عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رضا از ثمرات محبت است
بدان که مرتبه رضا از ثمرات محبت و نتیجه آن صفت است، زیرا محبت با کسی، لازم دارد رضای به افعال محبوب را، و لذت یافتن از آن را و سرور و لذت از افعال محبوب به یکی از دو وجه می شود:
وجه اول آنکه محبت و دوستی او به مرتبه ای رسد که محب در دوستی مستغرق گردد و چنان مستغرق مشاهده جمال محبوب شود که اگر بلایی از او وارد شود مطلقا ألم آن را درک نکند و چنانچه زخمی به او رسد اصلا سوزش آن را نیابد و این چندان استبعادی ندارد، که مکرر مشاهده شده که آدمی در حال شدت غضب یا ترس، جراحتی به او می رسد و آن را احساس نمی کند و کسی که در میدان محاربه سرگرم جنگ شد بسا باشد زخمی خورد و ملتفت آن نگردد بلکه بسا باشد که از برای شغل مهمی می دود که خارها به پای او خلد و الم آن را نیابد.
پس عاشقی که جمیع هم او غرق مشاهده جمال معشوق، یا همه حواس او محو خیال محبت او باشد می شود که بر او اموری وارد شود که اگر مرتبه عشق نمی بود از آن متألم و متأثر می شد و لیکن به جهت استیلای محبت بر قلب او مطلقا ادراک الم و غم آن را نمی کند اگر چه آن امور از غیر دوست بر او وارد شود، چه جای آنکه از دوست به او رسد، که در این وقت از آن، سرور و لذت و عیش و بهجت یابد و چونکه شبهه ای نیست که محبت خداوند بالاترین محبتها، و مشغولی دل به آن اعظم مشغولی هاست، پس کسی که از آن بهره یافت بسا باشد که چنان از باده محبت بیهوش، و از یاد دوست واله و مدهوش گردد که از آنچه بر او وارد شود ألمی احسان نکند و گوید:
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
وجه دوم آنکه استغراق او در محبت به مرتبه ای برسد که احساس ألم نکند و اکثر بلاها را بفهمد و سوزش زخمها را ادراک کند و لیکن به آن راضی و راغب، و به دل و جان آن را شایق و طالب باشد مثل کسی که هر دو چشم او کور شده باشد و طبیب حاذق، در معالجه آن، امر به حجامت کند، زیرا در وقت حجامت، آن شخص ادراک ألم را می کند لیکن به آن مشتاق است.
پس دوست خد از جانب خدا چون بلایی به او رسد و بداند که آنچه در عوض آن از خدا به او خواهد رسید قیاس به آن ألم نمی توان کرد به آن خشنود و راضی گردد و بسا باشد که غلبه دوستی به حدی رسد که بها و عوض بلا در نظر آن محو شود و ابتهاج و سرور او به مراد و مطلوب محبوب باشد پس چون بلاها و مصیبت را کرده دوست خود، می داند و مطلب و مراد او را می شناسد به آنها شاد و خشنود و از آنها مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و همه این امور در محبت مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جای محبت خالق، و عشق جمال ازلی و حسن ابدی، که نهایتی از برای آن متصور نه و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال او بایستند از ملاحظه جلال او بی خود و حیران، و از مشاهده جمال او واله و سرگردان می گردند و حکایت دوستان و قصه های محبان بر این مطلب شاهدی است عدل، و گواهی است صدق و عالم محبت را عجایبی است که به وصف در نمی آید و شگفتیهای در شهرستان عشق است که عقل باور ندارد و تا کسی بر آن نرسد طعم آن را نمی یابد.
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و اگر کسی را عنایت ازلی شامل، و در شهرستان محبت داخل گردد، در آن عجایبی مشاهده نماید که خرد خرده بین، حیران، و عقل دوراندیش، سرگردان ماند.
آنچه ناگفتنی است آن شنوی
آنچه نادیدنی است آن بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لا مکان بینی
آنچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
و در روایات رسیده که «اهل مصر چهار ماه غذایی نداشتند بجز ملاحظه جمال یوسف صدیق، چون گرسنه شدندی بر روی او نگریستندی و اشتغال به جمال او ایشان را از احساس گرسنگی مشغول می کرد» بلکه در قرآن کریم از این بالاتر رسیده که «زنان مصر، محو جمال یوسف گشتند که دستهای خود را بریدند و الم آن را نیافتند».
وجه اول آنکه محبت و دوستی او به مرتبه ای رسد که محب در دوستی مستغرق گردد و چنان مستغرق مشاهده جمال محبوب شود که اگر بلایی از او وارد شود مطلقا ألم آن را درک نکند و چنانچه زخمی به او رسد اصلا سوزش آن را نیابد و این چندان استبعادی ندارد، که مکرر مشاهده شده که آدمی در حال شدت غضب یا ترس، جراحتی به او می رسد و آن را احساس نمی کند و کسی که در میدان محاربه سرگرم جنگ شد بسا باشد زخمی خورد و ملتفت آن نگردد بلکه بسا باشد که از برای شغل مهمی می دود که خارها به پای او خلد و الم آن را نیابد.
پس عاشقی که جمیع هم او غرق مشاهده جمال معشوق، یا همه حواس او محو خیال محبت او باشد می شود که بر او اموری وارد شود که اگر مرتبه عشق نمی بود از آن متألم و متأثر می شد و لیکن به جهت استیلای محبت بر قلب او مطلقا ادراک الم و غم آن را نمی کند اگر چه آن امور از غیر دوست بر او وارد شود، چه جای آنکه از دوست به او رسد، که در این وقت از آن، سرور و لذت و عیش و بهجت یابد و چونکه شبهه ای نیست که محبت خداوند بالاترین محبتها، و مشغولی دل به آن اعظم مشغولی هاست، پس کسی که از آن بهره یافت بسا باشد که چنان از باده محبت بیهوش، و از یاد دوست واله و مدهوش گردد که از آنچه بر او وارد شود ألمی احسان نکند و گوید:
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
وجه دوم آنکه استغراق او در محبت به مرتبه ای برسد که احساس ألم نکند و اکثر بلاها را بفهمد و سوزش زخمها را ادراک کند و لیکن به آن راضی و راغب، و به دل و جان آن را شایق و طالب باشد مثل کسی که هر دو چشم او کور شده باشد و طبیب حاذق، در معالجه آن، امر به حجامت کند، زیرا در وقت حجامت، آن شخص ادراک ألم را می کند لیکن به آن مشتاق است.
پس دوست خد از جانب خدا چون بلایی به او رسد و بداند که آنچه در عوض آن از خدا به او خواهد رسید قیاس به آن ألم نمی توان کرد به آن خشنود و راضی گردد و بسا باشد که غلبه دوستی به حدی رسد که بها و عوض بلا در نظر آن محو شود و ابتهاج و سرور او به مراد و مطلوب محبوب باشد پس چون بلاها و مصیبت را کرده دوست خود، می داند و مطلب و مراد او را می شناسد به آنها شاد و خشنود و از آنها مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و همه این امور در محبت مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جای محبت خالق، و عشق جمال ازلی و حسن ابدی، که نهایتی از برای آن متصور نه و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال او بایستند از ملاحظه جلال او بی خود و حیران، و از مشاهده جمال او واله و سرگردان می گردند و حکایت دوستان و قصه های محبان بر این مطلب شاهدی است عدل، و گواهی است صدق و عالم محبت را عجایبی است که به وصف در نمی آید و شگفتیهای در شهرستان عشق است که عقل باور ندارد و تا کسی بر آن نرسد طعم آن را نمی یابد.
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و اگر کسی را عنایت ازلی شامل، و در شهرستان محبت داخل گردد، در آن عجایبی مشاهده نماید که خرد خرده بین، حیران، و عقل دوراندیش، سرگردان ماند.
آنچه ناگفتنی است آن شنوی
آنچه نادیدنی است آن بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لا مکان بینی
آنچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
و در روایات رسیده که «اهل مصر چهار ماه غذایی نداشتند بجز ملاحظه جمال یوسف صدیق، چون گرسنه شدندی بر روی او نگریستندی و اشتغال به جمال او ایشان را از احساس گرسنگی مشغول می کرد» بلکه در قرآن کریم از این بالاتر رسیده که «زنان مصر، محو جمال یوسف گشتند که دستهای خود را بریدند و الم آن را نیافتند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - عدم منافات رضا با دعا
آنچه مذکور شد از شرف مرتبه رضا منافاتی به دعا ندارد، زیرا از جانب شریعت به دعا مأموریم و خداوند عالم از ما دعا خواسته است و آن را مفتاح سعادات و کلید حاجات ساخته و باران لطف و احسان از آن متواتر، و خیرات و برکات به واسطه آن متکاثر نفس انسانی از آن روشن و منور، و آئینه دل از زنگ کدورات، مطهر و گفتن اینکه دعا منافی رضاست، از جهل ربط مسببات به اسباب، و غفلت از تربیت بعضی موجودات نسبت به بعضی دیگر است و اگر آشامیدن آب به جهت رفع تشنگی، و خوردن غذا به جهت سد گرسنگی با مرتبه رضا مخالفت داشته باشد دعا هم با رضا مخالفت خواهد داشت و» همچنین امر به معروف و نهی از منکر، و کراهت معاصی و بغض اهل معصیت با مقام رضا منافات ندارد و به قدر مقدور بر طالب سعادت دوری از ارباب معصیت و فرار از شهری که در آن معصیت شایع است لازم زیرا آنچه در فضیلت رضا و شرف آن وارد شده دخل به امور تکلیفیه ندارد چنانچه سابق بر این مذکور شد حکیم علی الإطلاق به جهت مصالح خفیه که عقل ما از آن قاصر است در این امور ما را فی الجمله اختیاری داده و زمام آن را به وجهی در قبضه اختیار ما نهاده است و رضا در اموری است که از دیار الهی وارد، و به امر پادشاهی برابر بندگان نازل می گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریق تحصیل رضا
طریق تحصیل رضا آن است که سعی کند در تحصیل محبت الهی به دوام ذکر خدا در قلب، و فکر در عجایب صنع او و تدبر در حکم و مصالحی که در مخلوقات قرار داده و به مواظبت بر طاعات و عبادات و تضرع و زاری با کم نمودن علایق دنیویه و عوایق نفسانیه تا محبت او به مرتبه ای رسد که محو خیال دوست گردد و چنان مست باده محبت گردد که احساس ألم و مصائب و بلاها نکند همچنان که همچنان که عاشق شیدا که از همه حالات عشق لذت می یابد و بر آنچه در اقلیم عشق بر او دشوار شود مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
گر تیغ بارد از کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و می گوید:
برنمی دارم از این در، سر خود ای دربان
صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
و می گوید:
تو می باید که باشی ورنه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی
و نیز می گوید:
خوشا یاد عشق و خوشا نام عشق
خوشا صبح عشق و خوشا شام عشق
خوشا خواری و بی کسی های عشق
تهی دستی و نارسی های عشق
خوشا خارهای دل آزار عشق
خوشا ناله های گرفتار عشق
خوشا سوز عشق و خوشا درد عشق
خوشا سینه درد پرورد عشق
خوشا عاشقان و شب تارشان
خوشا ناله های دل آزارشان
و ملاحظه حکایات دوستان خدا و شنیدن مقالات ایشان از نظم و نثر، و تتبع احوال ایشان مدخلیتی تمام در تقویت محبت و تشیید مبانی رضا دارد، زیرا از هر حکایتی در دل تأثیری، و از هر کلامی از ایشان در نفس اثری ملاحظه می شود و نفس را به این مرتبه راغب می سازد بلکه بسا باشد که استماع حکایات و احوال سرباختگان راه محبت مجازی، و اطلاع بر کیفیت محبت ایشان نیز فی الجمله تأثیری در نفس نماید.
و از جمله طریق تحصیل مقام رضا آن است که تأمل کند در اینکه خود او از همه چیز غافل، و به عاقبت هر امری جاهل است و خداوند عالم که آفریدگار و خالق او است به خیر و صلاح هر امری دانا، و لطف و رأفت او نسبت به هر کسی از حد بیان متجاوز است پس آنچه در حق هر کسی مقدر نموده البته خیر و مصلحت او در آن است اگر چه خود، سر آن را نفهمد.
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که آنچه حاکم عادل کند همه داد است
علاوه بر اینکه تدبر نماید که از نارضایتی او چه می آید و سخط و کراهت او چه فایده می بخشد نه از برای خاطر او تغییر قضا و قدر داده می شود و نه به جهت تسلی قلب او تغییر اوضاع کارخانه هستی می شود.
در دایره فرمان، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
و بر حسرت گذشته و تشویش بر آینده و تدبیر کار، چیزی بجز تضییع روزگار و بردن برکات وقت، مترتب نمی گردد.
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشوده است
و باید طالب مرتبه رضا، آیات و اخباری که در رفعت مرتبه اهل بلا رسیده ملاحظه نماید و احادیثی که در اجر و ثواب مصیبت وارد شده مطالعه کند و بداند که هر رنجی را گنجی در عقب، و هر محنتی را راحتی در پیش است و هر بلایی را اجری، و هر مصیبتی را ثوابی است و از این سبب بود که مقربان و باریافتگان بارگاه به انواع مبتلا بودند و دوستی از دوستان درگاه نیست که سر او به خنجر تسلیم نبریده باشد و هیچ یک از مقربان بارگاه نیست که در بادیه محبت، خارهای مصیبت به پای او نخلیده باشد محرمی از محرمان قدس را نیافتم که چهره او از خوناب جگر سرخ نشده باشد و صدیقی از صدیقان را نشنیدم که به سیلی عناء رخسار او کبود نشده باشد پس آدمی باید به امید ثوابهای پروردگار، چون مردان مرد، بیابان بلا را به قدم صبر بپیماید و دشواریهای این راه را بر خود سهل و آسان نماید، چون مریضی که متحمل حجامت و فصد و خوردن دواهای گرم و سرد می گردد و مانند تاجری که بارگران سفرهای دور و دراز را به امید سودی می کشد.
گر تیغ بارد از کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
و می گوید:
برنمی دارم از این در، سر خود ای دربان
صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
و می گوید:
تو می باید که باشی ورنه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی
و نیز می گوید:
خوشا یاد عشق و خوشا نام عشق
خوشا صبح عشق و خوشا شام عشق
خوشا خواری و بی کسی های عشق
تهی دستی و نارسی های عشق
خوشا خارهای دل آزار عشق
خوشا ناله های گرفتار عشق
خوشا سوز عشق و خوشا درد عشق
خوشا سینه درد پرورد عشق
خوشا عاشقان و شب تارشان
خوشا ناله های دل آزارشان
و ملاحظه حکایات دوستان خدا و شنیدن مقالات ایشان از نظم و نثر، و تتبع احوال ایشان مدخلیتی تمام در تقویت محبت و تشیید مبانی رضا دارد، زیرا از هر حکایتی در دل تأثیری، و از هر کلامی از ایشان در نفس اثری ملاحظه می شود و نفس را به این مرتبه راغب می سازد بلکه بسا باشد که استماع حکایات و احوال سرباختگان راه محبت مجازی، و اطلاع بر کیفیت محبت ایشان نیز فی الجمله تأثیری در نفس نماید.
و از جمله طریق تحصیل مقام رضا آن است که تأمل کند در اینکه خود او از همه چیز غافل، و به عاقبت هر امری جاهل است و خداوند عالم که آفریدگار و خالق او است به خیر و صلاح هر امری دانا، و لطف و رأفت او نسبت به هر کسی از حد بیان متجاوز است پس آنچه در حق هر کسی مقدر نموده البته خیر و مصلحت او در آن است اگر چه خود، سر آن را نفهمد.
سر قبول بباید نهاد و گردن طوع
که آنچه حاکم عادل کند همه داد است
علاوه بر اینکه تدبر نماید که از نارضایتی او چه می آید و سخط و کراهت او چه فایده می بخشد نه از برای خاطر او تغییر قضا و قدر داده می شود و نه به جهت تسلی قلب او تغییر اوضاع کارخانه هستی می شود.
در دایره فرمان، ما نقطه تسلیمیم
رأی آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
و بر حسرت گذشته و تشویش بر آینده و تدبیر کار، چیزی بجز تضییع روزگار و بردن برکات وقت، مترتب نمی گردد.
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشوده است
و باید طالب مرتبه رضا، آیات و اخباری که در رفعت مرتبه اهل بلا رسیده ملاحظه نماید و احادیثی که در اجر و ثواب مصیبت وارد شده مطالعه کند و بداند که هر رنجی را گنجی در عقب، و هر محنتی را راحتی در پیش است و هر بلایی را اجری، و هر مصیبتی را ثوابی است و از این سبب بود که مقربان و باریافتگان بارگاه به انواع مبتلا بودند و دوستی از دوستان درگاه نیست که سر او به خنجر تسلیم نبریده باشد و هیچ یک از مقربان بارگاه نیست که در بادیه محبت، خارهای مصیبت به پای او نخلیده باشد محرمی از محرمان قدس را نیافتم که چهره او از خوناب جگر سرخ نشده باشد و صدیقی از صدیقان را نشنیدم که به سیلی عناء رخسار او کبود نشده باشد پس آدمی باید به امید ثوابهای پروردگار، چون مردان مرد، بیابان بلا را به قدم صبر بپیماید و دشواریهای این راه را بر خود سهل و آسان نماید، چون مریضی که متحمل حجامت و فصد و خوردن دواهای گرم و سرد می گردد و مانند تاجری که بارگران سفرهای دور و دراز را به امید سودی می کشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و نهم - حزن و اندوه بر امور دنیوی و علاج آن
و آن، عبارت است از حسرت بردن و متألم بودن به سبب از دست رفتن مطلوبی، یا فقدان محبوبی و اگر آن مطلوب و محبوب از امور اخروی باشد و فوت مرتبه ای از مراتب آخرت باشد، حزن و اندوه از صفات حسنه و موجب أجر و ثواب است و آنچه از صفات ذمیمه است آن است که به جهت فوت مطالب دنیویه باشد و آن نیز چون صفت اعتراض و انکار مترتب بر کراهت از مقدرات إلهیه است، و لیکن اعتراض و انکار، از مجرد حزن و ألم بدتر، و مفاسد آن بیشتر است و سبب حزن و اندوه از فوات مطالب و مقاصد دنیویه، شدت رغبت به مشتهیات طبع و خواهش های نفس است و توقع بقا در متعلقات عالم فنا و چشم داشت پایداری در أمور سرای ناپایدار است و این صفت، دل را می میراند و آدمی را از طاعت و عبادت باز می دارد.
و علاج آن این است که متذکر شود که هر که چه در عالم کون و فساد است، از حیوانات و نباتات و جمادات و أمتعه و اموال و اهل و عیال و ملک و منال، همه در معرض فنا و زوال اند و هیچ چیز در این سراچه بی اعتبار نیست که قابل دوام باشد مگر کمالات نفسانیه و أموری که از حیطه زمان برتر، و از حوزه مکان بالاتر و از دست تصرف حوادث روزگار برکنار، و از عالم تضاد و ترکیب بیرون هستند کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید؟ و کدام سرو در جویبار این عالم سر بر کشید که أره آفات، آن را از پا درنیاورد؟ هر شام، پسری در مرگ پدری جامه چاک، و هر صبح، پدری به فوت پسر غمناک بلی:
خیاط روزگار بر أندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
و چون آدمی این مرحله را به دیده بصیرت و تدبر نگرد و بر آن یقین کند دلبستگی او از اسباب دنیویه کم می شود و حسرت او بر گذشته زایل می گردد و تمام روزگار خود را مصروف می نماید به تحصیل کمالات عقلیه و سعادات حقیقیه، که به واسطه آنها مجاور أنوار قدسیه ثابته و متصل به جواهر نوریه باقیه گشته و از غم و اندوه عالم بلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود «الا ان اولیا الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون».
در أخبار داود علیه السلام وارد است که «ای داود چکار است دوستان مرا به مشغولی دل به دنیا به درستی که آن لذت مناجات را سلب می کند» خلاصه کلام اینکه دل بستگی و محبت به چیزی که آخر آن فنا و در معرض زوال است، خلاف مقتضای عقل و دانش، و مخالف طریقه آگاهی و بینش است.
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
و بر عاقل لازم است که بر وجود چیزی که از شأن آن فناست شاد نشود و از زوال آن اندوهناک نگردد.
سید أوصیاء علیه السلام می فرماید که «علی را با زینت دنیا چکار، و چگونه شاد می شوم به لذاتی که فانی می شود؟ و به نعیمی که باقی نمی ماند؟».
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
بلکه سزاوار عاقل آن است که به آنچه هست خود را راضی کند و غم گذشته را نخورد و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد می شود از نعمت و رفاه، یا محنت و بلا خشنود باشد و هر که به این مرتبه رسید فایز گردد به ایمنی ای که هیچ تشویشی در آن نیست و شادی ای که هیچ غمی با آن نه و سروری خالی از همه حسرتها و یقینی دور از همه حیرتها و کسی که طالب سعادت شد چگونه خود را راضی می کند به اینکه از سایر طبقات عوام الناس پست تر باشد؟ زیرا هر طایفه به آنچه دارد شاد است: «کل حزب بما لدیهم فرحون» تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعت خود راضی، بلکه قواد به شغل خود، که قیادت باشد مبتهج و مسرور، و هیچ یک از فقد مرتبه دیگری متحسر و متألم نیستند.
پس اهل سعادت چرا باید به کمال خود خرسند و خرم نباشند و بر فوت امور دنیویه حسرت و تأسف خورند؟ و حال اینکه آنچه فی الحقیقه باعث فرح و سرور می شود، نیست مگر آنچه را که اهل سعادت و کمال دارند و آنچه دیگران از آن لذت می یابند محض توهم، و مجرد خیال است.
پس طالب سعادت باید شادی و سرور از منحصر باشد به آنچه خود دارد از کمالات حقیقیه و سعادات أبدیه و به زوال زخارف دنیویه و متعلقات جسمانیه غمناک نگردد و متذکر خطاب پروردگار با برگزیده خود شود که «و لا تمدن عینیک إلی ما متعنا به أزواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه» خلاصه مضمون آن که «دیده های خود را مینداز به آنچه به جماعتی از اهل دنیا داده ایم از زنان و زینت و زندگانی دنیا، تا اینکه ایشان را امتحان نماییم».
و هر که تتبع در احوال مردم نماید می بیند که شادی و فرح هر گروهی به یک چیزی است از چیزها، که به آن نشاط دل او و نظام أمر او است چنان که اطفال را فرح و سرور به بازی و تهیه أسباب آن است و شادی به آن در نزد کسی که از مرتبه طفولیت گذشت در نهایت قباحت و غایت رکاکت است و کسانی که از این مرتبه تجاوز کرده اند بعضی نشاطشان به درهم و دینار، و گروهی به حجره و بازار، و طایفه ای به املاک و عقار، و جمعی به أتباع و أنصار، و فرقه ای دل ایشان بسته زنان و أولاد، و قومی خاطرشان به کسب و صنعت خود خرم و شاد، و جماعتی دل به جاه و منصب خویش خوش کرده و طایفه ای به شادی حسب و نسب خود قانع شده بعضی به جمال خود می نازند و گروهی به قوت خود رخش طرب می تازند قومی کمالات دنیویه را مایه نشاط خود کرده اند، چون شعر خوب و خط نیک و صوت حسن یا طبابت یا نجوم و امثال اینها.
کسانی هستند که پا از این مراتب فراتر نهاده و دانسته اند که دلبستگی و شادی به جمیع آنها نیست مگر از جهل و غفلت و نادانی و کوری دیده بصیرت و شادی ایشان منحصر است به کمالات نفسانیه و ریاسات معنویه و ایشان نیز مختلف اند:
جمعی غایت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طایفه ای به علم حقایق موجودات، تا می رسد به کسی که هیچ ابتهاج و شادی ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراق در لجه انوار جمال جمیل مطلق، و سایر مراتب در نظر او باطل و زایل است و شکی نیست که عاقل می داند که آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت و ندامت است این مرتبه است و سایر مراتب مانند سرابی است که تشنه آن را آب پندارد پس عاقل نباید به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناک گردد.
زین خزان، تا چند باشی نعل دزد
گر همی دزدی، بیا و لعل دزد
و هان، هان چنان گمان نکنی که حزن و الم، امری است که به اختیار خود نیست و بی اختیار روی می دهد نه چنین است، بلکه آن امری است اختیاری، که هر کسی آن را به اختیار فاسد خود راه می دهد زیرا که می بینیم که هر چه از شخصی برطرف می شود و به جهت آن متألم و محزون می گردد و جمعی کثیر از مردمان آن را ندارند بلکه گاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشته اند و با وجود این اصلا و مطلقا حزنی و اندوهی ندارند بلکه خوشحال و خرم هستند.
و همچنین مشاهده می کنیم که هر حزن و ألمی که به جهت مصیبتی روی می دهد بعد از مدتی تمام می شود و آن مصیبت از یاد می رود و به فرح و سرور مبدل می گردد.
و اگر حزن از فقد هر چیز لازم آن چیز بودی به اختلاف مردم مختلف نشدی و به مرور زمان تمام نگشتی پس نیست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چیز و دل خود را مشغول ساختن به آن و عجب از عاقل، که الفت و عادت به چیزی بگیرد که در معرض فنا و زوال است و محزون شود به چیزی از امور دنیویه که از دست او رفته باشد، با وجود اینکه می داند دنیا خانه فانی، و زینت و اموال آن در میان مردم در گردش است و دوام آن از برای احدی ممکن نه.
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
چه بندی دل خود برین ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی ملال
که داند که این دخمه دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساخته است
چه گردن کشان را سر انداخته است
و جمیع اسباب دنیوی امانت پروردگار است در نزد بندگان، که باید هر یک به نوبت از آن منتفع گردند، مانند عطر، دانی که در مجلسی دور گردانند که هر لحظه یکی از اهل آن مجلس از آن تمتع یابد و شکی نیست که هر امانتی را روزی باید رد کرد و عاقل چگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناک می گردد پس عاقل باید که دل به امور فانیه دنیویه نبندد تا به جهت آن محزون و متألم شود.
سقراط حکیم گفته است که «من هرگز محزون نگشته ام، زیرا که دل به هیچ چیز نبسته ام که از فوت آن محزون شوم».
و من سره ان لا یری ما یسوئه
فلا یتخذ شیئا یخاف له فقدا
یعنی: هر که خواهد هرگز چیزی نبیند که او را ناخوش آید، به چیزی دل نبندد که تشویش فنا از برای آن هست.
چو هست این دیر خالی سست بنیاد
به بادش داد باید زود بر باد
جهان از نام آن کس ننگ دارد
که از بهر جهان دل تنگ دارد
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
مسیحاوار از آنجا دست بردار
و علاج آن این است که متذکر شود که هر که چه در عالم کون و فساد است، از حیوانات و نباتات و جمادات و أمتعه و اموال و اهل و عیال و ملک و منال، همه در معرض فنا و زوال اند و هیچ چیز در این سراچه بی اعتبار نیست که قابل دوام باشد مگر کمالات نفسانیه و أموری که از حیطه زمان برتر، و از حوزه مکان بالاتر و از دست تصرف حوادث روزگار برکنار، و از عالم تضاد و ترکیب بیرون هستند کدام گل در چمن روزگار شکفته که دست باغبان حوادث آن را نچید؟ و کدام سرو در جویبار این عالم سر بر کشید که أره آفات، آن را از پا درنیاورد؟ هر شام، پسری در مرگ پدری جامه چاک، و هر صبح، پدری به فوت پسر غمناک بلی:
خیاط روزگار بر أندام هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
و چون آدمی این مرحله را به دیده بصیرت و تدبر نگرد و بر آن یقین کند دلبستگی او از اسباب دنیویه کم می شود و حسرت او بر گذشته زایل می گردد و تمام روزگار خود را مصروف می نماید به تحصیل کمالات عقلیه و سعادات حقیقیه، که به واسطه آنها مجاور أنوار قدسیه ثابته و متصل به جواهر نوریه باقیه گشته و از غم و اندوه عالم بلا و محنت فارغ، و به مقام بهجت و سرور داخل شود «الا ان اولیا الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون».
در أخبار داود علیه السلام وارد است که «ای داود چکار است دوستان مرا به مشغولی دل به دنیا به درستی که آن لذت مناجات را سلب می کند» خلاصه کلام اینکه دل بستگی و محبت به چیزی که آخر آن فنا و در معرض زوال است، خلاف مقتضای عقل و دانش، و مخالف طریقه آگاهی و بینش است.
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
و بر عاقل لازم است که بر وجود چیزی که از شأن آن فناست شاد نشود و از زوال آن اندوهناک نگردد.
سید أوصیاء علیه السلام می فرماید که «علی را با زینت دنیا چکار، و چگونه شاد می شوم به لذاتی که فانی می شود؟ و به نعیمی که باقی نمی ماند؟».
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
بلکه سزاوار عاقل آن است که به آنچه هست خود را راضی کند و غم گذشته را نخورد و به آنچه از جانب پروردگار به او وارد می شود از نعمت و رفاه، یا محنت و بلا خشنود باشد و هر که به این مرتبه رسید فایز گردد به ایمنی ای که هیچ تشویشی در آن نیست و شادی ای که هیچ غمی با آن نه و سروری خالی از همه حسرتها و یقینی دور از همه حیرتها و کسی که طالب سعادت شد چگونه خود را راضی می کند به اینکه از سایر طبقات عوام الناس پست تر باشد؟ زیرا هر طایفه به آنچه دارد شاد است: «کل حزب بما لدیهم فرحون» تاجر دل او به تجارت خود خشنود، و زارع از زراعت خود راضی، بلکه قواد به شغل خود، که قیادت باشد مبتهج و مسرور، و هیچ یک از فقد مرتبه دیگری متحسر و متألم نیستند.
پس اهل سعادت چرا باید به کمال خود خرسند و خرم نباشند و بر فوت امور دنیویه حسرت و تأسف خورند؟ و حال اینکه آنچه فی الحقیقه باعث فرح و سرور می شود، نیست مگر آنچه را که اهل سعادت و کمال دارند و آنچه دیگران از آن لذت می یابند محض توهم، و مجرد خیال است.
پس طالب سعادت باید شادی و سرور از منحصر باشد به آنچه خود دارد از کمالات حقیقیه و سعادات أبدیه و به زوال زخارف دنیویه و متعلقات جسمانیه غمناک نگردد و متذکر خطاب پروردگار با برگزیده خود شود که «و لا تمدن عینیک إلی ما متعنا به أزواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه» خلاصه مضمون آن که «دیده های خود را مینداز به آنچه به جماعتی از اهل دنیا داده ایم از زنان و زینت و زندگانی دنیا، تا اینکه ایشان را امتحان نماییم».
و هر که تتبع در احوال مردم نماید می بیند که شادی و فرح هر گروهی به یک چیزی است از چیزها، که به آن نشاط دل او و نظام أمر او است چنان که اطفال را فرح و سرور به بازی و تهیه أسباب آن است و شادی به آن در نزد کسی که از مرتبه طفولیت گذشت در نهایت قباحت و غایت رکاکت است و کسانی که از این مرتبه تجاوز کرده اند بعضی نشاطشان به درهم و دینار، و گروهی به حجره و بازار، و طایفه ای به املاک و عقار، و جمعی به أتباع و أنصار، و فرقه ای دل ایشان بسته زنان و أولاد، و قومی خاطرشان به کسب و صنعت خود خرم و شاد، و جماعتی دل به جاه و منصب خویش خوش کرده و طایفه ای به شادی حسب و نسب خود قانع شده بعضی به جمال خود می نازند و گروهی به قوت خود رخش طرب می تازند قومی کمالات دنیویه را مایه نشاط خود کرده اند، چون شعر خوب و خط نیک و صوت حسن یا طبابت یا نجوم و امثال اینها.
کسانی هستند که پا از این مراتب فراتر نهاده و دانسته اند که دلبستگی و شادی به جمیع آنها نیست مگر از جهل و غفلت و نادانی و کوری دیده بصیرت و شادی ایشان منحصر است به کمالات نفسانیه و ریاسات معنویه و ایشان نیز مختلف اند:
جمعی غایت نشاطشان به عبادت و مناجات، و طایفه ای به علم حقایق موجودات، تا می رسد به کسی که هیچ ابتهاج و شادی ندارد مگر به انس با حضرت حق، و استغراق در لجه انوار جمال جمیل مطلق، و سایر مراتب در نظر او باطل و زایل است و شکی نیست که عاقل می داند که آنچه قابل فرح و سرور، و زوال آن موجب حسرت و ندامت است این مرتبه است و سایر مراتب مانند سرابی است که تشنه آن را آب پندارد پس عاقل نباید به وجود آنها شاد و از زوال آن اندوهناک گردد.
زین خزان، تا چند باشی نعل دزد
گر همی دزدی، بیا و لعل دزد
و هان، هان چنان گمان نکنی که حزن و الم، امری است که به اختیار خود نیست و بی اختیار روی می دهد نه چنین است، بلکه آن امری است اختیاری، که هر کسی آن را به اختیار فاسد خود راه می دهد زیرا که می بینیم که هر چه از شخصی برطرف می شود و به جهت آن متألم و محزون می گردد و جمعی کثیر از مردمان آن را ندارند بلکه گاه است، هرگز در مدت عمر خود نداشته اند و با وجود این اصلا و مطلقا حزنی و اندوهی ندارند بلکه خوشحال و خرم هستند.
و همچنین مشاهده می کنیم که هر حزن و ألمی که به جهت مصیبتی روی می دهد بعد از مدتی تمام می شود و آن مصیبت از یاد می رود و به فرح و سرور مبدل می گردد.
و اگر حزن از فقد هر چیز لازم آن چیز بودی به اختلاف مردم مختلف نشدی و به مرور زمان تمام نگشتی پس نیست آن مگر به واسطه الفت و عادت به آن چیز و دل خود را مشغول ساختن به آن و عجب از عاقل، که الفت و عادت به چیزی بگیرد که در معرض فنا و زوال است و محزون شود به چیزی از امور دنیویه که از دست او رفته باشد، با وجود اینکه می داند دنیا خانه فانی، و زینت و اموال آن در میان مردم در گردش است و دوام آن از برای احدی ممکن نه.
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
چه بندی دل خود برین ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی ملال
که داند که این دخمه دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساخته است
چه گردن کشان را سر انداخته است
و جمیع اسباب دنیوی امانت پروردگار است در نزد بندگان، که باید هر یک به نوبت از آن منتفع گردند، مانند عطر، دانی که در مجلسی دور گردانند که هر لحظه یکی از اهل آن مجلس از آن تمتع یابد و شکی نیست که هر امانتی را روزی باید رد کرد و عاقل چگونه به سبب رد امانت، محزون و غمناک می گردد پس عاقل باید که دل به امور فانیه دنیویه نبندد تا به جهت آن محزون و متألم شود.
سقراط حکیم گفته است که «من هرگز محزون نگشته ام، زیرا که دل به هیچ چیز نبسته ام که از فوت آن محزون شوم».
و من سره ان لا یری ما یسوئه
فلا یتخذ شیئا یخاف له فقدا
یعنی: هر که خواهد هرگز چیزی نبیند که او را ناخوش آید، به چیزی دل نبندد که تشویش فنا از برای آن هست.
چو هست این دیر خالی سست بنیاد
به بادش داد باید زود بر باد
جهان از نام آن کس ننگ دارد
که از بهر جهان دل تنگ دارد
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
مسیحاوار از آنجا دست بردار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - توکل بر خدا و فضیلت آن
ضد بی اعتمادی به خدا، توکل بر او است و آن عبارت است از اعتماد کردن و مطمئن بودن دل بنده در جمیع امور خود به خدا و حواله کردن همه کارهای خود را به پروردگار و بیزار شدن از هر حول و قوه و تکیه بر حول و قوه الهی نمودن.
و حصول این صفت شریفه موقوف است بر اعتماد جازم به اینکه هر کاری که در کارخانه هستی رو می دهد همه از جانب پروردگار است و هیچ کس را جز او قدرت بر هیچ امری نیست و حول و قوه ای نیست مگر به واسطه او و تمام علم و قدرت بر کفایت امور بندگان از برای اوست و غایت رحمت و عطوفت و مهربانی به هر فرد از افراد بندگان خود دارد و اعتقاد به اینکه بالاتر از قدرت او قدرتی نیست و فوق علم او علمی نه و عنایت و مهربانی از عنایت و مهربانی او افزون تر نیست پس کسی که این اعتقاد را داشته باشد البته دل او اعتماد به خدا می دارد و بس و التفات به غیری نمی کند، بلکه در امور خود ملتفت به خود نیز نیست و کسی که این حالت را درخود نیابد یا یقین او سست است یا دل او ضعیف، و مرض جبن بر او مستولی است، و به سبب غلبه اوهام، مضطرب و لرزان است، زیرا نفس ضعیف به متابعت وهم، مضطرب می شود اگر چه در یقین او قصوری نباشد مثل اضطراب و تشویش او از خوابیدن با میت در قبر، یا در خانه تنها یا در یک فراش با وجود اینکه یقین دارد که بدن او حال جمادی است که هیچ ضرری از آن متمشی نمی شود و نباید از او ترسید و بسا باشد که عسلی در نهایت صفا در نزد کسی مهیا و آماده باشد دیگری گوید: این عسل به فضله فلان شخص شباهت دارد، یا به قی کرده فلان کس، پس کسی که ضعیف النفس باشد طبع او از آن عسل نفرت می کند، با وجود اینکه یقین دارد این عسل است و مدخلیتی به فضله یا قی ندارد.
پس گاه است کسی اعتقاد او صحیح و کامل باشد و لیکن به جهت ضعف نفسی که دارد توکل او ناقص و ر امور مضطرب می گردد.
پس توکل تمام نمی شود مگر به قوت یقین و قوت نفس هر دو و به این دو، سکون و اطمینان دل حاصل می گردد.
و چون این را دانستی بدان که توکل یکی از منازل راهروان راه سعادت و یکی از مقامات اهل توحید حضرت رب العزه است و افضل درجات اهل ایمان بلکه به مقتضای آیات قرآنیه از جمله واجبات بر مومنین و مومنات است چنان که خدای تعالی می فرماید: «و علی الله فتوکلوا ان کنتم مومنین» یعنی «بر خدا توکل نمایید اگر ایمان دارید» و می فرماید: «و علی الله فلیتو کل المتوکلون» یعنی «و باید بر خدا توکل کنند توکل کنندگان» و نیز می فرماید: «ان الله یحب المتوکلین» یعنی «خدا دوست دارد صاحبان توکل را» و ایضا فرموده: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که توکل بر خدا کند خدا کفایت می کند او را».
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که به خدا منقطع شود و امور خود را به او واگذارد خدا او را از هر امری کفایت می کند و روزی او را از جایی برساند که به گمان او نرسد و هر که به دنیا منقطع شود، خدا او را به دنیا وا می گذارد» و فرمود: «هر که خواهد غنی ترین مردمان شود باید اعتماد او به آنچه نزد خداست بیشتر باشد از اعتماد او به آنچه در دست خود اوست» و فرمود: «اگر شما توکل کنید بر خدا به نحوی که حق توکل او است هر آینه روزی شما خواهد رسید، چنان که روزی مرغان می رسد، که صبح از آشیان های خود برمی آیند با شکمهای خالی و گرسنه و شام می کنند و حال آنکه شکمهای ایشان سیر و مملو است» از حضرت سید الساجدین علیه السلام منقول است که «روزی از خانه برآمدم و رفتم تا به فلان دیوار رسیدم، بر آن تکیه کردم، ناگاه مردی را در برابر خود دیدم دو جامه سفید پوشیده و در مقابل روی من به من نگاه می کند، پس گفت: یا علی بن الحسین علیه السلام چرا تو را غمناک و محزون می بینم؟ اگر از برای دنیاست از برای نیک و بد، روزی خدا آماده است گفتم: بلی چنین است که می گویی و حزن من نه از برای این است گفت: پس اگر از برای آخرت است؟ آن وعده ای است راست که پادشاه قاهر و قادر در آن حکم خواهد فرمود گفتم: آن نیز چنین است و حزن من از برای آن هم نیست گفت: پس حزن تو از چیست؟ گفتم: بر مردم از فتنه «عبدالله بن زبیر» می ترسم پس آن شخص خندید و گفت: یا علی بن الحسین: آیا احدی را دیده ای که خدا را بخواند و او را اجابت نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که بر خدا توکل کند و خدا کفایت او را نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که از خدا سوال کند و خدا به او عطا نفرماید؟ گفتم: نه پس آن شخص از نظر من غائب شد و گویا که او خضر علیه السلام بوده است».
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «پروردگار عالم به داود پیغمبر وحی فرستاد که هیچ بنده ای از بندگان من دست به دامن من نزد و دست از مخلوقات برنداشت که بشناسم که نیت آن بر این است که همه آسمان ها و زمین و هر که در آنهاست به او مکر و کید کنند مگر اینکه از میان آنها او را به سلامت بیرون می برم و راه بیرون شدن به او می نمایم» و نیز از آن حضرت مروی است که «هر که را سه چیز عطا کردند سه چیز از او باز نگرفتند: کسی را که دعا عطا کردند، اجابت هم دادند، و کسی را که شکر عطا نمودند، او را زیادتی دادند، و کسی را که توکل عطا فرمودند، امر او را کفایت کردند خدای تعالی فرموده است: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که بر خدا توکل کند خدا او را کافی است» و فرموده است: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و فرموده است «ادعونی أستجب لکم» یعنی «مرا بخوانید تا من شما را اجابت کنم» و نیز از آن حضرت منقول است که «هر بنده ای که رو آورد به آنچه خدا دوست دارد، خدا رو به او آورد و هر که طلب نگاهداری از خدا کند خدا او را نگاهدارد و کسی که خدا رو به او آورد و او را نگاه دارد باکی از برای او نیست اگر آسمان بر زمین افتد یا بلایی نازل شود که همه اهل زمین را فرو گیرد» و نیز از آن جناب مروی است که «خدای تعالی فرمود: قسم به عزت و جلال و مجد و ارتفاع مکان خودم که قطع می کنم امید هر امیدوار به غیر خودم را و او را در نزد مردم جامه خواری و ذلت می پوشانم و از درگاه خود او را دور می کنم آیا در رفع شداید، چشم به غیر من دارد و حال آنکه همه شدتها در دست من است؟ و امید به غیر من دارد و در خانه غیر مرا می کوبد و حال آنکه کلید همه درها در کف من است؟ همه درها بسته است بجز در من، که گشوده است از برای هر که مرا بخواند پس کیست که در بلاها امید به من داشته باشد و من او را به بلا واگذارم آرزوهای بندگان خود را در نزد خود محافظت می کنم پس راضی به محافظت من نیستند آسمانهای خود را مملو گردانیده ام از کسانی که از تسبیح و تقدیس من باز نمی ایستند و به ایشان فرموده ام که درها را میان من و بندگان من نبندند پس بندگان به قول من اعتماد نکردند آیا کسی که بلایی از بلاهای من به او وارد شود نمی داند که جز من کسی رفع آن را نمی تواند کرد؟ آیا نمی بیند که من پیش از سوال کردن عطا می کنم؟ پس کسی که از من سوال کرد او را اجابت نمی کنم، آیا من بخلیم؟ و بنده مرا بخیل می داند؟ یا وجود و کرم از برای من نیست؟ یا عفو و رحمت در دست من نیست؟ یا من محل امیدها نیستم؟ آیا امیدواران، نمی ترسند که امید به غیر من دارند؟ پس اگر اهل همه آسمان های من و اهل زمین من امیدوار به من باشند و هر یک از آنها را آن قدر که همه آنها امیدوارند بدهم به قدر ذره ای از مملکت من کم نمی شود چگونه کم می شود مملکتی که من قیم و صاحب اختیار آن هستم».
و حصول این صفت شریفه موقوف است بر اعتماد جازم به اینکه هر کاری که در کارخانه هستی رو می دهد همه از جانب پروردگار است و هیچ کس را جز او قدرت بر هیچ امری نیست و حول و قوه ای نیست مگر به واسطه او و تمام علم و قدرت بر کفایت امور بندگان از برای اوست و غایت رحمت و عطوفت و مهربانی به هر فرد از افراد بندگان خود دارد و اعتقاد به اینکه بالاتر از قدرت او قدرتی نیست و فوق علم او علمی نه و عنایت و مهربانی از عنایت و مهربانی او افزون تر نیست پس کسی که این اعتقاد را داشته باشد البته دل او اعتماد به خدا می دارد و بس و التفات به غیری نمی کند، بلکه در امور خود ملتفت به خود نیز نیست و کسی که این حالت را درخود نیابد یا یقین او سست است یا دل او ضعیف، و مرض جبن بر او مستولی است، و به سبب غلبه اوهام، مضطرب و لرزان است، زیرا نفس ضعیف به متابعت وهم، مضطرب می شود اگر چه در یقین او قصوری نباشد مثل اضطراب و تشویش او از خوابیدن با میت در قبر، یا در خانه تنها یا در یک فراش با وجود اینکه یقین دارد که بدن او حال جمادی است که هیچ ضرری از آن متمشی نمی شود و نباید از او ترسید و بسا باشد که عسلی در نهایت صفا در نزد کسی مهیا و آماده باشد دیگری گوید: این عسل به فضله فلان شخص شباهت دارد، یا به قی کرده فلان کس، پس کسی که ضعیف النفس باشد طبع او از آن عسل نفرت می کند، با وجود اینکه یقین دارد این عسل است و مدخلیتی به فضله یا قی ندارد.
پس گاه است کسی اعتقاد او صحیح و کامل باشد و لیکن به جهت ضعف نفسی که دارد توکل او ناقص و ر امور مضطرب می گردد.
پس توکل تمام نمی شود مگر به قوت یقین و قوت نفس هر دو و به این دو، سکون و اطمینان دل حاصل می گردد.
و چون این را دانستی بدان که توکل یکی از منازل راهروان راه سعادت و یکی از مقامات اهل توحید حضرت رب العزه است و افضل درجات اهل ایمان بلکه به مقتضای آیات قرآنیه از جمله واجبات بر مومنین و مومنات است چنان که خدای تعالی می فرماید: «و علی الله فتوکلوا ان کنتم مومنین» یعنی «بر خدا توکل نمایید اگر ایمان دارید» و می فرماید: «و علی الله فلیتو کل المتوکلون» یعنی «و باید بر خدا توکل کنند توکل کنندگان» و نیز می فرماید: «ان الله یحب المتوکلین» یعنی «خدا دوست دارد صاحبان توکل را» و ایضا فرموده: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که توکل بر خدا کند خدا کفایت می کند او را».
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که به خدا منقطع شود و امور خود را به او واگذارد خدا او را از هر امری کفایت می کند و روزی او را از جایی برساند که به گمان او نرسد و هر که به دنیا منقطع شود، خدا او را به دنیا وا می گذارد» و فرمود: «هر که خواهد غنی ترین مردمان شود باید اعتماد او به آنچه نزد خداست بیشتر باشد از اعتماد او به آنچه در دست خود اوست» و فرمود: «اگر شما توکل کنید بر خدا به نحوی که حق توکل او است هر آینه روزی شما خواهد رسید، چنان که روزی مرغان می رسد، که صبح از آشیان های خود برمی آیند با شکمهای خالی و گرسنه و شام می کنند و حال آنکه شکمهای ایشان سیر و مملو است» از حضرت سید الساجدین علیه السلام منقول است که «روزی از خانه برآمدم و رفتم تا به فلان دیوار رسیدم، بر آن تکیه کردم، ناگاه مردی را در برابر خود دیدم دو جامه سفید پوشیده و در مقابل روی من به من نگاه می کند، پس گفت: یا علی بن الحسین علیه السلام چرا تو را غمناک و محزون می بینم؟ اگر از برای دنیاست از برای نیک و بد، روزی خدا آماده است گفتم: بلی چنین است که می گویی و حزن من نه از برای این است گفت: پس اگر از برای آخرت است؟ آن وعده ای است راست که پادشاه قاهر و قادر در آن حکم خواهد فرمود گفتم: آن نیز چنین است و حزن من از برای آن هم نیست گفت: پس حزن تو از چیست؟ گفتم: بر مردم از فتنه «عبدالله بن زبیر» می ترسم پس آن شخص خندید و گفت: یا علی بن الحسین: آیا احدی را دیده ای که خدا را بخواند و او را اجابت نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که بر خدا توکل کند و خدا کفایت او را نکند؟ گفتم: نه گفت: آیا احدی را دیده ای که از خدا سوال کند و خدا به او عطا نفرماید؟ گفتم: نه پس آن شخص از نظر من غائب شد و گویا که او خضر علیه السلام بوده است».
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «پروردگار عالم به داود پیغمبر وحی فرستاد که هیچ بنده ای از بندگان من دست به دامن من نزد و دست از مخلوقات برنداشت که بشناسم که نیت آن بر این است که همه آسمان ها و زمین و هر که در آنهاست به او مکر و کید کنند مگر اینکه از میان آنها او را به سلامت بیرون می برم و راه بیرون شدن به او می نمایم» و نیز از آن حضرت مروی است که «هر که را سه چیز عطا کردند سه چیز از او باز نگرفتند: کسی را که دعا عطا کردند، اجابت هم دادند، و کسی را که شکر عطا نمودند، او را زیادتی دادند، و کسی را که توکل عطا فرمودند، امر او را کفایت کردند خدای تعالی فرموده است: «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» یعنی «هر که بر خدا توکل کند خدا او را کافی است» و فرموده است: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و فرموده است «ادعونی أستجب لکم» یعنی «مرا بخوانید تا من شما را اجابت کنم» و نیز از آن حضرت منقول است که «هر بنده ای که رو آورد به آنچه خدا دوست دارد، خدا رو به او آورد و هر که طلب نگاهداری از خدا کند خدا او را نگاهدارد و کسی که خدا رو به او آورد و او را نگاه دارد باکی از برای او نیست اگر آسمان بر زمین افتد یا بلایی نازل شود که همه اهل زمین را فرو گیرد» و نیز از آن جناب مروی است که «خدای تعالی فرمود: قسم به عزت و جلال و مجد و ارتفاع مکان خودم که قطع می کنم امید هر امیدوار به غیر خودم را و او را در نزد مردم جامه خواری و ذلت می پوشانم و از درگاه خود او را دور می کنم آیا در رفع شداید، چشم به غیر من دارد و حال آنکه همه شدتها در دست من است؟ و امید به غیر من دارد و در خانه غیر مرا می کوبد و حال آنکه کلید همه درها در کف من است؟ همه درها بسته است بجز در من، که گشوده است از برای هر که مرا بخواند پس کیست که در بلاها امید به من داشته باشد و من او را به بلا واگذارم آرزوهای بندگان خود را در نزد خود محافظت می کنم پس راضی به محافظت من نیستند آسمانهای خود را مملو گردانیده ام از کسانی که از تسبیح و تقدیس من باز نمی ایستند و به ایشان فرموده ام که درها را میان من و بندگان من نبندند پس بندگان به قول من اعتماد نکردند آیا کسی که بلایی از بلاهای من به او وارد شود نمی داند که جز من کسی رفع آن را نمی تواند کرد؟ آیا نمی بیند که من پیش از سوال کردن عطا می کنم؟ پس کسی که از من سوال کرد او را اجابت نمی کنم، آیا من بخلیم؟ و بنده مرا بخیل می داند؟ یا وجود و کرم از برای من نیست؟ یا عفو و رحمت در دست من نیست؟ یا من محل امیدها نیستم؟ آیا امیدواران، نمی ترسند که امید به غیر من دارند؟ پس اگر اهل همه آسمان های من و اهل زمین من امیدوار به من باشند و هر یک از آنها را آن قدر که همه آنها امیدوارند بدهم به قدر ذره ای از مملکت من کم نمی شود چگونه کم می شود مملکتی که من قیم و صاحب اختیار آن هستم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - تقسیم امور بندگان
بدان که کارهای بندگان و اموری که بر ایشان وارد می گردد بر دو قسم است:
اول آنکه امری که از قدرت و وسع ایشان بیرون است.
دوم آنکه بیرون از قدرت ایشان نیست به این معنی که برای آن امر، اسبابی چند هست که بنده متمکن از تحصیل آن اسباب و وصول به آن امر یا دفع آن امر هست.
پس آنچه از قسم اول باشد مقتضای توکل، آن است که آن را حواله به رب الأرباب نمایی و فکرهای دقیقه و تدبیرات خفیه و سعی بی جا در خصوص آن نکنی.
و اما آنچه از قسم دوم باشد پس سعی در خصوص آن با توکل منافات ندارد، به شرط آنکه اعتماد او به سعی خود و اسباب و وسایط نباشد بلکه اطمینان و وثوق او به خدا بوده باشد.
پس هر که همچنین گمان کند که معنی «توکل» ترک کسب و عمل، و ترک فکر و تدبیر در امور خود است مطلقا و خود را مهمل و بیکاره بر زمین افکند بسیار خطا کرده است، زیرا این عمل، در شریعت مقدسه حرام است و شارع امر فرموده است ایشان را به طلب روزی به اسبابی که خدای از برای آن مقرر فرموده و ایشان را به آن هدایت کرده از قبیل تجارت، زراعت و صناعت و غیر اینها و امر نموده است مردمان را که دفع اذیت را از خود کنند و خود را از چیزهایی موذی محافظت نمایند.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
گر توکل می کنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
و همچنان که عبادات، اموری هستند که خدا بندگان خود را به آنها امر کرده و سعی در تحصیل آنها را از ایشان خواسته تا به سعادت جاوید رسند، همچنین از ایشان طلب روزی حلال و محافظت نفس و اهل و عیال را از آنها خواسته است تا به واسطه آن متمکن از عبادت و بندگی باشند.
بلی ایشان را امر فرموده که اعتماد و اطمینان ایشان به خدا باشد نه به اسباب همچنان که تکلیف فرموده است که در نجات از عذاب و وصول به ثواب، اعتماد بر اعمال خود نکنند، بلکه تکیه بر فضل و رحمت الهی نمایند پس معنی توکلی که در شریعت مقدسه امر به آن شده است خاطر جمعی است در جمیع امور خود به خدا، و تحصیل اسباب، منافاتی با آن ندارد و بعد از آنکه اطمینان او به خدا باشد نه به اسباب، و احتمال دهد که خدا مطلوب او را از جایی دیگر برساند نه از این اسباب، و تجویز کند که هیچ فایده بر این اسباب مترتب نگردد.
عدم منافات اسباب با توکل و مخفی نماند که اسبابی که تحصیل و مزاولت آنها منافاتی با توکل ندارد اسبابی است که وصول به مطلوب یا دفع ضرر به واسطه آنها مقطوع یا مظنون باشد، و اکثر اوقات تخلف واقع نشود مانند دست دراز کردن به طعام از برای دهان گذاردن و توشه برداشتن از برای سفر و سرمایه اندوختن به جهت تجارت و جماع از برای حصول اولاد و اسلحه برداشتن به جهت حفظ از دشمن و ذخیره نهادن، از برای حال اضطرار و مداوا نمودن به جهت رفع مرض و نشستن در خانه و امثال اینها.
و اما پیروی اسبابی که به محض توهم و احتمال هستند مثل بعضی افسون ها و احتراز از فال بد و از کسی که احتمال برود چشم او موثر باشد و تدبیرات دقیقه کردن و مکرها انگیختن و امثال اینها پس منافی توکل است، زیرا امثال اینها در نزد عقلا اسباب نیستند و خدا امر به تحصیل آنها نفرموده و نهی از بسیاری از آنها وارد شده بلکه آنچه در طلب روزی امر به آن شده اجمال و سهل انگاری در طلب است.
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «روح الأمین در دل من دمید که هیچ نفسی نمی میرد تا روزی خود را نخورد پس بپرهیزید از خدا و در طلب روزی، اجمال کنید، یعنی: فی الجمله سعی کنید» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «باید طلب کردن تو از برای معیشت، بالاتر از عمل شخص بیکار، و کمتر از طلب حریصی باشد که در دنیای خود راضی و مطمئن گشته» و بدان که آنچه مذکور شد، که سعی در تحصیل اسباب و وسایطی که از آنها مظنه وصول به مطلوب است توکل را باطل نمی کند به جهت آن است که خدای تعالی اسباب را به مسببات بسته و امور را به وسایل ربط داده و امر به تحصیل آنها فرموده، با وجود قدرت او بر اینکه آدمی را بدون اسباب به مطلوب برساند.
از این جهت بود که شخصی اعرابی شتر خود را رها کرد و گفت: «توکلت علی الله»، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «آن را ببند و توکل بر خدا کن» و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «خدا از برای بندگان خود دوست دارد که مطالب خود را از او طلب کنند به اسبابی که از برای آنها مهیا فرموده و به تحصیل آنها امر نموده» در اسرائیلیات وارد شده است که «موسی بن عمران علیه السلام را مرضی روی داد، بنی اسرائیل به نزد او آمدند و علت آن را شناختند و گفتند: فلان دوا علاج آن است موسی علیه السلام گفت: معالجه نمی کنم تا خدا بی واسطه دوا، مرا عافیت بخشد پس ناخوشی او به طول انجامید و خدا به او وحی فرستاد که به عزت و جلال خودم قسم که تو را شفا نمی دهم تا به دوایی که گفته اند معالجه نکنی پس بنی اسرائیل را فرمودند: به دوایی که گفتید معالجه من نمایید او را معالجه نمودند عافیت یافت پس خدا او را وحی فرستاد که می خواستی به توکل خود حکمت مرا باطل کنی؟ آیا چه کسی غیر از من در دواها و گیاها منفتها را قرار داده؟» مروی است که «یکی از زهاد، ترک آبادانی ها را کرده در قله کوهی مقیم شد و گفت: از احدی چیزی نمی طلبم تا خدا روزی بفرستد پس یک هفته نشست، چیزی به او نرسید و نزدیک به مردن رسید، گفت: بار پروردگارا اگر مرا زنده خواهی داشت، روزی مرا برسان و الا قبض روح مرا کن، وحی به او رسید که به عزت و جلال خودم قسم که روزی به تو نمی دهم تا داخل آبادانی نشوی و میان مردم ننشینی پس به شهر آمد و نشست، یکی از برای او طعام آورد، و یکی آب آورد، خورد و آشامید و در دل او گذشت که چرا خدا چنین کرد؟ وحی به او رسید که تو می خواهی به زهد خود حکمت مرا برهم زنی؟ آیا نمی دانی که من بنده خود را از دست بندگان دیگر خود روزی دهم، دوست تر دارم از اینکه به دست قدرت خود روزی او را راسانم؟».
اول آنکه امری که از قدرت و وسع ایشان بیرون است.
دوم آنکه بیرون از قدرت ایشان نیست به این معنی که برای آن امر، اسبابی چند هست که بنده متمکن از تحصیل آن اسباب و وصول به آن امر یا دفع آن امر هست.
پس آنچه از قسم اول باشد مقتضای توکل، آن است که آن را حواله به رب الأرباب نمایی و فکرهای دقیقه و تدبیرات خفیه و سعی بی جا در خصوص آن نکنی.
و اما آنچه از قسم دوم باشد پس سعی در خصوص آن با توکل منافات ندارد، به شرط آنکه اعتماد او به سعی خود و اسباب و وسایط نباشد بلکه اطمینان و وثوق او به خدا بوده باشد.
پس هر که همچنین گمان کند که معنی «توکل» ترک کسب و عمل، و ترک فکر و تدبیر در امور خود است مطلقا و خود را مهمل و بیکاره بر زمین افکند بسیار خطا کرده است، زیرا این عمل، در شریعت مقدسه حرام است و شارع امر فرموده است ایشان را به طلب روزی به اسبابی که خدای از برای آن مقرر فرموده و ایشان را به آن هدایت کرده از قبیل تجارت، زراعت و صناعت و غیر اینها و امر نموده است مردمان را که دفع اذیت را از خود کنند و خود را از چیزهایی موذی محافظت نمایند.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
گر توکل می کنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
و همچنان که عبادات، اموری هستند که خدا بندگان خود را به آنها امر کرده و سعی در تحصیل آنها را از ایشان خواسته تا به سعادت جاوید رسند، همچنین از ایشان طلب روزی حلال و محافظت نفس و اهل و عیال را از آنها خواسته است تا به واسطه آن متمکن از عبادت و بندگی باشند.
بلی ایشان را امر فرموده که اعتماد و اطمینان ایشان به خدا باشد نه به اسباب همچنان که تکلیف فرموده است که در نجات از عذاب و وصول به ثواب، اعتماد بر اعمال خود نکنند، بلکه تکیه بر فضل و رحمت الهی نمایند پس معنی توکلی که در شریعت مقدسه امر به آن شده است خاطر جمعی است در جمیع امور خود به خدا، و تحصیل اسباب، منافاتی با آن ندارد و بعد از آنکه اطمینان او به خدا باشد نه به اسباب، و احتمال دهد که خدا مطلوب او را از جایی دیگر برساند نه از این اسباب، و تجویز کند که هیچ فایده بر این اسباب مترتب نگردد.
عدم منافات اسباب با توکل و مخفی نماند که اسبابی که تحصیل و مزاولت آنها منافاتی با توکل ندارد اسبابی است که وصول به مطلوب یا دفع ضرر به واسطه آنها مقطوع یا مظنون باشد، و اکثر اوقات تخلف واقع نشود مانند دست دراز کردن به طعام از برای دهان گذاردن و توشه برداشتن از برای سفر و سرمایه اندوختن به جهت تجارت و جماع از برای حصول اولاد و اسلحه برداشتن به جهت حفظ از دشمن و ذخیره نهادن، از برای حال اضطرار و مداوا نمودن به جهت رفع مرض و نشستن در خانه و امثال اینها.
و اما پیروی اسبابی که به محض توهم و احتمال هستند مثل بعضی افسون ها و احتراز از فال بد و از کسی که احتمال برود چشم او موثر باشد و تدبیرات دقیقه کردن و مکرها انگیختن و امثال اینها پس منافی توکل است، زیرا امثال اینها در نزد عقلا اسباب نیستند و خدا امر به تحصیل آنها نفرموده و نهی از بسیاری از آنها وارد شده بلکه آنچه در طلب روزی امر به آن شده اجمال و سهل انگاری در طلب است.
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «روح الأمین در دل من دمید که هیچ نفسی نمی میرد تا روزی خود را نخورد پس بپرهیزید از خدا و در طلب روزی، اجمال کنید، یعنی: فی الجمله سعی کنید» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «باید طلب کردن تو از برای معیشت، بالاتر از عمل شخص بیکار، و کمتر از طلب حریصی باشد که در دنیای خود راضی و مطمئن گشته» و بدان که آنچه مذکور شد، که سعی در تحصیل اسباب و وسایطی که از آنها مظنه وصول به مطلوب است توکل را باطل نمی کند به جهت آن است که خدای تعالی اسباب را به مسببات بسته و امور را به وسایل ربط داده و امر به تحصیل آنها فرموده، با وجود قدرت او بر اینکه آدمی را بدون اسباب به مطلوب برساند.
از این جهت بود که شخصی اعرابی شتر خود را رها کرد و گفت: «توکلت علی الله»، حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «آن را ببند و توکل بر خدا کن» و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که «خدا از برای بندگان خود دوست دارد که مطالب خود را از او طلب کنند به اسبابی که از برای آنها مهیا فرموده و به تحصیل آنها امر نموده» در اسرائیلیات وارد شده است که «موسی بن عمران علیه السلام را مرضی روی داد، بنی اسرائیل به نزد او آمدند و علت آن را شناختند و گفتند: فلان دوا علاج آن است موسی علیه السلام گفت: معالجه نمی کنم تا خدا بی واسطه دوا، مرا عافیت بخشد پس ناخوشی او به طول انجامید و خدا به او وحی فرستاد که به عزت و جلال خودم قسم که تو را شفا نمی دهم تا به دوایی که گفته اند معالجه نکنی پس بنی اسرائیل را فرمودند: به دوایی که گفتید معالجه من نمایید او را معالجه نمودند عافیت یافت پس خدا او را وحی فرستاد که می خواستی به توکل خود حکمت مرا باطل کنی؟ آیا چه کسی غیر از من در دواها و گیاها منفتها را قرار داده؟» مروی است که «یکی از زهاد، ترک آبادانی ها را کرده در قله کوهی مقیم شد و گفت: از احدی چیزی نمی طلبم تا خدا روزی بفرستد پس یک هفته نشست، چیزی به او نرسید و نزدیک به مردن رسید، گفت: بار پروردگارا اگر مرا زنده خواهی داشت، روزی مرا برسان و الا قبض روح مرا کن، وحی به او رسید که به عزت و جلال خودم قسم که روزی به تو نمی دهم تا داخل آبادانی نشوی و میان مردم ننشینی پس به شهر آمد و نشست، یکی از برای او طعام آورد، و یکی آب آورد، خورد و آشامید و در دل او گذشت که چرا خدا چنین کرد؟ وحی به او رسید که تو می خواهی به زهد خود حکمت مرا برهم زنی؟ آیا نمی دانی که من بنده خود را از دست بندگان دیگر خود روزی دهم، دوست تر دارم از اینکه به دست قدرت خود روزی او را راسانم؟».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - درجات توکل
بدان که از برای صفت «توکل»، در ضعف و قوت، سه درجه است:
اول آنکه حال او در حق خدا و وثوق او به عنایت، و اطمینان او به کفایت او، مثل حال او باشد نسبت به کسی که وکیل او باشد و این ضعیف ترین درجات توکل است و منافاتی با سعی و تدبیر خود ندارد گویا بعضی تدبیرات، منافی باشد همچنان که کسی دیگری را در امری وکیل می کند، هر سعی و تدبیری را که وکیل بگوید، ارتکاب آن منافاتی با توکیل ندارد همچنین هر سعی که عادت و طریقه وکیل بر آن جاری است که موکل خود بکند، گو صریحا نگوید اما سایر تدبیرات منافی توکیل است.
دوم آنکه حال او با خدا مثل حال طفل باشد با مادر خود، زیرا او جز مادر نمی شناسد و به سوی غیر او اعتماد ندارد چون او را ببیند در هر حال به دامن او می آویزد و اگر حاضر نباشد چون امری به او رو دهد اول چیزی که بر زبان او می گذرد: «ای مادر» است و صاحب این مرتبه چنان غرق توکل است که از توکل خود نیز غافل است و همه تدبیرات و سعیها منافی این مرتبه است مگر تدبیر گریختن به خدا و پناه جستن به او و واسطه دعا و تضرع.
سوم اینکه آدمی در نزد خدا مانند میت در نزد غسال باشد، یعنی: خود را در پیش قدرت حق، میت ببیند و جمیع حرکات و سکنات خود را از قدرت ازلیه داند و این بالاترین درجات است و صاحب این مرتبه، بسا باشد ترک دعا و سوال را کند از راه وثوق به کرم و عنایت حضرت حق او این شخص، مانند طفلی است که بداند اگر از سوی مادر بگریزد مادر او را بجوید و اگر به دامن مادر بیاویزد مادر او را در آغوش می کشد.
و از این قسم است توکل حضرت خلیل الرحمن در هنگامی که او را در منجنیق نهادند که به آتش افکنند و حضرت روح الأمین به او گفت: آیا حاجتی داری؟ گفت: با تو نه گفت: پس با آنکه حاجت داری بخواه و نجات خود را از او طلب کن گفت: «حسبی من سوالی علمه بحالی» یعنی «علم خدا به حال من، کفایت سوال مرا می کند» و این مرتبه بسیار نادر و عزیز الوجود و مرتبه صدیقین است و صاحب این مرتبه تا در این مرتبه است، از هر سعی و تدبیری بی زار است، زیرا وصول به این درجات، منافی همه تدبیرات است، و صاحب آن واله و مهبوت است و بدان که آنچه مذکور شد که توسل به اسباب لازم، و در شرع اقدس امر به آن شده است نسبت به کسی است که در درجه اول از توکل باشد اما کسی که یقین و ایمان او به سر حد کمال رسید به حیثیتی که بالکلیه اعتماد او از اسباب و وسایل و وسایط زایل شد و دل او چنان مستغرق جناب حق گردید که بجز او موثری نمی بیند، و غیری اصلا در نظر او نیست و چنان دل او به عنایت الهی مطمئن است که احتمال نمی دهد که او را به غیر واگذارد، و اصلا اضطرابی از برای او هم نمی رسد از برای چنین کسی باکی نیست اگر روی از همه اسباب برتابد، زیرا البته حق محافظت او را می کند و روزی او را بی گمان می رساند، خواه اسباب را تحصیل کند یا نه و خواه سعی و کسب نماید یا نه بلی این چنین شخصی گاه باشد که متوجه کسب شود و از پی اسباب رود به جهت اینکه امر خدایی چنین صادر شده و الا مطلقا به سعی و کسب خود وثوق و اعتمادی نمی دارد و آنچه شنیده، از حکایات بعضی از کاملین اولیا که بی زاد و راحله به بیابانها مسافرت می کرده اند و روزی ایشان می رسیده و از سباع و درنده احتراز نمی کردند و نسبت به پادشاهان ذو الاقتدار سخنان ناهموار می گفته اند و خدا ایشان را نجات می داده از این فرقه بوده اند «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
اول آنکه حال او در حق خدا و وثوق او به عنایت، و اطمینان او به کفایت او، مثل حال او باشد نسبت به کسی که وکیل او باشد و این ضعیف ترین درجات توکل است و منافاتی با سعی و تدبیر خود ندارد گویا بعضی تدبیرات، منافی باشد همچنان که کسی دیگری را در امری وکیل می کند، هر سعی و تدبیری را که وکیل بگوید، ارتکاب آن منافاتی با توکیل ندارد همچنین هر سعی که عادت و طریقه وکیل بر آن جاری است که موکل خود بکند، گو صریحا نگوید اما سایر تدبیرات منافی توکیل است.
دوم آنکه حال او با خدا مثل حال طفل باشد با مادر خود، زیرا او جز مادر نمی شناسد و به سوی غیر او اعتماد ندارد چون او را ببیند در هر حال به دامن او می آویزد و اگر حاضر نباشد چون امری به او رو دهد اول چیزی که بر زبان او می گذرد: «ای مادر» است و صاحب این مرتبه چنان غرق توکل است که از توکل خود نیز غافل است و همه تدبیرات و سعیها منافی این مرتبه است مگر تدبیر گریختن به خدا و پناه جستن به او و واسطه دعا و تضرع.
سوم اینکه آدمی در نزد خدا مانند میت در نزد غسال باشد، یعنی: خود را در پیش قدرت حق، میت ببیند و جمیع حرکات و سکنات خود را از قدرت ازلیه داند و این بالاترین درجات است و صاحب این مرتبه، بسا باشد ترک دعا و سوال را کند از راه وثوق به کرم و عنایت حضرت حق او این شخص، مانند طفلی است که بداند اگر از سوی مادر بگریزد مادر او را بجوید و اگر به دامن مادر بیاویزد مادر او را در آغوش می کشد.
و از این قسم است توکل حضرت خلیل الرحمن در هنگامی که او را در منجنیق نهادند که به آتش افکنند و حضرت روح الأمین به او گفت: آیا حاجتی داری؟ گفت: با تو نه گفت: پس با آنکه حاجت داری بخواه و نجات خود را از او طلب کن گفت: «حسبی من سوالی علمه بحالی» یعنی «علم خدا به حال من، کفایت سوال مرا می کند» و این مرتبه بسیار نادر و عزیز الوجود و مرتبه صدیقین است و صاحب این مرتبه تا در این مرتبه است، از هر سعی و تدبیری بی زار است، زیرا وصول به این درجات، منافی همه تدبیرات است، و صاحب آن واله و مهبوت است و بدان که آنچه مذکور شد که توسل به اسباب لازم، و در شرع اقدس امر به آن شده است نسبت به کسی است که در درجه اول از توکل باشد اما کسی که یقین و ایمان او به سر حد کمال رسید به حیثیتی که بالکلیه اعتماد او از اسباب و وسایل و وسایط زایل شد و دل او چنان مستغرق جناب حق گردید که بجز او موثری نمی بیند، و غیری اصلا در نظر او نیست و چنان دل او به عنایت الهی مطمئن است که احتمال نمی دهد که او را به غیر واگذارد، و اصلا اضطرابی از برای او هم نمی رسد از برای چنین کسی باکی نیست اگر روی از همه اسباب برتابد، زیرا البته حق محافظت او را می کند و روزی او را بی گمان می رساند، خواه اسباب را تحصیل کند یا نه و خواه سعی و کسب نماید یا نه بلی این چنین شخصی گاه باشد که متوجه کسب شود و از پی اسباب رود به جهت اینکه امر خدایی چنین صادر شده و الا مطلقا به سعی و کسب خود وثوق و اعتمادی نمی دارد و آنچه شنیده، از حکایات بعضی از کاملین اولیا که بی زاد و راحله به بیابانها مسافرت می کرده اند و روزی ایشان می رسیده و از سباع و درنده احتراز نمی کردند و نسبت به پادشاهان ذو الاقتدار سخنان ناهموار می گفته اند و خدا ایشان را نجات می داده از این فرقه بوده اند «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - راه تحصیل صفت توکل و علامت حصول آن
طریقه تحصیل صفت توکل آن است که آدمی سعی در قوت اعتقاد خود نماید تا همه امور را مستند به حضرت آفریدگار داند و از برای دیگری در هیچ امری مدخلیتی نداند و بعد از آن، تأمل کند و متذکر شود که پروردگار عالم بی سابقه سعی و تدبیر او، او را از عالم نیستی به فضای هستی درآورد و خلعت وجود، که اصل همه نعمتها است در او پوشانید و در صلب پدر و رحم مادر، که آن بیچاره از همه جا بی خبر بوده او را حفظ و حراست نمود و آنچه در هر حالی ضروری بود از برای او آماده ساخت و اعضا و جوارح او را که مایه بقا و معیشت او در دنیاست بدون آگاهی آن، به او عطا فرمود و بعد از آمدن او به فضای دنیا، خون حیض را از مجرای پستان، بعد از آنکه آن را صاف و سفید نموده جاری ساخت، و کیفیت مکیدن را به او تعلیم نمود و سایر ضروریات معیشت او را در دنیا از زمین و آسمان و آب و آتش و هوایی که به آن نفس کشد و صنعتها و علمها و گیاهها و میوه ها و حیوانات، مهیا گردانید و قوای باطنیه و ظاهریه را به امور خود مشغول گردانید.
و با وجود اینها، همه لطف و محبت و عنایت و رأفت او به هر کسی از هر نزدیکی بیشتر، و به هر احدی از مادر، مهربان و مشفق تر است.
و با این همه، تعهد کفایت اهل توکل را نموده و ضامن مطلب ایشان در کتاب کریم خود گردیده و بندگان ضعیف را امر به واگذاردن امور خود به او کرده آیا دیگر امکان دارد که کسی که امر خود را به او محول کند و او را وکیل در مهمات خود سازد و از حول و قوه خود و دیگری بری و بیزار، و به حول و قوه او پناه جوید، او را ضایع و مهمل گذارد؟ و کفایت امر او ار نکند؟ و او را به مطلوب خودش نرساند؟ محال است که هیچ عقلی چنین احتمالی دهد، زیرا این شغل شخص عاجز یا دروغ گویی است و ساحت کبریایی الهی از عجز و نقص و تخلف و سهو و کذب و فریب، پاک و منزه است.
و باید مطالعه حکایات کسانی را که امر خود را به پروردگار واگذارده اند، که چگونه امر ایشان به انجام رسیده و متذکر آثار و قصصی گردد که متضمن عجایب صنع آفریدگار است در روزی دادن بسیاری از بندگان خود از جاهایی که اصلا گمان نمی کرده اند و دفع بلاها و ناخوشیها از جمعی کثیر، که مظنه خلاصی نداشته اند و ملاحظه حکایاتی را کند که مشتمل بر بیان هلاکت اموال اغنیا، و شرح ذلیل ساختن اقویاست.
بلی، چقدر بینوای بی مال و بضاعت را که خداوند عزت، به آسانی و سهولت روزی می رساند، چقدر صاحبان مال و ثروت را که در طرفه العینی بیچاره و تهدیست می سازد.
بسی ارباب چشم و لشکر و سپاه افزون از حد و مرز و قوت و شوکت و توانایی و سطوت که به یک چشم برهم زدن، بی سببی عاجز و درمانده گشته و ذلیل و خوار مانده.
و بسا عاجز بی دست و پا که به معاونت خداوند یکتا صاحب قوت و شوکت شده و بر ملک و مال استیلا یافته آری:
یکی را به سر تاج شاهی نهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
یکی را برآری و قارون کنی
یکی را به نانی جگر خون کنی
پس زمام اختیار همه امور در دست اوست و بست و گشاد هر کاری در دید قدرت او.
هیچ کس بی امر او در ملک او
در نیفزاید سر یک تار مو
واحد اندر ملک و او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
پس عاقل اگر او را وکیل کار خود نکند، که را خواهد کرد؟ و اگر امر خود را به او وانگذارد به که خواهد واگذاشت؟ و اگر یاری از او نجوید از که خواهد جست؟
دامن آن گیر ای یار دلیر
که منزه باشد از بالا و زیر
با تو باشد در مکان و لامکان
چون بنمائی از سرآزادگان
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
حبذا آن مطبخ پرنوش و قند
کاین سلاطین کاسه لیسان ویند
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
و بدان که آثار و اخبار متواتر و تجربه و عیان شاهدند بر اینکه هر که توکل به خدا کرد و منقطع شد و امر خود را به او واگذاشت، البته خدا کفایت او را می کند و چگونه چنین نباشد و حال آنکه خود را ببین اگر کسی در امری تو را وکیل خود کند و امر خود را به تو محول نماید تو به قدر قوه در مصلحت بینی و انجام امر او کوتاهی نمی کنی، آیا خدا را از خود عاجزتر یا جاهل تر می دانی؟ یا لطف او را نسبت به بندگان، کمتر از محبت خود به کسی که تو را وکیل می سازد می بینی؟ تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و بدان که علامت حصول صفت توکل از برای کسی آن است که اصلا و مطلقا اضطراب از برای او نباشد و از زوال اسباب نفع، و حصول واسطه مضرت، متزلزل نگردد پس اگر سرمایه او را بدزدند، یا تجارت او زیان کند، یا امری از او معوق بماند، یا باران کم آید و زرع او نمو ننماید، راضی و خشنود، و در کمال آرام دل و اطمینان خاطر باشد و آرام و سکون دل او در حال پیش از حدوث آن واقعه و بعد از آن یکی باشد.
و با وجود اینها، همه لطف و محبت و عنایت و رأفت او به هر کسی از هر نزدیکی بیشتر، و به هر احدی از مادر، مهربان و مشفق تر است.
و با این همه، تعهد کفایت اهل توکل را نموده و ضامن مطلب ایشان در کتاب کریم خود گردیده و بندگان ضعیف را امر به واگذاردن امور خود به او کرده آیا دیگر امکان دارد که کسی که امر خود را به او محول کند و او را وکیل در مهمات خود سازد و از حول و قوه خود و دیگری بری و بیزار، و به حول و قوه او پناه جوید، او را ضایع و مهمل گذارد؟ و کفایت امر او ار نکند؟ و او را به مطلوب خودش نرساند؟ محال است که هیچ عقلی چنین احتمالی دهد، زیرا این شغل شخص عاجز یا دروغ گویی است و ساحت کبریایی الهی از عجز و نقص و تخلف و سهو و کذب و فریب، پاک و منزه است.
و باید مطالعه حکایات کسانی را که امر خود را به پروردگار واگذارده اند، که چگونه امر ایشان به انجام رسیده و متذکر آثار و قصصی گردد که متضمن عجایب صنع آفریدگار است در روزی دادن بسیاری از بندگان خود از جاهایی که اصلا گمان نمی کرده اند و دفع بلاها و ناخوشیها از جمعی کثیر، که مظنه خلاصی نداشته اند و ملاحظه حکایاتی را کند که مشتمل بر بیان هلاکت اموال اغنیا، و شرح ذلیل ساختن اقویاست.
بلی، چقدر بینوای بی مال و بضاعت را که خداوند عزت، به آسانی و سهولت روزی می رساند، چقدر صاحبان مال و ثروت را که در طرفه العینی بیچاره و تهدیست می سازد.
بسی ارباب چشم و لشکر و سپاه افزون از حد و مرز و قوت و شوکت و توانایی و سطوت که به یک چشم برهم زدن، بی سببی عاجز و درمانده گشته و ذلیل و خوار مانده.
و بسا عاجز بی دست و پا که به معاونت خداوند یکتا صاحب قوت و شوکت شده و بر ملک و مال استیلا یافته آری:
یکی را به سر تاج شاهی نهی
یکی را به دریا به ماهی دهی
یکی را برآری و قارون کنی
یکی را به نانی جگر خون کنی
پس زمام اختیار همه امور در دست اوست و بست و گشاد هر کاری در دید قدرت او.
هیچ کس بی امر او در ملک او
در نیفزاید سر یک تار مو
واحد اندر ملک و او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
پس عاقل اگر او را وکیل کار خود نکند، که را خواهد کرد؟ و اگر امر خود را به او وانگذارد به که خواهد واگذاشت؟ و اگر یاری از او نجوید از که خواهد جست؟
دامن آن گیر ای یار دلیر
که منزه باشد از بالا و زیر
با تو باشد در مکان و لامکان
چون بنمائی از سرآزادگان
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
حبذا آن مطبخ پرنوش و قند
کاین سلاطین کاسه لیسان ویند
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
و بدان که آثار و اخبار متواتر و تجربه و عیان شاهدند بر اینکه هر که توکل به خدا کرد و منقطع شد و امر خود را به او واگذاشت، البته خدا کفایت او را می کند و چگونه چنین نباشد و حال آنکه خود را ببین اگر کسی در امری تو را وکیل خود کند و امر خود را به تو محول نماید تو به قدر قوه در مصلحت بینی و انجام امر او کوتاهی نمی کنی، آیا خدا را از خود عاجزتر یا جاهل تر می دانی؟ یا لطف او را نسبت به بندگان، کمتر از محبت خود به کسی که تو را وکیل می سازد می بینی؟ تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و بدان که علامت حصول صفت توکل از برای کسی آن است که اصلا و مطلقا اضطراب از برای او نباشد و از زوال اسباب نفع، و حصول واسطه مضرت، متزلزل نگردد پس اگر سرمایه او را بدزدند، یا تجارت او زیان کند، یا امری از او معوق بماند، یا باران کم آید و زرع او نمو ننماید، راضی و خشنود، و در کمال آرام دل و اطمینان خاطر باشد و آرام و سکون دل او در حال پیش از حدوث آن واقعه و بعد از آن یکی باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی و یکم - کفران نعمت و شکر نعمت
و آن عبارت است از نشناختن نعمت کسی و شاد نبودن به آن و صرف نکردن آن در مصرفی که منعم به آن راضی است و کفران نعمت الهی از صفات مهلکه ای است که آدمی را در آخرت به شقاوت سرمدی می رساند و در دنیا باعث عقوبت و حرمان سلب نعمت می گردد چنان که خدای تعالی می فرماید: «فکفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف» خلاصه مضمون آنکه «کفران کردند نعمتهای خدا را، پس خدا ایشان را به گرسنگی و بیم و تشویش مبتلا ساخت» و نیز می فرماید: «إن الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» خلاصه معنی آنکه «خدا تغییر نمی دهد و باز نمی گیرد نعمتی را که به قومی عطا فرموده است تا ایشان نفوس خود را تغییر ندهند و نیتهای خود را برنگردانند» و ضد کفران، شکر است و آن عبارت است از شناختن نعمت از منعم و آن را از او دانستن و به آن شاد و خرم بودن و به مقتضای آن شاد و خرم بودن و به مقتضای عمل کردن به این معنی که خیر منعم را در دل گرفتن و حمد او را کردن و نعمت را به مصرفی که او راضی باشد رسانیدن.
پس شکر منعم حقیقی، که حضرت آفریدگار و مقصود از بیان است آن است که همه نعمتها را از او دانی و او را منعم و ولی خود شناسی و همه وسائط را مسخر و مقهور او یقین داشته باشی و اگر کسی دیگر با تو نیکی کند چنین کند چنین دانی که خدای دل او را مسخر فرموده که به آن نیکی اقدام نموده و او را خواهی نخواهی بر این داشته و کسی که این را فهمید و اعتقاد کرد، یک رکن شکر را به جا آورده بلکه بسا باشد که همین را شکر گویند و این «شکر قلبی» است.
همچنان که مروی است که «موسی علیه السلام در مناجات گفت: الهی آدم را به ید قدرت خود آفریدی و او را در بهشت خود جای دادی و حوا را به او تزویج نمودی چگونه شکر تو را کرد؟ خدای تعالی فرمود که دانست اینها از من است» و رکن دیگر شکر خدا آن است که به نعمتهای الهی که به او عطا کرده شاد و خرم باشد، اما نه از این راه که باعث لذت و کامرانی او در دنیاست، بلکه از این راه که به واسطه آنها می تواند تحصیل رضای منعم را کند و خود را به قرب و جوار و لقای او برساند و علامت این، آنست که از نعمتهای دنیویه شاد نشود مگر به چیزی که اعانت بر تحصیل آخرت نماید و از هر نعمتی که او را از یاد خدا باز دارد و از راه حق مانع، محزون و غمناک گردد و چون این صفت را نیز تحصیل کرد رکن دوم شکر را به جا آورده.
و رکن سیم آن است که در دل و زبان، حمد و ثنای او را به جا آورد و حمد دل آن است که خیرخواه کافه مخلوقات الهی بوده، نیکویی ایشان را جوید و حمد زبان، آن است که اظهار شکرگزاری او را کند.
و رکن چهارم آن است که نعمتهای الهیه را صرف رضا و مقصود او نماید مثلا: اعضا و جوارح، که از نعمتهای الهی است در طاعات و عبادات او به کار برد و از استعمال آنها در عصیان او، احتراز واجب شمارد حتی اینکه از جمله شکر چشمها آن است که هر عیبی از مسلمی بید ندیده پندارد و از جمله شکر گوشها آنکه هر نقصی که از مسلمی بشنود نشنیده انگارد، و امثال آنها.
و بعضی گفته اند که هر که چشم او را در معصیت استعمال کند کفران نعمت دیگر را که خورشید باشد نیز کرده، زیرا بدون آن، دیدن میسر نیست بلکه چون همه آنچه در دنیا موجود است بعضی به بعضی دیگر بسته و همه به یکدیگر موقوف و مربوط است.
پس هر که یک چیز را در معصیت الهی استعمال نماید همه چیزها و نعمتهایی که در دنیا خلق شده کفران کرده است.
و از آنچه مذکور شد معلوم شد که حقیقت شکر، مرکب از چهار امر است و لیکن بسا باشد که هر یک را نیز شکر گویند.
همچنان که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «شکر هر نعمتی اگر چه بزرگ باشد آن است که حمد خدای را کند» و فرمود که «شکر نعمتها، اجتناب از محرمات است و تمام شکر، گفتن الحمد الله است» و فرمود که «چون صبح و شام کنی ده مرتبه بگو: «اللهم ما اصبحت بی من نعمه او عافیه فی دین او دنیا فمنک وحدک لا شریک لک، لک الحمد و لک الشکر بها علی علی یا رب حتی ترضی و بعد الرضا» و در شام به جای «اصبحت»، «امسیت» بگوید پس چون این را بگویی شکر نعمتهای آن روز و آن شب را کرده خواهی بود» و در روایتی وارد شده است که «حضرت نوح علیه السلام در هر صبحی این ذکر را می کرد به این جهت او را خدای تعالی بنده شکور نامیده» و نیز از آن حضرت مروی است که «هرگاه یکی از شما متذکر نعمت خدا گردد پس رخسار خود را بر خاک گذارد، شکر خدا را کرده است و اگر سوار باشد فرود آید و رخسار خود را بر خاک گذارد و اگر نتواند فرود آید از آنجا که ترسد مردم ببینند و باعث خودنمایی شود، رخسار خود را بر قرپوس زین گذارد و اگر نتواند، کف دست خود را بلند کند رخسار بر آن نهد، پس حمد خدا را کند بر نعمتی که بر او عطا فرموده است» و مخفی نماند که فایده شکر بر زبان، اظهار رضامندی از منعم خود است و از این جهت به آن امر شده است و نیکان سلف چون به هم ملاقات می کردند احوال یکدیگر را می پرسیدند و غرض ایشان این بود که اظهار شکر خدا بشود تا هر دو به اجر برسند.
روزی حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم به مردی فرمود: «چگونه صبح کردی؟ عرض کرد: به خیر دوباره سوال کرد باز چنین گفت مرتبه سیم همان سوال فرمود، گفت: به خیر، و حمد می کنم خدا را و شکر او را به جا می آورم حضرت فرمود: این را از تو می خواستم».
پس شکر منعم حقیقی، که حضرت آفریدگار و مقصود از بیان است آن است که همه نعمتها را از او دانی و او را منعم و ولی خود شناسی و همه وسائط را مسخر و مقهور او یقین داشته باشی و اگر کسی دیگر با تو نیکی کند چنین کند چنین دانی که خدای دل او را مسخر فرموده که به آن نیکی اقدام نموده و او را خواهی نخواهی بر این داشته و کسی که این را فهمید و اعتقاد کرد، یک رکن شکر را به جا آورده بلکه بسا باشد که همین را شکر گویند و این «شکر قلبی» است.
همچنان که مروی است که «موسی علیه السلام در مناجات گفت: الهی آدم را به ید قدرت خود آفریدی و او را در بهشت خود جای دادی و حوا را به او تزویج نمودی چگونه شکر تو را کرد؟ خدای تعالی فرمود که دانست اینها از من است» و رکن دیگر شکر خدا آن است که به نعمتهای الهی که به او عطا کرده شاد و خرم باشد، اما نه از این راه که باعث لذت و کامرانی او در دنیاست، بلکه از این راه که به واسطه آنها می تواند تحصیل رضای منعم را کند و خود را به قرب و جوار و لقای او برساند و علامت این، آنست که از نعمتهای دنیویه شاد نشود مگر به چیزی که اعانت بر تحصیل آخرت نماید و از هر نعمتی که او را از یاد خدا باز دارد و از راه حق مانع، محزون و غمناک گردد و چون این صفت را نیز تحصیل کرد رکن دوم شکر را به جا آورده.
و رکن سیم آن است که در دل و زبان، حمد و ثنای او را به جا آورد و حمد دل آن است که خیرخواه کافه مخلوقات الهی بوده، نیکویی ایشان را جوید و حمد زبان، آن است که اظهار شکرگزاری او را کند.
و رکن چهارم آن است که نعمتهای الهیه را صرف رضا و مقصود او نماید مثلا: اعضا و جوارح، که از نعمتهای الهی است در طاعات و عبادات او به کار برد و از استعمال آنها در عصیان او، احتراز واجب شمارد حتی اینکه از جمله شکر چشمها آن است که هر عیبی از مسلمی بید ندیده پندارد و از جمله شکر گوشها آنکه هر نقصی که از مسلمی بشنود نشنیده انگارد، و امثال آنها.
و بعضی گفته اند که هر که چشم او را در معصیت استعمال کند کفران نعمت دیگر را که خورشید باشد نیز کرده، زیرا بدون آن، دیدن میسر نیست بلکه چون همه آنچه در دنیا موجود است بعضی به بعضی دیگر بسته و همه به یکدیگر موقوف و مربوط است.
پس هر که یک چیز را در معصیت الهی استعمال نماید همه چیزها و نعمتهایی که در دنیا خلق شده کفران کرده است.
و از آنچه مذکور شد معلوم شد که حقیقت شکر، مرکب از چهار امر است و لیکن بسا باشد که هر یک را نیز شکر گویند.
همچنان که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «شکر هر نعمتی اگر چه بزرگ باشد آن است که حمد خدای را کند» و فرمود که «شکر نعمتها، اجتناب از محرمات است و تمام شکر، گفتن الحمد الله است» و فرمود که «چون صبح و شام کنی ده مرتبه بگو: «اللهم ما اصبحت بی من نعمه او عافیه فی دین او دنیا فمنک وحدک لا شریک لک، لک الحمد و لک الشکر بها علی علی یا رب حتی ترضی و بعد الرضا» و در شام به جای «اصبحت»، «امسیت» بگوید پس چون این را بگویی شکر نعمتهای آن روز و آن شب را کرده خواهی بود» و در روایتی وارد شده است که «حضرت نوح علیه السلام در هر صبحی این ذکر را می کرد به این جهت او را خدای تعالی بنده شکور نامیده» و نیز از آن حضرت مروی است که «هرگاه یکی از شما متذکر نعمت خدا گردد پس رخسار خود را بر خاک گذارد، شکر خدا را کرده است و اگر سوار باشد فرود آید و رخسار خود را بر خاک گذارد و اگر نتواند فرود آید از آنجا که ترسد مردم ببینند و باعث خودنمایی شود، رخسار خود را بر قرپوس زین گذارد و اگر نتواند، کف دست خود را بلند کند رخسار بر آن نهد، پس حمد خدا را کند بر نعمتی که بر او عطا فرموده است» و مخفی نماند که فایده شکر بر زبان، اظهار رضامندی از منعم خود است و از این جهت به آن امر شده است و نیکان سلف چون به هم ملاقات می کردند احوال یکدیگر را می پرسیدند و غرض ایشان این بود که اظهار شکر خدا بشود تا هر دو به اجر برسند.
روزی حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم به مردی فرمود: «چگونه صبح کردی؟ عرض کرد: به خیر دوباره سوال کرد باز چنین گفت مرتبه سیم همان سوال فرمود، گفت: به خیر، و حمد می کنم خدا را و شکر او را به جا می آورم حضرت فرمود: این را از تو می خواستم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - فضیلت شکر نعمت
شکر، افضل منازل اهل سعادت، و عمده توشه مسافرین به عالم نور و بهجت است سبب دفع بلا، و باعث زیادتی نعماء است و به این جهت امر و ترغیب به آن شده است.
خدای تعالی در کتاب کریم خود فرموده: «ما یعفل الله بعذابکم ان شکرتم و آمنتم» یعنی «چه می کند خدا به عذاب شما اگر شکر او را کنید و ایمان به او آورید» و می فرماید: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و از آنجا که عمده مطالب نفسانیه و نخبه مقامات راهروان سعادت است هر کسی را وصول به آن میسر نه.
و از این جهت پادشاه عالم می فرماید: «و قلیل من عبادی الشکور» یعنی «و کم از بندگان من شکر گزارند» و در شرف و فضیلت آن همین کافی است که یکی از صفات خداوند است چنان که فرموده: «والله شکور حلیم» و آن اول کلام اهل بهشت و آخر سخن ایشان حمد و ثنای خداست و از حضرت پیغمبر مروی است که «کسی که چیزی خورد و شکر کند، اجر او مثل اجر کسی است که از برای خدا روزه گیرد و کسی که بدن او صحیح باشد و شکر نماید اجر او مثل اجر مریضی است که صبر کند و اجر غنی شاکر مثل اجر فقیر قانع است» و فرمود که «در روز قیامت منادی ندا می کند که حمد کنندگان برخیزند پس طایفه ای برخیزند و لوایی از برای ایشان نصب می کنند و ایشان داخل بهشت شوند عرض کردند که کیستند حمد کنندگان؟ فرمود: کسانی که خدا را در هر حال شکر می کنند» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «پیغمبر در حجره عایشه بود، در شبی که نوبت او بود پس عایشه گفت: یا رسول الله چرا این قدر خود را در عبادت تعب می دهی و رنج می سازی و حال آنکه خدا همه گناهان تو را آمرزیده؟ فرمود: ای عایشه آیا من بنده شاکر خدا نباشم؟» و آن حضرت شبها را به پای می داشت و بر انگشتان پاهای خود می ایستاد و عبادت خدا می کرد پس خدا این آیه را فرستاد:«طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقی» یعنی «ما قرآن را نفرستادیم بر تو که خود را هلاک کنی» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هیچ نعمتی خدا به بندگان عطا نمی فرماید که آن بنده آن نعمت را در دل بشناسد و در ظاهر به زبان حمد خدا را کند مگر اینکه خدای تعالی به جهت آن به زیادتی امر می فرماید» و آن حضرت فرمود: «سه چیز است که با وجود آنها هیچ چیز ضرر نمی رساند: دعا، در وقت اندوه و بلا و استغفار، در نزد گناه و شکر، در هنگام نعمت» و نیز از آن حضرت حدیثی مروی است که ملخص آن این است که «در هر نفسی از نفسهای تو شکری بر تو لازم است، بلکه هزار شکر یا بیشتر و اقل شکر آن است که نعمت خدا را از خدا ببنی و راضی به داده او باشی و به واسطه نعمت او معصیت او را نکنی و در هر حال بنده شاکر خدا باشی تا خدا را رب کریم یابی در همه حال و اگر نزد خدا عبادتی که بندگان مخلص او آن عبادت را می کنند افضل از شکر درهر حال بودی، لفظ آن را بر ایشان اطلاق کردی و چون افضل از آن نبودی آن را در میان عبادات تخصیص داد و فرمود: «و قلیل من عبادی الشکور» و تمام شکر، اعتراف به زبان دل است به عجز رسیدن به ادنی مرتبه شکر او، زیرا توفیق شکر هم، نعمت تازه ای است که شکری از برای آن واجب است و قدر آن بالاتر از نعمتی است که به سبب آن توفیق شکر یافته پس بر هر شکری بالاتر از شکر اول بر تو لازم است، الهی غیر النهایه» و کجا شکر بنده به نعمت خدا می رسد و عمل او مقابل عمل الهی می شود و حال اینکه بنده ضعیفی است که هرگز او را هیچ توانایی نیست مگر به واسطه خداوند و خدا از اطاعت بنده بی نیاز است و بر زیاد کردن نعمت توانا و قادر است تا ابد.
پس به این طریق، بنده شاکر خدا باش تا امور عجیبه بر تو ظاهر گردد و آنچه آن جناب فرموده: «بر هر شکری، شکری لازم إلی غیر النهایه»، امری است ظاهر و مبین، زیرا مذکور شد که شکر هر نعمتی آن است که بشناسی که آن از خداست و آن را در راه اطاعت او صرف کنی.
و شکی نیست که این شناختن و صرف کردن نیز نعمتی است از خدا، زیرا که آنچه را ما به اختیار خود می کنیم آن نیز از نعمتهای الهیه است چون جمیع اعضا و جوارح ما و قدرت و اراده ما و توفیق معرفت و سایر اموری که واسطه حرکات ماست، بلکه خود حرکات ما از جانب خداوند سبحانه است.
پس شکر بر هر نعمتی، نعمتی دیگر است از خدا که محتاج به شکری دیگر است که بداند این شکر نیز نعمت الهیه است و به آن شاد شود و این دانستن و شادی، نعمتی دیگر است و شکری دیگر می خواهد و همچنین إلی غیر النهایه.
و ممکن نیست که سلسله شکر در حالی به جایی رسد که دیگر شکری نخواد پس غایت شکر بنده، آن است که بداند از ادای حق شکر الهی عاجز است.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
مروی است که «خداوند سبحان به موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی حق شکر مرا به جای آور عرض کرد: پروردگار چگونه شکر کنم تو را حق شکر تو و حال آنکه هیچ شکری نیست که به آن تو را شکر کنم مگر آنکه آن نیز نعمت توست؟ خطاب رسید که ای موسی حال مرا شکر کردی که دانستی این هم از من است».
خدای تعالی در کتاب کریم خود فرموده: «ما یعفل الله بعذابکم ان شکرتم و آمنتم» یعنی «چه می کند خدا به عذاب شما اگر شکر او را کنید و ایمان به او آورید» و می فرماید: «لئن شکرتم لأزیدنکم» یعنی «اگر شکر کنید نعمت شما را زیاد می کنم» و از آنجا که عمده مطالب نفسانیه و نخبه مقامات راهروان سعادت است هر کسی را وصول به آن میسر نه.
و از این جهت پادشاه عالم می فرماید: «و قلیل من عبادی الشکور» یعنی «و کم از بندگان من شکر گزارند» و در شرف و فضیلت آن همین کافی است که یکی از صفات خداوند است چنان که فرموده: «والله شکور حلیم» و آن اول کلام اهل بهشت و آخر سخن ایشان حمد و ثنای خداست و از حضرت پیغمبر مروی است که «کسی که چیزی خورد و شکر کند، اجر او مثل اجر کسی است که از برای خدا روزه گیرد و کسی که بدن او صحیح باشد و شکر نماید اجر او مثل اجر مریضی است که صبر کند و اجر غنی شاکر مثل اجر فقیر قانع است» و فرمود که «در روز قیامت منادی ندا می کند که حمد کنندگان برخیزند پس طایفه ای برخیزند و لوایی از برای ایشان نصب می کنند و ایشان داخل بهشت شوند عرض کردند که کیستند حمد کنندگان؟ فرمود: کسانی که خدا را در هر حال شکر می کنند» و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که «پیغمبر در حجره عایشه بود، در شبی که نوبت او بود پس عایشه گفت: یا رسول الله چرا این قدر خود را در عبادت تعب می دهی و رنج می سازی و حال آنکه خدا همه گناهان تو را آمرزیده؟ فرمود: ای عایشه آیا من بنده شاکر خدا نباشم؟» و آن حضرت شبها را به پای می داشت و بر انگشتان پاهای خود می ایستاد و عبادت خدا می کرد پس خدا این آیه را فرستاد:«طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقی» یعنی «ما قرآن را نفرستادیم بر تو که خود را هلاک کنی» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هیچ نعمتی خدا به بندگان عطا نمی فرماید که آن بنده آن نعمت را در دل بشناسد و در ظاهر به زبان حمد خدا را کند مگر اینکه خدای تعالی به جهت آن به زیادتی امر می فرماید» و آن حضرت فرمود: «سه چیز است که با وجود آنها هیچ چیز ضرر نمی رساند: دعا، در وقت اندوه و بلا و استغفار، در نزد گناه و شکر، در هنگام نعمت» و نیز از آن حضرت حدیثی مروی است که ملخص آن این است که «در هر نفسی از نفسهای تو شکری بر تو لازم است، بلکه هزار شکر یا بیشتر و اقل شکر آن است که نعمت خدا را از خدا ببنی و راضی به داده او باشی و به واسطه نعمت او معصیت او را نکنی و در هر حال بنده شاکر خدا باشی تا خدا را رب کریم یابی در همه حال و اگر نزد خدا عبادتی که بندگان مخلص او آن عبادت را می کنند افضل از شکر درهر حال بودی، لفظ آن را بر ایشان اطلاق کردی و چون افضل از آن نبودی آن را در میان عبادات تخصیص داد و فرمود: «و قلیل من عبادی الشکور» و تمام شکر، اعتراف به زبان دل است به عجز رسیدن به ادنی مرتبه شکر او، زیرا توفیق شکر هم، نعمت تازه ای است که شکری از برای آن واجب است و قدر آن بالاتر از نعمتی است که به سبب آن توفیق شکر یافته پس بر هر شکری بالاتر از شکر اول بر تو لازم است، الهی غیر النهایه» و کجا شکر بنده به نعمت خدا می رسد و عمل او مقابل عمل الهی می شود و حال اینکه بنده ضعیفی است که هرگز او را هیچ توانایی نیست مگر به واسطه خداوند و خدا از اطاعت بنده بی نیاز است و بر زیاد کردن نعمت توانا و قادر است تا ابد.
پس به این طریق، بنده شاکر خدا باش تا امور عجیبه بر تو ظاهر گردد و آنچه آن جناب فرموده: «بر هر شکری، شکری لازم إلی غیر النهایه»، امری است ظاهر و مبین، زیرا مذکور شد که شکر هر نعمتی آن است که بشناسی که آن از خداست و آن را در راه اطاعت او صرف کنی.
و شکی نیست که این شناختن و صرف کردن نیز نعمتی است از خدا، زیرا که آنچه را ما به اختیار خود می کنیم آن نیز از نعمتهای الهیه است چون جمیع اعضا و جوارح ما و قدرت و اراده ما و توفیق معرفت و سایر اموری که واسطه حرکات ماست، بلکه خود حرکات ما از جانب خداوند سبحانه است.
پس شکر بر هر نعمتی، نعمتی دیگر است از خدا که محتاج به شکری دیگر است که بداند این شکر نیز نعمت الهیه است و به آن شاد شود و این دانستن و شادی، نعمتی دیگر است و شکری دیگر می خواهد و همچنین إلی غیر النهایه.
و ممکن نیست که سلسله شکر در حالی به جایی رسد که دیگر شکری نخواد پس غایت شکر بنده، آن است که بداند از ادای حق شکر الهی عاجز است.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
مروی است که «خداوند سبحان به موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی حق شکر مرا به جای آور عرض کرد: پروردگار چگونه شکر کنم تو را حق شکر تو و حال آنکه هیچ شکری نیست که به آن تو را شکر کنم مگر آنکه آن نیز نعمت توست؟ خطاب رسید که ای موسی حال مرا شکر کردی که دانستی این هم از من است».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - شکر نعمت و کفران به اموری که در اختیار انسان است
مذکور شد که هر ذره از ذرات عالم، متضمن مصالح و حکمتهای بسیار است که باید به مقتضای آنها جاری باشند پس بدان که هر موجودی از موجودات عالم به غیر از انسان، از مجردات و مادیات و روحانیات و جسمانیات همه بر وفق حکمت جاری، و جمیع اجزا و متعلقات آنها که بر مقتضای مصلحتی که مقصود از آنهاست مشتملند.
و اما انسان چون محل امانت و اختیار و خود او را در بعضی امور تصرف و تدبیری داده اند لهذا می شود اموری را که در دست او هست بر وفق حکمت و مقتضای مصلحتی که خواسته اند مصروف دارد تا شکر آنها را به جا آورده باشد و بسا می شود که کفران آنها را کرده و در خلاف مصلحت و مطلوب، آنها را استعمال نماید.
پس بر انسان لازم است که سعی بلیغ نماید در دانستن مصالح و حکمت اموری که در دست اوست مثلا کسی که به دست خود دیگری را بزند کفران نعمت دست را نموده، زیرا غرض از خلقت دست، دفع اذیت از خود و برداشتن چیزهای ضروریه است، نه اذیت رسانیدن به دیگران.
و هر که نظر به نامحرم کند نعمت چشم او کفران نموده.
و هر که طلا یا نقره را حبس کند و ذخیره نماید، کفران نعمت خدا را در آنها نموده، زیرا مطلوب از خلق آنها آن است که بندگان به آنها منتفع گردند و تعدیل و مساوات در معاوضه و معامله به واسطه آنها به عمل آید.
پس هر که آنها را حبس نماید کفران نعمت خدا را کرده و ظلم و ستم به آنها نموده و مانند کسی است که حاکم عادل مسلمین را در زندان نماید و کسی که به قدر ضرورت را در مایحتاج خود صرف، و زاید را در راه خدا میان بندگان به نحو مقرر در شرع تقسیم نماید پس آنها را بر وفق حکمت مصروف، و شکر آنها را به جا آورد.
و چون اکثر مردم از فهمیدن حکمتهای آنها غافل بودند خدای تعالی خبر داد ایشان را و فرمود: «و الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب ألیم» یعنی «کسانی که طلا و نقره را جمع می کنند و آنها را ذخیره می سازند و در راه خدا انفاق نمی کنند، پس بشارت ده ایشان را به عذاب دردناک» و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که ظرف طلا و نقره سازد نیز کفران این دو نعمت را کرده، زیرا آنها را بر وفق حکمت و مصلحت صرف نکرده است و همچنین هر که با طلا و نقره، معامله ربایی کند ظلم به آنها کرده، زیرا غرض از خلق آنها آن است که به واسطه آنها تحصیل غیر آنها را کنند، نه اینکه از خود آنها منتفع شوند.
و همچنین حکمت در خلق اطعمه آن است که غذا و قوت مردم باشد پس مقتضای حکمت آنها آن است که هر که از آنها بی نیاز است به دست اهل احتیاج برساند و از این جهت در شریعت، از احتکار و حبس اطعمه، نهی وارد شده است و همچنین درغیر اینها.
و بر اینها قیاس کن جمیع اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را، زیرا هر عملی که از تو صادر می گردد یا شکر است یا کفران، و واسطه ای میان این دو نیست مثلا: اگر با دست راست «استنجا» کنی کفران نعمت دست راست را کرده ای، زیرا خداوند سبحان دو دست را خلق کرده و یکی را اقوی آفریده و آن را افضل نموده و موافق حکمت و عدالت آن است که اقوی و افضل را صرف افعال شریفه نمایی، مثل برداشتن قرآن و چیزی خوردن و اضعف را در امور پست، چون ازاله نجاست و امثال آن استعمال کنی پس هر که خلاف این را کند از عدل، عدول کرده و حکمت را باطل نموده و همچنین اگر در هنگام قضای حاجت رو به قبله نشینی نعمت خدا را در وسعت عالم و خلق جهان کفران کرده ای، زیرا خدای تعالی عالم را وسعت داده و جهان را خلق نموده و بعضی از جهات را بر بعضی شرافت داده از برای اعمال شریفه ای چون نماز و غسل و وضو و نشستن از برای ذکر، نه از جهت افعال پست، مثل: قضای حاجت و آب دهان انداختن و امثال اینها.
و اگر کسی شاخه درخت را بدون حاجتی بشکند کفران نعمت خدا را در خلق درخت و خلق دست خود کرده، زیرا دست را از برای لغو و عبث نیافریده و غرض از خلق درخت آن است که نمو کند و به مرتبه ای که باید برسد، تا بندگان خدا از آن منتفع گردند پس شکستن آن پیش از آنکه به منتهای نمو برسد به جهت امری که موجب انقطاع باشد مخالف حکمت آن است ولی با وجود غرض صحیح، شکستن آن جایز است، زیرا درخت و حیوان را خداوند سبحان فدای غرض انسان کرده و فرموده: «و سخر لکم ما فی السموات و ما فی الأرض جمیعا» و مخفی نماند که این افعال و اعمال که موجب کفران نعمت هستند بعضی باعث نقصان قرب به خدا و پستی منزلت می شوند و بعضی دیگر بالمره آدمی را از حدود قرب الهی می رانند و به عالم بعد می کشانند و داخل افق شیاطین می نمایند و از این جهت بعضی را در زبان شرع، مکروه و بعضی را حرام شمرده اند و حقیقت امر آن است که همه آنها کفران نعمت و مخالف مصلحت و عدول از عدالت اند و لیکن چون خطاب تکلیف، شامل عوام نیز هست، که درجه ایشان نزدیک به درجه چهار پایان است و ظلماتی بالاتر از ظلمت بسیاری از این اعمال که ظلمت میل به دنیا و رکون به آن و جهل و نادانی باشد ایشان را فروگرفته لهذا ظلمت بعضی از این اعمال در انسان چندان ظهوری نمی کند، به این جهت آن را مکروه شمرده اند، زیرا معاصی و کفران نعمتهای الهی ظلمتهایی هستند که بعضی در جنب بعضی دیگر مضمحل است.
آیا نمی بینی که هرگاه بنده ای شمشیر آقای خود را بی اذن او از غلاف کشیده و از خانه بیرون آوردگاه است او را عتاب می کند بلکه او را می زند به جهت این عمل اما هرگاه به آن شمشیر یکی از فرزندان عزیز آقای خود را بکشد دیگر به جهت بیرون کشیدن شمشیر از غلاف بدون اذن، اثری و حکمتی باقی نمی ماند که به آن جهت عتاب کند.
و از این جهت است که اهل بصیرت و معرفت جمیع مکروهات را بر خود حرام می دانند و در جزئی.
چیزی از آداب که انبیا و اولیا ملاحظه می نموده اند مسامحه نمی کنند.
حتی اینکه نقل شده است که «یکی از نیکان را دیدند که گندمی تحصیل نموده و آن را تصدق می کند از سبب آن پرسیدند گفت: یک دفعه کفش پا می کردم سهوا ابتدا پای چپ را داخل کفش کردم خواستم تلافی آن را به تصدق کنم».
و اما انسان چون محل امانت و اختیار و خود او را در بعضی امور تصرف و تدبیری داده اند لهذا می شود اموری را که در دست او هست بر وفق حکمت و مقتضای مصلحتی که خواسته اند مصروف دارد تا شکر آنها را به جا آورده باشد و بسا می شود که کفران آنها را کرده و در خلاف مصلحت و مطلوب، آنها را استعمال نماید.
پس بر انسان لازم است که سعی بلیغ نماید در دانستن مصالح و حکمت اموری که در دست اوست مثلا کسی که به دست خود دیگری را بزند کفران نعمت دست را نموده، زیرا غرض از خلقت دست، دفع اذیت از خود و برداشتن چیزهای ضروریه است، نه اذیت رسانیدن به دیگران.
و هر که نظر به نامحرم کند نعمت چشم او کفران نموده.
و هر که طلا یا نقره را حبس کند و ذخیره نماید، کفران نعمت خدا را در آنها نموده، زیرا مطلوب از خلق آنها آن است که بندگان به آنها منتفع گردند و تعدیل و مساوات در معاوضه و معامله به واسطه آنها به عمل آید.
پس هر که آنها را حبس نماید کفران نعمت خدا را کرده و ظلم و ستم به آنها نموده و مانند کسی است که حاکم عادل مسلمین را در زندان نماید و کسی که به قدر ضرورت را در مایحتاج خود صرف، و زاید را در راه خدا میان بندگان به نحو مقرر در شرع تقسیم نماید پس آنها را بر وفق حکمت مصروف، و شکر آنها را به جا آورد.
و چون اکثر مردم از فهمیدن حکمتهای آنها غافل بودند خدای تعالی خبر داد ایشان را و فرمود: «و الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب ألیم» یعنی «کسانی که طلا و نقره را جمع می کنند و آنها را ذخیره می سازند و در راه خدا انفاق نمی کنند، پس بشارت ده ایشان را به عذاب دردناک» و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که ظرف طلا و نقره سازد نیز کفران این دو نعمت را کرده، زیرا آنها را بر وفق حکمت و مصلحت صرف نکرده است و همچنین هر که با طلا و نقره، معامله ربایی کند ظلم به آنها کرده، زیرا غرض از خلق آنها آن است که به واسطه آنها تحصیل غیر آنها را کنند، نه اینکه از خود آنها منتفع شوند.
و همچنین حکمت در خلق اطعمه آن است که غذا و قوت مردم باشد پس مقتضای حکمت آنها آن است که هر که از آنها بی نیاز است به دست اهل احتیاج برساند و از این جهت در شریعت، از احتکار و حبس اطعمه، نهی وارد شده است و همچنین درغیر اینها.
و بر اینها قیاس کن جمیع اعمال و افعال و حرکات و سکنات خود را، زیرا هر عملی که از تو صادر می گردد یا شکر است یا کفران، و واسطه ای میان این دو نیست مثلا: اگر با دست راست «استنجا» کنی کفران نعمت دست راست را کرده ای، زیرا خداوند سبحان دو دست را خلق کرده و یکی را اقوی آفریده و آن را افضل نموده و موافق حکمت و عدالت آن است که اقوی و افضل را صرف افعال شریفه نمایی، مثل برداشتن قرآن و چیزی خوردن و اضعف را در امور پست، چون ازاله نجاست و امثال آن استعمال کنی پس هر که خلاف این را کند از عدل، عدول کرده و حکمت را باطل نموده و همچنین اگر در هنگام قضای حاجت رو به قبله نشینی نعمت خدا را در وسعت عالم و خلق جهان کفران کرده ای، زیرا خدای تعالی عالم را وسعت داده و جهان را خلق نموده و بعضی از جهات را بر بعضی شرافت داده از برای اعمال شریفه ای چون نماز و غسل و وضو و نشستن از برای ذکر، نه از جهت افعال پست، مثل: قضای حاجت و آب دهان انداختن و امثال اینها.
و اگر کسی شاخه درخت را بدون حاجتی بشکند کفران نعمت خدا را در خلق درخت و خلق دست خود کرده، زیرا دست را از برای لغو و عبث نیافریده و غرض از خلق درخت آن است که نمو کند و به مرتبه ای که باید برسد، تا بندگان خدا از آن منتفع گردند پس شکستن آن پیش از آنکه به منتهای نمو برسد به جهت امری که موجب انقطاع باشد مخالف حکمت آن است ولی با وجود غرض صحیح، شکستن آن جایز است، زیرا درخت و حیوان را خداوند سبحان فدای غرض انسان کرده و فرموده: «و سخر لکم ما فی السموات و ما فی الأرض جمیعا» و مخفی نماند که این افعال و اعمال که موجب کفران نعمت هستند بعضی باعث نقصان قرب به خدا و پستی منزلت می شوند و بعضی دیگر بالمره آدمی را از حدود قرب الهی می رانند و به عالم بعد می کشانند و داخل افق شیاطین می نمایند و از این جهت بعضی را در زبان شرع، مکروه و بعضی را حرام شمرده اند و حقیقت امر آن است که همه آنها کفران نعمت و مخالف مصلحت و عدول از عدالت اند و لیکن چون خطاب تکلیف، شامل عوام نیز هست، که درجه ایشان نزدیک به درجه چهار پایان است و ظلماتی بالاتر از ظلمت بسیاری از این اعمال که ظلمت میل به دنیا و رکون به آن و جهل و نادانی باشد ایشان را فروگرفته لهذا ظلمت بعضی از این اعمال در انسان چندان ظهوری نمی کند، به این جهت آن را مکروه شمرده اند، زیرا معاصی و کفران نعمتهای الهی ظلمتهایی هستند که بعضی در جنب بعضی دیگر مضمحل است.
آیا نمی بینی که هرگاه بنده ای شمشیر آقای خود را بی اذن او از غلاف کشیده و از خانه بیرون آوردگاه است او را عتاب می کند بلکه او را می زند به جهت این عمل اما هرگاه به آن شمشیر یکی از فرزندان عزیز آقای خود را بکشد دیگر به جهت بیرون کشیدن شمشیر از غلاف بدون اذن، اثری و حکمتی باقی نمی ماند که به آن جهت عتاب کند.
و از این جهت است که اهل بصیرت و معرفت جمیع مکروهات را بر خود حرام می دانند و در جزئی.
چیزی از آداب که انبیا و اولیا ملاحظه می نموده اند مسامحه نمی کنند.
حتی اینکه نقل شده است که «یکی از نیکان را دیدند که گندمی تحصیل نموده و آن را تصدق می کند از سبب آن پرسیدند گفت: یک دفعه کفش پا می کردم سهوا ابتدا پای چپ را داخل کفش کردم خواستم تلافی آن را به تصدق کنم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریقه تحصیل شکر حضرت باری
و طریقه تحصیل شکرگزاری به چند امر است: اول: معرفت و تفکر در صنایع الهیه و انواع نعمتهای ظاهریه و باطنیه او دوم: نظر کردن به پست تر از خود در امور متعلقه به دنیا، و به بالاتر از خود در امر دین، سیم اینکه مردگان و اهل گورستان را به نظر درآورد و متذکر این گردد که نهایت مطلب ایشان آن است که آنها را به دنیا برگردانند تا در اینجا متحمل ریاضت و مشقت عبادات گردند تا از عذاب آخرت مستخلص یا ثواب ایشان مضاعف گردد پس خود را از ایشان فرض کند و چنان تصور نماید که مطلب او برآمده و دوباره به دنیا رجوع نموده.
پس عمر خود را صرف اموری کند که مردگان به جهت آنها طالب عود به دنیا هستند.
چهارم: یاد نماید آنچه را که بر او روی داده از مصایب عظیمه و مرضهای مهلکه که امید نجات از آنها نداشت پس چنان فرض کند که هلاک شده و حیات حال، و خلاصی از آن بلیه را غنیمت شمارد و شکر خدای را به جا آورد و از آنچه بر او وارد می شود محزون و متألم نگردد.
پنجم: هر مصیبت و بلایی از بلاهای دنیا که بر او وارد شود شکر کند که مصیبتی بالاتر از آن به او نرسیده، و بر اینکه بلایی به دین او وارد نشده.
چنان که منقول است که «مردی به بعضی از نیکان گفت که دزد به خانه من درآمد و متاع مرا برگرفت گفت: شکر خدا کن اگر به جای آن دزد، شیطان به خانه تو می آمد و ایمان تو را فاسد می کرد چه می کردی؟» و نیز هر مصیبتی که در دنیا به او می رسد عقوبت گناهی است که از او صادر شده پس شکر بر آن لازم است، زیرا بعد از آنکه در دنیا عقوبت گناه به او رسید از عقوبت اخروی نجات می یابد.
چنانکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر گاه بنده گناهی کند پس سختی یا بلایی در دنیا به او برسد، خدا از آن کریم تر است که دوباره او را عذاب کند» پس باید شکر کند که از عقوبت آن گناه فارغ شده.
و نیز شکی نیست که هر بلایی که به کسی می رسد سرنوشت او بوده و البته به او می رسد پس باید شکر کند که آمد و گذشت و از او خلاص گردید.
و نیز هر مصیبت و بلایی را اجر و ثوابی در مقابل است که به اضعاف مضاعف از آن بلا بیشتر است پس شکر کند که مصیبت اندک را متحمل شد و به أجر عظیم رسید.
و نیز هر مصیبتی که به آدمی می رسد محبت دنیا را از دل او کم می کند و میل و علاقه به آن اندک می سازد و شوق به آخرت و لقای حضرت باری را زیاد می گرداند، زیرا شکی نیست که اگر همه امور دنیای آمی بر وفق مراد او بود سبب انس او به دنیا می گردد، و دنیا مانند بهشت او می شود پس در وقت مرگ، حسرت او عظیم، و ألم او بی نهایت می گردد و چون مصائب دنیویه بر آدمی نازل شود دل او از دنیا سرد می شود و دنیا بر او چون زندان می گردد، و طلب خلاص از آن را می نماید و این، یکی از اسباب نجات آدمی است پس شکر بر چیزی که باعث آن می شود لازم است.
و هان، تا نگویی که چگونه شکر بر بلا و مصیبت متصور است و حال اینکه لازمه شکر، فرح و شادی است بر آنچه شکر آن کرده می شود و لازمه مصیبت، ألم و اندوه است، زیرا که شادی امری از راهی سبب ألم و حزن باشد و از راهی دیگر باعث فرح و شادی مانند حجامتی که آدمی از برای دفع ضرر می کند.
و بدان که با وجود آنچه مذکور شد از فضیلت بلای دنیا و باعث شدن از برای سعادت ابدیه، چنان نیست که بلا و مصیبت از برای همه کس بهتر از عافیت باشد پس نباید کسی از خدا طلب مصیبت و بلا کند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیوسته به خدا پناه می جست از بلای دنیا و آخرت و او و سایر انیبا و اوصیا، نیکویی دنیا و آخرت را از خدا می طلبیدند و می گفتند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه» و از شماتت اعداء و بدی قضا، پناه می گرفتند به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «از خدا عافیت را طلب کنید که به غیر از معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا مصیبت و بلا سوال می کردند، همچنان که «سمنون محب» گفته: «و لیس لی فی سواک حظ فکیفما شئت فاختبرنی» یعنی مرا لذتی در غیر تو نیست، پس هر نوع که خواهی مرا آزمایش کن از راه غلبه محبت و شوق است، زیرا کثرت محبت بسا باشد که به گمان می اندازند که بلا را طالب است ولیکن حقیقت ندارد.
آری، هر که از جام محبت جرعه ای کشید مستی از برای او حاصل می شود و سخنان مستان را چندان حقیقتی نیست پس هر چه از این قبیل کلام شنوی سخنان عاشقان است که از فرط محبت صادر شده و شنیدن کلام عاشقان اگر چه لذتی بخشد و لیکن اعتماد را نشاید و منقول است که «سمنون بعد از آنکه شعر مذکور را گفت مبتلا به درد دل شد به شدتی هر چه تمام تر پس فریاد می زد و جزع می کرد و از خدا عافیت می طلبید و بر در مکتب خانه ها می رفت و به کودکان می گفت: دعا کنید از برای دروغگوی خود».
بلی هرگاه صاحب نفس قوی باشد که در قوت نفس به مرتبه قصوری رسیده و اعلی مرتبه صبر و شکر از برای او حاصل شده باشد و بلاهای دنیویه، او را از فکر و ذکر و حضور قلب و انس به خدا و طاعت و عبادت باز ندارد و باعث نقصان دوستی او از برای خدا نشود، بلا در بعضی از اوقات از برای او بهتر است، زیرا اهل بلا را در عالم آخرت درجات رفیعه و منازل منیعه است که مخصوص اهل مصیبت و بلاست و بدون آن رسیدن به آن میسر نه.
و از این جهت بود که أعاظم بنی نوع انسان از انبیا و اولیا پیوسته به انواع مصائب مبتلا بودند.
و به این سبب وارد شده است که «اعظم بلاها موکل انیبا و اولیا است و بعد از ایشان هر که مرتبه او بیشتر، مصیبت او افزون تر است» پس بنابراین، اصلح به حال مردمان از جهت بلا و عافیت به اختلاف حالات ایشان مختلف می شود.
و موید این مطلب است آنچه در بسیاری از اخبار وارد شده است که «آنچه بر مومن وارد می شود از بلاء یا عافیت، یا نعمت، یا محنت، خیر و صلاح او است» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «بعضی از بندگان من صلاح ایشان نیست مگر فقر و مرض، پس من هم همان را به ایشان عطا می کنم و بعضی از صلاح نیست مگر صحت و غنا، پس من آن را به ایشان می دهم».
پس عمر خود را صرف اموری کند که مردگان به جهت آنها طالب عود به دنیا هستند.
چهارم: یاد نماید آنچه را که بر او روی داده از مصایب عظیمه و مرضهای مهلکه که امید نجات از آنها نداشت پس چنان فرض کند که هلاک شده و حیات حال، و خلاصی از آن بلیه را غنیمت شمارد و شکر خدای را به جا آورد و از آنچه بر او وارد می شود محزون و متألم نگردد.
پنجم: هر مصیبت و بلایی از بلاهای دنیا که بر او وارد شود شکر کند که مصیبتی بالاتر از آن به او نرسیده، و بر اینکه بلایی به دین او وارد نشده.
چنان که منقول است که «مردی به بعضی از نیکان گفت که دزد به خانه من درآمد و متاع مرا برگرفت گفت: شکر خدا کن اگر به جای آن دزد، شیطان به خانه تو می آمد و ایمان تو را فاسد می کرد چه می کردی؟» و نیز هر مصیبتی که در دنیا به او می رسد عقوبت گناهی است که از او صادر شده پس شکر بر آن لازم است، زیرا بعد از آنکه در دنیا عقوبت گناه به او رسید از عقوبت اخروی نجات می یابد.
چنانکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر گاه بنده گناهی کند پس سختی یا بلایی در دنیا به او برسد، خدا از آن کریم تر است که دوباره او را عذاب کند» پس باید شکر کند که از عقوبت آن گناه فارغ شده.
و نیز شکی نیست که هر بلایی که به کسی می رسد سرنوشت او بوده و البته به او می رسد پس باید شکر کند که آمد و گذشت و از او خلاص گردید.
و نیز هر مصیبت و بلایی را اجر و ثوابی در مقابل است که به اضعاف مضاعف از آن بلا بیشتر است پس شکر کند که مصیبت اندک را متحمل شد و به أجر عظیم رسید.
و نیز هر مصیبتی که به آدمی می رسد محبت دنیا را از دل او کم می کند و میل و علاقه به آن اندک می سازد و شوق به آخرت و لقای حضرت باری را زیاد می گرداند، زیرا شکی نیست که اگر همه امور دنیای آمی بر وفق مراد او بود سبب انس او به دنیا می گردد، و دنیا مانند بهشت او می شود پس در وقت مرگ، حسرت او عظیم، و ألم او بی نهایت می گردد و چون مصائب دنیویه بر آدمی نازل شود دل او از دنیا سرد می شود و دنیا بر او چون زندان می گردد، و طلب خلاص از آن را می نماید و این، یکی از اسباب نجات آدمی است پس شکر بر چیزی که باعث آن می شود لازم است.
و هان، تا نگویی که چگونه شکر بر بلا و مصیبت متصور است و حال اینکه لازمه شکر، فرح و شادی است بر آنچه شکر آن کرده می شود و لازمه مصیبت، ألم و اندوه است، زیرا که شادی امری از راهی سبب ألم و حزن باشد و از راهی دیگر باعث فرح و شادی مانند حجامتی که آدمی از برای دفع ضرر می کند.
و بدان که با وجود آنچه مذکور شد از فضیلت بلای دنیا و باعث شدن از برای سعادت ابدیه، چنان نیست که بلا و مصیبت از برای همه کس بهتر از عافیت باشد پس نباید کسی از خدا طلب مصیبت و بلا کند و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیوسته به خدا پناه می جست از بلای دنیا و آخرت و او و سایر انیبا و اوصیا، نیکویی دنیا و آخرت را از خدا می طلبیدند و می گفتند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه» و از شماتت اعداء و بدی قضا، پناه می گرفتند به خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «از خدا عافیت را طلب کنید که به غیر از معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا معرفت و یقین هیچ چیز افضل از عافیت نیست» و آنچه از بعضی از عرفا نقل شده که از خدا مصیبت و بلا سوال می کردند، همچنان که «سمنون محب» گفته: «و لیس لی فی سواک حظ فکیفما شئت فاختبرنی» یعنی مرا لذتی در غیر تو نیست، پس هر نوع که خواهی مرا آزمایش کن از راه غلبه محبت و شوق است، زیرا کثرت محبت بسا باشد که به گمان می اندازند که بلا را طالب است ولیکن حقیقت ندارد.
آری، هر که از جام محبت جرعه ای کشید مستی از برای او حاصل می شود و سخنان مستان را چندان حقیقتی نیست پس هر چه از این قبیل کلام شنوی سخنان عاشقان است که از فرط محبت صادر شده و شنیدن کلام عاشقان اگر چه لذتی بخشد و لیکن اعتماد را نشاید و منقول است که «سمنون بعد از آنکه شعر مذکور را گفت مبتلا به درد دل شد به شدتی هر چه تمام تر پس فریاد می زد و جزع می کرد و از خدا عافیت می طلبید و بر در مکتب خانه ها می رفت و به کودکان می گفت: دعا کنید از برای دروغگوی خود».
بلی هرگاه صاحب نفس قوی باشد که در قوت نفس به مرتبه قصوری رسیده و اعلی مرتبه صبر و شکر از برای او حاصل شده باشد و بلاهای دنیویه، او را از فکر و ذکر و حضور قلب و انس به خدا و طاعت و عبادت باز ندارد و باعث نقصان دوستی او از برای خدا نشود، بلا در بعضی از اوقات از برای او بهتر است، زیرا اهل بلا را در عالم آخرت درجات رفیعه و منازل منیعه است که مخصوص اهل مصیبت و بلاست و بدون آن رسیدن به آن میسر نه.
و از این جهت بود که أعاظم بنی نوع انسان از انبیا و اولیا پیوسته به انواع مصائب مبتلا بودند.
و به این سبب وارد شده است که «اعظم بلاها موکل انیبا و اولیا است و بعد از ایشان هر که مرتبه او بیشتر، مصیبت او افزون تر است» پس بنابراین، اصلح به حال مردمان از جهت بلا و عافیت به اختلاف حالات ایشان مختلف می شود.
و موید این مطلب است آنچه در بسیاری از اخبار وارد شده است که «آنچه بر مومن وارد می شود از بلاء یا عافیت، یا نعمت، یا محنت، خیر و صلاح او است» و در بعضی از اخبار قدسیه رسیده است که «بعضی از بندگان من صلاح ایشان نیست مگر فقر و مرض، پس من هم همان را به ایشان عطا می کنم و بعضی از صلاح نیست مگر صحت و غنا، پس من آن را به ایشان می دهم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت سی و دوم - جزع و بی تابی
و آن عبارت است از رها کردن عنان خود در مصیبت و بلا به فریاد کشیدن و آه و ناله کردن و جامه دریدن و بر خود زدن بلکه داخل جزع است دلتنگ شدن در مصائب و ملول گشتن و پریشان شدن خاطر و عبوس کردن.
و سبب کلی آن ضعف نفس است و این صفت، از جمله مهلکات عظیمه است، زیرا آن در حقیقت انکار بر قضای خدا و اکراه از حکم و فعل اوست.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تمام محنت در وقت بلا، جزع کردن است» و فرمود که «أجر عظیم با بلای عظیم است و چون خدا قومی را دوست دارد ایشان را مبتلا می سازد پس هر که راضی شد، رضای خدا از برای او است و هر که غضبناک گردید غضب خدا از برای او است» و در حدیث قدسی وارد است که «هر که راضی نگردد به قضای من و شکر نکند بر نعمتهای من و صبر نکند بر بلای من، پس پروردگاری بجوید سوای من» مروی است که «چون حضرت زکریا از کفار فرار نمود و در میان درختی پنهان شد، کفار مطلع شده به تعلیم شیطان، اره ای دو سر ساختند و بر بلای درخت نهاده کشیدند تا اره به فرق همایون زکریا رسید، بی اختیار ناله از او سر زد، پس وحی الهی به زکریا رسید که اگر یک ناله دیگر از تو بلند شود نام تو از دیوان انبیا محو می سازم پس زکریا دم درکشید و دندان بر جگر نهاد تا او را به دو نیم کردند».
گفتمش این قدر آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «صبر، آشکار می کند آنچه در باطن بندگان است از نور و صفا، و جزع ظاهر می کند آنچه در بواطن ایشان است ازظلمت و وحشت و صبر، صفتی است که هر کسی ادعای آن را می کند، و ثبات نمی کند در نزد آن مگر بندگان خاص خدا و جزع، چیزی است که هر کس انکار آن را می نماید، و منافقین به آن متصفند».
و سبب کلی آن ضعف نفس است و این صفت، از جمله مهلکات عظیمه است، زیرا آن در حقیقت انکار بر قضای خدا و اکراه از حکم و فعل اوست.
و از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «تمام محنت در وقت بلا، جزع کردن است» و فرمود که «أجر عظیم با بلای عظیم است و چون خدا قومی را دوست دارد ایشان را مبتلا می سازد پس هر که راضی شد، رضای خدا از برای او است و هر که غضبناک گردید غضب خدا از برای او است» و در حدیث قدسی وارد است که «هر که راضی نگردد به قضای من و شکر نکند بر نعمتهای من و صبر نکند بر بلای من، پس پروردگاری بجوید سوای من» مروی است که «چون حضرت زکریا از کفار فرار نمود و در میان درختی پنهان شد، کفار مطلع شده به تعلیم شیطان، اره ای دو سر ساختند و بر بلای درخت نهاده کشیدند تا اره به فرق همایون زکریا رسید، بی اختیار ناله از او سر زد، پس وحی الهی به زکریا رسید که اگر یک ناله دیگر از تو بلند شود نام تو از دیوان انبیا محو می سازم پس زکریا دم درکشید و دندان بر جگر نهاد تا او را به دو نیم کردند».
گفتمش این قدر آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مکن
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «صبر، آشکار می کند آنچه در باطن بندگان است از نور و صفا، و جزع ظاهر می کند آنچه در بواطن ایشان است ازظلمت و وحشت و صبر، صفتی است که هر کسی ادعای آن را می کند، و ثبات نمی کند در نزد آن مگر بندگان خاص خدا و جزع، چیزی است که هر کس انکار آن را می نماید، و منافقین به آن متصفند».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - صبر و شکیبایی
ضد صفت «جزع»، «صبر» است و آن عبارت است از ثبات نفس و اطمینان آن، و مضطرب نگشتن آن در بلایا و مصائب، و مقاومت کردن با حوادث و شداید، به نحوی که سینه او تنگ نشود و خاطر او پریشان نگردد و گشادگی و طمأنینه که پیش از حدوث آن واقعه است زوال نپذیرد پس زبان خود را از شکایت نگاهدارد و اعضای خود را از حرکات ناهنجار محافظت کند و این صبر در شداید است که ضد آن جزع است.
و از برای صبر، اقسام دیگر نیز هست مثل: صبر در معارک و جنگها که از افراد شجاعت است و صبر در حال غضب، که حلم است و صبر در مشقت طاعت و عبادت.
و صبر بر مقتضیات شهوت و صبر بر زهد در دنیا، و غیر اینها.
و از این ظاهر می گردد که اکثر اخلاق، داخل صبر است.
و از این جهت بود که چون از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از ایمان سوال کردند، فرمود که «آن صبر است» و مطلق صبر، عبارت است از مقاومت کردن نفس با هوا و هوس خود و ثبات قوه عاقله، که باعث دین است در مقابل قوه شهویه، که باعث هوا و هوس است، زیرا پیوسته میان این دو جنگ و نزاع قائم، و حرب و جدال واقع است و دل آدمی میدان محاربه آنها است و مدد باعث دین، از ملائکه است که لشکر الهی هستند و مدد باعث هوا و هوس، از شیاطین است.
پس اگر قوه عاقله ثبات قدم ورزید تا به امداد ملائکه بر قوه شهویه غالب گشت و بر این حال باقی ماند، غلبه با لشکر خداست، و صاحب آن داخل در زمره صابرین است.
و اگر قوه عاقله مقهور شد و باعث هوا و هوس به امداد شیاطین غلبه نمودند، صاحب آن به سپاه شیاطین ملحق می گردد.
پس اگر غلبه از طرف عقل باشد و چنان مستقل باشد که بالکلیه لشکر شیطان را مخذول گرداند که دیگر از برای ایشان قوه نزاع نماند در این وقت نفس در مقام اطمینان مستقر می شود و از پس پرده های جمال مطلق به خطاب مستطاب: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سرافراز می گردد.
و اگر غلبه با حزب شیطان باشد و چنان لشکر الهی را مغلوب سازند که دیگر قوه مقاومت از برای او نماند و از برای ایشان در جد و اجتهاد مأیوسی حاصل گردد، در این هنگام نفس شریفه قدسی را که سر الهی و امانت خدایی است به لشکر شیطان تسلیم می کند مانند کسی که عزیزترین فرزندان خود را که به جمیع کمالات آراسته باشد به دست خود تسلیم دشمنان کافر نماید تا او در مقابل او مانند گوسفند ذبح کنند و در حضور او به آتش بسوزانند.
بلکه به چندین مراتب، حال او از چنین شخصی بدتر خواهد بود و اگر هیچ طرف، غالب نگردد بلکه نزاع میان ایشان قائم باشد، گاهی غلبه از این طرف باشد و زمانی از آن طرف چنین نفسی هنوز در مقام مجاهده است و باید امیدوار به لطف پروردگار باشد چنانچه خدای تعالی می فرماید: «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا عسی الله ان یتوب علیهم» یعنی «اعمال نیک و بد را به هم سرشته اند و شاید خدا ایشان را به سوی خود باز گرداند» و مخفی نماند که باعث صبر در بلایا و محن چند چیز می شود:
اول: اظهار قوت نفس و اطمینان دل در نزد مردم تا در نزد ایشان پسندیده و قوی دل محسوب شود.
همچنان که منقول است که «معاویه در مرض موت خود اظهار بشاشت و خرمی می نمود و از شکایت و ناله احتراز می کرد و می گفت:
و تجلدی للشامتین اریهم
انی لریب الدهر لا اتضعضع
یعنی جرأت و مردانگی من از برای شماتت کنندگان از آن است که به ایشان بنمایم که من از حوادث روزگار متزلزل نمی گردم و این مرتبه صبر عوام است، که همین ظاهر حیات دنیا را می شناسند و از عالم آخرت غافلند.
دوم: توقع ثواب و رحمت، و امید وصول به درجات رفیعه در خانه آخرت و این صبر طایفه زهاد و پرهیزکاران است و اشاره به این صبر است که فرموده اند: «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب» خلاصه معنی آنکه «اجر صبرکنندگان، بی حساب به ایشان عطا کرده می شود» سوم: بهجت و لذت یافتن به آنچه از جانب خدا وارد می شود، زیرا هر چه از دوست می رسد مطلوب است و دوست، مشتاق التفات دوست است، و از آن لذت می یابد و اگر چه به امتحان کردن به بلا و ستم باشد.
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و این صبر اهل محبت و معرفت است و اشاره به این مرتبه از صبر است که فرموده اند: «و بشر الصابرین الذین إذا أصابتهم مصیبه قالوا إنا لله و إنا إلیه راجعون أولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه» یعنی بشارت ده صبر کنندگان را که چون مصیبتی به ایشان رسید گویند: ما از خدائیم و بازگشت ما به سوی اوست ایشانند که صلوات پروردگار بر ایشان و رحمت او بر ایشان است» و در احادیث وارد است که «حضرت امام محمد باقر علیه السلام جابر بن عبدالله انصاری را دید که پیری او را فروگرفته و مرض و ناخوشیها بر او احاطه کرده فرمود: چگونه می بینی حال خود را؟ عرض کرد که فقر را دوست تر دارم از غنا و مرض، محبوب تر است در نزد من از صحت و مرگ را رغبت بیش از زندگانی دارم حضرت فرمود: اما ما اهل بیت، محبوب تر نزد ما چیزی است که از خدا بر ما وارد می شود از فقر و فنا و مرض و صحت و موت و حیات جابر برخاست و میان دو چشم حضرت را بوسید و گفت: راست فرمود پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که به من فرمود: ای جابر به خدمت یکی از فرزندان من خواهی رسید که اسم او موافق اسم من باشد و حقیقت علم ها را بشکافد».
و از برای صبر، اقسام دیگر نیز هست مثل: صبر در معارک و جنگها که از افراد شجاعت است و صبر در حال غضب، که حلم است و صبر در مشقت طاعت و عبادت.
و صبر بر مقتضیات شهوت و صبر بر زهد در دنیا، و غیر اینها.
و از این ظاهر می گردد که اکثر اخلاق، داخل صبر است.
و از این جهت بود که چون از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از ایمان سوال کردند، فرمود که «آن صبر است» و مطلق صبر، عبارت است از مقاومت کردن نفس با هوا و هوس خود و ثبات قوه عاقله، که باعث دین است در مقابل قوه شهویه، که باعث هوا و هوس است، زیرا پیوسته میان این دو جنگ و نزاع قائم، و حرب و جدال واقع است و دل آدمی میدان محاربه آنها است و مدد باعث دین، از ملائکه است که لشکر الهی هستند و مدد باعث هوا و هوس، از شیاطین است.
پس اگر قوه عاقله ثبات قدم ورزید تا به امداد ملائکه بر قوه شهویه غالب گشت و بر این حال باقی ماند، غلبه با لشکر خداست، و صاحب آن داخل در زمره صابرین است.
و اگر قوه عاقله مقهور شد و باعث هوا و هوس به امداد شیاطین غلبه نمودند، صاحب آن به سپاه شیاطین ملحق می گردد.
پس اگر غلبه از طرف عقل باشد و چنان مستقل باشد که بالکلیه لشکر شیطان را مخذول گرداند که دیگر از برای ایشان قوه نزاع نماند در این وقت نفس در مقام اطمینان مستقر می شود و از پس پرده های جمال مطلق به خطاب مستطاب: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سرافراز می گردد.
و اگر غلبه با حزب شیطان باشد و چنان لشکر الهی را مغلوب سازند که دیگر قوه مقاومت از برای او نماند و از برای ایشان در جد و اجتهاد مأیوسی حاصل گردد، در این هنگام نفس شریفه قدسی را که سر الهی و امانت خدایی است به لشکر شیطان تسلیم می کند مانند کسی که عزیزترین فرزندان خود را که به جمیع کمالات آراسته باشد به دست خود تسلیم دشمنان کافر نماید تا او در مقابل او مانند گوسفند ذبح کنند و در حضور او به آتش بسوزانند.
بلکه به چندین مراتب، حال او از چنین شخصی بدتر خواهد بود و اگر هیچ طرف، غالب نگردد بلکه نزاع میان ایشان قائم باشد، گاهی غلبه از این طرف باشد و زمانی از آن طرف چنین نفسی هنوز در مقام مجاهده است و باید امیدوار به لطف پروردگار باشد چنانچه خدای تعالی می فرماید: «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا عسی الله ان یتوب علیهم» یعنی «اعمال نیک و بد را به هم سرشته اند و شاید خدا ایشان را به سوی خود باز گرداند» و مخفی نماند که باعث صبر در بلایا و محن چند چیز می شود:
اول: اظهار قوت نفس و اطمینان دل در نزد مردم تا در نزد ایشان پسندیده و قوی دل محسوب شود.
همچنان که منقول است که «معاویه در مرض موت خود اظهار بشاشت و خرمی می نمود و از شکایت و ناله احتراز می کرد و می گفت:
و تجلدی للشامتین اریهم
انی لریب الدهر لا اتضعضع
یعنی جرأت و مردانگی من از برای شماتت کنندگان از آن است که به ایشان بنمایم که من از حوادث روزگار متزلزل نمی گردم و این مرتبه صبر عوام است، که همین ظاهر حیات دنیا را می شناسند و از عالم آخرت غافلند.
دوم: توقع ثواب و رحمت، و امید وصول به درجات رفیعه در خانه آخرت و این صبر طایفه زهاد و پرهیزکاران است و اشاره به این صبر است که فرموده اند: «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب» خلاصه معنی آنکه «اجر صبرکنندگان، بی حساب به ایشان عطا کرده می شود» سوم: بهجت و لذت یافتن به آنچه از جانب خدا وارد می شود، زیرا هر چه از دوست می رسد مطلوب است و دوست، مشتاق التفات دوست است، و از آن لذت می یابد و اگر چه به امتحان کردن به بلا و ستم باشد.
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و این صبر اهل محبت و معرفت است و اشاره به این مرتبه از صبر است که فرموده اند: «و بشر الصابرین الذین إذا أصابتهم مصیبه قالوا إنا لله و إنا إلیه راجعون أولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه» یعنی بشارت ده صبر کنندگان را که چون مصیبتی به ایشان رسید گویند: ما از خدائیم و بازگشت ما به سوی اوست ایشانند که صلوات پروردگار بر ایشان و رحمت او بر ایشان است» و در احادیث وارد است که «حضرت امام محمد باقر علیه السلام جابر بن عبدالله انصاری را دید که پیری او را فروگرفته و مرض و ناخوشیها بر او احاطه کرده فرمود: چگونه می بینی حال خود را؟ عرض کرد که فقر را دوست تر دارم از غنا و مرض، محبوب تر است در نزد من از صحت و مرگ را رغبت بیش از زندگانی دارم حضرت فرمود: اما ما اهل بیت، محبوب تر نزد ما چیزی است که از خدا بر ما وارد می شود از فقر و فنا و مرض و صحت و موت و حیات جابر برخاست و میان دو چشم حضرت را بوسید و گفت: راست فرمود پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که به من فرمود: ای جابر به خدمت یکی از فرزندان من خواهی رسید که اسم او موافق اسم من باشد و حقیقت علم ها را بشکافد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - ثمراتی که بر صبر مترتب می شود
چنان که مذکور شد مرتبه صبر بر بلایا و محن از مراتب رفیعه و درجات منیعه است و صبر منزلی است از منازل دین، و مقامی است از مقامات موحدین و به واسطه آن، بنده در سلک مقربان بارگاه احدیت داخل، و به جوار حضرت احدیت واصل می گردد و تا کسی صبر را شعار خود نسازد به مراتب ارجمند فایز نگردد و تا آدمی جرعه بلا را لاابالی وار سر نکشد قطره ای از جام محبت نچشد.
ناز پرورد تنعم نبرد را، به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
صبر، بنده را به درجات بلند و مقامات ارجمند می رساند و او را بر مسند عزت، و تخت سعادت می نشاند.
صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت
میوه شیرین دهد پر منفعت
و خداوند عالم بیشتر خیرات را نسبت به صبر داده است و اکثر درجات بهشت را به آن متعلق فرموده و آن را در هفتاد و چند موضع از کتاب خود ذکر فرموده و اوصاف بسیار از برای صابرین ثابت کرده او از برای ایشان صلوات و رحمت و هدایت را قرار داده و مژده بودن خود را با ایشان به ایشان رسانید چنان که فرموده: «و اصبروا ان الله مع الصابرین» یعنی «صبر کنید که خدا با صبرکنندگان است» و اجر ایشان را بی حساب قرار داده چنانکه مذکور شد و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «صبر، نصف ایمان است» و فرمود: «هر که برسد به حظی از یقین و صبر، باک نداشته باشد از آنچه فوت شود از بیداری شبها و روزه روزها و اکثر شما صبر کنید بر آنچه بر آن هستید از فقر و بی چیزی، دوست تر دارم از اینکه هر مردی از شما، مقابل جمیع عمل شما را بیاورد و لیکن می ترسم که بعد از من دنیا برشما گشوده شود تا اینکه شما انکار بعضی دیگر را کنید، و در آن وقت، اهل آسمان ها انکار بر شما نمایند پس هر که در راه خدا صبر کند به تمام ثواب خود ظفر یافته است» و نیز از آن حضرت مروی است که «خدای تعالی فرمود: هرگاه یکی از بندگان خود را به مرضی مبتلا سازم پس او صبر کند و شکایت خود را به عیادت کنندگان نکند، بدل می سازم گوشت او را به گوشتی بهتر از آنکه داشت و خون او را به خونی بهتر از آنکه از برای او بود پس اگر او را شفا دادم شفا می دهم در حالی که هیچ گناهی از برای او نباشد و اگر او میرانیدم به سوی رحمت خود می برم» و فرمود که «از جمله بزرگ داشتن خدا و شناختن حق او آن است که درد خود را شکایت نکنی و مصیبت خود را ذکر ننمایی».
دل را اگر ز درد به جان آورد کسی
بهتر که درد دل به زبان آورد کسی
حضرت داود علیه السلام مناجات کرد که «پروردگارا چیست جزای آنکه صبر بر مصائب نماید به جهت خشنودی تو؟ خطاب رسید که او را جامه أمان درپوشانم و هرگز آن جامه را از او نستانم» و نیز آن حضرت فرمود که «صبر، گنجی است از گنجهای بهشت» و فرمود: «بالاترین اعمال، چیزی است که بر نفسها دشوار باشد» و فرمود: «نسبت صبر به ایمان، مثل نسبت سر است به بدن و کسی را که سر نباشد بدن نیست، و همچنین کسی را که صبر نیست ایمان نیست» مروی است که «روزی آن حضرت بر طایفه انصار وارد شد پس فرمود: «آیا شما مومنانید؟ همه ساکت شدند مردی گفت: بلی یا رسول الله حضرت فرمود که چیست علامت ایمان شما؟ گفتند که در حالت نعمت، شکر خدا را به جا می آوریم و در هنگام بلا و مصیبت صبر پیشه می سازیم و آنچه قضای پروردگار است به آن راضی هستیم.
حضرت فرمود: به خدای کعبه قسم که مومنان هستید» و نیز از آن سرور مروی است که «هیچ بنده ای هرگز جرعه ای ننوشید که دوست تر باشد نزد خدا از جرعه غیط و غضبی که آن را فرو برد و به حلم بدل نماید و جرعه مصیبتی که به او برسد در آن صبر کند و هیچ قطره خونی بر زمین نریخت که در نزد خدا دوست تر باشد از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود و قطره اشکی که در سیاهی شب از چشم بنده بریزد و در هنگامی که در سجده باشد و به غیر از خدا دیگری او را نبیند و هیچ بنده گامی برنداشت که دوست تر باشد نزد خدا از گامی که کسی برای نماز فریضه بردارد و گامی که به آن صله رحم به جا آورد» و حضرت عیسی به حواریین فرمود: «به درستی که شما نمی رسید به آنچه دوست دارید مگر به اینکه صبر کنید بر آنچه آن را کراهت دارید» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هیچ بنده مومنی نیست که مصیبتی بر او برسد پس بگوید همچنان که خدا آن را فرموده است که «الذین اذا أصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا إلیه راجعون» اللهم أجرنی فی مصیبتی و اعقبنی خیرا منها» مگر اینکه خدا أجر مصیبت به او می دهد و بهتر از آنچه از او فوت شده عوض به او کرامت می فرماید» و نیز از آن حضرت مروی است که «خدای عزوجل فرمود که هرگاه متوجه سازم به بنده خود مصیبتی و بلایی در بدن او یا مال او یا فرزند او پس او صبر جمیل نماید، من از او شرم می کنم که در روز قیامت ترازویی به جهت او نصب بکنم، یا نامه عمل او را بگشایم» و همچنین آن حضرت فرمود که «صبر به سه قسم است: صبر در وقت مصیبت و صبر بر مشقت عبادت و صبر کردن از معصیت پس هر که بر مصیبتی صبر کند خداوند سیصد درجه از برای او می نوسید، که از هر درجه تا درجه دیگر مثل آسمان باشد و هر که صبر کند بر طاعت، خدای ششصد درجه از برای او می نویسد که ما بین هر درجه تا درجه دیگری به قدری باشد که از شکمهای زمین تا عرش إلهی است و هر که صبر کند و خود را نگاهدارد از معصیتی، خدای تعالی از برای او نهصد درجه می نویسد که فاصله میان هر درجه به قدر فاصله میان شکم زمین تا منتهای عرش الهی بوده باشد» و نیز آن حضرت فرمود که «زود باشد بر مردمان، زمانی بیاید که کسی به پادشاهی نرسد مگر به کشتن و ستم کردن و به غنا و ثروت نرسد مگر به بخل و غصب مال و دوستی مردم حاصل نشود مگر به بیرون آمدن از دین و متابعت هوا و هوس پس هر که آن زمان را دریابد پس صبر کند بر فقر، با وجود آنکه قادر باشد بر تحصیل مال و صبر کند بر دشمنی مردم، با وجود آنکه تواند بر وجه غیر صحیح تحصیل محبت ایشان کند و صبر کند بر ذلت، با وجود اینکه به هر نوع باشد تواند عزت را کسب کند خدای تعالی به او کرامت می فرماید ثواب پنجاه صدیق از کسانی که تصدیق مرا نموده اند» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «چون بنده مومن داخل قبر شود نمازهای او برطرف راست اوست و زکوه بر طرف چپ و عمل نیک او سایه بر او می افکند و صبر، در کناری قرار می گیرد و چون دو ملکی که موکل سوال اند بر او داخل می شوند، صبر، به نماز و زکوه و عمل بد او می گوید: متوجه صاحب خود باشید و او را دریابید پس اگر شما عاجز شوید من او را دریابم» و فرمود که «چون روز قیامت شود طایفه ای از مردم برخیزند و حلقه بر در بهشت زنند به ایشان گفته شود که شما کیستید؟ گویند: ما اهل صبریم خطاب رسد که بر چه صبر کردید؟ گویند: صبر می کردیم بر طاعت خدا و کناره می کردیم از معصیت خدا پس حق سبحانه و تعالی فرماید: راست گفتند، ایشان را داخل بهشت کنید» و نیز آن حضرت فرمود که «هر یک از مومنین که به بلایی مبتلا می شوند بر آن صبر کند، از برای او مثال اجر هزار شهید خواهد بود» و فرمود که «حق تعالی جمعی را نعمت عطا فرمود پس شکر آن را نکردند آن نعمت بر ایشان و بال شد و جمعی را مبتلا به مصائب و بلاها ساخت پس صبر کردند و آن مصیبت از برای ایشان نعمت گردید» و فرمود که «هر که مهیا نساخت صبر را از برای حوادث روزگار، عاجز و پریشان می گردد» و همچنین آن حضرت فرمود که «هر که صبر کرد، صبر او در زمانی اندک است و هر که جزع نمود جزع او نیز در زمانی کم است یعنی: هر دو به زودی سر می آیند پس بر تو باد صبر در جمیع امور، به درستی که خدای تعالی محمد صلی الله علیه و آله و سلم را مبعوث کرد، پس امر فرمود او را به صبر و مدارا و به او فرمود: «و اصبر علی ما یقولون و اهجرهم هجرا جمیلا» و حضرت امام موسی کاظم علیه السلام به بعضی از اصحاب خود فرمود که «اگر صبر کنی صرفه می بری و اگر صبر نکنی خدا مقدرات خود خواهد کرد خواه تو راضی باشی یا نه» و اخبار و احادیث در فضیلت صبر، بی حد و نهایت است و به این جهت بود که زمره انبیاء مرسلین و أولیاء مقربین و مشایخ و أکابر دین پیوسته جرعه مصیبت و بلا را می کشیدند و بر آنها صبر می نمودند و طالب بلا بودند که بر آن صبر نمایند حتی اینکه «یکی از بزرگان را پسری مریض شد، به نزد وی آمد و گفت: ای فرزند اگر بمیری و در ترازوی اعمال من باشی دوست تر دارم که من در ترازوی اعمال تو باشم یعنی: من بر مصیبت تو صبر کنم دوست تر دارم که تو بر مصیبت من صبر کنی گفت: ای پدر آنچنان که تو می خواهی باشم در نزد من محبوب تر است از اینکه خود می خواهم باشم».
ناز پرورد تنعم نبرد را، به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
صبر، بنده را به درجات بلند و مقامات ارجمند می رساند و او را بر مسند عزت، و تخت سعادت می نشاند.
صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت
میوه شیرین دهد پر منفعت
و خداوند عالم بیشتر خیرات را نسبت به صبر داده است و اکثر درجات بهشت را به آن متعلق فرموده و آن را در هفتاد و چند موضع از کتاب خود ذکر فرموده و اوصاف بسیار از برای صابرین ثابت کرده او از برای ایشان صلوات و رحمت و هدایت را قرار داده و مژده بودن خود را با ایشان به ایشان رسانید چنان که فرموده: «و اصبروا ان الله مع الصابرین» یعنی «صبر کنید که خدا با صبرکنندگان است» و اجر ایشان را بی حساب قرار داده چنانکه مذکور شد و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «صبر، نصف ایمان است» و فرمود: «هر که برسد به حظی از یقین و صبر، باک نداشته باشد از آنچه فوت شود از بیداری شبها و روزه روزها و اکثر شما صبر کنید بر آنچه بر آن هستید از فقر و بی چیزی، دوست تر دارم از اینکه هر مردی از شما، مقابل جمیع عمل شما را بیاورد و لیکن می ترسم که بعد از من دنیا برشما گشوده شود تا اینکه شما انکار بعضی دیگر را کنید، و در آن وقت، اهل آسمان ها انکار بر شما نمایند پس هر که در راه خدا صبر کند به تمام ثواب خود ظفر یافته است» و نیز از آن حضرت مروی است که «خدای تعالی فرمود: هرگاه یکی از بندگان خود را به مرضی مبتلا سازم پس او صبر کند و شکایت خود را به عیادت کنندگان نکند، بدل می سازم گوشت او را به گوشتی بهتر از آنکه داشت و خون او را به خونی بهتر از آنکه از برای او بود پس اگر او را شفا دادم شفا می دهم در حالی که هیچ گناهی از برای او نباشد و اگر او میرانیدم به سوی رحمت خود می برم» و فرمود که «از جمله بزرگ داشتن خدا و شناختن حق او آن است که درد خود را شکایت نکنی و مصیبت خود را ذکر ننمایی».
دل را اگر ز درد به جان آورد کسی
بهتر که درد دل به زبان آورد کسی
حضرت داود علیه السلام مناجات کرد که «پروردگارا چیست جزای آنکه صبر بر مصائب نماید به جهت خشنودی تو؟ خطاب رسید که او را جامه أمان درپوشانم و هرگز آن جامه را از او نستانم» و نیز آن حضرت فرمود که «صبر، گنجی است از گنجهای بهشت» و فرمود: «بالاترین اعمال، چیزی است که بر نفسها دشوار باشد» و فرمود: «نسبت صبر به ایمان، مثل نسبت سر است به بدن و کسی را که سر نباشد بدن نیست، و همچنین کسی را که صبر نیست ایمان نیست» مروی است که «روزی آن حضرت بر طایفه انصار وارد شد پس فرمود: «آیا شما مومنانید؟ همه ساکت شدند مردی گفت: بلی یا رسول الله حضرت فرمود که چیست علامت ایمان شما؟ گفتند که در حالت نعمت، شکر خدا را به جا می آوریم و در هنگام بلا و مصیبت صبر پیشه می سازیم و آنچه قضای پروردگار است به آن راضی هستیم.
حضرت فرمود: به خدای کعبه قسم که مومنان هستید» و نیز از آن سرور مروی است که «هیچ بنده ای هرگز جرعه ای ننوشید که دوست تر باشد نزد خدا از جرعه غیط و غضبی که آن را فرو برد و به حلم بدل نماید و جرعه مصیبتی که به او برسد در آن صبر کند و هیچ قطره خونی بر زمین نریخت که در نزد خدا دوست تر باشد از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود و قطره اشکی که در سیاهی شب از چشم بنده بریزد و در هنگامی که در سجده باشد و به غیر از خدا دیگری او را نبیند و هیچ بنده گامی برنداشت که دوست تر باشد نزد خدا از گامی که کسی برای نماز فریضه بردارد و گامی که به آن صله رحم به جا آورد» و حضرت عیسی به حواریین فرمود: «به درستی که شما نمی رسید به آنچه دوست دارید مگر به اینکه صبر کنید بر آنچه آن را کراهت دارید» و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «هیچ بنده مومنی نیست که مصیبتی بر او برسد پس بگوید همچنان که خدا آن را فرموده است که «الذین اذا أصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا إلیه راجعون» اللهم أجرنی فی مصیبتی و اعقبنی خیرا منها» مگر اینکه خدا أجر مصیبت به او می دهد و بهتر از آنچه از او فوت شده عوض به او کرامت می فرماید» و نیز از آن حضرت مروی است که «خدای عزوجل فرمود که هرگاه متوجه سازم به بنده خود مصیبتی و بلایی در بدن او یا مال او یا فرزند او پس او صبر جمیل نماید، من از او شرم می کنم که در روز قیامت ترازویی به جهت او نصب بکنم، یا نامه عمل او را بگشایم» و همچنین آن حضرت فرمود که «صبر به سه قسم است: صبر در وقت مصیبت و صبر بر مشقت عبادت و صبر کردن از معصیت پس هر که بر مصیبتی صبر کند خداوند سیصد درجه از برای او می نوسید، که از هر درجه تا درجه دیگر مثل آسمان باشد و هر که صبر کند بر طاعت، خدای ششصد درجه از برای او می نویسد که ما بین هر درجه تا درجه دیگری به قدری باشد که از شکمهای زمین تا عرش إلهی است و هر که صبر کند و خود را نگاهدارد از معصیتی، خدای تعالی از برای او نهصد درجه می نویسد که فاصله میان هر درجه به قدر فاصله میان شکم زمین تا منتهای عرش الهی بوده باشد» و نیز آن حضرت فرمود که «زود باشد بر مردمان، زمانی بیاید که کسی به پادشاهی نرسد مگر به کشتن و ستم کردن و به غنا و ثروت نرسد مگر به بخل و غصب مال و دوستی مردم حاصل نشود مگر به بیرون آمدن از دین و متابعت هوا و هوس پس هر که آن زمان را دریابد پس صبر کند بر فقر، با وجود آنکه قادر باشد بر تحصیل مال و صبر کند بر دشمنی مردم، با وجود آنکه تواند بر وجه غیر صحیح تحصیل محبت ایشان کند و صبر کند بر ذلت، با وجود اینکه به هر نوع باشد تواند عزت را کسب کند خدای تعالی به او کرامت می فرماید ثواب پنجاه صدیق از کسانی که تصدیق مرا نموده اند» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «چون بنده مومن داخل قبر شود نمازهای او برطرف راست اوست و زکوه بر طرف چپ و عمل نیک او سایه بر او می افکند و صبر، در کناری قرار می گیرد و چون دو ملکی که موکل سوال اند بر او داخل می شوند، صبر، به نماز و زکوه و عمل بد او می گوید: متوجه صاحب خود باشید و او را دریابید پس اگر شما عاجز شوید من او را دریابم» و فرمود که «چون روز قیامت شود طایفه ای از مردم برخیزند و حلقه بر در بهشت زنند به ایشان گفته شود که شما کیستید؟ گویند: ما اهل صبریم خطاب رسد که بر چه صبر کردید؟ گویند: صبر می کردیم بر طاعت خدا و کناره می کردیم از معصیت خدا پس حق سبحانه و تعالی فرماید: راست گفتند، ایشان را داخل بهشت کنید» و نیز آن حضرت فرمود که «هر یک از مومنین که به بلایی مبتلا می شوند بر آن صبر کند، از برای او مثال اجر هزار شهید خواهد بود» و فرمود که «حق تعالی جمعی را نعمت عطا فرمود پس شکر آن را نکردند آن نعمت بر ایشان و بال شد و جمعی را مبتلا به مصائب و بلاها ساخت پس صبر کردند و آن مصیبت از برای ایشان نعمت گردید» و فرمود که «هر که مهیا نساخت صبر را از برای حوادث روزگار، عاجز و پریشان می گردد» و همچنین آن حضرت فرمود که «هر که صبر کرد، صبر او در زمانی اندک است و هر که جزع نمود جزع او نیز در زمانی کم است یعنی: هر دو به زودی سر می آیند پس بر تو باد صبر در جمیع امور، به درستی که خدای تعالی محمد صلی الله علیه و آله و سلم را مبعوث کرد، پس امر فرمود او را به صبر و مدارا و به او فرمود: «و اصبر علی ما یقولون و اهجرهم هجرا جمیلا» و حضرت امام موسی کاظم علیه السلام به بعضی از اصحاب خود فرمود که «اگر صبر کنی صرفه می بری و اگر صبر نکنی خدا مقدرات خود خواهد کرد خواه تو راضی باشی یا نه» و اخبار و احادیث در فضیلت صبر، بی حد و نهایت است و به این جهت بود که زمره انبیاء مرسلین و أولیاء مقربین و مشایخ و أکابر دین پیوسته جرعه مصیبت و بلا را می کشیدند و بر آنها صبر می نمودند و طالب بلا بودند که بر آن صبر نمایند حتی اینکه «یکی از بزرگان را پسری مریض شد، به نزد وی آمد و گفت: ای فرزند اگر بمیری و در ترازوی اعمال من باشی دوست تر دارم که من در ترازوی اعمال تو باشم یعنی: من بر مصیبت تو صبر کنم دوست تر دارم که تو بر مصیبت من صبر کنی گفت: ای پدر آنچنان که تو می خواهی باشم در نزد من محبوب تر است از اینکه خود می خواهم باشم».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صبر حضرت ایوب علیه السلام
حضرت ایوب که پیغمبر خدا بود چندین سال به انواع بلاها مبتلا شد مروی است که «چهل سال پیش از بلا در نعمت و رفاهیت بود و روزی هزار خوان از مطبخ او می آوردند و در فضایی می گذاردند و مردمان می خوردند و می رفتند» و به روایتی: «بیست هزار اسب در طویله او بود به سوای آنچه در رمه بود و زراعت او به قدری بود که امر فرموده بود هیچ حیوانی و انسانی را از زراعت او منع نکنند تا هر یک هر چه خواهند منتفع شوند» و با وجود این، محصول او به قدری بود که کفایت مونت او را کردی و چهار صد غلام ساربانی او می کردند.
روزی جبرئیل گفت که «ای ایوب ایام راحت، سرآمد و زمان محنت رسید آماده بلا باش گفت: باک نبود ما تن به رضای دوست دادیم».
چون همه اجزایم از انعام او
رسته اند از غرق دانه دام او
گر ز تلخی می کند فریاد و داد
خاک عالم بر سر اجزام باد
ایوب چند گاه منتظر بود تا روزی نماز صبح گزارده پشت به محراب رسالت باز داده بود که ناگاه فریادی برآمد و شبان از در درآمد فریاد کنان پرسید: ای شبان ترا چه شده است؟ گفت: سیلی از دامن کوهسار درآمد و تمام گله را به دریا راند.
شبان در این سخن بود که ساربان رسید با جامه چاک زده و گفت: صاعقه ای وزید و همه شتران را هلاک گردانید مقارن آن حال، باغبان آمد هراسان و گفت: سمومی آمد و جمله درختان را بسوخت ایوب می شنید و تسبیح خدای تعالی می کرد ناگاه معلم پسران او با آه وافغان در رسید که دوازده پسرت مهمان برادر بزرگ بودند که سقف خانه بر سر ایشان فرود آمد و همه را فنا کرد در آن وقت اندکی حال بر ایوب بگردید که به هوش آمد و به سجده افتاد و گفت: الهی چون تو را دارم همه چیز دارم اما چون مال و فرزندانش برفت انواع بلا و بیماری به او رو نهاد و او تن خود را هدف تیر بلا ساخت و سینه سپر کرده به زبان حال می گفت:
هین بگو کمتر سر و اشکنبه ای
رفته گیر از کنج خوان یک حبه ای
جام بلا نوش می کرد و به رضای دوست خشنود بود تا کرم به بدن مبارک او افتاد و دوستان از او نفرت کردند و آشنایان از صحبت او پا کشیدند و به بلای فقر و بی چیزی مبتلا شد.
و «رحیمه»، زن او که از اولاد یوسف پیغمبر بود و در جمال، آیتی از مصحف یوسفی بود، به خانه ها تردد می کرد و خدمتکاری مردمان می نمود و از مزد خود دوا و غذای ایوب را سرانجام می داد و چون مدتی مدید بر این بگذشت، شیطان به صورت پیری به آن شهر آمده و به مردم نمود که این زن، چون خدمت ایوب را می کند به هر خانه که در آید اهل آن خانه به آن مرض مبتلا شوند پس رحیمه را به خدمتکاری خود راه ندادند و امر بر ایشان تنگ شده گرسنگی، علاوه بر سایر مصیبت ها گردید ایوب علیه السلام به زن خود گفت که مرا به آن فضایی بر که هر روز خوان می نهادم و مردم می خوردند و در آنجا بخوابان شاید کسی متذکر آن ایام شود و مرا طعامی دهد چون رحیمه وی را به آنجا رسانید شیطان به مردم گفت که از تعفن مرض ایوب اهل این شهر مبتلا خواهند شد پس مردم از دور، احاطه اش کردند و به سنگ خاره بدن او را خستند ناچار رحیمه او را برداشت و بر سر راهی گذاشت تا چند نفر از آنجا گذشته وی را امداد کردند و به دهی دیگر رسانیدند و از آنجا نیز ایشان را رانده به دهی دیگر رفتند و همچنین از دهی به دهی می راندند ایوب به قوت قلب صبر می کرد و رحیمه به مزدوری و گدایی تحصیل قوتی می نمود تا چندین سال بدین منوال گذرانیدند و گوشتهای بدن مبارک او تمام بریخت و مردم می گفتند که چون او به دروغ دعوی پیغمبری کرد خدا او را به این بلا مبتلا ساخت روزی مناجات کرد که پروردگارا به این همه بلا راضیم و بجز رضای تو نمی جویم که در آن وقت پاره ابری بر سر او ایستاد و به چندین هزار آوازهای عتاب آمیز برآمد که ای ایوب چه بلا بر تو روی داده؟ با تو چه کرده ایم؟ و چه مصیبتی بر تو گماشته ایم؟ چندین پیغمبر این بلا را از ما خواستند و ما به ایشان عطا نفرمودیم.
ایوب علیه السلام در این وقت مشتی خاکستر برداشت و دهان مبارک خود را به آن انباشت و عرض کرد: الهی توبه کردم و چون چندی بر این گذشت و ایوب در خرابه ای افتاده بود و رحیمه در آبادی ها قوتی به صد مشقت به وی می رسانید تا روزی به دهی رفت به در سرای پیره زنی رسید که به عروسی دختر خود مشغول بود و طعامی برای مردم ساخته چون بوی آن طعام به مشام رحیمه رسید گفت: شاید قدری از این را به جهت آن پیر تحصیل کنم پس به در آن خانه آمد و به آن پیرزن فرمود که سالهای بسیار است که غذای پخته به کام ایوب پیغمبر نرسیده تواند شد که قدری از طعام خود را در راه خدا به من دهی تا به جهت او ببرم؟ آن پیرزن گیسوان رحیمه را دید که چون خرمن سنبل پیرامون او را گرفته گفت: اگر گیسوان خود را قطع می کنی و به جهت دختر من می دهی تو را طعام می دهم؟ گفت: ای پیرزن آیا تو روا داری که گیسوان دختر یوسف صدیق علیه السلام به عوض لقمه طعامی بریده شود؟ گفت: آری پس رحیمه گیسوان خود را بریده به آن پیر زال داد و قدری طعام گرفته به نزد ایوب علیه السلام برد ایوب چون گیسوان او را بدید از آن حال سوال کرد دل او به درد آمد و گفت: «انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین» در آن وقت، تیر دعای او به هدف اجابت رسید و بعضی وجوه دیگر از برای گفتن این قول ذکر کرده اند و بلاهایی که از جفاکاران امت به پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله و سلم و به عترت طاهرین و اولاد طیبین او علیه السلام رسید از حد و حصر افزون است و کتب تواریخ به آنها مشحون حتی اینکه فرمود: «ما اوذی نبی مثل ما اوذیت» یعنی «هیچ پیغمبری را این قدر اذیت نرسیده که مرا رسیده» با وجود این، صبر می فرمودند در جنگ احد، دندان همایون او را شکستند و پیشانی منورش را به سنگ جفا خستند و مع ذلک می فرمودند: «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون» یعنی «خدایا قوم مرا هدایت کن که ایشان نادانند» بالجمله بلایا و مصائب اهل و لا بی انتها، و هر که طالب سعادت باشد باید تأسی به ایشان کند و تن خود را سپر تیر بلا ساخته تحمل و شکیبایی نماید.
فایده: هان، هان تا نگویی که اگر مراد از صبر در مصائب آن است که دل او از مصیبت کراهت نداشته باشد این امری نیست که به اختیار آدمی باشد، زیرا انسان مضطرب است به کراهت از بلایا، پس چگونه آدمی به درجه صبر می تواند رسید؟ زیرا این سخن از نادانی و قصور معرفت است و هر که عارف به خدا و دانا به أسرار و حکمت قضا و قدر او باشد، و یقین داند که هر أمری از جانب خدای تعالی روی داد و از او صادر شد و بندگان خود را به آن مبتلا فرمود، از تنگی و وسعت، و مرض و صحت، و خواری و عزت، یا ألم و غمناکی، یا شادی و فرحناکی همه بر وفق حکمت، و مقتضای مصلحت است، نفس خود را مستعد صبر می سازد و دل او به قضا و قدر الهی راضی می شود و گشادگی در سینه او حاصل می گردد و یقین می کند که قضای خدا بر او جاری نگشته است مگر به خیر پس، از آن لذت می یابد.
مانند کسی که مرض مزمنی داشته باشد که سالها به آن مبتلا بوده و خواب و آرام او منقطع گشته و یقین داند که حجامت دفع آن را می کند، پس، از حجامت کردن، متلذذ می گردد.
با وجود آنکه آنچه بنده را از مرتبه صبر بیرون می برد بی تابی و جزع کردن و بر سر و سینه زدن و جامه چاک کردن و شکایت بسیار نمودن و اظهار اندوه و ملال کردن و تغییر لباس و خوراک دادن و امثال اینها است و اینها همه امور اختیاری هستند که آدمی قدرت بر ترک آنها دارد و باید از آنها اجتناب کند و چنان داند که آنچه به سبب مصیبت از او فوت شد به عنوان عاریت در نزد او بود و از او پس گرفته شده و اما سوختن دل و تنگی سینه و جاری شدن اشک از دیده، که از مقتضای بشریت است بنده را از حد صبر بیرون می برد.
مروی است که «چون أبراهیم پسر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وفات کرد، اشک از چشم مبارک حضرت جاری شد شخصی عرض کرد که آیا شما منع نمی فرمودید ما را از امثال این؟ حضرت فرمود: این ترحم و مهربانی است و خدا رحم می کند مهربانان بندگان خود را» فرمود: «چشم، اشک می ریزد و دل می سوزد و سخنی سر نمی زند که پروردگار را به غضب آورد» بلکه اینها نیز از مقام رضا آدمی را بیرون نمی برد همچنان که مریض به قصد و حجامت راضی و خوشنود است و لیکن از درد و الم متأثر می شود اما کمال صبر آن است که درد و مصیبت خود را پوشیده دارد و اظهار آن را نکند.
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «هر که شبی را به مرض بگذراند و قبول کند آن را و شکر خدا را أدا کند مانند کسی است که شصت سال عبادت کند شخصی عرض کرد که قبول آن چگونه است؟ فرمود: بر آن صبر می کند و خبر نمی دهد از آنچه بر او گذشت و چون داخل می شود به صبح، حمد می کند خدا را بر آنچه از برای او بود» و در بعضی اخبار رسیده که «شکایت، آن است که بگوید بر من شبی گذشت که احدی را نگذشت یا مبتلا شدم به آنچه لذت یابد و در هر حالتی شاد و مسرور باشد، زیرا آدمی بعد از آنکه به مرتبه أنس به خدا فائز کسی مبتلا به آن نشده است و اما گفتن اینکه دیشب بیدار بودم، یا امروز تب دارم، داخل شکایت نیست» و از آنچه گفتیم روشن شد که کراهت مصائب، منافاتی ندارد با صبر بلکه از برای بنده مرتبه ای بالاتر از آنچه مذکور شد هست و آن این است که از آنچه بر او وارد شود گردید و أنوار محبت او بر سراچه دل او پرتو افکند و از جام محبت، شراب صفوت نوشید، از آنچه از محبت او به او می رسد راضی و شاکر، و مطلوب او رضای دوست اوست و هر چه از جانب او می رسد به آن خشنود و فرحناک است و از التفات او لذت می یابد.
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
در راه وفاداری جان در قدمت ریزم
و گوید:
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
آری هر که کسی را دوست دارد جمیع منسوبان و افعال او را نیز دوست دارد و محنت و خواری را در راه او بهتر از عزت و راحت در راه دیگران می شمارد و شکستگی در کوی او را خوشتر از درستی در کوی دیگران دارد اگر شکر کند به جهت رضای اوست و اگر بنالد، سبب اطاعت امر اوست و پیوسته به زبان حال می گوید:
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای جفای تو ز دولت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نالم آری ناله ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
روزی جبرئیل گفت که «ای ایوب ایام راحت، سرآمد و زمان محنت رسید آماده بلا باش گفت: باک نبود ما تن به رضای دوست دادیم».
چون همه اجزایم از انعام او
رسته اند از غرق دانه دام او
گر ز تلخی می کند فریاد و داد
خاک عالم بر سر اجزام باد
ایوب چند گاه منتظر بود تا روزی نماز صبح گزارده پشت به محراب رسالت باز داده بود که ناگاه فریادی برآمد و شبان از در درآمد فریاد کنان پرسید: ای شبان ترا چه شده است؟ گفت: سیلی از دامن کوهسار درآمد و تمام گله را به دریا راند.
شبان در این سخن بود که ساربان رسید با جامه چاک زده و گفت: صاعقه ای وزید و همه شتران را هلاک گردانید مقارن آن حال، باغبان آمد هراسان و گفت: سمومی آمد و جمله درختان را بسوخت ایوب می شنید و تسبیح خدای تعالی می کرد ناگاه معلم پسران او با آه وافغان در رسید که دوازده پسرت مهمان برادر بزرگ بودند که سقف خانه بر سر ایشان فرود آمد و همه را فنا کرد در آن وقت اندکی حال بر ایوب بگردید که به هوش آمد و به سجده افتاد و گفت: الهی چون تو را دارم همه چیز دارم اما چون مال و فرزندانش برفت انواع بلا و بیماری به او رو نهاد و او تن خود را هدف تیر بلا ساخت و سینه سپر کرده به زبان حال می گفت:
هین بگو کمتر سر و اشکنبه ای
رفته گیر از کنج خوان یک حبه ای
جام بلا نوش می کرد و به رضای دوست خشنود بود تا کرم به بدن مبارک او افتاد و دوستان از او نفرت کردند و آشنایان از صحبت او پا کشیدند و به بلای فقر و بی چیزی مبتلا شد.
و «رحیمه»، زن او که از اولاد یوسف پیغمبر بود و در جمال، آیتی از مصحف یوسفی بود، به خانه ها تردد می کرد و خدمتکاری مردمان می نمود و از مزد خود دوا و غذای ایوب را سرانجام می داد و چون مدتی مدید بر این بگذشت، شیطان به صورت پیری به آن شهر آمده و به مردم نمود که این زن، چون خدمت ایوب را می کند به هر خانه که در آید اهل آن خانه به آن مرض مبتلا شوند پس رحیمه را به خدمتکاری خود راه ندادند و امر بر ایشان تنگ شده گرسنگی، علاوه بر سایر مصیبت ها گردید ایوب علیه السلام به زن خود گفت که مرا به آن فضایی بر که هر روز خوان می نهادم و مردم می خوردند و در آنجا بخوابان شاید کسی متذکر آن ایام شود و مرا طعامی دهد چون رحیمه وی را به آنجا رسانید شیطان به مردم گفت که از تعفن مرض ایوب اهل این شهر مبتلا خواهند شد پس مردم از دور، احاطه اش کردند و به سنگ خاره بدن او را خستند ناچار رحیمه او را برداشت و بر سر راهی گذاشت تا چند نفر از آنجا گذشته وی را امداد کردند و به دهی دیگر رسانیدند و از آنجا نیز ایشان را رانده به دهی دیگر رفتند و همچنین از دهی به دهی می راندند ایوب به قوت قلب صبر می کرد و رحیمه به مزدوری و گدایی تحصیل قوتی می نمود تا چندین سال بدین منوال گذرانیدند و گوشتهای بدن مبارک او تمام بریخت و مردم می گفتند که چون او به دروغ دعوی پیغمبری کرد خدا او را به این بلا مبتلا ساخت روزی مناجات کرد که پروردگارا به این همه بلا راضیم و بجز رضای تو نمی جویم که در آن وقت پاره ابری بر سر او ایستاد و به چندین هزار آوازهای عتاب آمیز برآمد که ای ایوب چه بلا بر تو روی داده؟ با تو چه کرده ایم؟ و چه مصیبتی بر تو گماشته ایم؟ چندین پیغمبر این بلا را از ما خواستند و ما به ایشان عطا نفرمودیم.
ایوب علیه السلام در این وقت مشتی خاکستر برداشت و دهان مبارک خود را به آن انباشت و عرض کرد: الهی توبه کردم و چون چندی بر این گذشت و ایوب در خرابه ای افتاده بود و رحیمه در آبادی ها قوتی به صد مشقت به وی می رسانید تا روزی به دهی رفت به در سرای پیره زنی رسید که به عروسی دختر خود مشغول بود و طعامی برای مردم ساخته چون بوی آن طعام به مشام رحیمه رسید گفت: شاید قدری از این را به جهت آن پیر تحصیل کنم پس به در آن خانه آمد و به آن پیرزن فرمود که سالهای بسیار است که غذای پخته به کام ایوب پیغمبر نرسیده تواند شد که قدری از طعام خود را در راه خدا به من دهی تا به جهت او ببرم؟ آن پیرزن گیسوان رحیمه را دید که چون خرمن سنبل پیرامون او را گرفته گفت: اگر گیسوان خود را قطع می کنی و به جهت دختر من می دهی تو را طعام می دهم؟ گفت: ای پیرزن آیا تو روا داری که گیسوان دختر یوسف صدیق علیه السلام به عوض لقمه طعامی بریده شود؟ گفت: آری پس رحیمه گیسوان خود را بریده به آن پیر زال داد و قدری طعام گرفته به نزد ایوب علیه السلام برد ایوب چون گیسوان او را بدید از آن حال سوال کرد دل او به درد آمد و گفت: «انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین» در آن وقت، تیر دعای او به هدف اجابت رسید و بعضی وجوه دیگر از برای گفتن این قول ذکر کرده اند و بلاهایی که از جفاکاران امت به پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله و سلم و به عترت طاهرین و اولاد طیبین او علیه السلام رسید از حد و حصر افزون است و کتب تواریخ به آنها مشحون حتی اینکه فرمود: «ما اوذی نبی مثل ما اوذیت» یعنی «هیچ پیغمبری را این قدر اذیت نرسیده که مرا رسیده» با وجود این، صبر می فرمودند در جنگ احد، دندان همایون او را شکستند و پیشانی منورش را به سنگ جفا خستند و مع ذلک می فرمودند: «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون» یعنی «خدایا قوم مرا هدایت کن که ایشان نادانند» بالجمله بلایا و مصائب اهل و لا بی انتها، و هر که طالب سعادت باشد باید تأسی به ایشان کند و تن خود را سپر تیر بلا ساخته تحمل و شکیبایی نماید.
فایده: هان، هان تا نگویی که اگر مراد از صبر در مصائب آن است که دل او از مصیبت کراهت نداشته باشد این امری نیست که به اختیار آدمی باشد، زیرا انسان مضطرب است به کراهت از بلایا، پس چگونه آدمی به درجه صبر می تواند رسید؟ زیرا این سخن از نادانی و قصور معرفت است و هر که عارف به خدا و دانا به أسرار و حکمت قضا و قدر او باشد، و یقین داند که هر أمری از جانب خدای تعالی روی داد و از او صادر شد و بندگان خود را به آن مبتلا فرمود، از تنگی و وسعت، و مرض و صحت، و خواری و عزت، یا ألم و غمناکی، یا شادی و فرحناکی همه بر وفق حکمت، و مقتضای مصلحت است، نفس خود را مستعد صبر می سازد و دل او به قضا و قدر الهی راضی می شود و گشادگی در سینه او حاصل می گردد و یقین می کند که قضای خدا بر او جاری نگشته است مگر به خیر پس، از آن لذت می یابد.
مانند کسی که مرض مزمنی داشته باشد که سالها به آن مبتلا بوده و خواب و آرام او منقطع گشته و یقین داند که حجامت دفع آن را می کند، پس، از حجامت کردن، متلذذ می گردد.
با وجود آنکه آنچه بنده را از مرتبه صبر بیرون می برد بی تابی و جزع کردن و بر سر و سینه زدن و جامه چاک کردن و شکایت بسیار نمودن و اظهار اندوه و ملال کردن و تغییر لباس و خوراک دادن و امثال اینها است و اینها همه امور اختیاری هستند که آدمی قدرت بر ترک آنها دارد و باید از آنها اجتناب کند و چنان داند که آنچه به سبب مصیبت از او فوت شد به عنوان عاریت در نزد او بود و از او پس گرفته شده و اما سوختن دل و تنگی سینه و جاری شدن اشک از دیده، که از مقتضای بشریت است بنده را از حد صبر بیرون می برد.
مروی است که «چون أبراهیم پسر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وفات کرد، اشک از چشم مبارک حضرت جاری شد شخصی عرض کرد که آیا شما منع نمی فرمودید ما را از امثال این؟ حضرت فرمود: این ترحم و مهربانی است و خدا رحم می کند مهربانان بندگان خود را» فرمود: «چشم، اشک می ریزد و دل می سوزد و سخنی سر نمی زند که پروردگار را به غضب آورد» بلکه اینها نیز از مقام رضا آدمی را بیرون نمی برد همچنان که مریض به قصد و حجامت راضی و خوشنود است و لیکن از درد و الم متأثر می شود اما کمال صبر آن است که درد و مصیبت خود را پوشیده دارد و اظهار آن را نکند.
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «هر که شبی را به مرض بگذراند و قبول کند آن را و شکر خدا را أدا کند مانند کسی است که شصت سال عبادت کند شخصی عرض کرد که قبول آن چگونه است؟ فرمود: بر آن صبر می کند و خبر نمی دهد از آنچه بر او گذشت و چون داخل می شود به صبح، حمد می کند خدا را بر آنچه از برای او بود» و در بعضی اخبار رسیده که «شکایت، آن است که بگوید بر من شبی گذشت که احدی را نگذشت یا مبتلا شدم به آنچه لذت یابد و در هر حالتی شاد و مسرور باشد، زیرا آدمی بعد از آنکه به مرتبه أنس به خدا فائز کسی مبتلا به آن نشده است و اما گفتن اینکه دیشب بیدار بودم، یا امروز تب دارم، داخل شکایت نیست» و از آنچه گفتیم روشن شد که کراهت مصائب، منافاتی ندارد با صبر بلکه از برای بنده مرتبه ای بالاتر از آنچه مذکور شد هست و آن این است که از آنچه بر او وارد شود گردید و أنوار محبت او بر سراچه دل او پرتو افکند و از جام محبت، شراب صفوت نوشید، از آنچه از محبت او به او می رسد راضی و شاکر، و مطلوب او رضای دوست اوست و هر چه از جانب او می رسد به آن خشنود و فرحناک است و از التفات او لذت می یابد.
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
در راه وفاداری جان در قدمت ریزم
و گوید:
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
آری هر که کسی را دوست دارد جمیع منسوبان و افعال او را نیز دوست دارد و محنت و خواری را در راه او بهتر از عزت و راحت در راه دیگران می شمارد و شکستگی در کوی او را خوشتر از درستی در کوی دیگران دارد اگر شکر کند به جهت رضای اوست و اگر بنالد، سبب اطاعت امر اوست و پیوسته به زبان حال می گوید:
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای جفای تو ز دولت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نالم آری ناله ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱ - به نام خدا
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲ - گفتار در توحید
به نام آنکه جان آرام ازو یافت
دل معشوق و عاشق کام ازو یافت
به جوی تن روان را کرد جاری
زبان را در فصاحت داد یاری
به چشم خود نظر بر روی خود کرد
جهان را پر ز گفت و گوی خود کرد
چو صورت کرد با معنی موافق
ز خود بر چهره ی خود گشت عاشق
به حسن خود ز روی عشق بازی
همیشه کار او آیینه سازی
چو خود بد عاشق دیرینه ی خویش
جهان را کرد از آن آیینه ی خویش
که تا هر گه ز خود با خود نشیند
در او هر دم جمال خویش بیند
به هر آیینه روی خویش بنمود
که هم خود عاشق رخسار خود بود
گهی با آن برآمد گاه با این
بهانه ساخت خسرو را و شیرین
بدان تا هرکسی نشناسد او را
زمانی وامق آمد گاه عذرا
اسیر اوست هم لیلی و هم قیس
خراب اوست هم رامی و هم ویس
جهان و جان ازو شد عاشق او
که آمد از زبان خود سخنگو
به عاشق راز از معشوق بگشاد
نشانی داد از شیرین و فرهاد
کسی پرسید حق کو کردگارست
نمی دانم که دایم در چه کارست
چو این نکته از آن مسکین شنفتم
به گوشش این سخن آهسته گفتم
جواب تو نمی گویم ازین بیش
که او دایم به فضل و رحمت خویش
دهد آن را به رافت سرفرازی
دهد این را به باد بی نیازی
به حرمت برکشد آن را به گردون
به خواری افکند این را جگر خون
جهانی را زند یک لحظه بر هم
وجودی را عدم سازد به یک دم
دگر بار از عدم نقشی برآرد
وجودی را در او صورت نگارد
برآرد از دل چون سنگ فریاد
نهد اندوهها در جهان فرهاد
دهد بازش ز درس عشق تلقین
که کش بر سنگ خارا نقش شیرین
تبارک ربنا، زان کردگاری
تعالی الله ازین صورت نگاری
چو دارد هر چه آن بایسته ی اوست
کند هر کار،کآن شایسته ی اوست
هر آن رنگی که بر هستی طرازد
برین تخته هر آن نقشی که سازد
مگو بد کرد چون بیم کسش نیست
که خود حاجت به تعلیم کسش نیست
اگر خواهد کند پنهان دو عالم
وگر خواهد کند پیداش در دم
به هر نطق از زبان خویش گویاست
به پنهانی و پیدایی هویداست
نه از مردم توقع چشم دارد
نه با آن کین نه با این خشم دارد
بدان درگه چه خاقان و چه قیصر
سری دارد به عجز افکنده در بر
خرد سررشته ی راهش نداند
نظر ره سوی درگاهش نداند
مگر کس ره برد سویش به توفیق
وگر نه کنه بی چونش به تحقیق
چه داند اتحادی و حلولی
نباشد عقل را اینجا فضولی
که گاه عجز از آن اسرار مشکل
بپچید و هم را پا در سلاسل
کند ابروی خوبان را کمانکش
دل عاشق کند از تیرشان خوش
چو گیسوشان پی دل بردن آرد
نهنگان را رسن در گردن آرد
دهد از موی شان شب را درازی
به مژگانشان دهد شمشیربازی
به روز از روی شان آتش فروزد
بر آن آتش سپند شب بسوزد
چو پیچد مویشان در گرد غبغب
در آرد روز را در حلقه شب
به عاشق زان دهان هنگام اعزاز
سلیمان را دهد انگشترین باز
دگر هم زان دهان اندر نهانی
نشان داده ز ملک بی نشانی
به صنعت کرده پیش چشم مردم
ز باریکی میانشان در میان گم
دگر عشاق را از جان سپاری
فکنده پیش معشوقان به زاری
بود دل جای او پهلو و مشکل
که ایشان را دهد جا پهلوی دل
برآید جان ازین اندوه شان زار
اگر نه او دهد دلشان در این کار
از آن داده ست دایم جست و جوشان
که بنموده ست از معشوق روشان
ازینها هر چه گفتم دان که بیش است
که او خود عاشق و معشوق خویش است
بگویم گر نگه داری تو این راز
که خود گوید هم از خود بشنود باز
حدیث او حدیث ما و من نیست
سخن کاینجا رسد دیگر سخن نیست
دل معشوق و عاشق کام ازو یافت
به جوی تن روان را کرد جاری
زبان را در فصاحت داد یاری
به چشم خود نظر بر روی خود کرد
جهان را پر ز گفت و گوی خود کرد
چو صورت کرد با معنی موافق
ز خود بر چهره ی خود گشت عاشق
به حسن خود ز روی عشق بازی
همیشه کار او آیینه سازی
چو خود بد عاشق دیرینه ی خویش
جهان را کرد از آن آیینه ی خویش
که تا هر گه ز خود با خود نشیند
در او هر دم جمال خویش بیند
به هر آیینه روی خویش بنمود
که هم خود عاشق رخسار خود بود
گهی با آن برآمد گاه با این
بهانه ساخت خسرو را و شیرین
بدان تا هرکسی نشناسد او را
زمانی وامق آمد گاه عذرا
اسیر اوست هم لیلی و هم قیس
خراب اوست هم رامی و هم ویس
جهان و جان ازو شد عاشق او
که آمد از زبان خود سخنگو
به عاشق راز از معشوق بگشاد
نشانی داد از شیرین و فرهاد
کسی پرسید حق کو کردگارست
نمی دانم که دایم در چه کارست
چو این نکته از آن مسکین شنفتم
به گوشش این سخن آهسته گفتم
جواب تو نمی گویم ازین بیش
که او دایم به فضل و رحمت خویش
دهد آن را به رافت سرفرازی
دهد این را به باد بی نیازی
به حرمت برکشد آن را به گردون
به خواری افکند این را جگر خون
جهانی را زند یک لحظه بر هم
وجودی را عدم سازد به یک دم
دگر بار از عدم نقشی برآرد
وجودی را در او صورت نگارد
برآرد از دل چون سنگ فریاد
نهد اندوهها در جهان فرهاد
دهد بازش ز درس عشق تلقین
که کش بر سنگ خارا نقش شیرین
تبارک ربنا، زان کردگاری
تعالی الله ازین صورت نگاری
چو دارد هر چه آن بایسته ی اوست
کند هر کار،کآن شایسته ی اوست
هر آن رنگی که بر هستی طرازد
برین تخته هر آن نقشی که سازد
مگو بد کرد چون بیم کسش نیست
که خود حاجت به تعلیم کسش نیست
اگر خواهد کند پنهان دو عالم
وگر خواهد کند پیداش در دم
به هر نطق از زبان خویش گویاست
به پنهانی و پیدایی هویداست
نه از مردم توقع چشم دارد
نه با آن کین نه با این خشم دارد
بدان درگه چه خاقان و چه قیصر
سری دارد به عجز افکنده در بر
خرد سررشته ی راهش نداند
نظر ره سوی درگاهش نداند
مگر کس ره برد سویش به توفیق
وگر نه کنه بی چونش به تحقیق
چه داند اتحادی و حلولی
نباشد عقل را اینجا فضولی
که گاه عجز از آن اسرار مشکل
بپچید و هم را پا در سلاسل
کند ابروی خوبان را کمانکش
دل عاشق کند از تیرشان خوش
چو گیسوشان پی دل بردن آرد
نهنگان را رسن در گردن آرد
دهد از موی شان شب را درازی
به مژگانشان دهد شمشیربازی
به روز از روی شان آتش فروزد
بر آن آتش سپند شب بسوزد
چو پیچد مویشان در گرد غبغب
در آرد روز را در حلقه شب
به عاشق زان دهان هنگام اعزاز
سلیمان را دهد انگشترین باز
دگر هم زان دهان اندر نهانی
نشان داده ز ملک بی نشانی
به صنعت کرده پیش چشم مردم
ز باریکی میانشان در میان گم
دگر عشاق را از جان سپاری
فکنده پیش معشوقان به زاری
بود دل جای او پهلو و مشکل
که ایشان را دهد جا پهلوی دل
برآید جان ازین اندوه شان زار
اگر نه او دهد دلشان در این کار
از آن داده ست دایم جست و جوشان
که بنموده ست از معشوق روشان
ازینها هر چه گفتم دان که بیش است
که او خود عاشق و معشوق خویش است
بگویم گر نگه داری تو این راز
که خود گوید هم از خود بشنود باز
حدیث او حدیث ما و من نیست
سخن کاینجا رسد دیگر سخن نیست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳ - گفتار در مناجات
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
که در کار تو از بایسته ی تو
نکردم آنچه بد شایسته ی تو
در آن روزی که باشد عرض اکبر
نداند کس در آنجا پای از سر
مگر تو نامه ام را درنوردی
وگر نه چون کشم این روی زردی
به درگاه تو آوردم الهی
گناهی بیشتر از هر چه خواهی
گناه من اگر بر رویم آری
فغان از خجلت، آه از شرمساری
زبس کز من گناه آمد پدیدار
ز تقصیرات و زلتهای بسیار
جهود از ملت من عار دارد
زمن به آنکه او زنار دارد
زمستانست و راهی دور در پیش
بضاعت اندک و من خسته و ریش
گهی در گو فتاده گاه در چاه
وز اینها جمله بدتر کاندرین راه
به سرما مردم و دودی نکردم
بضاعت دادم و سودی نکردم
بیابانست و شب تاریک و مستم
بکن رحمی که این حالت که هستم
نه جان همره، نه دل با خویش دارم
نه راه پس، نه راه پیش دارم
نظر کن کاندرین عجز و اسیری
چه خواهم کرد اگر دستم نگیری
بدم، یک ذره نیکی نیست در من
اگر نه تو ببخشی وای بر من
به بیدای ضلالت گشته ام گم
نمایم ره، مکن رسوای مردم
مده فخری که آن در عارم آرد
بزن شاخی که خجلت بارم آرد
به بازاری که مردم در خروشند
در آن چیزی خرند و هم فروشند
اگر کس ننگرد سویم به چیزی
نرنجم چون نمی ارزم پشیزی
درین ره کاندرو آرامگه نیست
نه از پیش و نه از پس هیچ ره نیست
چو من کس نیست ره سویی نبرده
همه سود و همه سرمایه خورده
شبم حمال سرگین همچو مبرز
همه روز آفتابی می کنم گز
پریشان حال و سرگردان، چه دانی
سگی مانم که ماند از کاروانی
اگر چه مدتی گمراه بودم
به عصیان رانده درگاه بودم
خدایا آمدم بازت به درگاه
و زان تقصیرها استغفرالله
در آن ساعت که پیشت عذرخواهان
به عذر آیند از شرم گناهان
گنه شوید گر ابر رحمتت چه؟
چه کم گردد ز بحر رحمتت چه؟
توقع از تو هست ای پادشاهم
که شویی جامه ی جان از گناهم
که آبی نبود اندر بحر و در جوی
ز آب رحمتت بهتر گنه شوی
در آن روزی که تو از پادشاهی
ازین مشتی گدا اعمال خواهی
نمی دانم چه چیزت پیش آرم
مگر تقصیرهای خویش آرم
بکن لطفی و راهم ده سوی خویش
مکن واپس در این راهم از آن بیش
کاجل این شربت مرگم چشاند
وز این خاک خودی گردم نماند
پر از گرد خودم آنگه شوم پاک
کاجل گردم برد زین تخته خاک
در آن لحظه که پیشت جان سپارم
فرومانم به بدهایی که دارم
نه راهی کایم و دمساز گردم
نه روی آنکه از در باز گردم
ندارم شک که بدهایم ببخشی
نرانی از در و جایم ببخشی
رهانی نفس من از رنگ مایی
کنی عفوم ز کافر ماجرایی
الها خالقا پروردگارا
کریما راحما آمرزگارا
توقع دارم از انعام عامت
به نور احمد و سر کلامت
که باز آری سلیمی را به راهش
ببخشی از کرم جرم و گناهش
دگر او را ز راه لطف و احسان
نگه داری ز بازیهای شیطان
به لطف خود هدایت یار من کن
که در کار تو از بایسته ی تو
نکردم آنچه بد شایسته ی تو
در آن روزی که باشد عرض اکبر
نداند کس در آنجا پای از سر
مگر تو نامه ام را درنوردی
وگر نه چون کشم این روی زردی
به درگاه تو آوردم الهی
گناهی بیشتر از هر چه خواهی
گناه من اگر بر رویم آری
فغان از خجلت، آه از شرمساری
زبس کز من گناه آمد پدیدار
ز تقصیرات و زلتهای بسیار
جهود از ملت من عار دارد
زمن به آنکه او زنار دارد
زمستانست و راهی دور در پیش
بضاعت اندک و من خسته و ریش
گهی در گو فتاده گاه در چاه
وز اینها جمله بدتر کاندرین راه
به سرما مردم و دودی نکردم
بضاعت دادم و سودی نکردم
بیابانست و شب تاریک و مستم
بکن رحمی که این حالت که هستم
نه جان همره، نه دل با خویش دارم
نه راه پس، نه راه پیش دارم
نظر کن کاندرین عجز و اسیری
چه خواهم کرد اگر دستم نگیری
بدم، یک ذره نیکی نیست در من
اگر نه تو ببخشی وای بر من
به بیدای ضلالت گشته ام گم
نمایم ره، مکن رسوای مردم
مده فخری که آن در عارم آرد
بزن شاخی که خجلت بارم آرد
به بازاری که مردم در خروشند
در آن چیزی خرند و هم فروشند
اگر کس ننگرد سویم به چیزی
نرنجم چون نمی ارزم پشیزی
درین ره کاندرو آرامگه نیست
نه از پیش و نه از پس هیچ ره نیست
چو من کس نیست ره سویی نبرده
همه سود و همه سرمایه خورده
شبم حمال سرگین همچو مبرز
همه روز آفتابی می کنم گز
پریشان حال و سرگردان، چه دانی
سگی مانم که ماند از کاروانی
اگر چه مدتی گمراه بودم
به عصیان رانده درگاه بودم
خدایا آمدم بازت به درگاه
و زان تقصیرها استغفرالله
در آن ساعت که پیشت عذرخواهان
به عذر آیند از شرم گناهان
گنه شوید گر ابر رحمتت چه؟
چه کم گردد ز بحر رحمتت چه؟
توقع از تو هست ای پادشاهم
که شویی جامه ی جان از گناهم
که آبی نبود اندر بحر و در جوی
ز آب رحمتت بهتر گنه شوی
در آن روزی که تو از پادشاهی
ازین مشتی گدا اعمال خواهی
نمی دانم چه چیزت پیش آرم
مگر تقصیرهای خویش آرم
بکن لطفی و راهم ده سوی خویش
مکن واپس در این راهم از آن بیش
کاجل این شربت مرگم چشاند
وز این خاک خودی گردم نماند
پر از گرد خودم آنگه شوم پاک
کاجل گردم برد زین تخته خاک
در آن لحظه که پیشت جان سپارم
فرومانم به بدهایی که دارم
نه راهی کایم و دمساز گردم
نه روی آنکه از در باز گردم
ندارم شک که بدهایم ببخشی
نرانی از در و جایم ببخشی
رهانی نفس من از رنگ مایی
کنی عفوم ز کافر ماجرایی
الها خالقا پروردگارا
کریما راحما آمرزگارا
توقع دارم از انعام عامت
به نور احمد و سر کلامت
که باز آری سلیمی را به راهش
ببخشی از کرم جرم و گناهش
دگر او را ز راه لطف و احسان
نگه داری ز بازیهای شیطان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴ - گفتار در نعت سید المرسلین صلی الله علیه و سلم
ندارم وصف و تحمیدی که نیکوست
سزای آنکه مقصود از جهان اوست
محمد آن که در ملک نکویی
بود صد بار به از هر چه گویی
خرد حیران در آن وصف و بیانست
که هر وصفش که گویم بیش از آنست
امام جمله نزدیکان درگاه
چراغ بارگاه لی مع الله
زده جبریل از چاووشیش لاف
کشیده خوان جودش قاف تا قاف
ندیده از بزرگی هیچ قلت
ازو در گفت هفتاد و دو ملت
بدان در تا که باشد نقش عالم
غلامش یوسف است و داه مریم
سپردند از برای یاری او
به ابراهیم خوانسالاری او
به وادی وادی از نوعی که دانی
شعیب و موسیش کرده شبانی
ز بهر چشم زخم او به فرمان
ذبیح الله کرده خویش قربان
بمردند و ندیدند آن رخ خوب
دریغا عمر نوح و صبر ایوب
نیامد تا بنا کردند عالم
خلف تر زو ز فرزندان آدم
تمام انبیا کردند امامش
زدند این سکه دولت به نامش
مگو بیش از ره صورت کم و بیش
که بود از راه معنی از همه بیش
به صورت چون زدی لطفش تکلم
کلیم الله کردی دست و پا گم
به معنی روح ازو بودش تاسف
خجل کردی به صورت حسن یوسف
در آن منزل که کرسی آمدش فرش
قدم یک پایه بالاتر زد از عرش
به معراج آمده از حق خبرده
که «سبحان الذی اسری بعبده»
وزان کروبیان یکجا خزیده
ستاده وز تحیر لب گزیده
شب اسری که حق رخسار دیدش
خرد الکن شد از گفت و شنیدش
بدش چاکر سلیمان بن داوود
از آن دیو و پری فرمانبرش بود
به کویش گر نه خود را بنده کردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
شده الیاسش اندر بحر جویان
نهاده خضر ازو رو در بیابان
ز لفظ چون درش گوش جهان پر
جهانی را به فرمانش تبختر
به عالم پنج نوبت چون فرو داد
مسیحا از فلک نوبت بدو داد
که نتوان داشتن این کار را سست
شدم من، باش، کاکنون نوبت توست
به چاووشی درگاهت چو دم زد
از آن بر طارم چارم علم زد
بدو گر حق نگفتی «قم فانذر»
کسی هرگز ندانستی هر از بر
جهان افروز بد زان اندرین باغ
به چشم نرگسش دادند«ما زاغ»
چو تیغ معجزش در دو جهان زد
سرانگشتش قمر را بر میان زد
ز ابرویش چو بگشودند روپوش
فلک را حلقه ای کردند در گوش
سلیمی هر دری کز وصف او سفت
ز دریای دو عالم قطره ای گفت
خداوندا سلیمی خوش فقیر است
به دست نفس نافرمان اسیر است
به روی او در از هر باب بگشای
وزان یک یک به خویشش راه بنمای
همه توفیق و دولت یار او کن
سعادت جاودان در کار او کن
بدین نظم و کلامش یاوری ده
مدد از قوت پیغمبری ده
سزای آنکه مقصود از جهان اوست
محمد آن که در ملک نکویی
بود صد بار به از هر چه گویی
خرد حیران در آن وصف و بیانست
که هر وصفش که گویم بیش از آنست
امام جمله نزدیکان درگاه
چراغ بارگاه لی مع الله
زده جبریل از چاووشیش لاف
کشیده خوان جودش قاف تا قاف
ندیده از بزرگی هیچ قلت
ازو در گفت هفتاد و دو ملت
بدان در تا که باشد نقش عالم
غلامش یوسف است و داه مریم
سپردند از برای یاری او
به ابراهیم خوانسالاری او
به وادی وادی از نوعی که دانی
شعیب و موسیش کرده شبانی
ز بهر چشم زخم او به فرمان
ذبیح الله کرده خویش قربان
بمردند و ندیدند آن رخ خوب
دریغا عمر نوح و صبر ایوب
نیامد تا بنا کردند عالم
خلف تر زو ز فرزندان آدم
تمام انبیا کردند امامش
زدند این سکه دولت به نامش
مگو بیش از ره صورت کم و بیش
که بود از راه معنی از همه بیش
به صورت چون زدی لطفش تکلم
کلیم الله کردی دست و پا گم
به معنی روح ازو بودش تاسف
خجل کردی به صورت حسن یوسف
در آن منزل که کرسی آمدش فرش
قدم یک پایه بالاتر زد از عرش
به معراج آمده از حق خبرده
که «سبحان الذی اسری بعبده»
وزان کروبیان یکجا خزیده
ستاده وز تحیر لب گزیده
شب اسری که حق رخسار دیدش
خرد الکن شد از گفت و شنیدش
بدش چاکر سلیمان بن داوود
از آن دیو و پری فرمانبرش بود
به کویش گر نه خود را بنده کردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
شده الیاسش اندر بحر جویان
نهاده خضر ازو رو در بیابان
ز لفظ چون درش گوش جهان پر
جهانی را به فرمانش تبختر
به عالم پنج نوبت چون فرو داد
مسیحا از فلک نوبت بدو داد
که نتوان داشتن این کار را سست
شدم من، باش، کاکنون نوبت توست
به چاووشی درگاهت چو دم زد
از آن بر طارم چارم علم زد
بدو گر حق نگفتی «قم فانذر»
کسی هرگز ندانستی هر از بر
جهان افروز بد زان اندرین باغ
به چشم نرگسش دادند«ما زاغ»
چو تیغ معجزش در دو جهان زد
سرانگشتش قمر را بر میان زد
ز ابرویش چو بگشودند روپوش
فلک را حلقه ای کردند در گوش
سلیمی هر دری کز وصف او سفت
ز دریای دو عالم قطره ای گفت
خداوندا سلیمی خوش فقیر است
به دست نفس نافرمان اسیر است
به روی او در از هر باب بگشای
وزان یک یک به خویشش راه بنمای
همه توفیق و دولت یار او کن
سعادت جاودان در کار او کن
بدین نظم و کلامش یاوری ده
مدد از قوت پیغمبری ده