عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۴ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات
ای خدا از خود دو چشمم کور کن
واز جمالت دیده ام پرنور کن
دارم از خود صد شکایت ای خدا
با که گویم جز تو عیب خویش را
ای خدا دارم دلی از دست خویش
شرحه شرحه پاره پاره ریش ریش
ای خدا آمد به ما از راستان
این حدیث و نیست الا راست آن
کاین چنین گفت آن امام هفتمین
کش روان بادا به صد رحمت قرین
کای تو اندر این سرای تنگنای
صد هزارانت بلا اندر قفای
چونکه افتی از بلایی در مضیق
کش نبینی مرخلاصی را رفیق
رو کریمی از کریمان را بجوی
حال خود را سربسر با او بگوی
ای خدا ای بحر احسان و کرم
از کرمهایت جهانی غرق یم
هر کریمی جرعه نوش جام توست
ریزه خوار سفره ی انعام توست
هر کریم از تو کرم آموخته
مایه ی احسان ز تو اندوخته
سالها شد ای خداوند کریم
مر کرمهای تورا هستم عزیم
گرد بام خانه ات پر می زنم
خانه ات را حلقه بر در می زنم
شیئی لله گویم اندر در گهت
خوانم اندر گاه و اندر بیگهت
چون گدایی بر دری فریاد کرد
کدخدایش از لب نان شاد کرد
ای خدا در دگهت من آن گدا
خانه را هم تو خدا هم ناخدا
گر کسی آرد به دیواری پناه
جا دهد او را بخود بی اشتباه
در وی از بادش نگهبانی کند
در اسد خورشید گردانی کند
ای خدا ای بی پناهان را پناه
مجرمان را عین عفوت عذرخواه
چون سگی خود را فکندستی بخاک
یا الهی یا الهی فی فناک
روز و شب چون سگ پی یک لقمه نان
دم همی مالم به خاک آستان
ای دو عالم غرق احسان شما
لقمه ی نانی به این سگ کن عطا
نان من دانی چه باشد قوت جان
جان ازو یابد حیوة جاودان
وان چه باشد یک نظر از لطف خاص
کز غم خود سازدم یکسر خلاص
بنده ی روزی ز مولی گر گریخت
رشته ی مهر و محبت را گسیخت
چونکه باز آید کند بازش قبول
بگذرد از ظلم و جهل آن جهول
این منم آن بنده ی بگریخته
آبروی خود بخاک آمیخته
سوی درگاهت کنون باز آمده
چنگ خود بر دامن عفوت زده
آمدم اینک به درگاه تو باز
حکم باشد مرتورا ای بی نیاز
مجرمی چون شد پشیمان از گناه
باز آید سر بزیر و عذرخواه
خواجه عذر او پذیرد از کرم
هم ببخشاید گناهش از کرم
ای خدا آن مجرم نادم منم
کز ندامت دست بر سر می زنم
دست بر سر سر به پیش و عذرخواه
آمدم بازت به درگه ای اله
گر ببخشی هم کریمی هم جواد
ور بسوزی شاه با عدلی و داد
کافری گر شد کریمی را دخیل
آن کریمش می شود یارو کفیل
ای خدا دانی که کافر نیستم
بلکه در توحید خود فانیستم
مر تورا هستم دخیل ای ذوالکرم
آمدم تا درگهت با صد ندم
یک نظر کن از عنایت سوی من
فارغم گردان ز قید خویشتن
زین رفیقان تنگ شد یا رب دلم
کن تهی ز ایشان خدایا محفلم
بلکه دل از این دیارم سیر شد
جان از این آب و گلم دلگیر شد
گو مبارک بی دلیلی کز نراق
محفل ما را کشد سوی عراق
واز جمالت دیده ام پرنور کن
دارم از خود صد شکایت ای خدا
با که گویم جز تو عیب خویش را
ای خدا دارم دلی از دست خویش
شرحه شرحه پاره پاره ریش ریش
ای خدا آمد به ما از راستان
این حدیث و نیست الا راست آن
کاین چنین گفت آن امام هفتمین
کش روان بادا به صد رحمت قرین
کای تو اندر این سرای تنگنای
صد هزارانت بلا اندر قفای
چونکه افتی از بلایی در مضیق
کش نبینی مرخلاصی را رفیق
رو کریمی از کریمان را بجوی
حال خود را سربسر با او بگوی
ای خدا ای بحر احسان و کرم
از کرمهایت جهانی غرق یم
هر کریمی جرعه نوش جام توست
ریزه خوار سفره ی انعام توست
هر کریم از تو کرم آموخته
مایه ی احسان ز تو اندوخته
سالها شد ای خداوند کریم
مر کرمهای تورا هستم عزیم
گرد بام خانه ات پر می زنم
خانه ات را حلقه بر در می زنم
شیئی لله گویم اندر در گهت
خوانم اندر گاه و اندر بیگهت
چون گدایی بر دری فریاد کرد
کدخدایش از لب نان شاد کرد
ای خدا در دگهت من آن گدا
خانه را هم تو خدا هم ناخدا
گر کسی آرد به دیواری پناه
جا دهد او را بخود بی اشتباه
در وی از بادش نگهبانی کند
در اسد خورشید گردانی کند
ای خدا ای بی پناهان را پناه
مجرمان را عین عفوت عذرخواه
چون سگی خود را فکندستی بخاک
یا الهی یا الهی فی فناک
روز و شب چون سگ پی یک لقمه نان
دم همی مالم به خاک آستان
ای دو عالم غرق احسان شما
لقمه ی نانی به این سگ کن عطا
نان من دانی چه باشد قوت جان
جان ازو یابد حیوة جاودان
وان چه باشد یک نظر از لطف خاص
کز غم خود سازدم یکسر خلاص
بنده ی روزی ز مولی گر گریخت
رشته ی مهر و محبت را گسیخت
چونکه باز آید کند بازش قبول
بگذرد از ظلم و جهل آن جهول
این منم آن بنده ی بگریخته
آبروی خود بخاک آمیخته
سوی درگاهت کنون باز آمده
چنگ خود بر دامن عفوت زده
آمدم اینک به درگاه تو باز
حکم باشد مرتورا ای بی نیاز
مجرمی چون شد پشیمان از گناه
باز آید سر بزیر و عذرخواه
خواجه عذر او پذیرد از کرم
هم ببخشاید گناهش از کرم
ای خدا آن مجرم نادم منم
کز ندامت دست بر سر می زنم
دست بر سر سر به پیش و عذرخواه
آمدم بازت به درگه ای اله
گر ببخشی هم کریمی هم جواد
ور بسوزی شاه با عدلی و داد
کافری گر شد کریمی را دخیل
آن کریمش می شود یارو کفیل
ای خدا دانی که کافر نیستم
بلکه در توحید خود فانیستم
مر تورا هستم دخیل ای ذوالکرم
آمدم تا درگهت با صد ندم
یک نظر کن از عنایت سوی من
فارغم گردان ز قید خویشتن
زین رفیقان تنگ شد یا رب دلم
کن تهی ز ایشان خدایا محفلم
بلکه دل از این دیارم سیر شد
جان از این آب و گلم دلگیر شد
گو مبارک بی دلیلی کز نراق
محفل ما را کشد سوی عراق
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۵ - در بیان اشتیاق به تشرف سرّمن رأی و استمداد از امام عصر ع
ناقه راند روز و شب با صد شعف
تا فرات و فاخریات نجف
ساربانا خاطر ما شاد کن
ساز راه کوفه و بغداد کن
سامری گشتم ز شوق سامره
کو رفیقی تا بسازم ساز ره
سامره جان باشد و تن این جهان
گشته جان این جهان آنجا نهان
سامره فانوس و من پروانه ام
در هوای شمع آن دیوانه ام
سامره گلشن بود من عندلیب
عندلیبی سالها هجران نصیب
سامره مصر است من یعقوب پیر
یوسفم گم گشته آنجا با بشیر
از فراقش دیده ی من کور شد
هم بصیرت هم بصر بی نور شد
ای فغان کز جور اخوان زمان
یوسفم در چاه کنعان شد نهان
ای دریغا یوسفم در چاه شد
از فراقش ناله ام تا ماه شد
یوسفا جای تو در زندان دریغ
آفتابت از نظر پنهان دریغ
مهدی اندر چاه و از دیدن نهان
می دود دجال در گرد جهان
اینت انصاف وفا ای دوستان
مهدی از دجال خود گشته نهان
کی توان دیدن خدا را ای مهان
این خسان پیدا و این گلشن نهان
کی توان دیدن پریده عندلیب
در چمن بگرفته جا زاغ مهیب
کی توان از آشیان دیدن هما
رفته و بگرفته آنجا بوم جا
کی توان دیدن که مشتی رو بهان
در تکاپو گشته شیر نر نهان
یوسف اندر چاه و بن یامین بگاه
آه آه و آه آه و آه آه
دیو بر تخت و سلیمان از میان
گشته پنهان ای فغان و ای فغان
احمد اندر غار و مشتی بت پرست
در حریم کعبه دست هم بدست
حیدر اندر خانه و محراب باز
گشته بازیگاه جوقی حقه باز
ای نسیم صبح ای باد صبا
می رسی از سامره صد مرحبا
بازگو با خود چه داری ای نسیم
زنده ساز این استخوانهای رمیم
من بخوانم نکهت پیراهنی
بوی پیراهن کجا و چون منی
یک غباری پس هزاران خاک پاک
تا کنم تعویذ خود از هر بداک
ای نسیم صبح بعد از صد سلام
از صفایی گو به آن شه این پیام
مملکت بیصاحب است ای پادشاه
الله الله پای دولت نه براه
برف باریده است بر باغ جهان
آفتابت تا به کی باشد نهان
آفتابت روی آن شه زیر میغ
سر زند از کوه مهر و مه دریغ
پر شد از ظلم و ستم روی زمین
یک نظر بر سوی مظلومان ببین
ای تو فرزندان آدم را پدر
این یتیمان را بکش دستی به سر
راه حق بستند بر ما این فرق
راه حق بگشا به ما ای راه حق
لوح دوران شد تهی از نقش حق
ای تو دفتردار برگردان ورق
سیدی قد داب قلبی فی فداک
لب شوی هل من یکن یوم اراک
هل الی فی لیلة وجه الحبیب
هل یداوی هذه المرضی طبیب
ای طبیب درد بیدرمان من
ای دوای رنج بی پایان من
ای به یادت آه عالم سوز من
ای ز هجرت تیره شام و روز من
ای خلیفه ی حق و ای سلطان دین
مصطفی را نور چشم و جانشین
ای وجودت همچو خورشید جهان
لیک خورشیدی به ابر اندر نهان
روی خود از دیدها برتافته
پرتوت برنیک و بد برتافته
گرچه در ابری نهان شد آفتاب
چهره ی خود را نهفت اندر نقاب
از شعاعش لیک عالم روشنست
روزها پیدا و شبها مکمن است
جزر و مد بحر از آن در انتظام
کار و بار عالمی را زان نظام
بلبلان را زان نوا برخاسته
غنچه ها بشکفته باغ آراسته
ای تو خورشید جهان افروز ما
ای تو روز ما و هم نوروز ما
ای زن و فرزند من قربان تو
دست کوتاه من و دامان تو
من گرفتم دامنت ای ذوالحسب
هم دخیلت گشتم ای فحل العرب
چونکه در دامان او آویختی
در پناهش این زمان بگریختی
دل رهاندی از غم و جان از عنا
ای صفایی مرحبا صد مرحبا
تا فرات و فاخریات نجف
ساربانا خاطر ما شاد کن
ساز راه کوفه و بغداد کن
سامری گشتم ز شوق سامره
کو رفیقی تا بسازم ساز ره
سامره جان باشد و تن این جهان
گشته جان این جهان آنجا نهان
سامره فانوس و من پروانه ام
در هوای شمع آن دیوانه ام
سامره گلشن بود من عندلیب
عندلیبی سالها هجران نصیب
سامره مصر است من یعقوب پیر
یوسفم گم گشته آنجا با بشیر
از فراقش دیده ی من کور شد
هم بصیرت هم بصر بی نور شد
ای فغان کز جور اخوان زمان
یوسفم در چاه کنعان شد نهان
ای دریغا یوسفم در چاه شد
از فراقش ناله ام تا ماه شد
یوسفا جای تو در زندان دریغ
آفتابت از نظر پنهان دریغ
مهدی اندر چاه و از دیدن نهان
می دود دجال در گرد جهان
اینت انصاف وفا ای دوستان
مهدی از دجال خود گشته نهان
کی توان دیدن خدا را ای مهان
این خسان پیدا و این گلشن نهان
کی توان دیدن پریده عندلیب
در چمن بگرفته جا زاغ مهیب
کی توان از آشیان دیدن هما
رفته و بگرفته آنجا بوم جا
کی توان دیدن که مشتی رو بهان
در تکاپو گشته شیر نر نهان
یوسف اندر چاه و بن یامین بگاه
آه آه و آه آه و آه آه
دیو بر تخت و سلیمان از میان
گشته پنهان ای فغان و ای فغان
احمد اندر غار و مشتی بت پرست
در حریم کعبه دست هم بدست
حیدر اندر خانه و محراب باز
گشته بازیگاه جوقی حقه باز
ای نسیم صبح ای باد صبا
می رسی از سامره صد مرحبا
بازگو با خود چه داری ای نسیم
زنده ساز این استخوانهای رمیم
من بخوانم نکهت پیراهنی
بوی پیراهن کجا و چون منی
یک غباری پس هزاران خاک پاک
تا کنم تعویذ خود از هر بداک
ای نسیم صبح بعد از صد سلام
از صفایی گو به آن شه این پیام
مملکت بیصاحب است ای پادشاه
الله الله پای دولت نه براه
برف باریده است بر باغ جهان
آفتابت تا به کی باشد نهان
آفتابت روی آن شه زیر میغ
سر زند از کوه مهر و مه دریغ
پر شد از ظلم و ستم روی زمین
یک نظر بر سوی مظلومان ببین
ای تو فرزندان آدم را پدر
این یتیمان را بکش دستی به سر
راه حق بستند بر ما این فرق
راه حق بگشا به ما ای راه حق
لوح دوران شد تهی از نقش حق
ای تو دفتردار برگردان ورق
سیدی قد داب قلبی فی فداک
لب شوی هل من یکن یوم اراک
هل الی فی لیلة وجه الحبیب
هل یداوی هذه المرضی طبیب
ای طبیب درد بیدرمان من
ای دوای رنج بی پایان من
ای به یادت آه عالم سوز من
ای ز هجرت تیره شام و روز من
ای خلیفه ی حق و ای سلطان دین
مصطفی را نور چشم و جانشین
ای وجودت همچو خورشید جهان
لیک خورشیدی به ابر اندر نهان
روی خود از دیدها برتافته
پرتوت برنیک و بد برتافته
گرچه در ابری نهان شد آفتاب
چهره ی خود را نهفت اندر نقاب
از شعاعش لیک عالم روشنست
روزها پیدا و شبها مکمن است
جزر و مد بحر از آن در انتظام
کار و بار عالمی را زان نظام
بلبلان را زان نوا برخاسته
غنچه ها بشکفته باغ آراسته
ای تو خورشید جهان افروز ما
ای تو روز ما و هم نوروز ما
ای زن و فرزند من قربان تو
دست کوتاه من و دامان تو
من گرفتم دامنت ای ذوالحسب
هم دخیلت گشتم ای فحل العرب
چونکه در دامان او آویختی
در پناهش این زمان بگریختی
دل رهاندی از غم و جان از عنا
ای صفایی مرحبا صد مرحبا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۶ - بقیه داستان طوطی و شاه
با دل شاد این زمان ای نیکخو
باقی احوال طوطی را بگو
مرغ دست آموز شاه کیقباد
چون گذارش در جزیره اوفتاد
شه فراموشش شد و ایام او
وان عنایتهای صبح و شام او
رفت از یادش رفیقان و وطن
همنشین گردید با زاغ و زغن
گشته هم پروازش اندر شاخسار
بوم شوم و کرکس مردار خوار
گه کشیدی نغمه بر آهنگ زاغ
گه چمیدی چون زغن بر طرف باغ
روزها از بهر مرداری حرام
گشته با مردارخواران در خصام
بهر یک اشکسته دیواری به شب
با هزاران جغد با شور و تعب
این یکش خستی به مخلب پاوسر
وان به منقارش شکستی بال و پر
گه پی یکدانه دردامی اسیر
گه ربودی دانه از موری ضریر
گه شدی با عنکبوتی در مگس
تا مگر برباید از وی یک مگس
رفت از یادش نوای طوطیان
هم فراموشش شد آن نطق و بیان
نی بخاطر آمدش آن تخت و جاه
نی زمان بازگشتن سوی شاه
قند و شکرها به حنظل شد بدل
جای دست شه قفسهایش محل
بالها بشکسته پرها ریخته
قیر با عین الحضر آمیخته
آری آن کو دور شد از اصل خویش
جان او افسرده گردد سینه ریش
تا جدا آن ماهی از عمان نشد
در میان تابها بریان نشد
چون جدا گردید آن شاخ از درخت
از جفای تیشه ها شد لخت لخت
گل چه با گلبن ندارد اتصال
در میان جاده ها شد پایمال
چونکه شد آب از سر آن چشمه دور
تیره گشت و ناتوان و تلخ و شور
چون جدا شد آدم از خلدبرین
شد هزاران رنج و محنت را قرین
چون جدا شد یوسف از یعقوب راد
بیکس اندر چنگ اخوان اوفتاد
چون جدا افتاد یوسف از پدر
بنده گشت و خوار و زار و دربدر
آن یکش می زد طپانچه بر جبین
می فکندش آن دگر یک بر زمین
کردی از طعن آن زمان سویش دراز
کاختوران را گو که آرندت نماز
ماه و خورشیدی که کردندت سجود
می نبخشیدی چرا این لحظه سود
وان دگر زد طعنه ای بر روی ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
بعد چندین خاک مال و امتحان
در چهی کردند آن مه را نهان
ای صبا یعقوب را آگاه کن
گو بیا اینک نظر در چاه کن
سوی کنعان روی خدا را ای نسیم
گو به یعقوب آنچه شد بر آن یتیم
ای نسیم صبح و ای باد سحر
سوی کنعان کن خدا را یک نظر
خانه ی آن پیر کنعان را بجوی
شرح حال یوسفش با وی بگوی
گو دریغا یوسف اندر چاه شد
چاره ای کن روز او بیگاه شد
ای دریغا کاروان اینک رسید
بر سر آن چاه آن مه را خرید
ای دریغا قیمتش نشناختند
چند درهم را بهایش ساختند
بین که یوسف را چه ارزان شد بها
ای خریداران بیایید الصلا
درهمی شد در بهای عالمی
قطره ای آمد برابر با یمی
ذره ای سنجیده شد با آفتاب
قلز می گردید پنهان در حباب
یوسفت را بین چه ارزان می خرند
بنده می گیرند و زندان می برند
آری آری نیست نزدیک ضریر
جز طسوجی قیمت مهر منیر
می نیرزد قرص این تابنده هور
در همی در نزد نابینای کور
مشک و عنبر سوی دباغان مبر
بهر اقطع موزه ای نادان مخر
کودکان را لعل رمانی مده
آینه اندر کف کوران منه
باقی احوال طوطی را بگو
مرغ دست آموز شاه کیقباد
چون گذارش در جزیره اوفتاد
شه فراموشش شد و ایام او
وان عنایتهای صبح و شام او
رفت از یادش رفیقان و وطن
همنشین گردید با زاغ و زغن
گشته هم پروازش اندر شاخسار
بوم شوم و کرکس مردار خوار
گه کشیدی نغمه بر آهنگ زاغ
گه چمیدی چون زغن بر طرف باغ
روزها از بهر مرداری حرام
گشته با مردارخواران در خصام
بهر یک اشکسته دیواری به شب
با هزاران جغد با شور و تعب
این یکش خستی به مخلب پاوسر
وان به منقارش شکستی بال و پر
گه پی یکدانه دردامی اسیر
گه ربودی دانه از موری ضریر
گه شدی با عنکبوتی در مگس
تا مگر برباید از وی یک مگس
رفت از یادش نوای طوطیان
هم فراموشش شد آن نطق و بیان
نی بخاطر آمدش آن تخت و جاه
نی زمان بازگشتن سوی شاه
قند و شکرها به حنظل شد بدل
جای دست شه قفسهایش محل
بالها بشکسته پرها ریخته
قیر با عین الحضر آمیخته
آری آن کو دور شد از اصل خویش
جان او افسرده گردد سینه ریش
تا جدا آن ماهی از عمان نشد
در میان تابها بریان نشد
چون جدا گردید آن شاخ از درخت
از جفای تیشه ها شد لخت لخت
گل چه با گلبن ندارد اتصال
در میان جاده ها شد پایمال
چونکه شد آب از سر آن چشمه دور
تیره گشت و ناتوان و تلخ و شور
چون جدا شد آدم از خلدبرین
شد هزاران رنج و محنت را قرین
چون جدا شد یوسف از یعقوب راد
بیکس اندر چنگ اخوان اوفتاد
چون جدا افتاد یوسف از پدر
بنده گشت و خوار و زار و دربدر
آن یکش می زد طپانچه بر جبین
می فکندش آن دگر یک بر زمین
کردی از طعن آن زمان سویش دراز
کاختوران را گو که آرندت نماز
ماه و خورشیدی که کردندت سجود
می نبخشیدی چرا این لحظه سود
وان دگر زد طعنه ای بر روی ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
بعد چندین خاک مال و امتحان
در چهی کردند آن مه را نهان
ای صبا یعقوب را آگاه کن
گو بیا اینک نظر در چاه کن
سوی کنعان روی خدا را ای نسیم
گو به یعقوب آنچه شد بر آن یتیم
ای نسیم صبح و ای باد سحر
سوی کنعان کن خدا را یک نظر
خانه ی آن پیر کنعان را بجوی
شرح حال یوسفش با وی بگوی
گو دریغا یوسف اندر چاه شد
چاره ای کن روز او بیگاه شد
ای دریغا کاروان اینک رسید
بر سر آن چاه آن مه را خرید
ای دریغا قیمتش نشناختند
چند درهم را بهایش ساختند
بین که یوسف را چه ارزان شد بها
ای خریداران بیایید الصلا
درهمی شد در بهای عالمی
قطره ای آمد برابر با یمی
ذره ای سنجیده شد با آفتاب
قلز می گردید پنهان در حباب
یوسفت را بین چه ارزان می خرند
بنده می گیرند و زندان می برند
آری آری نیست نزدیک ضریر
جز طسوجی قیمت مهر منیر
می نیرزد قرص این تابنده هور
در همی در نزد نابینای کور
مشک و عنبر سوی دباغان مبر
بهر اقطع موزه ای نادان مخر
کودکان را لعل رمانی مده
آینه اندر کف کوران منه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۸ - طلب کردن حسنین شتر از جد بزرگوار در روز عید
اینچنین آمد حدیث از راویان
بر روانشان باد صد رحمت روان
کان فلک پیما شه گردون وقار
روزی اندر حجره ای بودش قرار
وه چه حجره مطلع خورشید جان
وه چه حجره مکمن جان جهان
وه چه حجره مشرق صبح ازل
مطلع نور خدا عزوجل
وه چه حجره آسمانش آستان
زمره ی کروبیانش پاسبان
وه چه حجره قاف ملکش لامکان
آمد آن سیمرغ جان را آشیان
وه چه حجره عرش اعظم را قرین
عقل اول اندر آن کرسی نشین
حجره نی فانوس بزم کن فکان
شمع آن نور خداوند جهان
بزم او ادنی ورا همسایه ای
قاب قوسینش فروتر مایه ای
شه نشسته اندران خلوتسرای
بر زمین و آسمانش زیر پای
کامدند از در درون شهزادگان
شد دو خورشید از یکی مشرق عیان
چون شد اندر حجره ایشان را ظهور
حجره شد مصداق نور فوق نور
لب گشودند و پس از چندین سلام
عرض کردند ای شه والامقام
ای تو ما را جد و عالم را پدر
بلکه صد ره از پدر غمخوارتر
آری آری آن پدر باشد کجا
چون نبی و مصطفی و مرتجا
از پدر زاید تورا تن ای پسر
زاید از وی جان ما صد زیب و فر
بر روانشان باد صد رحمت روان
کان فلک پیما شه گردون وقار
روزی اندر حجره ای بودش قرار
وه چه حجره مطلع خورشید جان
وه چه حجره مکمن جان جهان
وه چه حجره مشرق صبح ازل
مطلع نور خدا عزوجل
وه چه حجره آسمانش آستان
زمره ی کروبیانش پاسبان
وه چه حجره قاف ملکش لامکان
آمد آن سیمرغ جان را آشیان
وه چه حجره عرش اعظم را قرین
عقل اول اندر آن کرسی نشین
حجره نی فانوس بزم کن فکان
شمع آن نور خداوند جهان
بزم او ادنی ورا همسایه ای
قاب قوسینش فروتر مایه ای
شه نشسته اندران خلوتسرای
بر زمین و آسمانش زیر پای
کامدند از در درون شهزادگان
شد دو خورشید از یکی مشرق عیان
چون شد اندر حجره ایشان را ظهور
حجره شد مصداق نور فوق نور
لب گشودند و پس از چندین سلام
عرض کردند ای شه والامقام
ای تو ما را جد و عالم را پدر
بلکه صد ره از پدر غمخوارتر
آری آری آن پدر باشد کجا
چون نبی و مصطفی و مرتجا
از پدر زاید تورا تن ای پسر
زاید از وی جان ما صد زیب و فر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۱ - تتمه حدیث روز عید و حضرات حسنین
الغرض گفتند آن شهزادگان
با شه بطحا نبی انس و جان
موسم عید است و اطفال عرب
جملگی اندر نشاط و در طرب
کودکان بنگر به اشترها سوار
در قفای هم قطار اندر قطار
در تفرج گه به بستان گه به باغ
در تماشا گه به صحرا گه به راغ
آخر ای شه ما هم از طفلان یکیم
ناقه ی ما کو نه ما هم کودکیم
گفتشان ای زینت آغوش من
ناقه تان گر نیست اینک دوش من
دوش من بادا نشیمن گاهتان
سوخت جان من ز تف آهتان
هم حسن بستش به دوش و هم حسین
گشت طالع ز آسمانی نیرین
مهر و مه گفتم زبانم لال باد
زین سخنها لال زین اقوال باد
چیست و مهر و مه دو قرص خوانشان
جان من بادا فدای جانشان
باز گفتند ای امین کردگار
ای طفیلی از وجودت روزگار
هرکجا اطفال و هرجا کود کند
ناقه شان در پویه اند و در تکند
ای دریغا ناقه مان را پویه نیست
بی سبب مان این دریغ و مویه نیست
گام زن شد آن رسول نیک پی
ناقه آسا راه می فرمود طی
بار دیگر آن دو شمع جمع خاص
یافته از جمع خاصان اختصاص
پیش پیغمبر فغان برداشتند
مهر از درج دهان برداشتند
کای ضیاء بخشای چشم آفتاب
آفتاب از تاب رخسارت بتاب
ناقه این جوق طفلان عرب
گاه در وجدند و گاهی در طرب
ناقه ی ما از چه زینسان کاهل است
کار ما و ناقه ی ما مشکل است
سید عالم خداوند جهان
شد به این آیین که می دانی روان
ناله تا اختر کشانیدند باز
ژاله از عنبر فشانیدند باز
کی امیر پاکزاد پاکدین
پاسبان درگهت روح الامین
ای ز تو مسعود اقبال عرب
ناقه شان پیوسته اطفال عرب
در عنانند و عنان در دستشان
وان عنان همواره در کف هستشان
شاه عالم بند از گیسو فکند
زان سپس در حقه ی لولو فکند
گاو عنبر را متاع از یاد رفت
آهوی مشک از پی صیاد رفت
دو گلستان از دو سنبل زیب دید
تا قیامت مغز گردون طیب دید
باز گفتند ای نیای مهربان
ای به حکمت کشتی گردون روان
کودکان را ناقه ها بین در نفیر
بانگشان بر رفته تا چرخ اثیر
ناقه ی ما را فرو بسته است نای
نی نوای نای و نی بانگ درای
آن گروه عاصیان را عذر خواه
آن گناه مجرمان را هم پناه
در ز درج در رحمت باز کرد
نغمه العفو را آغاز کرد
چند نوبت آن خداوند عرب
عفو جرم امت آوردی به لب
بال زن شد تا برش روح الامین
کای غرض از امتزاج ماء وطین
خواست از هفتم زمین تا نه فلک
شور از ارواح و غوغا از ملک
شورشی در لامکان انداختی
کار امت را ز عفوت ساختی
بار دیگر عفو ار آری به لب
گر بسوزد کافری دارم عجب
با چنین ذکری خداوند کریم
گر گذارد مشرکی را در جحیم
سوی تو من پیک شاهی نیستم
منهی وحی الهی نیستم
موجی از دریای عفو انگیختی
آبروی هفت دوزخ ریختی
لب فرو بند ای لبت گوهرفشان
وی ز رویت آیه رحمت نشان
تا نگردد نسخ آیات جلال
تا بماند عدل شاهی را مجال
تا نیفتد لطف تکلیف از نظام
تا شریعت را نیفتد انفصام
روی احمد بود مرآت جمال
مظهر لطف و جمال ذوالجلال
در مقام جمع اگر چه داشت جای
لطف و رحمت را ولی بد رونمای
جامعیت بود اگرچه خوی او
آیه رحمت ولیکن روی او
پرده از آن رو اگر برداشتی
وانمودی آنچه در برداشتی
نور او بر نیک و بر بد تافتی
زشت و زیبا را همه دریافتی
گر شدی توفانی آن بحر نجات
غرق گشتی هم حرم هم سومنات
گر شود آن یم رحمت موج زن
موج او هم روم گیرد هم ختن
چون گشاید آن نهنگ عفو کام
لقمه ای باشد دو گونش ناتمام
چون به بارش آید آن ابر کرم
هم ببارد بر عرب هم بر عجم
تر کند هم روس و هم بلغار را
پرورد هم گلبن و هم خار را
سر زند آری چو خورشید از افق
افکند بر زشت و بر زیبا تتق
چون برآید آفتاب از کوهسار
هم چمن روشن کند هم شوره زار
چون بجنبش آید آن بحر کرم
انبساطش میفزاید دمبدم
گر نه بستی ره بر آن کوه جلال
گر ندادی ز امتزاجش اعتدال
پهن گشتی ز ایروان تا قیروان
غرقه ور کردی کران را تا کران
هفت دوزخ را زتاب انداختی
آشنای هشت خلدش ساختی
زین سبب بودش حبیب الله لقب
رحمة للعالمین را شد سبب
بلکه جمله نامهای آن جناب
خوردی از عین الحیوة حسن آب
همچنانکه نام آن شیر خدا
مظهر جاه و جلال کبریا
جمله را بود از جلال ذوالجلال
اشتقاق و انفصام و انفصال
گرچه از هرجا دلی آگاه داشت
مظهریت از جلال شاه داشت
زین سبب چون شیر یزدان شد قرین
روز خیبر با رئیس کافرین
مرحب آن کهسار نخوت را پلنگ
قلزم کفر شقاوت را نهنگ
از گزاف و لاف آن بیهوده گوی
ناسزاها گفتن آن دیوخوی
پای حلم آن غضنفر شد زجای
زاستین آمد برون دست خدای
صرصر قهرش وزیدن درگرفت
از سما را تا سمک صرصر گرفت
بحر قهاریش توفان خیز شد
ساغر خود داریش لبریز شد
از نیام آورد بیرون ذوالفقار
بر رکاب باد پیما شد سوار
لؤلؤ تر با عقیق انباز کرد
چین بر ابرو بست و بازو باز کرد
از نهیبش آسمان دزدید ناف
آشیان عنقا بکند از کوه قاف
آسمان بر آسمان از بس تپید
خون ملک را از بن ناخن چکید
بر کتف افکند عزبیل آستین
ساخت اسرافیل دم با دم قرین
چار زن بهر عزای هفت شوی
مویه سر کردند و بگشادند موی
آن زمان از جانب رب جلیل
امر نافذ شد بسوی جبرئیل
هان و هان بشتاب ای پیک گزین
از فراز عرش تا سطح زمین
زودتر دریاب آب و خاک را
هم عناصر را و هم افلاک را
بازوی خیبر گشایش را بگیر
پنجه قدرت نمایش را بگیر
ورنه برمی آرد آن شیر ژیان
کاف و نون را تیره دود از دودمان
گر نجنبیدی یم رحمت ز جای
شاهد رحمت نگشتی رو نمای
می شدی اقلیم هستی پایمال
از عبور لشکر قهر و جلال
آری آری لازم آمد در نظام
در نظام اکمل ابداع تمام
از وجود قهر و لطف نوش و نیش
هم دل آسوده و هم جان ریش
با شه بطحا نبی انس و جان
موسم عید است و اطفال عرب
جملگی اندر نشاط و در طرب
کودکان بنگر به اشترها سوار
در قفای هم قطار اندر قطار
در تفرج گه به بستان گه به باغ
در تماشا گه به صحرا گه به راغ
آخر ای شه ما هم از طفلان یکیم
ناقه ی ما کو نه ما هم کودکیم
گفتشان ای زینت آغوش من
ناقه تان گر نیست اینک دوش من
دوش من بادا نشیمن گاهتان
سوخت جان من ز تف آهتان
هم حسن بستش به دوش و هم حسین
گشت طالع ز آسمانی نیرین
مهر و مه گفتم زبانم لال باد
زین سخنها لال زین اقوال باد
چیست و مهر و مه دو قرص خوانشان
جان من بادا فدای جانشان
باز گفتند ای امین کردگار
ای طفیلی از وجودت روزگار
هرکجا اطفال و هرجا کود کند
ناقه شان در پویه اند و در تکند
ای دریغا ناقه مان را پویه نیست
بی سبب مان این دریغ و مویه نیست
گام زن شد آن رسول نیک پی
ناقه آسا راه می فرمود طی
بار دیگر آن دو شمع جمع خاص
یافته از جمع خاصان اختصاص
پیش پیغمبر فغان برداشتند
مهر از درج دهان برداشتند
کای ضیاء بخشای چشم آفتاب
آفتاب از تاب رخسارت بتاب
ناقه این جوق طفلان عرب
گاه در وجدند و گاهی در طرب
ناقه ی ما از چه زینسان کاهل است
کار ما و ناقه ی ما مشکل است
سید عالم خداوند جهان
شد به این آیین که می دانی روان
ناله تا اختر کشانیدند باز
ژاله از عنبر فشانیدند باز
کی امیر پاکزاد پاکدین
پاسبان درگهت روح الامین
ای ز تو مسعود اقبال عرب
ناقه شان پیوسته اطفال عرب
در عنانند و عنان در دستشان
وان عنان همواره در کف هستشان
شاه عالم بند از گیسو فکند
زان سپس در حقه ی لولو فکند
گاو عنبر را متاع از یاد رفت
آهوی مشک از پی صیاد رفت
دو گلستان از دو سنبل زیب دید
تا قیامت مغز گردون طیب دید
باز گفتند ای نیای مهربان
ای به حکمت کشتی گردون روان
کودکان را ناقه ها بین در نفیر
بانگشان بر رفته تا چرخ اثیر
ناقه ی ما را فرو بسته است نای
نی نوای نای و نی بانگ درای
آن گروه عاصیان را عذر خواه
آن گناه مجرمان را هم پناه
در ز درج در رحمت باز کرد
نغمه العفو را آغاز کرد
چند نوبت آن خداوند عرب
عفو جرم امت آوردی به لب
بال زن شد تا برش روح الامین
کای غرض از امتزاج ماء وطین
خواست از هفتم زمین تا نه فلک
شور از ارواح و غوغا از ملک
شورشی در لامکان انداختی
کار امت را ز عفوت ساختی
بار دیگر عفو ار آری به لب
گر بسوزد کافری دارم عجب
با چنین ذکری خداوند کریم
گر گذارد مشرکی را در جحیم
سوی تو من پیک شاهی نیستم
منهی وحی الهی نیستم
موجی از دریای عفو انگیختی
آبروی هفت دوزخ ریختی
لب فرو بند ای لبت گوهرفشان
وی ز رویت آیه رحمت نشان
تا نگردد نسخ آیات جلال
تا بماند عدل شاهی را مجال
تا نیفتد لطف تکلیف از نظام
تا شریعت را نیفتد انفصام
روی احمد بود مرآت جمال
مظهر لطف و جمال ذوالجلال
در مقام جمع اگر چه داشت جای
لطف و رحمت را ولی بد رونمای
جامعیت بود اگرچه خوی او
آیه رحمت ولیکن روی او
پرده از آن رو اگر برداشتی
وانمودی آنچه در برداشتی
نور او بر نیک و بر بد تافتی
زشت و زیبا را همه دریافتی
گر شدی توفانی آن بحر نجات
غرق گشتی هم حرم هم سومنات
گر شود آن یم رحمت موج زن
موج او هم روم گیرد هم ختن
چون گشاید آن نهنگ عفو کام
لقمه ای باشد دو گونش ناتمام
چون به بارش آید آن ابر کرم
هم ببارد بر عرب هم بر عجم
تر کند هم روس و هم بلغار را
پرورد هم گلبن و هم خار را
سر زند آری چو خورشید از افق
افکند بر زشت و بر زیبا تتق
چون برآید آفتاب از کوهسار
هم چمن روشن کند هم شوره زار
چون بجنبش آید آن بحر کرم
انبساطش میفزاید دمبدم
گر نه بستی ره بر آن کوه جلال
گر ندادی ز امتزاجش اعتدال
پهن گشتی ز ایروان تا قیروان
غرقه ور کردی کران را تا کران
هفت دوزخ را زتاب انداختی
آشنای هشت خلدش ساختی
زین سبب بودش حبیب الله لقب
رحمة للعالمین را شد سبب
بلکه جمله نامهای آن جناب
خوردی از عین الحیوة حسن آب
همچنانکه نام آن شیر خدا
مظهر جاه و جلال کبریا
جمله را بود از جلال ذوالجلال
اشتقاق و انفصام و انفصال
گرچه از هرجا دلی آگاه داشت
مظهریت از جلال شاه داشت
زین سبب چون شیر یزدان شد قرین
روز خیبر با رئیس کافرین
مرحب آن کهسار نخوت را پلنگ
قلزم کفر شقاوت را نهنگ
از گزاف و لاف آن بیهوده گوی
ناسزاها گفتن آن دیوخوی
پای حلم آن غضنفر شد زجای
زاستین آمد برون دست خدای
صرصر قهرش وزیدن درگرفت
از سما را تا سمک صرصر گرفت
بحر قهاریش توفان خیز شد
ساغر خود داریش لبریز شد
از نیام آورد بیرون ذوالفقار
بر رکاب باد پیما شد سوار
لؤلؤ تر با عقیق انباز کرد
چین بر ابرو بست و بازو باز کرد
از نهیبش آسمان دزدید ناف
آشیان عنقا بکند از کوه قاف
آسمان بر آسمان از بس تپید
خون ملک را از بن ناخن چکید
بر کتف افکند عزبیل آستین
ساخت اسرافیل دم با دم قرین
چار زن بهر عزای هفت شوی
مویه سر کردند و بگشادند موی
آن زمان از جانب رب جلیل
امر نافذ شد بسوی جبرئیل
هان و هان بشتاب ای پیک گزین
از فراز عرش تا سطح زمین
زودتر دریاب آب و خاک را
هم عناصر را و هم افلاک را
بازوی خیبر گشایش را بگیر
پنجه قدرت نمایش را بگیر
ورنه برمی آرد آن شیر ژیان
کاف و نون را تیره دود از دودمان
گر نجنبیدی یم رحمت ز جای
شاهد رحمت نگشتی رو نمای
می شدی اقلیم هستی پایمال
از عبور لشکر قهر و جلال
آری آری لازم آمد در نظام
در نظام اکمل ابداع تمام
از وجود قهر و لطف نوش و نیش
هم دل آسوده و هم جان ریش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۲ - در بیان حدیث لولاک لما خلقت الافلاک
هم فرستد درد و هم درمان دهد
می زند هم زخم و هم مرهم نهد
زین سبب فرمود خلاق جهان
با حبیب خود نبی انس و جان
گر نبودی ذات پاکت خاک را
می نکردم خلق و نی افلاک را
بی تو در خلق جهان سودی نبود
هم بر ایشان مایه ی جودی نبود
باز فرمود آن شه بطحا سریر
گر نه می بودی علی آن نره شیر
آن سپهر کبریا را آفتاب
آن بجان دشمنان سوزان شهاب
آن به میدان جلالت یکه تاز
ساعدشاه ازل را شاهباز
من ندانم ربط جسمت را به جان
من نه بفرستادمت از کرزمان
شاه را هم تاج و هم افسر بود
هم سنان گرز و هم خنجر بود
باید او را هم وزیری رایزن
هم سپه سالار و هم لشکر شکن
آن طبیب نیکخوی مهربان
کز دم انفاسش آمد بوی جان
نبودش از صبرو از حنظل فراغ
هم ز فولاد از برای قطع داغ
تا کند آن عضو فاسد را ز تن
درد فارغ سازدش از صد محن
شاهد حسن از چه نغز و دلکش است
لیک ترکیبش ز آب و آتشست
چشم خوبان هست اگر آهوی چین
غمزه ی خونریزش از دنباله بین
در عذارش صبح هست و شام هست
در لبش هم بوسه هم دشنام هست
گر دهانش پر ز آب کوثر است
شعله ی آتش به چهرش اندر است
گرچه بالایش سهی افراختند
لیک آشوب جهانش ساختند
گرچه او را ساعد سیمین بود
لیک با آن پنجه ی خونین بود
می چکد خون من از انگشتهاش
هم سر و هم جان من بادا فداش
بین ز خون من لبالب جام او
جان فدای لعل خون آشام او
خون من می ریزد از دامان او
من اسیر لطف بی پایان او
در کف آن ترک من خنجر ببین
خنجرش را هم ز خونم تر ببین
در برش افتاده در خون پیکرم
بنگر آویزان ز فتوراکش سرم
جان فدای خنجر بران تو
من شهید آن لب خندان تو
بار دیگر بر تنم خنجر بزن
چون زدی هم خنجر دیگر بزن
من بنازم دست و بازوی تورا
هم جفا کاری و هم خوی تورا
گر بنالم ناله ام باور مکن
این جفا بر جان من کمتر مکن
از شهیدان ناله باشد خوشنما
زین سبب از دل برآرم نالها
نالم و خواهم که او خندان شود
جور او برمن دوصد چندان شود
ای تن من وقف تیر و خنجرت
وی سر من عاشق خاک درت
سر نهادم بر درت ای جان من
بر سر من هرچه خواهی پایزن
ای حریفان جامها پیش آورید
پیش آن شوخ جفاکیش آورید
کامشب از خون من آن زیباخرام
باده پیماید به یاران جام جم
سینه ای خواهم خدایا چاک چاک
تا برآرم ناله های دردناک
نالم و خندد به من دلدار من
جان فدای یار شیرین کار من
ای شکارافکن بت طناز من
ای نگار شوخ تیرانداز من
پادشاهان جمله نخجیر تو اند
سروران در بند زنجیر تو اند
این گدا را هم کنون نخجیر کن
سینه ی او را نشان تیرکن
تیر توحیف است جز برجان من
ای لبت هم لعل و هم مرجان من
ای خنک آن روز و خوش آن روزگار
کز حجاب آید برون آن شهسوار
تا براهش جان خود قربان کنم
جان نثار آن شه خوبان کنم
ای صفایی این سخن را واگذار
زانکه اصحابند اندر انتظار
می زند هم زخم و هم مرهم نهد
زین سبب فرمود خلاق جهان
با حبیب خود نبی انس و جان
گر نبودی ذات پاکت خاک را
می نکردم خلق و نی افلاک را
بی تو در خلق جهان سودی نبود
هم بر ایشان مایه ی جودی نبود
باز فرمود آن شه بطحا سریر
گر نه می بودی علی آن نره شیر
آن سپهر کبریا را آفتاب
آن بجان دشمنان سوزان شهاب
آن به میدان جلالت یکه تاز
ساعدشاه ازل را شاهباز
من ندانم ربط جسمت را به جان
من نه بفرستادمت از کرزمان
شاه را هم تاج و هم افسر بود
هم سنان گرز و هم خنجر بود
باید او را هم وزیری رایزن
هم سپه سالار و هم لشکر شکن
آن طبیب نیکخوی مهربان
کز دم انفاسش آمد بوی جان
نبودش از صبرو از حنظل فراغ
هم ز فولاد از برای قطع داغ
تا کند آن عضو فاسد را ز تن
درد فارغ سازدش از صد محن
شاهد حسن از چه نغز و دلکش است
لیک ترکیبش ز آب و آتشست
چشم خوبان هست اگر آهوی چین
غمزه ی خونریزش از دنباله بین
در عذارش صبح هست و شام هست
در لبش هم بوسه هم دشنام هست
گر دهانش پر ز آب کوثر است
شعله ی آتش به چهرش اندر است
گرچه بالایش سهی افراختند
لیک آشوب جهانش ساختند
گرچه او را ساعد سیمین بود
لیک با آن پنجه ی خونین بود
می چکد خون من از انگشتهاش
هم سر و هم جان من بادا فداش
بین ز خون من لبالب جام او
جان فدای لعل خون آشام او
خون من می ریزد از دامان او
من اسیر لطف بی پایان او
در کف آن ترک من خنجر ببین
خنجرش را هم ز خونم تر ببین
در برش افتاده در خون پیکرم
بنگر آویزان ز فتوراکش سرم
جان فدای خنجر بران تو
من شهید آن لب خندان تو
بار دیگر بر تنم خنجر بزن
چون زدی هم خنجر دیگر بزن
من بنازم دست و بازوی تورا
هم جفا کاری و هم خوی تورا
گر بنالم ناله ام باور مکن
این جفا بر جان من کمتر مکن
از شهیدان ناله باشد خوشنما
زین سبب از دل برآرم نالها
نالم و خواهم که او خندان شود
جور او برمن دوصد چندان شود
ای تن من وقف تیر و خنجرت
وی سر من عاشق خاک درت
سر نهادم بر درت ای جان من
بر سر من هرچه خواهی پایزن
ای حریفان جامها پیش آورید
پیش آن شوخ جفاکیش آورید
کامشب از خون من آن زیباخرام
باده پیماید به یاران جام جم
سینه ای خواهم خدایا چاک چاک
تا برآرم ناله های دردناک
نالم و خندد به من دلدار من
جان فدای یار شیرین کار من
ای شکارافکن بت طناز من
ای نگار شوخ تیرانداز من
پادشاهان جمله نخجیر تو اند
سروران در بند زنجیر تو اند
این گدا را هم کنون نخجیر کن
سینه ی او را نشان تیرکن
تیر توحیف است جز برجان من
ای لبت هم لعل و هم مرجان من
ای خنک آن روز و خوش آن روزگار
کز حجاب آید برون آن شهسوار
تا براهش جان خود قربان کنم
جان نثار آن شه خوبان کنم
ای صفایی این سخن را واگذار
زانکه اصحابند اندر انتظار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۵ - مرد عارفی که شنید مکالمه ی زن را با شوهر
عارفی می رفت روزی در رهی
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
با دل دانا و جان آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن می گفت با شوئی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بی آب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر ندهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچ چیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعره ای بی اختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جوی اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد بر گرد او برنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست
گفت آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان اما ز دیدن قاصر است
نغمه ی داود از هرسو بلند
گوشتان لیکن کرند و انجمند
حس جسمانی همه قشر است و پوست
جسمهای روح مغز و لب اوست
تا زبان روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شم بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حس تو بیمغز باشد بی سخن
لفظ بیمعنی و ضرع بی لبن
هم گلابی بوی شمع بیفروغ
هم سبوی خالی از دوشاب دوغ
قشر باشد جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا چو جوهر چو عرض
زشت با زیبا و صحت با مرض
جملگی قشرند مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغز نغز
کی رسد اینها بسوی لب و مغز
جز به قشر آن را نباشد رابطه
می نفهمند غیر آن زین واسطه
زین سبب فرمود آن بیچند و چون
می نداند غیره والراسخون
چشم جای بگشای ای جان عمو
تا ز هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او ز اصلش پی بری
پس ز مغز مغز اصلش بنگری
مارایت شیئا الا ومعه
قدرایت ربه و مبدعه
چشم جان بگشای و بنگر بی حجاب
هر طرف در جلوه سیصد آفتاب
دیده ی جان پرده ها را بر درد
در نهاد قشرها لب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشید نورافکن نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پرده بینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی گوش جان تیزهوش
می نیابی در جهان چیزی خموش
راز من شیئی والا بشنوی
کشته ی امید خود را بدروی
مغز هر حرفی بگوش آید تورا
مرغ جان زان در خروش آید تورا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دباغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوش جان من
مغز و لب نشنید از گفتار زن
آمد از غیبم به گوش جان خطاب
کای تو مانده وز پس نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزه ات
ور نباشد طاعت هر روزه ات
گر گنه آری سوی من کوه کوه
زانچه آید هر دو عالم زان ستوه
من بیامرزم ز فیض عام خود
خوانده ام غفار مطلق نام خود
مغفرت مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را سوی خود جاذبست
مغفرت آری بود عصیان طلب
چونکه عصیان شد ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۶ - شرح حدیث قدسی کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف
خواست تا گردد عیان و آشکار
سر زند خورشید در دیجورتار
چیست خورشید ای که خاکم بر دهن
ای زبانم کوته و لال از سخن
این زبان بی ادب ببریده باد
وین دهان بیحیا دریده باد
آفرید این خلق نامعدود را
جدولی ببرید بحر جود را
روزنی بر بارگاه نور زد
ذره ای زان نور بر این طور زد
گشت از آن خلق بی پایان پدید
کل یوم و هوفی خلق جدید
سینه هاشان را دل آگاه داد
در دبستان خردشان راه داد
همچنین آن نقشهای بیحساب
سربسر بودند پنهان در حجاب
جملگی عاشق ظهور خویش را
در طلب مرآت نور خویش را
خواست تا رزاقیش گردد عیان
آفرید آن طایفه محتاج نان
تا رسد از قهر جانسوزش خبر
کفر و اهریمن برآوردند سر
خواست تا غفاریش گردد پدید
اهل جرم و معصیت را آفرید
ای گنه کاران کنون با صد امید
خانه ی غفاریش را در زنید
هم عطوفست و رؤوفست و کریم
هم عفو و هم غفور و هم رحیم
واهب و حنان و منان است او
صاحب لطف است و رحمن است او
جمله اینها عاصیان را طالبند
طالبند و سوی ایشان مایلند
هریکی گویند هر شام و سحر
یا عصاة انی لکم نعم المفر
اهربوا یا ایها العاصون الی
لاتخافوا جرمکم طراعلی
ای گروه مجرمان رو سیاه
ای گنه کاران با صد دود آه
چونکه ایشان مر شما را یاورند
غمگساران شفاعت گسترند
راه نومیدی گرفتن بس خطاست
بلکه انکار صفتهای خداست
می کنی با نعمتهای بیکران
با قیاس آن نعوت بیکران
بحر بی پایان کجا و قطره ای
نیر اعظم کجا و ذره ای
بحر و خورشید از پی فهم شماست
ورنه این تمثیلها عین خطاست
پیش آن بحر کران پیچ پیچ
جمله ی کون و مکان هیچ است هیچ
با چنین دریای عفو بیکران
کش نه آغازی نه انجامی توان
کفر باشد ناامیدی ای مهان
گرچه باشد چون صفایی جرمتان
من نیم نومید از آن بحر کرم
ای هزاران خاک عالم بر سرم
سر زند خورشید در دیجورتار
چیست خورشید ای که خاکم بر دهن
ای زبانم کوته و لال از سخن
این زبان بی ادب ببریده باد
وین دهان بیحیا دریده باد
آفرید این خلق نامعدود را
جدولی ببرید بحر جود را
روزنی بر بارگاه نور زد
ذره ای زان نور بر این طور زد
گشت از آن خلق بی پایان پدید
کل یوم و هوفی خلق جدید
سینه هاشان را دل آگاه داد
در دبستان خردشان راه داد
همچنین آن نقشهای بیحساب
سربسر بودند پنهان در حجاب
جملگی عاشق ظهور خویش را
در طلب مرآت نور خویش را
خواست تا رزاقیش گردد عیان
آفرید آن طایفه محتاج نان
تا رسد از قهر جانسوزش خبر
کفر و اهریمن برآوردند سر
خواست تا غفاریش گردد پدید
اهل جرم و معصیت را آفرید
ای گنه کاران کنون با صد امید
خانه ی غفاریش را در زنید
هم عطوفست و رؤوفست و کریم
هم عفو و هم غفور و هم رحیم
واهب و حنان و منان است او
صاحب لطف است و رحمن است او
جمله اینها عاصیان را طالبند
طالبند و سوی ایشان مایلند
هریکی گویند هر شام و سحر
یا عصاة انی لکم نعم المفر
اهربوا یا ایها العاصون الی
لاتخافوا جرمکم طراعلی
ای گروه مجرمان رو سیاه
ای گنه کاران با صد دود آه
چونکه ایشان مر شما را یاورند
غمگساران شفاعت گسترند
راه نومیدی گرفتن بس خطاست
بلکه انکار صفتهای خداست
می کنی با نعمتهای بیکران
با قیاس آن نعوت بیکران
بحر بی پایان کجا و قطره ای
نیر اعظم کجا و ذره ای
بحر و خورشید از پی فهم شماست
ورنه این تمثیلها عین خطاست
پیش آن بحر کران پیچ پیچ
جمله ی کون و مکان هیچ است هیچ
با چنین دریای عفو بیکران
کش نه آغازی نه انجامی توان
کفر باشد ناامیدی ای مهان
گرچه باشد چون صفایی جرمتان
من نیم نومید از آن بحر کرم
ای هزاران خاک عالم بر سرم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۷ - تتمه حکایت مرد عارف با زن خود
گفت آن عارف که با من گفت باز
آن نگار روح بخش دل نواز
هر گناهی را بیامرزم ولی
می نبخشم گر بجز من مایلی
گر تورا در دل هوای غیر ماست
ترک آن دل کن که آتش را سزاست
هرکه با من غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را بخود در باز کرد
کین گنه کاریست کو معذور نیست
این گنه در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
انه لا یغفر ان یشرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کل ذنب ما سوی الاعراض را
رو بگردان آنچه می خواهی بگوی
سوی ما آی آنچه می خواهی بجوی
دل به ما ده ما خریدار دلیم
نی خریدار تن و آب و گلیم
گر نماز و روزه ات فرموده ام
زان بسوی خود رهت بنموده ام
هم زکوة و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بود صرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یار سره
معنی اینها همه یکسان بود
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بیقصد و دل زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بود آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد زهول
آن نگار روح بخش دل نواز
هر گناهی را بیامرزم ولی
می نبخشم گر بجز من مایلی
گر تورا در دل هوای غیر ماست
ترک آن دل کن که آتش را سزاست
هرکه با من غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را بخود در باز کرد
کین گنه کاریست کو معذور نیست
این گنه در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
انه لا یغفر ان یشرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کل ذنب ما سوی الاعراض را
رو بگردان آنچه می خواهی بگوی
سوی ما آی آنچه می خواهی بجوی
دل به ما ده ما خریدار دلیم
نی خریدار تن و آب و گلیم
گر نماز و روزه ات فرموده ام
زان بسوی خود رهت بنموده ام
هم زکوة و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بود صرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یار سره
معنی اینها همه یکسان بود
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بیقصد و دل زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بود آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد زهول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۸ - در بیان اشاره به حدیث نیة المؤمن خیر من عمله
زان سبب فرمود آن شاه اجل
نیت مؤمن بود به از عمل
زانکه او جان است و اعمال تو جسم
نیت معنی بود کردار اسم
آن کشاند دل سوی دل آفرین
دل بپردازد زیاد آن و این
این تنت را باز دارد از وبال
از برای جسم تو باشد کمال
جز یکی از کال دل آگاه نیست
این و آن را در دل کس راه نیست
کار دل چون باشد از جز او نهان
کس بجز از او نخواهد زان نشان
کار دل فاش است و نپذیرد ریا
باشدش از این و آن چشم جزا
دل بود پاینده تن گردد هلاک
دل سوی جانان رود تن سوی خاک
کار تن سهل است فکر دل کنید
نقش باطل را ز دل زایل کنید
دل یکی دلدار هم باید یکی
می نگنجد در یکی دو بیشکی
آنچه آن او بود بسپر به او
حیث لایطمع الیه غیره
دل بود آیینه ی رخسار یار
پرده زین آیینه بفکن زینهار
خالی این آیینه از زنگار کن
پس مقابل با رخ دلدار کن
او همی گوید تورا با صد گله
می روی آخر کجا ای صد دله
رو متاب از ما که ما آن توایم
دلبر و دلدار جانان توایم
ما از آن تو تو آن کیستی
ما به یاد تو تو یاد چیستی
می کشد گاهی بلطفت گه بناز
گه بخود خواند به بانگت گه به راز
گه فرستد نامه ات گاهی پیام
گه به بیداریت خواند گه منام
حسن او گر با تو طنازی کند
لطف او یاری و دمسازی کند
راندت گر دور باش حشمتش
خواندت در دم صفیر رحمتش
چون تورا با غیر بیند در نشاط
غیرتش برد میانتان ارتباط
زشت باشد در نظرها روی تو
دور گرداند ز دلها خوی تو
تو مبادا با رقیبان خو کنی
رو بغیر آری و ترک او کنی
در دلت بیند اگر سودای غیر
یا بجای او در آنجا جای غیر
غم فرستد تا دلت را خون کند
خون کند وز دیده ات بیرون کند
با رقیبان بیندت گر در سخن
بر زند مشتی ز غیرت بر دهن
نیت مؤمن بود به از عمل
زانکه او جان است و اعمال تو جسم
نیت معنی بود کردار اسم
آن کشاند دل سوی دل آفرین
دل بپردازد زیاد آن و این
این تنت را باز دارد از وبال
از برای جسم تو باشد کمال
جز یکی از کال دل آگاه نیست
این و آن را در دل کس راه نیست
کار دل چون باشد از جز او نهان
کس بجز از او نخواهد زان نشان
کار دل فاش است و نپذیرد ریا
باشدش از این و آن چشم جزا
دل بود پاینده تن گردد هلاک
دل سوی جانان رود تن سوی خاک
کار تن سهل است فکر دل کنید
نقش باطل را ز دل زایل کنید
دل یکی دلدار هم باید یکی
می نگنجد در یکی دو بیشکی
آنچه آن او بود بسپر به او
حیث لایطمع الیه غیره
دل بود آیینه ی رخسار یار
پرده زین آیینه بفکن زینهار
خالی این آیینه از زنگار کن
پس مقابل با رخ دلدار کن
او همی گوید تورا با صد گله
می روی آخر کجا ای صد دله
رو متاب از ما که ما آن توایم
دلبر و دلدار جانان توایم
ما از آن تو تو آن کیستی
ما به یاد تو تو یاد چیستی
می کشد گاهی بلطفت گه بناز
گه بخود خواند به بانگت گه به راز
گه فرستد نامه ات گاهی پیام
گه به بیداریت خواند گه منام
حسن او گر با تو طنازی کند
لطف او یاری و دمسازی کند
راندت گر دور باش حشمتش
خواندت در دم صفیر رحمتش
چون تورا با غیر بیند در نشاط
غیرتش برد میانتان ارتباط
زشت باشد در نظرها روی تو
دور گرداند ز دلها خوی تو
تو مبادا با رقیبان خو کنی
رو بغیر آری و ترک او کنی
در دلت بیند اگر سودای غیر
یا بجای او در آنجا جای غیر
غم فرستد تا دلت را خون کند
خون کند وز دیده ات بیرون کند
با رقیبان بیندت گر در سخن
بر زند مشتی ز غیرت بر دهن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۰ - حکایت سمنون محب که بلا طلبید و طاقت نیاورد و از پا درآمد
برد سمنون محب را شور عشق
روزی اندر قله های طور عشق
ساقی عشقش قدح لبریز داد
باده ی پرزور شورانگیز داد
سینه پر سودا و دل پرشور شد
عافیت جویی ز جانش دور شد
گفت یا رب عاشقم بردرد تو
سینه ای خواهم بلا پرورد تو
جان من را درد بی اندازه ده
درد بی اندازه هردم تازه ده
هرچه داری از بلای جان گداز
جمله را بر جسم من بفرست باز
هرچه خواهی زهر کن در جام من
زهر تو حلوا بود در کام من
زهر تو خوشتر ز قند و شکر است
تلخ از دستت ز جان شیرینتر است
صد قرابه پر طواره پرشرنگ
گیرم و نوشم بیادت بیدرنگ
درد بی اندازه نه برجان من
پس ببین آن صبر بی پایان من
در بلایت صبر گفتم ای عجب
صبر چبود جای عیش است و طرب
من خریدارم بلایت را به جان
باورت گر نیست اینک امتحان
دردی آمد معده اش را جانگداز
گفت با خود هین بسوز و هم بساز
درد او هر لحظه می گشتی فزون
درد می پیچیدش اندر اندرون
او همی پیچد بر خود همچو مار
بر دو لب دندان همی دادی فشار
عاقبت دردش فزون از صبر شد
وان همه حلوا و قندش صبر شد
جامه بدرید و گریبان چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
ناله و فریاد و افغان ساز کرد
ای خدا و ای خدا آغاز کرد
کآمدم از درد دل یا رب بجان
یا رب از این درد بی درمان امان
روزها می گشت با قد دوتا
دست بر دل گرد مکتب خانه ها
گفتی ای طفلان خدا را زینهار
یکدعایی در حق این شرمسار
همتی ای خردسالان همتی
در حق این عم نادان دعوتی
هریکی گفتندی از بهر خدا
ادع ذالعم اللیم الکاذبا
گشت آن بیچاره غافل ز امتحان
خویش را افکند اندر امتحان
ای خدا من از تو بگریزم ز تو
هم پناه از تو همی آرم به تو
من ندارم هیچ جز سوز و گداز
من نمی یارم بجز عجز و نیاز
چیست اندر درگهت بسیار نیست
غیر عجز و مسکنت در کار نیست
این زمین و آسمان و مهر و ماه
جملگی هستند برعجزم گواه
کیستم من غیر مسکین سژند
این تنم یک کهنه پالانی نژند
بنده ی بیچاره ی بیدست و پا
مستکینی مبتلایی بینوا
من گواهم مرعیار خویش را
نیست تاب بوته این دلریش را
می دهم من خود گواهی ای خدا
درهمی هستم زبون و ناروا
من که هستم بر عیار خود گواه
دیگرم در بوته ی سوزان مخواه
الغرض نامد ز بهر امتحان
مرد زاهد را دو روزی هیچ نان
روزی اندر قله های طور عشق
ساقی عشقش قدح لبریز داد
باده ی پرزور شورانگیز داد
سینه پر سودا و دل پرشور شد
عافیت جویی ز جانش دور شد
گفت یا رب عاشقم بردرد تو
سینه ای خواهم بلا پرورد تو
جان من را درد بی اندازه ده
درد بی اندازه هردم تازه ده
هرچه داری از بلای جان گداز
جمله را بر جسم من بفرست باز
هرچه خواهی زهر کن در جام من
زهر تو حلوا بود در کام من
زهر تو خوشتر ز قند و شکر است
تلخ از دستت ز جان شیرینتر است
صد قرابه پر طواره پرشرنگ
گیرم و نوشم بیادت بیدرنگ
درد بی اندازه نه برجان من
پس ببین آن صبر بی پایان من
در بلایت صبر گفتم ای عجب
صبر چبود جای عیش است و طرب
من خریدارم بلایت را به جان
باورت گر نیست اینک امتحان
دردی آمد معده اش را جانگداز
گفت با خود هین بسوز و هم بساز
درد او هر لحظه می گشتی فزون
درد می پیچیدش اندر اندرون
او همی پیچد بر خود همچو مار
بر دو لب دندان همی دادی فشار
عاقبت دردش فزون از صبر شد
وان همه حلوا و قندش صبر شد
جامه بدرید و گریبان چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
ناله و فریاد و افغان ساز کرد
ای خدا و ای خدا آغاز کرد
کآمدم از درد دل یا رب بجان
یا رب از این درد بی درمان امان
روزها می گشت با قد دوتا
دست بر دل گرد مکتب خانه ها
گفتی ای طفلان خدا را زینهار
یکدعایی در حق این شرمسار
همتی ای خردسالان همتی
در حق این عم نادان دعوتی
هریکی گفتندی از بهر خدا
ادع ذالعم اللیم الکاذبا
گشت آن بیچاره غافل ز امتحان
خویش را افکند اندر امتحان
ای خدا من از تو بگریزم ز تو
هم پناه از تو همی آرم به تو
من ندارم هیچ جز سوز و گداز
من نمی یارم بجز عجز و نیاز
چیست اندر درگهت بسیار نیست
غیر عجز و مسکنت در کار نیست
این زمین و آسمان و مهر و ماه
جملگی هستند برعجزم گواه
کیستم من غیر مسکین سژند
این تنم یک کهنه پالانی نژند
بنده ی بیچاره ی بیدست و پا
مستکینی مبتلایی بینوا
من گواهم مرعیار خویش را
نیست تاب بوته این دلریش را
می دهم من خود گواهی ای خدا
درهمی هستم زبون و ناروا
من که هستم بر عیار خود گواه
دیگرم در بوته ی سوزان مخواه
الغرض نامد ز بهر امتحان
مرد زاهد را دو روزی هیچ نان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۱ - رجوع به حکایت عارف خانه نشین با زن خود
روزه را شبها به آب افطار کرد
شکر کرد و سجده ی جبار کرد
روز دیگر باز نامد راتبه
آمدش زان خاطبه بل عاطبه
گفتش آخر تا کی ای مرد سلیم
چون زنانی در پس پرده مقیم
خانه را بهر زنان آراستند
مرد را در کوه و صحرا خواستند
قرن فرمانشد زنان را در کتاب
مرد را سیر و همی آمد خطاب
نیستی چون زن ره بازار گیر
تنبلی بگذار و خود در کارگیر
کسب کن کاسب حبیب الله بود
طاعت بیکسب دام ره بود
زانکه نبود آدمی را چاره ای
از ته نانی و چارق پاره ای
چون ندارد با کسی او راد را
مایه سازد هر قماش و زاد را
سبحه بر کف گیرد و هوهو کند
لیک یاد دانه و شوشو کند
ننگ باشد ننگ ذکر روز و شب
گر نباشد شیئی لله زیر لب
خوش بود سجاده بر روی حصیر
گر نه صد دامش نهان باشد به زیر
هرکه را انبان تهی باشد ز نان
گر به مسجد رفت بگشاید دکان
باید اول ریخت در انبار فوم
خواند آنگه عنکبوت و صاد وروم
داد پاسخ شوی زن را اینچنین
کی مرا در رنج و در راحت قرین
نیست یکسان کار و بار هرکسی
مردمان را فرقها باشد بسی
گر ابوبکر است حیدر نیز هست
بوحنیفه هست جعفر نیز هست
نیکبختانند در محراب دین
جانشان در عرض تنشان بر زمین
مست صهبای محبت جانشان
دل تهی از یاد آب و نانشان
دانه ای هرگز نه در انبارشان
هم دکان خالی و هم انبانشان
آستین افشانده در ملک جهان
پا نهاده بر سر کون و مکان
تخم خود زین شوره ده برداشته
در زمین فهو حسبه کاشته
جسم و جان را خیر بادی گفته باش
چون تو باشی جسم و جان هرگز مباش
گر بریزد آب و سوزد نان من
تو بمان ای روضه رضوان من
گر مرا یک حبه در انبار نیست
چون تو دارم دانه ام در کار نیست
گر سرم را نیست دستار و کلاه
گو نباشد فرق ما و خاک راه
رفت اگر خاک سرای من به باد
منزل جانان من معمور باد
آب عذبم گر نباشد در سبو
آب چشمم خوش بود بریاد او
گر ندارم جامه ی خز یا سمور
عاشق دیوانه باید لوت و عور
ای گرامی گوهر یکتای من
ای تو دنیای من و عقبای من
راحت من روح من ریحان من
جنت من جان من جانان من
چون تو هستی هیچ چیزم گو مباش
جز تو هر چیزی بود لاشیئی باش
ای سرت نازم مرا تو یار باش
جمله عالم گو مرا اغیار باش
چون مرا لطف تو کشتی بان بود
نیست غم عالم اگر توفان بود
چونکه قهر تو نخواهد سوختن
آتش نمرود گردد نسترن
پور آزر را کنی چون نیم پاک
ز آذر و نمرودیان او را چه باک
چون تو باشی لنگرکشتی نوح
آید از هر موجی او را صد فتوح
چون تو احمد را فرستی سوی غار
عنکبوتی گردد او را پرده دار
شکر کرد و سجده ی جبار کرد
روز دیگر باز نامد راتبه
آمدش زان خاطبه بل عاطبه
گفتش آخر تا کی ای مرد سلیم
چون زنانی در پس پرده مقیم
خانه را بهر زنان آراستند
مرد را در کوه و صحرا خواستند
قرن فرمانشد زنان را در کتاب
مرد را سیر و همی آمد خطاب
نیستی چون زن ره بازار گیر
تنبلی بگذار و خود در کارگیر
کسب کن کاسب حبیب الله بود
طاعت بیکسب دام ره بود
زانکه نبود آدمی را چاره ای
از ته نانی و چارق پاره ای
چون ندارد با کسی او راد را
مایه سازد هر قماش و زاد را
سبحه بر کف گیرد و هوهو کند
لیک یاد دانه و شوشو کند
ننگ باشد ننگ ذکر روز و شب
گر نباشد شیئی لله زیر لب
خوش بود سجاده بر روی حصیر
گر نه صد دامش نهان باشد به زیر
هرکه را انبان تهی باشد ز نان
گر به مسجد رفت بگشاید دکان
باید اول ریخت در انبار فوم
خواند آنگه عنکبوت و صاد وروم
داد پاسخ شوی زن را اینچنین
کی مرا در رنج و در راحت قرین
نیست یکسان کار و بار هرکسی
مردمان را فرقها باشد بسی
گر ابوبکر است حیدر نیز هست
بوحنیفه هست جعفر نیز هست
نیکبختانند در محراب دین
جانشان در عرض تنشان بر زمین
مست صهبای محبت جانشان
دل تهی از یاد آب و نانشان
دانه ای هرگز نه در انبارشان
هم دکان خالی و هم انبانشان
آستین افشانده در ملک جهان
پا نهاده بر سر کون و مکان
تخم خود زین شوره ده برداشته
در زمین فهو حسبه کاشته
جسم و جان را خیر بادی گفته باش
چون تو باشی جسم و جان هرگز مباش
گر بریزد آب و سوزد نان من
تو بمان ای روضه رضوان من
گر مرا یک حبه در انبار نیست
چون تو دارم دانه ام در کار نیست
گر سرم را نیست دستار و کلاه
گو نباشد فرق ما و خاک راه
رفت اگر خاک سرای من به باد
منزل جانان من معمور باد
آب عذبم گر نباشد در سبو
آب چشمم خوش بود بریاد او
گر ندارم جامه ی خز یا سمور
عاشق دیوانه باید لوت و عور
ای گرامی گوهر یکتای من
ای تو دنیای من و عقبای من
راحت من روح من ریحان من
جنت من جان من جانان من
چون تو هستی هیچ چیزم گو مباش
جز تو هر چیزی بود لاشیئی باش
ای سرت نازم مرا تو یار باش
جمله عالم گو مرا اغیار باش
چون مرا لطف تو کشتی بان بود
نیست غم عالم اگر توفان بود
چونکه قهر تو نخواهد سوختن
آتش نمرود گردد نسترن
پور آزر را کنی چون نیم پاک
ز آذر و نمرودیان او را چه باک
چون تو باشی لنگرکشتی نوح
آید از هر موجی او را صد فتوح
چون تو احمد را فرستی سوی غار
عنکبوتی گردد او را پرده دار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۲ - جواب زن به شوهر خود
زن جوابش داد کای مرد خدا
ای که هستی در عبادت پارسا
آنچه فرمودی درستوست ای رفیق
لیک گم کردی در این وادی طریق
آنکه او از تو توکل خواسته
هم وی این دکان کسب آراسته
فهو حسبی را شنیدستی از آن
و ابتغوا من فضله را هم بخوان
آن توکل از دل دانای توست
کسب و حرفت کار دست و پای توست
خواستند از دل توکل ای همام
وز جوارح کسب با سعی تمام
رو زمین از خار و از خس پاک کن
آب ده پس دانه اندر خاک کن
تکیه کن آنگه به لطف کردگار
گو خدایا دانه از خاکم برآر
قفل بر زن بر درد کان به شب
وانگهی بسپار دکان را به رب
از توکل هیچکس بابا نشد
تاره تزویج را پویا نشد
تا نگردی گرد تزویج و سفاد
کی توکل در برت کودک نهاد
ای که هستی در عبادت پارسا
آنچه فرمودی درستوست ای رفیق
لیک گم کردی در این وادی طریق
آنکه او از تو توکل خواسته
هم وی این دکان کسب آراسته
فهو حسبی را شنیدستی از آن
و ابتغوا من فضله را هم بخوان
آن توکل از دل دانای توست
کسب و حرفت کار دست و پای توست
خواستند از دل توکل ای همام
وز جوارح کسب با سعی تمام
رو زمین از خار و از خس پاک کن
آب ده پس دانه اندر خاک کن
تکیه کن آنگه به لطف کردگار
گو خدایا دانه از خاکم برآر
قفل بر زن بر درد کان به شب
وانگهی بسپار دکان را به رب
از توکل هیچکس بابا نشد
تاره تزویج را پویا نشد
تا نگردی گرد تزویج و سفاد
کی توکل در برت کودک نهاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۳ - جواب دادن مرد عارف زن خود را
گفت زن را مرد عارف در جواب
تو کجا و فهم آیات و کتاب
زن نداند جز کلافه چرخ و دوک
کی تواند گفت اسرار ملوک
زن ز پهلوی چپ آمد در نخست
راست فهمی از چپ آمد کی درست
عالمان در فهم قرآن ابلهند
فیلسوفان عاجزند و گمرهند
ره به تأویلش نیابد هیچکس
جز خدا و راسخون در علم و بس
هست قرآن را بطون اندر بطون
بطنها از حد تقریرم فزون
هست در هر بطنی از آن صد سبیل
وان سبیل از دودمان آن خلیل
چیست دانی بطنهای معتبر
معنی است و سر و سر سر و سر
هم چنین بالا رود تا سر غیب
سر پاک و خالی از هر نقص و عیب
سر پنهان در ظهور خویشتن
مختفی در غیب نور خویشتن
مختفی آمد به دریای ظهور
محتجب اندر حجب اما ز نور
تو ز قرآن نقش صورت دیده ای
سوره ای و آیه ای بشنیده ای
محملی می بینی از دور ای قرین
بیخبر لیک ار نه ای محمل نشین
آیدت بانگ جرس در گوش جان
کاروانی را ندانی کیست آن
آن یکی گوید که هست آن کاروان
ای رفیقان بی سخن از اصفهان
آنکه آید در مشامم بوی سیب
بوی سیب اصفهانی ای حبیب
آن دگر گوید که هست این از تتار
برد بوی مشک تاتارم ز کار
آن سیم گفتا که نی از اصفهان
باشد و نی از تتار این کاروان
این بود بانگ درای اهل روم
کاروان می یاید از آن مرز و بوم
هست قرآن همچو خورشید جهان
سر هرکس می شود پیدا از آن
چونکه تابد مهر روشن بر چمن
زان بروید یاسمین و نسترن
چون به گلبن افکند عکس آفتاب
غنچه ها آرد برون با آب و تاب
بر زمین شوره چون تابید هور
می نبینی اندران جز خاک شور
بر کثیفی چون شود پرتوفکن
پر تنن گردد از آن صد انجمن
هرکسی چون زد بفهم خویش لاف
زین سبب گردید پیدا اختلاف
جمله این اختلافات جهان
ز اختلاف فهم باشد ای فلان
تو کجا و فهم آیات و کتاب
زن نداند جز کلافه چرخ و دوک
کی تواند گفت اسرار ملوک
زن ز پهلوی چپ آمد در نخست
راست فهمی از چپ آمد کی درست
عالمان در فهم قرآن ابلهند
فیلسوفان عاجزند و گمرهند
ره به تأویلش نیابد هیچکس
جز خدا و راسخون در علم و بس
هست قرآن را بطون اندر بطون
بطنها از حد تقریرم فزون
هست در هر بطنی از آن صد سبیل
وان سبیل از دودمان آن خلیل
چیست دانی بطنهای معتبر
معنی است و سر و سر سر و سر
هم چنین بالا رود تا سر غیب
سر پاک و خالی از هر نقص و عیب
سر پنهان در ظهور خویشتن
مختفی در غیب نور خویشتن
مختفی آمد به دریای ظهور
محتجب اندر حجب اما ز نور
تو ز قرآن نقش صورت دیده ای
سوره ای و آیه ای بشنیده ای
محملی می بینی از دور ای قرین
بیخبر لیک ار نه ای محمل نشین
آیدت بانگ جرس در گوش جان
کاروانی را ندانی کیست آن
آن یکی گوید که هست آن کاروان
ای رفیقان بی سخن از اصفهان
آنکه آید در مشامم بوی سیب
بوی سیب اصفهانی ای حبیب
آن دگر گوید که هست این از تتار
برد بوی مشک تاتارم ز کار
آن سیم گفتا که نی از اصفهان
باشد و نی از تتار این کاروان
این بود بانگ درای اهل روم
کاروان می یاید از آن مرز و بوم
هست قرآن همچو خورشید جهان
سر هرکس می شود پیدا از آن
چونکه تابد مهر روشن بر چمن
زان بروید یاسمین و نسترن
چون به گلبن افکند عکس آفتاب
غنچه ها آرد برون با آب و تاب
بر زمین شوره چون تابید هور
می نبینی اندران جز خاک شور
بر کثیفی چون شود پرتوفکن
پر تنن گردد از آن صد انجمن
هرکسی چون زد بفهم خویش لاف
زین سبب گردید پیدا اختلاف
جمله این اختلافات جهان
ز اختلاف فهم باشد ای فلان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۴ - حکایت آمدن عرب شترسوار به شهر ری و سؤال اهل شهراز او و احوال کاروان آن عرب
آن عرب آمد به سوی شهر ری
از بنی قعقاع یا از اهل طی
کاروان ری سوی حج رفته بود
رازیان را آگهی زیشان نبود
رازیان بودند اندر روز و شب
هر طرف در جستجو و در طلب
چونکه دیدند آن عرب را بر جمل
جمله سوی او دویدند از عجل
کی برید خوش لقای نیکخوی
حال اهل قافله با ما بگوی
تو برید کاروان ماستی
هم بکار و بارشان داناستی
بازگو احوال دورافتادگان
وارهان جان از غم و لب از فغان
بازگو از محفل و یاران ما
گلرخان سرو بالایان ما
بازگو احوال ایشان ای بشیر
مژدگانی هرچه می خواهی بگیر
بازگو از نوجوانان چمن
وز گل و شمشاد و سرو و نسترن
شرح حال یثرب و بطحا بگوی
قصه یاران ما با ما بگوی
وز صفا و مروه با ما گو سخن
دل ز غم خالی کن و جان از محن
ای برید آخر خدا را همتی
زنده کن از مژده ی خود آیتی
ای تو با عیسای مریم همنفس
مرده ایم از بهر حق فریاد رس
زنده گردان این گروه مرده را
روح بخش این قالب افسرده را
الغرض بگرفته دورش اهل ری
زین نمط در گفتگو هریک به وی
این یکی پرسید احوال پدر
وان دگر حال برادر وان پسر
آن یکی از خال آن یک از عموی
وان ز مولی وان یکی دیگر ز شوی
مانده در حیرت عرب اندر میان
گه سوی این دید گاهی سوی آن
نی سخنشان فهم کردی آن غریب
نی در آنجا ترجمانی هم لبیب
نی خبر او را ز حال کاروان
نه از منی او را نه از مشعر نشان
گفت ما ادری و خلاق الجمیل
ما تقولون اذهبوا خل السبیل
چون شنیدند این سخن را آنهمه
در میانشان گشت پیدا همهمه
کاین سخن را چیست معنی و بیان
این خبر باشد یقین از کاروان
گفت آن یک از رفیقان عرب
مژدگانی از شما خواهد ذهب
اذهبوا یعنی ذهب آرید زود
تا بگویم حال شرح آن حدود
وان دگر گفت اذهبوا هست از ذهاب
رو بره آرید یعنی باشتاب
ره بپردازید از دزد و دغل
تا بیاید کاروانتان بی وحل
رهزنان بگرفته گرد کاروان
کاروان حیران میان رهزنان
گرد آرید میهمان هرجا هرو
سوی دزد کاروان آرید رو
گفت سیم اذهبوا یعنی رسید
کاروان اینک سوی ایشان روید
رو به استقبالشان آرید شاد
کاروانتان آمد اینک نیوراد
چارمین گفتا که یاویل و کرب
ما تقولون گوید این مرد عرب
مات از موتوست نزد ما زبان
موت مرگ آمد یقین ای رازیان
جامه ی ماتم کنون در بر کنید
موزه بردارید و مویه سر کنید
اهل ری بگرفته هریک مسلکی
هر گروهی تابع هم هم یکی
یک گروهی سوی دکانها روان
گشته تا آرند نقد شایگان
از برای مژدگانی بی حذر
بوته ها را جمله بگشودند در
آنچه از همرس که بدشان دست رس
جمله آوردند بی حیف مگس
وان گروه دیگر از جا خاستند
بر تن خود اسلحه آراستند
جمع شد فیلانی از نیوان ری
پر شده آن دشت و کوه از های و هی
بر فلک منجوقها افراختند
هایم و هامی به هامون تاختند
تا برآرند از همه دزدان دمار
خوار سازند آن گروه خارکار
جمع دیگر خانه ها آراستند
کوچه ها از خار و خس پیراستند
حلقه و دهلیز و برزن روفتند
طبل و کوس و دف بشادی کوفتند
مشعل و شمع و چراغ افروختند
هم به مجمر عود و عنبر سوختند
نوعروسان کرده هر هفت از شعف
جلوه گر از بام و از در هر طرف
کان عرب گفت آید امشب کاروان
نوجوانان کاروان را در میان
جوق دیگر کرده بر تن جامه چاک
کی دریغا کاروانشان شد هلاک
الغرض گردید برپا هایهوی
از حقیقت هیچکس نابرده بوی
اعتماد جملگی بر فهم خویش
مانده در قید خیال وهم خویش
کرده واقع را مطابق با خیال
جز خیال خود سگالیده محال
بر هوای خود کشد تأویل را
پشه سوی خود کشاند پیل را
مصحف و توریة و انجیل و زبور
حیث دارو همه کلایدور
وهم این یا وحی ربانی ست این
فهم این با مصحف ثانی ست این
جز سگاله نیستت آخر سگال
بر سگال خویشتن چندان مبال
ساختی تأویل واقع را طباق
با هوای خود نباشد جز نفاق
زاید از آن صد خلاف و صد خلل
رخنه ها یابد به ادیان و ملل
هان اگر مردی تو ای مسندنشین
فهم خود را ساز با واقع قرین
گر تو با واقع مطابق ساختی
فهم خود منجوق علم افراختی
پاک سازد آینه خاطر ز زنگ
تا حقیقت رخ نماید بیدرنگ
نیست فهمت غیر پندار و گمان
هان ز پندار از حقیقت وا ممان
این علومت نیست جز افسانه ای
رو بخوان افسانه بر دیوانه ای
این خیالاتت همه طیف المنام
دیده بگشایی نبینی غیر نام
کار فرما چونکه شد بیم و گمان
از حقیقت کی کسی یابد نشان
چون تورا استاد باشد غنجموش
کی توانی یافت سر تنکلوش
زین کمانها نزد ارباب خرد
لب مجنبان کابرویت می برد
می فریبی عامه را زاوهام خود
خویش را ز اضغاث و از احلام خود
هین نگر با خاصه این پندارها
دم مزن ز احلام با بیدارها
نزد موسی دم ز سحاری مزن
عنکبوتی گرد شهبازی متن
چون نشسته عیسی اندر بزمگاه
نبض قاروره تو از مرضی مخواه
برکشد داود چون نغمات را
سر مده این انکرالاصوات را
ای اصولی پیش جعفر دم مزن
از قیاس و رأی و استحسان و ظن
پرده برخیزد اگر از کارها
می شوی رسوا از این پندارها
سالها باشد که من هم ای رفیق
چون تو در دریای پندارم غریق
دفتری را گر ببینی ای همام
وهم در وهم است اول تا ختام
اندر او راقم بجز پندار نیست
راست می گویم مرا انکار نیست
کی حقیقت را ورق گنجا بود
صفحه اش را گر جهان پهنا بود
کی زبان خامه باشد آشنا
تا دهد شرح از حقیقت با شما
محرم این رازها نبود دو دل
آن دلی کان نیست جنس آب و گل
در خور این رازها هرگوش نیست
محرم این هوش جز بیهوش نیست
طوطیان فهمند سر هندیان
ماکیان را راز هندویان مخوان
با زنان میگو سخن از میل و خال
نی زآب و نیزه و جنگ و جدال
با حقیقت از حقیقت گو سخن
پیش اهل و هم از ایشان دم مزن
ای شکرها را به طوطی بخش و بس
طعم شکر را نداند جز مگس
ای خدا فریاد از این پندارها
زین گمان و وهم جان آزارها
پرده ی پندار ما صدپاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
باز گویم گفته ام هم بارها
دل بتنگ آمد از این پندارها
عمر در افسانه بگذشت ای دریغ
وقت زرع و دانه بگذشت ای دریغ
مانده ام تنها خدایا همدمی
سینه تنگی می کند کو محرمی
محرمی کو تا بگویم درد خویش
درد جان زار غم پردرد خویش
محرمی کو تا که با او ساعتی
خالی از اغیار سازم خلوتی
دامن خود زاب چشمان تر کنم
قصه ی پر غصه ی خود سر کنم
گویم او گرید به حال زار من
وانچه بر من آید از پندار من
ای حریفان کو بت طناز من
دوستان دل ز غم پرداز من
همتی شاید دل از غم واخریم
ره به کوی دلبر زیبا بریم
دل فدای آن بت نیکو کنیم
جان نثار افشان پای او کنیم
آنچه از خود جمله را یکسو نهیم
از خود و از هستی خود وارهیم
ساقیا برخیز و می در جام کن
فارغم از قید این اوهام کن
محفلی امشب ز نور آراستم
قدسیان را وعده آنجا خواستم
اهل محفل سربسر کروبیان
پیشکارانش همه روحانیان
ساقیا صهبای روحانی بده
می بیاد آنکه می دانی بده
می به جام من به یاد یار کن
فارغم زین عالم پندار کن
جرعه ای زان لعل ربانی بده
گر نخواهی فاش پنهانی بده
نیست فرصت تا بریزم خم به جام
رحمتی فرما بریزم خم به کام
خم هم از دل برنمی دارد غمی
ای دریغا گر ز می بودم یمی
ساقیا می در قدح کن بی درنگ
شیشه ی تقوای ما را زن به سنگ
ساقیا امشب مبارک محفلی ست
رحم بر ما کن نه ما را هم دلی ست
محفل خاص است در وی اهل راز
فرصتوست در دست شبهای دراز
باده پیمایی بیا آغاز کن
هم گره از زلف جانان باز کن
طره اش را مشک عنبر برفشان
عود و صندل هم به مجمر برفشان
مطربا امشب نوایی ساز کن
نغمه ای بر یاد او آغاز کن
نغمه ای برکش بیاد دلبران
تا نثار آریم جان و دل بران
امشب ای ساقی بدور انداز جام
مثل ذاک اللیل ما جازالمنام
ای بسی شبها که ما خواهیم خفت
زشت و زیبا ای بسی خواهیم گفت
گو یک امشب چشم ما بیدار باش
امشبی محو جمال یار باش
ای صفایی تو در این بزم و خیال
آن زن زاهد گرسنه در جدال
از بنی قعقاع یا از اهل طی
کاروان ری سوی حج رفته بود
رازیان را آگهی زیشان نبود
رازیان بودند اندر روز و شب
هر طرف در جستجو و در طلب
چونکه دیدند آن عرب را بر جمل
جمله سوی او دویدند از عجل
کی برید خوش لقای نیکخوی
حال اهل قافله با ما بگوی
تو برید کاروان ماستی
هم بکار و بارشان داناستی
بازگو احوال دورافتادگان
وارهان جان از غم و لب از فغان
بازگو از محفل و یاران ما
گلرخان سرو بالایان ما
بازگو احوال ایشان ای بشیر
مژدگانی هرچه می خواهی بگیر
بازگو از نوجوانان چمن
وز گل و شمشاد و سرو و نسترن
شرح حال یثرب و بطحا بگوی
قصه یاران ما با ما بگوی
وز صفا و مروه با ما گو سخن
دل ز غم خالی کن و جان از محن
ای برید آخر خدا را همتی
زنده کن از مژده ی خود آیتی
ای تو با عیسای مریم همنفس
مرده ایم از بهر حق فریاد رس
زنده گردان این گروه مرده را
روح بخش این قالب افسرده را
الغرض بگرفته دورش اهل ری
زین نمط در گفتگو هریک به وی
این یکی پرسید احوال پدر
وان دگر حال برادر وان پسر
آن یکی از خال آن یک از عموی
وان ز مولی وان یکی دیگر ز شوی
مانده در حیرت عرب اندر میان
گه سوی این دید گاهی سوی آن
نی سخنشان فهم کردی آن غریب
نی در آنجا ترجمانی هم لبیب
نی خبر او را ز حال کاروان
نه از منی او را نه از مشعر نشان
گفت ما ادری و خلاق الجمیل
ما تقولون اذهبوا خل السبیل
چون شنیدند این سخن را آنهمه
در میانشان گشت پیدا همهمه
کاین سخن را چیست معنی و بیان
این خبر باشد یقین از کاروان
گفت آن یک از رفیقان عرب
مژدگانی از شما خواهد ذهب
اذهبوا یعنی ذهب آرید زود
تا بگویم حال شرح آن حدود
وان دگر گفت اذهبوا هست از ذهاب
رو بره آرید یعنی باشتاب
ره بپردازید از دزد و دغل
تا بیاید کاروانتان بی وحل
رهزنان بگرفته گرد کاروان
کاروان حیران میان رهزنان
گرد آرید میهمان هرجا هرو
سوی دزد کاروان آرید رو
گفت سیم اذهبوا یعنی رسید
کاروان اینک سوی ایشان روید
رو به استقبالشان آرید شاد
کاروانتان آمد اینک نیوراد
چارمین گفتا که یاویل و کرب
ما تقولون گوید این مرد عرب
مات از موتوست نزد ما زبان
موت مرگ آمد یقین ای رازیان
جامه ی ماتم کنون در بر کنید
موزه بردارید و مویه سر کنید
اهل ری بگرفته هریک مسلکی
هر گروهی تابع هم هم یکی
یک گروهی سوی دکانها روان
گشته تا آرند نقد شایگان
از برای مژدگانی بی حذر
بوته ها را جمله بگشودند در
آنچه از همرس که بدشان دست رس
جمله آوردند بی حیف مگس
وان گروه دیگر از جا خاستند
بر تن خود اسلحه آراستند
جمع شد فیلانی از نیوان ری
پر شده آن دشت و کوه از های و هی
بر فلک منجوقها افراختند
هایم و هامی به هامون تاختند
تا برآرند از همه دزدان دمار
خوار سازند آن گروه خارکار
جمع دیگر خانه ها آراستند
کوچه ها از خار و خس پیراستند
حلقه و دهلیز و برزن روفتند
طبل و کوس و دف بشادی کوفتند
مشعل و شمع و چراغ افروختند
هم به مجمر عود و عنبر سوختند
نوعروسان کرده هر هفت از شعف
جلوه گر از بام و از در هر طرف
کان عرب گفت آید امشب کاروان
نوجوانان کاروان را در میان
جوق دیگر کرده بر تن جامه چاک
کی دریغا کاروانشان شد هلاک
الغرض گردید برپا هایهوی
از حقیقت هیچکس نابرده بوی
اعتماد جملگی بر فهم خویش
مانده در قید خیال وهم خویش
کرده واقع را مطابق با خیال
جز خیال خود سگالیده محال
بر هوای خود کشد تأویل را
پشه سوی خود کشاند پیل را
مصحف و توریة و انجیل و زبور
حیث دارو همه کلایدور
وهم این یا وحی ربانی ست این
فهم این با مصحف ثانی ست این
جز سگاله نیستت آخر سگال
بر سگال خویشتن چندان مبال
ساختی تأویل واقع را طباق
با هوای خود نباشد جز نفاق
زاید از آن صد خلاف و صد خلل
رخنه ها یابد به ادیان و ملل
هان اگر مردی تو ای مسندنشین
فهم خود را ساز با واقع قرین
گر تو با واقع مطابق ساختی
فهم خود منجوق علم افراختی
پاک سازد آینه خاطر ز زنگ
تا حقیقت رخ نماید بیدرنگ
نیست فهمت غیر پندار و گمان
هان ز پندار از حقیقت وا ممان
این علومت نیست جز افسانه ای
رو بخوان افسانه بر دیوانه ای
این خیالاتت همه طیف المنام
دیده بگشایی نبینی غیر نام
کار فرما چونکه شد بیم و گمان
از حقیقت کی کسی یابد نشان
چون تورا استاد باشد غنجموش
کی توانی یافت سر تنکلوش
زین کمانها نزد ارباب خرد
لب مجنبان کابرویت می برد
می فریبی عامه را زاوهام خود
خویش را ز اضغاث و از احلام خود
هین نگر با خاصه این پندارها
دم مزن ز احلام با بیدارها
نزد موسی دم ز سحاری مزن
عنکبوتی گرد شهبازی متن
چون نشسته عیسی اندر بزمگاه
نبض قاروره تو از مرضی مخواه
برکشد داود چون نغمات را
سر مده این انکرالاصوات را
ای اصولی پیش جعفر دم مزن
از قیاس و رأی و استحسان و ظن
پرده برخیزد اگر از کارها
می شوی رسوا از این پندارها
سالها باشد که من هم ای رفیق
چون تو در دریای پندارم غریق
دفتری را گر ببینی ای همام
وهم در وهم است اول تا ختام
اندر او راقم بجز پندار نیست
راست می گویم مرا انکار نیست
کی حقیقت را ورق گنجا بود
صفحه اش را گر جهان پهنا بود
کی زبان خامه باشد آشنا
تا دهد شرح از حقیقت با شما
محرم این رازها نبود دو دل
آن دلی کان نیست جنس آب و گل
در خور این رازها هرگوش نیست
محرم این هوش جز بیهوش نیست
طوطیان فهمند سر هندیان
ماکیان را راز هندویان مخوان
با زنان میگو سخن از میل و خال
نی زآب و نیزه و جنگ و جدال
با حقیقت از حقیقت گو سخن
پیش اهل و هم از ایشان دم مزن
ای شکرها را به طوطی بخش و بس
طعم شکر را نداند جز مگس
ای خدا فریاد از این پندارها
زین گمان و وهم جان آزارها
پرده ی پندار ما صدپاره کن
وهم را از کوی ما آواره کن
باز گویم گفته ام هم بارها
دل بتنگ آمد از این پندارها
عمر در افسانه بگذشت ای دریغ
وقت زرع و دانه بگذشت ای دریغ
مانده ام تنها خدایا همدمی
سینه تنگی می کند کو محرمی
محرمی کو تا بگویم درد خویش
درد جان زار غم پردرد خویش
محرمی کو تا که با او ساعتی
خالی از اغیار سازم خلوتی
دامن خود زاب چشمان تر کنم
قصه ی پر غصه ی خود سر کنم
گویم او گرید به حال زار من
وانچه بر من آید از پندار من
ای حریفان کو بت طناز من
دوستان دل ز غم پرداز من
همتی شاید دل از غم واخریم
ره به کوی دلبر زیبا بریم
دل فدای آن بت نیکو کنیم
جان نثار افشان پای او کنیم
آنچه از خود جمله را یکسو نهیم
از خود و از هستی خود وارهیم
ساقیا برخیز و می در جام کن
فارغم از قید این اوهام کن
محفلی امشب ز نور آراستم
قدسیان را وعده آنجا خواستم
اهل محفل سربسر کروبیان
پیشکارانش همه روحانیان
ساقیا صهبای روحانی بده
می بیاد آنکه می دانی بده
می به جام من به یاد یار کن
فارغم زین عالم پندار کن
جرعه ای زان لعل ربانی بده
گر نخواهی فاش پنهانی بده
نیست فرصت تا بریزم خم به جام
رحمتی فرما بریزم خم به کام
خم هم از دل برنمی دارد غمی
ای دریغا گر ز می بودم یمی
ساقیا می در قدح کن بی درنگ
شیشه ی تقوای ما را زن به سنگ
ساقیا امشب مبارک محفلی ست
رحم بر ما کن نه ما را هم دلی ست
محفل خاص است در وی اهل راز
فرصتوست در دست شبهای دراز
باده پیمایی بیا آغاز کن
هم گره از زلف جانان باز کن
طره اش را مشک عنبر برفشان
عود و صندل هم به مجمر برفشان
مطربا امشب نوایی ساز کن
نغمه ای بر یاد او آغاز کن
نغمه ای برکش بیاد دلبران
تا نثار آریم جان و دل بران
امشب ای ساقی بدور انداز جام
مثل ذاک اللیل ما جازالمنام
ای بسی شبها که ما خواهیم خفت
زشت و زیبا ای بسی خواهیم گفت
گو یک امشب چشم ما بیدار باش
امشبی محو جمال یار باش
ای صفایی تو در این بزم و خیال
آن زن زاهد گرسنه در جدال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۵ - تتمه جواب مرد عارف زن را
گو به زن آخر چه گفت آن مؤتمن
گفت قرآن می نفهمی دم مزن
گرچه سعی و کسب آمد در کتاب
هم توکل بندگان را در خطاب
هریکی تکلیف قومی دیگر است
هریکی را سوی راهی رهبر است
هرچه پنداری به قرآن اختلاف
جمله باشد زین نمط ای موشکاف
کسب باشد ز اهل بازار و دکان
قسمت این شد از توکل زادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد
خاصه گان را حکم آمد اعتماد
چون تو آزادی توکل پیشه کن
ترک فکر و حیله و اندیشه کن
گفت قرآن می نفهمی دم مزن
گرچه سعی و کسب آمد در کتاب
هم توکل بندگان را در خطاب
هریکی تکلیف قومی دیگر است
هریکی را سوی راهی رهبر است
هرچه پنداری به قرآن اختلاف
جمله باشد زین نمط ای موشکاف
کسب باشد ز اهل بازار و دکان
قسمت این شد از توکل زادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد
خاصه گان را حکم آمد اعتماد
چون تو آزادی توکل پیشه کن
ترک فکر و حیله و اندیشه کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۷ - حکایت آن شکم پرست پرخور که از قرآن کلوا و اشربوا را آموخته بود
آن یکی پرسید از پرخواره ای
حرفتی داری و یا بیکاره ای
گفت من دارم همایون پیشه ای
نیست جز آن پیشه ام اندیشه ای
مقریم قرآن خوانی شغل من
هم به خلوتگاه هم در انجمن
نیست غیر از مصحف حق یار من
حفظ کن در روز و شب هنجار من
گفت از قرآن چه می دانی بگو
گفت هان بشنو کلوا واشربوا
گفت دیگر گفت دیگر نیست یاد
نیست در قرآن بجز آن سیمناد
من ز قرآن غیر این نادیده ام
بلکه از استاد هم نشنیده ام
آری آری ذوق و لمس و چشم و گوش
نطق و تخییل و تصور حفظ و هوش
جمله اینها پیشکاران دلند
بزم دل را هم وثاق محفلند
آنچه دل فرماید آن بیند بصر
وانچه گفت آن بشنود گوش ای پسر
آنچه بسپارد به دل آن را نگاه
دارد و دور افکند از خود سواه
جمله اینها چاکرانند و خدم
خدمت سلطان دل را ملتزم
آنچه آن غیر از هوای دل بود
گوش و هوش تو از آن زایل بود
هان ببین آن فلسفی را ای سلیم
کز تحکم نام خود کرده حکیم
غیریؤتی الحکمة آن مرد غبی
می نداند آیه ای را از نبی
وز نبی هم غیر حکمت ضاله ای
نیست چیز دیگران را واله ای
آن مباحی مذهب و صوفی لقب
آن مرقع پوش دزد والحرب
گرچه تا طاسین مصحف را خوید
غیر مافی الارض من حرم ندید
روز و شب در طاعت امر کلوا
چون گلو شد تا گلویش واشربوا
آن فقیه شهر بین مست غرور
کو زند کوس و دهار اندر دهور
از کتاب حق که گنج اعظم است
رطب و یابس جمله در آن مدغم است
علم ما کان و علم مایکون
اندر آن اندر ظهور و در کمون
مخزن اسرار ربانیست آن
مطلع انوار سبحانیست آن
نسخه بر لیغ ملک سرمد است
نامه ی ناموس شرع احمد است
گوییا نشنیده غیر از فانکحوا
طلقوا و فاغسلوا و امسحوا
ما ان امروز عنا قد هلک
ثلث ثلثان کرد باید ماترک
ارکعوا را خوانده تا آتوالزکوة
غافل از آیات توحید و صفات
فقه اعضا و جوارح را درست
کرده ای در فقه نفس روح سست
هر گروهی مسلکی بگزیده اند
آیه ی چندش موافق دیده اند
بهر اصلاح هوای نفس خویش
پیش عامه آیه ای آورده پیش
گر نه اینها مکر نفس است و هوا
جمله قرآن هست فرمان خدا
آخر آیات اگر هم از خداست
حکمهای محکم ما و شماست
گر نداری صد مرض گو پس چرا
مؤمن بعضی و کافر بعض را
عقده ای دارم چه شد دانشوری
تا گشاید بر من حیران دری
تا بگوید فاش با طبل و علم
ما اری یا لیت اهلافی الامم
عالم و عامی بهر ملت که هست
در میانشان نیست صد ایزد پرست
نیست در عالم یکی مرد خدا
جمله شان مفتون طبعند و هوا
یا بگوید نکته ای این ماجرا
کو گزند این را دوا آن را چرا
حرفتی داری و یا بیکاره ای
گفت من دارم همایون پیشه ای
نیست جز آن پیشه ام اندیشه ای
مقریم قرآن خوانی شغل من
هم به خلوتگاه هم در انجمن
نیست غیر از مصحف حق یار من
حفظ کن در روز و شب هنجار من
گفت از قرآن چه می دانی بگو
گفت هان بشنو کلوا واشربوا
گفت دیگر گفت دیگر نیست یاد
نیست در قرآن بجز آن سیمناد
من ز قرآن غیر این نادیده ام
بلکه از استاد هم نشنیده ام
آری آری ذوق و لمس و چشم و گوش
نطق و تخییل و تصور حفظ و هوش
جمله اینها پیشکاران دلند
بزم دل را هم وثاق محفلند
آنچه دل فرماید آن بیند بصر
وانچه گفت آن بشنود گوش ای پسر
آنچه بسپارد به دل آن را نگاه
دارد و دور افکند از خود سواه
جمله اینها چاکرانند و خدم
خدمت سلطان دل را ملتزم
آنچه آن غیر از هوای دل بود
گوش و هوش تو از آن زایل بود
هان ببین آن فلسفی را ای سلیم
کز تحکم نام خود کرده حکیم
غیریؤتی الحکمة آن مرد غبی
می نداند آیه ای را از نبی
وز نبی هم غیر حکمت ضاله ای
نیست چیز دیگران را واله ای
آن مباحی مذهب و صوفی لقب
آن مرقع پوش دزد والحرب
گرچه تا طاسین مصحف را خوید
غیر مافی الارض من حرم ندید
روز و شب در طاعت امر کلوا
چون گلو شد تا گلویش واشربوا
آن فقیه شهر بین مست غرور
کو زند کوس و دهار اندر دهور
از کتاب حق که گنج اعظم است
رطب و یابس جمله در آن مدغم است
علم ما کان و علم مایکون
اندر آن اندر ظهور و در کمون
مخزن اسرار ربانیست آن
مطلع انوار سبحانیست آن
نسخه بر لیغ ملک سرمد است
نامه ی ناموس شرع احمد است
گوییا نشنیده غیر از فانکحوا
طلقوا و فاغسلوا و امسحوا
ما ان امروز عنا قد هلک
ثلث ثلثان کرد باید ماترک
ارکعوا را خوانده تا آتوالزکوة
غافل از آیات توحید و صفات
فقه اعضا و جوارح را درست
کرده ای در فقه نفس روح سست
هر گروهی مسلکی بگزیده اند
آیه ی چندش موافق دیده اند
بهر اصلاح هوای نفس خویش
پیش عامه آیه ای آورده پیش
گر نه اینها مکر نفس است و هوا
جمله قرآن هست فرمان خدا
آخر آیات اگر هم از خداست
حکمهای محکم ما و شماست
گر نداری صد مرض گو پس چرا
مؤمن بعضی و کافر بعض را
عقده ای دارم چه شد دانشوری
تا گشاید بر من حیران دری
تا بگوید فاش با طبل و علم
ما اری یا لیت اهلافی الامم
عالم و عامی بهر ملت که هست
در میانشان نیست صد ایزد پرست
نیست در عالم یکی مرد خدا
جمله شان مفتون طبعند و هوا
یا بگوید نکته ای این ماجرا
کو گزند این را دوا آن را چرا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۰ - در نکوهش صوفیان این زمان و نارسا بودن افعال با اقوالشان
هیچ دانی چیست صوفی مشربی
ملحدی بنگی مباحی مذهبی
قید شرع از دوش خود افکنده ای
کهنه انبانی زکفر آکنده ای
گربه سان سر بر سر زانو نهد
چون کند غافل به دنبه برجهد
من ندانم چیست این صوفیگری
کش سراسر حقه اس چون بنگری
نیست در آنجا یکی مرد سره
می نبینی کارهی در آن کره
گم کنی هر بر شکسته تاجری
یا زکار افتاده اس خر فاجری
یا ز منصب عزل گشته عاملی
یا شکم پرور گدایی کاهلی
یا لتتبازی ز هر در رانده ای
یا بکنج مدرسه وامانده ای
در میان صوفیانش بازجو
چرسش اندر کیسه بنگش در گلو
جلقگاه صوفیان کفهای او
ظلم و نکبت ظاهر از سیمای او
راه و رسم صوفیان خواهی تمام
حلق و جلق و دلق باشد والسلام
ملحدی بنگی مباحی مذهبی
قید شرع از دوش خود افکنده ای
کهنه انبانی زکفر آکنده ای
گربه سان سر بر سر زانو نهد
چون کند غافل به دنبه برجهد
من ندانم چیست این صوفیگری
کش سراسر حقه اس چون بنگری
نیست در آنجا یکی مرد سره
می نبینی کارهی در آن کره
گم کنی هر بر شکسته تاجری
یا زکار افتاده اس خر فاجری
یا ز منصب عزل گشته عاملی
یا شکم پرور گدایی کاهلی
یا لتتبازی ز هر در رانده ای
یا بکنج مدرسه وامانده ای
در میان صوفیانش بازجو
چرسش اندر کیسه بنگش در گلو
جلقگاه صوفیان کفهای او
ظلم و نکبت ظاهر از سیمای او
راه و رسم صوفیان خواهی تمام
حلق و جلق و دلق باشد والسلام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۲ - در نکوهش فقهای بی عمل
وان دگر خود را فقیه شهر خواند
حکم برمال و دماء خلق راند
شهره اندر هر افق چون بدر شد
صدر را بگرفت ذات الصدر شد
مدرسی آراست از فوج آتاش
شغل جمله درس لیکن درس آش
آش دانی چیست ای مرد سلیم
مال امواتوست اوقاف و یتیم
اصل و استصحاب و تنقیح المناط
امرونهی و حل و حرمت احتیاط
نیک داند لیک بهر زید و عمر
از برای او نه نهی آمد نه امر
اصل در اشیاء اباحت زان اوست
ملت و سهل و سمح در کار اوست
سبحه بر کف در گلو تحت الحنک
پنجه اش در مال مظلومان هنک
در تواضع آنچه تو گویی که بس
صدر را لیکن نمی بخشد به کس
فقه اعضا را سراسر خوانده است
لیک اندر فقه جان درمانده است
فقه ظاهر را که بیند آن و این
نیک ورزیده است آن مرد گزین
حال جان را جز یکی آگاه نیست
جز یکی را سوی جانها راه نیست
این یکی را از خود ای جان شاد کن
هرچه خواند از تو گو فریاد کن
این یکی باید زتو خوشنود باد
گو تمام خلق خشم آلود باد
خدمت او کن که سلطانت کند
خار او شو تا گلستانت کند
ای بلند آن سر که کردش سربلند
وی خنک آن دل کزو شد ارجمند
هر سری کز لطف او افسر گرفت
افسر از خاقان و از قیصر گرفت
ذره ی او گرد و پس خورشید باش
مرده ی او زنده ی جاوید باش
بنده ی او گر شدی آزاد زی
گر غم او می خوری دلشاد زی
سر بنه در آستانش بر زمین
پس سر خود برتر از کیوان ببین
پیش او دست گدایی کن بلند
دست شاهان آنگهی بر پشت بند
نزد او عجز و نیاز آغاز کن
پس برو بر هر دو عالم ناز کن
در ره او چون نیاز انباز توست
نازکن عالم اسیر ناز توست
گر تورا او جا دهد بر آستان
هرکه می خواهد براند گو بران
پادشاهت گو بران از شهر کو
کس مبادا رانده ی درگاه او
ای خدا بر روی من بگشا تو در
ور ببندد هرکه می خواهد دگر
گر نوازی ای که چون تو یاد نیست
هرکه خواهد گو بسوزد باک نیست
هم برانی ور بسوزانی مرا
مصلحتهای تورا هستم فدا
هم تن من از تو و هم جان من
هم سر من از تو هم سامان من
کیستم من بنده ی مملوک تو
بنده ی شرمنده ی مفلوک تو
ملک و جان و تن ز توست ای بی نیاز
خواهیش ویران و خواه آباد ساز
ملک ملک توست ای عالیجناب
خواهیش در آتش افکن خواه آب
برسر و برجان من حکمت رواست
کیستم من اختیار من کجاست
من به پیش حکمتت بی گفتگوی
مرده ای هستم به دست مرده شوی
آری آری پیش حکمش لال باش
میتی اندر کف غسال باش
نان خوریم از سفره ی احسان تو
آب نوشیم از کف عمان تو
دیده گر بینا زبان گویا ز توست
دست اگر گیرا و یا پویا ز توست
دیده ها از نور رویت روشن است
سینه ها از آب جویت گلشن است
صبح خندان روز روشن از تو شد
ظلمت شب پرده افکن از تو شد
ماه از امر تو مشعل دار شد
مهر از حکم تو خوانسالار شد
ز امر تو بسته کمر از کهکشان
بر میان از بهر خدمت آسمان
ابر را سقای بستان کرده ای
باد را فراش دوران کرده ای
دانه مان را تو برآوردی ز خاک
میوه مان را تو نمودی از شتاک
خون ز امرت بهر کودک شیر شد
کودک یک روزه پستان گیر شد
کودکان را گریه تو آموختی
دایه را دل از برایش سوختی
نافه خوشبو شد ز عطرستان تو
سرخ رو گل از نگارستان تو
نعره رعد از نهیب قدرتوست
خنده ی برق از امید رحمت است
تو بهار آوردی از دنبال دی
آق سنقر را قراسنقر ز پی
نغمه ی بلبل از آن آوازهاست
عود و بربط زخمه ای زان سازهاست
چهر خوبان را تو زیبا ساختی
سرو قدان را تو قد افراختی
زلف خوبان را تو دادی پیچ و تاب
چشم مستان را تو پیمودی شراب
یکدرختی بار آوردی به ناز
دادیش از حسن و زیبایی طراز
هم از آن عناب روید کین لبست
سیب رنگین آورد کین غبغب است
نار بار آرد که این پستان بود
فندق آرد کاین سر انگشتان بود
داد بادام دو چشمش نام شد
گل ثمر آورد و رخ گلفام شد
غنچه ی نشکفته سر زد آن که این
آن دهانست ای هزاران آفرین
نار و جنت خوب و بد بالا و پست
هرچه هست از توست ای تو هرچه هست
هرچه خواهی کن که یارای سخن
نیست کس را کاین مکن یا آن بکن
آشکار است ای صفایی پر مگوی
از چراغی آفتابی را مجوی
این بیان که طاقدیسش نام شد
مرغ دلها جمله اش در دام شد
صد کتاب دیگرش گر ضم شود
شکر حق که اندر آن مدغم شود
مخلصا از موج این دریا به جوی
باقی احوال عارف باز گوی
حکم برمال و دماء خلق راند
شهره اندر هر افق چون بدر شد
صدر را بگرفت ذات الصدر شد
مدرسی آراست از فوج آتاش
شغل جمله درس لیکن درس آش
آش دانی چیست ای مرد سلیم
مال امواتوست اوقاف و یتیم
اصل و استصحاب و تنقیح المناط
امرونهی و حل و حرمت احتیاط
نیک داند لیک بهر زید و عمر
از برای او نه نهی آمد نه امر
اصل در اشیاء اباحت زان اوست
ملت و سهل و سمح در کار اوست
سبحه بر کف در گلو تحت الحنک
پنجه اش در مال مظلومان هنک
در تواضع آنچه تو گویی که بس
صدر را لیکن نمی بخشد به کس
فقه اعضا را سراسر خوانده است
لیک اندر فقه جان درمانده است
فقه ظاهر را که بیند آن و این
نیک ورزیده است آن مرد گزین
حال جان را جز یکی آگاه نیست
جز یکی را سوی جانها راه نیست
این یکی را از خود ای جان شاد کن
هرچه خواند از تو گو فریاد کن
این یکی باید زتو خوشنود باد
گو تمام خلق خشم آلود باد
خدمت او کن که سلطانت کند
خار او شو تا گلستانت کند
ای بلند آن سر که کردش سربلند
وی خنک آن دل کزو شد ارجمند
هر سری کز لطف او افسر گرفت
افسر از خاقان و از قیصر گرفت
ذره ی او گرد و پس خورشید باش
مرده ی او زنده ی جاوید باش
بنده ی او گر شدی آزاد زی
گر غم او می خوری دلشاد زی
سر بنه در آستانش بر زمین
پس سر خود برتر از کیوان ببین
پیش او دست گدایی کن بلند
دست شاهان آنگهی بر پشت بند
نزد او عجز و نیاز آغاز کن
پس برو بر هر دو عالم ناز کن
در ره او چون نیاز انباز توست
نازکن عالم اسیر ناز توست
گر تورا او جا دهد بر آستان
هرکه می خواهد براند گو بران
پادشاهت گو بران از شهر کو
کس مبادا رانده ی درگاه او
ای خدا بر روی من بگشا تو در
ور ببندد هرکه می خواهد دگر
گر نوازی ای که چون تو یاد نیست
هرکه خواهد گو بسوزد باک نیست
هم برانی ور بسوزانی مرا
مصلحتهای تورا هستم فدا
هم تن من از تو و هم جان من
هم سر من از تو هم سامان من
کیستم من بنده ی مملوک تو
بنده ی شرمنده ی مفلوک تو
ملک و جان و تن ز توست ای بی نیاز
خواهیش ویران و خواه آباد ساز
ملک ملک توست ای عالیجناب
خواهیش در آتش افکن خواه آب
برسر و برجان من حکمت رواست
کیستم من اختیار من کجاست
من به پیش حکمتت بی گفتگوی
مرده ای هستم به دست مرده شوی
آری آری پیش حکمش لال باش
میتی اندر کف غسال باش
نان خوریم از سفره ی احسان تو
آب نوشیم از کف عمان تو
دیده گر بینا زبان گویا ز توست
دست اگر گیرا و یا پویا ز توست
دیده ها از نور رویت روشن است
سینه ها از آب جویت گلشن است
صبح خندان روز روشن از تو شد
ظلمت شب پرده افکن از تو شد
ماه از امر تو مشعل دار شد
مهر از حکم تو خوانسالار شد
ز امر تو بسته کمر از کهکشان
بر میان از بهر خدمت آسمان
ابر را سقای بستان کرده ای
باد را فراش دوران کرده ای
دانه مان را تو برآوردی ز خاک
میوه مان را تو نمودی از شتاک
خون ز امرت بهر کودک شیر شد
کودک یک روزه پستان گیر شد
کودکان را گریه تو آموختی
دایه را دل از برایش سوختی
نافه خوشبو شد ز عطرستان تو
سرخ رو گل از نگارستان تو
نعره رعد از نهیب قدرتوست
خنده ی برق از امید رحمت است
تو بهار آوردی از دنبال دی
آق سنقر را قراسنقر ز پی
نغمه ی بلبل از آن آوازهاست
عود و بربط زخمه ای زان سازهاست
چهر خوبان را تو زیبا ساختی
سرو قدان را تو قد افراختی
زلف خوبان را تو دادی پیچ و تاب
چشم مستان را تو پیمودی شراب
یکدرختی بار آوردی به ناز
دادیش از حسن و زیبایی طراز
هم از آن عناب روید کین لبست
سیب رنگین آورد کین غبغب است
نار بار آرد که این پستان بود
فندق آرد کاین سر انگشتان بود
داد بادام دو چشمش نام شد
گل ثمر آورد و رخ گلفام شد
غنچه ی نشکفته سر زد آن که این
آن دهانست ای هزاران آفرین
نار و جنت خوب و بد بالا و پست
هرچه هست از توست ای تو هرچه هست
هرچه خواهی کن که یارای سخن
نیست کس را کاین مکن یا آن بکن
آشکار است ای صفایی پر مگوی
از چراغی آفتابی را مجوی
این بیان که طاقدیسش نام شد
مرغ دلها جمله اش در دام شد
صد کتاب دیگرش گر ضم شود
شکر حق که اندر آن مدغم شود
مخلصا از موج این دریا به جوی
باقی احوال عارف باز گوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۳ - تتمه حکایت مرد عارف و زن خود
گفت عارف در جواب جفت خویش
کی تو مغرور خیالات پریش
سعی کسب انبیا و مرسلین
آنچه گفتی جمله حق است و یقین
لیک در آن سعی و کسب اجتهاد
نی سبب کارد نه مطلب نی وراد
آنکه آب از هیبتش خشک ایستاد
کی شتابی می نمود از بهر زاد
آنکه از انگشت قرص مه شکافت
کی بهر در بهر قرصی می شتافت
آنکه خاک از یک نظر اکسیر کرد
سعی کسب او را کجا توقیر کرد
بلکه مقصدشان از آن ارشاد بود
کسبشان چون خواندن استاد بود
گرچه ابجد ورد سازد اوستاد
ورد وردان باشدش لیکن مراد
خواند او ابجد پی فر سمین
هم بخواندن کودکان اینک چنین
مرغ در پیش کریشک بر زمین
نوک زد یعنی از اینسان دانه چین
زن جوابش داد کی فرمند راد
اوستاد این جهان را اوستاد
آنچه فرمودی تو دانستم همه
لیک سودی می نکرد این دمدمه
زانکه با من گو تو هستی از کدام
ز انبیا و اولیائی یا عوام
اهل ارشادی برو ارشاد کن
ورنه از ارشاد استرشاد کن
گر فرخ شوری تو علم آموز باش
ورنه فرسندوج علم اندوز باش
گر تو هم پیغمبری استاد باش
کسب کن گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر
کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
آن یکی را ناقه در بیدا شکست
ناقه مرد و بار او در گل نشست
کی تو مغرور خیالات پریش
سعی کسب انبیا و مرسلین
آنچه گفتی جمله حق است و یقین
لیک در آن سعی و کسب اجتهاد
نی سبب کارد نه مطلب نی وراد
آنکه آب از هیبتش خشک ایستاد
کی شتابی می نمود از بهر زاد
آنکه از انگشت قرص مه شکافت
کی بهر در بهر قرصی می شتافت
آنکه خاک از یک نظر اکسیر کرد
سعی کسب او را کجا توقیر کرد
بلکه مقصدشان از آن ارشاد بود
کسبشان چون خواندن استاد بود
گرچه ابجد ورد سازد اوستاد
ورد وردان باشدش لیکن مراد
خواند او ابجد پی فر سمین
هم بخواندن کودکان اینک چنین
مرغ در پیش کریشک بر زمین
نوک زد یعنی از اینسان دانه چین
زن جوابش داد کی فرمند راد
اوستاد این جهان را اوستاد
آنچه فرمودی تو دانستم همه
لیک سودی می نکرد این دمدمه
زانکه با من گو تو هستی از کدام
ز انبیا و اولیائی یا عوام
اهل ارشادی برو ارشاد کن
ورنه از ارشاد استرشاد کن
گر فرخ شوری تو علم آموز باش
ورنه فرسندوج علم اندوز باش
گر تو هم پیغمبری استاد باش
کسب کن گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر
کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
آن یکی را ناقه در بیدا شکست
ناقه مرد و بار او در گل نشست