عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی حق الحق و ما فی شانه یصدق
قادرا، پاکا به درگاهت پناه آورده ام
سر ز ره گر برده بودم، سر به راه آورده ام
جان به صبح اول اندر حضرت آوردم به صدق
تا نگویی دیر آوردی، بگاه آورده ام
پای عزت در رهت هر شامگه بنهاده ام
روی طاعت بر درت هر صبحگاه آورده ام
من به پیش قاضی الحاجات بر اقرار خویش
مصطفا و مرتضا هر دو گواه آورده ام
از برای آنکه تا پشت و پناه من بود
روی دل دایم به درگاه الاه آورده ام
دستگاهم نیست وز افلاس پایم در گِل است
تا نپنداری که پیشت دستگاه آورده ام
شرمسار حضرتم، افکنده ام سر پیش پای
از برای آنکه در حضرت گناه آورده ام
من مسلمانم، نکردم اشتباه حق به کس
کافرم گر زآنکه هرگز اشتباه آورده ام
از برای سجده هر بانگی که بر من می زنند
قامت خود بر در حضرت دو تاه آورده ام
گرچه دایم روی بر درگاه می بایست کرد
روی بر درگاه عزت گاه گاه آورده ام
هر کسی از باغ طاعت گل در آن حضرت کشید
من ز بی برگی در آن حضرت گیاه آورده ام
روسفیدی نیست در من زیر این چرخ کبود
زآنکه من رخ زردم و نامه سیاه آورده ام
آه بر آیینه ی گردون کشیدم نیم شب
وین کبودی بین که در رخسار ماه آورده ام
گرچه می دانم که آهم باد باشد پیش تو
دم به دم از سینه در پیش تو آه آورده ام
خویشتن آورده ام پیش تو با دست تهی
تا نگویی خویش با خیل و سپاه آورده ام
جای من چاه است، شرمم باد از درگاه تو
گر بگویم من که در پیش تو جاه آورده ام
خرمن عمر از هوا بر باد غفلت داده ام
لاجرم بر درگهت روی چو کاه آورده ام
بس که دریای سرشک از دیده ی من می رود
در میان بحر چون ماهی شناه آورده ام
ناگهان طوفان نوح اندر جهان آید پدید
بس که من از دیده ی خونین میاه آورده ام
حال من باشد تباه از جرم و آوردم برت
راستی را در برت حالی تباه آورده ام
درد من افزون شد و کاهید عمرم از ندم
بس که من از سینه آه عمر کاه آورده ام
جان ز تن آورده ام در ملک مصر وحدتت
یوسف مصری نگر کز قعر چاه آورده ام
من ز «الا الله» می گویم سخن در حضرتت
تا نگویی من سخن از «لا اله» آورده ام
ای مسلمانان! درین عرصه ز اسب آرزو
من پیاده گشتم و رخ پیش شاه آورده ام
گرچه هر کس را بود پشت و پناهی در جهان
در حقیقت من ز حق پشت و پناه آورده ام
این چنین عشقی که من آورده ام با کردگار
تا نپنداری که در این سال و ماه آورده ام
در ازل من بوده ام عاشق به ذات پاک او
عشق او با خویشتن زآن جایگاه آورده ام
تا مگر عذرش بخواهی از خداوندی خویش
حیدر دل خسته پیشت عذرخواه آورده ام
از سیاست سخت می ترسم که از دیوانگی
بنده ی مجرم به پیش پادشاه آورده ام
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی اوصاف الله و کمال ربوبیته
صانع بیچون که این عالم هویدا می کند
این همه قدرت ز صنع خویش پیدا می کند
چون درست مهر پنهان می کند
دامن گردون پر از لؤلؤ لالا می کند
در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر
صد هزاران مشعل انجم هویدا می کند
چرخ صوفی وضع ازرق پوش را هنگام شام
در کنارش از شفق یاقوت حمرا می کند
نی غلط گفتم که اندر کاسه ای از لاجورد
دست صنع و قدرتش یک جرعه صهبا می کند
از ثریا عقدی از گوهر به گردون می دهد
وز مه نو حلقه ای در گوش جوزا می کند
غره ی مه آنکه غرا کرد دست قدرتش
طره ی عنبرفشان شب مطرا می کند
این همه قدرت برای خاطر ما می نهد
این همه صنع از برای دیدن ما می کند
لعل و یاقوت و گهر از سنگ می آید برون
کآتش مهرش اثر در سنگ خارا می کند
دست صنع و قدرتش هر شب به کلک معرفت
دفتر گردون پر از حرف معما می کند
هر سحر نقاش قدرت شمسه ای از زر ناب
بر سر لوح زمرد آشکارا می کند
عالمی از صنع مالامال قدرت کرده است
خرم آن کس کین همه قدرت تماشا می کند
پرتوی از نور ذات خویش درمی افکند
خاک را از صنع خود گویا و بینا می کند
سرمه ی تورات اندر چشم موسی می کشد
حلقه انجیل در گوش مسیحا می کند
یوسف دل خسته در دست زلیخا می دهد
آدم بیچاره سرگردان حوا می کند
هر شب اندر گردن گردون گردان، دست صنع
خوشه های گوهر از عقد ثریا می کند
قدرت و صنعش تماشا کن که از یک قطره آب
صورت مه پیکر و خورشیدسیما می کند
دلبر سیمین تن سنگین دل یاقوت لب
گل رخ نسرین بر شمشاد بالا می کند
چون شراب لایزالی می دهد از جام شوق
عاشقان خویش را سرمست و شیدا می کند
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترد
روزی خلق جهانی را مهیا می کند
گر کسی را هست دردی در نهاد از عشق او
درد او را از وصال خود مداوا می کند
گوهر وحدت به بحر نیستی می افکند
چشم گوهربار من مانند دریا می کند
گر کسی از ناشکیبایی ملالی می کشد
از وصال خویشتن او را شکیبا می کند
کافران را زآتش دوزخ محابا هیچ نیست
مؤمنان را زآتش دوزخ محابا می کند
بر سر راه بیابان طلب از آرزو
سالکان راه وحدت بی سر و پا می کند
تا شش و پنجی ازین چار و سه بیرون آورد
جای هفت اختر درین نه طاق مینا می کند
پادشاه پادشاهان برفراز تخت دل
مخزن اسرار خود سر هویدا می کند
احمد مرسل که باشد سرور پیغمبران
در دو کونش از شرف محبوب دلها می کند
در شب معراج قربت دستگیرش می شود
پایگاهش بر سر عرش معلا می کند
هر کسی را در جهان باشد تمنایی ز حق
حیدر از حق در جهان هم حق تمنا می کند
حیدر شیرازی : قصاید السبعه
فی عظمة الله و سلطانه
پادشاهی که به شب خلق جهان را خواب داد
دست صنعش طره ی مشکین شب را تاب داد
هر دم از دارالشفای شوق از بهر دوا
دردمندان را ز حکمت شکر و عناب داد
چون به دست صنع خود خوان کرم می گسترید
از خداوندی خود روزی شیخ و شاب داد
ابر احسانش که عالم از کرم سیراب کرد
تشنگان عشق را دریای بی پایاب داد
اندرین طاق زبرجد رنگ، یعنی آسمان
در شب تاریک بهر روشنی مهتاب داد
بهر روز دل فروزان مشعل خورشید کرد
بهر نور شب نشینان پرتو مهتاب داد
شمع وحدت کآفتاب از عکس نورش روشن است
در شب تاریک غم در دشت معنی تاب داد
باغ را از برق خندان آتش اندر دل فکند
داغ را از ابر گریان لؤلؤ خوش آب داد
دست صنع و قدرت بیچون او در درج مهر
روز روشن چرخ را یک پاره لعل ناب داد
آتشی از مهر دُر با را ز گردون برفروخت
خنجر زرین خورشید فلک را تاب داد
رستم اندر گوشه ی میدان مردی گرم کرد
تا ز گردی و دلیری مالش سهراب داد
تا کند حکم کواکب چون منجم از رصد
تیر پیر چرخ را از مهر اسطرلاب داد
بنده ای را در زمانه خوار و بی آداب کرد
بنده ای را بی بهانه در جهان آداب داد
غافلان را در میانه دیده ها در خواب کرد
عاقلان را بر کناره دیده ی بی خواب داد
نامرادی را میان خاک و خاکستر نشاند
سرفرازی را سمور و قاقم و سنجاب داد
کافران را از ندم بت داد و زنار و صلیب
مؤمنان را از کرم سجاده و محراب داد
هر که در طاعت دو تا قامت نشد همچون کمان
بر مثال تیر از پیش خودش پرتاب داد
سجده کن پیش مسبب زآن که نبود بی سبب
گر مسبب بنده ای را در جهان اسباب داد
چون به غار اصحاب کهف ایزد تعالی خواستند
از خداوندی خود دولت بدان اصحاب داد
ساکنان غار عزلت از لقا در خواب کرد
تشنگان راه وحدت از عطا جلاب داد
عرش را از عزت خود این همه تعظیم کرد
فرش را از قدرت خود این همه اعجاب داد
پادشاهی کو در وحدت به روی کس نبست
از در خود خلق را امید فتح الباب داد
نازنینان ریاحین چهره را شاداب کرد
نوعروسان چمن را زلف مشکین تاب داد
در بر دوشیزگان باغ و مستان چمن
جامی از وحدت به دست لاله ی سیراب داد
نامداری را ز شوکت داد سیم بی شمار
سوگواری را ز حیرت اشک چون سیماب داد
گرچه قلاب است این دنیای دون بی وفا
نقد جمله مردمان در دست این قلاب داد
چرخ چون دریای دولاب است، زودش درنورد
زآنکه می خواهم ازین دریای چون دولاب داد
آنکه دعوی کرد بی معنی و غرق جهل بود
با سر و ریش مرصع جان در آن غرقاب داد
عقل و فهم و هوش و هنگ و دانش و تدبیر و رای
جسم و جان و علم و حکمت از کرم وهاب داد
طبع شعر و اعتقاد خوب و ایمان درست
شکر کن حیدر که از فضلت اولوالالباب داد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند - فی مدح ملک نصرة الدین یحیی سلطان شیراز خلد الله ملکه
چون شاه شرق ز رخسار برکشید نقاب
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - فی مدحه خلد الله سلطانه
خسرو خاور چو پنهان شد ز شاه زنگبار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرین چو پنهان گشت در بحر محیط
کشتی سیمین روان گردید در دریای قار
پیر ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
لیکن از رنگ شفق یاقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ دیدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ریخته برگ بهار
قرص زرین فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک دیدم هزاران لعبت سیمین عذار
عقل کل انگشت حیرت برده در دندان فکر
از تعجب کین عجب قصری است پرنقش و نگار
او چنان بیدار و حیران بود و من در خواب خوش
دیدم ایوانی بخوبی خوشتر از دارالقرار
از سرافرازی فتاده عرش در پایش حقیر
وز بلندی گشته پیشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ریحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوی و خرم همچو روی غمگسار
بر در و دیوار و سقفش جمله صورتهای خوش
دست مانی برده معنیها در آن صورت به کار
بادگیرش از بلندی برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاری عطربیز و مشکبار
گرد ایوان بوستانی خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و یاسمین و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبنی می خواند موسیقی هزار
تا به رقص آرد درخت بید و ساج و کاج و سرو
در میان بوستان دست طرب می زد چنار
بر مثال سلسبیل و کوثر از هر سو روان
جویهای سرد شیرین همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آویخته
سیب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطانی زده
پایه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کیوان نام اوست
بر در ایوان به دربانی نشسته روز بار
مشتری در وعظ و مریخ ایمن و خور بی خبر
زهره با چنگ و عطارد نی زن و مه پرده دار
مطربان در های و هوی و دلبران در گفت و گوی
صد هزاران شمع می افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان می کرد از زخم قفا
چنگ و نای و عود و بربط ناله می کردند زار
مسکنی میمون و اجلاسی خوش و قومی شریف
ساعتی سعد و زمانی خوب و وقتی اختیار
همچو من کروبیان نه سپهر از خرمی
رقص می کردند و بودند از محبت بی قرار
حوریان هشت جنت جمله بیرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب می ریخت مشک از آستین و جیب خویش
از زمین تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقیس عهد
بر سر تخت سلیمان پادشاه کامکار
نصرت دنیا و دین، گردن فراز شرق و غرب
شاه یحیای مظفر، سایه ی پروردگار
بر سپهر لاجوردی قدسیان از خرمی
گوهر سیاره می کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا دیدم بر او کردم دعای بی شمار
کردگارا! بر سر ما این چنین صاحب قران
در چنین جاه و جلالت تا ابد پاینده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشینش دولت و، نصرت قرین و، بخت یار
شاه چون نوشین روان آمد به گاه عدل و داد
وین وزیر زیرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک یزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادی کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستی عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طایی که باشد پیش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پیش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبریز بشکستی اخی در کارزار
چون چنین نام آوری کردی به هنگام نبرد
سنجق نام آوری دادت خدیو نامدار
تا به سلطانی نشینی بر سر تخت پدر
آمدی و یزد بگرفتی به عزم استوار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل
مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
نعلهای مرکب فرخ پی ات، یعنی هلال
می شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تیر پیر چرخ اگر چه می زند دایم قلم
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
در میان ز عدلت کس ننالد جز که نی
زهره از شادی ازین رو چنگ دارد در کنار
از هوای مجلس جان پرورت هر صبحدم
پیر ازرق پوش گردون می کند مهر آشکار
ترک خون ریز فلک، مریخ، در روز نبرد
می کند رمحش درون دیده ی خصمت گذار
قاضی گردون گردان، آنکه نامش مشتری است
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
پیر پر دستان باهیبت که کیوان نام اوست
پاسبان بام ایوان تو باشد بنده وار
تا ببیند پادشاهی چون تو بر تخت مراد
سالها تا دیده ی گردون همی کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پای مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه های شاهوار
مردم شیرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در لیل و نهار
همچو حیدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همایونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه یادگار
تا بخوانند و بدانند و بگویندت دعا
برده ام در وی سخنهای تر شیرین به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگی
خوش بود کز خاک برگیری تن این خاکسار
تا یمین است و یسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از یسار
روز عید فرخ و دامادی فرخنده ات
بر تو میمون و مبارک باد تا روز شمار
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه
علی الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش! ‏
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!- ‏
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - و له ایضا
سرو آزاد که در باغ نشانند او را
بنده ی قامت رعنای تو خوانند او را
آن جهاندار جهان نام جهان از بر من
به جهانی ز کف من بجهانند او را
ندهندش به همه ملک جهان یک سر موی
به همه ملک جهان گر بستانند او را
یا درآرند نگارین به سلامت بر من
یا سلام من مسکین برسانند او را
خواست تا پیش من آید نفسی از در غیب
چون درآید که همه کس نگرانند او را
خوانم الحمد و به اخلاص به رویش بدمم
گر به نزدیک من سوخته خوانند او را
حیدر از کوی وصال تو به جایی نرود
گر به شمشیر فراق تو برانند او را
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - و له ایضا
ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا!‏
ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا
گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت
به سراپرده ی سلطان نرسد دست گدا
گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم
کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش
دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا
از قفا گرچه رقیب تو قفا خواهد زد
با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا
سرفرازی کنم ار دور سپهر اندازد
دامن وصل تو در دست من بی سر و پا
صد هزاران دل سودازده در خاک افتد
اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا
از هوای رخ چون آتش و آب خط تو
می رود خاک من سوخته بر باد هوا
تا مخالف شدی ای جان جهان با عشاق
سوختی جان و دل حیدر بی برگ و نوا
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷ - و له ایضا
مطرب بزن نوایی، ساقی بده شرابی
از تشنگی بمُردم بر آتشم زن آبی
تا من خیال رویت دیدم به خواب مستی
از حسرت خیالت راضی شدم به خوابی
گر سر ز پای اسبت از دست غم بتابم
در گردنم درافکن از زلف خود طنابی
از خال همچو دانه کام دلم برآور
کز آب دیدگانم می گردد آسیابی
گر از درم برانی چون بندگان به خواری
نگریزم از در تو هرگز به هیچ بابی
از لعل شکرینت، هر خنده ای و مصری
وز زلف عنبرینت، هر حلقه ای و تابی
روزی به خنده گفتی: کام دلت برآرم
درویش مستحقم گر می کنی ثوابی
یک بوسه از لبانت بهر زکات خوبی
صد ره سئوال کردم، یک ره بده جوابی
حیدر بسان مستان در بزم می پرستان
از خون خورد شرابی، وز دل کند کبابی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!‏
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - و له ایضا
ترک سرمست تو خون دل ما می ریزد
بی گنه خون دل خسته چرا می ریزد
مردم دیده ی دریا دل گوهر پاشم
هر چه دارد همه در پای شما می ریزد
تا صبا می زند از چین سر زلف تو دم
نافه های ختن از باد هوا می ریزد
سنبلت پای دل پیر و جوان می بندد
نرگست خون دل شاه و گدا می ریزد
چون تو در طرف چمن می روی ای آب حیات
در چمن برگ گل از روی حیا می ریزد
درگذر دامن تو خاک چمن مشکین کرد
یا مگر غالیه از جیب صبا می ریزد
دست ساقی به صبوحی ز پی دفع خمار
می صافی است که در جام صفا می ریزد
تا بگیرد ختنت را به خطا لشکر زنگ
چین زلف سیهت مشک خطا می ریزد
طبع حیدر ز هوداری تو دریایی است
ورنه این گوهر معنی ز کجا می ریزد؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - و له ایضا
آب کز دیده روان شد ببرد بنیادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم
بهر دردانه به دریای محیط افتادم
مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه
کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم
خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست
زآن در دیده به روی دگری نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال
پرده ی اطلس گردون بدرد فریادم
جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - و له ایضا
خاک شیراز مگر کعبه عالم شد باز
که برین خاک نهادند همه روی نیاز
باغ فردوس که مرد از هوسش می میرد
خوش عروسی است ولی رشک برد از شیراز
این هم از لطف خداوند جهاندار بود
خلق شیراز به شادی همه در نعمت و ناز
بهر بازیچه ی ما هر نفس از پرده ی غیب
بازییی می کند از نو فلک شعبده باز
بی نوایی که ز عشاق حرم خواهد بود
با مخالف نتواند که رود سوی حجاز
زین سپس دیده ی رامین و غبار در ویس
زین سپس چهره ی محمود و کف پای ایاز
پرده بر عالمیان از سر مستی بدری
همچو صبح ار به درآیی ز پس پرده ی ناز
تا به مسجد رخ چون قبله ی تو می بینم
سجده در پیش رخت می برم از بهر نماز
گاه چون عود، روان من دل خسته بسوز
گاه چون چنگ، دمی با من سرگشته بساز
حیدر از دام سر زلف گره بر گرهش
همچو گنجشک بلا می کشد از چنگل باز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - فی البدیهه
بت شکر سخن پسته دهان می گذرد
مه خورشید رخ موی میان می گذرد
خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید
کآفت مرد و زن و پیر و جوان می گذرد
تا من از سینه ی مجروح سپر ساخته ام
از دلم ناوک مژگان فلان می گذرد
به ظریفی و حریفی و لطیفی و خوشی
یار من از همه خوبان جهان می گذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب می گذری
خود شب و روز ندانم به چه سان می گذرد
تو چه دانی که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاریک چه بر خسته دلان می گذرد
تا بر آن آب حیات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان می گذرد
هر که او پای نهد بر سر کوی تو شبی
چون من سوخته دل از سر جان می گذرد
حیدر عاشق و سودازده از بیم رقیب
هر شبی بر سر کوی تو نهان می گذرد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - و له ایضا
جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است
یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تیره سراپای من بی سر و پا
همچو شمع از هوس صبح رخ یار بسوخت
ای طبیب! از لب جان بخش خود از بهر شفا
شربتی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
در چمن مشعله ی آتش گل بر کردند
بلبل بی خبر از آتش گلزار بسوخت
تا ز شرم رخ چون آتش تو آب شود
از چمن، گل شد و در کوره ی عطار بسوخت
پرتو مهر تو یک شعله ی آتش برزد
ملک جان من دل خسته به یکبار بسوخت
نیست پیدا اثر حیدر دردی کش مست
مگر از آتش می بر در خمار بسوخت
حق بود در نظر پیر حقیقت رو عشق
هر که منصور صفت بر زبر دار بسوخت
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - و له ایضا
المنة لله که در میکده بازست
زآن رو که مرا بر در او روی نیازست
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
و آن می که در آنجاست حقیقت نه مجازست
از وی همه مستی و غرورست و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیازست
رازی که بر خلق نگفتیم و نگوییم
با دست بگوییم که او محرم رازست
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که آن قصه درازست
پای دل مجنون و خم طره ی لیلی
رخساره ی محمود و کف پای ایازست
بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده ی من بر رخ زیبای تو بازست
در کعبه ی کوی تو هر آن کس که درآمد
از قبله ی ابروی تو در عین نمازست
ای مجلسیان! سوز دل حیدر مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گدازست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - و له ایضا
امروز که در کوی خرابات الستم
از حسرت یاقوت لبت باده پرستم
سجاده و تسبیح به یک گوشه نهادم
وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
ترک سر و زر کردم و دین و دل و دنیا
در دیر مغان رفتم و فارغ بنشستم
دردانه طمع کردم و در دام فتادم
فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
ای مطرب خوش نغمه! بزن پرده ی عشاق
وی ساقی وحدت! بده آن باده به دستم
هیچم خبری نیست ز فردای قیامت
امروز که چون نرگس سرمست تو مستم
چون من شدم از دست، بگیر از سر یاری
دست من افتاده که در پای تو پستم
در عالم وحدت که در آن هیچ نگنجد
چون نیستم، ای خواجه! مپندار که هستم
چون حیدر کرار به فرمان محمد
در کعبه ی جان رفتم و بتها بشکستم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - و له ایضا
عمری است که در عشق تو بی صبر و قرارم
آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم
ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
بیزار مشو از من بازاری مسکین
کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز میان تا به کناری بنشینم
زآن رو که میان تو جدا شد ز کنارم
هیچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوی در همه آفاق ندارم
دستی زدم از عشق و گریبان بدریدم
باشد که گر دامن کامی به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارین شده ام دور چو حیدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - و له ایضا
با زلف چو شامش نفس باد صبا چیست
با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
ای یار مخالف شده! در موسم نوروز
عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام
چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
جز واقف اسرار نداند به جهان کس
کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
گفتم که ز مهر تو وفایی به غریب است
گفتا همه جورست و جفا، مهر و وفا چیست
گفتم به دعا می طلبم بوسه ز لعلت
گفتا چو زرت نیست مگو یاوه، دعا چیست
گفتا چه کسی بر در ایوان وصالم
گفتم شه خوبان خطا، بنده، دغا چیست
خواهد که برآید چو کمر گرد میانش
هر کس که ببیند که در آن زیر قبا چیست
حیدر که دم از چین سر زلف بتی زد
در پیش نسیم سخنش مشک خطا چیست؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - جواب
ای آنکه ندانی که وفاداری با ما چیست
از مهر من آموز که آیین وفا چیست
چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را
چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم
تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم
با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟
در چاه زنخدان تو ای یوسف ثانی!‏
از زلف تو بر پای دلم بند بلا چیست؟
یاری که نیارم که کنم دیده به رویش
در زلف چو شامش گذر باد صبا چیست؟
گر زآنکه نه یکتای تو باشد دل حیدر
پیوسته در آن سلسله ی زلف دو تا چیست؟