عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۲ - در بیان عسل خاک آلوده در وسط چاه و مشغول شدن به آن
انگبینی از دهانشان ریخته
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۴ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای چاره ی بیچارگان
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بود همه از بود تو
هر دو عالم رشحه ای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بیحساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وانچه را نامند اکنون نیست چیست
می شود پیدا که هستی چیست آن
وانچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درمانده ام
پای در گل دست در سر مانده ام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتوران پر بارها
علم و قدرت هم محیط کاینات
آبرو افزون زجیحون فرات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر می نپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر بکف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
می نداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این مدعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیره ی جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت می نه بگذارد فرود
می نبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بود همه از بود تو
هر دو عالم رشحه ای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بیحساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وانچه را نامند اکنون نیست چیست
می شود پیدا که هستی چیست آن
وانچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درمانده ام
پای در گل دست در سر مانده ام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتوران پر بارها
علم و قدرت هم محیط کاینات
آبرو افزون زجیحون فرات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر می نپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر بکف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
می نداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این مدعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیره ی جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت می نه بگذارد فرود
می نبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۵ - حکایت یکی از آشنایان این زمان و محبان صوری
آشنایی بود ما را در جهان
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۶
روزگاری از سخن لب دوختم
تا سخن از شاه خود آموختم
مدتی بودم چو طفل شیرنوش
گنگ و خاموش و سراپا جمله گوش
تا زبانم لطف آن شه باز کرد
پس سخن در مدح شه آغاز کرد
گر نبودی خلق عالم در حجاب
همچو آن خفاش پیش آفتاب
در مدیح او سخن سرکردمی
عالمی پر در و گوهر کردمی
گر نه چشم اهل دوران کور بود
روی شه از چشمشان مستور بود
می فکندم پرده از رخسار او
کردمی آیینه با او روبرو
آینه لیکن چه آرم بهر کور
نزد خفاشان چه گویم من ز هور
گر بگویم آنچه آن شد را سزاست
خلق را یارای فهمیدن کجاست
ور بگویم آنچه می فهمند خلق
یوسفی را زیور آرم کهنه دلق
آنکه عین الله و وجه الله بود
کی بوصف او کسی را ره بود
چه تواند بود بینا نزد کور
شرح نور پرتو تابنده هور
مدح او گویم ولی با خاصگان
از زبان جان ولی نه زین زبان
صفه ی دیگر بیارایم کنون
اهل جان را گردم آنجا رهنمون
صفه ای سازم ولی نه از آب و گل
سازم آنجا خلوتی با اهل دل
رازها آریم با هم در میان
رازها در پرده نی فاش و عیان
سرّ یاران کی توان بی پرده گفت
سرّشان را باید اندر دل نهفت
از نهفتن گر چه دل در آتش است
باش گو کاین آتش اندر دل خوش است
تن در آتش دود خاکستر شود
دل ولیکن اندر آذر زر شود
تن در آتش گر فتد گردد هلاک
دل اگر افتاده گردد صاف و پاک
تن سیه انگشت ز اخگر می شود
دل ولی گو گرد احمر می شود
آتش تن لیک جانان را سزد
آتش دل پختگان را می سزد
پخته ای باید چه پخته سوخته
شعله سان سر تا قدم افروخته
تا در این افتد از این آتش شرر
تا ز سوز این شرر یابد خبر
خلوتی خواهم کنون آراستن
هم ز جانان ساحتش پیراستن
اندر آنجا آتشی افروختن
خویش را و همگنان را سوختن
خلوتی سازم سپهرش آستان
صف نشینانش سراسر راستان
خلوتی روح الامینش پیشکار
عشق بالادست آنجا دندسار
صفه دویم شه ما خواسته
صفه ای از نور عشق آراسته
صفه ای چون جان عاشق سوزناک
صفه ای شمعش ز نور عشق پاک
من همی گویم که ای سلطان جان
ای نثار مقدمت جان جهان
صفه ی دل بهر تو آراسته
جان پی خدمت بپا برخاسته
منظر چشمم قدمگاه شماست
سینه و سر وقف در راه شماست
پای تو حیف است بر چشمان من
پا بنه ای شاه من بر جان من
خاک راهت توتیای دیده ام
درد تو بر جان هجران دیده ام
رخصتی فرما که بگشایم زبان
داستان عشق آرم در میان
سر کنم از عشق جان بخشان سخن
لاله رویانم به صحن انجمن
آتش دیرینه را دامن زنم
آتش اندر مرد و اندر زن زنم
راستی عشق آتش سرکش بود
هر دو عالم گرم از این آتش بود
تا سخن از شاه خود آموختم
مدتی بودم چو طفل شیرنوش
گنگ و خاموش و سراپا جمله گوش
تا زبانم لطف آن شه باز کرد
پس سخن در مدح شه آغاز کرد
گر نبودی خلق عالم در حجاب
همچو آن خفاش پیش آفتاب
در مدیح او سخن سرکردمی
عالمی پر در و گوهر کردمی
گر نه چشم اهل دوران کور بود
روی شه از چشمشان مستور بود
می فکندم پرده از رخسار او
کردمی آیینه با او روبرو
آینه لیکن چه آرم بهر کور
نزد خفاشان چه گویم من ز هور
گر بگویم آنچه آن شد را سزاست
خلق را یارای فهمیدن کجاست
ور بگویم آنچه می فهمند خلق
یوسفی را زیور آرم کهنه دلق
آنکه عین الله و وجه الله بود
کی بوصف او کسی را ره بود
چه تواند بود بینا نزد کور
شرح نور پرتو تابنده هور
مدح او گویم ولی با خاصگان
از زبان جان ولی نه زین زبان
صفه ی دیگر بیارایم کنون
اهل جان را گردم آنجا رهنمون
صفه ای سازم ولی نه از آب و گل
سازم آنجا خلوتی با اهل دل
رازها آریم با هم در میان
رازها در پرده نی فاش و عیان
سرّ یاران کی توان بی پرده گفت
سرّشان را باید اندر دل نهفت
از نهفتن گر چه دل در آتش است
باش گو کاین آتش اندر دل خوش است
تن در آتش دود خاکستر شود
دل ولیکن اندر آذر زر شود
تن در آتش گر فتد گردد هلاک
دل اگر افتاده گردد صاف و پاک
تن سیه انگشت ز اخگر می شود
دل ولی گو گرد احمر می شود
آتش تن لیک جانان را سزد
آتش دل پختگان را می سزد
پخته ای باید چه پخته سوخته
شعله سان سر تا قدم افروخته
تا در این افتد از این آتش شرر
تا ز سوز این شرر یابد خبر
خلوتی خواهم کنون آراستن
هم ز جانان ساحتش پیراستن
اندر آنجا آتشی افروختن
خویش را و همگنان را سوختن
خلوتی سازم سپهرش آستان
صف نشینانش سراسر راستان
خلوتی روح الامینش پیشکار
عشق بالادست آنجا دندسار
صفه دویم شه ما خواسته
صفه ای از نور عشق آراسته
صفه ای چون جان عاشق سوزناک
صفه ای شمعش ز نور عشق پاک
من همی گویم که ای سلطان جان
ای نثار مقدمت جان جهان
صفه ی دل بهر تو آراسته
جان پی خدمت بپا برخاسته
منظر چشمم قدمگاه شماست
سینه و سر وقف در راه شماست
پای تو حیف است بر چشمان من
پا بنه ای شاه من بر جان من
خاک راهت توتیای دیده ام
درد تو بر جان هجران دیده ام
رخصتی فرما که بگشایم زبان
داستان عشق آرم در میان
سر کنم از عشق جان بخشان سخن
لاله رویانم به صحن انجمن
آتش دیرینه را دامن زنم
آتش اندر مرد و اندر زن زنم
راستی عشق آتش سرکش بود
هر دو عالم گرم از این آتش بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۷ - در صفت عشق و کیفیت آن
عشق نارالله باشد موصده
مطّلع بر جانها وافئده
آب خضر و آتش موسی است عشق
لحن داود و دم عیسی است عشق
شکر خاک از مستی مینای عشق
شور چرخ از نشأه صهبای عشق
عشق احمد را براق و رفرف است
زانچه گویم عشق از آن اشرف است
مظهر اسرار پنهانی ست عشق
مطلع انوار ربانی ست عشق
بی سخن تریاق هر سم است عشق
فارج الهم کاشف الغم است عشق
هر کجا دردی و رنجی و عناست
عشق آن را هم طبیب و هم دواست
عشق جالینوس و افلاطون بود
حاش لله از همه افزون بود
عشق این یا عیسی ِ بِن مریم است
محیی الاموات اگر گویم کم است
عشق این یا نغمه ی ربانی است
عشق این یا باده ی روحانی است
عشق نی بل سلسبیل و کوثر است
ساقی آن مصطفی و حیدر است
عشق صرافی نقد جان بود
عشق هم اسلام و هم ایمان بود
ای خوشا غمهای جانفرسای عشق
ای خوشا فریاد واویلای عشق
ای خوشا شبهای تار عاشقان
ای خوشا دلهای زار عاشقان
ای برادر گر تو عاشق نیستی
نیستی آدم ببین خود چیستی
دل که فارغ شد ز بیم دلبران
حیف باشد حیف نام دل بر آن
هر دلی کان عشق را نبود وطن
کاش بادا طعمه ی زاغ و زغن
دل که بی عشق است آن را دل مگوی
دور افکن رو دل دیگر بجوی
عشق بر هر دل که آتش برفروخت
خار سوداهای فاسد جمله سوخت
دل اگر چه عشق را باشد مقر
می زند آتش ولی در بحر و بر
مطّلع بر جانها وافئده
آب خضر و آتش موسی است عشق
لحن داود و دم عیسی است عشق
شکر خاک از مستی مینای عشق
شور چرخ از نشأه صهبای عشق
عشق احمد را براق و رفرف است
زانچه گویم عشق از آن اشرف است
مظهر اسرار پنهانی ست عشق
مطلع انوار ربانی ست عشق
بی سخن تریاق هر سم است عشق
فارج الهم کاشف الغم است عشق
هر کجا دردی و رنجی و عناست
عشق آن را هم طبیب و هم دواست
عشق جالینوس و افلاطون بود
حاش لله از همه افزون بود
عشق این یا عیسی ِ بِن مریم است
محیی الاموات اگر گویم کم است
عشق این یا نغمه ی ربانی است
عشق این یا باده ی روحانی است
عشق نی بل سلسبیل و کوثر است
ساقی آن مصطفی و حیدر است
عشق صرافی نقد جان بود
عشق هم اسلام و هم ایمان بود
ای خوشا غمهای جانفرسای عشق
ای خوشا فریاد واویلای عشق
ای خوشا شبهای تار عاشقان
ای خوشا دلهای زار عاشقان
ای برادر گر تو عاشق نیستی
نیستی آدم ببین خود چیستی
دل که فارغ شد ز بیم دلبران
حیف باشد حیف نام دل بر آن
هر دلی کان عشق را نبود وطن
کاش بادا طعمه ی زاغ و زغن
دل که بی عشق است آن را دل مگوی
دور افکن رو دل دیگر بجوی
عشق بر هر دل که آتش برفروخت
خار سوداهای فاسد جمله سوخت
دل اگر چه عشق را باشد مقر
می زند آتش ولی در بحر و بر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۸ - حکایت زلیخا و ملاقات او یوسف علیه السلام را
چون زلیخا شد اسیر بند عشق
گردنش افتاد در راوند عشق
عشق لشکر تاخت بر ملک دلش
کرد یغما حاصل آب و گلش
ابر غم افشاند بر برگ گلش
نی در آن شاخی بجا نه بلبلش
سیل عشق از خانه اش بنیاد برد
سنبل و نسرین آن را باد برد
صرصری بر روضه ی حسنش دمید
سروش از پا رفت شمشادش خمید
نارش از سر عشوه اش از یاد رفت
آبش از جو خاک او بر باد رفت
سود بر مشک ترش کافور خشک
داد کافور آهویش بر جای مشک
زعفران شد سوده بر برگ گلش
رفت تاب از پیچ و تاب سنبلش
آهویش شد صید صیادی شگرف
بر پر زاغش فرو بارید برف
شد ضریری چهره ی گلگون او
شد کمانی قامت موزون او
شعله ور شد عشق اندر جان او
سوخت هم پیدا و هم پنهان او
حاجب از در رفت از درگه حجاب
حجله اش برچیده شد ایوان خراب
دیده اش نی تا ببیند روی دوست
رخصتش نی تا گراید سوی دوست
ساخت از نی سایبانی در رهی
کاندران یوسف گذر کردی گهی
در گذرگاهش به صد بیم و امید
چون گدایان با همه غمها خزید
گوش او بر هر صدایی تا کو بو
بشنود از ین سخن گو نام او
هر که بگذشتی از آن ره مرد و زن
ساز کردی بر وی از یوسف سخن
روزها از رهگذاران در سراغ
دارد آن مه جا به ایوان یا به باغ
شام با اختر نشستی روبرو
کردی از اختر ز یوسف جستجو
کای برین فیروزه منظر دیده بان
قصه گو با من از آن نامهربان
در کدامین بزم او را مسکن است
در کدامین شمع بزمش روشن است
در کدام ایوان بود او را قرار
عیش دارد با کدامین گلعذار
زلف پیچاپیچ او در دست کیست
کیست امشب مست او او مست کیست
چشم مخمورش به روی کیست باز
دست کی بر زلف مشکینش دراز
ساعدش طوق کدامین گردن است
یا سرش زیب کدامین دامن است
لعل او با لعل کی گردیده جفت
با که در بستر به کام دل بخفت
در سحرگه ره گرفتی بر صبا
با صبا گفتی پس از صد مرحبا
مرحبا ای باد گلبوی سحر
بازگو داری گر از یوسف خبر
هیچت افتاده است بر کویش گذار
هیچ افشاندی ز گیسویش غبار
بر سرش کردی پریشان کاکلش
بر گرفتی عطر از برگ گلش
هیچ غلتیدی به سنبل زار او
هیچ داری بویی از گلذار او
کار او در روز و شب این بود این
گاه دیگر گریه و گاهی انین
تا به روزی صبح دولت چون دمید
بارگه خورشید بر خاور کشید
دل تپیدن در برش آغاز کرد
رنگ از رخسار او پرواز کرد
بر سر دل می نهادی گاه دست
گاه برمی خاست گاهی می نشست
آن یکی پرسید ازو کی ناتوان
ای بها روزگارت را خزان
از چه زینسان داری امروز التهاب
در تحیرگاه و گه در اضطراب
گفت از غیبم ندایی می رسد
خوش صدای آشنایی می رسد
آید امروزم همی در گوش جان
سخت آواز درای کاروان
کاروان کشور مصر صفا
کاروان راه اقلیم وفا
بویی از آن گلستان آید همی
بوی آن نامهربان آید همی
برمشامم آید از آن بوستان
عطر گلهای وصال ای دوستان
دانم ای همدم که امروزم سپهر
از ترحم بر سر لطفست و مهر
یا مرا پیکی رسد زان شهریار
یا نسیمی می وزد از آن دیار
یا برین رو شهسوارم را گذار
افتد ای یاران فغان از انتظار
ای دریغا انتظارم می کشد
می کشد امروز و زارم می کشد
حلقه بر در می زند امروز یار
گوییا خوابست چشم روزگار
آری آری تا بر معشوقه دان
از دل عاشق دهی خوش شایگان
عشق مرآتی بود در وی عیان
جمله ی احوال جانان نزد جان
بلکه چون معشوق در دل حاضر است
جمله اسرارش بر دل ظاهر است
هر نسیمی بگذرد بر کوی یار
می نگیرد تا بر عاشق قرار
هر غبار از کوی جانان شد بلند
چهره ی عاشق بود آن را کمند
هر صدایی شد بلند از کوی او
گوش عاشق منزل و ماوای او
هر غم و شادی در آنجا شد پدید
بر دل عاشق نصیبی زان رسید
عشق عاشق را ز خود سازد تهی
پرکند پس زان نگار خرگهی
سینه و دل چشم و گوش و مغز و پوست
جمله را خالی کند از غیر دوست
عشق باشد خود قرقچی و کند
ملک جان و تن قرق بر نیک و بد
تا درآید اندر آن جانان او
کس نه جز جانان او یا جان او
جان هم آنجا در وفای آن نگار
مانده ورنه کی گرفتوستی قرار
عشق خود آتش مزاج و سرکش است
ملتهب در روز و شب چون آتش است
شعله ی آتش بهرجا اوفتاد
خاک و آبش را دهد یکسر به باد
رخت از آنجا بندد آرام و سکون
اندر آن پیدا شود شور جنون
سینه باشد روز و شب در التهاب
دل همی در سوزش و در اضطراب
دیده گریان لب پر از آه و فغان
عاشق بیچاره حیران و زکان
گاه در وجد و گهی اندر طرب
گاه در یأس و گهی اندر طلب
گاه در فریاد و گاهی در انین
گه دود سوی یسار و گه یمین
تا ببندد رخت از اقلیم جان
آنچه باشد غیر یار مهربان
ملک تن از غیر او خالی شود
پس پر از انوار اجلالی شود
عشق جذابست چون در دل نشست
هم در دل را ز غیر دوست بست
می کشد تا خانه دل دوست را
زو کند پر مغز و آرد پوست را
چون ز جذب عشق یار مهربان
آمد و بنشست در اقلیم جان
لشکر حسنش بهمره فوج فوج
در دهانش آب حیوان موج موج
عشق سرکش گیرد آرام و سکون
بار بندد چون خزد آنجا جنون
پرده اندازد حیا بر روی عشق
هم شود مبدل از آن پس خوی عشق
محو گردد خود در آب و تاب حسن
آتشش گردد خموش از آب حسن
ترک غمازی و بیتابی کند
آتشی بگذارد و آبی کند
عاشقی هرجا ببینی پرده در
چهره اش خونین ز خوناب جگر
ناله اش راه فلک برداشته
گریه اش دامان ز اشک انباشته
نیست عاشق بل هوسناکست آن
یا اسیر عشق ناپاکست آن
یا که عشقش را بود آغاز کار
نونهالش برنیاورده است بار
نی ز دل کرده برون اغیار را
نی کشیده اندر آنجا یار را
حسن اگر آنجا زدی خرگاه خویش
عشق را کی بود یارای فریش
عشق چون بر سینه پا برجای شد
پخته و جذاب و روح افزای شد
کرد تسخیر دیار جسم و جان
یس سپرد آن را به یار مهربان
گردنش افتاد در راوند عشق
عشق لشکر تاخت بر ملک دلش
کرد یغما حاصل آب و گلش
ابر غم افشاند بر برگ گلش
نی در آن شاخی بجا نه بلبلش
سیل عشق از خانه اش بنیاد برد
سنبل و نسرین آن را باد برد
صرصری بر روضه ی حسنش دمید
سروش از پا رفت شمشادش خمید
نارش از سر عشوه اش از یاد رفت
آبش از جو خاک او بر باد رفت
سود بر مشک ترش کافور خشک
داد کافور آهویش بر جای مشک
زعفران شد سوده بر برگ گلش
رفت تاب از پیچ و تاب سنبلش
آهویش شد صید صیادی شگرف
بر پر زاغش فرو بارید برف
شد ضریری چهره ی گلگون او
شد کمانی قامت موزون او
شعله ور شد عشق اندر جان او
سوخت هم پیدا و هم پنهان او
حاجب از در رفت از درگه حجاب
حجله اش برچیده شد ایوان خراب
دیده اش نی تا ببیند روی دوست
رخصتش نی تا گراید سوی دوست
ساخت از نی سایبانی در رهی
کاندران یوسف گذر کردی گهی
در گذرگاهش به صد بیم و امید
چون گدایان با همه غمها خزید
گوش او بر هر صدایی تا کو بو
بشنود از ین سخن گو نام او
هر که بگذشتی از آن ره مرد و زن
ساز کردی بر وی از یوسف سخن
روزها از رهگذاران در سراغ
دارد آن مه جا به ایوان یا به باغ
شام با اختر نشستی روبرو
کردی از اختر ز یوسف جستجو
کای برین فیروزه منظر دیده بان
قصه گو با من از آن نامهربان
در کدامین بزم او را مسکن است
در کدامین شمع بزمش روشن است
در کدام ایوان بود او را قرار
عیش دارد با کدامین گلعذار
زلف پیچاپیچ او در دست کیست
کیست امشب مست او او مست کیست
چشم مخمورش به روی کیست باز
دست کی بر زلف مشکینش دراز
ساعدش طوق کدامین گردن است
یا سرش زیب کدامین دامن است
لعل او با لعل کی گردیده جفت
با که در بستر به کام دل بخفت
در سحرگه ره گرفتی بر صبا
با صبا گفتی پس از صد مرحبا
مرحبا ای باد گلبوی سحر
بازگو داری گر از یوسف خبر
هیچت افتاده است بر کویش گذار
هیچ افشاندی ز گیسویش غبار
بر سرش کردی پریشان کاکلش
بر گرفتی عطر از برگ گلش
هیچ غلتیدی به سنبل زار او
هیچ داری بویی از گلذار او
کار او در روز و شب این بود این
گاه دیگر گریه و گاهی انین
تا به روزی صبح دولت چون دمید
بارگه خورشید بر خاور کشید
دل تپیدن در برش آغاز کرد
رنگ از رخسار او پرواز کرد
بر سر دل می نهادی گاه دست
گاه برمی خاست گاهی می نشست
آن یکی پرسید ازو کی ناتوان
ای بها روزگارت را خزان
از چه زینسان داری امروز التهاب
در تحیرگاه و گه در اضطراب
گفت از غیبم ندایی می رسد
خوش صدای آشنایی می رسد
آید امروزم همی در گوش جان
سخت آواز درای کاروان
کاروان کشور مصر صفا
کاروان راه اقلیم وفا
بویی از آن گلستان آید همی
بوی آن نامهربان آید همی
برمشامم آید از آن بوستان
عطر گلهای وصال ای دوستان
دانم ای همدم که امروزم سپهر
از ترحم بر سر لطفست و مهر
یا مرا پیکی رسد زان شهریار
یا نسیمی می وزد از آن دیار
یا برین رو شهسوارم را گذار
افتد ای یاران فغان از انتظار
ای دریغا انتظارم می کشد
می کشد امروز و زارم می کشد
حلقه بر در می زند امروز یار
گوییا خوابست چشم روزگار
آری آری تا بر معشوقه دان
از دل عاشق دهی خوش شایگان
عشق مرآتی بود در وی عیان
جمله ی احوال جانان نزد جان
بلکه چون معشوق در دل حاضر است
جمله اسرارش بر دل ظاهر است
هر نسیمی بگذرد بر کوی یار
می نگیرد تا بر عاشق قرار
هر غبار از کوی جانان شد بلند
چهره ی عاشق بود آن را کمند
هر صدایی شد بلند از کوی او
گوش عاشق منزل و ماوای او
هر غم و شادی در آنجا شد پدید
بر دل عاشق نصیبی زان رسید
عشق عاشق را ز خود سازد تهی
پرکند پس زان نگار خرگهی
سینه و دل چشم و گوش و مغز و پوست
جمله را خالی کند از غیر دوست
عشق باشد خود قرقچی و کند
ملک جان و تن قرق بر نیک و بد
تا درآید اندر آن جانان او
کس نه جز جانان او یا جان او
جان هم آنجا در وفای آن نگار
مانده ورنه کی گرفتوستی قرار
عشق خود آتش مزاج و سرکش است
ملتهب در روز و شب چون آتش است
شعله ی آتش بهرجا اوفتاد
خاک و آبش را دهد یکسر به باد
رخت از آنجا بندد آرام و سکون
اندر آن پیدا شود شور جنون
سینه باشد روز و شب در التهاب
دل همی در سوزش و در اضطراب
دیده گریان لب پر از آه و فغان
عاشق بیچاره حیران و زکان
گاه در وجد و گهی اندر طرب
گاه در یأس و گهی اندر طلب
گاه در فریاد و گاهی در انین
گه دود سوی یسار و گه یمین
تا ببندد رخت از اقلیم جان
آنچه باشد غیر یار مهربان
ملک تن از غیر او خالی شود
پس پر از انوار اجلالی شود
عشق جذابست چون در دل نشست
هم در دل را ز غیر دوست بست
می کشد تا خانه دل دوست را
زو کند پر مغز و آرد پوست را
چون ز جذب عشق یار مهربان
آمد و بنشست در اقلیم جان
لشکر حسنش بهمره فوج فوج
در دهانش آب حیوان موج موج
عشق سرکش گیرد آرام و سکون
بار بندد چون خزد آنجا جنون
پرده اندازد حیا بر روی عشق
هم شود مبدل از آن پس خوی عشق
محو گردد خود در آب و تاب حسن
آتشش گردد خموش از آب حسن
ترک غمازی و بیتابی کند
آتشی بگذارد و آبی کند
عاشقی هرجا ببینی پرده در
چهره اش خونین ز خوناب جگر
ناله اش راه فلک برداشته
گریه اش دامان ز اشک انباشته
نیست عاشق بل هوسناکست آن
یا اسیر عشق ناپاکست آن
یا که عشقش را بود آغاز کار
نونهالش برنیاورده است بار
نی ز دل کرده برون اغیار را
نی کشیده اندر آنجا یار را
حسن اگر آنجا زدی خرگاه خویش
عشق را کی بود یارای فریش
عشق چون بر سینه پا برجای شد
پخته و جذاب و روح افزای شد
کرد تسخیر دیار جسم و جان
یس سپرد آن را به یار مهربان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۰ - در بیان گردیدن مجنون گرد سگ کوی لیلی
هر سگی در کوی او دارد گذار
درد او یارب به جان من گذار
دید مجنون را یکی روزی که گشت
او همی گرد سگی در طرف دشت
خاک پای او همی برداشتی
گه به دیده گه به سر بگذاشتی
گفت ای مجنون چه باشد این جنون
این چه فن است از جنون ای ذیفنون
گفت مجنون از جنونم نیست این
این سگ سر منزل لیلی است این
چونکه این سگ اندر آن کو آشناست
خاک پایش طوطیای چشم ماست
گرچه در ظاهر کنم سگ را طواف
نیک می بیند حقیقت موشکاف
در بر دانا جهت دان معتبر
بر خصوصیت نیندازد نظر
حسن باشد هر کجا نغز است خوش
خواه از تبت بود یا از حبش
روی زیبا هر که دارد دلکش است
هر که دارد قامت رعنا خوش است
خواه باشد از حبش یا از خطا
خواه باشد شاهزاده یا گدا
نغمه ی خوش دلکش است و دلفریب
خواه از بربط بود یا عندلیب
دانش آید مقصد ای عالیجناب
خواه از یونان بود یا فاریاب
علم از عالم فراگیر ای ولی
خواه بن قسطا بود یا بوعلی
مرد بازرگان ز سودا جست سود
خواه باشد از مسلمان یا یهود
چون جهت در نزد دانا شد قبول
رو بکن ترک ملامت ای فضول
متحد باشد چه مقصد ای فتی
گر بود راه طلب از هم جدا
کاروان مصر و عمان نجد و شام
جمله را بطحا بود آخر مقام
هر که ره گم کرد هم در این سفر
هم بیفتادش سوی مقصد گذر
اندرین ره نیست بی اجر و ثواب
زین خطا والله اعلم بالصواب
هرکه را بینی پس ای یار نکو
در رهی رو مقصد راهش بجو
زان طلب حیثیت قطع طریق
با تو گر باشد یکی نعم الرفیق
گر رفیق ره نباشد گو مباش
چون رفیق منزلست و خانه تاش
ور ندانی مقصدش هم لب ببند
چون نئی آگه از او براو مخند
شاید او هم مقصدی دارد نکو
سوی مقصد زین ره آورده است رو
ای بسا رند خراباتی مست
کو نداند سر ز پا و پا ز دست
گر برآرد یک سحر از دل فغان
نالد از افغان او هفت آسمان
گر زبان خود گشاید در گله
در ملایک افکند صد ولوله
آهی از دل گر برآرد صبحگاه
عرش را در لرزه اندازد ز راه
گر بگوید یا ربی او در خطاب
آیدش لبیک عبدی در جواب
مست باشد او ولی نی مست می
مست باشد از شراب خاص وی
گر نه او را پای باشد نه سری
پا و سر داده به راه دلبری
گر بود بیخود ز عطر بوی اوست
ور پریشانیست از گیسوی اوست
گر به شیدایی برآورده است سر
هم ندارد خود ز شیدایی خبر
درد او یارب به جان من گذار
دید مجنون را یکی روزی که گشت
او همی گرد سگی در طرف دشت
خاک پای او همی برداشتی
گه به دیده گه به سر بگذاشتی
گفت ای مجنون چه باشد این جنون
این چه فن است از جنون ای ذیفنون
گفت مجنون از جنونم نیست این
این سگ سر منزل لیلی است این
چونکه این سگ اندر آن کو آشناست
خاک پایش طوطیای چشم ماست
گرچه در ظاهر کنم سگ را طواف
نیک می بیند حقیقت موشکاف
در بر دانا جهت دان معتبر
بر خصوصیت نیندازد نظر
حسن باشد هر کجا نغز است خوش
خواه از تبت بود یا از حبش
روی زیبا هر که دارد دلکش است
هر که دارد قامت رعنا خوش است
خواه باشد از حبش یا از خطا
خواه باشد شاهزاده یا گدا
نغمه ی خوش دلکش است و دلفریب
خواه از بربط بود یا عندلیب
دانش آید مقصد ای عالیجناب
خواه از یونان بود یا فاریاب
علم از عالم فراگیر ای ولی
خواه بن قسطا بود یا بوعلی
مرد بازرگان ز سودا جست سود
خواه باشد از مسلمان یا یهود
چون جهت در نزد دانا شد قبول
رو بکن ترک ملامت ای فضول
متحد باشد چه مقصد ای فتی
گر بود راه طلب از هم جدا
کاروان مصر و عمان نجد و شام
جمله را بطحا بود آخر مقام
هر که ره گم کرد هم در این سفر
هم بیفتادش سوی مقصد گذر
اندرین ره نیست بی اجر و ثواب
زین خطا والله اعلم بالصواب
هرکه را بینی پس ای یار نکو
در رهی رو مقصد راهش بجو
زان طلب حیثیت قطع طریق
با تو گر باشد یکی نعم الرفیق
گر رفیق ره نباشد گو مباش
چون رفیق منزلست و خانه تاش
ور ندانی مقصدش هم لب ببند
چون نئی آگه از او براو مخند
شاید او هم مقصدی دارد نکو
سوی مقصد زین ره آورده است رو
ای بسا رند خراباتی مست
کو نداند سر ز پا و پا ز دست
گر برآرد یک سحر از دل فغان
نالد از افغان او هفت آسمان
گر زبان خود گشاید در گله
در ملایک افکند صد ولوله
آهی از دل گر برآرد صبحگاه
عرش را در لرزه اندازد ز راه
گر بگوید یا ربی او در خطاب
آیدش لبیک عبدی در جواب
مست باشد او ولی نی مست می
مست باشد از شراب خاص وی
گر نه او را پای باشد نه سری
پا و سر داده به راه دلبری
گر بود بیخود ز عطر بوی اوست
ور پریشانیست از گیسوی اوست
گر به شیدایی برآورده است سر
هم ندارد خود ز شیدایی خبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۱ - حکایت شوریده ای که به کلیسای نصاری رفت
بود یک شوریده در شهر هری
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۲ - در بیان آنکه نزد عاقل هرچه هست علامت توحید است و معنی بی نشانی خدا چیست
آنکه او باشد نشان خویشتن
بی نشان کی باشد او ای مؤتمن
اولم یکف بربک، ای سعید
انه کان علی الکل شهید
آنکه باشد گر نشانی ذو خبر
می دهد کی بی نشان باشد دگر
بی نشان است آن شهنشاه الست
معنی آن لیک چیز دیگر است
یعنی او را از اشاره پاکدان
پاک هم از صورت از ادراک دان
وهم را اندر حریمش بار نیست
عقل محرم اندر آن دربار نیست
دیده ها کورند از دیدار او
لیک دلها روشن از انوار او
ای بزرگ آن پادشاه ذوالجلال
خود نشان بی نشان و بی مثال
عالم از او هم پر و هم خالی است
جان از او پرگوهر و اجلالی است
دیده ها بینا از او و کور از او
سینه ها سینا صفت پرنور از او
آسمان از بیم جودش یک حباب
ذره ای از عکس نورش آفتاب
این سخن بگذار کاین بحر عمیق
کرده سیاحان عالم را غریق
اندرین بیدای ناپیدا کران
یاوه گشته شهسواران جهان
چون به اینجا می رسی خاموش باش
اندرین محفل سراپا گوش باش
از کلام حق ثنای او بجوی
اندرین جا غیر لااحصی مگوی
گو که آن شوریده ی یکتای فرد
در کلیسا شد چه گفت و او چه کرد
بی نشان کی باشد او ای مؤتمن
اولم یکف بربک، ای سعید
انه کان علی الکل شهید
آنکه باشد گر نشانی ذو خبر
می دهد کی بی نشان باشد دگر
بی نشان است آن شهنشاه الست
معنی آن لیک چیز دیگر است
یعنی او را از اشاره پاکدان
پاک هم از صورت از ادراک دان
وهم را اندر حریمش بار نیست
عقل محرم اندر آن دربار نیست
دیده ها کورند از دیدار او
لیک دلها روشن از انوار او
ای بزرگ آن پادشاه ذوالجلال
خود نشان بی نشان و بی مثال
عالم از او هم پر و هم خالی است
جان از او پرگوهر و اجلالی است
دیده ها بینا از او و کور از او
سینه ها سینا صفت پرنور از او
آسمان از بیم جودش یک حباب
ذره ای از عکس نورش آفتاب
این سخن بگذار کاین بحر عمیق
کرده سیاحان عالم را غریق
اندرین بیدای ناپیدا کران
یاوه گشته شهسواران جهان
چون به اینجا می رسی خاموش باش
اندرین محفل سراپا گوش باش
از کلام حق ثنای او بجوی
اندرین جا غیر لااحصی مگوی
گو که آن شوریده ی یکتای فرد
در کلیسا شد چه گفت و او چه کرد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۳ - تتمه حکایت آن مرد شوریده حال
چون به آنجا آمد آن بی نام و ننگ
در کلیسا اندر آمد بیدرنگ
دور او جمع از یمین و از یسار
از مسلمان و نصاری صد هزار
این کلیسا گشت ایمان را مقر
کفر را بگسیخت زنار از کمر
چون به دیر آمد درون آن مرد راد
دید تمثال مسیح پاکزاد
آمد و در نزد آن صورت ستاد
رو سوی او کرد آن فرزانه راد
گفت با او هزاران احتشام
انت قلت یا بن مریم للانام
اتخذنی و اتخذ امی الاه
من الاه لم یجز یعبد سواه
هین شما گفتید آیا این کلام
ما خدایا نیم معبود انام
این سخن چون گفت آن مرد اوفتاد
بر در و دیوار آن دیر ارتعاد
لرزه آمد بر کلیسا وز نهیب
ارتعاش افتاد بر خاج و صلیب
لال شد ناقوسشان و زنگ کر
پاره شد زنار و افتاد از کمر
صورت عیسی بن مریم بر زمین
سرنگون افتاد زین طاق زرین
شد بلند از جزو جزو اعضای او
صد خروش لاالاه غیر هو
ناله ها از وی برآمد زارزار
کی تو دانای نهان و آشکار
من که باشم تا بگویم این سخن
من کجا گفتم که خاکم بر دهن
این کرامت چون بدیدند آن گروه
نور حق افکند بر دلشان شکوه
پرتو اسلام بر جانشان نشست
ظلمت کفر از درونشان بار بست
هم فکندند از درون زنار را
هم ز گردن خاج نقش دار را
روی آوردند سوی آن عزیز
بوسه بر دستش زدند و پای نیز
کای چراغ محفل اهل یقین
وی ز تو خرم دل ارباب دین
ای درونت گنج اسرار خدا
وی برونت گمرهان را رهنما
ای زبانت دین نواز و کفر سوز
وی بیانت روح بخش و جانفروز
ای ز تو بنیاد اسلام استوار
وی به تو اسلامیان را افتخار
حق بود دینی که دین دارش تویی
راست آن راهی که سکارش تویی
ای خوش آن ملت که از تو زیب دید
مغز اهلش تا به محشر طیب دید
چون تو در اسلام اگر می یافتم
رو ز هر دینی دگر می تافتم
خوی پیغمبر در امت ساری است
در جداول آب چشمه جاری است
چون ز پیغمبر نداری تو نشان
خویش را از امت آن شه مخوان
چون نپذرفتی تو از او یک پیام
چون تورا پیغمبر آمد آن همام
چون نیفتادی تو او را در قفا
پس چرا خوانی تو او را پیشوا
چون خراج و باج نگذاری کجا
تو رعیت باشی و او پادشا
یک الف از علم او بگرفته یاد
چون تو شاگردی و او استاد راد
این سخنها چون شنید آن نیک رای
ناله اش از دل برآمد وای وای
گریه سر کرد آنگه از سوز جگر
گفتشان پس راستین با چشم تر
کی دریغا من مسلمان بودمی
کاش خاری در گلستان بودمی
مسلمین زارند از اسلام من
ننگ دارند از من و از نام من
می نخوانند از مسلمانان مرا
دور می دارند از عنوان مرا
نی به مسجد ره دهندم نی حرم
نی به دیناری خرندم نی درم
رانده اند از نزد خود ایشان مرا
ورنه ایشان از کجا و من کجا
چون شما ز اسلام دین آگه نه اید
مسلم و کامل مرا دانسته اید
نور آن گر بر کلیسا تافتی
کی نشان کس از کلیسا یافتی
گر به اینجا آمدی اسلام نام
نی نشان ماند از کلیسا و نه نام
در کلیسا اندر آمد بیدرنگ
دور او جمع از یمین و از یسار
از مسلمان و نصاری صد هزار
این کلیسا گشت ایمان را مقر
کفر را بگسیخت زنار از کمر
چون به دیر آمد درون آن مرد راد
دید تمثال مسیح پاکزاد
آمد و در نزد آن صورت ستاد
رو سوی او کرد آن فرزانه راد
گفت با او هزاران احتشام
انت قلت یا بن مریم للانام
اتخذنی و اتخذ امی الاه
من الاه لم یجز یعبد سواه
هین شما گفتید آیا این کلام
ما خدایا نیم معبود انام
این سخن چون گفت آن مرد اوفتاد
بر در و دیوار آن دیر ارتعاد
لرزه آمد بر کلیسا وز نهیب
ارتعاش افتاد بر خاج و صلیب
لال شد ناقوسشان و زنگ کر
پاره شد زنار و افتاد از کمر
صورت عیسی بن مریم بر زمین
سرنگون افتاد زین طاق زرین
شد بلند از جزو جزو اعضای او
صد خروش لاالاه غیر هو
ناله ها از وی برآمد زارزار
کی تو دانای نهان و آشکار
من که باشم تا بگویم این سخن
من کجا گفتم که خاکم بر دهن
این کرامت چون بدیدند آن گروه
نور حق افکند بر دلشان شکوه
پرتو اسلام بر جانشان نشست
ظلمت کفر از درونشان بار بست
هم فکندند از درون زنار را
هم ز گردن خاج نقش دار را
روی آوردند سوی آن عزیز
بوسه بر دستش زدند و پای نیز
کای چراغ محفل اهل یقین
وی ز تو خرم دل ارباب دین
ای درونت گنج اسرار خدا
وی برونت گمرهان را رهنما
ای زبانت دین نواز و کفر سوز
وی بیانت روح بخش و جانفروز
ای ز تو بنیاد اسلام استوار
وی به تو اسلامیان را افتخار
حق بود دینی که دین دارش تویی
راست آن راهی که سکارش تویی
ای خوش آن ملت که از تو زیب دید
مغز اهلش تا به محشر طیب دید
چون تو در اسلام اگر می یافتم
رو ز هر دینی دگر می تافتم
خوی پیغمبر در امت ساری است
در جداول آب چشمه جاری است
چون ز پیغمبر نداری تو نشان
خویش را از امت آن شه مخوان
چون نپذرفتی تو از او یک پیام
چون تورا پیغمبر آمد آن همام
چون نیفتادی تو او را در قفا
پس چرا خوانی تو او را پیشوا
چون خراج و باج نگذاری کجا
تو رعیت باشی و او پادشا
یک الف از علم او بگرفته یاد
چون تو شاگردی و او استاد راد
این سخنها چون شنید آن نیک رای
ناله اش از دل برآمد وای وای
گریه سر کرد آنگه از سوز جگر
گفتشان پس راستین با چشم تر
کی دریغا من مسلمان بودمی
کاش خاری در گلستان بودمی
مسلمین زارند از اسلام من
ننگ دارند از من و از نام من
می نخوانند از مسلمانان مرا
دور می دارند از عنوان مرا
نی به مسجد ره دهندم نی حرم
نی به دیناری خرندم نی درم
رانده اند از نزد خود ایشان مرا
ورنه ایشان از کجا و من کجا
چون شما ز اسلام دین آگه نه اید
مسلم و کامل مرا دانسته اید
نور آن گر بر کلیسا تافتی
کی نشان کس از کلیسا یافتی
گر به اینجا آمدی اسلام نام
نی نشان ماند از کلیسا و نه نام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۴ - در بیان حکایت میرفندرسکی و کفار روم و فرنگ
آن شنیدستی که میرفندرسک
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۶ - رجوع به تتمه حکایت مرد شوریده ی هروی و اهل کلیسا
پیش آن شوریده افتادند خاک
کی نجات ما ز هر عطب و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان باز خر
پس ز ترسایان فزون از صدهزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ ودود
من نگفتم گفت شیخ افسانه نیست
گفت او چون گفت هر دیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خداد داد این اثر در گفت او
ترجمان باشد زبان اهل دین
ترجمان مصحف علم الیقین
اهل دین افسون گرانند ای فتی
گفتشان افسون ز پیر جانگزا
گرچه افسونگر بجز لفظی نخواند
معنی آن لفظ را در دل نراند
رفته چون افسونگری را در زبان
گشته از آن آب خاصیت روان
آن اثرها نی به معنی اندر است
آن اثر اندر دم افسونگر است
چون گرفت افسونگر از استاد دم
آن اثر اندر دمش شد لاجرم
اهل دین را دم ز پیغمبر بود
کی دمش از هندویی کمتر بود
اهل دین را دم ز قرآن و دعاست
اهل دین را دم ز آل مصطفی است
ای برادر هرکه زینها دم گرفت
از دم او نور عالم در گرفت
می زداید ظلمت از دلها دمش
هرکجا زخمی دم او مرهمش
پخته گرداند دمش هر خام را
می گشاید اشک خونین فام را
پرده ی کفر و شقاوت می درد
زنگهای کهنه از دل می برد
چون از ایشان دم نداری دم مزن
برف می ریزی دو لب بر هم مزن
تا ز سوز دین نگردد دل کباب
دم نگردد گرم ای عالیجناب
تا تورا سوزی نباشد در جگر
دم مزن کاندر دمت نبود اثر
من که از حال درونت آگهم
گر دمت بر من بگیرد ابلهم
گر بخوانی خطبهای کافیه
ور بپردازی بهم صد قافیه
ور بیاری استعارات و مجاز
قصه ها گویی همه دور و دراز
در نگیرد در کسی ای ذوفنون
تا تورا دردی نباشد در درون
نفس را اول برو در بند کن
پس برو آهنگ وعظ و پند کن
منبری بگذار بهر خود نخست
وانگهی برجه به منبر تند و چست
آتشی در دل برافروز آنگهی
گرم کن هنگامه ی وعظ ای رهی
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جا در بگاه
تا بر شوریده آمد عذرخواه
کی نجات ما ز هر عطب و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان باز خر
پس ز ترسایان فزون از صدهزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ ودود
من نگفتم گفت شیخ افسانه نیست
گفت او چون گفت هر دیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خداد داد این اثر در گفت او
ترجمان باشد زبان اهل دین
ترجمان مصحف علم الیقین
اهل دین افسون گرانند ای فتی
گفتشان افسون ز پیر جانگزا
گرچه افسونگر بجز لفظی نخواند
معنی آن لفظ را در دل نراند
رفته چون افسونگری را در زبان
گشته از آن آب خاصیت روان
آن اثرها نی به معنی اندر است
آن اثر اندر دم افسونگر است
چون گرفت افسونگر از استاد دم
آن اثر اندر دمش شد لاجرم
اهل دین را دم ز پیغمبر بود
کی دمش از هندویی کمتر بود
اهل دین را دم ز قرآن و دعاست
اهل دین را دم ز آل مصطفی است
ای برادر هرکه زینها دم گرفت
از دم او نور عالم در گرفت
می زداید ظلمت از دلها دمش
هرکجا زخمی دم او مرهمش
پخته گرداند دمش هر خام را
می گشاید اشک خونین فام را
پرده ی کفر و شقاوت می درد
زنگهای کهنه از دل می برد
چون از ایشان دم نداری دم مزن
برف می ریزی دو لب بر هم مزن
تا ز سوز دین نگردد دل کباب
دم نگردد گرم ای عالیجناب
تا تورا سوزی نباشد در جگر
دم مزن کاندر دمت نبود اثر
من که از حال درونت آگهم
گر دمت بر من بگیرد ابلهم
گر بخوانی خطبهای کافیه
ور بپردازی بهم صد قافیه
ور بیاری استعارات و مجاز
قصه ها گویی همه دور و دراز
در نگیرد در کسی ای ذوفنون
تا تورا دردی نباشد در درون
نفس را اول برو در بند کن
پس برو آهنگ وعظ و پند کن
منبری بگذار بهر خود نخست
وانگهی برجه به منبر تند و چست
آتشی در دل برافروز آنگهی
گرم کن هنگامه ی وعظ ای رهی
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جا در بگاه
تا بر شوریده آمد عذرخواه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۷ - مطلع شدن شیخ فقیه از عمل و قول آن شوریده
گفت با وی از پس صد اعتذار
کی وجودت گلشن دین را بهار
گر کژی گفتم تورا نشناختم
باز بر دستی قماری باختم
گفت ای شیخ این کژیها راست باد
جان فدای آنکه یار ماست باد
تا به فکر این کژی و راستی
باشی ای جان راستی ناراستی
از کژی و راستی ما کاستیم
با کج و با راست ما خود راستیم
آنچه می گویی گر از بهر خداست
هرچه خواهی گو چه کج باشد چه راست
گر سخن با یاد یار دلکش است
گو بهر لفظی که خواهی آن خوش است
گو حدیث از آن نگار دلبری
خواه میگو تازی و خواهی دری
در حدیثش فی اللیالی الصافیه
من همی جویم ردیف قافیه
او همی گوید که این شب کوته است
قافیه مندیش فرصت شد ز دست
تا تو در اندیشه ی وزنی و سجع
سر زند صبح و شود خاموش شمع
از برای خاطر من ای حریف
قافیه بگذار و بگذر از ردیف
بلکه ای همدم سخن در کار نیست
لفظ هم محرم درین دربار نیست
قصه ی آن یوسف گل پیرهن
خوشتر آن باشد که گویی بی سخن
اندرین خلوت سخن بیگانه است
وضع الفاظ از پی افسانه است
چون تو افسانه نخوانی لفظ چیست
یار ما در بند سجع و لفظ نیست
بلکه بگذر ای صفایی از زبان
بیزبان میگو حدیث دلبران
کاندرین محفل زبان نامحرم است
زین سبب از این حکایت ابکم است
چون به این محفل رسی ای هوشمند
هم زبان کن مهر و هم لب را ببند
این زبان و لب ز جنس عنصر است
قصه ی ما از زبان دیگر است
این زبان بند مکانست و زمان
وین سخنها زاده ی این دودمان
هست ما را ای حریفان در میان
داستان از لامکان و لازمان
این زمان و لفظ جسمانی بود
نقل ما زان یار روحانی بود
لفظ از بهر معانی کسوت است
کسوت آن پوشد که او را قامت است
آنچه نی آغاز و نی انجام داشت
کی تواند قامت و اندام داشت
بی سخن کن این معانی را بیان
داستان میگو و لکن بیزبان
بیزبان گویم ولی هشیار کو
آنکه فهمد بی سخن اسرار کو
آنکه فهمد ناله مرغان کجاست
هم نوای عندلیب جان کجاست
طوطی جان بیزبان در گفتگو
طوطئی کو تا بفهمد راز او
طوطیان در نغمه لیکن در چمن
ای دریغا نیست جز زاغ و زغن
چونکه گوش اهل این مجلس کر است
در چنین مجلس خموشی بهتر است
نیست چون کالاشناسی در میان
این متاع ما نهان به درد کان
چونکه صرافی نه در این چارسو
نقد ما در کیسه پنهان باش گو
اندرین بازار یک دلال کو
جز دو سه کیسه برد حمال کو
گر نباشد آنکه فهمد بی سخن
دست اندر دامن تمثیل زن
قصه ی سلمی و لیلی پیش گیر
در نهان دست نگار خویش گیر
گه ز شیرین داستان بنیاد کن
وز لب شیرین جانان یاد کن
از پریشانی خود سرکن سخن
پنجه در زلف پریشانش فکن
داستان مهر و مه آغاز کن
دیده بر خورشید چهرش باز کن
ماه تابان کن ولی اندر یمن
جلوه ده یوسف ولی در انجمن
پیرهن باشد شبیهات و مثال
وان حکایتهای چون آب زلال
پیرهن باشد حدیث دیگران
اندران بنهفته یاد دلبران
چون سخن از آن بت حورا وش است
گر پریشان هم بگویم دلکش است
همچنانکه پیش ازین گفتیم فاش
مقصد آن اصل و ره باش آنچه باش
چون به یثرب راه را باشد ختام
خواه رو از نجد و خواهی رو به شام
هم نباشد سعی تو بیمزد اگر
جانب مقصد نیاید ره بسر
مقصدش هم گر نباشد بر تو فاش
در مقام تسخر و طعنش مباش
هر خطایی را ولی نبود ثواب
هرکسی ایمن نباشد از عتاب
کی وجودت گلشن دین را بهار
گر کژی گفتم تورا نشناختم
باز بر دستی قماری باختم
گفت ای شیخ این کژیها راست باد
جان فدای آنکه یار ماست باد
تا به فکر این کژی و راستی
باشی ای جان راستی ناراستی
از کژی و راستی ما کاستیم
با کج و با راست ما خود راستیم
آنچه می گویی گر از بهر خداست
هرچه خواهی گو چه کج باشد چه راست
گر سخن با یاد یار دلکش است
گو بهر لفظی که خواهی آن خوش است
گو حدیث از آن نگار دلبری
خواه میگو تازی و خواهی دری
در حدیثش فی اللیالی الصافیه
من همی جویم ردیف قافیه
او همی گوید که این شب کوته است
قافیه مندیش فرصت شد ز دست
تا تو در اندیشه ی وزنی و سجع
سر زند صبح و شود خاموش شمع
از برای خاطر من ای حریف
قافیه بگذار و بگذر از ردیف
بلکه ای همدم سخن در کار نیست
لفظ هم محرم درین دربار نیست
قصه ی آن یوسف گل پیرهن
خوشتر آن باشد که گویی بی سخن
اندرین خلوت سخن بیگانه است
وضع الفاظ از پی افسانه است
چون تو افسانه نخوانی لفظ چیست
یار ما در بند سجع و لفظ نیست
بلکه بگذر ای صفایی از زبان
بیزبان میگو حدیث دلبران
کاندرین محفل زبان نامحرم است
زین سبب از این حکایت ابکم است
چون به این محفل رسی ای هوشمند
هم زبان کن مهر و هم لب را ببند
این زبان و لب ز جنس عنصر است
قصه ی ما از زبان دیگر است
این زبان بند مکانست و زمان
وین سخنها زاده ی این دودمان
هست ما را ای حریفان در میان
داستان از لامکان و لازمان
این زمان و لفظ جسمانی بود
نقل ما زان یار روحانی بود
لفظ از بهر معانی کسوت است
کسوت آن پوشد که او را قامت است
آنچه نی آغاز و نی انجام داشت
کی تواند قامت و اندام داشت
بی سخن کن این معانی را بیان
داستان میگو و لکن بیزبان
بیزبان گویم ولی هشیار کو
آنکه فهمد بی سخن اسرار کو
آنکه فهمد ناله مرغان کجاست
هم نوای عندلیب جان کجاست
طوطی جان بیزبان در گفتگو
طوطئی کو تا بفهمد راز او
طوطیان در نغمه لیکن در چمن
ای دریغا نیست جز زاغ و زغن
چونکه گوش اهل این مجلس کر است
در چنین مجلس خموشی بهتر است
نیست چون کالاشناسی در میان
این متاع ما نهان به درد کان
چونکه صرافی نه در این چارسو
نقد ما در کیسه پنهان باش گو
اندرین بازار یک دلال کو
جز دو سه کیسه برد حمال کو
گر نباشد آنکه فهمد بی سخن
دست اندر دامن تمثیل زن
قصه ی سلمی و لیلی پیش گیر
در نهان دست نگار خویش گیر
گه ز شیرین داستان بنیاد کن
وز لب شیرین جانان یاد کن
از پریشانی خود سرکن سخن
پنجه در زلف پریشانش فکن
داستان مهر و مه آغاز کن
دیده بر خورشید چهرش باز کن
ماه تابان کن ولی اندر یمن
جلوه ده یوسف ولی در انجمن
پیرهن باشد شبیهات و مثال
وان حکایتهای چون آب زلال
پیرهن باشد حدیث دیگران
اندران بنهفته یاد دلبران
چون سخن از آن بت حورا وش است
گر پریشان هم بگویم دلکش است
همچنانکه پیش ازین گفتیم فاش
مقصد آن اصل و ره باش آنچه باش
چون به یثرب راه را باشد ختام
خواه رو از نجد و خواهی رو به شام
هم نباشد سعی تو بیمزد اگر
جانب مقصد نیاید ره بسر
مقصدش هم گر نباشد بر تو فاش
در مقام تسخر و طعنش مباش
هر خطایی را ولی نبود ثواب
هرکسی ایمن نباشد از عتاب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۸ - در بیان طریق تحصیل علم و معرفت و رسیدن به اجتهاد و یقین
هر رهی رفتن ندارد پای مزد
ای بسی ره کاندران غول است و دزد
رهبری باید طلب کردن نخست
رهنمایی چابک و چالاک و چست
کاروانی خواستن دور از نفاق
کاروان سالارش از اهل وفاق
ره سپردن بر درای کاروان
پا نهادن جای یای کاروان
آنکه افتد گر خطایی در سفر
نزد اهل فقر باشد مغتفر
ور کشی بی سعی و جد و اجتهاد
نی سراغ از کاروان و اوستاد
رو نهد در راه و افتد در خطا
آن خطایش مغتفر باشد کجا
هم اگر بینی کسی را در رهی
نبودت از مقصد او آگهی
لیک آن ره را نباشد هیچ سو
مقصد امید و منزل آرزو
هیچ منزل دانی اندر راه نیست
ور بود غیر از هلاک جاه نیست
بر تو باشد جان من ارشاد او
هین فراموشت مبادا یاد او
پس غرض از آنچه گفتم ای رفیق
ز اختلاف مقصد و فرق طریق
در ثواب آنکه افتد در خطا
وز نکردن طعن کس در ابتدا
این بود این داده بر گفتار گوش
کز بقا آغاز بر هرکس مجوش
هر رهی کاید به منزل عاقبت
سوی مقصد باشد آن را خاتمت
کژی و دوری و دشواری آن
نزد آخر بین بود سهل ای فلان
هم خطایی هرکه در ره اوفتاد
بود سعی و بذل و جهد و اجتهاد
نزد ارباب خرد نبود ملوم
می نخوانند اهل عدل آن را ظلوم
هم رهی راکش ندانی تا کجاست
رهروان را کردن ظلمی خطاست
مقصد قوم خدا جوی ای نگار
گرچه باشد متحد ره بی شمار
ای بسی ره کاندران غول است و دزد
رهبری باید طلب کردن نخست
رهنمایی چابک و چالاک و چست
کاروانی خواستن دور از نفاق
کاروان سالارش از اهل وفاق
ره سپردن بر درای کاروان
پا نهادن جای یای کاروان
آنکه افتد گر خطایی در سفر
نزد اهل فقر باشد مغتفر
ور کشی بی سعی و جد و اجتهاد
نی سراغ از کاروان و اوستاد
رو نهد در راه و افتد در خطا
آن خطایش مغتفر باشد کجا
هم اگر بینی کسی را در رهی
نبودت از مقصد او آگهی
لیک آن ره را نباشد هیچ سو
مقصد امید و منزل آرزو
هیچ منزل دانی اندر راه نیست
ور بود غیر از هلاک جاه نیست
بر تو باشد جان من ارشاد او
هین فراموشت مبادا یاد او
پس غرض از آنچه گفتم ای رفیق
ز اختلاف مقصد و فرق طریق
در ثواب آنکه افتد در خطا
وز نکردن طعن کس در ابتدا
این بود این داده بر گفتار گوش
کز بقا آغاز بر هرکس مجوش
هر رهی کاید به منزل عاقبت
سوی مقصد باشد آن را خاتمت
کژی و دوری و دشواری آن
نزد آخر بین بود سهل ای فلان
هم خطایی هرکه در ره اوفتاد
بود سعی و بذل و جهد و اجتهاد
نزد ارباب خرد نبود ملوم
می نخوانند اهل عدل آن را ظلوم
هم رهی راکش ندانی تا کجاست
رهروان را کردن ظلمی خطاست
مقصد قوم خدا جوی ای نگار
گرچه باشد متحد ره بی شمار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۹ - بیان حدیث الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق
چشم جمله بر یکی از هر طرف
تیر باشد واحد و بی حد هدف
اینچنین فرمود آن آگاه حق
شد برابر با نفسها راه حق
راه حق باشد مقابل آشکار
با نفسهای خلایق در شمار
راهها بسیار و مقصدها یکی ست
اختلاف راه لیکن اند کیست
شعبه ها هستند از یک شاهراه
شاه یکتن باشد و بیحد سپاه
چون درخت و شاخهای بیشمار
یا چو رودی نهرها از هر کنار
هم یکی باشد ره حق هم هزار
معنی آن را بفهم ای هوشیار
راه را در یکجهت باشد گذر
آن جهت را جاده ها بیحد و مر
گر فتادی از جهت گشتی هلاک
جاده گر شد مختلف از آن چه باک
آن جهت را کیست دانی رهنمای
ره نمای مرسلین و اولیای
کاروانسالار این راه درست
مصطفی و مجتبی باشد نخست
از قفای آن شه عرش آشیان
حیدر است و یازده فرزند آن
جاده های آن جهت را اوستاد
عالمان باشند و اهل اجتهاد
پس جهت چون شد یکی انجام کار
جاده ها یکسر رسد از هر کنار
این بود مقصود از آنچه شد بیان
کاعتبار اندر جهت دان ای فلان
معنی دیگر هم آن را هست لیک
گر بفهمی گویمت هشدار نیک
اینجهت آمد مناط اعتبار
هست مقصد غیر آن را واگذار
آن خصوصیات باشد هرچه باش
یار باشد آنجهت دان جمله خاش
خاش اگر فرتوت و زشت افتد چه غم
چون بود فرزند او زیبا صنم
چون بود مقصد رضاجویی شاه
روز هر راهی که می خواهی بخواه
نیک باشد این سخن لیکن بدان
مطلق آن را هست شرطی اندران
طبع شاهنشه لطیف است و غیور
غیرتش پاشید از هم کوه طور
از لطافت کس نیاید غور او
وز غیوری کس نداند طور او
طبع نازک دارد و مشکل پسند
هر نثاری نیست او را در خورند
خود نموده راه خورشیدی خویش
تا رضاجویش نباشد در پریش
نور او افکنده بر راهی تتق
غیرتش فرموده راهی را قرق
لطف او فرموده راهی را خطر
غیرتش سد کرده آن راه دگر
آن شه خوبان چه در سر ناز داشت
بر سر هر ره قرقچی بازداشت
آن یکی ره را گشود و بار داد
رهروش را وعده ی دیدار داد
صد ره دیگر ببست آن تنگبار
گفت از آنها هرکه آید نیست بار
نیست راه کوی ما این راهها
می رود این راهها تا بامها
ای که پویی راه کوی وصل یار
رو بجو راهی که زان راه است بار
خواسته اول ز تو تعیین راه
ترک این جستن بود اول گناه
چونکه جستی باید آن ره را سپرد
هم از آن ره ره به کوی دوست برد
گر روی از غیر آن ره گمرهی
باز گرد ای راه رو گر آگهی
گر جز آنی برده غفلت از رهت
با خطا و جهل کرده گمرهت
با حمیت گردنت را کرده بند
یا سفیهی رو به ریش خود بخند
زین گروه البته بیرون نیستی
لیک بنگر جان من تا کیستی
سعی کن تا راه او جویی همی
چونکه جستی راه او پویی همی
تیر باشد واحد و بی حد هدف
اینچنین فرمود آن آگاه حق
شد برابر با نفسها راه حق
راه حق باشد مقابل آشکار
با نفسهای خلایق در شمار
راهها بسیار و مقصدها یکی ست
اختلاف راه لیکن اند کیست
شعبه ها هستند از یک شاهراه
شاه یکتن باشد و بیحد سپاه
چون درخت و شاخهای بیشمار
یا چو رودی نهرها از هر کنار
هم یکی باشد ره حق هم هزار
معنی آن را بفهم ای هوشیار
راه را در یکجهت باشد گذر
آن جهت را جاده ها بیحد و مر
گر فتادی از جهت گشتی هلاک
جاده گر شد مختلف از آن چه باک
آن جهت را کیست دانی رهنمای
ره نمای مرسلین و اولیای
کاروانسالار این راه درست
مصطفی و مجتبی باشد نخست
از قفای آن شه عرش آشیان
حیدر است و یازده فرزند آن
جاده های آن جهت را اوستاد
عالمان باشند و اهل اجتهاد
پس جهت چون شد یکی انجام کار
جاده ها یکسر رسد از هر کنار
این بود مقصود از آنچه شد بیان
کاعتبار اندر جهت دان ای فلان
معنی دیگر هم آن را هست لیک
گر بفهمی گویمت هشدار نیک
اینجهت آمد مناط اعتبار
هست مقصد غیر آن را واگذار
آن خصوصیات باشد هرچه باش
یار باشد آنجهت دان جمله خاش
خاش اگر فرتوت و زشت افتد چه غم
چون بود فرزند او زیبا صنم
چون بود مقصد رضاجویی شاه
روز هر راهی که می خواهی بخواه
نیک باشد این سخن لیکن بدان
مطلق آن را هست شرطی اندران
طبع شاهنشه لطیف است و غیور
غیرتش پاشید از هم کوه طور
از لطافت کس نیاید غور او
وز غیوری کس نداند طور او
طبع نازک دارد و مشکل پسند
هر نثاری نیست او را در خورند
خود نموده راه خورشیدی خویش
تا رضاجویش نباشد در پریش
نور او افکنده بر راهی تتق
غیرتش فرموده راهی را قرق
لطف او فرموده راهی را خطر
غیرتش سد کرده آن راه دگر
آن شه خوبان چه در سر ناز داشت
بر سر هر ره قرقچی بازداشت
آن یکی ره را گشود و بار داد
رهروش را وعده ی دیدار داد
صد ره دیگر ببست آن تنگبار
گفت از آنها هرکه آید نیست بار
نیست راه کوی ما این راهها
می رود این راهها تا بامها
ای که پویی راه کوی وصل یار
رو بجو راهی که زان راه است بار
خواسته اول ز تو تعیین راه
ترک این جستن بود اول گناه
چونکه جستی باید آن ره را سپرد
هم از آن ره ره به کوی دوست برد
گر روی از غیر آن ره گمرهی
باز گرد ای راه رو گر آگهی
گر جز آنی برده غفلت از رهت
با خطا و جهل کرده گمرهت
با حمیت گردنت را کرده بند
یا سفیهی رو به ریش خود بخند
زین گروه البته بیرون نیستی
لیک بنگر جان من تا کیستی
سعی کن تا راه او جویی همی
چونکه جستی راه او پویی همی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۰ - در مناجات با قاضی الحاجات و استغاثه به آستان امام عصر ع
ای خدا ای رهنمای گمرهان
ای تو دانا هم به پیدا و نهان
ای تو پیدا جز تو ناپیدا همه
وی تو بینا جز تو نابینا همه
ای منزه از چه و از چند و چون
وی فزون از وهم و زندیشه برون
ای صفات ذات و ای ذات صفات
ای به تو قائم بقای کاینات
ای تو هست مطلق و صرف وجود
ای بر ما غیب و در واقع شهود
ای دلیل راه هر گم کرده راه
ای ضیابخش چراغ مهر و ماه
اندرین پیدای ناپیدا کران
من یکی گم کرده را هم ناتوان
راه روشن من ز ره افتاده ام
هم عنان خود به رهزن داده ام
راه بس هموار و روشن یکسره
من فتادستم به صد کوه و دره
دره های پر ز غول راهزن
گرد گشته جملگی بر دور من
می کشندم رهزنان در هر کنار
در تلال و در دهار و کوهسار
راه بینم روشن و فاش و عیان
وندران بس کاروان در کاروان
چشم من بر راه و گوشم بر درای
من ز راه افتاده ام ایوای وای
راه می بینم به صد حسرت ز دور
وندر آنجا کاروانها در عبور
کاروانها لطف حق سنگارشان
گوش من بر هی هی نژ غارشان
کاروانها جمله ایمن از فریش
کاروانسالارها در پیش پیش
کاروان در راه هموار و فراخ
من اسیر راهزن در سنگلاخ
می برندم هر دم از ره دورتر
می زنندم گه به کوه و گه کمر
می کشندم ای خدا بر خار و خس
می زنندم بر قفا از پیش و پس
یا غیاث المستغیثین الغیاث
ای نشاط جان غمگین الغیاث
الغیاث ای بیکران دریای لطف
الغیاث ای موج توفان خیز لطف
می برد رهزن ز راهم دور دور
دست بسته پا شکسته لوت و عور
بنگرید ای کاروان سالارها
ای شما در روز و شب بیدارها
ای شبان تیره دور از رویتان
ای معطر دشت و کوه از بویتان
مانده ام تنها رفیقان همتی
رهزنم برد ای دلیران همتی
دور گشتم گم شد آواز جرس
ای امیر کاروان فریاد رس
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای دلیل راه هر گم کرده راه
بی پناهان جهان را تو پناه
ای تو سالار زمین و آسمان
پادشاه دوره ی آخر زمان
من یکی وامانده ی از کاروان
در عقب افتاده لنگ و ناتوان
در میان رهزنان ماندم اسیر
گه به بالا می کشندم گه به زیر
مرکبم بردند و آبم ریختند
خون من با خاک ره آمیختند
بر کنار ره نگاهی باز کن
این کنار افتاده را آواز کن
از تو یک آواز و از من صد جواب
از تو خواندن سوی خود از من شتاب
ای تو کشتیبان دریای شگرفت
ناخدای کشتی این یمّ ژرف
کشتیم بشکست و من گشتم غریق
اندرین دریای ذخار و عمیق
می برد موجم همی بالا و زیر
دست من گیر ای خدایت دستگیر
ده نجات عاجز بیدست و پا
از هلاک ای ناخدا بهر خدا
ای شبان مهربان بنگر به دشت
یک بز لاغر جدا از گله گشت
دور او بگرفته گرگان بیشمار
حمله بر وی آورند از هر کنار
رحمتی کن ای شبان مهربان
این بز لاغر ز گرگان وا رهان
ای امین حق شه دنیا و دین
ای تو خیرالمرسلین را جانشین
نک صفایی بنده ی درگاه توست
افسر فخرش ز خاک راه توست
خود غلام توست ای سلطان راد
زادگانش بندگان خانه زاد
التفاتی کن بسوی این غلام
نام او بس باشد او نبود تمام
از کرم کن خانه زادان را قبول
چاکرانند از فروع و از اصول
التفاتی از تو خواهم والسلام
تا کنم نقل زلیخا را تمام
ای تو دانا هم به پیدا و نهان
ای تو پیدا جز تو ناپیدا همه
وی تو بینا جز تو نابینا همه
ای منزه از چه و از چند و چون
وی فزون از وهم و زندیشه برون
ای صفات ذات و ای ذات صفات
ای به تو قائم بقای کاینات
ای تو هست مطلق و صرف وجود
ای بر ما غیب و در واقع شهود
ای دلیل راه هر گم کرده راه
ای ضیابخش چراغ مهر و ماه
اندرین پیدای ناپیدا کران
من یکی گم کرده را هم ناتوان
راه روشن من ز ره افتاده ام
هم عنان خود به رهزن داده ام
راه بس هموار و روشن یکسره
من فتادستم به صد کوه و دره
دره های پر ز غول راهزن
گرد گشته جملگی بر دور من
می کشندم رهزنان در هر کنار
در تلال و در دهار و کوهسار
راه بینم روشن و فاش و عیان
وندران بس کاروان در کاروان
چشم من بر راه و گوشم بر درای
من ز راه افتاده ام ایوای وای
راه می بینم به صد حسرت ز دور
وندر آنجا کاروانها در عبور
کاروانها لطف حق سنگارشان
گوش من بر هی هی نژ غارشان
کاروانها جمله ایمن از فریش
کاروانسالارها در پیش پیش
کاروان در راه هموار و فراخ
من اسیر راهزن در سنگلاخ
می برندم هر دم از ره دورتر
می زنندم گه به کوه و گه کمر
می کشندم ای خدا بر خار و خس
می زنندم بر قفا از پیش و پس
یا غیاث المستغیثین الغیاث
ای نشاط جان غمگین الغیاث
الغیاث ای بیکران دریای لطف
الغیاث ای موج توفان خیز لطف
می برد رهزن ز راهم دور دور
دست بسته پا شکسته لوت و عور
بنگرید ای کاروان سالارها
ای شما در روز و شب بیدارها
ای شبان تیره دور از رویتان
ای معطر دشت و کوه از بویتان
مانده ام تنها رفیقان همتی
رهزنم برد ای دلیران همتی
دور گشتم گم شد آواز جرس
ای امیر کاروان فریاد رس
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای دلیل راه هر گم کرده راه
بی پناهان جهان را تو پناه
ای تو سالار زمین و آسمان
پادشاه دوره ی آخر زمان
من یکی وامانده ی از کاروان
در عقب افتاده لنگ و ناتوان
در میان رهزنان ماندم اسیر
گه به بالا می کشندم گه به زیر
مرکبم بردند و آبم ریختند
خون من با خاک ره آمیختند
بر کنار ره نگاهی باز کن
این کنار افتاده را آواز کن
از تو یک آواز و از من صد جواب
از تو خواندن سوی خود از من شتاب
ای تو کشتیبان دریای شگرفت
ناخدای کشتی این یمّ ژرف
کشتیم بشکست و من گشتم غریق
اندرین دریای ذخار و عمیق
می برد موجم همی بالا و زیر
دست من گیر ای خدایت دستگیر
ده نجات عاجز بیدست و پا
از هلاک ای ناخدا بهر خدا
ای شبان مهربان بنگر به دشت
یک بز لاغر جدا از گله گشت
دور او بگرفته گرگان بیشمار
حمله بر وی آورند از هر کنار
رحمتی کن ای شبان مهربان
این بز لاغر ز گرگان وا رهان
ای امین حق شه دنیا و دین
ای تو خیرالمرسلین را جانشین
نک صفایی بنده ی درگاه توست
افسر فخرش ز خاک راه توست
خود غلام توست ای سلطان راد
زادگانش بندگان خانه زاد
التفاتی کن بسوی این غلام
نام او بس باشد او نبود تمام
از کرم کن خانه زادان را قبول
چاکرانند از فروع و از اصول
التفاتی از تو خواهم والسلام
تا کنم نقل زلیخا را تمام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۱ - رجوع به تتمه حکایت زلیخا و حضرت یوسف
آن زلیخا بود در این گفتگو
کامد از دروازه بانگ طرقوا
ره دهید ای قوم تا جان بگذرد
شاه مصر و ماه کنعان بگذرد
ره دهید ای خارها گل زارها
ره دهید این نخل شکربارها
گل به صحرا می رود از بهر گشت
رشک هر گلشن شود هر در و دشت
آن شکار افکن شه چابک سوار
سوی صحرا می رود بهر شکار
نافه ها ریزید اندر دشت و کوه
ای گروه آهوان با صد شکوه
نافه اندازید عطرافشان کنید
دشت و صحرا را عبیرستان کنید
گرد آیید ای همه نخجیرها
سینه بگشایید سوی تیرها
آری آری تیر آن شه دلکش است
تیر او در سینه و در دل خوش است
سینه بگشایید تا آن تیر پاک
از کمان چون جست ننشیند به خاک
حیف باشد تیر آن شه بر زمین
گو بیا بر جان غمناکم نشین
ور نشیند تیر دلدوزش به گل
گیرم و بوسم زنم بر جان و دل
پس کشم از جان و بوسم ناوکش
بر دو کف گیرم برم تا حضرتش
یعنی ای شه نوبت دیگر بزن
پیکرم را در ره رخشت فکن
پاک آن پیکر که گردد خاک راه
در سم رخش جهان پیمای شاه
خاک آن گرد و غبار و آن غبار
دامن شه را نشیند برکنار
بر کنار دامن شه جا کند
فخر بر جان جهان آرا کند
چون زلیخا شور چاوشان شنید
هوشش از سر رنگش از عارض پرید
گفت ای همدم خدا را همتی
همتی اکنون که آمد فرصتی
بر ره یوسف مرا میدار باز
با دل پر درد و جان پرگداز
باز میدار و نظر در راه کن
چون رسد آن شه مرا آگاه کن
پس زلیخا بر سر ره ایستاد
منتظر تا کی رسد آن شه قباد
ناگهان آمد برون فوجی سوار
جملگی با جامهای زرنگار
با زلیخا گفت کاینک شه رسید
آن مه رخشنده از مشرق دمید
گفت نی نی یوسفم در این میان
نیست بالله زان نمی بینم نشان
چشم ظاهر گرچه نابینا بود
دل به حال دلبرم دانا بود
می نیاید بر مشامم جان من
زین سواران بوی نسرین و سمن
فوج دیگر شد نمایان گفت هی
ای زلیخا یوسف آمد گفت نی
همچنین هر فوج از ایشان می رسید
در میانشان می شد این گفت و شنید
ناگهان فوجی نمایان شد ز دور
نورشان پوشیده نور ماه و هور
زد زلیخا نعره و مدهوش شد
گفت اینک یوسف و از هوش شد
در کنار راه بیهوش اوفتاد
راه سیل از دیده بر هامون گشاد
یوسف آمد بر فراز رخش ناز
چون رسید آنجا عنان را داشت باز
در کنار راه دید افتاده ای
نیم جانی تن به مردن داده ای
بیزبان و چشم اما بحر و بر
ز اشک آهش پر ز توفان شرر
بیزبان دارد به او صد گفتگو
دیده نی اما نظر دارد بر او
گفت با یاران که آیا کیست این
بیش از امروزی نخواهد زیست این
تیر شستی خورده صیادش کجاست
نیم بسمل مانده جلادش کجاست
بوی یوسف بر مشامش چون رسید
چونکه آواز فرح بخشش شنید
جست از جا گفت صیادم تویی
کشته ی تیغ تو جلادم تویی
تیر شست توست کز پایم فکند
گردنم را هم تو افکندی به بند
دست و پایم بسته ی زنجیر توست
سینه ی من چاک چاک تیر توست
جان کباب از آتش بیداد توست
دل خراب از جور بی بنیاد توست
ای ستمگر بس نشد بیدادها
دل نشد نرمت از آن بیدادها
این جفاهای تو آخر بس نشد
از تو بر من آنچه شد بر کس نشد
من زلیخایم که نامم نیست باد
در جهان کافر به روز من مباد
چون شنید این ماند آن شه در شگفت
سیل اشک از دیده باریدن گرفت
بر کشید آهی و گفت از درد و سوز
ای زلیخا این چه حالست و چه روز
گفت جور تو به این روزم نشاند
از جفایت نی شبم نی روز ماند
گفت کو آن نرگس شهلای تو
خار مژگان جگرفرسای تو
سنبل مشکین گیسویت کجاست
زلف پرتاب سمن بویت کجاست
آن گل صد برگ رخسارت چه شد
آن دو عناب شکر بارت چه شد
سیب رنگین زنخدان تو کو
آن انارستان پستان تو کو
سرو خوش رفتار بالایت کجاست
شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست
گفت ای جانم چه می پرسی ز من
حال اینها را بپرس از خویشتن
صرصری از دشت غم انگیختی
بار و برگ نخل حسنم ریختی
شعله ی بیداد جور افروختی
هم سمن هم سنبلم را سوختی
اره جور و جفا را آختی
سرو شمشادم ز پا انداختی
گفت یوسف این بود حال برون
ای زلیخا چون بود حال درون
بود در دست زلیخا از قضا
از برای تکیه کردن یک عصا
گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز
تا شود حال درونم نغز نیز
پس برآورد از دل آتش نهاد
آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد
یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت
ز آتش او ماند یوسف در شگفت
یکنفس دیگر برآور از جگر
سوخت نی بستی که بودش سربسر
نیست یاران این نخستین کار عشق
سوخته جانها بسی از نار عشق
کرده است این کارها بسیارها
کرده بس تسبیحها زنارها
رخنه ها افکنده در پیمانها
توبه ها بشکسته و پیمانها
بس گدایان را نشانده بر سریر
بس شهان را از سریر آورده زیر
ای بسی جانها که فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنین بوده است عشق
عشق نارالله و نورالله بود
کی کسی از سر عشق آگه بود
هرکسی از سر عشق آگاه نیست
بوالهوس را در حریمش راه نیست
عشق آتش باشد و هیزم هوس
عشق برقست و هواها خار و خس
شعله اش اندر یمان تا لامکان
می نگیرد لیک این برق یمان
عشق برق آمد ولی برق یمان
جز نگارستان باغ و بوستان
هست برقی از غمام کوه نجد
از غمام کوه نجد عز و جد
در گلستان افتد اما غیر گل
سوزد اما هرچه هست از جزو و کل
هرچه غیر از کل بسوزاند تمام
برق آنجا ماند و کل والسلام
پس کشد کل را سوی کل آفرین
ای محبت صد هزاران آفرین
هر دلی کز عشق جانان روشن است
پس یقین میدان که آن دل گلشن است
گلشنی اما نه از این آب و خاک
خاک آن باشد سراسر جان پاک
کامد از دروازه بانگ طرقوا
ره دهید ای قوم تا جان بگذرد
شاه مصر و ماه کنعان بگذرد
ره دهید ای خارها گل زارها
ره دهید این نخل شکربارها
گل به صحرا می رود از بهر گشت
رشک هر گلشن شود هر در و دشت
آن شکار افکن شه چابک سوار
سوی صحرا می رود بهر شکار
نافه ها ریزید اندر دشت و کوه
ای گروه آهوان با صد شکوه
نافه اندازید عطرافشان کنید
دشت و صحرا را عبیرستان کنید
گرد آیید ای همه نخجیرها
سینه بگشایید سوی تیرها
آری آری تیر آن شه دلکش است
تیر او در سینه و در دل خوش است
سینه بگشایید تا آن تیر پاک
از کمان چون جست ننشیند به خاک
حیف باشد تیر آن شه بر زمین
گو بیا بر جان غمناکم نشین
ور نشیند تیر دلدوزش به گل
گیرم و بوسم زنم بر جان و دل
پس کشم از جان و بوسم ناوکش
بر دو کف گیرم برم تا حضرتش
یعنی ای شه نوبت دیگر بزن
پیکرم را در ره رخشت فکن
پاک آن پیکر که گردد خاک راه
در سم رخش جهان پیمای شاه
خاک آن گرد و غبار و آن غبار
دامن شه را نشیند برکنار
بر کنار دامن شه جا کند
فخر بر جان جهان آرا کند
چون زلیخا شور چاوشان شنید
هوشش از سر رنگش از عارض پرید
گفت ای همدم خدا را همتی
همتی اکنون که آمد فرصتی
بر ره یوسف مرا میدار باز
با دل پر درد و جان پرگداز
باز میدار و نظر در راه کن
چون رسد آن شه مرا آگاه کن
پس زلیخا بر سر ره ایستاد
منتظر تا کی رسد آن شه قباد
ناگهان آمد برون فوجی سوار
جملگی با جامهای زرنگار
با زلیخا گفت کاینک شه رسید
آن مه رخشنده از مشرق دمید
گفت نی نی یوسفم در این میان
نیست بالله زان نمی بینم نشان
چشم ظاهر گرچه نابینا بود
دل به حال دلبرم دانا بود
می نیاید بر مشامم جان من
زین سواران بوی نسرین و سمن
فوج دیگر شد نمایان گفت هی
ای زلیخا یوسف آمد گفت نی
همچنین هر فوج از ایشان می رسید
در میانشان می شد این گفت و شنید
ناگهان فوجی نمایان شد ز دور
نورشان پوشیده نور ماه و هور
زد زلیخا نعره و مدهوش شد
گفت اینک یوسف و از هوش شد
در کنار راه بیهوش اوفتاد
راه سیل از دیده بر هامون گشاد
یوسف آمد بر فراز رخش ناز
چون رسید آنجا عنان را داشت باز
در کنار راه دید افتاده ای
نیم جانی تن به مردن داده ای
بیزبان و چشم اما بحر و بر
ز اشک آهش پر ز توفان شرر
بیزبان دارد به او صد گفتگو
دیده نی اما نظر دارد بر او
گفت با یاران که آیا کیست این
بیش از امروزی نخواهد زیست این
تیر شستی خورده صیادش کجاست
نیم بسمل مانده جلادش کجاست
بوی یوسف بر مشامش چون رسید
چونکه آواز فرح بخشش شنید
جست از جا گفت صیادم تویی
کشته ی تیغ تو جلادم تویی
تیر شست توست کز پایم فکند
گردنم را هم تو افکندی به بند
دست و پایم بسته ی زنجیر توست
سینه ی من چاک چاک تیر توست
جان کباب از آتش بیداد توست
دل خراب از جور بی بنیاد توست
ای ستمگر بس نشد بیدادها
دل نشد نرمت از آن بیدادها
این جفاهای تو آخر بس نشد
از تو بر من آنچه شد بر کس نشد
من زلیخایم که نامم نیست باد
در جهان کافر به روز من مباد
چون شنید این ماند آن شه در شگفت
سیل اشک از دیده باریدن گرفت
بر کشید آهی و گفت از درد و سوز
ای زلیخا این چه حالست و چه روز
گفت جور تو به این روزم نشاند
از جفایت نی شبم نی روز ماند
گفت کو آن نرگس شهلای تو
خار مژگان جگرفرسای تو
سنبل مشکین گیسویت کجاست
زلف پرتاب سمن بویت کجاست
آن گل صد برگ رخسارت چه شد
آن دو عناب شکر بارت چه شد
سیب رنگین زنخدان تو کو
آن انارستان پستان تو کو
سرو خوش رفتار بالایت کجاست
شاخه ی شمشاد رعنایت کجاست
گفت ای جانم چه می پرسی ز من
حال اینها را بپرس از خویشتن
صرصری از دشت غم انگیختی
بار و برگ نخل حسنم ریختی
شعله ی بیداد جور افروختی
هم سمن هم سنبلم را سوختی
اره جور و جفا را آختی
سرو شمشادم ز پا انداختی
گفت یوسف این بود حال برون
ای زلیخا چون بود حال درون
بود در دست زلیخا از قضا
از برای تکیه کردن یک عصا
گفت بنگر اندرین چوب ای عزیز
تا شود حال درونم نغز نیز
پس برآورد از دل آتش نهاد
آهی و آتش بر آن چوب اوفتاد
یکنفس زد چوب خشک آتش گرفت
ز آتش او ماند یوسف در شگفت
یکنفس دیگر برآور از جگر
سوخت نی بستی که بودش سربسر
نیست یاران این نخستین کار عشق
سوخته جانها بسی از نار عشق
کرده است این کارها بسیارها
کرده بس تسبیحها زنارها
رخنه ها افکنده در پیمانها
توبه ها بشکسته و پیمانها
بس گدایان را نشانده بر سریر
بس شهان را از سریر آورده زیر
ای بسی جانها که فرسوده است عشق
تا جهان بوده چنین بوده است عشق
عشق نارالله و نورالله بود
کی کسی از سر عشق آگه بود
هرکسی از سر عشق آگاه نیست
بوالهوس را در حریمش راه نیست
عشق آتش باشد و هیزم هوس
عشق برقست و هواها خار و خس
شعله اش اندر یمان تا لامکان
می نگیرد لیک این برق یمان
عشق برق آمد ولی برق یمان
جز نگارستان باغ و بوستان
هست برقی از غمام کوه نجد
از غمام کوه نجد عز و جد
در گلستان افتد اما غیر گل
سوزد اما هرچه هست از جزو و کل
هرچه غیر از کل بسوزاند تمام
برق آنجا ماند و کل والسلام
پس کشد کل را سوی کل آفرین
ای محبت صد هزاران آفرین
هر دلی کز عشق جانان روشن است
پس یقین میدان که آن دل گلشن است
گلشنی اما نه از این آب و خاک
خاک آن باشد سراسر جان پاک
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۲ - اشاره به حدیث قدسی که فرمود دل دوستان خود را از طینت ابراهیم و موسی و عیسی و محمد ص آفریده ام
جان ابراهیم و موسای کلیم
جان عیسی و شه بطحا حریم
هر گلی زان غیرت صد بوستان
عطر گلهایش ز عطرستان جان
نی دی آنجا راه یابد نی خزان
نی ز با دست و نه از برقش زیان
گلشنی بادش نسیم زلف یار
دست قدرت اندر آنجا بازیار
گلشنی آبش ز ینبوع حیات
چار حدش هست بیرون از جهات
دل به عشق او سپار و شاد زی
از همه غمها برون آزاد زی
خیمه زد چون در دلت سلطان عشق
ملک دل گردیده شهرستان عشق
هم هوا زانجا گریزد هم هوس
جز یکی آنجا نیابی هیچکس
نی تورا باشد رضا و نی غضب
نی طرب باشد تورا و نی هرب
آنچه او خواهد همی خواهی و بس
نی هوا باشد تورا و نی هوس
بلکه خواهش از تو بگریزد چنان
کانچه تو خواهی نخواهی خواهد آن
نخل خواهش برفتد از بیخ و بن
گوش خواهش نشنود جز امر کن
گیرد اندر بزم اطمینان مقام
فادخلی فی جنتی آمد پیام
جنت او نی جنان سیب و نار
آن جنان بر خود پرستان واگذار
گر شدی از جنت او مختبر
رو بخوان عند ملیک مقتدر
بارگاه صدق و ایوان جلال
در جوار پادشاه ذوالجلال
نور این محفل بتابد چون به دل
پاک گردد از ظلام آب و گل
پاک گردد همسر پاکان شود
للخبیثین الخبیثات افکند
پا زند از جز یکی از کاینات
هم بجوید طیبین و طیبات
نی ز فردوسش نشاط و نی نعیم
نی ز دوزخ باک او را نی جحیم
جان عیسی و شه بطحا حریم
هر گلی زان غیرت صد بوستان
عطر گلهایش ز عطرستان جان
نی دی آنجا راه یابد نی خزان
نی ز با دست و نه از برقش زیان
گلشنی بادش نسیم زلف یار
دست قدرت اندر آنجا بازیار
گلشنی آبش ز ینبوع حیات
چار حدش هست بیرون از جهات
دل به عشق او سپار و شاد زی
از همه غمها برون آزاد زی
خیمه زد چون در دلت سلطان عشق
ملک دل گردیده شهرستان عشق
هم هوا زانجا گریزد هم هوس
جز یکی آنجا نیابی هیچکس
نی تورا باشد رضا و نی غضب
نی طرب باشد تورا و نی هرب
آنچه او خواهد همی خواهی و بس
نی هوا باشد تورا و نی هوس
بلکه خواهش از تو بگریزد چنان
کانچه تو خواهی نخواهی خواهد آن
نخل خواهش برفتد از بیخ و بن
گوش خواهش نشنود جز امر کن
گیرد اندر بزم اطمینان مقام
فادخلی فی جنتی آمد پیام
جنت او نی جنان سیب و نار
آن جنان بر خود پرستان واگذار
گر شدی از جنت او مختبر
رو بخوان عند ملیک مقتدر
بارگاه صدق و ایوان جلال
در جوار پادشاه ذوالجلال
نور این محفل بتابد چون به دل
پاک گردد از ظلام آب و گل
پاک گردد همسر پاکان شود
للخبیثین الخبیثات افکند
پا زند از جز یکی از کاینات
هم بجوید طیبین و طیبات
نی ز فردوسش نشاط و نی نعیم
نی ز دوزخ باک او را نی جحیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۳ - حکایت شعیب پیغمبر و گریه کردن او
گریه کرد از بس شعیب تاجدار
روزهای روشن و شبهای تار
هر دو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم سلطان الست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد باز چشمش باز داد
داد چشمش هین به عبرت کن نظر
باز باید دیده ی عبرت نگر
بازگاه و بی گه و شام و سحر
اینقدر بگریست و افتاد از نظر
کور شد باز آن دو چشم پاک بین
باز دادش چشم آن چشم آفرین
بار سیم گریه های زار زار
کرد اندر شهر و دشت و کوهسار
روز و شب بگریست تا بار دگر
کور شد نورش نماند اندر بصر
کور گشت و گریه ی او کم نشد
ساعتی بی سوز و بی ماتم نشد
شامها در گریه های های های
روزها در ناله های وای وای
اینقدر بگریست تا طیر و وحوش
آمدند از گریه اش اندر خروش
تا شبی او را ندایی شد ز غیب
تا بکی می گریی آخر ای شعیب
گریه ی تو خلق را گریان کند
سوز جان مر جسم را سوزان کند
تو چو جانی و رعیت جسم تو
تو چو معنی این خلایق اسم تو
معنی خوش لفظ را هم خوش کند
ذات دلکش اسم را دلکش کند
چون کسی محبوب باشد ای پسر
اسم او هرجای باشد نغز و تر
هرکسی از بهر یک چیزی گریست
ای شعیب این گریه هایت بهر چیست
گر ز بیم دوزخست و آن جحیم
ما در دوزخ به تو بربسته ایم
آتش دوزخ بود بر تو حرام
همچو آن جنت به کفار لئام
ور بود این گریه ات بهر بهشت
شوق وصل حوریان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آماده ایم
حوریان را زیب و زینت داده ایم
حوریان از بهر تو در روز و شب
چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنت برایت روفته
زلف حور از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زینت داده ایم
تختها در قصرها بنهاده ایم
خانه ها بر فرشها آورده ایم
فرشها بر تختها گسترده ایم
این بهشت این حور و این تو ای شعیب
هر زمانی خواهی بروبی منع و ریب
چون شعیب از عالم غیب این شنید
از دل پردرد آهی بر کشید
کای خدا آرام جان مستهام
من که و دوزخ چه و جنت کدام
دل کجا تا فکر این و آن کنم
یا از آن غمگین به آن شادان کنم
چیست دوزخ تا از آن ترسان شوم
تا ز بیم تف آن گریان شوم
من خود اندر آتشستم سالها
اندر آتش کرده ام نشو و نما
آتشی کز آن سقر مانده است مات
هفت دوزخ پیش او آب فرات
آتشی کز آن سعیر آمد بتاب
دوزخ از توفان بحرش یک حباب
آتشی کز آن جهنم در حذر
آتشی عالم ز سوزش یک شرر
آتش هجران و نیران فراق
سوز مهجوری و نار اشتیاق
آتش حرمان ز بزم دلفریب
آتش مهجوری از وصل حبیب
من که عمری شد در این آتش خوشم
کی ز دوزخ روی درهم می کشم
گفت شاه اولیا روحی فداه
در دعا کای سید من وی اله
روزهای روشن و شبهای تار
هر دو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم سلطان الست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد باز چشمش باز داد
داد چشمش هین به عبرت کن نظر
باز باید دیده ی عبرت نگر
بازگاه و بی گه و شام و سحر
اینقدر بگریست و افتاد از نظر
کور شد باز آن دو چشم پاک بین
باز دادش چشم آن چشم آفرین
بار سیم گریه های زار زار
کرد اندر شهر و دشت و کوهسار
روز و شب بگریست تا بار دگر
کور شد نورش نماند اندر بصر
کور گشت و گریه ی او کم نشد
ساعتی بی سوز و بی ماتم نشد
شامها در گریه های های های
روزها در ناله های وای وای
اینقدر بگریست تا طیر و وحوش
آمدند از گریه اش اندر خروش
تا شبی او را ندایی شد ز غیب
تا بکی می گریی آخر ای شعیب
گریه ی تو خلق را گریان کند
سوز جان مر جسم را سوزان کند
تو چو جانی و رعیت جسم تو
تو چو معنی این خلایق اسم تو
معنی خوش لفظ را هم خوش کند
ذات دلکش اسم را دلکش کند
چون کسی محبوب باشد ای پسر
اسم او هرجای باشد نغز و تر
هرکسی از بهر یک چیزی گریست
ای شعیب این گریه هایت بهر چیست
گر ز بیم دوزخست و آن جحیم
ما در دوزخ به تو بربسته ایم
آتش دوزخ بود بر تو حرام
همچو آن جنت به کفار لئام
ور بود این گریه ات بهر بهشت
شوق وصل حوریان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آماده ایم
حوریان را زیب و زینت داده ایم
حوریان از بهر تو در روز و شب
چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنت برایت روفته
زلف حور از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زینت داده ایم
تختها در قصرها بنهاده ایم
خانه ها بر فرشها آورده ایم
فرشها بر تختها گسترده ایم
این بهشت این حور و این تو ای شعیب
هر زمانی خواهی بروبی منع و ریب
چون شعیب از عالم غیب این شنید
از دل پردرد آهی بر کشید
کای خدا آرام جان مستهام
من که و دوزخ چه و جنت کدام
دل کجا تا فکر این و آن کنم
یا از آن غمگین به آن شادان کنم
چیست دوزخ تا از آن ترسان شوم
تا ز بیم تف آن گریان شوم
من خود اندر آتشستم سالها
اندر آتش کرده ام نشو و نما
آتشی کز آن سقر مانده است مات
هفت دوزخ پیش او آب فرات
آتشی کز آن سعیر آمد بتاب
دوزخ از توفان بحرش یک حباب
آتشی کز آن جهنم در حذر
آتشی عالم ز سوزش یک شرر
آتش هجران و نیران فراق
سوز مهجوری و نار اشتیاق
آتش حرمان ز بزم دلفریب
آتش مهجوری از وصل حبیب
من که عمری شد در این آتش خوشم
کی ز دوزخ روی درهم می کشم
گفت شاه اولیا روحی فداه
در دعا کای سید من وی اله
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۴ - اشاره به قول شاه اولیا در دعای کمیل:فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک
صبر گیرم آورم در آتشت
گو چسان صبر آرم از خوی خوشت
در عذابت گیرم آوردم شکیب
چون بسازم با فراقت ای حبیب
دایه ترساند ز آتش کودکان
هین مکن بازی و گرنه ای فلان
می گذارم آتشت بر دست و پای
می نهم داغت به رخسار و قفای
لیک ترسانند از زجر فراق
شیرمردان با هزاران طمطراق
از چه می ترسم ز دوزخ ای خدا
چون تو اندازی در آن دوزخ مرا
چون ز امر توست دوزخ جنت است
چون تو فرمایی عذابم رحمت است
آتش تو گلشن ریحان من
دوزه تو جنت رضوان من
چون تو تیغم می زنی شهپر بود
تیغ تو بر تارکم افسر بود
خارت از نسرین و گل خوشتر بود
زهر تو تریاق جان پرور بود
چون ازین شادی تو ای سلطان جان
گر بسوزانی دو مشت استخوان
دل نباشد شاد ای رویم سیاه
آن دل و آن استخوان بادا تباه
استخوان و جان من قربان تو
من فدای آتش سوزان تو
چون تو خواهی استخوانم را وقود
گیرم این مشت استخوان هرگز نبود
وه چه گفتم خاک بادم بر دهان
زنده گردد آن زمانم استخوان
استخوان در آتش تو جان شود
خار در باغت گل و ریحان شود
من ز دوزخ از چه ترسم کیستم
جز یکی کار تو دیگر چیستم
کار توست این شاخ و برگ و بیخ و بن
کار خود را هرچه می خواهی بکن
من ز تو آتش ز تو ای جانفروز
خواهیم بنواز و می خواهی بسوز
گر تو می خواهی بسوزانی و من
ترسم و گریم ز بیم سوختن
پس مرا در ملک تو باشد مضاد
خاک بر فرق چنین مملوک باد
من چرا ترسم ز دوزخ شاه من
چون ز دوزخ دل بود همراه من
و اندر آن دل یاد تو باشد نهان
هست با یاد تو دوزخ گلستان
چونکه یاد تو مرا در جان بود
دوزخ و جنت مرا یکسان بود
من چرا می ترسم از دوزخ که نار
سازدم صاف و خوش و کامل عیار
بین که زرگر زر در آتش می کند
آتش آن را صاف و بیغش می کند
آهنی آهنگر اندر کوره برد
پس به پتکش ساخت اجزا خرد خرد
ساخت شمشیری از آن کشورگشای
در کمرهای شهانش داد جای
گو چسان صبر آرم از خوی خوشت
در عذابت گیرم آوردم شکیب
چون بسازم با فراقت ای حبیب
دایه ترساند ز آتش کودکان
هین مکن بازی و گرنه ای فلان
می گذارم آتشت بر دست و پای
می نهم داغت به رخسار و قفای
لیک ترسانند از زجر فراق
شیرمردان با هزاران طمطراق
از چه می ترسم ز دوزخ ای خدا
چون تو اندازی در آن دوزخ مرا
چون ز امر توست دوزخ جنت است
چون تو فرمایی عذابم رحمت است
آتش تو گلشن ریحان من
دوزه تو جنت رضوان من
چون تو تیغم می زنی شهپر بود
تیغ تو بر تارکم افسر بود
خارت از نسرین و گل خوشتر بود
زهر تو تریاق جان پرور بود
چون ازین شادی تو ای سلطان جان
گر بسوزانی دو مشت استخوان
دل نباشد شاد ای رویم سیاه
آن دل و آن استخوان بادا تباه
استخوان و جان من قربان تو
من فدای آتش سوزان تو
چون تو خواهی استخوانم را وقود
گیرم این مشت استخوان هرگز نبود
وه چه گفتم خاک بادم بر دهان
زنده گردد آن زمانم استخوان
استخوان در آتش تو جان شود
خار در باغت گل و ریحان شود
من ز دوزخ از چه ترسم کیستم
جز یکی کار تو دیگر چیستم
کار توست این شاخ و برگ و بیخ و بن
کار خود را هرچه می خواهی بکن
من ز تو آتش ز تو ای جانفروز
خواهیم بنواز و می خواهی بسوز
گر تو می خواهی بسوزانی و من
ترسم و گریم ز بیم سوختن
پس مرا در ملک تو باشد مضاد
خاک بر فرق چنین مملوک باد
من چرا ترسم ز دوزخ شاه من
چون ز دوزخ دل بود همراه من
و اندر آن دل یاد تو باشد نهان
هست با یاد تو دوزخ گلستان
چونکه یاد تو مرا در جان بود
دوزخ و جنت مرا یکسان بود
من چرا می ترسم از دوزخ که نار
سازدم صاف و خوش و کامل عیار
بین که زرگر زر در آتش می کند
آتش آن را صاف و بیغش می کند
آهنی آهنگر اندر کوره برد
پس به پتکش ساخت اجزا خرد خرد
ساخت شمشیری از آن کشورگشای
در کمرهای شهانش داد جای