عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر ندیده ای از مشک پیش لاله سپر
                                    
همی نگر به سوی آن دو زلف لاله سپر
رخش همی به دی از لاله نوبهار کند
اگر حذر کند از چشم بد رواست حذر
ندید کس که ز هیچ آتشی بنفشه دمید
از آتش رخ او چون دمد بنفشه تر
اگر شگفت بود لاله شکفته به دی
بنفشه ای که ز آتش دمد شگفتی تر
خطش بنفشه و از شرم آن بنفشه همی
بنفشه چمن باغ بر نیارد سر
بدان بنفشه فزاید جمال باغ و بهار
بدین بنفشه فزاید جمال شمس و قمر
گر آن بنفشه همیدون ز خاک روید و آب
بنفشه خط او را ز گل بود بستر
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه محل
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه خطر
از آن دو لاله که بشکفت بر دو عارض او
جمال را خطر افزود و حسن را زیور
وز این بنفشه که بر عارض و رخش بدمید
از آتش دل من بر فلک رسید شرر
اگر تو را هوس لاله و بنفشه کند
به خط و عارض آن دلبر نگار نگر
و گر سعادت دل خواهی و سلامت جان
به مدح صدر اجل دل فروز و جان پرور
سپهر همت و خورشید مجد مجدالدین
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
سر شرف شرف الساده عمده اسلام
جهان عترت و اقبال آل پیغمبر
کریم عادت محمود فعل خوب خصال
حمید خلق عطا گستر بزرگ نظر
بلند نسبت پاکیزه عرق نیکو نام
رهی نواز بهی منظر نکو مخبر
مفسر است همیشه ز سیرتش صورت
مخبر است همیشه به مخبرش منظر
نه بحر و بحر عطا و نه ابر و ابر نوال
نه چرخ و چرخ علو و نه کوه و کوه جگر
علی علوم و علی کوشش و علی بخشش
نبی خصال و نبی سیرت و نبی گوهر
زهی به مدحت صدرت فلک گشاده زبان
زهی به خدمت قدرت سپهر بسته کمر
ز بهر دیدن روی تو و ستایش تو
شریف گشته زبان و عزیز گشته بصر
وز آن قبل که تویی اختر سپهر شرف
بلند گشت سپهر و منیر گشت اختر
اگر نه از پی نشر محامدت بودی
ز فخر مدح تو بر آسمان شدی دفتر
اگر نه فضل و هنر نسبت از دل تو کند
در این جهان که تقرب کند به فضل و هنر
ز امن لعل تو لعلی گرفت گونه گل
ز بیم جود تو زردی گرفت گونه زر
بود در آتش خشم تو ذره ای دوزخ
بود ز آب رضای تو قطره ای کوثر
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر
هم از جهانی و بیش است قدر تو ز جهان
زکان به است وگرچه زکان بود گوهر
ز روزگاری و بی شک ز روزگار بهی
ز ابر بارد و بی شک به است از ابر مطر
همیشه معدن آزادگی دل و کف توست
چنانکه معدن آهن در آتش است و حجر
اگر چه فخر به حیدر کند سخاوت و علم
تویی به علم و سخاوت تفاخر حیدر
فضایل از تو خطر گیرد و شمایل قدر
مناقب از تو شرف یابد و معالی فر
ضمیر ما نشناسد محل حرمت تو
هر آینه نشانسد صدف محل درر
چو نام نیک همی گستری عطا و سخن
زهی کریم عطاپرور سخن گستر
هزار بار کم از قدر و رتبت تو بود
اگر ستاره ببوسد تو را ستانه در
وگر سپهر شود بنده تو را بنده
و گر زمانه بود چاکر تو را چاکر
تو نیک محضی و در جز تو نیک باشد و بد
تو خیر صرفی و در جز تو خیر باشد و شر
اگر مکارم اخلاق تو سخن گوید
کمینه لفظی از او مشک باشد و عنبر
وگر بزرگی و قدر تو منقسم گردد
کمینه قسمی از او جاه باشد و مفخر
ثنا کنیم تو را و تو بهتری ز ثنا
هر آینه شرف سر فزونتر از افسر
ز حسن رسم تویک (شمه) است باد بهار
ز عطر خلق تو یک نایب است باد سحر
مرا که هست زبانم بر آفرین تو وقف
همی زبان مرا آفرین کند حنجر
اگر چه صدر تو را بندگان فراوانند
به من بود همه ذکر تو زنده تا محشر
همیشه تا اثرست از سپهر و گردش او
ز عمر و عز تو در دولت تو باد اثر
همیشه زیر و زبر باد کار دشمن تو
چنانکه هست فلک زیر و همت تو زبر
همیشه تا به جهان گاه نفع و گه ضرر است
نصیب تو همه نفع و نصیب خصم ضرر
همیشه تا به سوی برتری کشد آتش
تو آتشی و عدو تو باد خاکستر
همیشه تا زمی از آسمان پذیرد فعل
تو آفتابی و صدر تو آسمان پیکر
به کام و نام و مراد تمام در گیتی
هزار سال بزی زان پس از جهان بگذر
                                                                    
                            همی نگر به سوی آن دو زلف لاله سپر
رخش همی به دی از لاله نوبهار کند
اگر حذر کند از چشم بد رواست حذر
ندید کس که ز هیچ آتشی بنفشه دمید
از آتش رخ او چون دمد بنفشه تر
اگر شگفت بود لاله شکفته به دی
بنفشه ای که ز آتش دمد شگفتی تر
خطش بنفشه و از شرم آن بنفشه همی
بنفشه چمن باغ بر نیارد سر
بدان بنفشه فزاید جمال باغ و بهار
بدین بنفشه فزاید جمال شمس و قمر
گر آن بنفشه همیدون ز خاک روید و آب
بنفشه خط او را ز گل بود بستر
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه محل
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه خطر
از آن دو لاله که بشکفت بر دو عارض او
جمال را خطر افزود و حسن را زیور
وز این بنفشه که بر عارض و رخش بدمید
از آتش دل من بر فلک رسید شرر
اگر تو را هوس لاله و بنفشه کند
به خط و عارض آن دلبر نگار نگر
و گر سعادت دل خواهی و سلامت جان
به مدح صدر اجل دل فروز و جان پرور
سپهر همت و خورشید مجد مجدالدین
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
سر شرف شرف الساده عمده اسلام
جهان عترت و اقبال آل پیغمبر
کریم عادت محمود فعل خوب خصال
حمید خلق عطا گستر بزرگ نظر
بلند نسبت پاکیزه عرق نیکو نام
رهی نواز بهی منظر نکو مخبر
مفسر است همیشه ز سیرتش صورت
مخبر است همیشه به مخبرش منظر
نه بحر و بحر عطا و نه ابر و ابر نوال
نه چرخ و چرخ علو و نه کوه و کوه جگر
علی علوم و علی کوشش و علی بخشش
نبی خصال و نبی سیرت و نبی گوهر
زهی به مدحت صدرت فلک گشاده زبان
زهی به خدمت قدرت سپهر بسته کمر
ز بهر دیدن روی تو و ستایش تو
شریف گشته زبان و عزیز گشته بصر
وز آن قبل که تویی اختر سپهر شرف
بلند گشت سپهر و منیر گشت اختر
اگر نه از پی نشر محامدت بودی
ز فخر مدح تو بر آسمان شدی دفتر
اگر نه فضل و هنر نسبت از دل تو کند
در این جهان که تقرب کند به فضل و هنر
ز امن لعل تو لعلی گرفت گونه گل
ز بیم جود تو زردی گرفت گونه زر
بود در آتش خشم تو ذره ای دوزخ
بود ز آب رضای تو قطره ای کوثر
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر
هم از جهانی و بیش است قدر تو ز جهان
زکان به است وگرچه زکان بود گوهر
ز روزگاری و بی شک ز روزگار بهی
ز ابر بارد و بی شک به است از ابر مطر
همیشه معدن آزادگی دل و کف توست
چنانکه معدن آهن در آتش است و حجر
اگر چه فخر به حیدر کند سخاوت و علم
تویی به علم و سخاوت تفاخر حیدر
فضایل از تو خطر گیرد و شمایل قدر
مناقب از تو شرف یابد و معالی فر
ضمیر ما نشناسد محل حرمت تو
هر آینه نشانسد صدف محل درر
چو نام نیک همی گستری عطا و سخن
زهی کریم عطاپرور سخن گستر
هزار بار کم از قدر و رتبت تو بود
اگر ستاره ببوسد تو را ستانه در
وگر سپهر شود بنده تو را بنده
و گر زمانه بود چاکر تو را چاکر
تو نیک محضی و در جز تو نیک باشد و بد
تو خیر صرفی و در جز تو خیر باشد و شر
اگر مکارم اخلاق تو سخن گوید
کمینه لفظی از او مشک باشد و عنبر
وگر بزرگی و قدر تو منقسم گردد
کمینه قسمی از او جاه باشد و مفخر
ثنا کنیم تو را و تو بهتری ز ثنا
هر آینه شرف سر فزونتر از افسر
ز حسن رسم تویک (شمه) است باد بهار
ز عطر خلق تو یک نایب است باد سحر
مرا که هست زبانم بر آفرین تو وقف
همی زبان مرا آفرین کند حنجر
اگر چه صدر تو را بندگان فراوانند
به من بود همه ذکر تو زنده تا محشر
همیشه تا اثرست از سپهر و گردش او
ز عمر و عز تو در دولت تو باد اثر
همیشه زیر و زبر باد کار دشمن تو
چنانکه هست فلک زیر و همت تو زبر
همیشه تا به جهان گاه نفع و گه ضرر است
نصیب تو همه نفع و نصیب خصم ضرر
همیشه تا به سوی برتری کشد آتش
تو آتشی و عدو تو باد خاکستر
همیشه تا زمی از آسمان پذیرد فعل
تو آفتابی و صدر تو آسمان پیکر
به کام و نام و مراد تمام در گیتی
هزار سال بزی زان پس از جهان بگذر
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زنایبان رخ و چشم و زلفت ای دلبر
                                    
یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دولب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
سه چیزم از غم عشقت به آب دیده درند
یکی لباس و دوم بالش و سیوم بستر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایقو سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره کنندت ستارگان به سه چیز
یکی شکوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لولو و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت زفلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
                                                                    
                            یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دولب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
سه چیزم از غم عشقت به آب دیده درند
یکی لباس و دوم بالش و سیوم بستر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایقو سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره کنندت ستارگان به سه چیز
یکی شکوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لولو و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت زفلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خمار داد سرم را به چشم نیم خمار
                                    
ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار
اگر به می لب و رخسار او نسب دارد
چرا که در دل من جای ساخته است خمار
وگر قرار دل من دو زلف او بردند
چرا شدند زمن بی قرارتر صد بار
وگر به تیر همی قد او نکو ماند
چرا شده ست دل من دو نیمه چون سوفار
کمان نکرد کس از تیر و کرد دلبر من
به تیر هجران قد مرا کمان کردار
مرا به ناله کشد خویشتن کشیدن او
بلی به قوت کشیدن کمان بنالد زار
ز نور عارض او گرچه نار دارم بهر
مرا خوش است که باری به نور ماند نار
به نار اگر دو رخ آبدار او ماند
چرا سرشک من آمد به رنگ دانه نار
ز سیم زر نتوان کرد و این بدیع تر است
که کرد سیم عذارش چو زر مرا رخسار
به نزد خلق گرامی تر است زر از سیم
چراکه زر مرا رد کند به سیم عذار
زکار او به تحیر درند جان و خرد
چو از عطای اجل مجددین سحاب و بحار
شب است زلفش و روزم به زلف او ماند
شبم ز حسرت آن شب شریک روز شمار
اگر ندید کسی آفتاب را درشب
شبش چگونه گرفت آفتاب را به کنار
چو شب بود سبب خواب و راحت همه خلق
چرایم از شب زلفینش رنجه و بیدار
وگر ستاره گردون به شب نماید رخ
شب است زلفش و اشکم ستاره سیار
قرار و صبر دلم زلف او شکار گرفت
کدام شب کند از دل قرار و صبر شکار
که دید شب که بدو پست گشت قیمت عطر
که دید شب که از او رنجه شد دل عطار
به شب کنند همه جادویی و طرفه تر آنک
شب است زلفش و خود جادویی کند هموار
گهی ز غالیه بر ارغوان زند نقطه
گهی ز عنبر بر یاسمین کشد پرگار
به زلف رونق حسنش همی بیفزاید
چو مدح عمده اسلام رونق اشعار
چو نیست بهره مرا از بهار چهره او
به چهره برگ خزانم به دیده ابر بهار
اگر نزاری و زردی مرا ز عشق رسید
نه عاشق است درخت از چه گشت زرد و نزار
زمانه گویی مهمان مهرگان ماند
که شاخه ها همه زرش همی کنند نثار
مگر رسید عروسان باغ را ماتم
که زاغ جامه سیاه است و زرد رو اشجار
اگر چنار نبوده است باغ را دشمن
چرا به ماتم او دست خویش کرد نگار
مگر ز کرده پشیمان شدش که لرزانند
چو دشمن شرف ساده پنجه های چنار
میان باغ و خزان گر نرفت پیکاری
چرا که نار چنان خسته گشت بی پیکار
چو قطره قطره خون فسرده دانه او
همی درفشد و برجسته خون بود ناچار
اگر درخت بهی جز بهی ندید از باغ
چراست تنش به تیمار و چهره چون بیمار
ز روی آب هزاران زره پدید آرد
خلنده باد چو بر وی گذشت پیکان وار
زره به پیکان درند و باد چون پیکان
همی ز آب سپر سازد اینت نادره کار
کنون که آب زره گشت و باد پیکان شد
سزد کز آتش باده همی کنیم حصار
بیار آنکه خبر گوید از دل عاشق
ز رنگ عارض معشوق اندر او آثار
عدوی عنبر و صراف مشک و ناقد عود
وعید ظالم و زندان ایزد دادار
کجاست آنکه حاکیت کند به گونه و طبع
از این گران سبک وزن و زان گرامی خوار
نشاط پیشه یکی گوهری که گوهر مرد
عیار گیرد و حاجت نباشدش به عیار
چو جان صافی و جام زدوده او را تن
همیشه جان و تن او را به طبع خدمتکار
به تن چو خدمت فخر الشرف دهد قوت
ز جان چو مدحت فخر الشرف برد زنهار
چو عارض و رخ معشوقه از نقاب تنک
زآبگینه به بینندگان دهد دیدار
یکی حریف نوآیین خوش نوا دارد
نشاط پرور و انده زدا و معنی دار
ز عشق بی خبر و گوژ پشت چون عاشق
ز حال عشق روایت همی کند اخبار
فزون ز بیست زبان پیش تو سخن گوید
چنانکه عشق کهن بر تو نو کند بازار
به یک زبان ز تو معشوق دل همی ببرد
گراو به بیست زبان دل برد عجب مشمار
به بزمگاه خداوند چون فراز رسید
بر اهل عشق بدرید پرده اسرار
امیر سید عالم علی که حضرت او
بلند کرد معالی و علم را مقدار
سپهر همت خورشید رای کیوان قدر
زمانه بسطت دریا نوال کوه وقار
بر درخت نبوت نهال باغ شرف
جمال عترت جد آفتاب هفت و چهار
عنایتش همه قادر کننده عاجز
کفایتش همه آسان کننده دشوار
سخا چو بحر و در او سیرتش بجای گهر
سخن چو زر و در او مدحتش به جای عیار
زمین به جای سپهرست و طلعتش خورشید
زمان به جای زبان است و مدحتش گفتار
زمین حضرت او عز و نعمت آرد بر
درخت خدمت او جاه و دولت آرد بار
جهانیان را گفتار نیست صد یک از آن
کز او به شاعر و زایر همی رسد کردار
اگر بزرگی جویی بدو ستایش بر
وگر سعادت خواهی بدو نگر گه بار
ایا بزرگی کز غایت بزرگی هست
زمانه را به تو فخر و تو را ز گردون عار
در آن مکان که بزرگی و جود و جاه برند
پیاده اند بزرگان و همت تو سوار
دو چیز را به بزرگی دوم نداند کس
یکی تو را و دوم هم به نزد تو زوار
یکی تویی که به فضل از هزار بگذشتی
یکی بود که رساند حساب را به هزار
اگر نه زر و درم در کف تو اضدادند
چرا ز صحبت او نیستند برخوردار
اگر ز سیرت خوب تو نیست آزردن
چرا رسید ز جودت به زر و سیم آزار
زمانه ای که در او چون تو مکرمی باشد
چگونه یارم گفت آن زمانه را غدار
زبان اهل شکایت طریق شکر گرفت
به روزگار تو از روزگار ناهموار
سخاوت تو عداوت ببرد و کین بسترد
ز روزگار حرون و سپهر کینه گزار
همیشه تا رخ خوبان ز باده باشد لعل
به روی لاله رخان باده های لعل گسار
چنانکه وارث جد و پدر به علم تویی
همیشه بادی در عمر وارث الاعمار
                                                                    
                            ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار
اگر به می لب و رخسار او نسب دارد
چرا که در دل من جای ساخته است خمار
وگر قرار دل من دو زلف او بردند
چرا شدند زمن بی قرارتر صد بار
وگر به تیر همی قد او نکو ماند
چرا شده ست دل من دو نیمه چون سوفار
کمان نکرد کس از تیر و کرد دلبر من
به تیر هجران قد مرا کمان کردار
مرا به ناله کشد خویشتن کشیدن او
بلی به قوت کشیدن کمان بنالد زار
ز نور عارض او گرچه نار دارم بهر
مرا خوش است که باری به نور ماند نار
به نار اگر دو رخ آبدار او ماند
چرا سرشک من آمد به رنگ دانه نار
ز سیم زر نتوان کرد و این بدیع تر است
که کرد سیم عذارش چو زر مرا رخسار
به نزد خلق گرامی تر است زر از سیم
چراکه زر مرا رد کند به سیم عذار
زکار او به تحیر درند جان و خرد
چو از عطای اجل مجددین سحاب و بحار
شب است زلفش و روزم به زلف او ماند
شبم ز حسرت آن شب شریک روز شمار
اگر ندید کسی آفتاب را درشب
شبش چگونه گرفت آفتاب را به کنار
چو شب بود سبب خواب و راحت همه خلق
چرایم از شب زلفینش رنجه و بیدار
وگر ستاره گردون به شب نماید رخ
شب است زلفش و اشکم ستاره سیار
قرار و صبر دلم زلف او شکار گرفت
کدام شب کند از دل قرار و صبر شکار
که دید شب که بدو پست گشت قیمت عطر
که دید شب که از او رنجه شد دل عطار
به شب کنند همه جادویی و طرفه تر آنک
شب است زلفش و خود جادویی کند هموار
گهی ز غالیه بر ارغوان زند نقطه
گهی ز عنبر بر یاسمین کشد پرگار
به زلف رونق حسنش همی بیفزاید
چو مدح عمده اسلام رونق اشعار
چو نیست بهره مرا از بهار چهره او
به چهره برگ خزانم به دیده ابر بهار
اگر نزاری و زردی مرا ز عشق رسید
نه عاشق است درخت از چه گشت زرد و نزار
زمانه گویی مهمان مهرگان ماند
که شاخه ها همه زرش همی کنند نثار
مگر رسید عروسان باغ را ماتم
که زاغ جامه سیاه است و زرد رو اشجار
اگر چنار نبوده است باغ را دشمن
چرا به ماتم او دست خویش کرد نگار
مگر ز کرده پشیمان شدش که لرزانند
چو دشمن شرف ساده پنجه های چنار
میان باغ و خزان گر نرفت پیکاری
چرا که نار چنان خسته گشت بی پیکار
چو قطره قطره خون فسرده دانه او
همی درفشد و برجسته خون بود ناچار
اگر درخت بهی جز بهی ندید از باغ
چراست تنش به تیمار و چهره چون بیمار
ز روی آب هزاران زره پدید آرد
خلنده باد چو بر وی گذشت پیکان وار
زره به پیکان درند و باد چون پیکان
همی ز آب سپر سازد اینت نادره کار
کنون که آب زره گشت و باد پیکان شد
سزد کز آتش باده همی کنیم حصار
بیار آنکه خبر گوید از دل عاشق
ز رنگ عارض معشوق اندر او آثار
عدوی عنبر و صراف مشک و ناقد عود
وعید ظالم و زندان ایزد دادار
کجاست آنکه حاکیت کند به گونه و طبع
از این گران سبک وزن و زان گرامی خوار
نشاط پیشه یکی گوهری که گوهر مرد
عیار گیرد و حاجت نباشدش به عیار
چو جان صافی و جام زدوده او را تن
همیشه جان و تن او را به طبع خدمتکار
به تن چو خدمت فخر الشرف دهد قوت
ز جان چو مدحت فخر الشرف برد زنهار
چو عارض و رخ معشوقه از نقاب تنک
زآبگینه به بینندگان دهد دیدار
یکی حریف نوآیین خوش نوا دارد
نشاط پرور و انده زدا و معنی دار
ز عشق بی خبر و گوژ پشت چون عاشق
ز حال عشق روایت همی کند اخبار
فزون ز بیست زبان پیش تو سخن گوید
چنانکه عشق کهن بر تو نو کند بازار
به یک زبان ز تو معشوق دل همی ببرد
گراو به بیست زبان دل برد عجب مشمار
به بزمگاه خداوند چون فراز رسید
بر اهل عشق بدرید پرده اسرار
امیر سید عالم علی که حضرت او
بلند کرد معالی و علم را مقدار
سپهر همت خورشید رای کیوان قدر
زمانه بسطت دریا نوال کوه وقار
بر درخت نبوت نهال باغ شرف
جمال عترت جد آفتاب هفت و چهار
عنایتش همه قادر کننده عاجز
کفایتش همه آسان کننده دشوار
سخا چو بحر و در او سیرتش بجای گهر
سخن چو زر و در او مدحتش به جای عیار
زمین به جای سپهرست و طلعتش خورشید
زمان به جای زبان است و مدحتش گفتار
زمین حضرت او عز و نعمت آرد بر
درخت خدمت او جاه و دولت آرد بار
جهانیان را گفتار نیست صد یک از آن
کز او به شاعر و زایر همی رسد کردار
اگر بزرگی جویی بدو ستایش بر
وگر سعادت خواهی بدو نگر گه بار
ایا بزرگی کز غایت بزرگی هست
زمانه را به تو فخر و تو را ز گردون عار
در آن مکان که بزرگی و جود و جاه برند
پیاده اند بزرگان و همت تو سوار
دو چیز را به بزرگی دوم نداند کس
یکی تو را و دوم هم به نزد تو زوار
یکی تویی که به فضل از هزار بگذشتی
یکی بود که رساند حساب را به هزار
اگر نه زر و درم در کف تو اضدادند
چرا ز صحبت او نیستند برخوردار
اگر ز سیرت خوب تو نیست آزردن
چرا رسید ز جودت به زر و سیم آزار
زمانه ای که در او چون تو مکرمی باشد
چگونه یارم گفت آن زمانه را غدار
زبان اهل شکایت طریق شکر گرفت
به روزگار تو از روزگار ناهموار
سخاوت تو عداوت ببرد و کین بسترد
ز روزگار حرون و سپهر کینه گزار
همیشه تا رخ خوبان ز باده باشد لعل
به روی لاله رخان باده های لعل گسار
چنانکه وارث جد و پدر به علم تویی
همیشه بادی در عمر وارث الاعمار
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی در غمزه چون هاروت ساحر
                                    
به نور چهره همچون زهره زاهر
به چهره جسته ای آزار زهره
به غمزه برده ای بازار ساحر
جمالت عنصر حسن است و در حسن
نشد مثل تو موجود از عناصر
جفا از طبع تو رسمی است معهود
وفا از خوی تو کاری است نادر
به زخم کعبتین خوبی از من
دل و دین بردی احسنت ای مقامر
نکردی آنچه آخر کردی اول
نگفتی آنچه اول گفتی آخر
زچشمت بر حذر باشم که چشمت
چو زلف توست بر عشاق جایر
به زلفت رغبتی دارم که زلفت
چو خلق مجلس عالی است عاطر
بهای شرع زین الدین که دین را
به دین و شرع برهانی است باهر
ابوطالب طلبکار محامد
جمال الساده عبدالله طاهر
کف بخشانش فهرست مکارم
دل رخشانش قانون مفاخر
طمع را جود او دادست سیری
امل را بذل او کردست شاکر
نشان جود او بر حال سایل
دلیل شکر او در لفظ زایر
ز وصف او بیان نطق عاجز
ز نعت او زبان عقل قاصر
خداوندا زبانها و بنانها
همی فضل تو را باشند ناشر
بلندی هم به نسبت هم به همت
کریمی هم به باطن هم به ظاهر
به نسبت چون فلک قدر تو عالی
به همت چون مثل ذکر تو سایر
ز صدرت خیره ماند چرخ سابع
ز قدرت طیره گردد نسر طایر
تو در عرق و نسب فرزند آنی
که پیدا شد بدو مومن ز کافر
بدو گوید همی تورات و انجیل
وز او نازد محاریب و منابر
ز آل توست قدر آن خاندان را
چنان چون دیده را از روح ناظر
تو داری از زمانه فخر کامل
تو را بینم ز گیتی فضل وافر
همی تابد چو از گردون کواکب
مرا مدح و ثنا از طبع و خاطر
اگر چه باشم از پیش تو غایب
بود بر دل مرا ذکر تو حاضر
و گرچه در حوادث صبر بهتر
نیم بی تو چو نام خویش صابر
همی تا نیست جاهل همچو عالم
همی تا نیست عاجز همچو قادر
تو قادر بادی و خصم تو عاجز
بداندیش تو مقهور و تو قاهر
سپهرت خاضع و ایام طایع
خدایت حافظ و اقبال ناصر
مبارک بر تو این ماه مبارک
چو حب اهل بیت و فال شاعر
                                                                    
                            به نور چهره همچون زهره زاهر
به چهره جسته ای آزار زهره
به غمزه برده ای بازار ساحر
جمالت عنصر حسن است و در حسن
نشد مثل تو موجود از عناصر
جفا از طبع تو رسمی است معهود
وفا از خوی تو کاری است نادر
به زخم کعبتین خوبی از من
دل و دین بردی احسنت ای مقامر
نکردی آنچه آخر کردی اول
نگفتی آنچه اول گفتی آخر
زچشمت بر حذر باشم که چشمت
چو زلف توست بر عشاق جایر
به زلفت رغبتی دارم که زلفت
چو خلق مجلس عالی است عاطر
بهای شرع زین الدین که دین را
به دین و شرع برهانی است باهر
ابوطالب طلبکار محامد
جمال الساده عبدالله طاهر
کف بخشانش فهرست مکارم
دل رخشانش قانون مفاخر
طمع را جود او دادست سیری
امل را بذل او کردست شاکر
نشان جود او بر حال سایل
دلیل شکر او در لفظ زایر
ز وصف او بیان نطق عاجز
ز نعت او زبان عقل قاصر
خداوندا زبانها و بنانها
همی فضل تو را باشند ناشر
بلندی هم به نسبت هم به همت
کریمی هم به باطن هم به ظاهر
به نسبت چون فلک قدر تو عالی
به همت چون مثل ذکر تو سایر
ز صدرت خیره ماند چرخ سابع
ز قدرت طیره گردد نسر طایر
تو در عرق و نسب فرزند آنی
که پیدا شد بدو مومن ز کافر
بدو گوید همی تورات و انجیل
وز او نازد محاریب و منابر
ز آل توست قدر آن خاندان را
چنان چون دیده را از روح ناظر
تو داری از زمانه فخر کامل
تو را بینم ز گیتی فضل وافر
همی تابد چو از گردون کواکب
مرا مدح و ثنا از طبع و خاطر
اگر چه باشم از پیش تو غایب
بود بر دل مرا ذکر تو حاضر
و گرچه در حوادث صبر بهتر
نیم بی تو چو نام خویش صابر
همی تا نیست جاهل همچو عالم
همی تا نیست عاجز همچو قادر
تو قادر بادی و خصم تو عاجز
بداندیش تو مقهور و تو قاهر
سپهرت خاضع و ایام طایع
خدایت حافظ و اقبال ناصر
مبارک بر تو این ماه مبارک
چو حب اهل بیت و فال شاعر
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روزه رفت و رسید عید فراز
                                    
عود پیش آر و کار عید بساز
رمضان را پدید گشت انجام
خیز تا خرمی کنیم آغاز
روزه از تاختن فرود آسود
ساقیا با شراب و جام بتاز
آتش محتسب فرو مرده است
ای مغنی بلند کن آواز
از جهان چمنگ روزه کوته شد
چنگ برگیر و رود را بنواز
علم عید برفراشته اند
علم شادی وطرب بفراز
بازگشت از نمازگه مردم
خیز تا پیش می بریم نماز
نوبت روزه دراز گذشت
پس از این ما و زلفکان دراز
بر لباس طرب طراز کنیم
از سر زلف نیکوان طراز
گرمه روزه بازداشت ز می
مه شوالمان ندارد باز
جبر یک ماه تا به یازده ماه
ما و رود و می و نشاط و گراز
گر زما این گنه بود چه کنیم
در توبه نکرده اند فراز
گنهان را امید عفو بود
چون نگویی خدای را انباز
آدمی زاده بی گنه نبود
ایمنی نیست کبک را از باز
گر مرا بر صراط باید رفت
مدح صدر اجل بس است جواز
شرف ساده عمده اسلام
مجد دین داروی امید و نیاز
آفتاب علو علی که به قدر
همه با آفتاب گوید راز
گوی برده لطافتش ز عراق
دل ربوده فصاحتش ز حجاز
نظم او گشته معدن اعجاب
سخن اوست مایه اعجاز
ذکر او با زمانه در گردش
رای او با ستاره در پرواز
نشود مردم ذلیل عزیز
تا نیابد ز صدر او اعزاز
چرخ را اقتدا به همت اوست
رمه را اقتدا بود به نهاز
هیچ سر خرد نهفته نماند
تا همی کلک او بود غماز
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده آز
ای همه خلق را ز گشت فلک
مجلس صدر تو مفر و مفاز
به سخا با تو برنیاید ابر
چون مرکب کجا بود مجتاز؟
زشت را کی بود ملاحت خوب
زاغ را کی بود جلادت باز
تا ستوده است در سخا تعجیل
تا گزیده است در سخن ایجاز
عمر بین عیش کن سعادت یاب
شاد زی خصم کش عدو پرداز
تو قرین نشاط و عیش به عید
حاسد تو قرین گرم و گداز
                                                                    
                            عود پیش آر و کار عید بساز
رمضان را پدید گشت انجام
خیز تا خرمی کنیم آغاز
روزه از تاختن فرود آسود
ساقیا با شراب و جام بتاز
آتش محتسب فرو مرده است
ای مغنی بلند کن آواز
از جهان چمنگ روزه کوته شد
چنگ برگیر و رود را بنواز
علم عید برفراشته اند
علم شادی وطرب بفراز
بازگشت از نمازگه مردم
خیز تا پیش می بریم نماز
نوبت روزه دراز گذشت
پس از این ما و زلفکان دراز
بر لباس طرب طراز کنیم
از سر زلف نیکوان طراز
گرمه روزه بازداشت ز می
مه شوالمان ندارد باز
جبر یک ماه تا به یازده ماه
ما و رود و می و نشاط و گراز
گر زما این گنه بود چه کنیم
در توبه نکرده اند فراز
گنهان را امید عفو بود
چون نگویی خدای را انباز
آدمی زاده بی گنه نبود
ایمنی نیست کبک را از باز
گر مرا بر صراط باید رفت
مدح صدر اجل بس است جواز
شرف ساده عمده اسلام
مجد دین داروی امید و نیاز
آفتاب علو علی که به قدر
همه با آفتاب گوید راز
گوی برده لطافتش ز عراق
دل ربوده فصاحتش ز حجاز
نظم او گشته معدن اعجاب
سخن اوست مایه اعجاز
ذکر او با زمانه در گردش
رای او با ستاره در پرواز
نشود مردم ذلیل عزیز
تا نیابد ز صدر او اعزاز
چرخ را اقتدا به همت اوست
رمه را اقتدا بود به نهاز
هیچ سر خرد نهفته نماند
تا همی کلک او بود غماز
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده آز
ای همه خلق را ز گشت فلک
مجلس صدر تو مفر و مفاز
به سخا با تو برنیاید ابر
چون مرکب کجا بود مجتاز؟
زشت را کی بود ملاحت خوب
زاغ را کی بود جلادت باز
تا ستوده است در سخا تعجیل
تا گزیده است در سخن ایجاز
عمر بین عیش کن سعادت یاب
شاد زی خصم کش عدو پرداز
تو قرین نشاط و عیش به عید
حاسد تو قرین گرم و گداز
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
                                    
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
                                                                    
                            کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش
                                    
من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
صدر زمانه عمده اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خیوش
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
فرزند حیدری و به تایید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
ورباد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه او بر سوار خویش
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
تا فصل سال چاربود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
                                                                    
                            من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
صدر زمانه عمده اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خیوش
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
فرزند حیدری و به تایید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
ورباد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه او بر سوار خویش
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
تا فصل سال چاربود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو دیده دید بر آن روی آبدار آتش
                                    
دوید بر سرم از عشق آن نگار آتش
گر اتفاق نباشد میان آتش و آب
چگونه گشت بر آن عارض آبدار آتش
ز عشق عارض او غمگسارم آتش است
بران گری که گرفته است غمگسار آتش
اگرچه مانده ام از عاشقی در آتش دل
مرا خوش است که ماند به روی یار آتش
چه خلعت است که در من خیال او پوشید
که پود آن همه آب آمده ست و تار آتش
ز غرق و حرق بترسم همی ز دیده و دل
که بر یمین من اب است و بر یسار آتش
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش
گداخت از دم گرمم دراین طرف آهن
فسرد از دم سردم در این دیار آتش
نگردد از لب خشکم جدا همی دم سرد
برآرد از دل تنگم همی دمار آتش
ملامتشم نکنم گر نگیردم به کنار
که دارم از دل سوزنده در کنار آتش
زهی جمال دو رخسار تو به یک دیدار
مرا فروخته در جان و دل هزار آتش
کرا فراق تو یک بار سوزد ای دلبر
بتر ز سوختن صد هزار بار آتش
بسوخت آتش عشق تو تر و خشک مرا
چنین کند چو در افتد به مرغزار آتش
اگر به آتش عشق تو مبتلا گردد
چو باد و خاک شود خوار و خاکسار آتش
به نو بهار دمید از بهار چهره تو
بنفشه زار و به زیر بنفشه زار آتش
در آن بهار هر آنچ آب چشم ابر کند
فزون کند ز بدایع در این بهار آتش
نگیرد آتش سوزنده زیر دود قرار
به زیر زلف تو آمد به زینهار آتش
ز اشک دیده من اب یادگار تو باد
که مر مرا ز رخ توست یادگار آتش
دل پر آتش من باز من چرا ندهی
مگر که نیست تو را بر من استوار آتش
چو آب چشمه حیوان دهد حیات ابد
مرا به تربیت صدر روزگار آتش
سلاله نبوی صدر شرق مجدالدین
که پیش همت او هست پیشکار آتش
خجسته تاج معالی علی که در عالم
از آتش غضب اوست یک شرار آتش
لباس خدمت او راست پود و تار اقبال
درخت حشمت او راست برگ و بار آتش
به همتش نسبت آتش کند ز چار ارکان
بدان شریف تر آمد ز هر چهار آتش
در آن تبار که یک تن خلاف او طلبد
ز روزگار ببارد بر آن تبار آتش
همیشه آتش محنت ندیم دشمن اوست
ندیم خلق نگردد به اختیار آتش
نتیجه ای است زلطفش به هر حساب هوا
نمونه ای است زخشمش به هر شمار آتش
عیار زر سخن خاطرش همی داند
مجرب است به دانستن عیار آتش
ز آسمان شرف نسبتش همی تابد
چنانکه در شب تیره ز کوهسار آتش
زهی ز کلک زده در مخالفان هدی
چنانکه جد تو حیدر به ذوالفقار آتش
حصار آتش سوزنده گشت آهن و سنگ
مگر ز بیم تو رفته است در حصار آتش
اگر نه از قبل نفع خلق را بودی
ز بیم تو نشدی هرگز آشکار آتش
وگر زخاک خبر داشتی وجود تو را
ره سجود گرفتی به اضطرار آتش
همیشه رغبت آتش به برتری باشد
مگر ز قدر تو کردست کردگار آتش
ز بخشش تو یکی حرف مختصر دریاست
ز کوشش تو یکی لفظ مستعار آتش
وفاق توست شراب و در آن شراب نشاط
خلاف توست خمار و در آن خمار آتش
نکرد و هم نکند دشمن تو کار صواب
نجست و خود نجهد هرگز از خیار آتش
به لفظ و مرتبه چون آب و آتشی لیکن
نه هست آب حلیم و نه بردبار آتش
چو صاعقه دل صافی و رای روشن تو
همی زنند در اعدای شهریار آتش
به نور فکرت تو شاه خسروان سنجر
ز آب تیغ فروزد به کارزار آتش
خیال خشم تو گر بگذرد به آب زلال
طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست با وقار آتش
توراست هیبت آتش در اوست قوت آب
بر آب جز تو ندیدست کس سوار آتش
به دست باد خزانی به باغ بر سر آب
کنند شاخ درختان همی نثار آتش
چو شعله شعله آتش شده ست برگ چنار
گمان بری که زدستند در چنار آتش
دهان نار کفیده ز روی نعت و صفت
چو کوره گشت و در آن دانه های نار آتش
اگر غبار غریبی به روی او نرسید
چراست چهره آبی چو در غبار آتش
برفت زحمت گرما به تابخانه خرام
رسید لشکر سرما بر او گمار آتش
شده ست خاطرم آتش که آفرید در او
ز بحر مدح تو را آفریدگار آتش
مرا زآتش خاطر چو در شده ست سخن
عجب بود صدف در شاهوار آتش
به شعر آتش من فخر باشد آتش را
وگرچه راه نداند به فخر و عار آتش
اگر نه آب فسرده ست و باد سرد شده
بدین قصیده نیاید مرا به کار آتش
همیشه تا که فروزد بهار جان افروز
ز برگ لاله بر اطراف جویبار آتش
چو نفس ناطقه با دوستان بمان باقی
چو ابر صاعقه بر دشمنان ببار آتش
                                                                    
                            دوید بر سرم از عشق آن نگار آتش
گر اتفاق نباشد میان آتش و آب
چگونه گشت بر آن عارض آبدار آتش
ز عشق عارض او غمگسارم آتش است
بران گری که گرفته است غمگسار آتش
اگرچه مانده ام از عاشقی در آتش دل
مرا خوش است که ماند به روی یار آتش
چه خلعت است که در من خیال او پوشید
که پود آن همه آب آمده ست و تار آتش
ز غرق و حرق بترسم همی ز دیده و دل
که بر یمین من اب است و بر یسار آتش
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش
گداخت از دم گرمم دراین طرف آهن
فسرد از دم سردم در این دیار آتش
نگردد از لب خشکم جدا همی دم سرد
برآرد از دل تنگم همی دمار آتش
ملامتشم نکنم گر نگیردم به کنار
که دارم از دل سوزنده در کنار آتش
زهی جمال دو رخسار تو به یک دیدار
مرا فروخته در جان و دل هزار آتش
کرا فراق تو یک بار سوزد ای دلبر
بتر ز سوختن صد هزار بار آتش
بسوخت آتش عشق تو تر و خشک مرا
چنین کند چو در افتد به مرغزار آتش
اگر به آتش عشق تو مبتلا گردد
چو باد و خاک شود خوار و خاکسار آتش
به نو بهار دمید از بهار چهره تو
بنفشه زار و به زیر بنفشه زار آتش
در آن بهار هر آنچ آب چشم ابر کند
فزون کند ز بدایع در این بهار آتش
نگیرد آتش سوزنده زیر دود قرار
به زیر زلف تو آمد به زینهار آتش
ز اشک دیده من اب یادگار تو باد
که مر مرا ز رخ توست یادگار آتش
دل پر آتش من باز من چرا ندهی
مگر که نیست تو را بر من استوار آتش
چو آب چشمه حیوان دهد حیات ابد
مرا به تربیت صدر روزگار آتش
سلاله نبوی صدر شرق مجدالدین
که پیش همت او هست پیشکار آتش
خجسته تاج معالی علی که در عالم
از آتش غضب اوست یک شرار آتش
لباس خدمت او راست پود و تار اقبال
درخت حشمت او راست برگ و بار آتش
به همتش نسبت آتش کند ز چار ارکان
بدان شریف تر آمد ز هر چهار آتش
در آن تبار که یک تن خلاف او طلبد
ز روزگار ببارد بر آن تبار آتش
همیشه آتش محنت ندیم دشمن اوست
ندیم خلق نگردد به اختیار آتش
نتیجه ای است زلطفش به هر حساب هوا
نمونه ای است زخشمش به هر شمار آتش
عیار زر سخن خاطرش همی داند
مجرب است به دانستن عیار آتش
ز آسمان شرف نسبتش همی تابد
چنانکه در شب تیره ز کوهسار آتش
زهی ز کلک زده در مخالفان هدی
چنانکه جد تو حیدر به ذوالفقار آتش
حصار آتش سوزنده گشت آهن و سنگ
مگر ز بیم تو رفته است در حصار آتش
اگر نه از قبل نفع خلق را بودی
ز بیم تو نشدی هرگز آشکار آتش
وگر زخاک خبر داشتی وجود تو را
ره سجود گرفتی به اضطرار آتش
همیشه رغبت آتش به برتری باشد
مگر ز قدر تو کردست کردگار آتش
ز بخشش تو یکی حرف مختصر دریاست
ز کوشش تو یکی لفظ مستعار آتش
وفاق توست شراب و در آن شراب نشاط
خلاف توست خمار و در آن خمار آتش
نکرد و هم نکند دشمن تو کار صواب
نجست و خود نجهد هرگز از خیار آتش
به لفظ و مرتبه چون آب و آتشی لیکن
نه هست آب حلیم و نه بردبار آتش
چو صاعقه دل صافی و رای روشن تو
همی زنند در اعدای شهریار آتش
به نور فکرت تو شاه خسروان سنجر
ز آب تیغ فروزد به کارزار آتش
خیال خشم تو گر بگذرد به آب زلال
طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست با وقار آتش
توراست هیبت آتش در اوست قوت آب
بر آب جز تو ندیدست کس سوار آتش
به دست باد خزانی به باغ بر سر آب
کنند شاخ درختان همی نثار آتش
چو شعله شعله آتش شده ست برگ چنار
گمان بری که زدستند در چنار آتش
دهان نار کفیده ز روی نعت و صفت
چو کوره گشت و در آن دانه های نار آتش
اگر غبار غریبی به روی او نرسید
چراست چهره آبی چو در غبار آتش
برفت زحمت گرما به تابخانه خرام
رسید لشکر سرما بر او گمار آتش
شده ست خاطرم آتش که آفرید در او
ز بحر مدح تو را آفریدگار آتش
مرا زآتش خاطر چو در شده ست سخن
عجب بود صدف در شاهوار آتش
به شعر آتش من فخر باشد آتش را
وگرچه راه نداند به فخر و عار آتش
اگر نه آب فسرده ست و باد سرد شده
بدین قصیده نیاید مرا به کار آتش
همیشه تا که فروزد بهار جان افروز
ز برگ لاله بر اطراف جویبار آتش
چو نفس ناطقه با دوستان بمان باقی
چو ابر صاعقه بر دشمنان ببار آتش
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
                                    
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
بلای جان من گشته است و من با جان خریدارش
رخ رنگینش بزازست و عطارش خط مشکین
عنای من ز بزازش عذاب من ز عطارش
اگر رخسار او باشد شفای درد بیماران
چرا بر روی او بهتر نگردد چشم بیمارش
دلم تیمار سوداگشت و تن بیمار عشق آمد
طبیب این دو بیماری ندانم جز دو رخسارش
جمال ماه و نور مهر و فر باغ و رنگ گل
همه در چشم من باشند لیکن وقت دیدارش
به وقت عاشقی بر تن لباس خویشتن داری
به عیاری همی دارم زچشم شوخ عیارش
کرا دل بردن آیین است تیمار دلش باید
زبیماری دل عاشق نبینم هیچ تیمارش
ز دلتنگی برون آیم گرم تنگ شکر بخشد
به یک بوسه لب نوشین دلبند شکر بارش
بدآمد بد به سرو و مه ز قد و خد آن دلبر
گر او بازارشان بشکست نشکسته است بازارش
ز رفتارش به باز اندر نشاط کبک باز آمد
که باز از کبک نشناسند چو بیند وقت رفتارش
ز گفتارش طرب در طبع و جان و تن بیفزاید
تو گویی مدح صدر الموسویین است گفتارش
رئیس شرق مجدالدین جلال آل پیغمبر
جمال العتره کز عترت گزین کرده است جبارش
ابوالقاسم علی کایزد معالی را و عالم را
شکوهی داد از افعالش فروغی داد از آثارش
نه هرگز داشت جنس او نه هرگز یافت مثل او
جهان با عمر بسیارش، فلک با چشم بیدارش
قلم قاصر ز اوراقش، ستم مقهور از اخلاقش
امل راضی ز ارزاقش، طمع شاکر ز کردارش
مزین کرد دنیا را، جمال افزود گیتی را
به تاج فخر و منشور شرف گیسو و دستارش
شفای دیده اعمی، علاج کیسه لاغر
همی جویند و می یابند در دیدار و دینارش
زحل با رفعتش دعوی رفعت کرد پنداری
بدان آویخت از هفتم سپهر ایزد نگونسارش
سپهر تیز رو در ابر پنهان گردد از خجلت
چو پیدا گشت در میدان به جولان کوه رهوارش
خیال باد بتوان دید درکلک سبک سیرش
ثبات خاک بتوان یافت در حلم گران بارش
چنان کز صبحدم گردد نهان راز شب پیدا
جهان فضل روشن شد ز کلک تیره منقارش
بدان معنی که اسرارش همه نیکوست با ایزد
به رغم حاسدان نیکوست احوالش چو اسرارش
تمنی می برند از وی جهانداران و سلطانان
به تشریفی که فرموده است سلطان جهاندارش
خداوند جهان سنجر که تخت پادشاهی را
خداوند جهان دید از خداوندان سزاوارش
ز فرط دوستی هر بار اگر یادیش فرماید
به شرط دوستگانی یاد فرمودست این بارش
به یاد او قدح نوشید و بفرستاد از آن باده
که نور و نار حیرانند در انواع انوارش
ز رخشانی که جرم اوست خدمت می کند نورش
ز تابانی که لون اوست غیرت می برد نارش
شراب آن جهاندار است کاندر مشرق و مغرب
جهان جویی نمی دانم که یارد جست پیکارش
ز جام آن شهنشاه است کامروز از سر طاعت
همه شاهان غلامانند در آفاق و اقطارش
ز بزم خسروی رفته است کاندر بزم خویش او را
چنین تشریفها داده ست و خواهد داد بسیارش
هر آنکس کاین بلندی جاه او را دید، نتواند
بلندی باشد از گردون ولیکن بر سردارش
بدین شمشیر و این مرکب که یار دوستگانی شد
همی نصرت بود جفتش، همی دولت بود یارش
چه شمشیری که تا در دست او باشد، در او باشد
صفات لفظ در بارش، صفای رای هشیارش
چه عالی مرکبی کز حرمت عالی رکاب او
ز ابر آید همی ننگش زچرخ آید همی عارش
پرستیدن چنینشه را سزا باشد که کرد ایزد
هزاران شهر در امرش هزاران شه پرستارش
به طغرا و می و شمشیر و مرکب شد زشاهنشه
مکرم نام و القابش مسلم قدر و مقدارش
بدین هر چار هفت اختز ضمان کردند قدرش را
مساعد باد هر هفتش مبارک باد هر چارش
به حرمت شاه سادات است وز تشریف شاهنشه
همی خدمت کنند از جان و دل سادات و احرارش
مقر آمد جهان کو را ز عالم دوست تر دارد
گوا شد دوستگانی دادن سلطان به اقرارش
همی تا دور هموارست گردون را و آن صورت
جهان چون نقطه ای باشد که گردون است پرگارش
متابع باد و فرمانبر زمان با خلق بی حدش
موافق باد و یاریگر فلک با دور هموارش
                                                                    
                            نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
بلای جان من گشته است و من با جان خریدارش
رخ رنگینش بزازست و عطارش خط مشکین
عنای من ز بزازش عذاب من ز عطارش
اگر رخسار او باشد شفای درد بیماران
چرا بر روی او بهتر نگردد چشم بیمارش
دلم تیمار سوداگشت و تن بیمار عشق آمد
طبیب این دو بیماری ندانم جز دو رخسارش
جمال ماه و نور مهر و فر باغ و رنگ گل
همه در چشم من باشند لیکن وقت دیدارش
به وقت عاشقی بر تن لباس خویشتن داری
به عیاری همی دارم زچشم شوخ عیارش
کرا دل بردن آیین است تیمار دلش باید
زبیماری دل عاشق نبینم هیچ تیمارش
ز دلتنگی برون آیم گرم تنگ شکر بخشد
به یک بوسه لب نوشین دلبند شکر بارش
بدآمد بد به سرو و مه ز قد و خد آن دلبر
گر او بازارشان بشکست نشکسته است بازارش
ز رفتارش به باز اندر نشاط کبک باز آمد
که باز از کبک نشناسند چو بیند وقت رفتارش
ز گفتارش طرب در طبع و جان و تن بیفزاید
تو گویی مدح صدر الموسویین است گفتارش
رئیس شرق مجدالدین جلال آل پیغمبر
جمال العتره کز عترت گزین کرده است جبارش
ابوالقاسم علی کایزد معالی را و عالم را
شکوهی داد از افعالش فروغی داد از آثارش
نه هرگز داشت جنس او نه هرگز یافت مثل او
جهان با عمر بسیارش، فلک با چشم بیدارش
قلم قاصر ز اوراقش، ستم مقهور از اخلاقش
امل راضی ز ارزاقش، طمع شاکر ز کردارش
مزین کرد دنیا را، جمال افزود گیتی را
به تاج فخر و منشور شرف گیسو و دستارش
شفای دیده اعمی، علاج کیسه لاغر
همی جویند و می یابند در دیدار و دینارش
زحل با رفعتش دعوی رفعت کرد پنداری
بدان آویخت از هفتم سپهر ایزد نگونسارش
سپهر تیز رو در ابر پنهان گردد از خجلت
چو پیدا گشت در میدان به جولان کوه رهوارش
خیال باد بتوان دید درکلک سبک سیرش
ثبات خاک بتوان یافت در حلم گران بارش
چنان کز صبحدم گردد نهان راز شب پیدا
جهان فضل روشن شد ز کلک تیره منقارش
بدان معنی که اسرارش همه نیکوست با ایزد
به رغم حاسدان نیکوست احوالش چو اسرارش
تمنی می برند از وی جهانداران و سلطانان
به تشریفی که فرموده است سلطان جهاندارش
خداوند جهان سنجر که تخت پادشاهی را
خداوند جهان دید از خداوندان سزاوارش
ز فرط دوستی هر بار اگر یادیش فرماید
به شرط دوستگانی یاد فرمودست این بارش
به یاد او قدح نوشید و بفرستاد از آن باده
که نور و نار حیرانند در انواع انوارش
ز رخشانی که جرم اوست خدمت می کند نورش
ز تابانی که لون اوست غیرت می برد نارش
شراب آن جهاندار است کاندر مشرق و مغرب
جهان جویی نمی دانم که یارد جست پیکارش
ز جام آن شهنشاه است کامروز از سر طاعت
همه شاهان غلامانند در آفاق و اقطارش
ز بزم خسروی رفته است کاندر بزم خویش او را
چنین تشریفها داده ست و خواهد داد بسیارش
هر آنکس کاین بلندی جاه او را دید، نتواند
بلندی باشد از گردون ولیکن بر سردارش
بدین شمشیر و این مرکب که یار دوستگانی شد
همی نصرت بود جفتش، همی دولت بود یارش
چه شمشیری که تا در دست او باشد، در او باشد
صفات لفظ در بارش، صفای رای هشیارش
چه عالی مرکبی کز حرمت عالی رکاب او
ز ابر آید همی ننگش زچرخ آید همی عارش
پرستیدن چنینشه را سزا باشد که کرد ایزد
هزاران شهر در امرش هزاران شه پرستارش
به طغرا و می و شمشیر و مرکب شد زشاهنشه
مکرم نام و القابش مسلم قدر و مقدارش
بدین هر چار هفت اختز ضمان کردند قدرش را
مساعد باد هر هفتش مبارک باد هر چارش
به حرمت شاه سادات است وز تشریف شاهنشه
همی خدمت کنند از جان و دل سادات و احرارش
مقر آمد جهان کو را ز عالم دوست تر دارد
گوا شد دوستگانی دادن سلطان به اقرارش
همی تا دور هموارست گردون را و آن صورت
جهان چون نقطه ای باشد که گردون است پرگارش
متابع باد و فرمانبر زمان با خلق بی حدش
موافق باد و یاریگر فلک با دور هموارش
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در شد چمن باغ به دیبای ملمع
                                    
پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
                                                                    
                            پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلم را دیده عاشق کرد عاشق
                                    
که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فغان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله اصحاب حاجات
کلامت قدوه اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
                                                                    
                            که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فغان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله اصحاب حاجات
کلامت قدوه اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در این برف و سرما چه چیز است لایق
                                    
شراب مروق رفیق موافق
رفیق موافق شراب مروق
عزیزند هر روز و هر وقت لایق
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
ز من بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
وگر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرت و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق
                                                                    
                            شراب مروق رفیق موافق
رفیق موافق شراب مروق
عزیزند هر روز و هر وقت لایق
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
ز من بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
وگر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرت و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر نبودی ماه را بر آسمان هر مه محاق
                                    
ماه خواندندی تو را خلق زمین بر اتفاق
آسمان از دیده من در حسد باشد که هست
از جمال تو مراد در دیده ماه بی محاق
ماه اگر بر آسمان باشد من اینک بر زمین
از مه رخشان تو چون آسمان کردم وثاق
زین سپس چون آمسان بی مه نباشم تا مرا
هست با وصل تو وصل و از فراق تو فراق
وقت دیدار تو جانا گر مرا چون آسمان
تن سراسر دیده گردد کم نگردد اشتیاق
در جفا چون آسمانی ارچه داری حسن ماه
ننگری سوی وفا و نسپری راه وفاق
آسمان و ماه روی و رای مجدالدین بس است
گر حدیث بی ریا خواهی و لفظ بی نفاق
عمده اسلام ابوالقاسم علی کز نام اوست
هم معالی را اساس و هم علو را انتساق
ای خداوندی که ذات توست با فضل تو جفت
جفت هر فضلی ولیکن هم تویی در فضل طاق
تیغ انصاف تو را عالم نه بس باشد نیام
اسب اقبال تو را عالم نه بس باشد سباق
آفتاب اهل بیتی چون عطارد ز آفتاب
مانده ام من ز اشتیاق صدر تو در احتراق
در فراق خدمت تو کرده ایم و داده ایم
رنج و وحشت را نکاح و انس و راحت را طلاق
خدمت تو در جهان چون جان شیرین شد که هست
قرب او حلو المزاج و بعد او مر المذاق
خرم آن مرکب که در وی چشم ما بیند تو را
چون علی بر پشت دلدل چون پیمبر بر براق
تا جهان خالی نگردد در جهان خالی مباد
از تو صدر و قدر و باغ و کاخ و ایوان و رواق
                                                                    
                            ماه خواندندی تو را خلق زمین بر اتفاق
آسمان از دیده من در حسد باشد که هست
از جمال تو مراد در دیده ماه بی محاق
ماه اگر بر آسمان باشد من اینک بر زمین
از مه رخشان تو چون آسمان کردم وثاق
زین سپس چون آمسان بی مه نباشم تا مرا
هست با وصل تو وصل و از فراق تو فراق
وقت دیدار تو جانا گر مرا چون آسمان
تن سراسر دیده گردد کم نگردد اشتیاق
در جفا چون آسمانی ارچه داری حسن ماه
ننگری سوی وفا و نسپری راه وفاق
آسمان و ماه روی و رای مجدالدین بس است
گر حدیث بی ریا خواهی و لفظ بی نفاق
عمده اسلام ابوالقاسم علی کز نام اوست
هم معالی را اساس و هم علو را انتساق
ای خداوندی که ذات توست با فضل تو جفت
جفت هر فضلی ولیکن هم تویی در فضل طاق
تیغ انصاف تو را عالم نه بس باشد نیام
اسب اقبال تو را عالم نه بس باشد سباق
آفتاب اهل بیتی چون عطارد ز آفتاب
مانده ام من ز اشتیاق صدر تو در احتراق
در فراق خدمت تو کرده ایم و داده ایم
رنج و وحشت را نکاح و انس و راحت را طلاق
خدمت تو در جهان چون جان شیرین شد که هست
قرب او حلو المزاج و بعد او مر المذاق
خرم آن مرکب که در وی چشم ما بیند تو را
چون علی بر پشت دلدل چون پیمبر بر براق
تا جهان خالی نگردد در جهان خالی مباد
از تو صدر و قدر و باغ و کاخ و ایوان و رواق
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گهی حریف خلافی گهی رفیق وفاق
                                    
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
                                                                    
                            نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای در حسد چشم تو هاروت به بابل
                                    
من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
با چهره تو سایه بود تابش زهره
وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان
مه را صنما چاره نباشد ز منازل
پیوسته دل و جان مرا سوخته داری
کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
فریادم از آن روز که در جان و دل من
افتاد زآواز رحیل تو زلازل
تو رفته و از رفتن تو مانده نشانی
من مانده و از ماندن من مانده دلایل
خون دلم آمیخته با ریگ بیابان
رنگ رخت آویخته در خاک مراحل
آنجا شده از رنگ رخت خاک پر از گل
واینجا شده از خون دلم ریگ پر از گل
عقلم شده بی عید زتیمار تو قربان
صبرم شده بی تیغ زهجران تو بسمل
هم عیش من از مهر تو چون فرقت تو تلخ
هم هوش من از هجر تو چون وصل تو زایل
بی سلسله زلف تو اکنون دل و دانش
بر من نتوان بست به زنجیر و سلاسل
حاضر نشود دل چو جمال تو نه حاضر
حاصل نبود جان چو وصال تو نه حاصل
دارم دل و جان مایل دیدار تو لیکن
هرگز نبود رای تو را میل به مایل
از جان گسلم گر دل تو بگسلد از من
جانا نظر دل ز من دلشده مگسل
آسیمه شد از فرقت تو در تن من جان
چون ظلم ز عدل ملک عالم عادل
اتسز شه غازی که حسام و قلم او
این رنج عدو آمد و آن راحت سایل
شاهی که قوی گشت بدو قاعده حق
حقی که فرو مرد بدو قوت باطل
ای شاه تویی آنکه به توفیق و با تایید
دولت ز تو عالی شد و ملت به تو مقبل
دریافت به تایید تو دولت همه مقصود
حل کرد به توفیق تو ملت همه مشکل
شد رای تو پیرایه اجرام سماوی
شد لفظ تو سرمایه دیوان رسایل
دلهای افاضل به فواضل همه بردی
دلهای افاضل که برد جز به فواضل
در عهد تو گر زنده شود حاتم و صاحب
این پیش تو جاهل بود آن نزد تو مدخل
قاضی است سر تیغ تو در حکم ممالک
مفتی است سر کلک تو در کشف مسایل
وقتی که کند همت تو قصد به بالا
روزی که کند هیبت تو تیغ حمایل
از دست درافتند مقیمان سماوی
وز پای درآیند سواران مقاتل
آن را سزی ای شاه که بینند بزرگان
اطراف جهان را به جمالت متجمل
در دولت سلطان سلاطین شده عالم
از عاطفت عدل تو پر شحنه و عامل
آسوده نشسته به جلال تو اجلا
و آرام گرفته به منال تو اماثل
از چین طرف آورده به دیوان تو فغفور
وز روم کمر بسته به فرمان تو هرقل
آمیخته صحبت تو صاحب بغداد
آموخته خطبه تو خاطب موصل
دیوار سراپرده و ماه علم تو
با ماه برابر شده با چرخ مقابل
بر چرخ تو را منزل و می گویدت اقبال
بیرون مشو از منزل یک ساعتک انزل
گر زنده شوند از روش و رسم تو گیرند
گردان جهان دیده و شاهان اوایل
در عدل طریق و عمل و عادل و سیرت
در ملک رسوم و ره و آیین و شمایل
از عفو تو آید لطف و رافت و رحمت
وز عدل تو خیزد شرف عاجل و آجل
آن باره که بادی است زسندانش قوایم
و آن اسب که ابری است ز خاراش مفاصل
بینند چو از هر دو ز من سایه پذیرند؟
پرویز در این سایه و شبدیز در آن ظل
نه صف هنر دید و نه میدان ملاقات
چون کلک تو و تیغ تو یک قایل و فاعل
آن را کشد آن تیغ که فتوی دهدش عقل
جز تیغ تو نشنید کسی آهن عاقل
آباد بر آن تیغ که بی دیده و دانش
می بیند و بی راه محق داند و باطل
گر نصرت از او خواسته بودی به همه حال
از منتصر آن فتنه ندیدی متوکل
چون رای تو تابنده و چون لفظ تو پر در
چون سهم تو گیرنده و چون خشم تو قاتل
چون کلک تو دین پرور و یک لحظه نباشد
از مصلحت ملک تو چون کلک تو غافل
کلکی که بداند همه راز دل بدخواه
چون تیغ تو نابوده در او خارج و داخل
از خاصیت دست تو چون دست تو معطی
وز فایده لفظ تو چون لفظ تو مفضل
در شرع چون رسم تو نهد قاعده خوب
در ملک چو تیغ تو نهد نصرت کامل
گر علم تو او را حکم عدل نسازد
پیدا نشود مرتبت عالم و جاهل
شاها به وصول همه اغراض و مقاصد
جز خدمت و جز مدحت تو نیست وسایل
موجود شوند ار دل و رای تو بخواهند
معدوم شده دولت و اقبال افاضل
پیداست مقامات تو در ملت و در ملک
پنهان نبود در شب تاریک مشاعل
خوکرد طمع بر نظر عاطفت تو
خو کرده بود باز به آواز جلاجل
شاها به فتوح تو جهان حامله گشته است
جز بار نهادن نبود حاصل حامل
زان داد مرا عمر جهان خلعت پیری
زیرا به ثناهای تو بودم متوسل
هر چند که هستم به سخن طوطی و بلبل
سنجاب جوانیم بدل شد به حواصل
با این همه آن صاحب نظمم که نیابند
دریای مرا اهل سخن معبر و ساحل
گر مدح تو را بر عرب عاربه خوانم
الفاظ مرا قبله کنند اهل قبایل
تا شعر بود در دو زبان اصل بلاغت
تا فضل بود در دو جهان اصل فضایل
بادا ز زبان بهره تو مدحت عالی
بادا ز جهان حصه تو نعمت شامل
                                                                    
                            من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
با چهره تو سایه بود تابش زهره
وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان
مه را صنما چاره نباشد ز منازل
پیوسته دل و جان مرا سوخته داری
کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
فریادم از آن روز که در جان و دل من
افتاد زآواز رحیل تو زلازل
تو رفته و از رفتن تو مانده نشانی
من مانده و از ماندن من مانده دلایل
خون دلم آمیخته با ریگ بیابان
رنگ رخت آویخته در خاک مراحل
آنجا شده از رنگ رخت خاک پر از گل
واینجا شده از خون دلم ریگ پر از گل
عقلم شده بی عید زتیمار تو قربان
صبرم شده بی تیغ زهجران تو بسمل
هم عیش من از مهر تو چون فرقت تو تلخ
هم هوش من از هجر تو چون وصل تو زایل
بی سلسله زلف تو اکنون دل و دانش
بر من نتوان بست به زنجیر و سلاسل
حاضر نشود دل چو جمال تو نه حاضر
حاصل نبود جان چو وصال تو نه حاصل
دارم دل و جان مایل دیدار تو لیکن
هرگز نبود رای تو را میل به مایل
از جان گسلم گر دل تو بگسلد از من
جانا نظر دل ز من دلشده مگسل
آسیمه شد از فرقت تو در تن من جان
چون ظلم ز عدل ملک عالم عادل
اتسز شه غازی که حسام و قلم او
این رنج عدو آمد و آن راحت سایل
شاهی که قوی گشت بدو قاعده حق
حقی که فرو مرد بدو قوت باطل
ای شاه تویی آنکه به توفیق و با تایید
دولت ز تو عالی شد و ملت به تو مقبل
دریافت به تایید تو دولت همه مقصود
حل کرد به توفیق تو ملت همه مشکل
شد رای تو پیرایه اجرام سماوی
شد لفظ تو سرمایه دیوان رسایل
دلهای افاضل به فواضل همه بردی
دلهای افاضل که برد جز به فواضل
در عهد تو گر زنده شود حاتم و صاحب
این پیش تو جاهل بود آن نزد تو مدخل
قاضی است سر تیغ تو در حکم ممالک
مفتی است سر کلک تو در کشف مسایل
وقتی که کند همت تو قصد به بالا
روزی که کند هیبت تو تیغ حمایل
از دست درافتند مقیمان سماوی
وز پای درآیند سواران مقاتل
آن را سزی ای شاه که بینند بزرگان
اطراف جهان را به جمالت متجمل
در دولت سلطان سلاطین شده عالم
از عاطفت عدل تو پر شحنه و عامل
آسوده نشسته به جلال تو اجلا
و آرام گرفته به منال تو اماثل
از چین طرف آورده به دیوان تو فغفور
وز روم کمر بسته به فرمان تو هرقل
آمیخته صحبت تو صاحب بغداد
آموخته خطبه تو خاطب موصل
دیوار سراپرده و ماه علم تو
با ماه برابر شده با چرخ مقابل
بر چرخ تو را منزل و می گویدت اقبال
بیرون مشو از منزل یک ساعتک انزل
گر زنده شوند از روش و رسم تو گیرند
گردان جهان دیده و شاهان اوایل
در عدل طریق و عمل و عادل و سیرت
در ملک رسوم و ره و آیین و شمایل
از عفو تو آید لطف و رافت و رحمت
وز عدل تو خیزد شرف عاجل و آجل
آن باره که بادی است زسندانش قوایم
و آن اسب که ابری است ز خاراش مفاصل
بینند چو از هر دو ز من سایه پذیرند؟
پرویز در این سایه و شبدیز در آن ظل
نه صف هنر دید و نه میدان ملاقات
چون کلک تو و تیغ تو یک قایل و فاعل
آن را کشد آن تیغ که فتوی دهدش عقل
جز تیغ تو نشنید کسی آهن عاقل
آباد بر آن تیغ که بی دیده و دانش
می بیند و بی راه محق داند و باطل
گر نصرت از او خواسته بودی به همه حال
از منتصر آن فتنه ندیدی متوکل
چون رای تو تابنده و چون لفظ تو پر در
چون سهم تو گیرنده و چون خشم تو قاتل
چون کلک تو دین پرور و یک لحظه نباشد
از مصلحت ملک تو چون کلک تو غافل
کلکی که بداند همه راز دل بدخواه
چون تیغ تو نابوده در او خارج و داخل
از خاصیت دست تو چون دست تو معطی
وز فایده لفظ تو چون لفظ تو مفضل
در شرع چون رسم تو نهد قاعده خوب
در ملک چو تیغ تو نهد نصرت کامل
گر علم تو او را حکم عدل نسازد
پیدا نشود مرتبت عالم و جاهل
شاها به وصول همه اغراض و مقاصد
جز خدمت و جز مدحت تو نیست وسایل
موجود شوند ار دل و رای تو بخواهند
معدوم شده دولت و اقبال افاضل
پیداست مقامات تو در ملت و در ملک
پنهان نبود در شب تاریک مشاعل
خوکرد طمع بر نظر عاطفت تو
خو کرده بود باز به آواز جلاجل
شاها به فتوح تو جهان حامله گشته است
جز بار نهادن نبود حاصل حامل
زان داد مرا عمر جهان خلعت پیری
زیرا به ثناهای تو بودم متوسل
هر چند که هستم به سخن طوطی و بلبل
سنجاب جوانیم بدل شد به حواصل
با این همه آن صاحب نظمم که نیابند
دریای مرا اهل سخن معبر و ساحل
گر مدح تو را بر عرب عاربه خوانم
الفاظ مرا قبله کنند اهل قبایل
تا شعر بود در دو زبان اصل بلاغت
تا فضل بود در دو جهان اصل فضایل
بادا ز زبان بهره تو مدحت عالی
بادا ز جهان حصه تو نعمت شامل
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دهان خزینه گوهر شده ست و گوش صدف
                                    
زنظم و نثر تو ای خواجه امام اجل
گه روایت شعر تو راویان تو را
همه دهان ز گهر باشد و زبان ز عسل
گر آسمان برین خوانمت روا باشد
که هست لفظ تو را رتبت علو زحل
جبل مکان جواهر شده ست و معدن لعل
بدان سبب که تو نسبت کنی همی به جبل
درخت علم تو را از بدایع است ثمر
زمین فضل تو را از نوازل است نزل
شده ست نظم تو با راحت وصول امید
شده ست نثر تو با لذت حصول امل
طراوت غزل وتری ترانه تو
دهد ز خاک نبات و کند ز سنگ رجل
چو خاک خوارم از این روزگار سنگین دل
که خاک وار ندارم به نزد خلق محل
اگر چه لفظ من آمد عیار زر سخن
از این جهان بدل زر شدم چو سیم بدل
از آن قبل که مثل گشته ام به نظم بدیع
همی زنند مرا هر کسی به جای مثل
همیشه چشم خلل سوی حال من نگرد
گمان برم که بدو عاشق آمدست خلل
ز نیکویی است که دل عشق را قبول کند
خلل ز عاشق حال من آمد از چه قبل
بدین جهان و چنین عاشق و چنین معشوق
نگاه دار تو بادا خدای عزوجل
                                                                    
                            زنظم و نثر تو ای خواجه امام اجل
گه روایت شعر تو راویان تو را
همه دهان ز گهر باشد و زبان ز عسل
گر آسمان برین خوانمت روا باشد
که هست لفظ تو را رتبت علو زحل
جبل مکان جواهر شده ست و معدن لعل
بدان سبب که تو نسبت کنی همی به جبل
درخت علم تو را از بدایع است ثمر
زمین فضل تو را از نوازل است نزل
شده ست نظم تو با راحت وصول امید
شده ست نثر تو با لذت حصول امل
طراوت غزل وتری ترانه تو
دهد ز خاک نبات و کند ز سنگ رجل
چو خاک خوارم از این روزگار سنگین دل
که خاک وار ندارم به نزد خلق محل
اگر چه لفظ من آمد عیار زر سخن
از این جهان بدل زر شدم چو سیم بدل
از آن قبل که مثل گشته ام به نظم بدیع
همی زنند مرا هر کسی به جای مثل
همیشه چشم خلل سوی حال من نگرد
گمان برم که بدو عاشق آمدست خلل
ز نیکویی است که دل عشق را قبول کند
خلل ز عاشق حال من آمد از چه قبل
بدین جهان و چنین عاشق و چنین معشوق
نگاه دار تو بادا خدای عزوجل
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا بگوی در آن نار دانه به دو نیم
                                    
چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند
دو رسته در تو زان نار دانه به دو نیم
به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام
که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من
گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
دلم گرفت حرارت ز آتش نمرود
رخت ربود طراوت ز باغ ابراهیم
خیال روی تو بهتر ز صد هزار بهار
بخور زلف تو خوشتر ز صد هزار نسیم
ز عکس چهره من طیره ماند زردی زر
ز نور عارض تو خیره شد سپیدی سیم
به من پیام فرست ای پیام تو نه گزاف
مرا سلام تو بس ای سلام تو نه سلیم
پیام تو به رخم تازگی دهد تحفه
سلام تو به دلم خرمی کند تسلیم
گهیم صلح تو تازه کند به آب امید
گهیم جنگ تو بریان کند بر آتش بیم
دلم ز عشق تو تا کی کشد در این دو میان
چو دشمنان خداوند ما عذاب الیم
سر سخا و سخن صدر ساده مجدالدین
چو دین ستوده به دین درست و طبع کریم
هم اختیار امام و هم افتخار انام
یکی به قدر عظیم و یکی به فضل عمیم
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
چنو کریم بدیع است در جهان لئیم
کم از مناقب ذاتش بنای صد کشور
کم از مکارم طبعش حساب صد تقویم
به علم او نرسد فضل صد هزار امام
به فهم او نرسد وهم صد هزار حکیم
هنر نتیجه افعال (او) قلیل و کثیر
شرف نمونه آثار (او) حدیق و قدیم
تن موافق او را سعادت است رفیق
دل مخالف او را ندامت است ندیم
بدو عزیز شود هر که شد ز دهر ذلیل
وز او صحیح شود هر که شد ز چرخ سقیم
زهی به رتبت تو معترف سپهر و نجوم
زهی به نسبت تو محترم معد و تمیم
عبارت تو نکوخواه را شفای مسیح
اشارت تو بداندیش را عصای کلیم
گذشته قدر تو از طول و عرض هفت فلک
رسیده صیت تو بر بر و بحر هفت اقلیم
گر از مساعدت اختر است عمر و بها
ور از موافقت دولت است ناز و نعیم
ازآن به راحت روح تو نعمتی است هنی
وزاین به صحت جسم تو منتی است جسیم
همی ستاره کند همت تو را خدمت
همی خدای نهد جانب تو را تعظیم
ز خشم و عفو تو قوت برند آتش و آب
به مهر و کین تو نسبت کنند خلد و جحیم
تویی که مهر تو سازنده تر ز مرگ عدو
تویی که کین تو سوزنده تر ز خشم حلیم
گزیده ای به همه نوعها چو عقل شریف
ستوده ای به همه لفظها چو حفظ کریم
پرستش تو نشانی دهد ز جاه عریض
ستایش تو دلالت کند به مال عظیم
به دست رسم فتوت همی کنی ظاهر
به طبع شرط مروت همی کنی تقدیم
نه از خصال تو غایب شود رسوم حمید
نه با رسوم تو صحبت کند خصال ذمیم
به جنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
به جای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قس ساعده کامل بود نه قیس خطیم
تویی که هست نبی و وصیت جد و پدر
بنای شرع بدین و بدان قوی و قویم
ز بهر زلت و جرم آن یکی خجسته شفیع
ز بهر جنت و نار این یکی گزیده قسیم
نشان طاعت آن است جنت و طوبی
دلیل خدمت این است کوثر و تسنیم
ز مرکب تو که در بر و بحر برد سبق
در این ز مرغ بپر و در آن ز ماهی شیم
به سم عنا و عذاب است بر حدید و حجر
به تک عقوبت و ظلم است بر عقاب و ظلیم
به وقت سیر سبک تر رسد ز وهم سوار
به منزلی که گران تر بود ز روی غریم
ادیم از آلت زین ولگام زینت اوست
هوای طایف از آن پرورد همیشه ادیم
همیشه تا نبود بی زمانه گردش روز
همیشه تا نچخد با ستاره دیو رجیم
علو قدر تو را با ستاره باد مقام
جمال حرمت تو با زمانه باد مقیم
خجسته روز نکوخواه تو چو ظل همای
گسسته جان بد اندیش تو چو نسل عقیم
                                                                    
                            چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند
دو رسته در تو زان نار دانه به دو نیم
به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام
که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من
گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
دلم گرفت حرارت ز آتش نمرود
رخت ربود طراوت ز باغ ابراهیم
خیال روی تو بهتر ز صد هزار بهار
بخور زلف تو خوشتر ز صد هزار نسیم
ز عکس چهره من طیره ماند زردی زر
ز نور عارض تو خیره شد سپیدی سیم
به من پیام فرست ای پیام تو نه گزاف
مرا سلام تو بس ای سلام تو نه سلیم
پیام تو به رخم تازگی دهد تحفه
سلام تو به دلم خرمی کند تسلیم
گهیم صلح تو تازه کند به آب امید
گهیم جنگ تو بریان کند بر آتش بیم
دلم ز عشق تو تا کی کشد در این دو میان
چو دشمنان خداوند ما عذاب الیم
سر سخا و سخن صدر ساده مجدالدین
چو دین ستوده به دین درست و طبع کریم
هم اختیار امام و هم افتخار انام
یکی به قدر عظیم و یکی به فضل عمیم
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
چنو کریم بدیع است در جهان لئیم
کم از مناقب ذاتش بنای صد کشور
کم از مکارم طبعش حساب صد تقویم
به علم او نرسد فضل صد هزار امام
به فهم او نرسد وهم صد هزار حکیم
هنر نتیجه افعال (او) قلیل و کثیر
شرف نمونه آثار (او) حدیق و قدیم
تن موافق او را سعادت است رفیق
دل مخالف او را ندامت است ندیم
بدو عزیز شود هر که شد ز دهر ذلیل
وز او صحیح شود هر که شد ز چرخ سقیم
زهی به رتبت تو معترف سپهر و نجوم
زهی به نسبت تو محترم معد و تمیم
عبارت تو نکوخواه را شفای مسیح
اشارت تو بداندیش را عصای کلیم
گذشته قدر تو از طول و عرض هفت فلک
رسیده صیت تو بر بر و بحر هفت اقلیم
گر از مساعدت اختر است عمر و بها
ور از موافقت دولت است ناز و نعیم
ازآن به راحت روح تو نعمتی است هنی
وزاین به صحت جسم تو منتی است جسیم
همی ستاره کند همت تو را خدمت
همی خدای نهد جانب تو را تعظیم
ز خشم و عفو تو قوت برند آتش و آب
به مهر و کین تو نسبت کنند خلد و جحیم
تویی که مهر تو سازنده تر ز مرگ عدو
تویی که کین تو سوزنده تر ز خشم حلیم
گزیده ای به همه نوعها چو عقل شریف
ستوده ای به همه لفظها چو حفظ کریم
پرستش تو نشانی دهد ز جاه عریض
ستایش تو دلالت کند به مال عظیم
به دست رسم فتوت همی کنی ظاهر
به طبع شرط مروت همی کنی تقدیم
نه از خصال تو غایب شود رسوم حمید
نه با رسوم تو صحبت کند خصال ذمیم
به جنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
به جای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قس ساعده کامل بود نه قیس خطیم
تویی که هست نبی و وصیت جد و پدر
بنای شرع بدین و بدان قوی و قویم
ز بهر زلت و جرم آن یکی خجسته شفیع
ز بهر جنت و نار این یکی گزیده قسیم
نشان طاعت آن است جنت و طوبی
دلیل خدمت این است کوثر و تسنیم
ز مرکب تو که در بر و بحر برد سبق
در این ز مرغ بپر و در آن ز ماهی شیم
به سم عنا و عذاب است بر حدید و حجر
به تک عقوبت و ظلم است بر عقاب و ظلیم
به وقت سیر سبک تر رسد ز وهم سوار
به منزلی که گران تر بود ز روی غریم
ادیم از آلت زین ولگام زینت اوست
هوای طایف از آن پرورد همیشه ادیم
همیشه تا نبود بی زمانه گردش روز
همیشه تا نچخد با ستاره دیو رجیم
علو قدر تو را با ستاره باد مقام
جمال حرمت تو با زمانه باد مقیم
خجسته روز نکوخواه تو چو ظل همای
گسسته جان بد اندیش تو چو نسل عقیم
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بستد ز من آن پسته دهن دل به دو بادام
                                    
از پسته و بادام که سازد به از او دام
چون پسته گشادم دهن اندر صفت او
باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید
چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه
دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام
گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت
از قد وی و پشت من آورد الف لام
زنده نشوم تا ز لبش نشنوم آواز
گویی لب او عیسی مریم شد و من سام
درباره لعل ازلب نوشینش نشان است
زین است که پیوسته بود در کف من جام
بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک
جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام
همواره دلم خانه عشق است و روا باد
هر چند کش از آتش و آب است در و بام
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز
چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام
مجدالدین فخر شرف و تاج معالی
عالم شرف الساده علی عمده اسلام
برهان همه آل نبی صدر شریعت
صدر همه اولاد علی صاحب صمصام
دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف
ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام
نزد نسب عالی او هر نسبی پست
پیش سخن پخته او هرسخنی خام
بی حشمت او دولت چون باد بود تند
بی دولت او حشمت چون خاک بود رام
آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار
وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام
بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال
جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام
ای بار خدایی که ببخشید جهان را
همچون پدر و جد به تو بخشنده اقسام
بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم
جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام
از باس تو و رفق تو رنج آمد و راحت
وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام
بر خاک زمین حلم تو را مایه تقدیم
بر چرخ برین رای تو را پایه اقدام
ضرغام کند پرورش مهر تو روباه
روباه کند سرزنش کین تو ضرغام
در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست
تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام
سر خرد از نقطه فهم تو برون نیست
زان خواند خرد فهم تو را سید افهام
دریا نبود با کرم و جود تو هرگز
ناقص نبود با شرف و منزلت تام
آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل
مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام
گر عقد کند عقل حساب همه سادات
از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام
در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز
زیرا نبود مرتبت وحی در الهام
با تو به بزرگی نبود جز تو برابر
دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام
در طالع سعد تو بود قوت افلاک
آری و در ارواح بود قوت اجسام
مقهور به جود تو بود انفس و آفاق
مامور به نام تو شود انجم و احکام
آز از شرف جود تو پرداخته عالم
دین از شرف جد تو افراخته اعلام
گویند که نمام نکو نام نباشد
کلک تو نکو نام چرا آمد و نمام
بی آلت رفتار رساننده اخبار
بی آلت گفتار گزارنده پیغام
گر روشن از او شد فلک دولت و دانش
در آب و گل تیره چرا باشد مادام
ای یافته فرجام سخا از دلت و آغاز
ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام
چون حاتم ایامی و این نادره حالی است
من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام
کردار نکو وام بود بر همه احرار
پس هست ز انعام خداوند مرا وام
تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت
تا از روش چرخ شهور آید و اعوام
بادا روش چرخ تو را بنده مطواع
بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام
هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش
هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام
هموار ندیم دل تو شادی بی غم
پیوسته حریف کف تو جام غم انجام
                                                                    
                            از پسته و بادام که سازد به از او دام
چون پسته گشادم دهن اندر صفت او
باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید
چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه
دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام
گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت
از قد وی و پشت من آورد الف لام
زنده نشوم تا ز لبش نشنوم آواز
گویی لب او عیسی مریم شد و من سام
درباره لعل ازلب نوشینش نشان است
زین است که پیوسته بود در کف من جام
بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک
جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام
همواره دلم خانه عشق است و روا باد
هر چند کش از آتش و آب است در و بام
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز
چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام
مجدالدین فخر شرف و تاج معالی
عالم شرف الساده علی عمده اسلام
برهان همه آل نبی صدر شریعت
صدر همه اولاد علی صاحب صمصام
دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف
ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام
نزد نسب عالی او هر نسبی پست
پیش سخن پخته او هرسخنی خام
بی حشمت او دولت چون باد بود تند
بی دولت او حشمت چون خاک بود رام
آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار
وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام
بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال
جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام
ای بار خدایی که ببخشید جهان را
همچون پدر و جد به تو بخشنده اقسام
بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم
جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام
از باس تو و رفق تو رنج آمد و راحت
وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام
بر خاک زمین حلم تو را مایه تقدیم
بر چرخ برین رای تو را پایه اقدام
ضرغام کند پرورش مهر تو روباه
روباه کند سرزنش کین تو ضرغام
در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست
تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام
سر خرد از نقطه فهم تو برون نیست
زان خواند خرد فهم تو را سید افهام
دریا نبود با کرم و جود تو هرگز
ناقص نبود با شرف و منزلت تام
آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل
مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام
گر عقد کند عقل حساب همه سادات
از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام
در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز
زیرا نبود مرتبت وحی در الهام
با تو به بزرگی نبود جز تو برابر
دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام
در طالع سعد تو بود قوت افلاک
آری و در ارواح بود قوت اجسام
مقهور به جود تو بود انفس و آفاق
مامور به نام تو شود انجم و احکام
آز از شرف جود تو پرداخته عالم
دین از شرف جد تو افراخته اعلام
گویند که نمام نکو نام نباشد
کلک تو نکو نام چرا آمد و نمام
بی آلت رفتار رساننده اخبار
بی آلت گفتار گزارنده پیغام
گر روشن از او شد فلک دولت و دانش
در آب و گل تیره چرا باشد مادام
ای یافته فرجام سخا از دلت و آغاز
ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام
چون حاتم ایامی و این نادره حالی است
من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام
کردار نکو وام بود بر همه احرار
پس هست ز انعام خداوند مرا وام
تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت
تا از روش چرخ شهور آید و اعوام
بادا روش چرخ تو را بنده مطواع
بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام
هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش
هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام
هموار ندیم دل تو شادی بی غم
پیوسته حریف کف تو جام غم انجام
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه جوهر است که ماند به چرخ آینه فام
                                    
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
                                                                    
                            بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قد من شد چو دو زلف به خم دوست بخم
                                    
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد
پیشه عشق همه وقت چنین بود نعم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم
عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم
چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند
عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم
ز لب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل
دهش هست به تنگی سبب دهشت دم
(به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی
به نگین بود همه مملکت و دولت جم)
دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش
پس نگویی زچه شد دیده من معدن دم
زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست
چون دل موتمن ملک به توفیق و همم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبله همت و قسط نعم و دشمن لم
به همه وجه مسلم به همه مجد مثل
به همه فضل مقدم به همه علم علم
زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب
که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم
مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود دیم
یم بود معدن لولو و یقین گشت که هست
سخن و طبع لطیفش به صفت لولو و یم
حکمت و جود به دست و دل وی منسو بند
که به کف عمده جودست و به دل گنج حکم
نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو
چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم
دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی
نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم
وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست
سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق
ملکش بنده خلق و فلکش تحت قدم
خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه
مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم
قلمش معجزه عقل شد و هست عجب
که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم
(نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح
هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم)
هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون
هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم
هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود
هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم
قبله خلق عجم گشت به دست و دل و طبع
کس بدین منقبت و فضل نخیزد ز عجم
گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو
نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم
خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین
خود چنین خدمت مخدوم که گوید ز خدم
عز و صحت زفلک حصه مخدوم من است
حصه دشمن ملعونش همه ذل و سقم
جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم
بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم
                                                                    
                            دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد
پیشه عشق همه وقت چنین بود نعم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم
عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم
چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند
عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم
ز لب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل
دهش هست به تنگی سبب دهشت دم
(به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی
به نگین بود همه مملکت و دولت جم)
دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش
پس نگویی زچه شد دیده من معدن دم
زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست
چون دل موتمن ملک به توفیق و همم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبله همت و قسط نعم و دشمن لم
به همه وجه مسلم به همه مجد مثل
به همه فضل مقدم به همه علم علم
زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب
که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم
مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود دیم
یم بود معدن لولو و یقین گشت که هست
سخن و طبع لطیفش به صفت لولو و یم
حکمت و جود به دست و دل وی منسو بند
که به کف عمده جودست و به دل گنج حکم
نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو
چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم
دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی
نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم
وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست
سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق
ملکش بنده خلق و فلکش تحت قدم
خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه
مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم
قلمش معجزه عقل شد و هست عجب
که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم
(نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح
هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم)
هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون
هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم
هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود
هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم
قبله خلق عجم گشت به دست و دل و طبع
کس بدین منقبت و فضل نخیزد ز عجم
گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو
نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم
خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین
خود چنین خدمت مخدوم که گوید ز خدم
عز و صحت زفلک حصه مخدوم من است
حصه دشمن ملعونش همه ذل و سقم
جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم
بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم
