عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۷ - آرزوی کسی که سؤالی بکند از مردگان
بار دیگر چون بمیری از نبات
یافتی در زمره ی حیوان حیات
چون ز حیوانی بمردی از بشر
زنده گشتی با هزاران بال و پر
در نباتی عقبه ها بس دیده ای
زیر داس آسیا گردیده ای
اره ها و تیشه ها بس خورده ای
در میان آب و آتش برده ای
زخمها خوردی ز دندانها بسی
طبخها در اندرون هرکسی
صد کریوه بود در حیوان فزون
سرد و گرم روزگار ذوفنون
تشنگی و گشنگی و رنج و درد
بیش و نیش مار و مور و دود و گرد
آنچه در انسانیت آمد بسر
من چه گویم خود تو دانی برشمر
چون ز انسانی بمیری ای اخی
خواه بهشتی باش خواهی دوزخی
در عقب عقبات بیحد باشدت
طی آن عقبات هم می بایدت
صد کریوه بیش اندر راه هست
صد هزاران قصر هست و چاه هست
از پس مرگت هزاران برزخ است
صد بهشت و صد جحیم و دوزخ است
گوید آن نادان که کاش از این جهان
بازگردیدی یکی زین مردگان
شرح آن عقبات گفتی سربسر
دادی از احوال آن عالم خبر
کاش یکتن سر برآوردی ز خاک
تا بگفتی شرح گور سهمناک
خود گرفتم مرده ای در بر کفن
بازگشت آمد میان انجمن
کی تواند گفت حال چین و روم
یا فصول منطق و طب یا نجوم
یا ز عرش و کرسی و شمس و قمر
یا ز رؤیا و خیالات و فکر
بلکه چون گندم شدی بار دگر
می نگنجد در تو انسانی دگر
خود گرفتم باشدت نطق و زبان
تا کنی احوال انسانی بیان
آن نباتات دگر را گوش کو
گوش هم گر باشد آخر هوش کو
تا نیوشند آنهمه گفتار تو
پی برند از گفت تو اسرار تو
همچنان گر سوی حیوانی روی
فی المثل خر کره یا گاوی شوی
کی توانی گفت احوال بشر
گر بفهمند آن گروه گاو و خر
مرده ای هم گر ز برزخ بازگشت
گشت انسان با تو هم آواز گشت
آنچه دیده است اندر آن اقلیم جان
گنجدش کی در دهان یا در زبان
لفظ بهتر معنی این عالم است
آن معانی را سخن کی محرم است
عالم روح است شهرستان غیب
لیس فیه ی شبهة لافیه ریب
شرح حالش را بیانی دیگر است
محرم رازش زبانی دیگر است
لفظها باید ز جنس آن جهان
هم ز جنس آن دهان و آن زبان
ور بگوید هم تورا آن گوش کو
بهر فهم آن معانی هوش کو
زین سبب در خواب اگر بینی شبی
مرده ای را پرسی از آن مطلبی
از تو بگریزد کشد در هم جبین
ور بگوید از پس سیصد یمین
باشد آنچه هیچ ناید کار تو
نی شفای خاطر بیمار تو
می نداند گفت زینرو ابکم است
ور بگوید گوش تو نامحرم است
این سخن را بس بود مشکل بیان
شب گذشت و قصه ی ما در میان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۹ - در بیان آتش انداختن زاغان سمند را
داشت زاغی در مقامی آشیان
بچه ها پرورد در آن زاغدان
روزی از آن آشیان پرواز کرد
یک سمندر پر در آنجا باز کرد
زاغهای زاغ را از هم درید
خونشان را خورد و از آنجا پرید
زاغ سوی آشیان چون بازگشت
با هزاران درد و غم انباز گشت
آشیان ویرانه دید و سرنگون
بچه هایش غرقه در غرقاب خون
بر پرید و بر سر کوهی نشست
سینه ی زاغان زآه و ناله خست
گاه رفتی بر هوا گاهی زمین
گه به فریاد آمدی گاهی انین
جمله زاغان گرد او جمع آمدند
حلقه ی ماتم به دور او زدند
کوهسار و دشت و صحرا باغ و راغ
پر شد از غوغای زاغ و بانگ زاغ
آن دریدی چینه دان از درد سوک
می زدی بر بال و بر چنگال نوک
هم از ایشان چاره ارشاد جست
اندرین ماتم ره امداد جست
گر کشیدید انتقام از این گروه
ورنه بگریزید از هر دشت و کوه
گر جفا بر من شد ای یاران گذشت
بود اگر مشکل اگر آسان گذشت
فکر کار خود کنید از این سپس
ورنه در عالم نبیند زاغ کس
جمله ی زاغان به فریاد آمدند
جمع گشتند و صف اندر صف زدند
لشکری انبه ز زاغان و زغن
گرد آمد اندرین ربع و دمن
بر سمندر حمله ور گردید زاغ
بر سمندر تنگ شد صحرا و راغ
حمله ها کردند با کوس و نفیر
جمله را کردند آن زاغان اسیر
پس بگفتند آنچه کردند از زغم
این ستمکاران به زاغان از ستم
انتقامش نیست غیر از سوختن
باید آتش بهرشان افروختن
خاروخس چندانکه بود اندوختند
پس در آنجا آتشی افروختند
آن سمندرها فکندند در وراغ
گفتی آمد بهر مکسوران کزاغ
آن سمندرها در آتش با نشاط
هر طرف اندر خرام و انبساط
پس گرفتند آن شررها در بغل
پر برآوردند در رقص الجمل
گاه غلتیدند در آتش بوجد
یارب این آتش بود یا دشت نجد
پیش از این ای کاش می گشتیم اسیر
تا فتادیم اندرین کاخ خزیر
اینکه می بینیم با صد آب و تاب
خود به بیداریست یارب یا بخواب
کاش زاغان پیش از این بر ما زدند
شعله بر جیپا درین تیما زدند
یارب این زاغان چه فرخ فر بودند
کان قند و معدن شکر بدند
می خرامیدند هرسو پرفشان
بر هوا از بال و پر اخگر فشان
زاغها دلخوش که کاغ افروختیم
این سمندرها در آتش سوختیم
وان سمندرها به وجد و انبساط
اندر آن آتش به صد رقص و نشاط
اینچنین دان در میان آن لئام
حال عارف بی تفاوت ای همام
طبعشان باشد ز یکدیگر جدا
این هوا را می پرستد آن خدا
خلق را با عارفان از این تضاد
گشت پیدا صد لجاج و صد عناد
از عناد خویش از هر راه کوی
عارفان را هرزه و دشنام گوی
در سر هر ره پی آزارشان
در خراش آن دل بیدارشان
عارفان فارغ از این پندارها
در نشاط و وجد از این آزارها
آن کند تسخیر یا طعنه زند
این همین بر طعنه اش خنده زند
آن به دل اندر نشاط و وجد و عیش
این همی برمی جهد در طعن و طیش
می دهد دشنامش و گوید سقط
این نداند قال شیئا او صرط
مه فشاند نور اندر آسمان
بر فراز قبه ی عزت روان
می کند سگ در زمین وغ وغ همی
می جهد این سو دمی آن سو دمی
عارف اندر فکر کاروبار خود
در نشاط و عیش با دلدار خود
در کمیز خود همی غلتد لئیم
دل ز غیظ و از غضب دارد دونیم
آن همی گوید سقط این مرد حر
گویدش هرگه که می خواهی بخور
ور زند سیلی قفایش را بکف
مرد عارف پیش دارد آن طرف
گویدش میزن بنازم دست تو
این من و این تیر تو این شست تو
این قفایم در خور سیلی بود
این قفا خوشتر که خود نیلی بود
هی بزن گویا دگر دلدار من
دل کشیدش جانب آزار من
هی بزن سیلی و محکمتر بزن
تا شود خوشدل بت طناز من
هی بزن بفکن ز سر دستار من
تا بخندد شوخ شیرین کار من
تو بزن بر من همی من برجهم
دست گه بر رو گهی بر سر زنم
تا ببیند یار من خندان شود
عیش منهم زین دو صد چندان شود
یار شوخم طرح شوخی ساخته
این دو دیوانه بهم انداخته
من یکی دیوانه ی سرشار او
واله او مست او آوار او
وان دگر بیعقلی اندر کشورش
ای سر ما هر دو اندر چنبرش
سوی آن دریای آتش کافران
می دواندند آن خلیل جانفشان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۲ - جدا شدن خلیل از منجنیق و آمدن روح القدس به یاری او
چون رها از منجنیق آمد خلیل
آمد از دربار عزت جبرئیل
گفت هل لک حاجة یا مجتبا
گفت اما منک یا جبریل لا
من ندارم حاجتی از هیچکس
با یکی کار من افتاده است و بس
هین ادب بنگر که در آن تنگنای
لب به حاجت هم نه بگشود از خدای
عرض حاجت در اشاره درج کرد
داد تصریح و کنایت خرج کرد
گفت با او جبرئیل ای پادشاه
پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه
گفت اینجا هست نامحرم مقال
علمه بالحال حسبی بالسئوال
این عبارتهای بیمعنی استی
او بمعنی بی سخن داناستی
من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
بهر خود والله علم بالصواب
گر سزاوار من آمد سوختن
لب ز دفع او بباید دوختن
ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
هم نسوزاند به آتش گر درم
می تواند آتشم گلشن کند
شعله ها را شاخ نسترون کند
چون قضای او رضای جان ماست
آتش گلشن همه یکسان ماست
من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
حال من می بیند و می داند او
آنچه داند لایق من آن کند
خواه ویران خواه آبادان کند
او اگر خواهد بسوزاند مرا
من کجا بگریزم از آتش کجا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۳ - علو مقام و مرتبه رضاء بقضای الهی و تسلیم
این دعا باشد گریزی از رضاش
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۴ - داستان آن گدا که هرچه به او دادند نگرفت
یک بزرگی می گذشت اندر رهی
دید ناگه بر لب بامی مهی
مه نه بل خورشید چارم آسمان
روی او بر آسمان پرتوفشان
از کمان ابروان مشکبار
صید افکن از یمین و از یسار
وز کمند گیسوان تابدار
بسته پای رهروان از هر کنار
آن نگار صید جو از طرف بام
با نگاهی ساخت کار آن همام
دل ز عارف برد بالا با کمند
با کمند آن دو گیسوی بلند
دل ربود از سینه و هوشش ز سر
بیدل و بیهوش ماند آن ره سپر
سوی منزل رفت و دندان بر جگر
نی خبر از پای او را نی ز سر
یک دو روزی خون دل خورد و خزید
عاقبت عشقش عنان از کف کشید
آتش عشقش شرر انگیز شد
جام صهبای غمش لبریز شد
خانه بر او تنگ شد چون چشم میم
دشت شد چون دوزخ و گلشن جحیم
پس گذر افکند اندر پای بام
نی اثر زان دید و نی بشنید نام
پس یکی زنبیل چون عباس دوس
برگرفت و جست چون تیری ز قوس
رفت سوی خانه ی آن دلربا
گفت یاران چیزی از بهر خدا
شیئی لله شیئی لله ای مهان
من گدای عاجزم بس مستهان
بر در آن خانه بس فریاد کرد
تا که صاحبخانه او را یاد کرد
سعی و همت هست مفتاح فرج
من قرع باباً وقد لج ولج
هرکه در زد خانه ای را عاقبت
درگشایندش به مهر و مرحمت
نیست از دون همتی چیزی بتر
کو ز بی همت کسی محرومتر
سعی و همت در کسی چون جمع شد
بزم عالم را چراغ و شمع شد
من چنین دانم که آن مسکین گدا
می شود از سعی و همت پادشا
می توان از سعی بر افلاک شد
ای خوش آنکو ساعی و چالاک شد
راه آن باید ولی جست از نخست
وانگهی پیمود ره چالاک و چست
از کسالت مرد ابتر می شود
لایق روبند و معجر می شود
زاید از دون همتی ای یار فرد
ذلت و عجز و زبونی بهر مرد
وز کسالت نکبت و ادبار زاد
تا چه زاید خود از این دو ای عماد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۵ - رجوع به حکایت گدای عاشق
یک کنیز آمد بکف یکتای نان
گفت بستان ای گدا اینجاممان
نی گرفت آن نان و نی گفتش جواب
شیئی لله گفت با صد آب و تاب
یک دو گامی گشت دور و بازگشت
باز بالله شیئی را انباز گشت
آبش اندر چشم و گریه در گلو
شیئی لله شیئی لله کار او
گفت با صد ناله صاحب دولتان
این گدا را بهر حق یکتای نان
آن کنیزک باز نان آورد و آب
گفت بستان ای گدا رو با شتاب
دست واپس برد و گامی چند رفت
باز برگردید سوی خانه زفت
کرد فریادی که ای اهل سرای
یک کرم بر این گدا بهر خدای
ای شما از خوان نعمت کام گیر
یاد آرید از گدایان فقیر
ای کریمان یک شبی بهر خدا
لقمه بردارید بر یاد گدا
ای شما در خواب راحت خفتگان
یاد آرید آخر از آشفتگان
باز اهل آن سرا آش و طعام
سویش آوردند بستان این ادام
شیئی لله گفت باز و پس دوید
بازگشت و نعره ی دیگر کشید
قند و حلوا و شکر از بهر او
باز آوردند نپذیرفت ازو
سیم و زر دادند او را پس فکند
شیئی لله گفت با بانگ بلند
هرچه دادند از گدایی بس نکرد
از درون خانه رو را پس نکرد
روزگاران کار او این بود و بس
واقف از رازش نه جز او هیچکس
بیست کرت هر شب و روز آن گدا
بهر کدیه می شدی تا آن سرا
برکفش زنبیل و وردش این سخن
شیئی لله ای کریمان زمن
چون چنین دیدند اهل آن سرا
پیش او جستند کی سفری گدا
ما ندیدستیم چون تو نرگدا
تو بگو آیا گدایی یا بلا
آبروی هر گدایی برده ای
شصت عباس اندر انبان کرده ای
نی ستانی نان نه حلوا نی شکر
نی روی زینجا به سیم و نه به زر
آن گدا چون این شنید از خواجگان
گفت بگذاریدم ای آزادگان
گر گدایی بهر آش آوردمی
اشکم خود پاره پاره کردمی
بهر نان گر دورتان گردیدمی
اشکم نان خوار خود بدریدمی
عاشقم من بر گدایی روز و شب
جان من بسته ست با جان طلب
من گدایی خواهم ای یاران نه نان
این گدایی پیش من خوشتر زجان
این بگفت و اشک از چشمان فشاند
کدخدای آن سرا حیران بماند
ساعتی بگریست عاشق زار زار
اشک او ریزان چو باران بهار
عشق آخر سرکشی آغاز کرد
شد عنان از دست و کشف راز کرد
گفت هستم من گدای روی دوست
از گدایی مطلبم دیدار اوست
گر ترحم می کنی ای مرد مه
جرعه ای از شربت دیدار ده
من گدا هستم گدای یک نظر
یک نظر خوشتر ز صد کان شکر
یکدلی اندر رهی گم کرده ام
پی به اینجا در طلب آورده ام
یا دل گم کرده ام را بازده
یا به این دلخسته ترک و تاز ده
یا به ترک غمزه فرمایی سخن
ریزد اندر آستانت خون من
ای خوشا آن سر که در راه تو شد
خاک در راه گذرگاه تو شد
ای خنک آن دل که خون شد در غمت
وان تنی کان شد نثار مقدمت
خوش بود جان لیک از بهر نثار
در نثار خاکپای آن نگار
سرخوش است اما به فتوراک شهی
تن نکو باشد ولی خاک رهی
دیده خوش باشد ولی در روی تو
دل ولی در چنبر گیسوی تو
جویمت چون جستجوی تو خوش است
از تو گویم گفتگوی تو خوش است
رنج تو در جان من رنجی خوش است
درد تو اندر دلم گنجی خوش است
سرگذشت عاشقان ای دوستان
دفتری خواهد به پهنای جهان
این زمان بگذار تا وقت دگر
رو بیان کن آنچه بودت در نظر
من همی گفتم دعای اولیا
نی پی دفع قضا هست و بلا
بلکه باشد در نظرشان امتثال
امتثال امر شاه ذوالجلال
از خدا آمد چو ادعونی خطاب
در دعا آیند زین رو ای جناب
می کنند آن اولیاء مجتبا
در دعا هم بر اشارت اکتفا
خواهش پیدا و تصریح طلب
چونکه باشد نزدشان سوء ادب
یک اشارت سوی حاجت می کند
حاجت خود را کفایت می کند
همچو آن ایوب زار مبتلا
گو نکرد از بهر دفع ضر دعا
رب انی مسنی الضر گفت و بس
بر چنین کن یا چنان کن زد نفس
هم تو هستی ارحم از کل رحیم
هم من اندر جرم و اندر خوف و بیم
یا بلاهایی که بشنیدی ازو
پیش از این با حق نگفت آن نیکخو
همچنین یونس که در بحر بلا
شد به فرمان الهی آشنا
پیش از این در لجه دریا نگفت
کی خدای فرد بیهمتای جفت
انت ذوالسبحان والمجدالمتین
اننی قد کنت بعض الظالمین
سرور لولاک شاه انبیا
اینقدر هم دم نزد اندر دعا
رو به آن سلطان بی انباز کرد
گوشه چشم امیدی باز کرد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۶ - گلستان شدن آتش از برای ابراهیم
رو بخوان از مصحف حق قد نری
قد تقلب وجهک نحوالسماء
آن خلیل باوفای نیک خو
هم بگفت الا که حسبی علمُهُ
نی اعانت جست از روح القدس
نی گشود اندر دعا ولا نه لعس
از شرار آتشش پروا نبود
در دلش جز یاد آن یکتا نبود
پس به استمساک آن حبل وثیق
اندر آتش برفتاد از منجنیق
منجنیق از تاب غم بیتاب شد
آتش از خجلت تو گفتی آب شد
چون در آتش اوفتاد آن سرفراز
گفت بنگر حالم ای دانای راز
کامد از حق با جلال و با عتاب
سوی آن آتش خطاب مستطاب
سرد و سالم شو که فرمایم چنین
سرد و سالم همچو فردوس برین
ای حرارت تو ز آتش دور شو
ای شرارت زین شرر مهجور شو
زین شرار ای شعله تو خاموش شو
جمله آذرگون و آتش پوش شو
ای دره تو غیرت ارتنگ باش
رشک صد کشمیر و هفتصد پنگ باش
ای سعیر تفته تو گلزار شو
ای زمین شوره نرگس زار شو
گلستان شو بوستان شو باغ شو
هم چمن هم مرغزار و راغ شو
چشمه ها در این چمن جاری شوید
بارها اشباح و انواری شوید
خارها گلهای ریحانی شوید
سنگها یاقوت رمانی شوید
خود برون آرید گلبنها ز خاک
میوه های غنچه ها از آن شتاک
سروها قدها برافرازید راست
نارونها جویباران از شماست
ای بنفشه گرد چشمه سر برار
ای الاله در خیابان کن قرار
بارگه زن اندرین دشت ای بهار
چتر طاوسی فکن از هر کنار
ای صبا از این چمن غافل مشو
ای نسیم از عرضه اش بیرون مرو
ترک کن از این چمن دامن کشان
عطر گل بر گیسوی سنبل فشان
چون خطاب حق به آن آتش رسید
خیمه فروردین به آن صحرا کشید
آمد آنجا موسم اردی بهشت
آن زمین شد رشک مینو و بهشت
بارگه افراشت سلطان بهار
با سپاه سرو و شمشاد و چنار
کرد برپا اندر آن دشت از سحاب
خیمه ی سیمابی زرین طناب
نطع مینایی ز سبزه گسترید
باد آزاری دران دامن کشید
هر کناری چشمه ی آبی روان
بر لب هر چشمه ای سروی روان
بر سر هر سرو قمری در نوا
همچو تسبیح ملایک در سما
هر کناری گلبنی سر بر زده
در سر هر گلبنی گل سر زده
پای هر گل عندلیبی در فغان
بر نوای نغمه قدوسیان
جلوه گر هر سو عروسان چمن
نوعروسان انجمن در انجمن
همچو رقاصان به رقص از هر کنار
پای کوبان سرو و دست افشان چنار
گیسوی سنبل پریشان از صبا
دیده نرگس پر از آب حیا
زآنچه گویم شرح آن بالاتر است
در بیانش خامه من ابتر است
اندر این گلشن خلیلا می خرام
کامد این آتش تورا برد و سلام
آن ملک کش حق امیر سایه کرد
با خلیلش همدم و همسایه کرد
همچنانکه مؤمنان را در لحد
از جهان قدس همدم می رسد
کافران را هم ز سجین لعین
می رسد همدم بخوان بئس القرین
ای قرین نیک و بد در آن جهان
پیش تو از تو نیاید میهمان
بلکه تا بودی تو همراه تو بود
هم رفیق گاه و بیگاه تو بود
هم به شب همخوابه بودت تا سحر
هم به روزت هم دکان و هم سفر
یک نفس از تو نمی گشتی جدا
خواه مسجد بودی و خواهی خلا
پرده بودی لیک بر چشم سرت
پنبه اندر گوش بودی بر درت
می ندیدی همدم و همخوابه را
همنشین حجره و سردابه را
بیند این یک خانه ی دل تابناک
بام و دهلیزش پر از انوار پاک
هم ماشم جان معطر باشدش
پر ز بوی مشک و عنبر باشدش
می نداند لیک نور روی کیست
عطرها از سنبل گیسوی کیست
چون برافتد پرده جسم از میان
چون شود از مرگ روشن جسم و جان
دلبری بیند سراسر نور پاک
طعنه زن رویش به مهر تابناک
صد هزاران نافه مشک ختن
پیش خط مشکبار او نتن
داند این نور از مه رخسار اوست
داند آن بو از گل گلزار اوست
لذت دیدار و وصل بی حجاب
صحبت جان پرور و ذوق خطاب
از پس مردن شود جانا مزید
بر بها و نور آن عطر شدید
وان دگر یک می رود باکش وفش
بیندش بیننده چون سلطان تکش
لیک جانش پر ز سوز است و شرر
سوزهای جانگداز و جان شکر
یک زمان خالی نه از صد درد و سوز
گوییا افشاند در مهد تموز
سوزها پیدا و آتش ناپدید
زخمهای فاش ناپیدا حدید
آتشی گر نیست این سوز از کجاست
ورنه خنجر اینهمه زخم از چه خاست
گر نباشد کژدمش در پیرهن
از چه افتاده است سوزش در بدن
کلبه های پر زدود است و بخار
آتشش پنهان و دودش آشکار
هم دماغ جان او گشته عفن
روز و شب از بس کشد گند نتن
گندها پیدا ولی مردار نیست
هر رگ او پر ز زهرمار نیست
تا برهنه سازدش دست اجل
پاک سازد مرگ از چشمش سبل
پیرهن بیند سراسر مارها
هم ز کژدم اندر آن خروارها
بر لحاف جانش افتاده شرار
گند و دودش بر شده از هر کنار
صد سگی گر هست در شلوار او
مار و افعی هر نخ دستار او
جمله ی اینها قرین و همنشین
باشد او را از لحد تا بوم دین
این سخن اندر میان شد معترض
باز آیم بر سر اصل غرض
اندران روضه خلیل سرفراز
با قرین خود به صد اعزاز و ناز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
بر لب جویی نشسته با نشاط
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۹ - داستان آن بازرگان که خرما از بغداد به بصره برد بفروشد
بود در عهدی یکی بازارگان
می ندید اصلاً ز سودایی زیان
گر خریدی سنگ یا خاک زمین
می شدی نایاب چون در ثمین
رفت در بغداد بهر امتحان
صد شتر خرما خرید و شد روان
جانب بصره پی بیع و شرا
تا ستاند زیره خرما را بها
زیره را هم جانب کرمان برد
سیب سازد سوی اصفاهان برد
تا ببیند بخت خود را در عمل
گفت با بخت و روان شد با عجل
از قضا سلطان بصره شد برون
بهر صید از بصره با جمعی فزون
هر طرف می تاخت از بهر شکار
گه فکند اسب از یمین گه از یسار
عاقبت زین گیر و دار و داوری
یاوه شد ز انگشت شه انگشتری
قیمت آن باج کشمیر و ختن
با خراج مصر و شامات و یمن
آمد اندر جستجو هم پادشاه
هم امیر و هم وزیر و هم سپاه
بیشتر جستند و کمتر یافتند
عاقبت از جستنش رو تافتند
خسته گشتند آن گروه از جستجو
شاه خشم آلوده زاسب آمد فرو
بر تل خاکی نشست او خشمناک
پیشکارانش همه در روی خاک
از غضب می کرد در هرسو نگاه
کاروانی دید می آید ز راه
گفت سوی من کشید این کاروان
تا بپرسمشان ز جای و از مکان
تا بپرسم چیست ایشان را متاع
کلکم مسؤول کلکم قوم راع
تا بدانندم که من اینجاستم
حاجتی گر هستشان گویاستم
شاه راعی و رعیت چون گله
کی گذارد گله را راعی یله
گر رعیت سوی راعی نایدی
رفتن راعی سوی او بایدی
شاه آن باشد که خواند سوی خویش
بینوایان سوزمندان پریش
ور بود بی دست و پایی لنگ و کور
خود به سوی او رود از راه دور
نرم نرمک حالشان پرسان شود
هم ز سوز دردشان جویان شود
ای بسا بی دست و پایان علیل
او فتاده زیر پای نره پیل
ای بسا گنجشک بی برگ و نوا
دور او بگرفته هرسو باشه ها
هر که را چنگالی و منقار بود
در پی صید دل افکار بود
دل بدزدند از درون سینه ها
در میان چینه دانها چینه ها
شاه در خرگاه و بر درگه حجاب
چون نگردد شهر ویران ده خراب
هان و هان ای پادشه هشیار باش
وقت خوابت می رسد هشیار باش
شاه نبود آنکه خسبد نیمروز
صد برهنه بر درش با درد و سوز
شاهی و خفتن به سنجاب و سمور
در برون افتاده صد مسکین عور
من بسی دارم در این مقصد مقال
لیک بگذارم که تنگ امد مجال
هم مجال تنگ و هم دل تنگتر
آنکه باید بشنود هم هست کر
چونکه شاه بصره شد در کاروان
گفت که بود کاروان سالارتان
مرد بازرگان به پیش استاد و کرد
صد ثنا از بهر آن سلطان فرد
گفت آیی از کجا بار تو چیست
در کجا این بار تو واگرد نیست
گفت از بغداد مقصد بصره است
بارهایم جمله تمر و تمره است
گفت خرما سوی بصره می بری
ابلهی هستی تو یا سوداگری
خامه چون اینجا رسید ای مرد هوش
خون درون سینه ام آمد به جوش
زانکه گفتم هاتفی در گوش جان
تو از آن ابله تری ای مستهان
مایه عمر گرامی داشتی
هین بیاور تا چه زان برداشتی
علم آموزی بری یا ارمغان
از برای مدرس کروبیان
مایه ای کز ملک جان اندوختی
خوش به مکتب داده ای بفروختی
دادی آن را و گرفتی از عوض
به زبر به پیش به زیر به عوض
تا بری این را به آن محفل که هست
جبرئیل آنجا یکی شاگرد پست
می نیاری شرم ای صاحب شرف
شصت ساله عمر خود کردی تلف
حاصل این شصت سال ای مرد مفت
من چه گفتم آنچه گفت و این چه گفت
ب زبر ب پیش ب زیر ب بری
تا کنی تعلیم جبریل از خری
عمر خود دادی گرفتی ای حزون
جزو دانی پر ز تخیلیل و ظنون
آنچه کار تو نیاید هل یجوز
هل یجوز نظمه ام لا یجوز
خرق آیا در فلک جایز بود
این فلک قادر و یا عاجز بود
هست آیا این هیولی یا صور
یا صور هست از هیولی بیخبر
چند باشد یا رب اقسام عرض
گر ندانم چون کنم با این غرض
چند گز باشد زمین تا آسمان
جانت از کونت برآید ای فلان
چند تخییلی به هم بر می نهی
خویش را عالم نهی نام آنگهی
علم اگر این است بگذار و برو
صد شتر زین علم نزد من دو جو
رو سبد بافی بیاموز ای عمو
گرده ی نانی بدست آور ازو
هست علم فقه احکام ای پسر
گر چه نزد اهل ایمان معتبر
لیک امروز آنهمه تخییل شد
سد راه و مانع تکمیل شد
فقه خوب آمد ولی بهر عمل
نی برای بحث و تعریف و جدل
پشکلی گر جست از کون بزی
کور شد زان چشم مرد هرمزی
آن دیت آیا به صاحب بزد بود
یادیت با قاضی هرمز بود
گر ز قاف افتاد عنقا برچهی
چند دلو از آن کشی گر آگهی
خون حیض آید اگر از گوش زن
حکم آن چبود بگو ای بوالحسن
گر زنی گردد ز جنی حامله
ارث او چه بود ز جن ای صد دله
این غلط باشد غلط اندر غلط
صرف کردن عمر خود را این نمط
کار داری اینقدر در پیش و پس
ای برادر که خدا گوید که بس
گر بدانی در عقبها چیستت
فرصت خاریدن سر نیستت
خود بده انصاف ای مرد گزین
هیچ عاقل می کند کاری چنین
وقت تنگ خویش را بفروختن
این شلنگ تختها آموختن
نام آن را علم کردن زابلهی
بردنش نزد ملایک وانگهی
این به نزد مرد دانا زشتتر
یا به بصره بردنت خرمای تر
چون شنید این مرد بازرگان ز شاه
بر زمین بنشست گفت ای جان تباه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۱ - تتمه حکایت پسر مهتر تاجر
گو پدر را تا دهد سرمایه ام
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۲ - در خواب دیدن شخصی عابدی را که مرده بود و استفسار احوال آن نشأة
آن یکی از نیکبختان سعید
عابدی را بعد مردن خواب دید
گفت حق با تو چه کرد ای نیکبخت
گفت بستم چون ازین ویرانه رخت
خواستند از من در آن عالم عمل
هین چه آوردی بیاور بی مهل
عرض کردم من نماز و روزه را
وردهای هر شب و هر روزه را
وعظ و تدریس و جماعاتم همه
فکر و ذکر و علم و طاعاتم همه
صد خلل گفتند هریک را فزون
مانده من حیران و دلگیر و زبون
دست خالی گردن کج ناامید
مانده آنجا لرز لرزان همچو بید
موقفی کان زهره ی شیران درد
دست و پا گم کرده ای را چون بود
صد چو جبریل و چو میکائیل گرد
گشته آنجا هریکی گنجشک خورد
انبیا در اضطراب و ارتعاش
اولیا در ناله های جانخراش
چون بود حال دل درمانده ای
آیت نومیدی خود خوانده ای
گفت گشتم چونکه نومید از عمل
این خطاب آمد ز حق عزوجل
کز تواندر نزد ما یک چیز هست
کان تورا این لحظه دست آویز هست
یاد باشد هیچ ای آزاده مرد
می شدی در کوچه بغداد فرد
بود هنگام زمستان عنود
دم درون سینه ها یخ کرده بود
اشک می بارید از چشم سحاب
بد زمین از بحر باران آشتاب
خانه ها را جملگی در بسته بود
بلکه مرغان را همه پر بسته بود
یک هریره دیدی اندر برزنی
نی پناهی بودش و نی مأمنی
از فلک می ریخت باران و تگرگ
ریخته زان گربه بچه بار و برگ
هرجهت می جست و سوراخی نبود
می دوید از هر طرف ناخی نبود
گه خزیدی در بن دیوار و گاه
آستان خانه ای کردی پناه
نی بن درگاه و نی بنگاه در
سود دادش از تگرگ و از مطر
دل تورا بر آن هریره سخت سوخت
شمعی از رأفت به جانت بر فروخت
پس به مهرش برگرفتی از گنا
دادیش در پوستین خویش جا
من پسندیدم همان رحمت ز تو
آفرینها بر تو و رحمت به تو
رو که بخشیدم تورا ای دلخراش
من به آن گربه برو آزاد باش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۳ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای بی پناهان را پناه
ای تو بر شاهان عالم پادشاه
ای نهان از جسم و جان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هم خداوند خداوندان تویی
هم دوای درد بیدرمان تویی
آب توفان زای را کردی تو پل
آتش سوزنده را کردی تو گل
گرگ شد گویا به پیراهن زتو
پیرهن شد شاخ نسترون ز تو
من چه گویم ظاهر و باطن تویی
ای خدا هم اول و آخر تویی
گردن عالم به بند طوق توست
آسمان در چرخ رقص از شوق توست
ای خدا من هرچه گویم آن نئی
در ثنایت آنچه جویم آن نئی
ای تو عذرآموز هر شرمنده ای
ای تو روزی بخش هر جنبنده ای
ای خدا دانم که من بد کرده ام
لیک از من آنچه آمد کرده ام
هم تو آن کن آنچه می شاید ز تو
ای جهان را آنچه می باید ز تو
همچو من داری خداوندا بسی
من ندارم لیک غیر از تو کسی
گر من بیکس ندارم هیچکس
گو نباشد رحمت لطف تو بس
هرکه از این می گریزد گو گریز
چون تو باشی گو نباشد هیچ چیز
گر فتادم دستگیر من تویی
هم پناه و هم گریز من تویی
دست من گیر ای جهان را دستگیر
ده پناهم ای تو عالم را گزیر
بر امیدی آمدستم بر درت
چون روم نومید یا رب از برت
در ره امید و بیم افتاده ام
در جنابت منتظر ایستاده ام
گرچه کردم من بسی جرم و خطا
از من آید ذلت و از تو عطا
گر سیاه است ای خدا ما را گلیم
تو سفیدش ساز از لطف عمیم
گر دریدم خود به دستم پرده را
تو فرو مگذار بی پرده مرا
چون تورا ستار دیدم ای خدا
پرده ی خود را دریدم برملا
پرده دار عیب ناپاکی ما
عذر خواه جرم بیباکی ما
هر دمم جرم و گناه تازه ای ست
از تو لیک انعام بی اندازه ای ست
گر به جرمم مکر شیطان افکند
لطف تو سوزی به جانم می زند
از من آمد گر خطایی یا فساد
زاری آموزی دهی توبه به یاد
گر زنی زخم و دوصد مرهم نهی
ور کنی قهرم دوصد رحمت دهی
گر ز من جرم است انعام از تو است
گر ز من گامی است صد گام از تو است
گر ره تاریک پیشم آوری
صد چراغ از لطف پیشم آوری
ای خدا ای من عطایت را رهین
بنده ای از بندگانت را کمین
شکر گویم من کدامین نعمتت
یاد آرم من کدامین رحمتت
یکنفس کو کز تو ناید صد عطا
ساعتی کو نآمد از من صد خطا
کو دهان و کو زبان و کو کلام
تا بگویم شرح آن انعام عام
آن کدامین لطف و احسان گران
که نکردی با من ای سلطان جان
وان چه زشتی وز هر زشتی بتر
که نکردم من که صد خاکم بسر
در رحم دادی مرا جا از کرم
پروریدی پیکرم در آن ظلم
کاسه ای کردی ز بالا واژگون
کاین تنت را سر بود ای ذو فنون
پنبه دانی را بهم آمیختی
طرح چشم تیزبینم ریختی
کاین دو باشد دیده ی بینای تو
هم طراز چهره ی زیبای تو
آسمانها را در آن دادی محل
جل شأن ربنا عزوجل
گوشت پاره بر دهانم دوختی
جمله اسما را بهم آموختی
کاین زبان و آلت گویای تو
ترجمان خاطر دانای تو
پرورش دادی هوایی در صماخ
هین برو بشنو ازین بانگ کراخ
چار دیوار مشید ساختی
پیکرم را طرح نو انداختی
هم کشیدی ساقها کاین پای تو
هم دو ساعد کین کف گیرای تو
آنچه باید در درون و در برون
جمله را دادی ز امر کاف و نون
روح را با جسم دادی ارتباط
غیب را دادی بشاهد اختلاط
پس ره بیرون شدن زان تنگنای
ره نمونی کردیم ای رهنمای
پا نهادم چون به صحرای شهود
پهن کردی سفره انعام و جود
خون برایم شیر کردی در جگر
هم ز پستان شیر را دادی ثمر
هم مکیدن مرمرا آموختی
هم دل مادر برایم سوختی
گریه یادم دادی از بهر خبر
در دل او گریه را دادی اثر
تلخ کردی خواب شیرینش به کام
نی زکرم اندیشه کردی نی به حام
تا تنم پرورده شد در این جهان
سخت شد هم پی مرا هم استخوان
سی و سه دندان برایم ساختی
طرح آنها در دهان انداختی
پس ز شیرم سیر کردی در غذا
طبع من را میل دادی اقتضا
پاسبانی کردیم از هر گزند
هم نگهبانی ز هر پست و بلند
در زمستان پوستین بخشیدیم
هم به تابستان کتان پوشیدیم
هم قبا دادی مرا هم پیرهن
هم کلاه و موزه ای صاحب منن
در پناه آوردیم از گرم و سرد
تا شدم زفت و کلان و شیرمرد
هم مرا دادی توانایی و گوش
هم خرد هم عقل و دانایی و هوش
بر زبانم نام خود آموختی
شمع توحیدم به دل افروختی
نور ایمان در دلم انداختی
بندگی اندر سرشتم ساختی
دادیم در آستان حیدری
هم سگی هم بندگی هم چاکری
دادیم آگاهی از حل و حرام
نی بتقلید شنیدن چون عوام
هر دمی دادی عطای تازه ام
در جهان کردی بلند آوازه ام
هم عطا کردی ز نیکانم نژاد
هم ز اخوان نکوبخت استناد
هم سرم از هم سران افراشتی
از همالان هم مرا برداشتی
دادیم پوران و دختان پاکزاد
پاک زاد و پاک دین پاک اعتقاد
پرده پوشیدی به روی کار من
ستر کردی بر من ای ستار من
زشتهایم جمله خوب انگاشتی
کرده ام ناکرده می پنداشتی
خواندمت کردی اجابت هر زمان
مهربانتر از نیای مهربان
من به قربانی خداییهای تو
دل اسیر مهربانیهای تو
آنچه گفتم زانچه دانستم هزار
بد یکی بل کمتر از یک بی شمار
وانچه آن را من نمی دانم حساب
گر نویسم می شود هفتصد کتاب
از تو اینها وانچه آن آمد ز من
شرح آن نه از خامه آید نه از سخن
از سرم تا پای ذنبست و خطا
از قدم تا فرق جرم است و خطا
در خور لطفت نکردم طاعتی
از گنه فارغ نبودم ساعتی
لیک دانی ای خدای ذوالمنن
راه من زد نفس شوم اهرمن
وز گنه چون بید لرزیدم همی
هیبت نهی تورا دیدم همی
ای خدا با این گناه بیشمار
آدم بر درگهت امیدوار
ای خدا آن کن که فضلت را سزد
عطر فضلت بر دماغم می وزد
ای خدا باشد دیت بر عاقله
می کند هرکس عمل بر شا کله
شاکله ی تو جمله فضل است و عطا
شاکله ی من جمله عصیان و خطا
ای خدا دانم که من بد کرده ام
آنچه کردم لیک با خود کرده ام
آمدم اکنون برت ای ذوالکرم
فاش می گویم خدایا الندم
این ندم را گر بگفتم بارها
توبه ها بشکسته ام بسیارها
لیک مغرور کرمهای توام
سرخوش از صهبای آلای توام
خود تو دادی یاد این عذرای رحیم
گفته ی ما غر بالرب الکریم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۵ - حکایت آن شخص که خصم گوش او را به دندان مجروح کرده بود
آن فلان بی رحم با دندان گزید
گوشهایم را کنون خون زان چکید
گوش من بگرفت با دندان زکین
پاره کرد از زخم دندان آن لعین
قاضیا هستی تو چون میزان حق
نشر کن در حق من دیوان حق
قاضیا مقراض جنگی و جدال
قاطع هر فتنه ای و قیل و قال
از قضایت متنفی کن جوش من
تا به محشر حلقه کن در گوش من
غافلند این ظالمان از روز داد
ورنه کی کردند این ظلم و فساد
پرده ی غفلت فرو هشته به دل
روی مرآت دل اندوه به گل
گفت قاضی قنبر و کافور را
سوی من آرید آن مغرور را
تا به ضرب دره پشتش بشکنم
هم به حبسش در سیه چال افکنم
یا دیت از او ستانم یا قصاص
نیست او را رای غیر این مناص
حکم حق است و مناص از آن بدان
الحیوة فی القصاص از بر بخوان
ظاهرش یعنی حیوه این و آن
قاتلان را هست چون پروای جان
پنجه نالایند بر خون کسی
وارهد از تیغ و خنجرشان بسی
معنی دیگر حیوة قاتل است
نی حیوتی اندرین آب و گل است
بل حیوة جاودان در ملک خاص
زانکه یابد زندگانی از قصاص
مرده بود او از ستیز و ترکتاز
از قصاص او زندگانی یافت باز
حکم حق را دان مسیح مردگان
بخشد ایشان را حیوة جاودان
آب حیوان است اندر بندگی
هر که زان نوشید یابد زندگی
زندگی خالی از بیم ممات
تا ابد او را بود نعم الحیات
از عدم آدم جمادی مرده شد
نی نشاطی یافت نی افسرده شد
از عنایت یک نظر بر وی فتاد
پس نبات نیم حس از وی بزاد
پس بنامی گوشه ی چشمی گشود
زان نظر حیوان ز نامی رخ نمود
یکنظر دیگر به حیوان باز کرد
بیضه بشکست و بشر پرواز کرد
گشت پیدا آدمی نیم جان
نیم جانی داشت آن هم ابرمان
او نه میت بود نه حی درست
زندگانی دارد اما سست و مست
نی حیات و نی ممات او را تمام
بلکه امر بین امرین ای همام
آدمی نی زنده و نی مرده است
در میان این دو پا افشرده است
جمله اوصافش چنین است از نخست
شرح آن خواهی ز من بشنو درست
علم او و اختیار قدرتش
هم حیاة و هم کمال و حشمتش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۶ - حدیث لاجبر ولا تفویض بل امر بین الامرین
هست امر بین امرین ای پسر
نشنو از من بلکه بشنو از خبر
ان ما فی البیت یشبه صاحبه
خواه زیبا باشد و خواهی تبه
هرچه اندر خانه ای فرزانه است
سربسر مانند صاحبخانه است
بود آدم هست چون ای محترم
نی وجود صرف نی صرف عدم
هستیی با نیستی آمیخته
در میان این دو طرحی ریخته
هست امری در میان هست و نیست
من نمی دانم ولی آن امر چیست
گر وجود است این فنا او را چراست
ور عدم این های و هوها از کجاست
همچنین علمش نه علم است ای همال
علم آن باشد که دارد ذوالجلال
جهل هم نبود چه جهل است ای جناب
آنچه او را بود پیش از اکتساب
دارد امری لیک نی علم و نه جهل
هرچه می خواهی بگو امریست سهل
همچنین دان اقتدار و اختیار
بر دهان جبریان پنبه فشار
اختیارش آنچه می دانی بود
یعنی از اوصاف امکانی بود
وصف امکانی تو دانی چیست آن
نفی ضد است آن حقیقت نیست آن
قدرت و علم و حیات و اختیار
جمله را مثال وجود او شمار
جمله امر بین امرین است و بس
نسبتش با وصف عنقا و مگس
چیست دانی ای برادر اقتدار
آنکه در دست تو باشد اختیار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۷ - توجیه دیگر از برای حدیث لاجبر ولا تفویض
فعل را خواهی کنی و خواه نه
جز تورا در فعل و ترکش راه نه
کس نه بتواند بپیچد پنجه ات
یا ز منع فعل سازد رنجه ات
با تو باشد اختیار و اختیار
اختیارت را بود بیخ استوار
ورنه آن قدرت نباشد جان من
با چنین قدرت دم از قدرت مزن
اختیارت چون به دست دیگری ست
اختیارت اختیار ای دوست نیست
باشد او از تو بگیرد اختیار
هم نماید از تو سلب اقتدار
عاجز و زار و زبون گرداندت
از فرازی سرنگون گرداندت
یا فرستد مانعی در کار تو
سست سازد همت ستوار تو
یا بگرداند از آن میل دلت
یا بیارد پیش شغل شاغلت
این نباشد اختیار و جبر نیز
هست امر بین امرین ای عزیز
گر کنی فعل از تو باشد ای عمو
با شعور و با اراده مو به مو
دست تو بگرفته شاه دستگیر
آن نباشد جبر ای مرد خبیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۸ - وجه سوم در بیان جبر و اختیار
از ره دیگر هم ای فرخنده یار
هست امر بین امرین اختیار
دان ره کمیت و مقدار دان
کار هم کفیار و هم فقیار دان
آنچه باشد مورد تکلیف تو
اختیار تو در آن تشریف تو
خواجه حکم شرع خواهی کم و وضع
اندر آنها نیست جبر و دفع و منع
وآنچه جز این جمله دست دیگری ست
اختیاری بندگان را نیست نیست
هم حیات از او بود هم مرگ ازو
بینوایی زو نوا و برگ ازو
درد از او باشد و درمان ازو
هم علاج سینه ی سوزان ازو
عزت از او ذلت و خواری ازو
صحت از او رنج و بیماری ازو
غصه از او غم ازو شادی ازو
هم خرابی زو و آبادی ازو
محنت از او رنج ازو راحت ازو
فقر ازو و گنج ازو ذلت ازو
سوز از او باشد و ماتم ازو
تو ازو و من از او عالم ازو
تخت از او و تاج از او و سر از اوست
جان فدای آنکه سرتاسر از اوست
می نجنبد ذره ای بی امر او
جملگی مرهون لطف و قهر او
گوش ازو دندان ازو لیک ای عمو
گوش را دندان گرفتن نیست ازو
نیک بنگر قاضیا این کار نیست
اینهمه تأخیرت اندر حکم چیست
آدمی را حکم تو زنده کند
زنده را جاوید پاینده کند
حکم تو از حکم حق دارد سبق
زنده سازد مردگان را حکم حق
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۹ - بندگی خدا سبب زندگی حقیقی است
از عنایت گرچه آدم یافت جان
لیک جانی بس ضعیف و ناتوان
برتر از حیوان او را پایه شد
کی ولیکن با ملک همسایه شد
زنده شد لیکن حیوتی بی ثبات
خواهیش گو زندگی خواهی ممات
لیک شد او مستعد زندگی
جوید او را از کجا از بندگی
پیش از این بود از عنایت کار او
بود دست فیض حق معمار او
بعد از این افتاد کارش با عمل
بندگی ربنا عزوجل
زنده گردد زین سپس از بندگی
بندگی کن تا بیابی زندگی
زندگی هست آب حیوان ای عمو
زان بنوش و جسم و جان را هم بشو
بنده او شو که جاویدان شوی
شو گدای او که تا سلطان شوی
پیر اگر باشی جوانت می کند
در گدایی ارسلانت می کند
خدمت او زشت را زیبا کند
ذره را خورشید جان افزا کند
شب به یاد او به بستر نه قدم
تا شود بستر گلستان ارم
این سخن بگذار کامد خصم مرد
تا حضور قاضی دانای فرد
خصم آمد قاضیا بنگر چرا
گوش من دندان گرفت آن بی حیا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۰ - بقیه حکایت قاضی و خصم مردی که گوش او مجروح بود
گفت قاضی گوش او را ای عمو
از چه رو دندان گرفتی گوش او
گفت خصم ای قاضی با داد و دین
افتورا گوید نکردم من چنین
عرش را ثابت کن آنگه نقش کن
ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن
مدعی را گفت قاضی کو شهود
اندرین مطلب بیاور زود زود
گفت ای قاضی بغیر از این دو تن
هیچکس اینجا نبوده بی سخن
گر کسی بوده است کو گوید که بود
ورنه بشمارد دیت را این عنود
گفت قاضی هی چه می گویی بگو
دیگری غیر از خود و او را بگو
گفت غیر از او و من ای مؤتمن
دیگری آنجا نبود از مرد و زن
گوش خود بگرفت با دندان خویش
کرد آن را پاره پاره ریش ریش
گفت قاضی این چه ژاژ است و فشار
پیش چون من این سخنها واگذار
او نه اشتر تا تواند گوش خویش
هم به دندان خود کند مجروح و ریش
گردنش گر گردن اشتر بدی
آنچه گفتی ممکن و در خور بدی
جمله گفتند از کهین و از مهین
آفرین بر فکر قاضی آفرین
غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت
کی تواند گوش خود دندان گرفت
خصم گفتا بنگر ای عاجزنواز
گردنش چون گردن اشتر دراز
گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش
همچو اشتر لیک باشد گردنیش
گرنه ابلیس اند این قوم خسیس
گردنی دارند لیکن چون بلیس
همچو شیطان زین سبب گردن کشند
در تلاطم روز و شب چون آتشند
هست ازین گردن درازیهایشان
شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان
خون جان از گوش و گردنشان نهان
ناله جان شان رود تا آسمان
عذرها آرند بدتر از گناه
حالمان گردیده از شیطان تباه
هرچه کردند از گناه و خوی بد
لعن بر شیطان کنند افزون ز حد
نسبت آن را به شیطان می کنند
خود بری از ذنب و عصیان می کنند
رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو
هست شیطان خفته زیر ورد تو
گرچه شیطان را بود گردن طویل
غافلی از گردن خود ای جلیل
گر همی جویی رهایی از فتن
تیغ برکش گردن خود را بزن
هی بزن این گردن ای گردن دراز
گردنی کوته بجو با آن بساز
هین ببین این گردن نفس لعین
از زمین بر رفته تا عرش برین
ورنه می بینی بهم پیچیده است
گردن خود را به تو دزدیده است
نفس تو باشد سلجقانی سترگ
کاسه ای دارد بسی زفت و بزرگ
گردن و سر کرده در کاسه نهان
چون برآرد می کشد تا کهکشان
هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت
کو هزاران چون تورا این سنگ کشت
پیش تو از ابلهی و کودنی
نیست پیدا زان سری و گردنی
باش تا پیدا شود صیدی ز دور
بین که گردن می کشد چون لندهور
گردنی چون رود نیل عسقلان
درکشد از ایروان تا قیروان
درکشد هم سعد را هم نحس را
هم ببلعد مرد صاحب نفس را
ای که گویی نفسم آرامیده است
سخت می بینم تورا بلعیده است
در درون این سلجقانی اسیر
کاسه هایش بر سرت بالا و زیر
مار ضحاکست نفس کافرت
سر برآورده است از دوش و سرت
طعمه می جوید تورا این تند یار
نی دمی آرام گیرد نی قرار
تا تورا بلعد کشد اندر گلو
یا بکوبی هم سر و هم دم او
در تلاطم تا بود لوامه است
با تواش صد جنگ و صد هنگامه است
عقل مار افتاد و نفست اژدها
روز و شب دارند با هم ماجرا
گر تو کوبیدی سر او می کند
ترک جنگ و مطمئنه می شود
ور تورا بلعید و عقلت را شکست
وای تو نفست کنون اماره است
تا نبلعیده تورا ای مرد خوب
سنگ برگیر و سر آن را بکوب
سنگ چبود ترک خواهشهای او
کنده ای نقوی زدن بر پای او
سنگ چبود یاد آن یار قدیم
تطمئن القلب بالذکر الحکیم
یاد او شاخی است انسش بار و بر
انس نخل دوستی آن را ثمر
دوستی افسون هر ارقم بود
دوستی تریاق جمله سم بود
آتشی باشد خس و خاشاک سوز
هرهوا و هر هوس را پاک سوز
تیشه ای باشد هوس را ریشه زن
خار بنهای هوا را بیخ کن
دوستی تیغی بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم
دوستی ترکی بود تاراج گر
نی گذارد خانه نی سامان نه سر
هرچه غیر از دوست چون اختر بود
دوستی خورشید غارتگر بود
دوستی باد مراد است و هوا
موج توفانست و گرداب بلا
غیر طور عقل باشد طور عشق
کی تواند کس بفهمد غور عشق
طور عشق ای جان ورای طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست
لطف عشق از جان شیرین خوشتر است
جور او از لطف او شیرینتر است
مذالفت العشق ودعت الرسوم
طابت الاکدار صالحت الخصوم
عشق را با رسم و عادت کار نیست
بسته ی این عالم پندار نیست
مذانست العشق فارقت المنی
لیس غیر العشق للعاشق هوی
یا مریض العشق لاتبغی الدواء
ان داء العشق داء کل داء
یا ندیمی یا خلیلی بالاله
خلنی والعشق ما اطلب سواه
یا ندیمی فی اللیالی الغاسقه
قل حکایات القلوب العاشقه
یا سمیری قل حکایات العقول
لاتقل دعها لارباب العقول
دع اقاصیص القرون الخالیه
او حکایات العظام البالیه
یا ندیمی طال لیلی بالسهر
لم یصح دیک ولی یدلو السحر
قم وحدثنی حدیث العاشقین
من روایات الثقات الصادقین
قم وحدثنی احادیث الحبیب
ما تقل لی عن بعید او قریب
قم ترنم یا حبیبی بالعجل
واتبع ما قاله شیخ الجبل
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
شمه ای از حال یاران بازگو
قصه ای زان دلبر طناز گو
قصه ی آن زلف عنبربو بگو
شب دراز است ای ندیم قصه جو
حال آن چشمان بیمار سقیم
با دل بیمار من گو ای ندیم
تیره بنگر کلبه ی تاریک من
برکن از خورشید رخسارش سخن
شب دراز است ای رفیق نیکخو
قصه ی فرهاد و شیرین را بگو
آب لب خندان شیرین باز کن
قصه ی فرهاد و شیرین ساز کن
باز شیرین بر سر جور و جفاست
نازهای خشم آلودش به جاست
باز رویش شمع بزم حسرت است
بزم خسرو را ز رویش پرتو است
عشرت او باز در مشکوی اوست
روی شبدیزش بسوی کوی اوست
می کشد فرهاد مسکین جام خون
تیشه آیا می زند بر بیستون
باز اندر قله های بیستون
یا ز دستش تیشه افتاده کنون
گر کنون در بیستون فرهاد نیست
پس بگو این ناله و فریاد چیست
سخت می آید به گوش من روان
ناله ها از بیستون ای دوستان
ناله ای کز جز دل ناشاد نیست
این بغیر از ناله ی فرهاد نیست
می درخشد برقی از آن کوهسار
سخت می آید به چشمم آن شرار
برق اگر نه از تیشه ی فرهاد خاست
پس بگوییدم که این برق از کجاست
گر تن فرهاد مسکین خاک شد
کی زجانش عشق شیرین پاک شد
عشق خود شهباز و رحمانی بود
آشیانش جان روحانی بود
تن اگر شد خاک جان خود زنده است
منزل دلدار را جوینده است
پا نهاده هر کجا روزی به ناز
جان در آنجا در طواف است و نیاز
شد چه از شیرین و فرهادت فراغ
رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ
بازگو احوال مجنون عرب
تا من دیوانه آیم در طرب
ای ندیم احوال مجنون بازگو
زانکه من دیوانه ام دیوانه جو
باز باشد چشم مجنون خون فشان
لیلی اندر حی چمد دامن کشان
باز مجنون سر برد با دام و دد
باز وحشیشان بهر سو می رمد
باز با گوران و آهویان دشت
هست روزان و شبان در سیر و گشت
بسته آیا بر بنی عامر هنوز
ناله اش خواب شب و آرام روز
باز لیلی بر سر خشم است و ناز
یا در صلح و عنایت کرده باز
آیدم در گوش جان از کوی نجد
ناله ها گاهی بحسرت گه به وجد
دل هزاران ناله ها پرخون بود
این اثر از ناله ی مجنون بود
بوی جان می آید از اتلال نجد
ساعتی با من بگو احوال نجد
ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد
ای دریغا آن وفاداران نجد
بازگو با من از ایشان ای ندیم
زنده فرما امشب این عظیم رمیم
ورنه بگشاید تورا امشب زبان
گوش ده تا من بگویم داستان
تا بگویم داستان راستان
در نشاط آرم زمین تا آسمان
ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست
در سرم هوش و دلم را تاب نیست
شور در دریای جانم اوفتاد
برق اندر آشیانم اوفتاد
نیم عقلم بود آنهم شد ز دست
نیم هوشم بود گشتم مست مست
این چه شور است ای خدا درجان من
حبذا این موج بی پایان من
گریه آمد نوح را آواز کن
کز پی توفان سفینه ساز کن
در دلم عشق آتشی افروخته
هرچه غیر از یاد جانان سوخته
عشق می گیرد عنان از دست من
تا چه سازد بر تن نی بست من
ای خدا فریاد از این خون گشته دل
داد از این دیوانه ی طاقت گسل
عشق سرکش کار من را ساخته
سخت شوری بر سرم انداخته
عشق هرجا خرمن و خرگاه زد
عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد
عشق بی پرواست چون پروا کند
کی ز عقل و جان و سر پروا کند
لاابالی وار هرجایی رسید
هرچه آنجا دید در آتش کشید
عشق چبود آشنا بیگانه کن
فیلسوفان را همه دیوانه کن
نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
نی بود در قید دختر نی پسر
نی ز سر پروا کند نی تن نه جان
نی شناسد خانه و نی خانمان
گر سر فرزند جوید از پدر
بردش از خنجر بیداد سر
سر به کف گیرد که ای جانان من
این سر فرزند من این جان من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۱ - قربانی نمودن خلیل الرحمن ع فرزند خود اسماعیل ع را
آمد اسماعیل روزی از شکار
شامگه بر اشهب دولت سوار
شمع رخسارش به مهر افروخته
عالمی پروانه سانش سوخته
زلف پیچاپیچ اندر دوش او
گوشوار حسن اندر گوش او
چشمها مخمور و لب شکرفشان
چهره پر خون زلفها عنبرفشان
خط مشگین گرد رخسارش عیان
چون بنفشه زار گرد گلستان
قامتی شمشاد آن را باج ده
عشوه ی عالم همه تاراج ده
از ره آمد راست تا نزد خلیل
بوسه زد بر دست آن شاه جلیل
دست در گردن درآوردش پدر
در کمان شد تیر گفتی جلوه گر
همچو گل بشکفت از دیدار او
بوسه داد از مهر بر رخسار او
گلبن عزت شکفتن ساز کرد
غیرت حکمت عتاب آغاز کرد
غیرت حق ریخت طرح تازه ای
باز شد از امتحان دروازه ای
دل یکی و دوستی باشد یکی
ورنه نبود دوستی آن بیشکی
جز مگر آن دوستی از بهر دوست
باشد آنهم فی الحقیقه حب دوست
غیر لیلی در دل مجنون نبود
سر بجز بر خاک راه او نسود
گر سگی در کوی لیلی یافتی
سوی او چون عاشقان بشتافتی
گرد او گشتی به صد شوق و شعف
خاک راهش بوسه دادی هر طرف
این نبود از عشق آن سگ ای پسر
عشق لیلی بود در آن مستتر
زین سبب در عشق هرکو صادق است
بر همه اجزای عالم عاشق است
هرچه بیند چونکه می بیند ز دوست
لاجرم او عاشق و مفتون اوست
خواجه تاشانند در یک بارگاه
بندگان حضرت یک پادشاه
این سبب در جمله عالم جاری است
حب جمله در دلش زاین ساری است
در گروهی باشد اسباب دگر
راه حب و دوستیشان بیشتر
آن سببها جمله برگردد به دوست
مرجع آنها چه وا بینی هم اوست
در گروهی صد چه آن اسباب هست
بهر بغض و خشم فتح الباب هست
مرجع آن خشم و آن بغض ای لبیب
چونکه بینی نیست جز حب حبیب
حب فی الله بغض فی الله را بخوان
مرجع هر حب و بغضی را بدان
هرچه جز این حب نباشد جز وبال
هرچه جز این بغض انجامش سگال
دوستی گر بهر غیر حق کنی
عاقبت زاید از آن صد دشمنی
گر نهال دوستی جز بهر او
جز عداوت نیست بارش ای عمو
دشمنیهایی که جز بهر خداست
دشمنی با خود بود اینست راست
دوستی و دشمنی جز بهر او
خواه آن یا زشت خواهی یا نکو
آن ندارد جز پشیمانی ثمر
این نبخشد هیچ سودی جز ضرر
آنچه گفتم آزمودم بارها
دیده ام زین خار و بن بس خارها
باورت گر نیست اینک امتحان
تا ببینی آنچه من دیدم عیان
دوستی جز بهر آن سلطان مکن
ای برادر نیست غیر از خاربن
دشمنی جز بهر او ای جان من
نیست جز تیشه به پای خویشتن
چند در اصطبل و مطبخ ای اخی
همسری با ساربان و مطبخی
جان نفرسودت ازین گند و بخار
دل نه بگرفتت ازین دود و غبار
آشنایی گر کنی با شاه کن
حکم بر گردون و مهر و ماه کن
باز شو بر ساعد سلطان بپر
تابکی چون خرمگس بر فرج خر
عندلیبی شو به گلشن جای گیر
چون جعل تا چند در سرگین اسیر
الغرض چون مهربانی با پسر
کرد آغاز آن خلیل خوش گهر
غیرت حق گفت با جان خلیل
یکدل و دو مهر باشد مستحیل
افکنم اکنون تورا در آزمون
ابتلاها آرمت از حد فزون
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۲ - رجوع به حکایت ابراهیم خلیل و اسماعیل ع
تا عیان گردد سر پنهان تو
پرتو اندازد به عالم جان تو
یا شود آن مغز خوش پیدا ز پوست
تا شناسد خلق بیگانه ز دوست
تا شناسد هریکی ذات از عرض
فربهی را واشناسد از مرض
خود همی دانست آن سلطان غیب
پاکی آن پاکزاد از شک و ریب
پاک می دانستش از هر غل و غش
صاف می دانستش و زیبا و خوش
غیر مهرش را به جانش راه نیست
ره کلف را در رخ این ماه نیست
آن یکی ماه است و ماه بی کلف
آن بود خورشید در برج شرف
آن یکی دریا بی پهناستی
قطره هایش لؤلؤ لالاستی
هفت دریا پیش آن دریا نمی
روح قدسی در لباس آدمی
بود خورشیدی ولیکن از غمام
بود شمشیری ولیکن در نیام
خواست تا بر عالمی پیدا شود
نور او بر عالمی رخشا شود
دوستان را دوستی آرد به یاد
زامتحان بر وی دری از تو گشاد
کرده بودش امتحانها پیش ازین
خواست لیکن ابتلایی بس متین
نور او در کوره های تابناک
رفته و بیرون شده زیبا و پاک
نقش او را اندر آتش برده بود
صافش از آتش برون آورده بود
باز او را امتحان تازه خواست
در جهان او را بلند آوازه خواست
زر او را برد در آتش نخست
چونکه از آتش برون آمد درست
برد او را زیر دستان بلا
سکه دولت بر او زد برملا
سکه زد او را به نام خویشتن
کرد سرشارش ز جام خویشتن