان بر جست شاپور جهانگرد
فرو خواند آیتی چند از سر درد
زبور عشق چون داوود بر خواند
مسیحاوار دست از جان برافشاند
به پای خم به کنج دیر جا کرد
به پیش پیر ترسا سجده ها کرد
چو گشتش سر نا مفهوم، مفهوم
تماشاگاه ایشان کرد معلوم
ز پیش از سیر ایشان از در دیر
روان شد سوی عشرتگاه، در سیر
کشید آن صورت و برچشمه ساری
بچسبانید مانند نگاری
چو بر این دست بردن یافت او دست
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست
پری رویان شیرین همچو شکر
سوی آن چشمه رو کردند یکسر
از آنجا تا بدان منزل، سواران
گل اندر گل بهار اندر بهاران
همه چون سرو در رفتار مایل
به رخها لاله شان عاشق به صد دل
ز رشک خال آن خوبان در آن باغ
شقایق را همه بر سینه ها داغ
ز عنبرها بر آن گلهای ناری
بنفشه سر به پیش از شرمساری
برای مقدم استاره و ماه
بمانده هر کس آنجا چشم بر راه
به مدح روی آن گلهای خودروی
هزاران بلبل از هر سو غزل گوی
گل و لاله سراسر جام بر کف
زده یکسر همه روحانیان صف
چو سوی چشمه آن خوبان رسیدند
همه آواز چون قد برکشیدند
غزل خوان و عمل گوی و طرب ساز
درافکندند با هم جمله آواز
نشستند و یکایک جام خوردند
به هم هر یک طریقی پیش بردند
چو شیرین بر کنار چشمه بنشست
دو سه جام لبالب خورد و شد مست
دلش غافل زدست و کار شاپور
فتادش چشم بر آن صورت از دور
چنان آن صورتش ره زد به تمثیل
که بر مریم به بکری نقش جبریل
هزارش خار غم زان در جگر شد
پری دیوانه بد دیوانه تر شد
پری رویان چو دیدند آنچنان حال
که شیرین را زبان از نطق شد لال
ببردند از برش آن نقش را زود
به هم گفتند کاین کار پری بود
پری کرده ست این بازیچه بنیاد
که ناید هرگز اینجا آدمی زاد
برآشفتند و یکسر رخت بستند
همه بر باد پایان برنشستند
از آن منزل همه دل برگرفتند
پی یک منزل دیگر گرفتند
کشیدند اسب و او را بر نشاندند
سپندی چند بر آتش فشاندند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۲ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۷ - قصر ساختن مه رویان خسرو برای شیرین و نشستن شیرین در قصر
چو خسرو سوی ارمن یافت تسکین
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
شنو دیگر حکایتهای شیرین
که چون او در مداین ساخت منزل
نبودش یک زمان آرام در دل
سراسر حال خسرو کرد معلوم
که از پیش پدر چون رفت زان بوم
دلش آگاه شد کان شاه نیکو
به ارمن شد برای دیدن او
دگر روشن شدش مانند مهتاب
که آن شه بود کو را دید در آب
سرافکند از تغابن نیک در پیش
چو گیسویش فرو پیچید بر خویش
پس آنگه سر برآورد از سر درد
بزد آهی و راز خود عیان کرد
به مه رویان خسرو گفت کاکنون
طریق کار من زین هست بیرون
که قصری بهر من در کوه خارا
بسازند و مرا آنجا بود جا
رهی بی بن که هیچش سر نباشد
هوایی بد کزان بدتر نباشد
روم آنجا من از مردم بریده
نیاید سوی من هیچ آفریده
شوم یک چند گاه از مردمان گم
که پنهان به پری از چشم مردم
در آنجا از غم دل رو به دیوار
نشینم عاقبت تا چون شود کار
پس آنگه آن پری رویان زیبا
طلب کردند استادان بنا
چنان کو گفت قصری ساز کردند
به سوی ارمنش در باز کردند
که تا درگاه و بیگه سوی دلخواه
از آنجا باشد او را چشم بر راه
چو شد پرداخته آن قصر دلگیر
شد آنجا ماه رو با ناله زیر
به سر می برد آنجا با دل تنگ
چو لعلی گشته پنهان در دل سنگ
زمه رویان خسرو هم دو سه نیز
بدو همره شدند از ترس پرویز
به خدمتکاری او گشته راغب
پرستاری او دانسته واجب
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۱ - رسیدن خبر فوت هرمز به خسرو و رفتن به مداین
نشسته بود روزی شاه خوشدل
طمع بسته که گردد کام حاصل
که ناگه پیکی آمد تیز چون باد
به پیش خسرو اندر خاک افتاد
چنان بارید خون از دیده ها تیز
کزآن، آب آمد اندر چشم پرویز
پس آنگه گفت از تخت کیانی
به خسرو داد سلطان زندگانی
تو تا جستی ز پیش او جدایی
برفت از دیده او روشنایی
تو را تا کرد بخت از وی بریده
دگر بر روی کس نگشاده دیده
بسی از بخت خود برد این ندامت
که دیدار اوفتادش با قیامت
ز دوری کز تو دید آن شاه کشور
دو چشمش رفت و هم جان داد بر سر
کنون آن تخت و آن دولت تو را باد
بود تا دهر در عمرت بقاباد
چو خسرو دید کین چرخ ستمکار
کشید این طرح نو از نوک پرگار
مشوش بود چون گیسوی جانان
مشوش تر شد از این داغ هجران
شدش روشن که هرگز این مه و مهر
به کس ننموده است از مردمی چهر
کسی عیشی نکرد از ساغر دهر
که دیگر ره ندادش کاسه زهر
ز می کس جام در چنگش نیامد
که آخر پای بر سنگش نیامد
به لوح روز و شب چرخ این طرازد
که این یک را کشد آن را نوازد
مگرد از گردش ایام، غافل
چه داند کس که او را چیست در دل
مباش ایمن که اینک کار شد راست
که هرکش کار شد زو راست برخاست
مگو دارم ازین مکاره سودی
که عارف کی نهد او را وجودی
چو نیک و بد ندارد هیچ بنیاد
خوشا آن کس که دل بر هیچ ننهاد
فلک تا نفکند از تن سری را
به شاهی بر ندارد دیگری را
زمان کین عرصه نقش از پیش بیند
نبازد تا بساطی بر نچیند
مشو ایمن ز بازی زمانه
که در وی کس نماند جاودانه
منه خاطر بر این ایوان که جاوید
نه کیخسرو درو ماند نه جمشید
مگرد از دولت ده روزه خرسند
کزو دل خوش نگرداند خردمند
الا ای آن که در عیش و سروری
و زان چون غافلان اندر غروری
مرو از بازی ایام از راه
مشو مغرور بر این عمر کوتاه
مخر زو عشوه زین بیش و مشو خر
برو با عقل، با این سگ به سر بر
میفکن خویش با ایام در پیچ
که کار و بار او هیچ است بر هیچ
که خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که برناچیز ننهد هیچ کس دل
دل عارف ز شادی جمله غم دید
وجود عارضی عین عدم دید
چو هستت عمر و دولت همنشین است
غنیمت دان که مرگ اندر کمین است
چو هر کامد به دنیا رخت بربست
غنیمت دان دمی تا فرصتی هست
سلیمی چون مسیحا رخت ازین دیر
برون آر و سوی افلاک کن سیر
چو او منشین دمی از سیر افلاک
چه می گردی به گرد عرصه خاک
سر خود گوی ساز و قد چو چوگان
چو مردان شو ببرگویی ز میدان
چو آمد کار دوران بی وفایی
همان بهتر کزو جویی جدایی
برون کش رخت، از این دار دنیا
فلک رفتن بیاموز از مسیحا
که زین دیر فنا هشیار و گرمست
نشاید رفتنت تا سوزنی هست
طمع بسته که گردد کام حاصل
که ناگه پیکی آمد تیز چون باد
به پیش خسرو اندر خاک افتاد
چنان بارید خون از دیده ها تیز
کزآن، آب آمد اندر چشم پرویز
پس آنگه گفت از تخت کیانی
به خسرو داد سلطان زندگانی
تو تا جستی ز پیش او جدایی
برفت از دیده او روشنایی
تو را تا کرد بخت از وی بریده
دگر بر روی کس نگشاده دیده
بسی از بخت خود برد این ندامت
که دیدار اوفتادش با قیامت
ز دوری کز تو دید آن شاه کشور
دو چشمش رفت و هم جان داد بر سر
کنون آن تخت و آن دولت تو را باد
بود تا دهر در عمرت بقاباد
چو خسرو دید کین چرخ ستمکار
کشید این طرح نو از نوک پرگار
مشوش بود چون گیسوی جانان
مشوش تر شد از این داغ هجران
شدش روشن که هرگز این مه و مهر
به کس ننموده است از مردمی چهر
کسی عیشی نکرد از ساغر دهر
که دیگر ره ندادش کاسه زهر
ز می کس جام در چنگش نیامد
که آخر پای بر سنگش نیامد
به لوح روز و شب چرخ این طرازد
که این یک را کشد آن را نوازد
مگرد از گردش ایام، غافل
چه داند کس که او را چیست در دل
مباش ایمن که اینک کار شد راست
که هرکش کار شد زو راست برخاست
مگو دارم ازین مکاره سودی
که عارف کی نهد او را وجودی
چو نیک و بد ندارد هیچ بنیاد
خوشا آن کس که دل بر هیچ ننهاد
فلک تا نفکند از تن سری را
به شاهی بر ندارد دیگری را
زمان کین عرصه نقش از پیش بیند
نبازد تا بساطی بر نچیند
مشو ایمن ز بازی زمانه
که در وی کس نماند جاودانه
منه خاطر بر این ایوان که جاوید
نه کیخسرو درو ماند نه جمشید
مگرد از دولت ده روزه خرسند
کزو دل خوش نگرداند خردمند
الا ای آن که در عیش و سروری
و زان چون غافلان اندر غروری
مرو از بازی ایام از راه
مشو مغرور بر این عمر کوتاه
مخر زو عشوه زین بیش و مشو خر
برو با عقل، با این سگ به سر بر
میفکن خویش با ایام در پیچ
که کار و بار او هیچ است بر هیچ
که خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که برناچیز ننهد هیچ کس دل
دل عارف ز شادی جمله غم دید
وجود عارضی عین عدم دید
چو هستت عمر و دولت همنشین است
غنیمت دان که مرگ اندر کمین است
چو هر کامد به دنیا رخت بربست
غنیمت دان دمی تا فرصتی هست
سلیمی چون مسیحا رخت ازین دیر
برون آر و سوی افلاک کن سیر
چو او منشین دمی از سیر افلاک
چه می گردی به گرد عرصه خاک
سر خود گوی ساز و قد چو چوگان
چو مردان شو ببرگویی ز میدان
چو آمد کار دوران بی وفایی
همان بهتر کزو جویی جدایی
برون کش رخت، از این دار دنیا
فلک رفتن بیاموز از مسیحا
که زین دیر فنا هشیار و گرمست
نشاید رفتنت تا سوزنی هست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۵ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را و سوگند دادن به خویشتنداری
پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت
به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
نخستین گفت ای چشم مرا نور
مباد از تو مهین بانو دمی دور
میفتا عارضت از آب هرگز
مبادا نرگست بی خواب هرگز
مبادت هیچ محنت تا جهان باد
سرو کار تو با رامشگران باد
کند چرخ آنچه تو باشد مرادت
همیشه سرنوشت نیک بادت
کمال حسن و رای و عقل و تمییز
بحمدالله که حق دادت همه چیز
نگویم چون بزی، ای سرو رعنا
که تو بهتر ز من می دانی اینها
ولیک از خسروت یک پند در خور
بگویم زانکه باشدگفته بهتر
به مجلس خسروت چون پیش آید
چنان بنشینی و خیزی که باید
کنی در گوش چون در پند من را
به بازی در نبازی خویشتن را
تو را چشمی ز مستوری ست در خواب
که زان پاکی چکد از دامنش آب
مکن کاری که آن نغنوده گردد
به طعن مردمان آلوده گردد
چه خوش زد این مثل آن مرد هشیار
سخنهای چنین از یاد مگدار
که ای عاقل به هشیاری و مستی
خدا را باش در هر جا که هستی
مده از دست این نقدی که داری
مکن چیزی که آرد شرمساری
نباید گفت چیزی کان نباید
نشاید کرد کاری کان نشاید
نتازد مرد هر ره کان تواند
که مرد آنست کو خود باز خواند
بباید خوردنت اکنون غم خویش
نباید دادن از کف خاتم خویش
مده دست ای صنم پابوس خود را
نگر تا نشکنی ناموس خود را
که در عالم چه درویش و چه سلطان
برای نام و ننگی می کند جان
برین روز جوانی پر منه دل
مباش از گردش ایام غاقل
جوانی گرچه جان را دلفروزس ات
غم و پیری نگر هر روز روز است
مده از دست فرصت بهر امید
دمی لذت نیرزد رنج جاوید
درین عالم گرت یکدم غمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
عجب گرمرد زیرک، ره کندگم
که او خود پندآموزد به مردم
تو را خود پر بود زین پندها گوش
که پندش نیست حاجت، صاحب هوش
کسی کو را سعادت همنشین است
کلید دولتش در آستین است
طبیعت نیست غیر از بت پرستی
نخیزد از هوا جز ذل و پستی
مکن چون بندگان ره گم درین تیه
که دانا گفته است الحر یکفیه
بود هر نکته را سر نهانی
یکایک گفتمت دیگر تو دانی
به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
نخستین گفت ای چشم مرا نور
مباد از تو مهین بانو دمی دور
میفتا عارضت از آب هرگز
مبادا نرگست بی خواب هرگز
مبادت هیچ محنت تا جهان باد
سرو کار تو با رامشگران باد
کند چرخ آنچه تو باشد مرادت
همیشه سرنوشت نیک بادت
کمال حسن و رای و عقل و تمییز
بحمدالله که حق دادت همه چیز
نگویم چون بزی، ای سرو رعنا
که تو بهتر ز من می دانی اینها
ولیک از خسروت یک پند در خور
بگویم زانکه باشدگفته بهتر
به مجلس خسروت چون پیش آید
چنان بنشینی و خیزی که باید
کنی در گوش چون در پند من را
به بازی در نبازی خویشتن را
تو را چشمی ز مستوری ست در خواب
که زان پاکی چکد از دامنش آب
مکن کاری که آن نغنوده گردد
به طعن مردمان آلوده گردد
چه خوش زد این مثل آن مرد هشیار
سخنهای چنین از یاد مگدار
که ای عاقل به هشیاری و مستی
خدا را باش در هر جا که هستی
مده از دست این نقدی که داری
مکن چیزی که آرد شرمساری
نباید گفت چیزی کان نباید
نشاید کرد کاری کان نشاید
نتازد مرد هر ره کان تواند
که مرد آنست کو خود باز خواند
بباید خوردنت اکنون غم خویش
نباید دادن از کف خاتم خویش
مده دست ای صنم پابوس خود را
نگر تا نشکنی ناموس خود را
که در عالم چه درویش و چه سلطان
برای نام و ننگی می کند جان
برین روز جوانی پر منه دل
مباش از گردش ایام غاقل
جوانی گرچه جان را دلفروزس ات
غم و پیری نگر هر روز روز است
مده از دست فرصت بهر امید
دمی لذت نیرزد رنج جاوید
درین عالم گرت یکدم غمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
عجب گرمرد زیرک، ره کندگم
که او خود پندآموزد به مردم
تو را خود پر بود زین پندها گوش
که پندش نیست حاجت، صاحب هوش
کسی کو را سعادت همنشین است
کلید دولتش در آستین است
طبیعت نیست غیر از بت پرستی
نخیزد از هوا جز ذل و پستی
مکن چون بندگان ره گم درین تیه
که دانا گفته است الحر یکفیه
بود هر نکته را سر نهانی
یکایک گفتمت دیگر تو دانی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۷ - گوی باختن خسرو و شیرین بار دوم و مجلس داشتن
با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر،
و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پری روی
ربود از صحن میدان فلک، گوی
کواکب کرده بهر زرفشانی
طبقهای فلک را زر نشانی
شب عنبر فروش از زلف در هم
نهاده توده های مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجایب
بگویم گر نپنداری محالی
در آن شب کز درازی بود سالی
سوار شرق چندان کرده بد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند
سحرگه سوره و الفجر بر خواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن میدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهری بود
به میدان گوی شد هر جا سری بود
به چوگان گرچه هر یک دست یازید
چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید
ملک هر گه که با او بازخوردی
نمی بودش مجال دستبردی
و زان چون نقره در آتش همی تافت
که با وی یک زمان فرصت نمی یافت
در آن میدان که بد هر یک ز یک به
فلک احسن همی گفت و ملک زه
چو خسرو دید کز چوگان طرازی
نخواهد کام ازو دیدن به بازی
به شیرین گفت کای سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
بیا تا از کمان گوییم و از تیر
زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر
که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از یاسمین و جعد سنبل
همه روی زمین پر سبزه و گل
مرصع شد زمین چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پر طاووس
تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه
صبوحی می کند چون گل سحرگاه
صبا گویی که عنبر بار دارد
بنفشه بوی زلف یار دارد
ز بوی عطر کز هر سوفتاده
چمن، دکان عطاری گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحی کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گریه بلبل روی گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمین از لاله و گلهای بادام
صراحی بر صراحی جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از این سخن لال
کشیده باد گیسوی ریاحین
بنفشه تاب داده زلف پرچین
ز مستی باد صبح افتان و خیزان
شده با غنچه ها دست و گریبان
شکر لب، دستبرد شاه چون دید
به خاک افتاد و پای شاه بوسید
به پای شاه خود را چون زمین کرد
زبان بگشاد و شه را آفرین کرد
که شاها تا سفیدی و سیاهی
بود، بادی به تختت پادشاهی
سعادت یار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کارتو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دلیری
تو را زیبد به عالم شیرگیری
تو این دستی که بنمودی به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرین بر دست و بازو
به نور آتش و سیمای خورشید
که افزونی ز افریدون و جمشید
ز شاهان جهان آنان که دانی
کیان تا جند و تو تاج کیانی
تو را زیبد به عالم شهریاری
که در ملک جهان همتا نداری
چو گفت این وصفهای شاه شیرین
دگر با گردش آمد جام زرین
ندیمان باز در مجلس نشستند
حریفان از پریشانی برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
یکی در رقص پا می زد یکی دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سیب و به گزیدن
ملک آمد به شفتالود چیدن
بلی چون آتشش از می بیفزود
برش از سیب شفتالود به بود
ملک زان شور شیرین یافت اکرام
که یابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه ای تا در نگیرد
کسی کامی ز عالم بر نگیرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتی بیرون نباشد
چو آید پیش غوغای زمانی
مشو غمگین در آن غوغا چه دانی
بسا بد، کان همه بهبود باشد
زیان باشد بسی کان سود باشد
مبین بد، بدگرت آتش به جان زد
که از چیزی نباشد خالی آن بد
مگو کز بد دل من بی قرار است
که نیک و بد به عالم در گدار است
و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پری روی
ربود از صحن میدان فلک، گوی
کواکب کرده بهر زرفشانی
طبقهای فلک را زر نشانی
شب عنبر فروش از زلف در هم
نهاده توده های مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجایب
بگویم گر نپنداری محالی
در آن شب کز درازی بود سالی
سوار شرق چندان کرده بد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند
سحرگه سوره و الفجر بر خواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن میدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهری بود
به میدان گوی شد هر جا سری بود
به چوگان گرچه هر یک دست یازید
چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید
ملک هر گه که با او بازخوردی
نمی بودش مجال دستبردی
و زان چون نقره در آتش همی تافت
که با وی یک زمان فرصت نمی یافت
در آن میدان که بد هر یک ز یک به
فلک احسن همی گفت و ملک زه
چو خسرو دید کز چوگان طرازی
نخواهد کام ازو دیدن به بازی
به شیرین گفت کای سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
بیا تا از کمان گوییم و از تیر
زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر
که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از یاسمین و جعد سنبل
همه روی زمین پر سبزه و گل
مرصع شد زمین چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پر طاووس
تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه
صبوحی می کند چون گل سحرگاه
صبا گویی که عنبر بار دارد
بنفشه بوی زلف یار دارد
ز بوی عطر کز هر سوفتاده
چمن، دکان عطاری گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحی کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گریه بلبل روی گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمین از لاله و گلهای بادام
صراحی بر صراحی جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از این سخن لال
کشیده باد گیسوی ریاحین
بنفشه تاب داده زلف پرچین
ز مستی باد صبح افتان و خیزان
شده با غنچه ها دست و گریبان
شکر لب، دستبرد شاه چون دید
به خاک افتاد و پای شاه بوسید
به پای شاه خود را چون زمین کرد
زبان بگشاد و شه را آفرین کرد
که شاها تا سفیدی و سیاهی
بود، بادی به تختت پادشاهی
سعادت یار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کارتو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دلیری
تو را زیبد به عالم شیرگیری
تو این دستی که بنمودی به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرین بر دست و بازو
به نور آتش و سیمای خورشید
که افزونی ز افریدون و جمشید
ز شاهان جهان آنان که دانی
کیان تا جند و تو تاج کیانی
تو را زیبد به عالم شهریاری
که در ملک جهان همتا نداری
چو گفت این وصفهای شاه شیرین
دگر با گردش آمد جام زرین
ندیمان باز در مجلس نشستند
حریفان از پریشانی برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
یکی در رقص پا می زد یکی دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سیب و به گزیدن
ملک آمد به شفتالود چیدن
بلی چون آتشش از می بیفزود
برش از سیب شفتالود به بود
ملک زان شور شیرین یافت اکرام
که یابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه ای تا در نگیرد
کسی کامی ز عالم بر نگیرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتی بیرون نباشد
چو آید پیش غوغای زمانی
مشو غمگین در آن غوغا چه دانی
بسا بد، کان همه بهبود باشد
زیان باشد بسی کان سود باشد
مبین بد، بدگرت آتش به جان زد
که از چیزی نباشد خالی آن بد
مگو کز بد دل من بی قرار است
که نیک و بد به عالم در گدار است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۹ - جواب گفتن شیرین
پری رو گفتش از دیوانه خویش
نرنجم نیست چون در خانه خویش
سخن در سر خوشی باید چنان گفت
که در هشیاری آن با سر توان گفت
به تو گر دست ندهم دار معذور
که من زان توام اما به دستور
قسم ای بت به چشم می پرستت
که خواهم آمدن آخر به دستت
بود در صبر کردن مرد را سود
که بتوان یافتن در صبر مقصود
وگر بی صبر باشد مرد، بی قیل
پشیمانی خورد من بعد تعجیل
رسد از صبر عاقل را نکویی
که از تعجیل خیزد زرد رویی
مشو بی صبر کان آشوب سود است
که از صبر است کار عاقلان راست
به راه آ، کان کسان کین ره سپردند
همه کاری به صبر از پیش بردند
شود از صبر هر کاری به اتمام
که نتوان خورد دیگی کان بود خام
زنا آمد مشو دلخسته وقت
که هر کاری بود وابسته وقت
ز من بشنو چه پیدا و چه پنهان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مکن کاری که بهبودت نباشد
پشیمان گردی و سودت نباشد
مکن چیزی که بد باشد به مردی
پشیمانی چه سود آنگه که کردی
به بی صبری دل خود خون مگردان
تحمل کن، تحمل کن چو مردان
مکن دل خوش که خوش بی اعتبار است
بد و نیکش چو باد اندر گدار است
درین وادی اگر خواهی سلامت
مکن کاری کزان یابی ملامت
حدیث من نپنداری که جنگ است
ولی دانی که دنیا نام و ننگ است
که خوش زد این مثل آن پیر چنگی
که نبود بدتر از بی نام و ننگی
مکن تعجیل و از من پند بپذیر
که در تعجیل نبود غیر تقصیر
صبوری کن که هر کین ره سپرده ست
همه کاری به صبر از پیش برده ست
دل خود را و من زین بیش مگداز
برو این را به وقت دیگر انداز
نرنجم نیست چون در خانه خویش
سخن در سر خوشی باید چنان گفت
که در هشیاری آن با سر توان گفت
به تو گر دست ندهم دار معذور
که من زان توام اما به دستور
قسم ای بت به چشم می پرستت
که خواهم آمدن آخر به دستت
بود در صبر کردن مرد را سود
که بتوان یافتن در صبر مقصود
وگر بی صبر باشد مرد، بی قیل
پشیمانی خورد من بعد تعجیل
رسد از صبر عاقل را نکویی
که از تعجیل خیزد زرد رویی
مشو بی صبر کان آشوب سود است
که از صبر است کار عاقلان راست
به راه آ، کان کسان کین ره سپردند
همه کاری به صبر از پیش بردند
شود از صبر هر کاری به اتمام
که نتوان خورد دیگی کان بود خام
زنا آمد مشو دلخسته وقت
که هر کاری بود وابسته وقت
ز من بشنو چه پیدا و چه پنهان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مکن کاری که بهبودت نباشد
پشیمان گردی و سودت نباشد
مکن چیزی که بد باشد به مردی
پشیمانی چه سود آنگه که کردی
به بی صبری دل خود خون مگردان
تحمل کن، تحمل کن چو مردان
مکن دل خوش که خوش بی اعتبار است
بد و نیکش چو باد اندر گدار است
درین وادی اگر خواهی سلامت
مکن کاری کزان یابی ملامت
حدیث من نپنداری که جنگ است
ولی دانی که دنیا نام و ننگ است
که خوش زد این مثل آن پیر چنگی
که نبود بدتر از بی نام و ننگی
مکن تعجیل و از من پند بپذیر
که در تعجیل نبود غیر تقصیر
صبوری کن که هر کین ره سپرده ست
همه کاری به صبر از پیش برده ست
دل خود را و من زین بیش مگداز
برو این را به وقت دیگر انداز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۴ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را
بدین گفتن چو روزی ده، برآمد
زمانه بر مهین بانو سرآمد
دل خود را ز جان بی برگ می یافت
که اندر خود نشان مرگ می یافت
پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند
به پیش او ز هر بابی سخن راند
نخستش گفت ای شیرین دلبند
ز خوبی بر خداوندان خداوند
اجل پیغام مرگ من در آورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهی ندارم
که خواهی ماند از من یادگارم
چه غم آن کز جهان گیرد کناری
کزو ماند به عالم یادگاری
بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
مده بر باد، ایام جوانی
که چون پیری رسد آنگاه دانی
مشو مغرور بر این عمر ده روز
که از وی کس نگردیده ست فیروز
منه پر بار عالم بر دل خویش
که دیدم نیست جز عالم دمی بیش
چو می باید شدن آخر ازین در
سبکباری به هر حال است بهتر
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلی، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آید سر اگر خود عمر نوح است
مشو ایمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سلیمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشید
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید
بکش دامن که دلها زین کشاکش
گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش
جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست
خوشی او به غیر ناخوشی نیست
کسی در کام او پایی نیفشرد
که آخر نی به ناکامی به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
دلی را زو نشد یک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقایق را که کردی لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ایام
منه بر باغ دوران دل که بی داغ
نمی روید گلی هرگز درین باغ
زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ
درین ره ماند در گل چو خر لنگ
مگردان پایها بر وی، مشو شاد
به هر حالی دو دستی بایدش داد
یقینم کین سرای دهر تا بود
به آسایش درو یک شخص نغنود
منه دل بر سیاهی و سفیدی
که در کاسه است آش ناامیدی
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور این آش او زیرا که زهر است
مچش پالوده این صحن گردون
که آمد سر به سر دو شاب او خون
زمان کو هر زمان نقشی نگارد
به دستی تاج و دستی تیغ دارد
ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ
به سر ننهاده تاجی را زند تیغ
رهی تاریک پیش است و همه چاه
ز من بشنو طریق خود درین راه
برافروزان چراغ دیده خویش
به پیش پای خود دار و برو پیش
در این شب کز سیاهی عین سود است
ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،
خوشا آنان که شب گردیدشان روز
نه جان دادند با صد گریه و سوز
نشان راه پرسیدند و رفتند
به سان صبح خندیدند و رفتند
در آن منزل که ما اکنون رسیدیم
دم آخر ز یک تا صد که دیدیم
زدند از کار خویش و حاصل خویش
ز آه سرد بادی بر دل خویش
زمانه بر مهین بانو سرآمد
دل خود را ز جان بی برگ می یافت
که اندر خود نشان مرگ می یافت
پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند
به پیش او ز هر بابی سخن راند
نخستش گفت ای شیرین دلبند
ز خوبی بر خداوندان خداوند
اجل پیغام مرگ من در آورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهی ندارم
که خواهی ماند از من یادگارم
چه غم آن کز جهان گیرد کناری
کزو ماند به عالم یادگاری
بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
مده بر باد، ایام جوانی
که چون پیری رسد آنگاه دانی
مشو مغرور بر این عمر ده روز
که از وی کس نگردیده ست فیروز
منه پر بار عالم بر دل خویش
که دیدم نیست جز عالم دمی بیش
چو می باید شدن آخر ازین در
سبکباری به هر حال است بهتر
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلی، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آید سر اگر خود عمر نوح است
مشو ایمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سلیمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشید
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید
بکش دامن که دلها زین کشاکش
گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش
جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست
خوشی او به غیر ناخوشی نیست
کسی در کام او پایی نیفشرد
که آخر نی به ناکامی به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
دلی را زو نشد یک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقایق را که کردی لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ایام
منه بر باغ دوران دل که بی داغ
نمی روید گلی هرگز درین باغ
زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ
درین ره ماند در گل چو خر لنگ
مگردان پایها بر وی، مشو شاد
به هر حالی دو دستی بایدش داد
یقینم کین سرای دهر تا بود
به آسایش درو یک شخص نغنود
منه دل بر سیاهی و سفیدی
که در کاسه است آش ناامیدی
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور این آش او زیرا که زهر است
مچش پالوده این صحن گردون
که آمد سر به سر دو شاب او خون
زمان کو هر زمان نقشی نگارد
به دستی تاج و دستی تیغ دارد
ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ
به سر ننهاده تاجی را زند تیغ
رهی تاریک پیش است و همه چاه
ز من بشنو طریق خود درین راه
برافروزان چراغ دیده خویش
به پیش پای خود دار و برو پیش
در این شب کز سیاهی عین سود است
ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،
خوشا آنان که شب گردیدشان روز
نه جان دادند با صد گریه و سوز
نشان راه پرسیدند و رفتند
به سان صبح خندیدند و رفتند
در آن منزل که ما اکنون رسیدیم
دم آخر ز یک تا صد که دیدیم
زدند از کار خویش و حاصل خویش
ز آه سرد بادی بر دل خویش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۵ - نشستن شیرین به پادشاهی به جای مهین بانو
مهین بانو چو بیرون شد ز عالم
به شیرین پادشاهی شد مسلم
رعیت گشت ازو خشنود و لشکر
جهان دیگر جوانی یافت از سر
به خدمت بست بهر مستمندان
میان، در پادشاهی همچو مردان
کسش با او نبودی هم نبردی
که در عالم مسلم شد به مردی
ز ملکش شد گریزان دشمن غم
رعیت شاد ازو و لشکری هم
چنان زو عمر دشمن رفت بر باد
که تا کنج عدم جایی نه استاد
به عهدش تلخی از عالم شده گم
دهان از عیش، شیرین کرده مردم
ز تلخی مانده بد در عهد او نام
ندیده کس ازین شیرین تر ایام
ز تلخی کس نزد در ابروان چین
که خود شیرین و عهدش بود شیرین
به شادی در زمانش غم برافتاد
به دورانش غم از عالم برافتاد
ننالیدی کس اندر ملکت وی
به غیر از چنگ و عود و بربط و نی
زجام می، کدو را رفته بد هوش
کشیده زان صراحی پنبه از گوش
چو روزی چند شد مشغول شاهی
رعیت شاد ازو گشت و سپاهی
ز صورت رو به ملک معنوی کرد
شد از شاهی هوای خسروی کرد
چو کار مملکت از عاقلی ساخت
دگر با عاشقی و عشق پرداخت
سپاه عشق کان را حد نبودش
برآمد قاف تا قاف وجودش
هوای خسروش در سر چنان شد
که بیزار از همه ملک جهان شد
چو روزی چند در شاهی به سر کرد
پس آنگه میل شاهی دگر کرد
به عشق و عاشقی گردید مشغول
ز ملک دل خرد را کرد معزول
یکی از خاصگان خویش را خواند
به جای خویشتن بر تخت بنشاند
ز مایحتاج هرچش بود در کار
کنیز و گوسفند و گاو بسیار
زر و دیبای چین و اسپ و خرگاه
ز مردان هم سپاهی چند دلخواه
دگر شاپور کو را بود همدم
که می بردش گه و بیگه ز دل غم
به اکرام و به تعظیم و به اعزاز
روان گردید سوی قصر خود باز
و زان پس از هوای لعل جانان
به سان لعل شد در سنگ پنهان
به شیرین پادشاهی شد مسلم
رعیت گشت ازو خشنود و لشکر
جهان دیگر جوانی یافت از سر
به خدمت بست بهر مستمندان
میان، در پادشاهی همچو مردان
کسش با او نبودی هم نبردی
که در عالم مسلم شد به مردی
ز ملکش شد گریزان دشمن غم
رعیت شاد ازو و لشکری هم
چنان زو عمر دشمن رفت بر باد
که تا کنج عدم جایی نه استاد
به عهدش تلخی از عالم شده گم
دهان از عیش، شیرین کرده مردم
ز تلخی مانده بد در عهد او نام
ندیده کس ازین شیرین تر ایام
ز تلخی کس نزد در ابروان چین
که خود شیرین و عهدش بود شیرین
به شادی در زمانش غم برافتاد
به دورانش غم از عالم برافتاد
ننالیدی کس اندر ملکت وی
به غیر از چنگ و عود و بربط و نی
زجام می، کدو را رفته بد هوش
کشیده زان صراحی پنبه از گوش
چو روزی چند شد مشغول شاهی
رعیت شاد ازو گشت و سپاهی
ز صورت رو به ملک معنوی کرد
شد از شاهی هوای خسروی کرد
چو کار مملکت از عاقلی ساخت
دگر با عاشقی و عشق پرداخت
سپاه عشق کان را حد نبودش
برآمد قاف تا قاف وجودش
هوای خسروش در سر چنان شد
که بیزار از همه ملک جهان شد
چو روزی چند در شاهی به سر کرد
پس آنگه میل شاهی دگر کرد
به عشق و عاشقی گردید مشغول
ز ملک دل خرد را کرد معزول
یکی از خاصگان خویش را خواند
به جای خویشتن بر تخت بنشاند
ز مایحتاج هرچش بود در کار
کنیز و گوسفند و گاو بسیار
زر و دیبای چین و اسپ و خرگاه
ز مردان هم سپاهی چند دلخواه
دگر شاپور کو را بود همدم
که می بردش گه و بیگه ز دل غم
به اکرام و به تعظیم و به اعزاز
روان گردید سوی قصر خود باز
و زان پس از هوای لعل جانان
به سان لعل شد در سنگ پنهان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۷ - صفت باربد در بزم خسرو
درآمد باربد اول به آواز
نواهای عجایب کرد آغاز
به عشاق آن نوا را کرد آهنگ
که زهره بر زمین زد زآسمان چنگ
ز بربط ناله ها زان گونه می خواست
که می شد پرده عشاق زان راست
ز مستی رفته بود از پرده بیرون
همی زد دم به دم راهی به قانون
چو از نوروز گفتی در بهاران
تو گفتی هست بلبل صد هزاران
چو بنمودی نوایی از سر درد
شکستی توبه صد ساله مرد
گهی کز جان نوایی ساز دادی
ز سوزش عود بر آتش فتادی
گهی کز دل سرودی بر کشیدی
ز مردم آه بر گردون رسیدی
گهی کز ارغنون آواز می داد
نی از دستش همی آمد به فریاد
زنی زان خاطرش ناشاد بودی
که در گوشش سخنها باد بودی
به مجلس دم به دم بر حسب مقدور
بدادی گوشمال عود و طنبور
جهان کو مست چشم ناز او بود
پر از آوازه آواز او بود
چو آوازی به سازی کردی آغاز
شدی از حیرتش بلبل ز آواز
چو کردی نغمه اش با چنگ آهنگ
زدی چنگ از خوشی در دامنش چنگ
اگر با نی بنالیدی زمانی
بسوزانیدی از ناله جهانی
به طنبور ار دم خود باز دادی
به طفلی چون مسیح آواز دادی
اگر با نی حدیثی بازگفتی
نی اندر دم هزاران راز گفتی
اگر با دف زدی دستی که بخروش
گرفتی در زمان دف پیش او گوش
نگشتی از کمانچه یک نفس خوش
نیفتادی به او تا در کشاکش
رباب این حال ازو هم چونکه دیدی
به همپایی او دستی کشیدی
گهی کز سوز دل بنواختی عود
ز هر نغمه نمودی لحن داوود
گهی کز زخمه ای می کرد برداشت
به هر یک زخمه خسرو ناله ای داشت
به هر نغمه که می کرد از سر سوز
شبی می کرد با آن نغمه اش روز
گهی با عود می بودی هم آهنگ
گهی دستی زدی بر دامن چنگ
نواهای عجایب کرد آغاز
به عشاق آن نوا را کرد آهنگ
که زهره بر زمین زد زآسمان چنگ
ز بربط ناله ها زان گونه می خواست
که می شد پرده عشاق زان راست
ز مستی رفته بود از پرده بیرون
همی زد دم به دم راهی به قانون
چو از نوروز گفتی در بهاران
تو گفتی هست بلبل صد هزاران
چو بنمودی نوایی از سر درد
شکستی توبه صد ساله مرد
گهی کز جان نوایی ساز دادی
ز سوزش عود بر آتش فتادی
گهی کز دل سرودی بر کشیدی
ز مردم آه بر گردون رسیدی
گهی کز ارغنون آواز می داد
نی از دستش همی آمد به فریاد
زنی زان خاطرش ناشاد بودی
که در گوشش سخنها باد بودی
به مجلس دم به دم بر حسب مقدور
بدادی گوشمال عود و طنبور
جهان کو مست چشم ناز او بود
پر از آوازه آواز او بود
چو آوازی به سازی کردی آغاز
شدی از حیرتش بلبل ز آواز
چو کردی نغمه اش با چنگ آهنگ
زدی چنگ از خوشی در دامنش چنگ
اگر با نی بنالیدی زمانی
بسوزانیدی از ناله جهانی
به طنبور ار دم خود باز دادی
به طفلی چون مسیح آواز دادی
اگر با نی حدیثی بازگفتی
نی اندر دم هزاران راز گفتی
اگر با دف زدی دستی که بخروش
گرفتی در زمان دف پیش او گوش
نگشتی از کمانچه یک نفس خوش
نیفتادی به او تا در کشاکش
رباب این حال ازو هم چونکه دیدی
به همپایی او دستی کشیدی
گهی کز سوز دل بنواختی عود
ز هر نغمه نمودی لحن داوود
گهی کز زخمه ای می کرد برداشت
به هر یک زخمه خسرو ناله ای داشت
به هر نغمه که می کرد از سر سوز
شبی می کرد با آن نغمه اش روز
گهی با عود می بودی هم آهنگ
گهی دستی زدی بر دامن چنگ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۲ - آگاه شدن خسرو از احوال فرهاد
چو از فرهاد خسرو آگهی یافت
دلش چون کوره آهنگری تافت
چنان زآن آتش غیرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
به حالش ظاهرا یک دم بخندید
ولی در اندرون چون مار پیچید
نفس می زد گهی سخت و گهی نرم
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب(گشته)
گهی گشتی کج و گاهی شدی راست
زمانی می نشست و گاه می خاست
چو بیمار از تب محرق به بستر
گهی پایش به بالین بود و گه سر
گرفته چشمهاش از گریه آماس
ولی با صد هزار اندوه و وسواس
به دندان پشتهای دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
گهی گفتی کشم زارش به خواری
دگر گفتی که نبود شرط یاری
نشاید کرد چون خاک رهش پست
که او را نیز همچون من دلی هست
نه روی آنکه بگدارد چنانش
نه رای آنکه آرد قصد جانش
پس آنگه رای زد آن شاه با داد
که خواند سوی تخت خویش، فرهاد
به تعظیمش به نزد خود نشاند
و زو احوال او را باز داند
اگر عشقش نباشد پاک و بی غش
کشد او را و سوزاند در آتش
وگر باشد در او عشق خدایی
به حرمت یابد از چنگش رهایی
پس آنگه قاصدی را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوی فرهاد
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه
به تعظیمش بیاری سوی درگاه
به خاطر سازش و می باش حاضر
که گردی نایدش از ما به خاطر
چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز
به جست و جوی آن گم گشته شد تیز
به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار
بدیدش بعد از آن در گوشه غار
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پریشان خاطر و مجروح و غمناک
چو قاصد دید آن دیوانه مست
ز دورش مرحبایی گفت و بنشست
پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد
چرا با اشک سرخی و رخ زرد
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز دیده ای کس را بدین روز
که ای تو وز کدامین سرزمینی
چه می پرسی ز من اینم که بینی
چه می پرسی ز حالم، حالم اینست
زبانی لال دارم فالم اینست
ز زلف ماه رویی تاب دارم
نه روز آرام و نی شب خواب دارم
نیم هرگز ز بخت خویش فیروز
نه روز از شب شناسم نی شب از روز
مبین بگدشته آب چشم از فرق
دلم را بین در او صد بحر خون غرق
بود زین سان که بینی حال فرهاد
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد
جوابش گفت قاصد، گفت برخیز
که می خواند تو را این لحظه پرویز
چو بشنید این سخن فرهاد غمناک
بزد آهی که زد آتش بر افلاک
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفید من سیه شد
نشد کارم به بخت تیره از پیش
ندیدم راحت از بیگانه و خویش
به قاصد گفت کای مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
چو من سر با سر تقدیر دارم
چه فکر از پادشاه و میر دارم
مرا پروای جان خویشتن نیست
سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست
ازو قاصد چو این گفتار بشنید
به پیشش روی خود بر خاک مالید
که فرهادا به امیدی که داری
که برخیزی و کام من بر آری
که گر من بی تو روی آرم سوی شاه
بیاویزند بر حلقم ز درگاه
اگر نه تشنه خون منی خیز
که تا آریم رو نزدیک پرویز
کنون رحمی بکن بر حال زارم
سیه بر من مگردان روزگارم
چو بشنید این سخن فرهاد پر درد
روان برجست و با وی عزم ره کرد
به همراهی قاصد با دل ریش
به درگاه شه آمد مست و بی خویش
چو سوی درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزدیک شهنشاه
چو دید او را شهنشه پیش خواندش
به صد تعظیم نزد خود نشاندش
پس آنگه نیک چون در چهره اش دید
ز هیبت بند بر بندش بلرزید
بگفتا هیبتش از پارسائیست
ندارم شک که این عشق خدائیست
چو شد در لرزه شاه از هیبت او
به خود دانست واجب عزت او
در او و هیبت او گشت حیران
سؤالی چند کرد از وی بدین سان
دلش چون کوره آهنگری تافت
چنان زآن آتش غیرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
به حالش ظاهرا یک دم بخندید
ولی در اندرون چون مار پیچید
نفس می زد گهی سخت و گهی نرم
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب(گشته)
گهی گشتی کج و گاهی شدی راست
زمانی می نشست و گاه می خاست
چو بیمار از تب محرق به بستر
گهی پایش به بالین بود و گه سر
گرفته چشمهاش از گریه آماس
ولی با صد هزار اندوه و وسواس
به دندان پشتهای دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
گهی گفتی کشم زارش به خواری
دگر گفتی که نبود شرط یاری
نشاید کرد چون خاک رهش پست
که او را نیز همچون من دلی هست
نه روی آنکه بگدارد چنانش
نه رای آنکه آرد قصد جانش
پس آنگه رای زد آن شاه با داد
که خواند سوی تخت خویش، فرهاد
به تعظیمش به نزد خود نشاند
و زو احوال او را باز داند
اگر عشقش نباشد پاک و بی غش
کشد او را و سوزاند در آتش
وگر باشد در او عشق خدایی
به حرمت یابد از چنگش رهایی
پس آنگه قاصدی را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوی فرهاد
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه
به تعظیمش بیاری سوی درگاه
به خاطر سازش و می باش حاضر
که گردی نایدش از ما به خاطر
چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز
به جست و جوی آن گم گشته شد تیز
به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار
بدیدش بعد از آن در گوشه غار
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پریشان خاطر و مجروح و غمناک
چو قاصد دید آن دیوانه مست
ز دورش مرحبایی گفت و بنشست
پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد
چرا با اشک سرخی و رخ زرد
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز دیده ای کس را بدین روز
که ای تو وز کدامین سرزمینی
چه می پرسی ز من اینم که بینی
چه می پرسی ز حالم، حالم اینست
زبانی لال دارم فالم اینست
ز زلف ماه رویی تاب دارم
نه روز آرام و نی شب خواب دارم
نیم هرگز ز بخت خویش فیروز
نه روز از شب شناسم نی شب از روز
مبین بگدشته آب چشم از فرق
دلم را بین در او صد بحر خون غرق
بود زین سان که بینی حال فرهاد
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد
جوابش گفت قاصد، گفت برخیز
که می خواند تو را این لحظه پرویز
چو بشنید این سخن فرهاد غمناک
بزد آهی که زد آتش بر افلاک
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفید من سیه شد
نشد کارم به بخت تیره از پیش
ندیدم راحت از بیگانه و خویش
به قاصد گفت کای مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
چو من سر با سر تقدیر دارم
چه فکر از پادشاه و میر دارم
مرا پروای جان خویشتن نیست
سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست
ازو قاصد چو این گفتار بشنید
به پیشش روی خود بر خاک مالید
که فرهادا به امیدی که داری
که برخیزی و کام من بر آری
که گر من بی تو روی آرم سوی شاه
بیاویزند بر حلقم ز درگاه
اگر نه تشنه خون منی خیز
که تا آریم رو نزدیک پرویز
کنون رحمی بکن بر حال زارم
سیه بر من مگردان روزگارم
چو بشنید این سخن فرهاد پر درد
روان برجست و با وی عزم ره کرد
به همراهی قاصد با دل ریش
به درگاه شه آمد مست و بی خویش
چو سوی درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزدیک شهنشاه
چو دید او را شهنشه پیش خواندش
به صد تعظیم نزد خود نشاندش
پس آنگه نیک چون در چهره اش دید
ز هیبت بند بر بندش بلرزید
بگفتا هیبتش از پارسائیست
ندارم شک که این عشق خدائیست
چو شد در لرزه شاه از هیبت او
به خود دانست واجب عزت او
در او و هیبت او گشت حیران
سؤالی چند کرد از وی بدین سان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۰ - زاری کردن شیرین در صبحدم و اجابت دعا
اگر خواهی که یابی عالم صبح
شبی کن روز، بهر یک دم صبح
شبی روز از در عشق و صباحی
به وصلش یا رب از هجران فلاحی
درون تیرگی آب حیات است
چراغ صبح نور کاینات است
منال از شب که می باشد معین
ز بعد ظلمت شب، صبح روشن
چو مرغ شب، شبی در ذکر کن روز
سحر شمعی در آن ظلمت برافروز
به نور صبح شو دور از شب غم
برآ، چون مهر و روشن ساز عالم
خوش آن شبرو که می بیند کماهی
به نور صبح از مه تا به ماهی
به وقت صبح ذاکر شو که بی قیل
بود ذرات در تسبیح و تهلیل
چو صبح آید برو رو با خدا کن
دمی از خواب غفلت چشم واکن
کن استغفار و بگدار از مناهی
که بخشندت هر آن چیزی که خواهی
در آن انده شب شیرین چو شد روز
به بخت او برآمد صبح فیروز
دلش شد همچو صبح از گرد شب پاک
نهاد از خاکساری روی بر خاک
زبان بگشاد و گفت از دل الهی
برون بر، کشتی ام را زین تباهی
بگیرم دست و بازم خر ز غرقاب
که در بحر غمم از سرگذشت آب
به سوز سینه مردان آگاه
به جاه و حشمت خاصان درگاه
به آه و ناله عشاق دلسوز
به مشتاقان دیدارت، شب و روز
به مظلومان محنتها کشیده
به محرومان کام دل ندیده
به یک جا مانده بند و بلایت
به مجروحان زخم ابتلایت
به گمراهان از راه اوفتاده
به بی چشمان در چاه اوفتاده
به مهجوران کوی دردمندی
به محبوسان چاه مستمندی
به بیماران شب در تب گذشته
به ماتم دیدگان شب گذشته
به آب چشم طفلان بلاکش
به ضعف حال پیران جفاکش
به غمگینان بر سر خاک مانده
ز ماتمها گریبان چاک مانده
به قبض مفلسان اندر گه بام
به اندوه غریبان در دم شام
به غواصان دریای معانی
به سلطانان ملک بی نشانی
به تاج سروران ملک معنی
به نور رهبران دین و دنیی
به گنج سینه شاهان عاشق
به درویشی درویشان صادق
به سیاحان که بر هر کس نه پیداست
به جاسوسان دلها از چپ و راست
به زهاد و به عباد و به ارشاد
به ابدال و به اقطاب و به اوتاد
به سر جان تنهایان بی کس
که در این غم به فریاد دلم رس
خلاصم بخش ازین درد جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
مگردان بیش ازین از غم ملولم
قبولم کن اگر چه ناقبولم
ز زاریها که شیرین کرد آن شب
برآمد از فلک فریاد یا رب
زد آن شب ناله چندان برزمانه
که آمد تیرش آخر برنشانه
شبی کن روز، بهر یک دم صبح
شبی روز از در عشق و صباحی
به وصلش یا رب از هجران فلاحی
درون تیرگی آب حیات است
چراغ صبح نور کاینات است
منال از شب که می باشد معین
ز بعد ظلمت شب، صبح روشن
چو مرغ شب، شبی در ذکر کن روز
سحر شمعی در آن ظلمت برافروز
به نور صبح شو دور از شب غم
برآ، چون مهر و روشن ساز عالم
خوش آن شبرو که می بیند کماهی
به نور صبح از مه تا به ماهی
به وقت صبح ذاکر شو که بی قیل
بود ذرات در تسبیح و تهلیل
چو صبح آید برو رو با خدا کن
دمی از خواب غفلت چشم واکن
کن استغفار و بگدار از مناهی
که بخشندت هر آن چیزی که خواهی
در آن انده شب شیرین چو شد روز
به بخت او برآمد صبح فیروز
دلش شد همچو صبح از گرد شب پاک
نهاد از خاکساری روی بر خاک
زبان بگشاد و گفت از دل الهی
برون بر، کشتی ام را زین تباهی
بگیرم دست و بازم خر ز غرقاب
که در بحر غمم از سرگذشت آب
به سوز سینه مردان آگاه
به جاه و حشمت خاصان درگاه
به آه و ناله عشاق دلسوز
به مشتاقان دیدارت، شب و روز
به مظلومان محنتها کشیده
به محرومان کام دل ندیده
به یک جا مانده بند و بلایت
به مجروحان زخم ابتلایت
به گمراهان از راه اوفتاده
به بی چشمان در چاه اوفتاده
به مهجوران کوی دردمندی
به محبوسان چاه مستمندی
به بیماران شب در تب گذشته
به ماتم دیدگان شب گذشته
به آب چشم طفلان بلاکش
به ضعف حال پیران جفاکش
به غمگینان بر سر خاک مانده
ز ماتمها گریبان چاک مانده
به قبض مفلسان اندر گه بام
به اندوه غریبان در دم شام
به غواصان دریای معانی
به سلطانان ملک بی نشانی
به تاج سروران ملک معنی
به نور رهبران دین و دنیی
به گنج سینه شاهان عاشق
به درویشی درویشان صادق
به سیاحان که بر هر کس نه پیداست
به جاسوسان دلها از چپ و راست
به زهاد و به عباد و به ارشاد
به ابدال و به اقطاب و به اوتاد
به سر جان تنهایان بی کس
که در این غم به فریاد دلم رس
خلاصم بخش ازین درد جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
مگردان بیش ازین از غم ملولم
قبولم کن اگر چه ناقبولم
ز زاریها که شیرین کرد آن شب
برآمد از فلک فریاد یا رب
زد آن شب ناله چندان برزمانه
که آمد تیرش آخر برنشانه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۳ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را
چو خسرو کرد ازین بسیار زاری
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۶ - پاسخ دادن خسرو، شیرین را
دگر باره به صد نیرنگ، پرویز
به پاسخ کرد شمشیر زبان تیز
که ای صد همچو من از راه برده
به زیبایی گرو از ماه برده
کشم تا چند از تو مستمندی
چو سگ، بر آستانم چند بندی
اگر چه ملک جان، سر بیشه توست
جفا و جور کردن پیشه توست
نگویی چند آخر با دلیران
به نیرنگ و فسون با نره شیران
نماید ترک هندویت دلیری
کند آهوی چشمت شیرگیری
تویی آن دلبر مکار رعنا
که در دستان و مکرت نیست همتا
به هر یک غمزه صد جادو نشانده
پس آن را نرگس و بادام خوانده
به هر یک مو هزاران دام کرده
پس آن را زلف مشکین نام کرده
نمک را آشنایی داده با قند
به هر افسون دلی آورده در بند
منم آن ساده دل در این زمانه
که افسون را ندانم از فسانه
به دستان تو عقلم کی برد پی
ز غم مردم نمی گویی که تا کی
گهم خوانی و گاهم رانی از در
به قیدم آری و بازم دهی سر
چه بد کان با من مسکین نکردی
غمم را هیچگه تسکین نکردی
نگویم بد به رخسارت که زشت است
نمی رنجم که اینم سرنوشت است
مشو زین بیش در قصد هلاکم
گر آخر بر نمی گیری ز خاکم
به چشم رحم یک بارم نظر کن
به تیغ خویشم آخر سر به سر کن
به یک تیری دلم را شاد گردان
مرا کن بنده و آزاد گردان
دلم امشب به زلف خویش کن جا
دگر تا چون شود اللیل حبلی
گر از کویت شوم مهجور و محروم
زهی بخت سیاه و طالع شوم
زسودای تو با بیگانه و خویش
مقرر کرده ام با این دل ریش
که نیزت همچو جان خویش دارم
و گر تیغم زنی سر پیش دارم
چو زلفت گر فرو ناری به من سر
زنم چندان ز عشقت سر برین در
که رحم آری و با من سر در آری
مراد من به کام من بر آری
عجب راهی ست، راه عشق ای ماه
که گر آنجا رسد درویش اگر شاه
نه آن یک پس تواند شد نه این پیش
نباشد هیچ فرق از شاه و درویش
مرا آن دم ز خود بی خویش کردند
که نام من شه درویش کردند
درآن عالم که نام عشق بردند
به دست هر یکی کاری سپردند
مقرر شد به دیوان الهی
که یک چیز است درویشی و شاهی
کنون یکره مرا در پیش خود خوان
توانگر سازم و درویش خود خوان
گرت گفتم که شاهم عفو فرما
ز درویشی مگیر این نکته بر ما
که شب کانجا میان خاک خفتم
ندانستم که از مستی چه گفتم
چو شد معلومت این بی خویشی ما
بود معذور نادرویشی ما
مرا گفتی ز خان و مان شدم دور
بماندم در غریبی زار و مهجور
ز ده کرده برون وز شهر رانده
درین زندان به تنهایی بمانده
ز دست جور گردون گشته پا مال
پریشان روز و سرگردان و بد حال
دری بر روی خویش از غیر بسته
چو مرغی بر سر سنگی نشسته
بلی هست این همه ای یار خواری
ولی دانم خبر از من نداری
تو را با خویشتن آمد سر و کار
مرا از نیک و بد تشویش بسیار
همه جور و همه محنت، همه رنج
غم ملک و غم لشکر، غم گنج
دگر آن غم، که نبوم همدم تو
و زینها جمله ام بدتر غم تو
مخور غم زانکه در تیمار عالم
تو با یک غم نشینی من به صد غم
چه درویش و چه سلطان تا دمی هست
به قدر خویش هر یک را غمی هست
هر آن کامد به عالم محنتی دید
خوشا آن کس که از مادر نزایید
از آن ساعت که این عالم نهادند
به روی خلق عالم، در گشادند
جهان دیدیم و با هر کس نشستیم
ز آدم گیر تا این دم که هستیم
کسی را بر مرادش دسترس نیست
برات خوشدلی در دست کس نیست
جهان را غم فزون آمد زشادی
مراد اوست، عین نامردای
نمی گویم که عالم پایدار است
در او احوال مردم برقرار است
بلی آن را که بخشش کرد یاری
بود از دیگرش کم بی قراری
ازین تندی فرودآ، کاندرین دشت
به گفتن گفتن از ما عمر بگدشت
نصیحت بشنو و ترک جفا کن
بمان این توسنی، تندی رها کن
بیا تا بر قدت یک دم شوم راست
که کارم چون دهان تو نه پیداست
بیا کز چشم تو خسرو بمیرد
از آن پیشش که خواب مرگ گیرد
به ابرویت که گر عمرم سرآید
به گیسویت که گر جانم بر آید
نشینم بر درت چندانکه میرم
بود کز جام لعلت کام گیرد
به پاسخ کرد شمشیر زبان تیز
که ای صد همچو من از راه برده
به زیبایی گرو از ماه برده
کشم تا چند از تو مستمندی
چو سگ، بر آستانم چند بندی
اگر چه ملک جان، سر بیشه توست
جفا و جور کردن پیشه توست
نگویی چند آخر با دلیران
به نیرنگ و فسون با نره شیران
نماید ترک هندویت دلیری
کند آهوی چشمت شیرگیری
تویی آن دلبر مکار رعنا
که در دستان و مکرت نیست همتا
به هر یک غمزه صد جادو نشانده
پس آن را نرگس و بادام خوانده
به هر یک مو هزاران دام کرده
پس آن را زلف مشکین نام کرده
نمک را آشنایی داده با قند
به هر افسون دلی آورده در بند
منم آن ساده دل در این زمانه
که افسون را ندانم از فسانه
به دستان تو عقلم کی برد پی
ز غم مردم نمی گویی که تا کی
گهم خوانی و گاهم رانی از در
به قیدم آری و بازم دهی سر
چه بد کان با من مسکین نکردی
غمم را هیچگه تسکین نکردی
نگویم بد به رخسارت که زشت است
نمی رنجم که اینم سرنوشت است
مشو زین بیش در قصد هلاکم
گر آخر بر نمی گیری ز خاکم
به چشم رحم یک بارم نظر کن
به تیغ خویشم آخر سر به سر کن
به یک تیری دلم را شاد گردان
مرا کن بنده و آزاد گردان
دلم امشب به زلف خویش کن جا
دگر تا چون شود اللیل حبلی
گر از کویت شوم مهجور و محروم
زهی بخت سیاه و طالع شوم
زسودای تو با بیگانه و خویش
مقرر کرده ام با این دل ریش
که نیزت همچو جان خویش دارم
و گر تیغم زنی سر پیش دارم
چو زلفت گر فرو ناری به من سر
زنم چندان ز عشقت سر برین در
که رحم آری و با من سر در آری
مراد من به کام من بر آری
عجب راهی ست، راه عشق ای ماه
که گر آنجا رسد درویش اگر شاه
نه آن یک پس تواند شد نه این پیش
نباشد هیچ فرق از شاه و درویش
مرا آن دم ز خود بی خویش کردند
که نام من شه درویش کردند
درآن عالم که نام عشق بردند
به دست هر یکی کاری سپردند
مقرر شد به دیوان الهی
که یک چیز است درویشی و شاهی
کنون یکره مرا در پیش خود خوان
توانگر سازم و درویش خود خوان
گرت گفتم که شاهم عفو فرما
ز درویشی مگیر این نکته بر ما
که شب کانجا میان خاک خفتم
ندانستم که از مستی چه گفتم
چو شد معلومت این بی خویشی ما
بود معذور نادرویشی ما
مرا گفتی ز خان و مان شدم دور
بماندم در غریبی زار و مهجور
ز ده کرده برون وز شهر رانده
درین زندان به تنهایی بمانده
ز دست جور گردون گشته پا مال
پریشان روز و سرگردان و بد حال
دری بر روی خویش از غیر بسته
چو مرغی بر سر سنگی نشسته
بلی هست این همه ای یار خواری
ولی دانم خبر از من نداری
تو را با خویشتن آمد سر و کار
مرا از نیک و بد تشویش بسیار
همه جور و همه محنت، همه رنج
غم ملک و غم لشکر، غم گنج
دگر آن غم، که نبوم همدم تو
و زینها جمله ام بدتر غم تو
مخور غم زانکه در تیمار عالم
تو با یک غم نشینی من به صد غم
چه درویش و چه سلطان تا دمی هست
به قدر خویش هر یک را غمی هست
هر آن کامد به عالم محنتی دید
خوشا آن کس که از مادر نزایید
از آن ساعت که این عالم نهادند
به روی خلق عالم، در گشادند
جهان دیدیم و با هر کس نشستیم
ز آدم گیر تا این دم که هستیم
کسی را بر مرادش دسترس نیست
برات خوشدلی در دست کس نیست
جهان را غم فزون آمد زشادی
مراد اوست، عین نامردای
نمی گویم که عالم پایدار است
در او احوال مردم برقرار است
بلی آن را که بخشش کرد یاری
بود از دیگرش کم بی قراری
ازین تندی فرودآ، کاندرین دشت
به گفتن گفتن از ما عمر بگدشت
نصیحت بشنو و ترک جفا کن
بمان این توسنی، تندی رها کن
بیا تا بر قدت یک دم شوم راست
که کارم چون دهان تو نه پیداست
بیا کز چشم تو خسرو بمیرد
از آن پیشش که خواب مرگ گیرد
به ابرویت که گر عمرم سرآید
به گیسویت که گر جانم بر آید
نشینم بر درت چندانکه میرم
بود کز جام لعلت کام گیرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۷ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را
دگر ره آن سهی سرو از سر ناز
به خسرو کرد چشم از دلبری باز
دو لب بگشود و چشم از خواب بر کرد
جهان پر شکر و بادام تر کرد
دو گیسو را زپیش رو در آویخت
بنفشه با گل نسرین برآمیخت
گه او شب راه بر مهتاب می زد
ز نرگس، گاه بر گل آب می زد
دو بادامش ز نرگس خواب می برد
به شیرینی ز شکر آب می برد
ز دلجویی چو سروی، بلکه بهتر
ز رعنایی، هزارش ناز در سر
به پاسخ گفت کای سلطان عالم
به زیبایی و خوبی، جان عالم
نیامد همچو تو شاهی به عالم
به زیبایی ز آدم تا بدین دم
تو را در شاهی ار فغفور چین است
به درگاهت غلام کمترین است
تو را منشور شاهی هست در مشت
ز آدم تا بدین دم پشت بر پشت
ز هر مهتر که پیش آمد مهی تو
ز جمشید و ز کیخسرو بهی تو
چه کیخسرو، چه افریدون، چه جمشید
که بادا تا ابد ملک تو جاوید
چو رو با عالم عقبی نهادند
همه رفتند و دولت با تو دادند
مرا گفتی که تا کی مستمندی
کشم وز دست جورت دردمندی
منه زین بیش بارم بر دل ریش
که هر کس می کشد بار دل خویش
بباید ز آرزوی دل، بریدن
وگر نه بایدت اینها کشیدن
دگر گفتی که چشمت شیرگیر است
کمانت ابرو و مژگانت تیر است
نه از حق، نی ز کس اندیشه داری
هزاران مکر و دستان پیشه داری
دو چشمت جادوی مردم فریب است
دل و جانم ز عشقت ناشکیب است
نکردی هیچ در کارم نگاهی
نمی بینم رخ خوبت به ماهی
ز تیر غم مزن بر سینه ام چاک
میفکن بیشم و برگیرم از خاک
مکن، چون تیر بر خاکم مینداز
بهل تا گردم از تیغت سرافراز
نگردیدم ز تیغت خسته و ریش
که این از طالع خویش آمدم پیش
ز تیرت جان خود را زنده دارم
ز تیغت سر به بر افکنده دارم
زنم چندان به زاری بر درت سر
که بر رویم گشایی عاقبت در
بلی اینها که گفتی خوب و زیباست
که همچون جامه ای بر قامت ماست
دگر گفتی به دیوان الهی
یکی کردند درویشی و شاهی
گذشتم از سر شاهی به بویت
به مسکینی شدم درویش کویت
نشستم بر سر کوی تو خاموش
شدم همچون در تو حلقه در گوش
نکو رفتی و خوش کردی، چنین به
مده از دست، این حالت که این به
که هر شاهی که او درویش باشد
به قدر از هر دو عالم بیش باشد
خوشا آن کو به هستی مبتلا نیست
چو درویشی و شاهی را بقا نیست
شهان زین سر برین ایوان کشیدند
که سر در پای درویشان کشیدند
شهان آن به که با ایشان پناهند
که درویشان به عالم پادشاهند
خوش آن شاهی که بگدشت از سر ناز
به پابوس فقیران شد سرافراز
چو شاهی را بود رو در تباهی
خوشا درویش و ملک پادشاهی
تو را کردند از آن شاه جهانی
که درویشی بیاساید زمانی
ز بهر گنج و شاهی جان مفرسا
برو در کنج درویشی بیاسا
غم شاه از پی گنج و سپاه است
گدا در کنج وحدت پادشاه است
چو شاهی می نهد بر سینه داغت
خوشا درویشی و کنج فراغت
دگر شاها تو گر این فکر داری
که زین سان کام خود از من برآری
مکن اندیشه این، کان خیال است
خیالی باطل و فکری محال است
به یکتایی که مثلش کس ندیده ست
به دانایی که ما را آفریده ست
به سبحانی که سیاحان افلاک
بدو تسبیح گویند از دل پاک
به معماری که بر فیروزه درگاه
گهی مهر آورد گاهی برد ماه
به علامی که هر چه او کرد نیکوست
جهان حرف و کلام و نسخه اوست
به معبودی که ما با هم رسانید
که نتوانی چنین کام از لبم دید
مگر با من به پاکی عقد بندی
که از پستی نخیزد سر بلندی
پس آنگه روی از خسرو بگرداند
و زان خسرو به کار خویش درماند
به خسرو کرد چشم از دلبری باز
دو لب بگشود و چشم از خواب بر کرد
جهان پر شکر و بادام تر کرد
دو گیسو را زپیش رو در آویخت
بنفشه با گل نسرین برآمیخت
گه او شب راه بر مهتاب می زد
ز نرگس، گاه بر گل آب می زد
دو بادامش ز نرگس خواب می برد
به شیرینی ز شکر آب می برد
ز دلجویی چو سروی، بلکه بهتر
ز رعنایی، هزارش ناز در سر
به پاسخ گفت کای سلطان عالم
به زیبایی و خوبی، جان عالم
نیامد همچو تو شاهی به عالم
به زیبایی ز آدم تا بدین دم
تو را در شاهی ار فغفور چین است
به درگاهت غلام کمترین است
تو را منشور شاهی هست در مشت
ز آدم تا بدین دم پشت بر پشت
ز هر مهتر که پیش آمد مهی تو
ز جمشید و ز کیخسرو بهی تو
چه کیخسرو، چه افریدون، چه جمشید
که بادا تا ابد ملک تو جاوید
چو رو با عالم عقبی نهادند
همه رفتند و دولت با تو دادند
مرا گفتی که تا کی مستمندی
کشم وز دست جورت دردمندی
منه زین بیش بارم بر دل ریش
که هر کس می کشد بار دل خویش
بباید ز آرزوی دل، بریدن
وگر نه بایدت اینها کشیدن
دگر گفتی که چشمت شیرگیر است
کمانت ابرو و مژگانت تیر است
نه از حق، نی ز کس اندیشه داری
هزاران مکر و دستان پیشه داری
دو چشمت جادوی مردم فریب است
دل و جانم ز عشقت ناشکیب است
نکردی هیچ در کارم نگاهی
نمی بینم رخ خوبت به ماهی
ز تیر غم مزن بر سینه ام چاک
میفکن بیشم و برگیرم از خاک
مکن، چون تیر بر خاکم مینداز
بهل تا گردم از تیغت سرافراز
نگردیدم ز تیغت خسته و ریش
که این از طالع خویش آمدم پیش
ز تیرت جان خود را زنده دارم
ز تیغت سر به بر افکنده دارم
زنم چندان به زاری بر درت سر
که بر رویم گشایی عاقبت در
بلی اینها که گفتی خوب و زیباست
که همچون جامه ای بر قامت ماست
دگر گفتی به دیوان الهی
یکی کردند درویشی و شاهی
گذشتم از سر شاهی به بویت
به مسکینی شدم درویش کویت
نشستم بر سر کوی تو خاموش
شدم همچون در تو حلقه در گوش
نکو رفتی و خوش کردی، چنین به
مده از دست، این حالت که این به
که هر شاهی که او درویش باشد
به قدر از هر دو عالم بیش باشد
خوشا آن کو به هستی مبتلا نیست
چو درویشی و شاهی را بقا نیست
شهان زین سر برین ایوان کشیدند
که سر در پای درویشان کشیدند
شهان آن به که با ایشان پناهند
که درویشان به عالم پادشاهند
خوش آن شاهی که بگدشت از سر ناز
به پابوس فقیران شد سرافراز
چو شاهی را بود رو در تباهی
خوشا درویش و ملک پادشاهی
تو را کردند از آن شاه جهانی
که درویشی بیاساید زمانی
ز بهر گنج و شاهی جان مفرسا
برو در کنج درویشی بیاسا
غم شاه از پی گنج و سپاه است
گدا در کنج وحدت پادشاه است
چو شاهی می نهد بر سینه داغت
خوشا درویشی و کنج فراغت
دگر شاها تو گر این فکر داری
که زین سان کام خود از من برآری
مکن اندیشه این، کان خیال است
خیالی باطل و فکری محال است
به یکتایی که مثلش کس ندیده ست
به دانایی که ما را آفریده ست
به سبحانی که سیاحان افلاک
بدو تسبیح گویند از دل پاک
به معماری که بر فیروزه درگاه
گهی مهر آورد گاهی برد ماه
به علامی که هر چه او کرد نیکوست
جهان حرف و کلام و نسخه اوست
به معبودی که ما با هم رسانید
که نتوانی چنین کام از لبم دید
مگر با من به پاکی عقد بندی
که از پستی نخیزد سر بلندی
پس آنگه روی از خسرو بگرداند
و زان خسرو به کار خویش درماند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۰ - صفت مجلس خسرو و گفتن شاپور احوال شیرین در پرده
چو بر زد نور خورشید از فلک سر
سحر رو تازه کرد از چشمه خور
دهان بر بست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان
جوانی چرخ پیر از سر دگر باز
گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز
ندیده کس جز از زلف بتان تاب
شده یکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگی شب می هراسید
به چشم مهر در عالم دگر دید
شه از خواب سحر برخاست از جای
به دولت شد دگر ره مجلس آرای
ندیمان جمله چون نسرین و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را می افروخت
دل عشاق را چون عود می سوخت
به بربط ناله های زار می کرد
درونها را از آن افگار می کرد
گهی کز سوز همچون عود گشتی
خجل زو نغمه داود گشتی
نواهایی کزو تازه شدی جان
ازو آموختی مرغ سحر خوان
شکفتی از هوای او دل گل
و زو آموختی مرغول، بلبل
نکیسا نام هم خواننده ای بود
که رنگی داشت از وی صوت داوود
گهی کو چنگ را در بر گرفتی
جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی
چو کردی در نوا آهنگ نوروز
فتادی عود ازو در آتش و سوز
زنی برده دمش یکبارگی هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل نی گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش
صد و یک بار دف رو داشتی پیش
اگر بربط شدی ز آواز نی کر
بکندی هم به مجلس، گوشش از سر
به نی گر ناله ای فرمودی از خشم
نهادی نی از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی
به بالا سر زپشت پا نکردی
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز می کردند و گه ساز
در آمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد دیگر کسی دم
به غیر از یک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت
به خرگاهی دگر بنشاند شیرین
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین
به خسرو گفت کای شاه سرافراز
شنیدم بارها، زان سرو طناز
که بی کاوین نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بایدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بی کابین به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور
که ای از روی خوبت چشم بد دور
همی خواهم بدین شکرانه امروز
که گویند این دو مطرب از سر سوز
غزلهای روان در پرده راز
همه هر یک به صوت و نقش و آواز
یکی از قول شاه دهر، خسرو
یکی دیگر ز قول آن مه نو
که تا زین بیش ننشینند غمناک
کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک
که عالم سر به سر یک غم نیرزد
همه عالم غم عالم نیرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غیر باد و دمدمه نیست
مشو ناخوش که عالم این همه نیست
بود عالم دمی و آن دمی تو
بدان این را که جان عالمی تو
جز این یک دم که هستی عالمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
دو عالم گر رود یک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غیر یک دم
جهان و کار او بی اعتباری ست
بنای دهر بر نااستواری ست
چو گفت اینها و مجلس را بیاراست
مغنی از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکیسا زان مه نو
سحر رو تازه کرد از چشمه خور
دهان بر بست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان
جوانی چرخ پیر از سر دگر باز
گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز
ندیده کس جز از زلف بتان تاب
شده یکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگی شب می هراسید
به چشم مهر در عالم دگر دید
شه از خواب سحر برخاست از جای
به دولت شد دگر ره مجلس آرای
ندیمان جمله چون نسرین و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را می افروخت
دل عشاق را چون عود می سوخت
به بربط ناله های زار می کرد
درونها را از آن افگار می کرد
گهی کز سوز همچون عود گشتی
خجل زو نغمه داود گشتی
نواهایی کزو تازه شدی جان
ازو آموختی مرغ سحر خوان
شکفتی از هوای او دل گل
و زو آموختی مرغول، بلبل
نکیسا نام هم خواننده ای بود
که رنگی داشت از وی صوت داوود
گهی کو چنگ را در بر گرفتی
جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی
چو کردی در نوا آهنگ نوروز
فتادی عود ازو در آتش و سوز
زنی برده دمش یکبارگی هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل نی گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش
صد و یک بار دف رو داشتی پیش
اگر بربط شدی ز آواز نی کر
بکندی هم به مجلس، گوشش از سر
به نی گر ناله ای فرمودی از خشم
نهادی نی از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی
به بالا سر زپشت پا نکردی
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز می کردند و گه ساز
در آمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد دیگر کسی دم
به غیر از یک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت
به خرگاهی دگر بنشاند شیرین
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین
به خسرو گفت کای شاه سرافراز
شنیدم بارها، زان سرو طناز
که بی کاوین نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بایدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بی کابین به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور
که ای از روی خوبت چشم بد دور
همی خواهم بدین شکرانه امروز
که گویند این دو مطرب از سر سوز
غزلهای روان در پرده راز
همه هر یک به صوت و نقش و آواز
یکی از قول شاه دهر، خسرو
یکی دیگر ز قول آن مه نو
که تا زین بیش ننشینند غمناک
کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک
که عالم سر به سر یک غم نیرزد
همه عالم غم عالم نیرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غیر باد و دمدمه نیست
مشو ناخوش که عالم این همه نیست
بود عالم دمی و آن دمی تو
بدان این را که جان عالمی تو
جز این یک دم که هستی عالمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
دو عالم گر رود یک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غیر یک دم
جهان و کار او بی اعتباری ست
بنای دهر بر نااستواری ست
چو گفت اینها و مجلس را بیاراست
مغنی از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکیسا زان مه نو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۱ - غزل گفتن بار بد از زبان خسرو
سحرگاهی چو چشم دلبران مست
و زان مستی به یک ره رفته از دست
گدشتم بر سر کوی دلارام
به دستی شیشه و دستی دگر جام
که ناگه بر درش راهم ببستند
زدندم سنگی و جامم شکستند
شدم روزی به طوفی سوی باغی
که تا جویم دمی از غم فراغی
گلی خوش رنگ دیدم ناگه آنجا
هزاران بلبلش گردیده شیدا
شدم سویش به چیدن دست بردم
نچیدم آن گل و صد خار خوردم
دلم از جای خود بگرفت باری
به مهمانی شدم نزدیک یاری
نهاده یار، خوان وز تازه رویی
بدش در خوان ز نعمت هر چه گویی
فرا بردم چو سوی نعمتش دست
برونم کرد و در، بر روی من بست
اگر با من ستمها کرد آن یار
به جان من نهاد از غصه ها بار
چه غم من بار او بر خود بسنجم
وگر صد زین بتر بینم نرنجم
زیار اندوه و غم، کی در شمار است
که از اینها نرنجد هر که یار است
دگر سوگند بر سرو بلندش
به گیسوهای سر تا پا کمندش
بر آن ابرو، که هست از دلبری طاق
بدان زخمه، که روشن زوست آفاق
بدان دندان همچون رسته در
که از وی حلقه یاقوت شد پر
به سیب غبغبش کآبی ست الحق
که هست از چشمه مهرش معلق
بدان لبها که شد زو، لعل را آب
بدان عارض کزو شد آب مهتاب
بدان موی میان، کز عالم غیب
پدید آمد چنین باریک و بی عیب
بدان ساعد کزو برخاست دستان
بدان چشمان که شد بادام مستان
بدان سر دهن کالحق نه پیداست
بدین سوگندهای چون قدت راست
که تا نارم به دست آن سرو آزاد
نگردد خاطر غمگین من شاد
چو این درها سراسر باربد سفت
نکیسا از زبان شیرین این گفت
و زان مستی به یک ره رفته از دست
گدشتم بر سر کوی دلارام
به دستی شیشه و دستی دگر جام
که ناگه بر درش راهم ببستند
زدندم سنگی و جامم شکستند
شدم روزی به طوفی سوی باغی
که تا جویم دمی از غم فراغی
گلی خوش رنگ دیدم ناگه آنجا
هزاران بلبلش گردیده شیدا
شدم سویش به چیدن دست بردم
نچیدم آن گل و صد خار خوردم
دلم از جای خود بگرفت باری
به مهمانی شدم نزدیک یاری
نهاده یار، خوان وز تازه رویی
بدش در خوان ز نعمت هر چه گویی
فرا بردم چو سوی نعمتش دست
برونم کرد و در، بر روی من بست
اگر با من ستمها کرد آن یار
به جان من نهاد از غصه ها بار
چه غم من بار او بر خود بسنجم
وگر صد زین بتر بینم نرنجم
زیار اندوه و غم، کی در شمار است
که از اینها نرنجد هر که یار است
دگر سوگند بر سرو بلندش
به گیسوهای سر تا پا کمندش
بر آن ابرو، که هست از دلبری طاق
بدان زخمه، که روشن زوست آفاق
بدان دندان همچون رسته در
که از وی حلقه یاقوت شد پر
به سیب غبغبش کآبی ست الحق
که هست از چشمه مهرش معلق
بدان لبها که شد زو، لعل را آب
بدان عارض کزو شد آب مهتاب
بدان موی میان، کز عالم غیب
پدید آمد چنین باریک و بی عیب
بدان ساعد کزو برخاست دستان
بدان چشمان که شد بادام مستان
بدان سر دهن کالحق نه پیداست
بدین سوگندهای چون قدت راست
که تا نارم به دست آن سرو آزاد
نگردد خاطر غمگین من شاد
چو این درها سراسر باربد سفت
نکیسا از زبان شیرین این گفت