عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۴ - در بیان گفتگوی شخصی با شترمرغ
ماند حیران اندر آن صحرا فرید
گفت ناگاهان شترمرغی پدید
مرد حیران نزد آن شد بی نیاز
گفت ای اشتر خدا را چاره ساز
ای تو مهر و این تنت گنج روان
بار من بردار و تا منزل رسان
گفت رو رو ای تو مرد خارکار
دیده ای هرگز تو مرغی زیر بار
هیچ مرغی را شنیدی بارکش
بر من از رحمت نما آن باز کش
گفت پس ای مرغ فرخ بال من
رحم کن بهر خدا برحال من
ای مبارک هدهد شهر صبا
ای همایون پر هماوای خوش لقا
بر من از رحمت نگاهی باز کن
زود بر سوی وطن پرواز کن
زودتر ای طایر قاف آشیان
شرح حال من بگو با دوستان
رو به منزل کاروان گم گشته آر
آشنایان را خبر کن زین حمار
گو خدا را ای رفیقان وطن
ای نشسته با هم اندر انجمن
رحمی آخر بر من تنها کنید
یک نظر سویم درین بیدا کنید
ناقه ام بشکست و بارم در گلست
آتشم در جان و خارم در دلست
با برادر گو که ای بازوی من
ای به یاد یاریت نیروی من
ناقه ای بردار ای جان زودتر
بادآسا سوی من افکن گذر
تا از این بیدای ناپیدا کران
هم من و هم یار من یابد امان
گفتش اشترمرغ کی بیچاره مرد
کی شنیدستی شتر پرواز کرد
من ندیدم همچو تو کس لک بود
اشتر و پرواز بلکنجک بود
ای بسی از اهل دنیا ای قرین
چون شترمرغند اندر کار دین
گاه در جبرند و گه در اختیار
سود خود بینند در هر کار و بار
چون ملامتشان کن بر ناروا
جبر پیش آرند و گویند ای فتی
بنده ایم و بنده را نبود خبر
هرچه آید از قضایست و قدر
بنده ایم و گردن ما در کمند
در کمند پادشاه زورمند
بنده ایم و نیست ما را اختیار
کار ما محکم شد اندر گاهیار
عاجزی در پنجه قدرت اسیر
کی ز حکم قادرش باشد گزیر
ور نصیحتشان کنی در حرص و آز
در تکاپو و بهر سو ترکتاز
انتقام و حمله و یأس و شتاب
اجتهاد و اجتیاد و اضطراب
گویی آخر چند از این رنج دوار
کار خود را با خدای خود گذار
گوید ای جان جبر کفر مطلق است
لیس الا ما سعی کار حق است
بنده را حق فاعل مختار کرد
عقل و هوش و قدرتش ایثار کرد
این جهان را عالم اسباب ساخت
عقل را بهر تو اسطرلاب ساخت
این سببها را بهم مربوط کرد
عجز و قدرت را بهم مخلوط کرد
هست بدبختی دگر از این بتر
گوید اینها نیز زاید از قدر
سعی تدبیر تو در مطلوب توست
اجتهادات تو در محبوب توست
سعیهایت جمله در دلخواه شد
با هوای تو قدر همراه شد
چون نشد تقدیر هرگز ای عدنگ
سعی تو در اینکه کوبی سر به سنگ
چون تورا در سعی تو نبود اثر
هیچ سعیت چون نشد بهر ضرر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۵ - حکایت آن صوفی که در حال وجد خود را بر امردی افکند
صوفیان را حلقه ای در ذکر بود
کارشان در حلقه ذکر و فکر بود
ذکر می کردند با رقص و نشاط
پای کوبان کف زنان با انبساط
از سماع و وجد رفتندی ز هوش
مست لایعقل چو رند باده نوش
گه فتادندی به روی یکدگر
این شدی در زیر و آن یک در زبر
در میانشان بود زیبا ساده ای
عقل از عشقش دل از کف داده ای
مرغ دلها جمله اندر دام او
مادرش بنهاده فرخ نام او
هم میانشان بود زشتی قیرفام
کلته و کاچی کلندر ویسه نام
شیخ را چون گاه غشیان آمدی
بیهشی او به طغیان آمدی
می شدی بیخود ز جای خود بلند
خویش را بر روی فرخ می فکند
مثلک آسا تنگ چفسیدی براو
سینه بر سینه نهادی روبرو
آن یکی کردش ملامت زین عمل
کاین چه رسوایی ست ای شیخ اجل
شیخ و شاهد بازی این نبود پسند
خرقه شیخی بیفکن ای لوند
گفت او را شیخ شیاد ای عمو
اختیار از فوج بیهوشان مجو
این نه از قصد است و عمد و اختیار
عالم بیهوشی است و اضطرار
گفت رو رو ای سرابیلی شوم
ای تو رونق بخش فتوای سدوم
گر نداری صد مرض در اندرون
از چه بر فرخ همی افتی نگون
بایدت بی اختیارستی اگر
ویسه را یک بار افتی بر زبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۶ - در بیان آمدن مرد عارف به تحصیل زاد
مرد و زن را چون سخن اینجا رسید
مخلصی مرد از جواب زن ندید
جوع هم او را همی خواندی بکار
جوع زن را شد معین و دستیار
اشکم خالی نجوید جز غذا
نی قدر داند چه باشد نی قضا
مرد زاهد بست همت بر طلب
شد برون بهر طلب در نیم شب
ظلمت شب پرده ی هر کار شد
زشت و زیبا را همه ستار شد
شب بود خلوتسرای اهل راز
نازنینان را بود هنگام ناز
راست گفته هرچه گفته آگهان
کاب حیوان هست در ظلمت نهان
من دل شب را بسی بشکافتم
آب حیوان اندر آنجا یافتم
روز گرچه روشن و نورانی است
پیش نور شب ولی ظلمانی است
چونکه شب پرنور آمد لاجرم
یولج الانوار گفتا ذالظلم
می نبینی بهمن و دی گر سجام
بسته گردد آب و بشکافد رخام
اندرونها جمله کانون می شود
دود از دلها به گردون می شود
همچنین چون نار می گردد برون
نور پیدا می شود در اندرون
می شود در نزد دانا آشکار
معنی اللیل یولجه النهار
ای برادر طالب آن نور باش
آفتابی در شب دیجور باش
با خروس عرش هم آواز شو
با طیور قدس در پرواز شو
زین بر نه توسن خورشید را
باز کن مرغوله ی ناهید را
چار دعوت را شبی لبیک گو
سوی گردون راه خود یک یک بجو
مرهم زخم دل ناشاد خواه
از دم عبسی صبح امداد خواه
مرد عارف رفت بیرون از سرا
تا به رویش در گشاید از کجا
عاقبت برگ کدیور ساز کرد
شیئی لله بر دری آغاز کرد
حلقه بر در کوفت اندر خانه ای
آشنایی زد در بیگانه ای
ای هزاران حیف و عالمها فسوس
ای فغان از این زنان چابلوس
سالها نازش کشید آن دلنواز
کرد درها بر رخش از لطف باز
آن و نانش را فرستاد از کرم
زان فراموشش نشد یک نیم دم
نازهای ناروایش را کشید
عشوه های ناپسندش را خرید
هم طبیب گاه بیماریش بود
هم رفیق روز بی یاریش بود
دردهایش را همه درمان ازو
هم سرش از او و هم سامان ازو
منصب والای همرازیش داد
با خیال خویش دمسازیش داد
بی نیازی یک شبی آغاز کرد
حسن ساز بی نیازی ساز کرد
جلوه ای فرمود استغنای حسن
دور باش خودنماییهای حسن
عهد و پیمان را شکست آن بیوفا
رو بسوی غیر آورد از جفا
پشت بر انعام بیچون کرد او
جانب اغیار دون آورد رو
دوست بستش یک شبی از امتحان
او گشایش جست از بیگانگان
آنکه سر بخشید و تن بخشید و جان
داد روزی و فرستاد آب و نان
عقل داد و چشم داد و گوش و دل
نور خود آمیخت با این آب و گل
رو بسوی خلوت خاصت نمود
در به روی از محفل قربت گشود
سالها نازت به صد عزت کشید
از عنایت عشوه هایت را خرید
بایدت یک شب کشیدن ناز او
جان فدای غمزه ی غماز او
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۷ - خوردن لقمان میوه ی تلخ را از دست خواجه ی خود
بود لقمان نیکبختی را رفیق
خدمتش را ملتزم در هر طریق
آن یکی در خدمت این پی سپر
این مرآن را مهربانتر از پدر
خواجه را ناطور روزی بهر خوان
یک گوارا میوه آورد ارمغان
میوه ی چند از گواران ذوالمنن
داد لقمان را بدست خویشتن
گرچه انعام تو جان پرور بود
گر ز دست خود دهی خوشتر بود
بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا
خوبتر از تاج و از افسر مرا
زخم از دستت ز مرهم خوبتر
زهر از تریاق جان محبوبتر
خورد لقمان میوه ها را با نشاط
هر یکی خوردی فزودی انبساط
از نشاطی کز جبین او نمود
خواجه را در میوه صد رغبت فزود
رغبت هم کاسه رغبت زاستی
اندرین پنهان در آن پیداستی
چون یکی زان میوه برد اندر دهن
شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن
دیگری برداشت دیدش تلختر
طعم حنظل پیش طعمش نیشکر
یک گوارا میوه ای در آن گوار
می ندید آن خواجه بهر خواجه یار
گفت لقمان را که ای شمع وثاق
چون فرو بردی تو این زهر از مذاق
ای عجب ای زهر خوردی چون شکر
نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر
چون چشیدی با نشاط این صبر را
آفرین این طاقت و این صبر را
گفت لقمان سالیان بس دراز
من شکرها خوردم از دست نیاز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم
کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست
لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست
خورده ام شیرینی از دستت مدام
گو یکی تلخی خورم زان ای همام
بس حلاوت از تو در کامم بود
زهر اگر آنجا رسد شیرین شود
این دهانم از تو شد کان شکر
حنظلی بخشد کجا آنجا اثر
الغرض آن مرد عارف در طلب
بر دری برداشت دست آن نیم شب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۹ - حکایت عاشقی که معشوق او را از بام افکند
بر لب بامی یکی عاشق نشست
دیده بر دیدار آن معشوق بست
محو شد در یار و از خود بیخبر
گفت معشوقش که آن سو کن نظر
بین جمال آن نگار نازنین
کن تماشا قدرت حسن آفرین
خوبرو گر اوست پس من چیستم
بلکه او گر هست پس من نیستم
عاشق مسکین نظر آن سو فکند
تا ببیند آن نگار ارجمند
دست زد معشوقش افکندش ز بام
گفت رو رو عاشقی بر تو حرام
نام عشق و عاشقی بر خود منه
تو هوسناکی سرت بر خاک نه
گر تو بر من عاشقی ای بیوفا
من برابر بودمت نی از قفا
گر نه بازاری و هرجا نیستی
از قفا در جستجوی کیستی
چون تو هرجایی برو در خاک باش
دفتر عشق از نشانت پاکباش
چون هوسناکست چشمت کور به
از جمال نازنینان دور به
دیده ای کو خواست بیند دیگری
نیست لایق زان رخ ما بنگری
دیده ای کو بنگرد اغیار را
کی تواند دید روی یار را
دیده ای کو دید جز دیدار ما
کی سزاوار است بر رخسار ما
دیده چون هر زشت و زیبا بنگرد
کی سزد بر چهره ی ما بنگرد
تا بخون دل نشویی دیدگان
نیست محرم بر جمال دلبران
گوش از آن آواز بهره ور نشد
از حدیث دیگران تاکر نشد
تا ز نام غیر او ابکم نشد
نام او را همزبان محرم نشد
یار بس نازک مزاج است و غیور
غیر او از محفل خودساز دور
دیده از دیدار جز او کور کن
پس ز نور روی او پر نور کن
پنبه نه در گوش خود اندر صدا
بشنو آنگه نغمه های دلربا
جز ز نام او زبان کوتاه کن
خویش را پس همزبان شاه کن
گر دل از جز یاد او خالی کنی
مخزن انوار اجلالی کنی
صفه ی دل را که ایوان صفاست
بین دست عالم قدسش قضاست
رفت و رو کن از خس و خار جهان
پاکسازش از خیال این و آن
مسند افکن اندر آن انگه ببین
شاه خوبان را در آن مسند نشین
چون جدا شد دست عابد زان میان
آن یکی بشناخت او را در نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۰ - در بیان شناختن شخصی آن مرد عارف را
بانگ زد کی رو سیاهان عنود
زد گریبان چاک و رخساره شخود
این گرفتاری که در چنگ شماست
دزد نبود این فلان مرد خداست
این چراغ خلوت اهل حق است
در ظلام دهر نور مطلق است
ای عجب کاین نور را نشناختند
تیغ ظلم و جور بر او آختند
اندک اندک آن خبر کردند فاش
بر در و دیوار افتاد ارتعاش
پادشه از حادثه آگاه شد
جانب بازار از خرگاه شد
پابرهنه آمد آن شاه سترگ
تا سیاستگاه آن مرد بزرگ
دید او را غرق خون خویشتن
در برش جلاد با تیغ دو من
شه چو دید این ماجرا حیران بماند
هم در آندم جمله جلادان بخواند
داد فرمان هلاک شیروان
هم امیر و هم عسس هم مهتوران
مرد زاهد با کف پرخون ز جا
جست و گفت ای پادشه بهر خدا
بیگنه خون گرفتاران مریز
نیست ایشان را گناهی هیچ چیز
هر گناهی هست بر دست منست
بالله این اندر خور ببریدنست
کیفر این دست بی انصاف داد
آفرین بر دست آن جلاد باد
بر نشان بنشست تیر شست او
من بنازم تیر او و شست او
گر کف من شد جدا نبود شگفت
کیفر کفر این کف کافر گرفت
مرتد فطری بد و خونش هدر
ریخت هرکس خون او لله در
شرک آورد آن خدای پاک را
خون بباید ریخت این بی باک را
دست من می داند و من جرم او
میرشب را با عسس مجرم مگو
کار ایشان عین خیر است و صواب
باید از ایشان نمودن احتساب
بود آن خوش باد کین نابود کرد
این بگفت و شاه را بدرود کرد
با کف ببریده دست خونچکان
شکرگویان سوی خانه شد روان
بر زمین نامد ز شادی پای او
شکر حق می ریخت از لبهای او
سر همی کردی بسوی آسمان
گفت ای پروردگار مهربان
من چگونه شکر الطافت کنم
شکر لطف قاف تاقافت کنم
هر بن موی من ارگردد دهان
هر دهانش را بدی هفتصد زبان
هر زبان هفتصد لغت گویا شود
در طریق شکر تو پویا شود
کی توانم ای برون از چند و چون
آیم از یک عهده ی شکرت برون
گه فتاد از بهر سجده بر زمین
بر زمین مالید رخسار و جبین
گاه کردی رو بسوی آسمان
در سپاس و حمد بگشودی زبان
کای خدا ای لطفت از اندازه بیش
دست لطفت مرهم دلهای ریش
من فدای لطفت بی پایان تو
بنده ی شرمنده ی احسان تو
نه فلک سرگشته و شیدای توست
مست و بیخود خاک از صهبای توست
جرعه ای دادی ز شوق افلاک را
جرعه ی دیگر بسیط خاک را
آن بر قاضی کمر از شوق بست
این ز شکر عشق تو افتاده مست
در هوایت آب و باد اندر طلب
این روان و آن دوان در روز و شب
کوه برجا خشک اگر بینی درست
ایستاده در حضور و محو توست
مرغها کاندر هوا طیران کنند
در هوای عشق تو جولان کنند
ماهیان در آب و موران در حجور
طایران در شاخ و کرمان در صخور
جمله بر خوان تو مهمان تو اند
جیره خوار خوان احسان تو اند
من کجا و وصف ذات پاک تو
ای ملایک قاصر از ادراک تو
من کجا و شرح نعمتهای تو
ای دو عالم سفره ی یغمای تو
کیست آن کو غرق نعمای تو نیست
چیست آن چیزی که آلای تو نیست
نک یکی این لطف خشم آمیز بین
خشم نازآلود عشق انگیز بین
لطف کردی سوی خود خواندی مرا
از در بیگانگان راندی مرا
عشوه ای کردی و کارم ساختی
آتش شوقم به جان انداختی
مدتی این آتشم خاموش بود
سوز عشق از خاطرم فرموش بود
دامنی امشب زدی بر نار من
من فدای یار شیرین کار من
شعله ی عشق من امشب تیز شد
آتش پنهانم اخگر ریز شد
ز آب حیوان خوشتر است این آتشم
من در این آتش سمندروش خوشم
در من امشب آتشی افروختی
هرچه با من غیر عشقت سوختی
ناری آمد شد عیان صد نور ازو
شد سراپایم درخت طور ازو
نور بخشد آتش سوزان تو
تا چه بخشد روی نورافشان تو
از کفت زخمی بتن آید مرا
ساخت زخمت زنده ی سرمد مرا
وه چه زخمت راحت صد درد من
هم دوای جان غم پرورد من
وه چه زخمی مرهم صد داغ من
روضه ی من گلشن من باغ من
زخم تو هر زخم را مرهم نهد
مرده ی صد ساله را صد جان دهد
روح بخشد قالب افسرده را
زنده ی جاوید سازد مرده را
زخم تو بر جان من همیون بود
زخم تو این مرهمت پس چون بود
آتشت اینست اگر ای شاه من
هفت دوزخ باد جولانگاه من
گر بود این زخمت ای سلطان داد
تیغ تو بر تارکم جاوید باد
آتشت شمع است من پروانه ام
در هوای زخم تو دیوانه ام
هرچه خواهی آتش ای آتش فروز
در من افکن خانمان من بسوز
آتشی بر جسم و جان من فکن
ریشه ی هستی من از بن بکن
گل بود زخم تو و بلبل منم
عندلیب آسا گرفتار گلم
عاشقم من بر تو و کردار تو
جان فدای نور تو و نار تو
چون جراحت از تو باشد مرهم است
مرهم از غیر تو زهر ارقم است
درد تو بر جان من درمان بود
سیف و خنجر لاله و ریحان بود
یک جهان جانی خوش ارزان یافتم
زخم دیگر زن که چندان یافتم
این اثرهایی ز زخم و آتش است
بلکه از دست نگار دلکش است
زخم و آتش از تو چون باشد نکوست
خوی فاعل ساری اندر فعل اوست
هرچه از زیبا رسد زیبا بود
زهر از شیرین لبان حلوا بود
گرچه در دشنام صد زهر اندر است
از لب شیرین ز شکر بهتر است
بوسه ای از آن نگار پارکین
بدتر از دشنام و با دشنام بین
زخم و مرهم در بر دانا یکی ست
گر تفاوت هست آن هم اند کی ست
امتیاز این دو از فاعل بود
در میانشان فرق از این حاصل بود
چون تویی فاعل جراحت راحت است
با تو گلخن باغ و دوزخ جنت است
در میان عابد و شاه وجود
زین نمط بگذشت بس گفت و شنود
تا زمین و آسمان پرنور شد
حلقه ی کروبیان پرشور شد
در میان جان و جانان رازهاست
خامه و دفتر ورا محرم کجاست
دوست را با دوست باشد صد سخن
کی توانش گفت در هر انجمن
راستی در خلوت جانان و جان
جسم هم محرم نباشد در میان
در ستایش بود عارف تا سحر
کردم اندر طاقدیسش مختصر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۱ - تتمه احوال سید انبیا با کودکان عرب
تا بگویم باقی احوال شاه
با گروه کودکان در عرض راه
زانکه اصحابند در مسجد غمین
چشم اندر راه خیرالمرسلین
مخلصی جوزانکه اصحاب رسول
منتظر بنشسته در مسجد ملول
چون خرید آن شاه عالم خویش را
دامنش از چنگ طفلان شد رها
بحر فارغ شد ز چنگ قطره ها
مهر خود را واخرید از ذره ها
گفت گریان قدر خود نشناختم
هم بهای خویش روشن ساختم
شد معین قیمت من بی گزاف
قدر من اینست نبود جای لاف
درهمی ده بیست داد آن کاروان
در بهای یوسف بی مثل و مان
رحمت حق بر روان پاک او
ابر رضوان آب پاش خاک او
قیمت من گرد کانی شد سه چار
بنده ام آری و اینم اعتبار
این چه حلم است ای دو عالم بنده ات
از ثریا تا ثری شرمنده ات
این چه خلق است ای ملایک چاکرت
زلف حورالعین جاروب درت
زیر بار منتت کون و مکان
داده ای تن زیر بار کودکان
قیمت یک تار مویت صد جهان
می کنی خود را بها ده گرد کان
خاک پایت را شرف بر مهر و ماه
اختورانت بندگان در بارگاه
آسمان یک خیمه ی کوتاه تو
عرش و کرسی پایه ای از کاه تو
یک خریداری نمودی از کرم
بنده کردی هم عرب را هم عجم
یک دهن خواهم به پهنای جهان
یک زبان جاری بود چون عسقلان
تا سخن از وصف آن شه سرکنم
حقه گردون پر از عنبر کنم
لیک تا گفت و شنو عالم پر است
زین صدف گوشی است هرجا پر دراست
گر نخواهی شرح نور آفتاب
خلق او خشبوتر است از مشک ناب
بلکه نور آفتاب از روی اوست
نافه گر خوشبو شده است از بوی اوست
خور ز روی او کند کسب ضیا
گل رسد از او به صد برگ و نوا
آسمان رفعت ز شأن او گرفت
از وقارش کوه اطمینان گرفت
چشمها عذب از لب شیرین او است
خاک را آرام از تمکین او است
از کف او ابر باران ریز شد
از دم او بحر لؤلؤ خیز شد
سرو بهر خدمت او قد کشید
لاله باداغش ز کوهستان دمید
نی اثر از گفت گوی او شنود
کاین جهان را عطر او خوشبوی بود
هرکه گوید مدح آن سلطان دین
او ستایش می کند خود را یقین
یعنی ای یاران دلم داناستی
روی او را دیده ام بیناستی
هم من از پیرایه داران شهم
شه شناسم سرّ شه را آگهم
چون تو گویی مدح خورشید جهان
می نیفزاید کمال خور از آن
می شود روشن از آن بینایی ات
امتیاز ظلمت نورانی ات
می ستایی دیدگان خود یقین
دیده ی من روشن است از نور بین
همچنین هرکس که زیبایی ستود
شرح زیبایی خود را وانمود
داد از صدق حواس خود خبر
یعنی ای یاران نه من کورم نه کر
هم دلم دانا و جانم روشن است
گفتهای من گواهان منست
همچنان که آن دگر یک کز گزاف
از قبول و رد شد اندر اعتساف
گر نکوهش کرد گر خواند آفرین
نی مطابق بود او با حق نه این
خویشتن را ضایع و نابود کرد
نزد دانا خویش را مردود کرد
گفتهای او گواه عیب او ست
از توراوش فهمی آب اندر سبو ست
بوی پنبه سوزت آمد در دماغ
دانی اندر جامه ات افتاد کاغ
عالمی در محفل تدریس بود
در مسائل ماهر و بی ویس بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۵ - در بیان اینکه وهم از حسد شیطان است و اشاره به قل الروح من امر ربی
کیست آن شهزاده روح پاک تو
درک آن بالاتر از ادراک تو
روح را خواهی اگر اصل و نسب
از قل الروح من امر ربه طلب
هان و هان بنگر که سلطان الست
روح را نسبت بخود فرموده است
گفته روح از عالم امر است و امر
نیست او را نسبتی با زید و عمرو
نسبتی دارد به رب خویشتن
عالم امر منست آن را وطن
دارد از پروردگار خود نژاد
آفرین بر این نژاد پاک باد
پرتوی زان آفتاب روشن است
نفخه ای از گلبن آن گلشن است
مظهر آثار تجرید وی است
مهبط انوار تمجید وی است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۶ - در بیان حدیث من عرف نفسه فقد عرف ربه
گفت زین ره لؤلؤ این نه صدف
من عرف نفسه فقد ربه عرف
هرکسی کو عارف نفس خود است
عارف پروردگار سرمد است
می شناسد هست بیجا و مکان
هم نشان یابد ز بود بی نشان
هم شناسد هستی دور از هواس
آفتابی را ز شمع آرد قیاس
هان چه گویی این زمان آزرم کن
آفتاب و شمع چبود شرم کن
خاک بر فرق قیاسات تو باد
زین قیاساتت خدا کیفر دهاد
پیش خورشید ازل صد آفتاب
ذره ی خوردی نیاید در حساب
روح را کی شمع گفتی می توان
پیش آن خورشید بیمانند دان
هست کمتر از پر پروانه ای
بلکه آنهم نیست جز افسانه ای
پیش فهم دانش ما کودکان
می دهد نفس از خداوندش نشان
نزد فهم ما و تو شد این نشان
معرفت حق را وگرنه ای فلان
ما کجا و درک ذات پاک او
نیست کس را رتبه ی ادراک او
آنکه کور از مام زایید ای همام
کی تواند یافتن نور از ظلام
این وجودی کو نگنجد در جهان
کی درآید در نهاد این و آن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۷ - در بیان کل مامیز تموه با رهامکم فهو مخلوق مثلکم و مردود الیکم
علم تو جانا بجز تصویر نیست
خود ببین تصویر جز تأثیر چیست
خود خیالت می توراشد صورتی
سازد آن را بهر فهمت آلتی
خود توراشیده کجا یزدان بود
خاک عالم بر سر نادان بود
غیر صورت نیست فهمت ای ظریف
چیست صورت غیر مخلوقی ضعیف
هیچ در خارج تو دیدی جان من
صاحب آن صورت جانان من
چون ندیدی آن اثر را وهم دان
کار دست وهم را خالق مخوان
آنچه در ذهن تو آید ای فتی
هست مخلوقی چو تو بیدست و پا
بلکه از تو پست تر صد مرحله
هیچکس را او نگیرد چلمله
چون نه او را کردی از کس انتزاع
بلکه خود کردیش از وهم اختوراع
نیست او را بازگشتی در برون
بازگشتش هست وهم واژگون
خاک را نسبت کجا با روح پاک
بر سر ادراک اهل خاک خاک
آنکه در دانایی خود عاجز است
فکر او در درک حق ناجایز است
آنکه خود را می نداند چیست آن
کی شناسد پاک یزدان کیست آن
جمله فرسادان در اینجا ابلهند
عارفان سرگشته اند و والهند
دوربینان جمله کورند و ضریر
تیزهوشان ابلهند و در زحیر
زمره ی کروبیان ماندند مات
فرقه ی روحانیان اندر ثبات
قلعه ی این قاف را عنقا ندید
نی نهنگی قعر این یم را رسید
بر زمین افکند این بار گران
ناقه ها از جمله ی گنج تتان
اندرین ره یکقدم چون تاختند
توسنان تنها به خاک انداختند
بحر ناپیدا کنار است ای رفیق
هین مران کشتی که می گردی غریق
دشت ناپیدا کرانست ای پسر
هان مران مرکب که می آید به سر
ما عرفناک از دلیل ره شنو
پس عصا دورافکن و دیگر مرو
چون نشان از هستی خود یافتی
آنچه شاید یافت ای جان یافتی
آسمان علم را این محور است
آفتابش این و اینش اختر است
میوه ی بستان علم این است این
لؤلؤ عمان علم اینست این
ای خوش آن تاجر که آن لؤلؤ خرید
ای خنک کامی که از این میوه چشید
هستی ما هست مطلق شد برآن
منکشف از راه تحقیق و عیان
نی ز تقلید نیا و مام خویش
داخل اسلام کرده نام خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۸ - در مذمت تقلید و نکوهش ارباب آن
جهل باشد علم تقلید ای عمو
ای بر این تقلید بادا صد تفو
بنده ی تقلید میدان خاص و عام
جملگی تقلید را گشته غلام
جمله را آورده گردن در کمند
پایشان و دستشان را کرده بند
آن یکی در قید تقلید علوم
وان دگر محبوس تقلید رسوم
این شنیده یک قضیه ز اوستاد
یا دو نکته از پدر بگرفته یاد
گفته جایی لانسلم نیست این
وحی یا الهام ربانیست این
صد نتیجه آورد از آن برون
عالمی گردد به عالم ذوفنون
زان قضیه هیچ نه آگاهیش
نی مقدم داند و نی تالیش
گر ز اصل آن ازو پرسی بجد
یا عنودی خواندت یا مستبد
یا تورا گوید که سوفسطائیی
یا جهول خالی از دانائیی
منشأ آن را نداند از چه خواست
مبدأش چه منتهای آن کجاست
چون قضایایش نبود از اجتهاد
آن نتایج جمله از تقلید زاد
پس بود تقلید یکسر علم او
کی ز گربه شیر زاید ای عمو
چون بنای کار بر تقلید بود
کی ز حق او قابل تأیید بود
زمره ی دیگر بتقلید و گمان
گشته محبوس رسوم باستان
اختیاری نیست خورد و خوابشان
اجتهادی نه یکی زاداب شان
آمد و شدشان نه اندر دست خویش
بسته قانونها دهانشان را لویش
جمله در تقلید آبا و نیا
جملگی محبوس ریبند و ریا
خانه قانونست زینسان ساختن
کنگر ایوان آن افراختن
صحن آن کردن چنین ایوان چین
گرچه از همسایه دزدیدن زمین
جامه قانون است ببریدن چنان
جبه زنگاری و دستار ارغوان
جامه ی کعبه اگر باید ربود
جامه بر قانون بباید دوخت زود
هست قانون خواندن این میهمان
با فلان و با فلان و با فلان
کاسه قانون نیست در خوان کم زبیست
وام کن ده بیست شب آمد بایست
رسم نبود چونکه در صف نعال
حمله آور سوی صد رای ذوالجلال
چون تویی قانون نباشد در طریق
فرد و تنها راه رفتن بی رفیق
یا کشیدن آب و نان بهر عیال
باره کوری کومکش ای ریش مال
خویش را عادل شمارد آن حقیر
ور عدالت پیشه ای و بی نظیر
مال مظلومان ستاند بیدریغ
با شکنجه زیر چوب و زیر تیغ
گوییش کی با عدالت این رواست
گوید اما این نه از دوران ماست
هست این قانون سلطان هریش
ای هزاران خنده ات بادا بریش
کی کند قانون ستم را عدل و داد
آفرین بر این عدالتهات باد
ویلکم یا قوم من تقلید کم
و هو حبل من مسد فی جیدکم
رشته تقلید از پا باز کن
پیش خود رسمی ز نو آغاز کن
تا تو در تقلید هستی ای پسر
بنده ی قانونچیان را ای پسر
رشته را بگسل ز بند آزاد باش
مصلحت بین دل ناشاد باش
ترک این تقلید پرتشویش گیر
مصلحت بینی خود را پیش گیر
هان و هان ای جان من آزاد زی
خواجه ی خود باش از غم شاد زی
بنده ی تقلیند این و آن مباش
خواجه ای تو بنده ی دونان مباش
این رسوم کهنه را بر باد ده
هم گناهان را همی بر باد ده
اختیار خود به دست خویش ده
دست شرع و عقل دوراندیش ده
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۹ - در بیان حدیث العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان
عقل می دانی چه باشد ای پسر
آنکه باشد سوی جنت راهبر
عقل می دانی چه باشد ای رفیق
آنکه برهاند تورا از هر مضیق
عقل همراهی بود سلطان شناس
می شناسد شاه را در هر لباس
عقل را باشد دوچشمی دوربین
وز هزاران میل چشم دوربین
دیده ای دارد حجب سوراخ کن
پرده ها را بر درد از بیخ و بن
دیده ی بس تیزبین دیدار جوی
در شب دیجور نقش پای جوی
دیدهای عقل باشد شاه بین
شاه را بی پرده اندرگاه بین
پایگاهش را در ایوان جلال
عرش در ایوان او صف نعال
شاه را بیند به حکمت حکمران
بر مکان و لامکان حکمش روان
در حریمش ذره ای بی یار نیست
ذره ای از کار او بیکار نیست
چرخ را بیند کمر بسته وشاق
مهر و مه را هم دو مشعل در رواق
بر در او شب یکی زنگی غلام
صبح رومی بچه ای کافور فام
شاه را با هر گدا بیند عیان
می نبیند هیچ تن را بی روان
عقل را باشد دو گوش حق نیوش
گوشها دارد به آواز سروش
می نیوشد گوش او ذکر ملک
هم نوای نغمه ی سوق فلک
سر ما من شیئی الا یافته
حمد و تسبیح حصارا یافته
عقل را باشد زبانی راست گوی
هر سخن را بی کم و بی کاست گوی
حکمتش از لب فرو ریزد جواب
فهو عین الصدق ینبوع الصواب
عقل را پایی بود گردون نورد
پیش پایش پست سقف لاژورد
پایهای عقل باشد عرش پوی
عرش را در یک قدم تا فرش پوی
عقل جان را سوی جانان می برد
قطره ها را سوی عمان می برد
عقل جانت را رها سازد ز غم
هم دل از اندوه و هم تن از سقم
هم بود در روز وحدت یار تو
هم بود در شام غم غمخوار تو
هرکه را عقل و خرد انباز شد
بر رخش درهای شادی باز شد
هرکه را در خورد اینها داده اند
هرچه او را داد باید داده اند
گر تورا همت شکم پروردن است
جمع آن و این برای خوردن است
هم مزاج گاو و خر باشی یقین
پیش و بالایی برای خود گزین
آخوری از بهر او بنیاد کن
وز علف زاران هم او را یاد کن
هرکجا بینی خری در آخوری
یاد او کن کز جوانی برخوری
ور تورا همت به خلق آزاری است
حمله ی دریدن خونخواری است
خویش را بشناس هستی از سباع
انما الاجناس یعرف بالطباع
سوی مردم حمله چون آری سگی
ور زنی زخمی سگی پس بدرگی
عفعف سگ دان همه دشنام خود
حک کن از دیوان مردم نام خود
ور بدرّی یا تو گرگی یا پلنگ
هست انسان را ز هم نامیت ننگ
همچنان خود را از اینسان کن قیاس
خویش را از طبع و خوی خود شناس
نزد دانایان بود این آشکار
ای صفایی این سخن را واگذار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۰ - در بیان اینکه وهم از حزب شیطان است
مخلصی از این مراحل باز جوی
کار وهم و قلعه ی دل را بگوی
روح را بهر خلافت پادشاه
جانب جسمانیان بنموده راه
شهر بند تن نشیمن گاه او
صفه ی دل مستقرگاه او
عقل را گفتا مهین دستور باش
شرع را گفتا چراغ نور باش
ای غضب تو شحنه ی درگاه باش
ای حیا تو پرده ی خرگاه باش
هان و هان ای وهم حیلت گر تو هم
حیله جو در جلب خیر و دفع غم
تیزبینی تو دقایق باز جوی
چونکه جستی با خلیفه بازگوی
ای خیال احوال را تحویل گیر
حافظ تو شغل گنجوری پذیر
ای نیاز و عجز و اقرار و فغان
ناله و زاری آب دیدگان
جملگی باشید نزد پادشاه
از گناه این خلیفه عذرخواه
ای جوارح راه خدمت پیش گیر
ای قوی دامان خدمت را بگیر
جملتان اندر بر آن روح پاک
سر گذارید از پی خدمت به خاک
هین مکن پی شور عقل ای روح کار
کار را با عقل دانا دل گذار
هین تو هم ای عقل راه شرع گیر
آنچه شرع آگهت گوید پذیر
جمله تان شهزاده را یاری کنید
قلعه ی دل را نگهداری کنید
مستقرگاه روح است این حصار
باز داریدش ز دشمن زینهار
دشمنان هستند افزون از شمار
در کمین بنشسته در دور حصار
تا بگیرند این حصار بی نظیر
تا نمایند آن خلیفه حق اسیر
عقل را در چاه ظلمانی کنند
پس در آن اقلیم ویرانی کنند
عقل را دور افکنند از بزم روح
پس بر او بندند ابواب فتوح
هم ببندندش ره افلاک را
هم ره آمد شد املاک را
دور او گیرند پس اهریمنان
سوی خود خوانند او را هر زمان
تا بسوی خود کشند آن شاه را
منخسف سازند چهر ماه را
پس وزیر و پیشکار و پاسبان
دیو اهریمن کنندش ای فغان
هرکه زان دیوان کلان و زفت تر
بهر دستوری همی بندد کمر
خوی او در روح ظاهرتر شود
روح قدسی دیو را مظهر شود
آن یکش دستور دیو و حرص و آز
وان دگر یک دیو امید دراز
وان یکی اهریمن کبر و غرور
شد وزیرش کرد آثارش ظهور
آن دگر را دیو شهوت رهنما
وان دگر را دیو مکر و حیله ها
آن یکی اهریمن ظلمش وزیر
وان ز دیو غل و غش منت پذیر
آن یکی دیو خیانت رهزنش
وان نفاق اموزد از اهریمنش
هریکی را زین نمط دیوی لعین
می شود در ملک دستور مهین
عاقبت آن همنشینی و وداد
می شود منجر به وصل و اتحاد
خود شود آن روح دیوی و چه دیو
هم ز مکرش جمله دیوان در غریو
روح گردد عاقبت اهریمنی
بلکه صد اهریمن از مکر افکنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۲ - در بیان راه تسخیر شیطان حصار دل را
خاصه وهمی کان ز جنس آتش است
زین رهش نسبت به دیو سرکش است
اصل دیو و دد هم از آتش بود
هرچه از آتش بود سرکش بود
هم غضب هم از سلال آذر است
آذر ایشان را پدر هم مادر است
زین ره ایشان راست با شیطان نسب
روح را هستند دشمن زین سبب
لیک تا باشد خرد منزل نشین
روح را باشد وزیر راستین
طوعاً و کرهاً بقیدش اندر است
روح را خواهی نخواهی چاکر است
لیکن از هم جنسی اهریمنان
هستشان با اهرمن میلی نهان
ره نمایند اهرمن را سوی دل
صد پیام آرند از وی متصل
وهم آرد بهر خدام حصار
هر زمانی وعده های بیشمار
از هوا آرد سوی دل مژده ها
وز هوس او را نماید جلوه ها
محفل آراید همی در بزم دل
اندر آن بنشسته خوبان چکل
لعبتی را گاه آراید چو مهر
پیش نفسش پرده برگیرد زچهر
گه کند از سیم و زر خروارها
پیش نفس آرد از آن قنطارها
گه کند صد چشمه در صحرا روان
گه ز روم و هند آرد کاروان
گه توراشد دشمنی سینه شکاف
نفس را با او گذارد در مصاف
در گه و بیگاه در شام و سحر
همنشین نفس سازد این صور
اندک اندک خو کند نفس نفیس
با هواها و هوسهای خبیس
جفت گردد روز و شب با این صور
در نماز و طاعت و در خواب و خور
زان خیالاتش نباشد انفکاک
سوی دلشان او رود بی بیم و باک
تا شوند از مدخل و مخرج خبیر
راهها یابند از بالا و زیر
عقل دوراندیش را غافل کند
رخنه ها اندر حصار دل کند
عقل گوید روح را کی شه بتاز
زین رفیقان الحذار و الحذار
ای خدا از این رفیقان الحذر
این سپاه دشمن است ای بیخبر
در حصار دل مده ره زینهار
این گروه حیله ساز نابکار
نفس محو جلوه های آن صور
پند عقل او را کجا بخشد اثر
نفس مسکین محو شیطان هوشیار
غافل از این کاروان در فکر کار
هر خیالی راست دیوی همعنان
آید این بیداد آن از پی نهان
تا هوایی را به دل افتد گذار
هست دیوی را در آن منزل قرار
چون هوا در خانه ی دل راه یافت
راه آنجا در گه و بیگاه یافت
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۳ - در تفسیر آیه مبارکه و من یعش عن ذکرالرحمن الی آخر
یاد حق بربندد از آن خانه رخت
مرغ رحمت بر پرد از آن درخت
چون دل از یاد خدا غافل شود
دیو اهریمن در آن داخل شود
چون شود داخل بگیرد آن حصار
قدسیان گویند اینک الفرار
همرهان قدس یاران وطن
روح را بدرود گویند آن زمن
رخت از آن ویرانه ده بیرون کشند
روح را در چنگ اهریمن نهند
روح ماند هم غریب و هم اسیر
دیو گردد هم امیر و هم وزیر
ساحت دل جای اهریمن شود
صفه ی جم دیو را مسکن شود
طوطیان آهنگ هندستان کنند
جایشان زاغ و زغن جولان کنند
گرگها را چون رسد آنجا قدم
آهوان سوی تتار آرند رم
گلشن دل را رسد گاه خزان
بگذرد زان صرصری دامن کشان
یک سمومی بگذرد بر آن چمن
هم بسوزد لاله و هم نسترن
بگذرد سیلی سیه برآن دیار
بر کند از بیخ و از بن آن حصار
مأمن دزدان شوی مشکوی شاه
اندر آن شیطان فرازد بارگاه
روح را سر پا نهند زنجیرها
در هلاک او کنند تدبیرها
بر سر او آرد آنچه هیچکس
بر سر دشمن نیارد یکنفس
گوشه گیرد عقل و گرید زار زار
بهر آن شهزاده ی والاتبار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۵ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا ای ناامیدان را امید
ای ز تو شام سیه صبح سفید
ای ز آغازت ازل آگاه نی
وی به انجامت ابد را راه نی
ای چراغ زندگی روشن ز تو
سبز و خرم شاخسار تن ز تو
ای تو روزی بخش هرجا زنده ای
ای تو عذر آموز هر شرمنده ای
ای تسلی بخش هر غمگین دلی
ای ز تو آسان ز هرجا مشکلی
ای بهشت روضه ی رضوان من
ای تو جانان من هم جان من
ای ز شوقت گردش این نه سپهر
پرتوی از عکس رویت ماه و مهر
ای به نامت جنبش هر زنده ای
ای به یادت زنده هر جنبنده ای
از تو گلها در گلستان سرخ رو
نافها در ناف آهو مشکبو
گل ز چهرت چهره گلگون ساخته
نرد با مهر تو بلبل باخته
چارجو از چشمه ی جودت نمی
هفت یم از بیم فیضت شبنمی
هرچه هستی پرتوی از هست تو
نیستی و هستیش در دست تو
چشم نرگس از تو مست و در خمار
از تو سرو آزاد و لاله داغدار
سرو قد در خدمتت افراخته
قمری اندر راه تو جان باخته
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای ز پا افتادگان را دستگیر
ای دوای درد بیدرمان ز تو
ای شفای سینه ی سوزان ز تو
بیزبانان را عطایت ترجمان
هم تو دانی هر سخن را بی زبان
ای شبان تیره روزان را ز تو
مشعل خورشید مه پایان ز تو
حق ذات پاک بیهمتای تو
حرمت آن مظهر اسمای تو
حرمت آن کس به نام این نامه شد
از وجودش گرم این هنگامه شد
آنکه شورم در سر سودای اوست
هستیم از نشأه صهبای اوست
دوره ی آخر زمان را ساقی است
عالم از فیض بقایش باقی است
نوری از وی هفت وشش نور آشکار
افتخار دودمان هفت و چار
کاین غریب دربدر را یاد کن
فارغش از محنت بیداد کن
رحم بر این ناله و فریاد او
بنگر این بیداد و بستان داد او
غرقه را سودای ساحل راه بخش
سرنگونی را نجات از چاه بخش
یک اسیری را ز بند آزاد کن
خاطر ناشاد او را شاد کن
بی پناهی را درآور در پناه
گمرهی را سوی خود بنمای راه
آتشی از خرمنی خاموش کن
بنده ای را حلقه ای در گوش کن
مؤمنی از دست کافر باز خر
بر ز هر درمانده ای بگشای در
رشته بگشا از شکار بسته ای
رحم کن بر دل فکار خسته ای
پرگشا از بسته مرغی یکنفس
چون گشادی باز کن در از قفس
قوت پرواز او را باز ده
چونکه دادی رخصت پرواز ده
در برو بگشای از بستان دمی
تا پر افشاند دمی با همدمی
لحظه ای بر شاخساری پر زند
یک گلی از گلبنی بر سر زند
ور نمی خواهی پرافشانی کند
یا که بر شاخی نواخوانی کند
رخصتش ده تا به دیوار چمن
سرکشد در زیر بال خویشتن
گه گاهی دیده بر گل افکند
شورها بر جان بلبل افکند
گاه بیند روی هم پروازها
گوش بر آواز آن آوازها
گر زند سوی هم آوازی صفیر
گویدش احوال جان غم پذیر
ای خدا ای لطفت از اندازه بیش
دست لطفت مرهم دلهای ریش
آن غریب گمره غافل منم
این غریق بحر بی ساحل منم
این منم مسکین خرمن سوخته
آتش اندر خانمان افروخته
این منم یا رب ز هر در رانده ای
مؤمنی در دست کافر مانده ای
ای خدایا آن شکار بسته من
ای خدا آن مرغ پر بشکسته من
بی کسم ای بیکسان را دستگیر
بینوایم ای نوای هر فقیر
من غلط کردم در اول بیشمار
اهرمن را داده ام ره در حصار
راه من زد هم هوا هم اهرمن
دامن تو این زمان در دست من
دل حصار توست مگذارش خراب
طایر قدس است مپسندش کباب
ای خدا این خانه را خود ساختی
خود در و دیوار آن پرداختی
این کجا باشد روا ای ذوالمنن
خانه ی یزدان مقام اهرمن
یک نظر در کار این ویرانه کن
دشمن خود را برون زین خانه کن
دشمن اندر خانه مپسند و کسی
خانه را ویرانه بینند و کسی
خاصه صاحبخانه ای چون تو جلیل
هر جلیلی با جلیل تو ذلیل
خانه ی هرکس ز تو آباد شد
خانه ی خود را ببین برباد شد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۸ - تضرع به درگاه بی نیاز چاره ساز
ای خدا بنگر به این بار گران
ناقه ای دارم ضعیف و ناتوان
ای خدا این ناتوان را رحمتی
رحمتی تا هست یا رب فرصتی
ای خدا از لطف و رحمت یکنظر
سوی این افتاده ی بی پا و سر
ای خدا ای مرهم جان فکار
ای امید این دل امیدوار
دست من از کار خود برداشتم
کار خود با رحمتت بگذاشتم
تیشه بر بیخ سببها آختم
هر سبب از بیخ و بن انداختم
نی سبب می دانم و نی واسطه
نی شناسم باعث و نی رابطه
چون برآید دست قدرت ز آستین
نی سبب ماند نه باعث نی معین
این سبب نبود خدایا جز طلسم
قسمتی نبود ستم را غیر اسم
این سرا را آزمونگه ساختی
پرده ای بر روی کار انداختی
نام این یک را سبب بگذاشتی
در قفای آن مسبب داشتی
تا چنین دانند اهل آزمون
کاین مسبب از سبب آید برون
ورنه دانا داند ای دانای کار
غنچه و گل نیست اندر نوک خار
بارها من خارها بشکافتم
نی در آنجا غنچه نی گل یافتم
چوب نار ار بشکنی هفتاد بار
نی در آن گلنار می بینی نه نار
بشکنی گر بیضه ای را ای فلان
نه خروس آنجا بود نا ماکیان
نطفه را هرچند کاوی بیشتر
نی نشان از گاو بینی نی ز خر
رو زمین تا پشت ماهی کن شیار
بین نه شمشاد است آنجا نه خیار
دانه بشکاف ای رفیق موشکاف
بین نه آنجا پنبه بینی نی کلاف
کرده ای رو پوش چوب و خاک را
دانه را و بیضه را و کاک را
ورنه گر خواهی برآری گل زسنگ
هم پلنگ از کوه و از قلزم نهنگ
گر تو خواهی آوری خرما ز بید
می گشایی جمله درها بی کلید
پیل و اشتر را ز خاک آری برون
خوشه بیدانه دهی ای ذوفنون
ور تو خواهی پنبه دانه آشکار
جامه های دوخته آرد ببار
دانه آرد نان پخته با ادام
نطفه آرد اسب زرین با لگام
ای خدا ای پادشاه راستین
دست قدرت را برآر از آستین
آتش اندر خرمن اسباب زن
چاره ای کن بی سبب در کار من
ور سبب باید سبب سازی ز توست
سرنگونی و سرافرازی ز توست
در خلاص این فرو رفته بلای
یک سبب ساز ای سبب را رهنمای
کاروان رفت و من اندر لای و گل
لای و گل از پای تا سر متصل
همرهان رفتند و من بی راحله
مانده ام دور از رفیق و قافله
همتی ای کاروانسالارها
یک نگاهی سوی سنگین بارها
کز قفا در لای و گل درمانده اند
آیه ی نومیدی خود خوانده اند
ای امام عهد و سلطان زمان
ای جهان را پادشاه و پاسبان
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
یکنظر کن سوی واپس ماندگان
یکنظر دارند از تو آرمان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۹ - تتمه حکایت ابرهه و استغاثه به ولی عصر ع
الغرض آن پیل برجا ایستاد
هست این حیوان خدایا یاجماد
گر جمادی گوش و خرطومت چراست
ور تو حیوانی تورا جنبش کجاست
هرچه آمد بر سرت ای پیل مست
هین کدامین چشم بدپایت ببست
هی چه شد این پیل را ای پیلبان
باز گردانیدش از ره ز امتحان
چون ز راه خانه آن پیل ژیان
باز گردید ابرآسا شد روان
ابر چبود بلکه چون ابر بهار
در دویدن شد نه شستن نه کیار
باز گردیدش بسوی کعبه رو
آب جنبش باز افتادش ز جو
در تحیر پیلبان و پیلران
پیل را خود لرزه ها بر استخوان
ناگهان شد لشکر حق آشکار
از هجومش شد هوا تاریک و تار
لشکر یزدان برآمد از افق
دام و دد را کرد در صحرا تتق
شد هوا تاریک از اسپاه حق
تا بگوید هر که کشت از راه حق
شد عیان فوج ابابیل از هوا
ای پلنگ ای شیر ای گرگ الصلا
هان و هان ای پیل ابابیل آمدت
ای سپاه کفر سجیل آمدت
آن سپاه آمد رده اندر رده
شد جهان بر این سپه ماتمکده
پس فکندند از هوا سجیل را
سربسر کشتند قوم پیل را
مرغکی از امر او لشکر شکست
خورد سنگی پیل را پیکر شکست
پیل از نهبش ز جنبش سر کشید
تندر از وژداخ جودش سرکشید
ای خدا این خانه ی دل هم ز توست
کرده ای معماری آن را نخست
کعبه را گر کرد معماری خلیل
هست معمار دل آن رب جلیل
آنکه آنجا چشمه ی زمزم نهاد
اندر آنجا دیده ی پرنم نهاد
جرعه ای زان تشنه گر سیراب کرد
قطره ای زین صد سقر بیتاب کرد
هم در اینجا چشمه های علم بین
بر کنارش رسته سرو و یاسمین
آب حیوان جوشد از ینبوع علم
خرم آن کو نوشد از ینبوع علم
آب حیوان علم باشد ای پسر
چون سکندر چند گردی دربدر
لیک آن علمی که آب زندگیست
ای برادر علم رسم بندگیست
راه و رسم بندگی دانی درست
چون شناسی خواجه ی خود را نخست
باید اول خواجه را بشناختن
پس لوای بندگی افراشتن
خواجه تا نشناسی ای جان عمو
قدر و شأنش را ندانی تا نگو
حق خدمت را ندانی تا کجاست
هم کدامین خدمتت او را سزاست
هست گر میراب رحمت در حرم
در دل عارف ز رحمت هست نم
از بحار رحمت رب جلیل
صد فرات و دجله و جیحون و نیل
در دل عارف روان باشد مدام
اندر آنها غوطه آرد صبح و شام
هست آنجا گر صفا گر سنگ خاک
صد صفا اینجا بود از نور پاک
گر در آنجا مشعر است ای ذیشعور
هست اینجا هم مشاعر را ظهور
اندر آن خوفست و اینجا خوف و بیم
خوف و بیم از سطوت رب علیم
هست آنجا گر منی اینجا منی است
کاین منایت سوی دوالمن رهنماست
گر در آنجا هست عرفات ای همام
اندر اینجا معرفت دارد مقام
گر در آنجا هست تقصیری گزین
اندر اینجا توبه از تقصیر بین
گر در آنجا هدی را قربان کنند
اندر اینجا هدیه ی جانان کنند
حاجیان گر گوسفندی می کشند
عاشقان از کشتن خود سرخوشند
تن به یاد دوست قربان می کنند
جان نثار راه جانان می کنند
خرم آن روز و خوشا آن روزگار
کاورم جان بهر راه او نثار
ای خنک آن صبح و خرم آن سحر
کافکنم آن جسم اندر رهگذر
بر تنم گر بگذرد آن شهسوار
جسم من در راه او گردد غبار
پس به دامانش نشیند گرد من
جان فدای شهسوار فرد من
من ببینم گرد خود در دامنش
پیکر خود گرد سم توسنش
گردد این سرگوی در چوگان او
هم تن و هم جان بلاگردان او
ای خوش آندم کامدم از در بشیر
ای صفایی خیز و جان بر دست گیر
کاینک آوردم پیامت زان نگار
خیز و جان کن بر پیام او نثار
از تو سر خواهد بت موزون تو
غرقه خواهد پیکرت در خون تو
بین سر خود را به دست خویشتن
بر پیام او جدا سازم ز تن
سر بود گوی خم چوگان او
تن نثار اندر ره یک ران او
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۰ - تتمه داستان طوطی و شاه
خورد چون طوطی فریب زاغ شوم
روز و شب شد هم نشین با فوج بوم
رفت از یادش نوای طوطیان
شد زبانش بسته زان نطق و بیان
از گل و از گلستان دلگیر شد
از نبات و قند و شکر سیر شد
کرد ایوان شهان را خیر یاد
شد درخت و باغ و بستانش زیاد
بال رنگارنگ او بر باد رفت
بال افشاندن ورا از یاد رفت
جا گرفت اندر خرابی تنگ و تار
بسترش گه خاک و گه خاشاک و خار
در خرابی بی پر افتاده به خاک
داده تن تنها و بی کس در هلاک
کنج تنهایی فتاده لوت و عور
دور او بگرفته هر سومار و مور
بال و پر بشکسته پیکر ناتوان
دیده ها بر کنده ببریده دهان
قصه ی این طوطی مسکین درست
سربسر احوال مرغ جان توست
آن جزیره این جهان بیوفاست
وندران آن پیر دانا عقل ماست
آن هواها فوج بومند اندر آن
در کمین بنشسته بهر مرغ جان
اهل دنیا دیو و اهریمن همه
همچو بومانند اندر دمدمه
ز اهل دنیا ای برادر الحذار
الحذار از این گروه دیوسار
تابکی با اهل دنیا در خصام
روز و شب از بهر دانگی از حرام
نی خبرداری ز مبدء نی معاد
نی کنی از روز مرگ خویش یاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۱ - حکایت شخصی که به چاه رفت و در ته چاه اژدها دید
سخت ماند داستانت ای عمو
قصه ی آن را که در چه شد فرو
در بیابان آن یکی می رفت فرد
شیر مستی دید او را حمله کرد
هرکه او تنها سفر کرد ای رفیق
صد خطر پیش آمد او را در طریق
کی تواند دید او جز یک جهت
از جهان دیگرش آید سمت
آن جوان بگریخت از شیر غرین
با دل صد بیم وحشت را قرین
رشته امید او بگسیخته
دید در چاهی رسن آویخته
آن رسن بگرفت و اندر چاه شد
تا لب چه شیرش از همراه شد
بر سر چه شیر نر بنشست و او
قطره آسا اندر آن چه شد فرو
نیم راه چه چو طی کرد آن پسر
بر نشیب چاه افتادش نظر
اژدهایی دید بگشوده دهان
منتظر تا طعمه سازد آن جوان
هوشش از سر رفت و رنگ از رخ پرید
خون دل از دیده اش بر رخ دوید
ناگهانش آمد آوازی به گوش
سوی بالا دید و دید آنجا دو موش
از پی قطع رسن اندر جدل
تقطعان الحبل جذه بالعجل
ریسمان را می بریدند ای ودود
رشته عمرش همی برند زود
آه تا بینی رسن بگسیخته
خون این بیچاره در چه ریخته
آه تا بینی فتد در قعر چاه
طعمه گردد اژدها را آه آه
چونکه دید آن ماجرا را آن جوان
ماند مسکین زار و حیران در میان
داد از حیرت خدایا داد داد
حیرتم زنجیرها بر دل نهاد
حیرتوست آن کو جگرها خون کند
عقل را حیرت ز سر بیرون کند
آنکه شد تا سوی مقصد شاد شد
آنکه شد مأیوس هم آزاد شد
آن یکی بیمار و او رست از مرض
جان او شد شاد و حاصل شد غرض
وان دگر مردش مریض آزاد شد
شد دو روزی هم غمش از یاد شد
ماتم آن دارد که اندر حیرت است
نی مریضش را اجل نی صحت است
زین سبب بیمار داری ای پسر
نزد دانا شد ز بیماری بتر
وان یکی فهمید معنی را درست
لاله های شادیش از سینه رست
وان دگر مأیوس از فهمیدن است
فارغ است و در پی خوابیدن است
آنکه نی فهمید و نی مأیوس شد
سینه اش زندان صد مفروس شد
نی مزه از خواب بیند نی ز خور
خون خورد از اول شب تا سحر
آن یکی بگرفت تخت و شاه شد
بی تحیر بر فراز کاه شد
وان دگر یک ترک تاج و تخت کرد
فکر کار آب و نان و رخت کرد
هریکی را بهره ای از راحت است
وان آن مسکین که اندر حیرت است
زین سبب آن افتخار عالمین
قال ان الیأس احدی الراحتین
هرکه باشد در میان خوف و بیم
باشدش پیوسته دل از غم دونیم
همچو آن مسکین که اندر چاه شد
ز اژدها و موشها آگاه شد
مانده مسکین واله اندر کار خویش
با دلی صد چاک و جانی ریش ریش
در میان چه نگون آویخته
جای اشک از دیده ها خون ریخته
دید ناگه خیل زنبور عسل
در کمرگاه چه ایشان را محل