عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در آغاز داستان و چگونگی عشق
مرا زین گفتگوی عشق بنیاد
که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بیان رنج عشق و محنت عشق
دروغی میسرایم راست مانند
به نسبت میدهم با عشق پیوند
که هر نوگل که عشقم مینهد پیش
نوایی میزنم بر عادت خویش
به آهنگی که مطرب میکند ساز
به آن آهنگ میآیم به آواز
منم فرهاد و شیرین آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بایدم کند
چه فرهاد و چه شیرین این بهانهست
سخن اینست و دیگرها فسانهست
بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز
که دارد کار شیرین شکر ریز
چو شیرینی ترا شد کارفرمای
بیا خوش پای کوبان پیش نه پای
برو پرویز گو از کوی شیرین
اگر نبود حریف خوی شیرین
که آمد تیشه بر کف سخت جانی
که بگذارد به عالم داستانی
کنون بشنو در این دیباچهٔ راز
که شیرین میرود چون بر سر ناز
تقاضای جمال اینست و خوبی
که شوقی باشد اندر پای کوبی
چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش
کسی باید که جانی آورد پیش
و گر گاهی برون تازد نگاهی
تواند تاختن بر قلبگاهی
به عشقی گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شیرین جدایی
معطل ماند شغل دلربایی
به غایت خاطر شیرین غمین ماند
از آن بی رونقی اندوهگین ماند
ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ
که بودی با در ودیوار در جنگ
دلش در تنگنای سینه خسته
به لب جان در خبر گیری نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرویز
خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ
وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود
کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو
به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش
تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت
گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار میکرد
درون سنگ را افکار میکرد
نه غیرت با دلش میکرد کاری
کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی
چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور
ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز
شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن میبود کرد چارهای پیش
که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش میکرد
دل خود را فزونتر ریش میکرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای
عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند
کز آن بر جا نماند ریشهای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل
ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمیرفت از دل شیرین خیالش
که با جان داشت پیوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتی نه شنفتی
وگر گفتی عتاب آلوده گفتی
به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گویان سرایی
نبودش هیچ میل آشنایی
جدایی را بهانه ساز میکرد
به هر حرفی عتاب آغاز میکرد
زبانش زخم خنجر داشت در زیر
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر
کسی کالودهٔ زخمیست جانش
همیشه زهر بارد از زبانش
که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق
بیان رنج عشق و محنت عشق
دروغی میسرایم راست مانند
به نسبت میدهم با عشق پیوند
که هر نوگل که عشقم مینهد پیش
نوایی میزنم بر عادت خویش
به آهنگی که مطرب میکند ساز
به آن آهنگ میآیم به آواز
منم فرهاد و شیرین آن شکرخند
کز آن چون کوهکن جان بایدم کند
چه فرهاد و چه شیرین این بهانهست
سخن اینست و دیگرها فسانهست
بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز
که دارد کار شیرین شکر ریز
چو شیرینی ترا شد کارفرمای
بیا خوش پای کوبان پیش نه پای
برو پرویز گو از کوی شیرین
اگر نبود حریف خوی شیرین
که آمد تیشه بر کف سخت جانی
که بگذارد به عالم داستانی
کنون بشنو در این دیباچهٔ راز
که شیرین میرود چون بر سر ناز
تقاضای جمال اینست و خوبی
که شوقی باشد اندر پای کوبی
چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش
کسی باید که جانی آورد پیش
و گر گاهی برون تازد نگاهی
تواند تاختن بر قلبگاهی
به عشقی گر نباشد حسن مشغول
بماند کاروان ناز معزول
چو خسرو جست از شیرین جدایی
معطل ماند شغل دلربایی
به غایت خاطر شیرین غمین ماند
از آن بی رونقی اندوهگین ماند
ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ
که بودی با در ودیوار در جنگ
دلش در تنگنای سینه خسته
به لب جان در خبر گیری نشسته
به جاسوسان سپرده راه پرویز
خبردار از شمار گام شبدیز
اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ
وزان خوردن شراری جستی از سنگ
هنوز آثار گرمی با شرر بود
کز آن در مجلس شیرین خبر بود
خبر دادند شیرین را که خسرو
به شکر کرده پیمان هوس نو
از آن پیمان شکن یار هوس کوش
تف غیرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهای اشکش رخ به خون شست
از آن زخمی که بر دل کارگر داشت
گذار گریه بر خون جگر داشت
از آن نیشش که در جان کار میکرد
درون سنگ را افکار میکرد
نه غیرت با دلش میکرد کاری
کز آسیبش توان کردن شماری
دو جا غیرت کند زور آزمایی
چنان گیرد کز و نتوان رهایی
یکی آنجا که بیند عاشق از دور
ز شمع خویش بزم غیر پر نور
دگر جایی که معشوق وفا کیش
ببیند نوگلی با بلبل خویش
چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز
شکست اندر دل آن تیر جگر دوز
بر آن میبود کرد چارهای پیش
که بیرون آردش از سینه ریش
ولی هر چند کوشش بیش میکرد
دل خود را فزونتر ریش میکرد
نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت
که آسان مهرش از دل بر توان داشت
چو در طبع کسی ذوقی کند جای
عجب دارم کزان بیرون نهد پای
ز بیخ و بن درختی کی توان کند
کز آن بر جا نماند ریشهای چند
نهالی بود خسرو رسته زان گل
ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل
نمیرفت از دل شیرین خیالش
که با جان داشت پیوند آن نهالش
نه با کس حرف گفتی نه شنفتی
وگر گفتی عتاب آلوده گفتی
به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ
بر او اهل حرم را داشت گستاخ
به آن گستاخ گویان سرایی
نبودش هیچ میل آشنایی
جدایی را بهانه ساز میکرد
به هر حرفی عتاب آغاز میکرد
زبانش زخم خنجر داشت در زیر
چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر
کسی کالودهٔ زخمیست جانش
همیشه زهر بارد از زبانش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در رفتار خادمان شیرین به طلب نزهتگاه دلنشین و پیدا نمودن دشت بیستون و خبردادن شیرین را
خوشا خاکی و خوش آب و هوایی
که افتد قابل طرح وفایی
خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی
که باشد لایق مسند نشینی
عجب جایی بباید بهجتانگیز
که بر شیرین سرآرد هجر پرویز
ملال خاطر شیرین چو دیدند
پرستاران جنیبتها کشیدند
به کوه و دشت میراندند ابرش
مراد خاطر شیرین عنان کش
گر آهویی بدیدندی به راغی
از آن آهو گرفتندی سراغی
به کبکی گر رسیدندی به دشتی
بپرسیدند از وی سرگذشتی
به هر سر چشمهای، هر مرغزاری
همیکردند بودن را شماری
بدین هنجار روزی چند گشتند
که تا آخر به دشتی برگذشتند
صفای نوخطان با سبزه زارش
صفای وقت وقف چشمه سارش
هوایش اعتدال جان گرفته
نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته
ز کس گر سایه بر خاکش فتادی
ز جا جستی و برپا ایستادی
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایهاش بال و پریدی
گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
تو گفتی حسن خیزد از فضایش
فتوح عشق ریزد از هوایش
به شیرین آگهی دادند از آنجای
از آن آب و هوای رغبت افزای
که در دامان کوه و کوهساری
که تا کوه است از آنجا نعرهداری
یکی صحراست پیش او گشاده
فضای او سد اندر سد زیاده
اگر بر سبزهاش پویی به فرسنگ
سر برگی نیابی زعفران رنگ
رسیده سبزههایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
گشاده چشمهای از قلهٔ کوه
گل و سنبل به گرد چشمه انبوه
فرو ریزد چو بر دامان کهسار
رگ ابریست پنداری گهر بار
خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ
صدای آن رود فرسنگ فرسنگ
پر اندر پر زده مرغابیانش
به جای موجه بر آب روانش
زمینهایش ز آب ابر شسته
در او گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لالهست کاندر هم شکفته
اگر گلگون در آن گردد عنان کش
وگر آنجا بود نعلش در آتش
نسیمش را مذاق باده در پی
همه جایش برای صحبت می
اگر شیرین در او بزمی نهد نو
دگر یادش نیاید بزم خسرو
ز کنج چشم شیرین اشک غلتید
به بخت خود میان گریه خندید
که گویا بخت شیرین را ندانند
که بر وی اینهمه افسانه خوانند
شکر تلخی دهد از بخت شیرین
زهی شیرین و جان سخت شیرین
چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی
ز شیرینی همین قانع به نامی
اگر سوی ارم شیرین نهد روی
ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی
به باغ خلد اگر شیرین کند جای
نهد عیش از در دیگر برونهای
اگر چین است اگر بتخانهٔ چین
بود زندان چو خوشدل نیست شیرین
دل خوش یاد میآرد ز گلزار
چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار
اگر دل خوش بود میخوشگوار است
شراب تلخ در غم زهر مار است
دلی دارم که گر بگشایمش راز
به سد درد از درون آید به آواز
غمیدارم که گر گیرم شمارش
بترسم از حساب کار و بارش
کدامین دل کدامین خاطر شاد
که آید از گل و از گلشنم یاد
مرا گفتند خوش جاییست دلکش
هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش
بلی اطراف کوه و دامن دشت
بود خوش گر به ذوق خود توان گشت
چو دامان ماند زیر کوه اندوه
چه فرق از طرف دشت و دامن کوه
چه خرسندی در آن مرغ غم انجام
که باغ و راغ باید دیدش از دام
دگر گفتند جای میگساریست
که دشتی پر ز گلهای بهاریست
بلی میخوش بود در دشت و کهسار
ولی گر یار باشد لیک کو یار
بود بر بلبل گل آتشین داغ
کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
که افتد قابل طرح وفایی
خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی
که باشد لایق مسند نشینی
عجب جایی بباید بهجتانگیز
که بر شیرین سرآرد هجر پرویز
ملال خاطر شیرین چو دیدند
پرستاران جنیبتها کشیدند
به کوه و دشت میراندند ابرش
مراد خاطر شیرین عنان کش
گر آهویی بدیدندی به راغی
از آن آهو گرفتندی سراغی
به کبکی گر رسیدندی به دشتی
بپرسیدند از وی سرگذشتی
به هر سر چشمهای، هر مرغزاری
همیکردند بودن را شماری
بدین هنجار روزی چند گشتند
که تا آخر به دشتی برگذشتند
صفای نوخطان با سبزه زارش
صفای وقت وقف چشمه سارش
هوایش اعتدال جان گرفته
نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته
ز کس گر سایه بر خاکش فتادی
ز جا جستی و برپا ایستادی
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایهاش بال و پریدی
گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
تو گفتی حسن خیزد از فضایش
فتوح عشق ریزد از هوایش
به شیرین آگهی دادند از آنجای
از آن آب و هوای رغبت افزای
که در دامان کوه و کوهساری
که تا کوه است از آنجا نعرهداری
یکی صحراست پیش او گشاده
فضای او سد اندر سد زیاده
اگر بر سبزهاش پویی به فرسنگ
سر برگی نیابی زعفران رنگ
رسیده سبزههایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
گشاده چشمهای از قلهٔ کوه
گل و سنبل به گرد چشمه انبوه
فرو ریزد چو بر دامان کهسار
رگ ابریست پنداری گهر بار
خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ
صدای آن رود فرسنگ فرسنگ
پر اندر پر زده مرغابیانش
به جای موجه بر آب روانش
زمینهایش ز آب ابر شسته
در او گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لالهست کاندر هم شکفته
اگر گلگون در آن گردد عنان کش
وگر آنجا بود نعلش در آتش
نسیمش را مذاق باده در پی
همه جایش برای صحبت می
اگر شیرین در او بزمی نهد نو
دگر یادش نیاید بزم خسرو
ز کنج چشم شیرین اشک غلتید
به بخت خود میان گریه خندید
که گویا بخت شیرین را ندانند
که بر وی اینهمه افسانه خوانند
شکر تلخی دهد از بخت شیرین
زهی شیرین و جان سخت شیرین
چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی
ز شیرینی همین قانع به نامی
اگر سوی ارم شیرین نهد روی
ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی
به باغ خلد اگر شیرین کند جای
نهد عیش از در دیگر برونهای
اگر چین است اگر بتخانهٔ چین
بود زندان چو خوشدل نیست شیرین
دل خوش یاد میآرد ز گلزار
چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار
اگر دل خوش بود میخوشگوار است
شراب تلخ در غم زهر مار است
دلی دارم که گر بگشایمش راز
به سد درد از درون آید به آواز
غمیدارم که گر گیرم شمارش
بترسم از حساب کار و بارش
کدامین دل کدامین خاطر شاد
که آید از گل و از گلشنم یاد
مرا گفتند خوش جاییست دلکش
هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش
بلی اطراف کوه و دامن دشت
بود خوش گر به ذوق خود توان گشت
چو دامان ماند زیر کوه اندوه
چه فرق از طرف دشت و دامن کوه
چه خرسندی در آن مرغ غم انجام
که باغ و راغ باید دیدش از دام
دگر گفتند جای میگساریست
که دشتی پر ز گلهای بهاریست
بلی میخوش بود در دشت و کهسار
ولی گر یار باشد لیک کو یار
بود بر بلبل گل آتشین داغ
کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو
بت پر شکوه ماه پر شکایت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواجآموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمیبینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانهها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
کهای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بیوفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمیباید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر میبود عیبی بیوفایی
نمیکرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهادهست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمیدانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک میریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیدهها میشد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز میباش
ولیکن گوش بر آواز میباش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته میراند
گهی تند و گهی آهسته میراند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمیداند که چون ره میکند طی
همیداند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها میگویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز مییافت
در ناز و کرشمه باز مییافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینیست
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواجآموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمیبینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانهها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
کهای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بیوفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمیباید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر میبود عیبی بیوفایی
نمیکرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهادهست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمیدانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک میریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیدهها میشد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز میباش
ولیکن گوش بر آواز میباش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته میراند
گهی تند و گهی آهسته میراند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمیداند که چون ره میکند طی
همیداند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها میگویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز مییافت
در ناز و کرشمه باز مییافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینیست
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد
چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش معرفت و مقام عشق
هزاران پرده بر قانون عشق است
به هر یک نغمهها ز افسون عشق است
به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ
ز هر پرده نوایی دارد آهنگ
ز هر یک پردهای عشق فسون ساز
به قانونی برآرد هردم آواز
ولی داند کسی کاهل خطا نیست
که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست
یکی میخانه باشد عشق دلکش
در او میها همه صافی و بیغش
چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام
دهد مستی به رندن میآشام
اگر در ظرف ان می فرق باشد
میان بادهها کی فرق باشد
کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست
و را در وحدت می گفتگو نیست
به جام و شیشه کی پابست گردد
ز هر جامی خورد سرمست گردد
اگر گوش تو بر اسرار عشق است
همه گفتارها گفتار عشق است
مرا ز افسانه گفتن نیست کامی
که بر نظم کسان بد هم نظامی
سری دارم سراسر شور و سودا
به مشغولی دهم خود را دل آسا
ندارم ننگ از این گر گفت دشمن
گل از باغ کسان داری به دامن
هجوم عشق دل را تنگ دارد
کجا پروای نام و ننگ دارد
به شیرینم نیازی نیست دانی
که بس شیرین لبان دارم نهانی
هزاران بکرها در پرده دارم
که خاطرها فریبم گر برآرم
پی مشغولی این جان غمگین
به بکر دیگران میبندم آیین
چه حاجت گستراندن خوان خود را
خورم بر خوان مردم نان خود را
غرض عشق است و اوصاف کمالش
اگر وحشی سراید یا وصالش
به هر یک نغمهها ز افسون عشق است
به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ
ز هر پرده نوایی دارد آهنگ
ز هر یک پردهای عشق فسون ساز
به قانونی برآرد هردم آواز
ولی داند کسی کاهل خطا نیست
که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست
یکی میخانه باشد عشق دلکش
در او میها همه صافی و بیغش
چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام
دهد مستی به رندن میآشام
اگر در ظرف ان می فرق باشد
میان بادهها کی فرق باشد
کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست
و را در وحدت می گفتگو نیست
به جام و شیشه کی پابست گردد
ز هر جامی خورد سرمست گردد
اگر گوش تو بر اسرار عشق است
همه گفتارها گفتار عشق است
مرا ز افسانه گفتن نیست کامی
که بر نظم کسان بد هم نظامی
سری دارم سراسر شور و سودا
به مشغولی دهم خود را دل آسا
ندارم ننگ از این گر گفت دشمن
گل از باغ کسان داری به دامن
هجوم عشق دل را تنگ دارد
کجا پروای نام و ننگ دارد
به شیرینم نیازی نیست دانی
که بس شیرین لبان دارم نهانی
هزاران بکرها در پرده دارم
که خاطرها فریبم گر برآرم
پی مشغولی این جان غمگین
به بکر دیگران میبندم آیین
چه حاجت گستراندن خوان خود را
خورم بر خوان مردم نان خود را
غرض عشق است و اوصاف کمالش
اگر وحشی سراید یا وصالش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین
چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد
که فرهاد است در آن صنعت استاد
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
که با تیر نگه سازد اسیرش
به مشکین طره سازد پای بستش
دهد کاری که میشاید به دستش
غرورش مصلحت را آنچنان دید
که باید مایه دید و پایه بخشید
نخستین شرط عشق است آزمودن
نشاید هرکسی را در گشودن
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
بباید آزمودش تا کدام است
هوس یا عاشقی او را چه کام است
به او گر نرد یاری میتوان باخت
نگه را گرم جولان میتوان ساخت
وگر دست هوس باشد درازش
توان از سر به آسان کرد بازش
خصوصا چون منی از بخت بدکار
مدامم با هوسناکان فتد کار
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
وزان پس با هزاران دلستانی
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
که آیین هنرور آنچنان است
که او را دل موافق با زبان است
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
که از زر چشم او بر کار فرماست
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
نباشد دیه بر امید و بیمش
نه رنجش از پی پا رنج باشد
کند کاری که صاحب گنج باشد
به لعلی قانع ار کانی نباشد
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار
بنایی کرد باید عشق مانند
که نتوان دور گردونش ز جا کند
به سان همت عشاق عالی
چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک
رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را
که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما
هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنیها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکتههای دلفریبش
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند
سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد
به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام
کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است
زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت
طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم
کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را
قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است
چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان
کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست
به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار
که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار
به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانهست
مدامش از پی رنجش بهانهست
ز بیپرواییش طبعیست مغرور
به عاشق سوزیش خوییست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد
جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه
نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایهای هست
کرا زاین نغزتر سرمایهای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است
درم بسیار و گوهر بیشمار است
چو میل خاطرت با غم نباشد
ورا چندان که خواهی کم نباشد
بزد آهی ز دل فرهاد مسکین
که ای شکر لبان خیل شیرین
مرا کاری که اول بار فرمود
فریب چشم شیرین عاشقی بود
چه مزدی بهتر از این دارم امید
که شیرین بهر این کارم پسندید
به من بخشید ای من خاک راهش
هزاران سال مزد اول نگاهش
اگر شکرانه را جان برفشانم
همانا قدر این نعمت ندانم
مگوییدم که از خویش بیندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
کجا زان طبع نازک باک دارم
اگر از او زهر من تریاک دارم
در این سودا چرا باشد زیانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در این کار او سزد کاندیشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد
هوسناک است آن کز رنجش یار
بیندیشد که با هجران فتد کار
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید
مرا کام دلی زان دلستان نیست
چه کام دل دلی اندر میان نیست
اگر رنجد و گر یاری نماید
هم از خود کاهد و برخود فزاید
ولی چون از میان برخاست عاشق
همان خواهد که دلبر خواست عاشق
به دل خواهش بود دل نیست با او
وگر آسان و مشکل نیست با او
ور از هجرش خمار از وصل مستی است
نباشد عشقبازی خود پرستیست
که فرهاد است در آن صنعت استاد
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
که با تیر نگه سازد اسیرش
به مشکین طره سازد پای بستش
دهد کاری که میشاید به دستش
غرورش مصلحت را آنچنان دید
که باید مایه دید و پایه بخشید
نخستین شرط عشق است آزمودن
نشاید هرکسی را در گشودن
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
بباید آزمودش تا کدام است
هوس یا عاشقی او را چه کام است
به او گر نرد یاری میتوان باخت
نگه را گرم جولان میتوان ساخت
وگر دست هوس باشد درازش
توان از سر به آسان کرد بازش
خصوصا چون منی از بخت بدکار
مدامم با هوسناکان فتد کار
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
وزان پس با هزاران دلستانی
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
که آیین هنرور آنچنان است
که او را دل موافق با زبان است
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
که از زر چشم او بر کار فرماست
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
نباشد دیه بر امید و بیمش
نه رنجش از پی پا رنج باشد
کند کاری که صاحب گنج باشد
به لعلی قانع ار کانی نباشد
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار
بنایی کرد باید عشق مانند
که نتوان دور گردونش ز جا کند
به سان همت عشاق عالی
چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک
رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را
که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما
هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنیها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکتههای دلفریبش
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند
سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد
به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام
کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است
زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت
طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم
کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را
قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است
چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان
کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست
به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار
که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار
به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانهست
مدامش از پی رنجش بهانهست
ز بیپرواییش طبعیست مغرور
به عاشق سوزیش خوییست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد
جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه
نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایهای هست
کرا زاین نغزتر سرمایهای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است
درم بسیار و گوهر بیشمار است
چو میل خاطرت با غم نباشد
ورا چندان که خواهی کم نباشد
بزد آهی ز دل فرهاد مسکین
که ای شکر لبان خیل شیرین
مرا کاری که اول بار فرمود
فریب چشم شیرین عاشقی بود
چه مزدی بهتر از این دارم امید
که شیرین بهر این کارم پسندید
به من بخشید ای من خاک راهش
هزاران سال مزد اول نگاهش
اگر شکرانه را جان برفشانم
همانا قدر این نعمت ندانم
مگوییدم که از خویش بیندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
کجا زان طبع نازک باک دارم
اگر از او زهر من تریاک دارم
در این سودا چرا باشد زیانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در این کار او سزد کاندیشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد
هوسناک است آن کز رنجش یار
بیندیشد که با هجران فتد کار
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید
مرا کام دلی زان دلستان نیست
چه کام دل دلی اندر میان نیست
اگر رنجد و گر یاری نماید
هم از خود کاهد و برخود فزاید
ولی چون از میان برخاست عاشق
همان خواهد که دلبر خواست عاشق
به دل خواهش بود دل نیست با او
وگر آسان و مشکل نیست با او
ور از هجرش خمار از وصل مستی است
نباشد عشقبازی خود پرستیست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در گفتگوی شیرین با فرهاد و تعریف کوه بیستون و مأمور نمودن فرهاد به کندن کوه بیستون
خوش آن بیدلی که عشقش کافر ماست
تنش در کار جانان رنج فرساست
گرش از کارها معزول سازد
به کار خود ورا مشغول سازد
چو دست او فرو شوید ز هر کار
برآرد بر سر کارش دگر بار
که چون جان باشدش مشغول تن نیز
شود این عشق سازی در بدن نیز
تنش چون جان چو آن غم در پذیرد
سراپای وجودش عشق گیرد
که چون خورشید جان بر جسم تابد
مزاجش نیز طبع عشق یابد
شود از آفتاب عشق جانان
تن چون سنگ او لعل بدخشان
چو سنگ او نباشد مانع خور
به بیرون بر زند عشق از درون سر
همه عالم فروغ عشق گیرد
در و دیوار نورش در پذیرد
چو عکسش بر در و دیوار بیند
به هر جا رو نماید یار بیند
چو فرهاد از پی خدمت کمربست
کمر در عهدهٔ اینکار دربست
به گلگون بر نشست آن سرو آزاد
چو سایه در پیش افتاد فرهاد
چنین رفتند تا نزدیک کوهی
خجسته پیکری ، فرخ شکوهی
یکی کوه از بلندی آسمان رنگ
ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ
هزاران چون مجره جویبارش
هزاران جدی و ثور از هر کنارش
به از کهف از شرافت هر شکافش
هزاران قله همچون کوه قافش
نشیب او به گردون رهنما بود
فرازش را خدا داند کجا بود
در او نسرین گردون بس پریده
ولی بر ذرهاش راهی ندیده
شده با قلعه او سدره همدوش
سپهر از سایهٔ او نیلگون پوش
مدار آسمان پیرامن او
کواکب سنگهای دامن او
به سختی غیر این نتوان ستودش
که تاب تیشه فرهاد بودش
وگر جویی نشان از من کنونش
بود شهرت به کوه بیستونش
اشارت رفت از آن ماه پریزاد
که آن کوه افکند از تیشه فرهاد
مگر کوه وجود کوهکن بود
که او را کوه کندن امر فرمود
که یعنی خویش را از پا درانداز
وزان پس با جمالم عشق میباز
اگر خواهی به وصلم آشنایی
مرا جا در درون جان نمایی
ترا کوهی شدهست این وهم و پندار
مرا خواهی ز راه این کوه بردار
نیم دد تا به کوهم باشد آرام
که در کوه است مأوای دد ودام
مگر باشد به ندرت کوه قافی
کز او سیمرغ را باشد مطافی
وزان پس گفت کز صنعت نمایی
چنان خواهم که بازو بر گشایی
به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار
نشیمن گاه را جایی سزاورا
برون آری به تدبیر و به فرهنگ
رواق و منظر و ایوانی از سنگ
به نوک تیشه از صنعت نگاری
تمنای دل شیرین برآری
هر آن صنعت که با خشت و گل آید
ترا از سنگ باید حاصل آید
نمایی در مقرنس هندسی را
فزایی صنعت اقلیدسی را
چنان تمثالها بنمایی از سنگ
که باشد غیرت مانی و ارژنگ
اگر چه دانم این کاریست دشوار
نباشد چون تویی را درخور این کار
ولی در خیل ما حرفی سرایند
که مردان را به سختی آزمایند
تنش در کار جانان رنج فرساست
گرش از کارها معزول سازد
به کار خود ورا مشغول سازد
چو دست او فرو شوید ز هر کار
برآرد بر سر کارش دگر بار
که چون جان باشدش مشغول تن نیز
شود این عشق سازی در بدن نیز
تنش چون جان چو آن غم در پذیرد
سراپای وجودش عشق گیرد
که چون خورشید جان بر جسم تابد
مزاجش نیز طبع عشق یابد
شود از آفتاب عشق جانان
تن چون سنگ او لعل بدخشان
چو سنگ او نباشد مانع خور
به بیرون بر زند عشق از درون سر
همه عالم فروغ عشق گیرد
در و دیوار نورش در پذیرد
چو عکسش بر در و دیوار بیند
به هر جا رو نماید یار بیند
چو فرهاد از پی خدمت کمربست
کمر در عهدهٔ اینکار دربست
به گلگون بر نشست آن سرو آزاد
چو سایه در پیش افتاد فرهاد
چنین رفتند تا نزدیک کوهی
خجسته پیکری ، فرخ شکوهی
یکی کوه از بلندی آسمان رنگ
ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ
هزاران چون مجره جویبارش
هزاران جدی و ثور از هر کنارش
به از کهف از شرافت هر شکافش
هزاران قله همچون کوه قافش
نشیب او به گردون رهنما بود
فرازش را خدا داند کجا بود
در او نسرین گردون بس پریده
ولی بر ذرهاش راهی ندیده
شده با قلعه او سدره همدوش
سپهر از سایهٔ او نیلگون پوش
مدار آسمان پیرامن او
کواکب سنگهای دامن او
به سختی غیر این نتوان ستودش
که تاب تیشه فرهاد بودش
وگر جویی نشان از من کنونش
بود شهرت به کوه بیستونش
اشارت رفت از آن ماه پریزاد
که آن کوه افکند از تیشه فرهاد
مگر کوه وجود کوهکن بود
که او را کوه کندن امر فرمود
که یعنی خویش را از پا درانداز
وزان پس با جمالم عشق میباز
اگر خواهی به وصلم آشنایی
مرا جا در درون جان نمایی
ترا کوهی شدهست این وهم و پندار
مرا خواهی ز راه این کوه بردار
نیم دد تا به کوهم باشد آرام
که در کوه است مأوای دد ودام
مگر باشد به ندرت کوه قافی
کز او سیمرغ را باشد مطافی
وزان پس گفت کز صنعت نمایی
چنان خواهم که بازو بر گشایی
به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار
نشیمن گاه را جایی سزاورا
برون آری به تدبیر و به فرهنگ
رواق و منظر و ایوانی از سنگ
به نوک تیشه از صنعت نگاری
تمنای دل شیرین برآری
هر آن صنعت که با خشت و گل آید
ترا از سنگ باید حاصل آید
نمایی در مقرنس هندسی را
فزایی صنعت اقلیدسی را
چنان تمثالها بنمایی از سنگ
که باشد غیرت مانی و ارژنگ
اگر چه دانم این کاریست دشوار
نباشد چون تویی را درخور این کار
ولی در خیل ما حرفی سرایند
که مردان را به سختی آزمایند
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در جواب گفتگوی شیرین و قبول نمودن فرهاد کندن کوه بیستون را به جهت عمارت
بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
لبت جان پرور و زلفت دلاویز
خیالت برده از دل صبر و تابم
نگاهت کرده سرمست و خرابم
کمند زلف مشکین تو دامم
شراب لعل نوشینت به جامم
به هر خدمت که فرمایی برآنم
به جان کوشم درین ره تا توانم
نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد
کنم با نیروی عشقش ز بنیاد
چه جای کوه اگر همت گمارم
اگر دریاست گرد از وی برآرم
شکفت از گفته فرهاد آن ماه
به سان غنچه از باد سحرگاه
پس از این گفتگو و عهد و پیوند
قرار این داد شیرین شکر خند
که تا انجام کار آن شوخ طناز
به هر نزهتگهی جشنی کند ساز
به هر دشتی کند روزی دو منزل
به مشغولی گشاید عقدهٔ دل
رسد چون کار آن مشکو به انجام
کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام
وز آن پس لعل شکر بار بگشود
به سد شیرینی او را کرد بدرود
به مرکب جست و گلگون را عنان داد
ز فرهاد آن خبردارد که جان داد
برفت از بیستون آن سرو آزاد
نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش
همایون دشتی و خوش مرغزاری
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در پند دادن دایه به شیرین و دلداری از نازنین گوید
ز شاخی عندلیبی کرد پرواز
به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز
چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت
هوس را مرهم زخم درون ساخت
ز غم چون خویش را آزاد پنداشت
به روی یار نو این نغمه برداشت
که چند از رنج بیحاصل کشیدن
ز جام عشق خون دل چشیدن
به سودای یکی افسوس تاکی
تمنای کنار و بوس تاکی
چمن یکسر پر از گلهای زیباست
به یک گل اینهمه آشوب بیجاست
عنان بدهم به خود کامی هوس را
به کام دل برآرم هر نفس را
نشینم هر دمی بر شاخساری
سرآرم با گلی بیزخم خاری
گلش گفت ار درین قولت فروغ است
ترا در عاشقی دعوی دروغ است
وگر در عاشقی قولت بود راست
به هر گلبن روی حسن من آنجاست
مرا هم نیست با خسرو شماری
ندارم بر دل از وی هیچ باری
اگر بنیاد مهرش بر هوس بود
ازو چندان که بردم رنج بس بود
و گر بر عشق کارش را مدار است
به هر جا هست مهرش برقرار است
ز شکر کام شیرینش تمناست
به هر جا میرود اینش تمناست
چنین میگفت و از عشق فسونگر
زبانش دیگر و دل بود دیگر
گرش دلدادهای در پیش بودی
ز حرفش بوی سوز دل شنودی
اگر چه دایه پیری بود هوشیار
نبود از روی معنی پیر این کار
چون اندر تجربت شد زندگانیش
از آن دریافت اندوه نهانیش
به نرمی بهر تسکین درونش
زبان بگشاد و برخواند این فسونش
که ای نازت نیاز آموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان
رخت خورشید را در تاب کرده
لبت خون در دل عناب کرده
گل از رشک رخت خونابه نوشی
شکر پیش لبت حنظل فروشی
چه فکر است این که گشتت رهزن هوش
که بادت یارب این سودا فراموش
به دست غم مده خود را ازین بیش
بس است ، این دشمنی تا چند با خویش
ترا بینم ازین خونابه نوشی
که خویش اندر هلاک خویش کوشی
همی ترسم کز این درد نهانی
به باغت ره برد باد خزانی
دو تا سازد قد سرو روان را
به دل سازد به خیری ارغوان را
ز حرمان خویشتن را چند کاهی
تو خورشید جهانتابی نه ماهی
از این غم حاصلت جز دردسر نیست
ز کام تلخ جز کام شکر نیست
اگر بازار خسرو با شکر شد
نمیباید تو را خون در جگر شد
گلت را عندلیبان سد هزارند
رخت را ناشکیبان بی شمارند
به کویت ناشکیبی گو نباشد
به باغت عندلیبی گو نباشد
تو دل جستی و خسرو کام دل جست
تو بی آرامی، او آرام دل جست
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس
گلت را گر هوای عندلیب است
دل فرهادت از غم ناشکیب است
و گر داری هوای صید شاهان
به دام آوردن زرین کلاهان
برافشان حلقهٔ زلف دلاویز
مسخر کن هزاران همچو پرویز
چو باشد گلبنی خرم به باغی
ازو هر بلبلی جوید سراغی
تو گل را باش تا شاداب داری
چو گل داری ز بلبل کم نیاری
خزان گلبنت جز غم نباشد
نباشی چون تو گم عالم نباشد
خوشا عشقی که جان و تن بسوزد
از و یک شعله سد خرمن بسوزد
به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز
چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت
هوس را مرهم زخم درون ساخت
ز غم چون خویش را آزاد پنداشت
به روی یار نو این نغمه برداشت
که چند از رنج بیحاصل کشیدن
ز جام عشق خون دل چشیدن
به سودای یکی افسوس تاکی
تمنای کنار و بوس تاکی
چمن یکسر پر از گلهای زیباست
به یک گل اینهمه آشوب بیجاست
عنان بدهم به خود کامی هوس را
به کام دل برآرم هر نفس را
نشینم هر دمی بر شاخساری
سرآرم با گلی بیزخم خاری
گلش گفت ار درین قولت فروغ است
ترا در عاشقی دعوی دروغ است
وگر در عاشقی قولت بود راست
به هر گلبن روی حسن من آنجاست
مرا هم نیست با خسرو شماری
ندارم بر دل از وی هیچ باری
اگر بنیاد مهرش بر هوس بود
ازو چندان که بردم رنج بس بود
و گر بر عشق کارش را مدار است
به هر جا هست مهرش برقرار است
ز شکر کام شیرینش تمناست
به هر جا میرود اینش تمناست
چنین میگفت و از عشق فسونگر
زبانش دیگر و دل بود دیگر
گرش دلدادهای در پیش بودی
ز حرفش بوی سوز دل شنودی
اگر چه دایه پیری بود هوشیار
نبود از روی معنی پیر این کار
چون اندر تجربت شد زندگانیش
از آن دریافت اندوه نهانیش
به نرمی بهر تسکین درونش
زبان بگشاد و برخواند این فسونش
که ای نازت نیاز آموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان
رخت خورشید را در تاب کرده
لبت خون در دل عناب کرده
گل از رشک رخت خونابه نوشی
شکر پیش لبت حنظل فروشی
چه فکر است این که گشتت رهزن هوش
که بادت یارب این سودا فراموش
به دست غم مده خود را ازین بیش
بس است ، این دشمنی تا چند با خویش
ترا بینم ازین خونابه نوشی
که خویش اندر هلاک خویش کوشی
همی ترسم کز این درد نهانی
به باغت ره برد باد خزانی
دو تا سازد قد سرو روان را
به دل سازد به خیری ارغوان را
ز حرمان خویشتن را چند کاهی
تو خورشید جهانتابی نه ماهی
از این غم حاصلت جز دردسر نیست
ز کام تلخ جز کام شکر نیست
اگر بازار خسرو با شکر شد
نمیباید تو را خون در جگر شد
گلت را عندلیبان سد هزارند
رخت را ناشکیبان بی شمارند
به کویت ناشکیبی گو نباشد
به باغت عندلیبی گو نباشد
تو دل جستی و خسرو کام دل جست
تو بی آرامی، او آرام دل جست
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس
گلت را گر هوای عندلیب است
دل فرهادت از غم ناشکیب است
و گر داری هوای صید شاهان
به دام آوردن زرین کلاهان
برافشان حلقهٔ زلف دلاویز
مسخر کن هزاران همچو پرویز
چو باشد گلبنی خرم به باغی
ازو هر بلبلی جوید سراغی
تو گل را باش تا شاداب داری
چو گل داری ز بلبل کم نیاری
خزان گلبنت جز غم نباشد
نباشی چون تو گم عالم نباشد
خوشا عشقی که جان و تن بسوزد
از و یک شعله سد خرمن بسوزد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت
خوشا بیصبری عشق درون سوز
همه درد از درون و از برون سوز
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
در آن هنگام کاستیلای عشق است
صبوری کمترین یغمای عشق است
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
به پیش آرد خیال وصل یارش
چو چندی با خیالش عشق بازد
پس آنگه از وصالش سرفرازد
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
بقای وصل خامی آورد بار
دوام هجر جان سوزد به یکبار
که هریک زین دو چون باید دوامی
نگردد پخته از وی هیچ خامی
از آن گه آب ریزد گاه آتش
که گردد پخته خامی زین کشاکش
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
تن و جانی به زیر کوه اندوه
نه دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
به آخر کرد خوش جایی معین
کمرگاهی سزاوار نشیمن
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
پی صنعت میان بر بست چالاک
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
که شد آن کوه خارا پاره پاره
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
ولیکن سینه خونها از درون داشت
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را در آن دل این اثر بود
و گر گفتی هنر زین به کدامم
که آمد قرعهٔ عشقش به نامم
شراری کز دل آن کوه زادی
چو دل جایش درون سینه دادی
که این از خوی شیرینم نشانیست
نه آتش بلکه آب زندگانیست
خیال روی شیرینش بر آن داشت
که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت
نهانی عذر گفتی با خیالش
کز آن بر سنگ میبندم مثالش
که از بس صدمه جای آن ندارم
که تا بر سینه نقش آن نگارم
چنان تمثال آن گلچره پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
نبودی عشق را گر پیشدستی
یقین گشتی سمر در بت پرستی
به نوعی زلف عنبر میکشیدش
که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش
چنان محراب ابرو وانمودش
که دل میخواست آوردن سجودش
چنانش ترک چشم آراست خونریز
که در دل یافت ذوق خنجر تیز
چنان از بادهٔ لعلش نشان داد
که عقل او به بد مستی عنان داد
ز آتش غنچه لب ساخت خاموش
کز او نا کرده بد حرف وفا گوش
گر از لعل لبش حرفی شنودی
چنان تمثال او بستی که بودی
چو نقش گوش او بست آن وفا کیش
نخستین بست راه نالهٔ خویش
سرش را خالی از سودای خود ساخت
قدش را آفت کالای خود ساخت
درون سینه کردن کینهٔ خویش
نهانی مهر او در سینهٔ خویش
الی را ساخت سخت و بی مدارا
به عینه چون دلش یعنی چو خارا
به عمد این سهو از کلکش برون جست
که آنجا راه خسرو بود او بست
به تمثال میانش رفت در پیچ
که گردد چون میان او نشد هیچ
نهفتش از کمر تا پا به دامان
که این نادیده را تمثال نتوان
در او بنمود از صنعتگریها
همه آیین و رسم دلبریها
چنان کان دلربا بود آنچنان کرد
هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد
لبی پر خنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی با وفاییم
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
سرا پا دلربا ز آنگونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
چو شد فارغ از آن صورت نگاری
به پایش سر نهاد از بیقراری
فغان برداشت کای بت کام من ده
ببین بی طاقتی آرام من ده
ترا دانم نداری جان ، تنی تو
بت سنگی و مصنوع منی تو
ولی ره زد چنان سودای یارم
که غیر از بت پرستی نیست کارم
منم چینی و چین در بت پرستی
بود مشهور چون با باده مستی
چنان عشق فسونگر بسته دستم
که هم خود بتگرم هم بت پرستم
جهان یکسر درین کارند مادام
همه در بت پرستی خاص تا عام
گر افسردهست یا تقلید پیشه
تواش صورت پرستی دان همیشه
چو بیعشق است او جسمیست بیجان
چه وردش اهرمن باشد چه یزدان
بده ساقی شراب لعل رنگم
سراسر بشکن این بتها به سنگم
مگر در عاشقی نامم برآید
ز یمن عاشقی کامم برآید
همه درد از درون و از برون سوز
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
در آن هنگام کاستیلای عشق است
صبوری کمترین یغمای عشق است
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
به پیش آرد خیال وصل یارش
چو چندی با خیالش عشق بازد
پس آنگه از وصالش سرفرازد
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
بقای وصل خامی آورد بار
دوام هجر جان سوزد به یکبار
که هریک زین دو چون باید دوامی
نگردد پخته از وی هیچ خامی
از آن گه آب ریزد گاه آتش
که گردد پخته خامی زین کشاکش
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
تن و جانی به زیر کوه اندوه
نه دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
به آخر کرد خوش جایی معین
کمرگاهی سزاوار نشیمن
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
پی صنعت میان بر بست چالاک
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
که شد آن کوه خارا پاره پاره
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
ولیکن سینه خونها از درون داشت
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را در آن دل این اثر بود
و گر گفتی هنر زین به کدامم
که آمد قرعهٔ عشقش به نامم
شراری کز دل آن کوه زادی
چو دل جایش درون سینه دادی
که این از خوی شیرینم نشانیست
نه آتش بلکه آب زندگانیست
خیال روی شیرینش بر آن داشت
که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت
نهانی عذر گفتی با خیالش
کز آن بر سنگ میبندم مثالش
که از بس صدمه جای آن ندارم
که تا بر سینه نقش آن نگارم
چنان تمثال آن گلچره پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
نبودی عشق را گر پیشدستی
یقین گشتی سمر در بت پرستی
به نوعی زلف عنبر میکشیدش
که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش
چنان محراب ابرو وانمودش
که دل میخواست آوردن سجودش
چنانش ترک چشم آراست خونریز
که در دل یافت ذوق خنجر تیز
چنان از بادهٔ لعلش نشان داد
که عقل او به بد مستی عنان داد
ز آتش غنچه لب ساخت خاموش
کز او نا کرده بد حرف وفا گوش
گر از لعل لبش حرفی شنودی
چنان تمثال او بستی که بودی
چو نقش گوش او بست آن وفا کیش
نخستین بست راه نالهٔ خویش
سرش را خالی از سودای خود ساخت
قدش را آفت کالای خود ساخت
درون سینه کردن کینهٔ خویش
نهانی مهر او در سینهٔ خویش
الی را ساخت سخت و بی مدارا
به عینه چون دلش یعنی چو خارا
به عمد این سهو از کلکش برون جست
که آنجا راه خسرو بود او بست
به تمثال میانش رفت در پیچ
که گردد چون میان او نشد هیچ
نهفتش از کمر تا پا به دامان
که این نادیده را تمثال نتوان
در او بنمود از صنعتگریها
همه آیین و رسم دلبریها
چنان کان دلربا بود آنچنان کرد
هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد
لبی پر خنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی با وفاییم
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
سرا پا دلربا ز آنگونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
چو شد فارغ از آن صورت نگاری
به پایش سر نهاد از بیقراری
فغان برداشت کای بت کام من ده
ببین بی طاقتی آرام من ده
ترا دانم نداری جان ، تنی تو
بت سنگی و مصنوع منی تو
ولی ره زد چنان سودای یارم
که غیر از بت پرستی نیست کارم
منم چینی و چین در بت پرستی
بود مشهور چون با باده مستی
چنان عشق فسونگر بسته دستم
که هم خود بتگرم هم بت پرستم
جهان یکسر درین کارند مادام
همه در بت پرستی خاص تا عام
گر افسردهست یا تقلید پیشه
تواش صورت پرستی دان همیشه
چو بیعشق است او جسمیست بیجان
چه وردش اهرمن باشد چه یزدان
بده ساقی شراب لعل رنگم
سراسر بشکن این بتها به سنگم
مگر در عاشقی نامم برآید
ز یمن عاشقی کامم برآید
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین
عجب دردیست خو با کام کردن
به نا گه زهر غم در جام کردن
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
اگر چه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر میکوفت بر سنگ
ز سنگ از تیشه گاهی میتراشید
به ناخن سینه گاهی میخراشید
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشهاش کردی چو هامون
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه میگفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل میسوز و میساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه میبندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر میگفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ میجستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
چو میبینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گستردهست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم
به نا گه زهر غم در جام کردن
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
اگر چه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر میکوفت بر سنگ
ز سنگ از تیشه گاهی میتراشید
به ناخن سینه گاهی میخراشید
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشهاش کردی چو هامون
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه میگفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل میسوز و میساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه میبندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر میگفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ میجستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
چو میبینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گستردهست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در حکایت گفتگوی آن بیخبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون
شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستی به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا این عاشقی دلکش فتادهست
محبت با مزاحم خوش فتادهست
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
سخن را تاکنون پیرایهای بود
که با صاحب سخن سرمایهای بود
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین میشنودم
کنون میبایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیدهست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
که دیدهست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچارهام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من میرسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمیپرسد ز شبهای درازم
نمیبیند به اندوه و گدازم
نمیگوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
که برخود عشق را بستی به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا این عاشقی دلکش فتادهست
محبت با مزاحم خوش فتادهست
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
سخن را تاکنون پیرایهای بود
که با صاحب سخن سرمایهای بود
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین میشنودم
کنون میبایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیدهست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
که دیدهست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچارهام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من میرسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمیپرسد ز شبهای درازم
نمیبیند به اندوه و گدازم
نمیگوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانیست
اگر خواهی بماند راز پنهان
به دل آن راز پنهان ساز چو جان
مکن راز آشکارا تا توانی
که اندر محنت و اندوه مانی
حکیم این راز را خود پرده در شد
که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
که گل چون راز خویش از پرده بگشاد
به اندک فرصتی در آتش افتاد
در اول نکهت و تابش ببردند
در آخر ز آتشی آبش ببردند
چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد
تن خود را به راه سد خطر داد
نخستش پیکر از پولاد سودند
وزان پس گوهرش یغما نمودند
چو راز کوهکن چون کوه شد فاش
به سر افکنده خسرو فکر یغماش
که آن گوهر که در خورد شهان بود
چودل در سینهٔ پاکش نهان بود
چنین گویید کز شیرین و فرهاد
خبر در محفل پرویز افتاد
که از چین چابک استادی قوی دست
که در فرسودن سنگش بود دست
رسیده در بر بانوی ارمن
سر شیرین لبان شیرین پرفن
گشاده دست در کار آزمایی
نموده سحر در صنعت نمایی
ز دست و تیشهٔ آن مرد فسون ساز
شده پولادسای و خاره پرداز
تهی از بیستون کردهست طاقی
چو چرخ بیستون عالی رواقی
ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ
که مانی را ز خاطر برده ارتنگ
چنان در کار برده هندسی را
که شسته نامهٔ اقلیدسی را
در این صنعت به شوق زر نبودهست
که با شوق دگر بازو گشودهست
نه بر سیم است چشم او نه بر زر
که افشاند ز نوک تیشه گوهر
چو مزدوران نداند زر پرستی
که هست از باده دیگر به مستی
چنین گویند با آن کس که گفته
نباشد اعتمادی بر شنفته
که شیرین گوشهٔ چشمی نمودهست
به کلی خاطر او را ربودهست
بدان هم نیز میماند از آن رو
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
بود چون خسروی گر کارفرما
نیاید او ز چندین خاره فرسا
به حدی خاطر شیرین برآشفت
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
چنانش آتش غیرت بر افروخت
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
اگر چه غیرت اندرهرتنی هست
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
که درویش ارچه غیرتمند باشد
به عجز خویشتن در بند باشد
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
چه سازم با چنین نا آشنائی
که بگزیدهست بر شاهی گدایی
چه گویم با چنین بی روی و راهی
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
همانا آن پری را برده دیوی
که پردازد به دیوی از خدیوی
نبودم واقع از طبع زبونش
که آگاهی نبودم از درونش
بر آزادگان نبود ستوده
که بندی دل به کس ناآزموده
کسی با ناسزایی چون دهد دست
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
زمین با خصم و با ما آسمان است
تو بینی تا کجا نا مهربان است
تو آنرا بین که با شاهان نپراخت
به نطع خسروی بازی در انداخت
بگویم تا که خونش را بریزید
که با شاهان گدایان کم ستیزند
زمین را بوسه زد فرزانه شاپور
که رای شاه باد از هر بدی دور
مبادا آسمان از خدمتت سیر
همه کارت به وفق رای و تدبیر
جهان را روشنی از اخترت باد
سرگردن کشان خاک درت باد
یکی گستاخ خواهم گفت شه را
به شرط آنکه شه بخشد گنه را
خطا در خدمت شاهان روا نیست
ولی گویم که شیرین را خطا نیست
مگر شیرین نه بهر خدمت شاه
سفر ازمنزل خود کرده چون ماه
مگر نه شهره شد در شهر و بازار
به مهر و الفت شاه جهان دار
مگر نه رنجها در راه شه دید
مگر نه طعنهها از خلق بشنید
به هر چیزی که دید از نیک و از بد
قدم کی بر خلاف دوستی زد
به جرم آنکه بی پیوند و آیین
نیامد با شه او را سر به بالین
به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت
ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت
همین جرم آن نگار سیمبر داشت
که از الطاف شاه اندر نظر داشت
که همچون خاصگان شاهش نبیند
چو خاصانش به بانویی گزیند
چو شاه از لطف خود کردش گرامی
ز شکر داد او را تلخکامی
نشاید پیش شاهان گفت جز راست
گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست
همین با این روشها باورم نیست
که شیرین لحظهای بی شه کند زیست
گمانم کاین حدیث آوازهٔ اوست
هم از نیرنگهای تازهٔ اوست
که خسرو را در اندازد به تشویش
تهی سازد دل پر اندوه خویش
کجا همچون جهانداری جهان را
که شیرین خوش کند جان غمین را
گمانم آنکه آن بیچاره مزدور
بود محنت کشی از خانمان دور
ز سختی لختی آسودهست جانش
که خسرو را کند حق مهربانش
دگر در کشتن آن بی گنه مرد
چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد
ز مسکینی که آگاهیت نبود
برو آن به که بد خواهیت نبود
مکن در خون مسکینان دلیری
ز مسکینی بترس و دستگیری
صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر
که بفرستی یکی با رای و تدبیر
فرستی نامهای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوهآمیز
هم از آخر نمایی عذرخواهی
دهی امیدش از الطاف شاهی
توقع دارد او نیز ای شهنشاه
کز او یادآوری در گاه و بیگاه
نگویی عهد شیرین بی ثبات است
ز شه موقوف اندک التفات است
که دلگیر از حریم شه برون رفت
دل او داند و او خود که چون رفت
چو آزردیش باشی عذر خواهش
ور از ره رفت باز آری به رامش
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که میباید به شیرین نامه بنگاشت
دبیر آمد به کف بگرفت خامه
پرند چین گشوده بهر نامه
طراز پرنیان نام خدا کرد
که چرخ بیستون را او بپاکرد
فلک از زینت افزا شد ز انجم
خرد در وی چو وهم اندر خرد گم
جهان افروز از خورشید و از ماه
درون آزار عقل و جان آگاه
سر گردن کشان در چنبر او
رخ شاهان عالم بر در او
ادب فرمای عشاق از نکویان
بساط آرای خاک از لاله رویان
بلا پیدا کن از بالا بلندان
خرد شیدا کن از مشکین کمندان
شهت اما نه چون من بندهٔ عشق
دهنده عشق نی افکندهٔ عشق
برون آرا ز عقل عافیت ساز
درون پیرا ز عشق خانه پرداز
یکی را سر نهد در دامن دوست
یکی را خون کند در گردن دوست
به این درد و به آن درمان فرستد
به هر کس هر چه شاید آن فرستد
وزان پس از شه با داد و آیین
سوی بیدادگر بانوی شیرین
نگار زود رنج تلخ پاسخ
بت دیر آشتی، شیرین فرخ
قدح پیمای بزم بیوفایی
نوا پرداز قانون جدایی
به دل سنگ افکن مینای طاقت
به خوی آتش زن کشت محبت
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
به دل دور از همه خوبان هوسناک
خریداری شنیدم کردت آهنگ
که نبود در ترازویش به جز سنگ
تو هم دل در هوای او نهادی
گرفتی سنگی و سنگیش دادی
بجز رسوایی خود زین چه بینی
که بر شاهی گدایی برگزینی
خوش است این رسم با شاهان گرانی
به مسکینان بیدل مهربانی
نه با شاهی که از شاهی گذشتهست
به پیشت خط به مسکینی نوشتهست
خوش است این شیوه با عالم بگویی
به یک جانب نهادن زشت خویی
نه دل پرداختن از شاه عالم
نشستن با گرانی شاد و خرم
مرا از خلق عالم خود یکی گیر
ز افزونی گذشتم اندکی گیر
خوش است این ره به طبع خلق بودن
مدارا با همه عالم نمودن
نه از سر بازکردن سروری را
گزیدن رند بی پا و سری را
چو شه را گوهری ارزنده باشی
گدایی را نیرزد بنده باشی
از این بگذشته از یاران جدایی
به هر بیگانه کردن آشنایی
خلل آرد به ملک خوبرویی
گرفتم من نگفتم خود نکویی
گرفتم کز شکر آزرده بودی
که از رشکش بسی خون خورده بودی
نشاید در هلاک خویش کوشی
چنین از رشک شکر زهر نوشی
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
به رغم گل نشاید خار بگرفت
مرا کام دل و جان از شکر نیست
به غیر از شهوت تن بیشتر نیست
از آن آتش که عشقت در من افروخت
وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
تو خود نفشانی و نپسندیم نیز
که خویش آبی زنم بر آتش تیز
چو شیرین همچو فرهادیش باید
چرا پرویز را شکر نشاید
چرا دست و دل از انصاف شویی
مرا فرمایی و خود را نگویی
تو تا در فکر خویش و کام خویشی
نه خصم من که خصم نام خویشی
به رغم من به هر کس آشنایی
به من گر دشمنی با خود چرایی
ز من از بیم بدنامی گذشتی
به نام دیگران بدنام گشتی
نیالودی گرفتم دامن پاک
چه سازی زین که خوانندت هوسناک
دو رویی گر چه خوی نیکوان است
ولیکن خوبرویی را زیان است
به کام دوستان بد نام بودن
از آن بهتر که دشمن کام بودن
کنون با شکوههای من چه سازی
به طعن و خنده دشمن چه سازی
مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود
کنونم جای چندین طعنهها بود
ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست
اگر حرف بدی گویم نکو نیست
اگر چه تا مرا این طبع و خو بود
سپهرم برخلاف آرزو بود
کجا در دوستی برخود پسندم
که همچون دشمنانت بردوست خندم
به نیکویی بدت را میشمارم
به شیرینی به زهرت رغبت آرم
نهم بر خویش جرمی کز تو بینم
گل افشانم به خاری کز تو چینم
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه
که باشد در دل سنگ توام راه
به صورت گر چه تلخی میفزایی
نهانم کام جان شیرین نمایی
به عین دلبری دل مینوازی
بری در آتش اما پخته سازی
مثل زد دلبری دیوانهای را
که ماند عشق مکتب خانهای را
نخست استاد با طفلی کند خوی
که از طفلی به دانش آورد روی
کند در دامن او قند و بادام
که یکسر تلخ نتوان کردنش کام
چو اندک خو به دانش کرد کودک
کند تلخی فزون شیرینی اندک
به دانش هر چه آنرا میل جان خواست
به سختی این فزود از مرحمت کاست
چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ
بدل گردد به صلح و دوستی جنگ
بتان را نیز با دل داستانهاست
به فرهنگ محبت ترجمانهاست
دهند اول ز عیاری فریبش
از آن چشم و ذقن بادام و سیبش
ز راه و رسم دلداری در آیند
چو میل افزود بر خواری فزایند
وفا چندان که ورزد عاشق زار
شود بی مهرتر دلدار عیار
چو یکسر خاطرش با خویشتن دید
چو یک جان با خود او را در دو تن دید
به کلی جانب او آورد روی
به کام او ز عالم برکند خوی
مرا نیز از جفایش شکوهها بود
چو نیکو دیدم آن عین وفا بود
اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست
به حکم آنکه را نیکوست نیکوست
ولیکن من نگویم خوش میندیش
که شه را فرقها باشد ز درویش
بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد
دلم گفتی که کوبد آهن سرد
گدایی تا چه حیلت کار فرمود
که آهن نرم گشتش همچو داود
نه عارت بود ای ناسفته گوهر
که شاهان بر نشانندت بر افسر
چرا ننگت نمیآید بدین حال
که مسکینی در آوردت به خلخال
اگر رخش هوس زینگونه دانی
به رسوایی کشد کار تو دانی
قلمزن چون به کار نامه پرداخت
شه از خاصان غلامی را روان ساخت
بدادش نامه و گفت برانگیز
دل مجروح شیرین را نمک ریز
اگر خواهی که آساید دل شاه
نباید هیچت آسودن در این راه
گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت
بنای طاقت شیرین ز هم ریخت
به دل آن راز پنهان ساز چو جان
مکن راز آشکارا تا توانی
که اندر محنت و اندوه مانی
حکیم این راز را خود پرده در شد
که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
که گل چون راز خویش از پرده بگشاد
به اندک فرصتی در آتش افتاد
در اول نکهت و تابش ببردند
در آخر ز آتشی آبش ببردند
چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد
تن خود را به راه سد خطر داد
نخستش پیکر از پولاد سودند
وزان پس گوهرش یغما نمودند
چو راز کوهکن چون کوه شد فاش
به سر افکنده خسرو فکر یغماش
که آن گوهر که در خورد شهان بود
چودل در سینهٔ پاکش نهان بود
چنین گویید کز شیرین و فرهاد
خبر در محفل پرویز افتاد
که از چین چابک استادی قوی دست
که در فرسودن سنگش بود دست
رسیده در بر بانوی ارمن
سر شیرین لبان شیرین پرفن
گشاده دست در کار آزمایی
نموده سحر در صنعت نمایی
ز دست و تیشهٔ آن مرد فسون ساز
شده پولادسای و خاره پرداز
تهی از بیستون کردهست طاقی
چو چرخ بیستون عالی رواقی
ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ
که مانی را ز خاطر برده ارتنگ
چنان در کار برده هندسی را
که شسته نامهٔ اقلیدسی را
در این صنعت به شوق زر نبودهست
که با شوق دگر بازو گشودهست
نه بر سیم است چشم او نه بر زر
که افشاند ز نوک تیشه گوهر
چو مزدوران نداند زر پرستی
که هست از باده دیگر به مستی
چنین گویند با آن کس که گفته
نباشد اعتمادی بر شنفته
که شیرین گوشهٔ چشمی نمودهست
به کلی خاطر او را ربودهست
بدان هم نیز میماند از آن رو
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
بود چون خسروی گر کارفرما
نیاید او ز چندین خاره فرسا
به حدی خاطر شیرین برآشفت
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
چنانش آتش غیرت بر افروخت
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
اگر چه غیرت اندرهرتنی هست
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
که درویش ارچه غیرتمند باشد
به عجز خویشتن در بند باشد
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
چه سازم با چنین نا آشنائی
که بگزیدهست بر شاهی گدایی
چه گویم با چنین بی روی و راهی
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
همانا آن پری را برده دیوی
که پردازد به دیوی از خدیوی
نبودم واقع از طبع زبونش
که آگاهی نبودم از درونش
بر آزادگان نبود ستوده
که بندی دل به کس ناآزموده
کسی با ناسزایی چون دهد دست
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
زمین با خصم و با ما آسمان است
تو بینی تا کجا نا مهربان است
تو آنرا بین که با شاهان نپراخت
به نطع خسروی بازی در انداخت
بگویم تا که خونش را بریزید
که با شاهان گدایان کم ستیزند
زمین را بوسه زد فرزانه شاپور
که رای شاه باد از هر بدی دور
مبادا آسمان از خدمتت سیر
همه کارت به وفق رای و تدبیر
جهان را روشنی از اخترت باد
سرگردن کشان خاک درت باد
یکی گستاخ خواهم گفت شه را
به شرط آنکه شه بخشد گنه را
خطا در خدمت شاهان روا نیست
ولی گویم که شیرین را خطا نیست
مگر شیرین نه بهر خدمت شاه
سفر ازمنزل خود کرده چون ماه
مگر نه شهره شد در شهر و بازار
به مهر و الفت شاه جهان دار
مگر نه رنجها در راه شه دید
مگر نه طعنهها از خلق بشنید
به هر چیزی که دید از نیک و از بد
قدم کی بر خلاف دوستی زد
به جرم آنکه بی پیوند و آیین
نیامد با شه او را سر به بالین
به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت
ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت
همین جرم آن نگار سیمبر داشت
که از الطاف شاه اندر نظر داشت
که همچون خاصگان شاهش نبیند
چو خاصانش به بانویی گزیند
چو شاه از لطف خود کردش گرامی
ز شکر داد او را تلخکامی
نشاید پیش شاهان گفت جز راست
گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست
همین با این روشها باورم نیست
که شیرین لحظهای بی شه کند زیست
گمانم کاین حدیث آوازهٔ اوست
هم از نیرنگهای تازهٔ اوست
که خسرو را در اندازد به تشویش
تهی سازد دل پر اندوه خویش
کجا همچون جهانداری جهان را
که شیرین خوش کند جان غمین را
گمانم آنکه آن بیچاره مزدور
بود محنت کشی از خانمان دور
ز سختی لختی آسودهست جانش
که خسرو را کند حق مهربانش
دگر در کشتن آن بی گنه مرد
چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد
ز مسکینی که آگاهیت نبود
برو آن به که بد خواهیت نبود
مکن در خون مسکینان دلیری
ز مسکینی بترس و دستگیری
صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر
که بفرستی یکی با رای و تدبیر
فرستی نامهای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوهآمیز
هم از آخر نمایی عذرخواهی
دهی امیدش از الطاف شاهی
توقع دارد او نیز ای شهنشاه
کز او یادآوری در گاه و بیگاه
نگویی عهد شیرین بی ثبات است
ز شه موقوف اندک التفات است
که دلگیر از حریم شه برون رفت
دل او داند و او خود که چون رفت
چو آزردیش باشی عذر خواهش
ور از ره رفت باز آری به رامش
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که میباید به شیرین نامه بنگاشت
دبیر آمد به کف بگرفت خامه
پرند چین گشوده بهر نامه
طراز پرنیان نام خدا کرد
که چرخ بیستون را او بپاکرد
فلک از زینت افزا شد ز انجم
خرد در وی چو وهم اندر خرد گم
جهان افروز از خورشید و از ماه
درون آزار عقل و جان آگاه
سر گردن کشان در چنبر او
رخ شاهان عالم بر در او
ادب فرمای عشاق از نکویان
بساط آرای خاک از لاله رویان
بلا پیدا کن از بالا بلندان
خرد شیدا کن از مشکین کمندان
شهت اما نه چون من بندهٔ عشق
دهنده عشق نی افکندهٔ عشق
برون آرا ز عقل عافیت ساز
درون پیرا ز عشق خانه پرداز
یکی را سر نهد در دامن دوست
یکی را خون کند در گردن دوست
به این درد و به آن درمان فرستد
به هر کس هر چه شاید آن فرستد
وزان پس از شه با داد و آیین
سوی بیدادگر بانوی شیرین
نگار زود رنج تلخ پاسخ
بت دیر آشتی، شیرین فرخ
قدح پیمای بزم بیوفایی
نوا پرداز قانون جدایی
به دل سنگ افکن مینای طاقت
به خوی آتش زن کشت محبت
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
به دل دور از همه خوبان هوسناک
خریداری شنیدم کردت آهنگ
که نبود در ترازویش به جز سنگ
تو هم دل در هوای او نهادی
گرفتی سنگی و سنگیش دادی
بجز رسوایی خود زین چه بینی
که بر شاهی گدایی برگزینی
خوش است این رسم با شاهان گرانی
به مسکینان بیدل مهربانی
نه با شاهی که از شاهی گذشتهست
به پیشت خط به مسکینی نوشتهست
خوش است این شیوه با عالم بگویی
به یک جانب نهادن زشت خویی
نه دل پرداختن از شاه عالم
نشستن با گرانی شاد و خرم
مرا از خلق عالم خود یکی گیر
ز افزونی گذشتم اندکی گیر
خوش است این ره به طبع خلق بودن
مدارا با همه عالم نمودن
نه از سر بازکردن سروری را
گزیدن رند بی پا و سری را
چو شه را گوهری ارزنده باشی
گدایی را نیرزد بنده باشی
از این بگذشته از یاران جدایی
به هر بیگانه کردن آشنایی
خلل آرد به ملک خوبرویی
گرفتم من نگفتم خود نکویی
گرفتم کز شکر آزرده بودی
که از رشکش بسی خون خورده بودی
نشاید در هلاک خویش کوشی
چنین از رشک شکر زهر نوشی
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
به رغم گل نشاید خار بگرفت
مرا کام دل و جان از شکر نیست
به غیر از شهوت تن بیشتر نیست
از آن آتش که عشقت در من افروخت
وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
تو خود نفشانی و نپسندیم نیز
که خویش آبی زنم بر آتش تیز
چو شیرین همچو فرهادیش باید
چرا پرویز را شکر نشاید
چرا دست و دل از انصاف شویی
مرا فرمایی و خود را نگویی
تو تا در فکر خویش و کام خویشی
نه خصم من که خصم نام خویشی
به رغم من به هر کس آشنایی
به من گر دشمنی با خود چرایی
ز من از بیم بدنامی گذشتی
به نام دیگران بدنام گشتی
نیالودی گرفتم دامن پاک
چه سازی زین که خوانندت هوسناک
دو رویی گر چه خوی نیکوان است
ولیکن خوبرویی را زیان است
به کام دوستان بد نام بودن
از آن بهتر که دشمن کام بودن
کنون با شکوههای من چه سازی
به طعن و خنده دشمن چه سازی
مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود
کنونم جای چندین طعنهها بود
ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست
اگر حرف بدی گویم نکو نیست
اگر چه تا مرا این طبع و خو بود
سپهرم برخلاف آرزو بود
کجا در دوستی برخود پسندم
که همچون دشمنانت بردوست خندم
به نیکویی بدت را میشمارم
به شیرینی به زهرت رغبت آرم
نهم بر خویش جرمی کز تو بینم
گل افشانم به خاری کز تو چینم
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه
که باشد در دل سنگ توام راه
به صورت گر چه تلخی میفزایی
نهانم کام جان شیرین نمایی
به عین دلبری دل مینوازی
بری در آتش اما پخته سازی
مثل زد دلبری دیوانهای را
که ماند عشق مکتب خانهای را
نخست استاد با طفلی کند خوی
که از طفلی به دانش آورد روی
کند در دامن او قند و بادام
که یکسر تلخ نتوان کردنش کام
چو اندک خو به دانش کرد کودک
کند تلخی فزون شیرینی اندک
به دانش هر چه آنرا میل جان خواست
به سختی این فزود از مرحمت کاست
چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ
بدل گردد به صلح و دوستی جنگ
بتان را نیز با دل داستانهاست
به فرهنگ محبت ترجمانهاست
دهند اول ز عیاری فریبش
از آن چشم و ذقن بادام و سیبش
ز راه و رسم دلداری در آیند
چو میل افزود بر خواری فزایند
وفا چندان که ورزد عاشق زار
شود بی مهرتر دلدار عیار
چو یکسر خاطرش با خویشتن دید
چو یک جان با خود او را در دو تن دید
به کلی جانب او آورد روی
به کام او ز عالم برکند خوی
مرا نیز از جفایش شکوهها بود
چو نیکو دیدم آن عین وفا بود
اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست
به حکم آنکه را نیکوست نیکوست
ولیکن من نگویم خوش میندیش
که شه را فرقها باشد ز درویش
بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد
دلم گفتی که کوبد آهن سرد
گدایی تا چه حیلت کار فرمود
که آهن نرم گشتش همچو داود
نه عارت بود ای ناسفته گوهر
که شاهان بر نشانندت بر افسر
چرا ننگت نمیآید بدین حال
که مسکینی در آوردت به خلخال
اگر رخش هوس زینگونه دانی
به رسوایی کشد کار تو دانی
قلمزن چون به کار نامه پرداخت
شه از خاصان غلامی را روان ساخت
بدادش نامه و گفت برانگیز
دل مجروح شیرین را نمک ریز
اگر خواهی که آساید دل شاه
نباید هیچت آسودن در این راه
گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت
بنای طاقت شیرین ز هم ریخت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران
که از ما آفرین بر آن خداوند
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون
بهر جا وصل از دوری نکوتر
بجز یک جا که مهجوری نکوتر
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
چه جا آنجا که یار آید ز در باز
برای آنکه بر دشمن کند ناز
ز یاران رنج به کاو بر تن آید
که بهر گوشمال دشمن آید
غذا به گر خورم از پهلوی خویش
کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
به ار خون جگر باشد به جامم
که ریزد ساغر غیری به کامم
ز شبهای سیه چندان نسوزم
که شمع از آتش غیری فروزم
ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست
کدام است آنکه بربندیم بر دوست
چو آمد یار خوش بر روی اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
به کام تشنه وانگه آب حیوان
هلاک آن دل کز او برگیری آسان
به ساغر کوثر و دلدار ساقی
حرام آن قطرهای کاو مانده باقی
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبختتر کو کورد باز
ز شیرین کوهکن را جام لبریز
بهانه گو شکر گو باش پرویز
به کوه این نامراد سنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم تر سای
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودی شب از روز
همه شب از غم جانان نخفتی
خیالش پیش چشم آورده گفتی
که او از یاد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از یادم نرفته
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
نگفتی چون برفتم کیم از ناز
نگفتم عمر رفته نایدم باز
نگفتی با وفا طبعم قرین است
نگفتم عادت بختم نه این است
نگفتی گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
نگفتی دل ستانم جانت به خشم
نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
نگفتی راز تو با کس نگویم
نگفتم گویی اما پیش رویم
نگفتی خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشینان تا چه یابند
نگفتی یکدلم با ره نشینان
نگفتم پیش آنان وای اینان
نکردی آنچه نیرنگت بیاراست
بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
به وصل خود نگشتی رهنمونم
بیا بنگر که از هجر تو چونم
چو بنشستی به دلخواهی به پیشم
بیا بنگر به دلخواهی خویشم
ببین از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
مرا گفتی چو دل در عشق بندی
دهد عشقت به آخر سر بلندی
بلندی داده عشق ارجمندم
ولی تنها به این کوه بلندم
مرا از بهر سختی آفریدند
نخست این جامه را بر تن بریدند
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
همی بر سختیم سختی فزودند
به بدبختیم بدبختی فزودند
بدان سختی چو لختی چاره کردم
ز آهن رخنهها در خاره کردم
فتادم با دلی سنگین سر و کار
که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
کجا آهن که با این سخت جانم
اگر کوشم در او راهی ندانم
بسی خارا به آهن سوده کردم
از این خارا روان فرسوده کردم
نگارا وقت دمسازیست بازآ
مرا هنگام جانبازیست بازآ
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در این جو مانده ماهی آب رفته
بر این کهسار تاب ای ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
همی ترسم که ای جان جهانم
نیایی ور رود بر باد جانم
گر از جان دادنم بیمیست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
به سختی با اجل زان میستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
به هجران سخت باشد زندگانی
به امید تو کردم سخت جانی
اجل را میدهم هر دم فریبی
مگر یابم ز دیدارت نصیبی
به حیلت روزگاری میگذارم
که جان در پای دلداری سپارم
چه بودی طالعم دمساز گشتی
که جان رفته از تن بازگشتی
زمانی روی گلگون کن بدین سوی
ز گردش بخت را گلگونه کن روی
براین کوه ار شدی آن برق رفتار
چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
وگر از نعل او فرسودی این کوه
ز من برخاستی این کوه اندوه
نمی گویم کزین کارم نفور است
به کار سخت همدستی ضرور است
گرم همدست سازی پای گلگون
کنم این کوه را یک لحظه هامون
خیالت گر چهای بیگانه کیشم
نخست آمد به همدستی خویشم
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم باز دارد
چنین میگفت و خون دیده باران
از آن کهسار چون سیل بهاران
زمانی دیده بست و بیخود افتاد
چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
به نام ایزد یکی دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
همه در زیر چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
در فردوس را گفتی گشادند
که آن حورا وشان بیرون فتادند
همه صید افکنان در راه و بیراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
همه گلچهرگان با زلف پرچین
از ایشان دشت چون دامان گلچین
سگ افکن در پی آهو به هر سو
همه در پویه چون سگ دیده آهو
ز مژگان چنگل شاهین گشاده
چو شاهین در پی کبکان فتاده
شراب لاله گونشان در پیاله
همه صحرا تو گفتی رسته لاله
زمین از رویشان همچون گلستان
هوا از مویشان چون سنبلستان
بت گلگون سوار اندر میانه
روان را آرزو دل را بهانه
ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل
ز صورت شعله زن در خانه زین
خرد زنجیری زلف بلندش
سر زنجیر مویان در کمندش
قمر از پیشکاران جمالش
جنون از دستیاران خیالش
بلا را دیده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بیرحمی به دستش
دل آشوبی ز همکاران مویش
جهانسوزی ز همدستان خویش
شه از گنج گهر او را خریدار
فقیر از آه شبگیرش طلبکار
به آن از زلف طوق بندگی نه
به این از لب شراب زندگی ده
چو چشم افتاد به روی کوهکن را
همی مالید چشم خویشتن را
به خود میگفت کاین آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
که شد سوی گدایان رهنمونش
که ره بنمود سوی بیستونش ؟
کدام استاد این افسونگری کرد ؟
که این افسون به کار آن پری کرد ؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
مگر راه سپهر خویش دارد
که ره بر این بلندی پیش دارد
در این بد کآمد از آن دلفریبان
بتی چون سوی رنجوران طبیبان
پی آگاهی فرهاد مسکین
فرستادش مگر بانوی شیرین
سخنهایی که بود از بیش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
حدیث نامهٔ شاه جهان را
جواب نامهٔ سرو روان را
گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت
تمامی را به گوش کوهکن گفت
از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد
به جایی شد که چشم کس مبیناد
تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد
نثار پای گلگون بر لب آورد
چو سیلاب از سر کوه آن یگانه
به استقبال شیرین شد روانه
شکر لب یافت اندر نیمه راهش
به سد شیرینی آمد عذر خواهش
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشیدی که او تابد به کهسار
رسید آنجا که مرد آهنین دست
به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
رسید آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نیرو
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلی سینه طور
چو پیش آمد رواقی دید عالی
که کردش دست عشق از سنگ خالی
شکسته طاق چرخ دیر بنیاد
به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
همی شد تا به سنگی شد مقابل
که بر تمثال آن شیرین شمایل
بگفت این سینهٔ فرهاد زار است
که در وی نقش شیرین آشکار است
به زلف خویش دستی زد پریوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
از آنجا یافت کان تمثال خویش است
که احوالش نه چون احوال خویش است
و یا استاد چینی کرده نیرنگ
یکی آیینه بنمودهست از سنگ
تبسم را درون سینه ره داد
به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
به شوخی گفت کای مرد هنرور
تو گویی بوده شیرینت برابر
مرا خود یک نظر افزون ندیدی
چسان این صورت دلکش کشیدی
اگر گویم هنر بود این هنر نیست
چنین تمثال کار یک نظر نیست
بگفت آن یک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
بگفت این نقش بد گو را بهانهست
به بی پروایی شیرین بهانهست
همی گوید که آن کاین نقش بستهست
چو دل شیرین به پهلویش نشستهست
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
بگفتا داند این کاندیشد این راز
که این صورت که بر مه زیبدش ناز
برهر کس که جای از ناز دارد
ز بس شوخی زکارش باز دارد
دلی از سنگ باید جانی از روی
که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
چو شیرینش چنین بی خویشتن دید
به بیهوشی صلاح کوهکن دید
بگفتا بایدش جامی که پیمود
به مستی چند حرفی گفت و بشنود
اگر حرفی زند مستی بهانهست
توان گفت او به بد مستی نشانهست
وزین غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
مگر میخواست وصف نوگل خویش
عیان تر بشنود از بلبل خویش
به دور آمد شرابی چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
میی سرمایه عشق جوانی
کمین تعریفش آب زندگانی
به صافی چون عذار دلنوازان
به تلخی روزگار عشقبازان
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتونیست در خم آب گشته
ادبها دیده از خردی زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت
نمود از لعل تر یاقوت را قوت
از آن رو جام می جان پرور آمد
که روزی بر لب آن دلبر آمد
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخی کش ایام پیمود
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبی که بودش
جنون کش با خرد گرگ آشتی بود
چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست
نیاید صحبت عقل و جنون راست
خرد عشق و جنون را دید همدست
از آن هنگامه رخت خویش بر بست
ادب را رفت گستاخی به سر نیز
که گستاخیست جا ننگ است برخیز
حجاب این کشمکش چون دید شد راست
به او کس تا نگوید خیز برخاست
خرد با پیشکاران تا برون راند
جنون با دستیاران در درون ماند
حجاب عقل رفت و جای آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
حجاب عشق اگر از پیش خیزد
به مردی کاب مردان را بریزد
چه غم گر عشق داور پرده رو نیست
که خورشید است و چشم بد بر او نیست
ولی عشقی که نبود پردهاش پیش
زیان بیند هم از چشم بد خویش
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بیپرده نبود
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
از آتش سوختن از پرده پیش است
که او خود پردهٔ سیمای خویش است
چو شیرین کوهکن را پرده در دید
به شیرینی از او در پرده پرسید
که ای چینی نسب مرد هنرمند
به چین با کیستت خویشی و پیوند
در آن شهری ز تخم سر بلندان
و یا از خاندان مستمندان
تو با فرهنگ و رای مهترانی
نپندارم که تخم کهترانی
نخستین روز کت پرسیدم از بوم
نگردید از نژادت هیچ معلوم
همی خواهم که دست از شرم شویی
نژاد خویشتن با من بگویی
دگر گفتش تو گویی بت پرستی
کت اندر بت تراشی هست دستی
بسی نقش است در این کوه خارا
نباشد همچو این صورت دل آرا
بدو فرهاد گفت آری چنین است
ز چینم بت پرستی کار چین است
تو ای بتگر به چین منزل گزینی
به غیر از بت پرستی می نبینی
چنین می رفت در اندیشهٔ من
کز اول روز دانی پیشهٔ من
ولی معذوری ای سرو سمن سا
که یک سرداری و سد گونه سودا
صنم ازناز دستی برد بر روی
به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
که ای از تیشه رکش کلک مانی
ترا بینم به مزدوران نمانی
غریبی پیشه ور از کارفرما
ز سودای زر و نه فکر کالا
اگر روی زمین گردد پر از در
ترا بینم که چشم دل بود پر
همه گوهر ز نوک تیشه داری
نخواهی زر چه در اندیشه داری
چنین بیمزد این زحمت کشیدن
مرا بار آورد خجلت کشیدن
کشی رنج و هوای زر نداری
اگر رنج دو روزه بود باری
کرا داری بگو در کشور خویش
که نه داری سر او نه سر خویش
به حق آشنایی ها که پیشم
سراسر شرح ده احوال خویشم
از این گفتار فرهاد هنرمند
به خود پیچد و خامش ماند یکچند
وزان پس شرح غم با نازنین گفت
چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
که ای لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
چه میپرسی که تاب گفتنم نیست
و گر چه هم دل بنهفتنم نیست
شنیدم ای نگار لاله رخسار
دلی داری غمین جانی پرآزار
گلت پژمرده و طبعت فسردهست
که سودا در مزاجت راه بردهست
به حیلت کوه و صحرا میسپاری
که یک دم خاطری مشغول داری
چه باید بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشی چون من فتادن
به چنگ و باده ده خود را شکیبی
نه از درد دل چون من غریبی
ولی گویم به پیشت مشکل خویش
به امیدی که بگشایی دل خویش
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که می گویند خون با خون توان بست
نگویم کز غمم آزاد سازی
که از غم خاطر خود شاد سازی
بدان ای گل عذار مه جبینم
که من شهزادهٔ اقلیم چینم
من از چینم همه چین بت پرستند
چو من یک تن ز دام بت نرستند
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
پدر گفتهست روزی با برهمن
که گر بت سازدم این دیده روشن
به فرزندی نماید سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
یکی بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
چو بت می کردم از جان خدمت او
که بد میل دلم با صنعت او
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
برهمن بت تراشی داد یادم
بماند آن خوی طفلی در نهادم
چو از چشم محبت سوی من دید
چنان گشتم که استادم پسندید
بتی باری به سنگی نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
شب و روزم سر اندر پای او بود
سرم پیوسته پر سودای او بود
بسی گشتم که او را زنده بینم
به جان آن گوهر ارزنده بینم
ندیدم در همه چین همچو اویی
شدم شیدایی و آشفته خویی
از آن آشوب بی اندازه من
همه چین گشت پرآوازه من
همه گفتند شادان نیک بختی
زباغ خسروی خرم درختی
کش اول بت می صورت چشاند
به معنی بازش از صورت کشاند
همه بامن نیاز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
برهمن چون مرا بی خویشتن دید
مرا همچون صنم خود را شمن دید
من از سودای بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستی در نوشته
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
سفر کردم ز صورت سوی معنی
ترا دیدم بدیدم روی معنی
چه بودی باز چشمش بازگشتی
هم از صورت به معنی بازگشتی
وصال از دیدهٔ جانت گشادهست
ترا نیز اینچنین کاری فتادهست
هوسهای دل دیوانه تو
همه بت بوده در بتخانهٔ تو
خیال منصب و ملک و زن ومال
هوای عزت و سلمن و اقبال
هنرهایی که بود آخر و بالت
سراسر نقص میدیدی کمالت
همه چون بت پرستیهای خامه
سیاه از وی چو بختت روی نامه
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابی شد پی دفع خمارت
ز صورت های بی معنی رمیدی
چنان دیدی که در معنی رسیدی
بسی از سخت گوییهای اغیار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
بسی آه نفس را گرم کردی
که تا سنگین دلی را نرم کردی
بر دلها بسی رفتی به زاری
که نقش مهر بر سنگی نگاری
جفاها دیدی از بیگانه و خویش
ز جور دلبر و کین بداندیش
که گردیدی و سنجیدی کنونش
فزودن دیدی زکوه بیستونش
لبی دیدی که از شیرین کلامی
شکر را داده فتوا بر حرامی
رخی دیدی که خورشید سحر تاب
چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
بدیدی مویی آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
قدی دیدی خرام آهو زشمشاد
به رعنایی غلامش سرو آزاد
تذروی دیدی از وی باغ رنگین
خضاب چنگلش از خون شاهین
غزالی دیدی از وی دشت را زیب
و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
بهشتی دیدی از وی کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
اگر چه آن هم از صورت اثر داشت
ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
اگر چه نقش آن صورت زدت راه
ولی جانت ز معنی بود آگاه
ترا گر نی دل و گردیده بودی
چو فرهادش به معنی دیده بودی
برو شکری کن ار دردی رسیدت
که آخر چاره از مردی رسیدت
که معنیهای مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حیرت اوست
هر آن معنی که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشاید از دل
چو بحر معنی آید در تلاطم
شود این صورت معنی در او گم
در این معنی کسی کاو را نه دعویست
یقین داند که صورت عین معنیست
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
در گنج سخن را میکنم باز
جهان پر سازم از درهای ممتاز
حدیثی را که وحشی کرده عنوان
وصالش نیز ناورده به پایان
به توفیق خداوند یگانه
به پایان آرم آن شیرین فسانه
که کس انجام آن نشیند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
حکایتها میان آن دو رفتهست
که نه آن دیده کس ، نی آن شنفتهست
شبی در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زیر کوه بیستون خفت
که آن افسانه کس نشنیده از کس
که من خواهم که بنیوشند از این پس
ز وحشی دید یاری روی یاری
وصالش داشت از یاری به کاری
بسی در معانی هردو سفتند
به مقداری که بد مقدور ، گفتند
به نام خسرو و فرهاد و شیرین
بیان عشق را بستند آیین
ولی ز آن قصه چیزی بود باقی
که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
شدند اندر هوای وصل جانان
به گیتی یادگاری ماند از آنان
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصهای شیرین ز فرهاد
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
وصال اینجا سخن را بس نمودهست
نقاب از چهرهٔ جان بس نمودهست
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد
بجز یک جا که مهجوری نکوتر
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
چه جا آنجا که یار آید ز در باز
برای آنکه بر دشمن کند ناز
ز یاران رنج به کاو بر تن آید
که بهر گوشمال دشمن آید
غذا به گر خورم از پهلوی خویش
کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
به ار خون جگر باشد به جامم
که ریزد ساغر غیری به کامم
ز شبهای سیه چندان نسوزم
که شمع از آتش غیری فروزم
ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست
کدام است آنکه بربندیم بر دوست
چو آمد یار خوش بر روی اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
به کام تشنه وانگه آب حیوان
هلاک آن دل کز او برگیری آسان
به ساغر کوثر و دلدار ساقی
حرام آن قطرهای کاو مانده باقی
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبختتر کو کورد باز
ز شیرین کوهکن را جام لبریز
بهانه گو شکر گو باش پرویز
به کوه این نامراد سنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم تر سای
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودی شب از روز
همه شب از غم جانان نخفتی
خیالش پیش چشم آورده گفتی
که او از یاد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از یادم نرفته
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
نگفتی چون برفتم کیم از ناز
نگفتم عمر رفته نایدم باز
نگفتی با وفا طبعم قرین است
نگفتم عادت بختم نه این است
نگفتی گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
نگفتی دل ستانم جانت به خشم
نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
نگفتی راز تو با کس نگویم
نگفتم گویی اما پیش رویم
نگفتی خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشینان تا چه یابند
نگفتی یکدلم با ره نشینان
نگفتم پیش آنان وای اینان
نکردی آنچه نیرنگت بیاراست
بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
به وصل خود نگشتی رهنمونم
بیا بنگر که از هجر تو چونم
چو بنشستی به دلخواهی به پیشم
بیا بنگر به دلخواهی خویشم
ببین از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
مرا گفتی چو دل در عشق بندی
دهد عشقت به آخر سر بلندی
بلندی داده عشق ارجمندم
ولی تنها به این کوه بلندم
مرا از بهر سختی آفریدند
نخست این جامه را بر تن بریدند
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
همی بر سختیم سختی فزودند
به بدبختیم بدبختی فزودند
بدان سختی چو لختی چاره کردم
ز آهن رخنهها در خاره کردم
فتادم با دلی سنگین سر و کار
که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
کجا آهن که با این سخت جانم
اگر کوشم در او راهی ندانم
بسی خارا به آهن سوده کردم
از این خارا روان فرسوده کردم
نگارا وقت دمسازیست بازآ
مرا هنگام جانبازیست بازآ
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در این جو مانده ماهی آب رفته
بر این کهسار تاب ای ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
همی ترسم که ای جان جهانم
نیایی ور رود بر باد جانم
گر از جان دادنم بیمیست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
به سختی با اجل زان میستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
به هجران سخت باشد زندگانی
به امید تو کردم سخت جانی
اجل را میدهم هر دم فریبی
مگر یابم ز دیدارت نصیبی
به حیلت روزگاری میگذارم
که جان در پای دلداری سپارم
چه بودی طالعم دمساز گشتی
که جان رفته از تن بازگشتی
زمانی روی گلگون کن بدین سوی
ز گردش بخت را گلگونه کن روی
براین کوه ار شدی آن برق رفتار
چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
وگر از نعل او فرسودی این کوه
ز من برخاستی این کوه اندوه
نمی گویم کزین کارم نفور است
به کار سخت همدستی ضرور است
گرم همدست سازی پای گلگون
کنم این کوه را یک لحظه هامون
خیالت گر چهای بیگانه کیشم
نخست آمد به همدستی خویشم
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم باز دارد
چنین میگفت و خون دیده باران
از آن کهسار چون سیل بهاران
زمانی دیده بست و بیخود افتاد
چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
به نام ایزد یکی دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
همه در زیر چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
در فردوس را گفتی گشادند
که آن حورا وشان بیرون فتادند
همه صید افکنان در راه و بیراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
همه گلچهرگان با زلف پرچین
از ایشان دشت چون دامان گلچین
سگ افکن در پی آهو به هر سو
همه در پویه چون سگ دیده آهو
ز مژگان چنگل شاهین گشاده
چو شاهین در پی کبکان فتاده
شراب لاله گونشان در پیاله
همه صحرا تو گفتی رسته لاله
زمین از رویشان همچون گلستان
هوا از مویشان چون سنبلستان
بت گلگون سوار اندر میانه
روان را آرزو دل را بهانه
ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل
ز صورت شعله زن در خانه زین
خرد زنجیری زلف بلندش
سر زنجیر مویان در کمندش
قمر از پیشکاران جمالش
جنون از دستیاران خیالش
بلا را دیده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بیرحمی به دستش
دل آشوبی ز همکاران مویش
جهانسوزی ز همدستان خویش
شه از گنج گهر او را خریدار
فقیر از آه شبگیرش طلبکار
به آن از زلف طوق بندگی نه
به این از لب شراب زندگی ده
چو چشم افتاد به روی کوهکن را
همی مالید چشم خویشتن را
به خود میگفت کاین آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
که شد سوی گدایان رهنمونش
که ره بنمود سوی بیستونش ؟
کدام استاد این افسونگری کرد ؟
که این افسون به کار آن پری کرد ؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
مگر راه سپهر خویش دارد
که ره بر این بلندی پیش دارد
در این بد کآمد از آن دلفریبان
بتی چون سوی رنجوران طبیبان
پی آگاهی فرهاد مسکین
فرستادش مگر بانوی شیرین
سخنهایی که بود از بیش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
حدیث نامهٔ شاه جهان را
جواب نامهٔ سرو روان را
گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت
تمامی را به گوش کوهکن گفت
از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد
به جایی شد که چشم کس مبیناد
تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد
نثار پای گلگون بر لب آورد
چو سیلاب از سر کوه آن یگانه
به استقبال شیرین شد روانه
شکر لب یافت اندر نیمه راهش
به سد شیرینی آمد عذر خواهش
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشیدی که او تابد به کهسار
رسید آنجا که مرد آهنین دست
به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
رسید آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نیرو
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلی سینه طور
چو پیش آمد رواقی دید عالی
که کردش دست عشق از سنگ خالی
شکسته طاق چرخ دیر بنیاد
به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
همی شد تا به سنگی شد مقابل
که بر تمثال آن شیرین شمایل
بگفت این سینهٔ فرهاد زار است
که در وی نقش شیرین آشکار است
به زلف خویش دستی زد پریوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
از آنجا یافت کان تمثال خویش است
که احوالش نه چون احوال خویش است
و یا استاد چینی کرده نیرنگ
یکی آیینه بنمودهست از سنگ
تبسم را درون سینه ره داد
به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
به شوخی گفت کای مرد هنرور
تو گویی بوده شیرینت برابر
مرا خود یک نظر افزون ندیدی
چسان این صورت دلکش کشیدی
اگر گویم هنر بود این هنر نیست
چنین تمثال کار یک نظر نیست
بگفت آن یک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
بگفت این نقش بد گو را بهانهست
به بی پروایی شیرین بهانهست
همی گوید که آن کاین نقش بستهست
چو دل شیرین به پهلویش نشستهست
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
بگفتا داند این کاندیشد این راز
که این صورت که بر مه زیبدش ناز
برهر کس که جای از ناز دارد
ز بس شوخی زکارش باز دارد
دلی از سنگ باید جانی از روی
که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
چو شیرینش چنین بی خویشتن دید
به بیهوشی صلاح کوهکن دید
بگفتا بایدش جامی که پیمود
به مستی چند حرفی گفت و بشنود
اگر حرفی زند مستی بهانهست
توان گفت او به بد مستی نشانهست
وزین غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
مگر میخواست وصف نوگل خویش
عیان تر بشنود از بلبل خویش
به دور آمد شرابی چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
میی سرمایه عشق جوانی
کمین تعریفش آب زندگانی
به صافی چون عذار دلنوازان
به تلخی روزگار عشقبازان
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتونیست در خم آب گشته
ادبها دیده از خردی زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت
نمود از لعل تر یاقوت را قوت
از آن رو جام می جان پرور آمد
که روزی بر لب آن دلبر آمد
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخی کش ایام پیمود
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبی که بودش
جنون کش با خرد گرگ آشتی بود
چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست
نیاید صحبت عقل و جنون راست
خرد عشق و جنون را دید همدست
از آن هنگامه رخت خویش بر بست
ادب را رفت گستاخی به سر نیز
که گستاخیست جا ننگ است برخیز
حجاب این کشمکش چون دید شد راست
به او کس تا نگوید خیز برخاست
خرد با پیشکاران تا برون راند
جنون با دستیاران در درون ماند
حجاب عقل رفت و جای آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
حجاب عشق اگر از پیش خیزد
به مردی کاب مردان را بریزد
چه غم گر عشق داور پرده رو نیست
که خورشید است و چشم بد بر او نیست
ولی عشقی که نبود پردهاش پیش
زیان بیند هم از چشم بد خویش
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بیپرده نبود
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
از آتش سوختن از پرده پیش است
که او خود پردهٔ سیمای خویش است
چو شیرین کوهکن را پرده در دید
به شیرینی از او در پرده پرسید
که ای چینی نسب مرد هنرمند
به چین با کیستت خویشی و پیوند
در آن شهری ز تخم سر بلندان
و یا از خاندان مستمندان
تو با فرهنگ و رای مهترانی
نپندارم که تخم کهترانی
نخستین روز کت پرسیدم از بوم
نگردید از نژادت هیچ معلوم
همی خواهم که دست از شرم شویی
نژاد خویشتن با من بگویی
دگر گفتش تو گویی بت پرستی
کت اندر بت تراشی هست دستی
بسی نقش است در این کوه خارا
نباشد همچو این صورت دل آرا
بدو فرهاد گفت آری چنین است
ز چینم بت پرستی کار چین است
تو ای بتگر به چین منزل گزینی
به غیر از بت پرستی می نبینی
چنین می رفت در اندیشهٔ من
کز اول روز دانی پیشهٔ من
ولی معذوری ای سرو سمن سا
که یک سرداری و سد گونه سودا
صنم ازناز دستی برد بر روی
به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
که ای از تیشه رکش کلک مانی
ترا بینم به مزدوران نمانی
غریبی پیشه ور از کارفرما
ز سودای زر و نه فکر کالا
اگر روی زمین گردد پر از در
ترا بینم که چشم دل بود پر
همه گوهر ز نوک تیشه داری
نخواهی زر چه در اندیشه داری
چنین بیمزد این زحمت کشیدن
مرا بار آورد خجلت کشیدن
کشی رنج و هوای زر نداری
اگر رنج دو روزه بود باری
کرا داری بگو در کشور خویش
که نه داری سر او نه سر خویش
به حق آشنایی ها که پیشم
سراسر شرح ده احوال خویشم
از این گفتار فرهاد هنرمند
به خود پیچد و خامش ماند یکچند
وزان پس شرح غم با نازنین گفت
چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
که ای لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
چه میپرسی که تاب گفتنم نیست
و گر چه هم دل بنهفتنم نیست
شنیدم ای نگار لاله رخسار
دلی داری غمین جانی پرآزار
گلت پژمرده و طبعت فسردهست
که سودا در مزاجت راه بردهست
به حیلت کوه و صحرا میسپاری
که یک دم خاطری مشغول داری
چه باید بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشی چون من فتادن
به چنگ و باده ده خود را شکیبی
نه از درد دل چون من غریبی
ولی گویم به پیشت مشکل خویش
به امیدی که بگشایی دل خویش
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که می گویند خون با خون توان بست
نگویم کز غمم آزاد سازی
که از غم خاطر خود شاد سازی
بدان ای گل عذار مه جبینم
که من شهزادهٔ اقلیم چینم
من از چینم همه چین بت پرستند
چو من یک تن ز دام بت نرستند
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
پدر گفتهست روزی با برهمن
که گر بت سازدم این دیده روشن
به فرزندی نماید سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
یکی بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
چو بت می کردم از جان خدمت او
که بد میل دلم با صنعت او
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
برهمن بت تراشی داد یادم
بماند آن خوی طفلی در نهادم
چو از چشم محبت سوی من دید
چنان گشتم که استادم پسندید
بتی باری به سنگی نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
شب و روزم سر اندر پای او بود
سرم پیوسته پر سودای او بود
بسی گشتم که او را زنده بینم
به جان آن گوهر ارزنده بینم
ندیدم در همه چین همچو اویی
شدم شیدایی و آشفته خویی
از آن آشوب بی اندازه من
همه چین گشت پرآوازه من
همه گفتند شادان نیک بختی
زباغ خسروی خرم درختی
کش اول بت می صورت چشاند
به معنی بازش از صورت کشاند
همه بامن نیاز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
برهمن چون مرا بی خویشتن دید
مرا همچون صنم خود را شمن دید
من از سودای بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستی در نوشته
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
سفر کردم ز صورت سوی معنی
ترا دیدم بدیدم روی معنی
چه بودی باز چشمش بازگشتی
هم از صورت به معنی بازگشتی
وصال از دیدهٔ جانت گشادهست
ترا نیز اینچنین کاری فتادهست
هوسهای دل دیوانه تو
همه بت بوده در بتخانهٔ تو
خیال منصب و ملک و زن ومال
هوای عزت و سلمن و اقبال
هنرهایی که بود آخر و بالت
سراسر نقص میدیدی کمالت
همه چون بت پرستیهای خامه
سیاه از وی چو بختت روی نامه
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابی شد پی دفع خمارت
ز صورت های بی معنی رمیدی
چنان دیدی که در معنی رسیدی
بسی از سخت گوییهای اغیار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
بسی آه نفس را گرم کردی
که تا سنگین دلی را نرم کردی
بر دلها بسی رفتی به زاری
که نقش مهر بر سنگی نگاری
جفاها دیدی از بیگانه و خویش
ز جور دلبر و کین بداندیش
که گردیدی و سنجیدی کنونش
فزودن دیدی زکوه بیستونش
لبی دیدی که از شیرین کلامی
شکر را داده فتوا بر حرامی
رخی دیدی که خورشید سحر تاب
چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
بدیدی مویی آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
قدی دیدی خرام آهو زشمشاد
به رعنایی غلامش سرو آزاد
تذروی دیدی از وی باغ رنگین
خضاب چنگلش از خون شاهین
غزالی دیدی از وی دشت را زیب
و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
بهشتی دیدی از وی کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
اگر چه آن هم از صورت اثر داشت
ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
اگر چه نقش آن صورت زدت راه
ولی جانت ز معنی بود آگاه
ترا گر نی دل و گردیده بودی
چو فرهادش به معنی دیده بودی
برو شکری کن ار دردی رسیدت
که آخر چاره از مردی رسیدت
که معنیهای مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حیرت اوست
هر آن معنی که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشاید از دل
چو بحر معنی آید در تلاطم
شود این صورت معنی در او گم
در این معنی کسی کاو را نه دعویست
یقین داند که صورت عین معنیست
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
در گنج سخن را میکنم باز
جهان پر سازم از درهای ممتاز
حدیثی را که وحشی کرده عنوان
وصالش نیز ناورده به پایان
به توفیق خداوند یگانه
به پایان آرم آن شیرین فسانه
که کس انجام آن نشیند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
حکایتها میان آن دو رفتهست
که نه آن دیده کس ، نی آن شنفتهست
شبی در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زیر کوه بیستون خفت
که آن افسانه کس نشنیده از کس
که من خواهم که بنیوشند از این پس
ز وحشی دید یاری روی یاری
وصالش داشت از یاری به کاری
بسی در معانی هردو سفتند
به مقداری که بد مقدور ، گفتند
به نام خسرو و فرهاد و شیرین
بیان عشق را بستند آیین
ولی ز آن قصه چیزی بود باقی
که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
شدند اندر هوای وصل جانان
به گیتی یادگاری ماند از آنان
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصهای شیرین ز فرهاد
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
وصال اینجا سخن را بس نمودهست
نقاب از چهرهٔ جان بس نمودهست
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
پاسخ دادن شیرین فرهاد را
چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید
ز زیر لب به سان غنچه خندید
که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو مینالد دل کوه
ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد
چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید
مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد
به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست
ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت
شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهر تر از اختر آید
ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی
تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد
بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره
کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ
به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی
همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان
وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی
چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد
ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار
به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خندهای زان همچو پسته
جمالی را که یزدان آفریدهست
بدین خوبی که چشم کس ندیدهست
تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی
به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم
برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد
حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی
چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید
که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم
به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان
ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم
از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشتهست دیگرگون مرا حال
ز خندان پستهات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن
از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم
تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم
اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست
به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم
چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن
مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش
زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند
پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان
به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار
بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی
بیا آیینهای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم
بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی
بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی
بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم
بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم
که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی
پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا
که از غم تو گلم افسرده گشتهست
دلم از دست خسرو مرده گشتهست
پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد
به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی
چنین میرفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری
گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته
روان از چشمههایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن
غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش
به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله
ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک
دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پیدل
به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست
ز زیر لب به سان غنچه خندید
که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو مینالد دل کوه
ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد
چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید
مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد
به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست
ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت
شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهر تر از اختر آید
ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی
تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد
بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره
کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ
به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی
همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان
وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی
چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد
ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار
به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خندهای زان همچو پسته
جمالی را که یزدان آفریدهست
بدین خوبی که چشم کس ندیدهست
تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی
به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم
برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد
حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی
چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید
که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم
به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان
ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم
از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشتهست دیگرگون مرا حال
ز خندان پستهات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن
از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم
تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم
اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست
به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم
چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن
مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش
زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند
پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان
به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار
بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی
بیا آیینهای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم
بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی
بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی
بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم
بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم
که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی
پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا
که از غم تو گلم افسرده گشتهست
دلم از دست خسرو مرده گشتهست
پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد
به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی
چنین میرفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری
گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته
روان از چشمههایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن
غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش
به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله
ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک
دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پیدل
به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
پاسخ دادن شیرین پرستاران را
بگفت از راز من پوشیده دارید
شبی با کوهکن بازم گذارید
که در عشقم به جز خواری ندیدهست
ره و رسم وفاداری ندیدهست
به سنگ و آهن از من یار گشتهست
ز سختی محنتش بسیار گشتهست
به یادم میتراشد کوه را روی
به رویش میرود از خون دل جوی
تنش زار و دلش بیمار عشق است
زیان و سودش از بازار عشق است
ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد
که تا نخل قدم بر بار دیدهست
رطب ناخورده نیش خار چیدهست
بیارایید امشب محفلم را
دهید از کوهکن کام دلم را
گلم بیبلبلی خندان نگردد
سرم بیشور با سامان نگردد
لوای شادکامی بر فرازید
می و نقل و کباب آماده سازید
اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست
هم از نارنج و اترج بینیازم
که لیمو بار دارد سرو نازم
ز حلوا گر ندارید آب دندان
بود حلوای لعلم باب دندان
ازاین مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را
شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید امشب
همی می در قدح ریزید تا مست
شود هر کس که در این کوه سر هست
که کس را آگهی از ما نباشد
میان ما کسی را جا نباشد
پس از آراستن بزم طرب را
به ما تا روز بگذارید شب را
نه دایه نه کنیزی هست در کار
که بخت کوهکن گشتهست بیدار
پرستاران ز او چون این شنیدند
ز حیرت جمله انگشتان گزیدند
ولی غیر از رضای او نجستند
به پیش او ورای او نجستند
یکی بزم طرب آماده کردند
صراحی هر چه بد پر باده کردند
به محفل هر چه میبایست بردند
به جان پا در ره خدمت فشردند
نهالیها نهادند و برفتند
در آن بیدار شب تا روز خفتند
یکی آگه نشد زیشان که شیرین
چسان آسود با فرهاد مسکین
مگر پر کار گلبانوی هشیار
که چون کوکب دو چشمشبود بیدار
فراز پشتهای از دور تا روز
ز حسرت بد دهانش باز چون یوز
به جاسوسی ز خسرو بود مأمور
که بیاجری نباشد هیچ مزدور
شبی با کوهکن بازم گذارید
که در عشقم به جز خواری ندیدهست
ره و رسم وفاداری ندیدهست
به سنگ و آهن از من یار گشتهست
ز سختی محنتش بسیار گشتهست
به یادم میتراشد کوه را روی
به رویش میرود از خون دل جوی
تنش زار و دلش بیمار عشق است
زیان و سودش از بازار عشق است
ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد
که تا نخل قدم بر بار دیدهست
رطب ناخورده نیش خار چیدهست
بیارایید امشب محفلم را
دهید از کوهکن کام دلم را
گلم بیبلبلی خندان نگردد
سرم بیشور با سامان نگردد
لوای شادکامی بر فرازید
می و نقل و کباب آماده سازید
اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست
هم از نارنج و اترج بینیازم
که لیمو بار دارد سرو نازم
ز حلوا گر ندارید آب دندان
بود حلوای لعلم باب دندان
ازاین مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را
شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید امشب
همی می در قدح ریزید تا مست
شود هر کس که در این کوه سر هست
که کس را آگهی از ما نباشد
میان ما کسی را جا نباشد
پس از آراستن بزم طرب را
به ما تا روز بگذارید شب را
نه دایه نه کنیزی هست در کار
که بخت کوهکن گشتهست بیدار
پرستاران ز او چون این شنیدند
ز حیرت جمله انگشتان گزیدند
ولی غیر از رضای او نجستند
به پیش او ورای او نجستند
یکی بزم طرب آماده کردند
صراحی هر چه بد پر باده کردند
به محفل هر چه میبایست بردند
به جان پا در ره خدمت فشردند
نهالیها نهادند و برفتند
در آن بیدار شب تا روز خفتند
یکی آگه نشد زیشان که شیرین
چسان آسود با فرهاد مسکین
مگر پر کار گلبانوی هشیار
که چون کوکب دو چشمشبود بیدار
فراز پشتهای از دور تا روز
ز حسرت بد دهانش باز چون یوز
به جاسوسی ز خسرو بود مأمور
که بیاجری نباشد هیچ مزدور