عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
خوشا وقتا که وقت نوبهار است
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پر مشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دار القرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و باسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل والفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت نا امیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
(مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
شمشاد قد و لاله رخ و یاسمین بر است
با سرو و گل به قامت و عارض برابر است
دایم غلام و چاکر یاقوت و شکرم
کو را لب و حدیث ز یاقوت و شکر است
گفتم ز خط و زلف تو بر جان من بلاست
گفت آن همه بلای تو از مشک و عنبر است
چون دیدمش ز کبر به خورشید ننگرم
کو خود به چهره چشمه خورشید دیگر است
گر در بر است جای دل هر کسی چرا
جای دلم به حلقه زلف وی اندر است
لرزان ترم ز ذره و سوزان ترم ز شمع
تا او چراغ مجلس و خورشید لشکر است
با من موافق است به یک چیز و بیش نی
من یاسمین سرشکم و او یاسمین بر است
گر خانه زو بهشت شود بس شگفت نیست
کز قد و لب برابر طوبی و کوثر است
او را سپرده ام دل و او را سزد از آنک
دلبند و دلفریب و دل آشوب و دلبر است
ای سرو ماه چهره و ای ماه سرو قد
باغ و سپهر تو ز دل و جان چاکر است
تو سرو با خرامش و ماه سخنوری
نه سرو با خرامش و نه مه سخنور است
بر لذت و خوشی جهان بس گذشته ام
جانا به جان تو که وصال تو خوشتر است
عشقم ز حسن تو چو سرین تو فربه است
صبرم ز عشق تو چو میان تو لاغر است
با تو حدیث آزر و مانی چرا کنند
کز صورت تو صنعت هر دو مزور است
خوبی رخ تو را و ملاحت لب تو راست
اینجا چه جای صنعت مانی و آزر است
رویت چو رای تاج معالی است پر فروغ
زلفت چو خوی سید مشرق معطر است
تاج سر ملاحت و خوبی جمال توست
تاج سر زمانه علی بن جعفر است
بنیاد داد و قاعده عدل مجددین
کو دین پناه و دادگر و عدل گستر است
با حلم مصطفاست که فرزند مصطفاست
با علم حیدرست که از عرق حیدر است
زایر چوکشت و بخشش او ابر بهمن است
دشمن چو عاد و کوشش او باد صرصر است
قدر رفیع او بر هفت کوکب است
ذکر شریف او سمر هفت کشور است
در شخص او تانی عقل است و لطف روح
گویی ز عقل و روح مجرد مصور است
روز عدوش چون شب تاری سیه شده ست
شبهای دوستانش چو روز منور است
بیش از شمار ذره خورشید شد سخاش
وین زو بدیع نیست که خورشید منظر است
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است
آل پیمبرند سر افتخار دین
او افتخار جمله آل پیمبر است
صدر زمانه را همت زینت به روی اوست
آری سزد که زینت گردون به اختر است
اهل زمانه زر و درم را مسخرند
او باز بذل زر و درم را مسخر است
هر جا که نام مجد و معالی کنند یاد
نام بلند او سر دیوان و دفتر است
آزاد و بنده بندگی او گرفته اند
وین زان گرفته اند که او بنده پرور است
از بس که وصف نامه و الفاظ او کنند
طبع ثنا گرش صدف در و گوهر است
در و شکر شود چو به کلکش رسد سخن
کلک است یا بضاعت عمان و عسگر است
ای صدر روزگار و خداوند نامدار
آنی که کردگار تو را پشت و یاور است
دشمن کم است و دوست فزون و جهان به کام
وقت سماع و عشرت و ساقی و ساغر است
بنگر در آن قدح که شراب مروق است
گویی شراب نیست گلاب مقطر است
گر لاله نیست شاید ورگل بشد رواست
وقت بنفشه تر و بوینده عبهر است
بر روی این دو گل می سوری همی ستان
روی تو گل بس است که همواره احمر است
تا آب را همیشه بر آتش بود ظفر
اقبال تو همیشه بر اعداد مظفر است
تا نام جوهر و عرض است اندر این جهان
نام جلال و جاه تو باقی چو جوهر است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۰
تا دلم در دست آن سیمین بر سنگین دل است
زیر پای من ز آب چشم و خون دل گل است
جز جفای من نگردد در دل سنگین او
بر ندارد سنگ خارا آنچه او را در دل است
نیست نرمی در دلش با دیده پرآب من
سنگ را از آب دیده نرم کردن مشکل است
تا دل سنگین او سازد همی اسباب هجر
از دل مسکین من اسباب شادی زایل است
بابلی چشم است و زنگی زلف و رومی عارضین
آینه با صورت او زنگ و روم و بابل است
خوابم اندر دیده بسمل شد زتیغ هجر او
گر رخم پر خون شدست آن خون زخون بسمل است
نوش جان افزای (دارد) در لب نوشین چرا
پاسخ تلخش مرا پیوسته زهر قاتل است
تا به منزل رفت و محمل خواست بر عزم سفر
جایگاه ماه منزل بود اکنون محمل است
گر به راه اندر زمنزل کاروان را چاره نیست
کاروان عشق او را در دل من منزل است
در دلم بی او صبوری نیست کاندر کیش عشق
بی جمال روی دلبر صبر کردن باطل است
یاد باد آن روز کز دیدار او گفتی دلم
هر چه دل را باید از شادی مرا آن حاصل است
گر مراد کرد از وصال او فراقش بی نصیب
از عطای مجلس عالی نصیبم کامل است
سید سادات شرق و غرب کاندر شرق و غرب
هر که بیتی شعر گوید مدح او را قایل است
عمده اسلام ابوالقاسم علی کاسلام از او
در حریم اهتمام و در نعیم شامل است
آن خداوندی که پیش همت و بر و عطاش
آسمان بی قدر و کان درویش و دریا مبخل است
چون سخن در جود او رانند دریا ممسک است
چون حدیث از علم او گویند سحبان باقل است
کعبه آل نبی شد قبله آل علی
دوستدار کعبه و قبله است هر کو عاقل است
چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالم است
چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفل است
از مدیحش عاجل و آجل همی حاصل شود
دیده معطی کز او هم عاجل و هم آجل است
آنکه از اقبال مدحش خیر آجل کسب کرد
از قبول مجلس او در عطای عاجل است
دیگران در مال و نعمت کسب کردن مایلند
او به نام نیک و نعمت بذل کردن مایل است
بار شکرش را مکان برگردن هر زایر است
زر جودش را وطن در کیسه هر سایل است
حاسدان را گر جراحتهاست بر دلها از او
حشمت او بر جراحتهای ایشان پلپل است
از حلیمی گرچه مستعجل نباشد وقت خشم
از کریمی در قبول معذرت مستعجل است
در امان عدل و بذلش ترمذ و اطراف او
کرخ بغدادست پنداری و نهر معقل است
شاه شاهان پادشا سنجر که شرق و غرب را
شهریار کامگار و پادشاه عادل است
در پناه رایت او در امان تیغ او
از ثریا تا ثری از کاشغر تا موصل است
خان ترکستان ز دست بندگانش نایب است
خسرو غزنی ز دست نایبانش عامل است
هر غلام از نعمتش با نعمت صد خسرو است
هر امیر از لشکرش با حشمت صد هر قل است
اعتمادش بر ضمیر اوست در تدبیر ملک
بس ضمیرا کو ز تدبیر ممالک غافل است
بکر اگر حامل شود نادر بود نزدیک خلق
لفظ بکر او ز انواع معانی حامل است
بذله ای از بذل او سرمایه صد مفلس است
فضه ای از فضل او پیرایه صد فاضل است
مدحت او پیشه کردم تا مرا مقبل کند
مدحت او پیشه کردن پیشه هر مقبل است
وهم من در موج دریای مدیحش غرقه شد
نیست عیب از وهم من دریای او بی ساحل است
تا همی وحشت قرین او بود کو غمگن است
تا همی دهشت ندیم او بود کو بیدل است
وحشت و دهشت نصیب حاسدش باد از جهان
جز حسودش کیست کین هر دو صفت را قابل است
اوست در دعوی جود و مجد و داد و دین به حق
واندرین هر چار دعوی بدسگالش مبطل است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
طرف چمن که خلعت فصل بهار یافت
بی بت جمال بتکده قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله ها لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار برطرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجددین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت (از) کردگار یافت
آن صدر روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۳
هرگز ندید چشم جهان روی مکرمات
کوته نشد ز دامن کس دست حادثات
بر زایران نگشت گشاده در عطا
بر اهل فضل بسته نشد راه نایبات
بی مجد دین صفی سلاطین نجیب ملک
فخر زمانه صدر اجل سید الکفات
یوسف که داد لفظ خوش و عزم ثاقبش
هم آب را طراوت و هم خاک را ثبات
آن مکرمی که بود بخیلی و ظلم را
در ساعت ولادت او ساعت وفات
صدری که گشت پشت فتوت بدو قوی
چون مملکت به تیغ و نبوت به معجزات
اکرام اوست خسته افلاک را شفا
انعام اوست بسته ایام را نجات
عمری است خشم او که بود حاصلش اجل
جانی است عفو او که بود صحتش حیات
چرخ است عدل او و معالی دراو نجوم
آب است لفظ او و معانی دراو نبات
کلکش به رنگ زر شد و نشگفت اگر شده ست
از بس که داد زایر او را به زر برات
ای صاحبی که در صفت جود و جاه تو
واله شود تفکر و عاجز شود صفات
گر جاه را زکات بود جود را ثنا
در مذهب مروت و در شرع مکرمات
جز بر تو نیست لایق از اهل زمان ثنا
جز بر تو نیست واجب از اهل زمین زکات
بحری و هست گوهر تو مال و گوشمال
ابری و هست قطره تو هیبت و هبات
از لفظ کوشش تو دو حرف است بیم و یاس
وز دست بخشش تو دو رگ دجله و فرات
هست از نتایج کف و کلک تو بذل و فضل
چونین شود نتیجه چونان مقدمات
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۴
رخ تو روز منیر است و زلف تو شب داج
برید صبر مرا تیغ عشقشان اوداج
منم که روز منیرم زمان زمان گیرد
ز عشق روز منیر تو گونه شب داج
چو حاجبان سر زلفت سیاه پوشیده ست
چو خسروان دل و صبرم همی کند تاراج
رخ تو تخته عاج است و دست فتنه بر او
ز بهر بردن دلها دو خط نبشت زساج
به صحبت تو که خواندم تمام دفتر عشق
چو دیده دید خط ساج و تخته ای از عاج
چو روی خویش نمودی مرا صلاح مخواه
به هیچ حال نخواهد کس از خراب خراج
مرا ز بیم فراقت چگونه باشد دل
ز بیم باز چگونه بود دل دراج
تویی که تا به وجود آمد از عدم رخ تو
همیشه دیده و دل در خصومتند و لجاج
منم که تات بدیدم شده ست دیده من
چو نقش چهره چون دیبه تو بر دیباج
لب و دلم به لب و چهره تو مشتاقند
چنانکه ملت و دولت به شمس دین محتاج
نظام دولت اسلام و سنت اسلام
نهاده بر سر اسلام و دولت افسرو تاج
اجل محمد بن طاهر الحسینی کوست
به حسن مجد و جلالت زمانه را منهاج
ثناش روضه و الفاظ شاعران باران
عطاش کعبه و آمال زیران حجاج
گهی کند به سخن فضل صاحب استنباط
گهی کند به سخا جود حاتم استخراج
نمونه سخن او نوادر فراست
نتیجه هنر او معانی زجاج
خجل ز مدحت (او) لفظ اخطل و اعشی
دژم ز مادح او جان روبه و عجاج
امید را ز عطاهای او بود سیری
نیاز را ز جهان بدل او کند ازعاج
رواق دولت او نیست خالی از مهمان
براق حشمت او نیست فارغ از معراج
صناعت ادب از فضل او گرفت خطر
بضاعت هنر از رای او ربود رواج
زهی به فضل و معالی خهی به علم و به عدل
ستوده در همه عالم چو اعتدال مزاج
خرد لب است و در آن لب عبارت تو سخن
طمع شب است و در آن شب سخاوت تو سراج
عنایت تو دهد هر ضعیف را قوت
فصاحت تو کند هر فصیح را لجلاج
مثال دولت و بدخواه توست آهن و موم
نشان حشمت و بدگوی توست سنگ و زجاج
به شرق و غرب جهان ناشران شکر تواند
ز شاعران طبقات و ز زیران افواج
طبیب علت افلاس این زمانه تویی
ز مجلس تو بود خلق را امید علاج
ز حضرت تو به حاصل کنند عدل عمر
اگر به ظلم گراید زمانه چون حجاج
قلم به دست تو نساج دیبه سخن است
جز این نسیج نبافد همیشه این نساج
همه طرایف فضل و هنر نتیجه اوست
به هیچ وقت نبرد از این نتیجه نتاج
مگیر عیب گر آرم به مجلس تو سخن
به سوی کعبه بود لامحال رغبت حاج
کرانه جود چه لایق بود مدیح و ثنا
کرا نه اسب چه باید رکابی و اسراج
همیشه تا که نباشد زمانه بی افلاک
همیشه تا که نباشد ستاره بی اسراج
ستاره بر سر عمرت نهاده باد کلاه
زمانه بر تن قدرت فکنده باد دواج
زمانه پیش هوای تو بنده مطواع
ستاره زیر مراد تو مرکب هملاج
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
آزر و مانی که صورتهای دلبر کرده اند
نی رخ چون ماه و نی زلف چو عنبر کرده اند
عنبرین گیسوی و مه دیدار آن دلبر مرا
بی نیاز از صورت مانی و آزر کرده اند
نرگسش چشم است و سروش قد و خوبان نام او
ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند
وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی
فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند
اختیار دل ربودن بر لب شیرین اوست
گویی آن لب را به دل بردن مخیر کرده اند
همچو زنجیر و زره کار مرا در هم زده
حلقه و زنجیر آن زلف زره ور کرده اند
هم سرین فربه او هم میان لاغرش
عشق و صبرم را به تن فربی و لاغر کرده اند
بر دل و جان و تن من جور و بیداد و ستم
پیچ و تاب و چین آن زلف ستمگر کرده اند
رسم غارت نیست اندر لشکر سلطان، چرا
زلف و لفظش غارت خرخیز و عسگر کرده اند
شاه شاهان سنجر آن کز بیم دست و خنجرش
خطبه هر منبری بر نام سنجر کرده اند
از حروف دست و خنجر بیش باشد در جمل
فتحهایی کان مبارک دست و خنجر کرده اند
پادشاه هفت کشور گشت و هفت اختر مدار
بر مراد پادشاه هفت کشور کرده اند
در ازل لوج و قلم وقت قرار کارها
تا ابد ملک جهان بر وی مقرر کرده اند
هیبت او را فنای عمر خاقان داده اند
دولت او را زوال ملک قیصر کرده اند
از برای نسخت فتحش کرام الکاتبین
از شب و روز زمانه نقش دفتر کرده اند
چون دعای رستگاری چون ثنای کردگار
نامه های فتح او را هر دو از بر کرده اند
لطف او و حلم او و عفو او و خشم او
از مزاج باد و خاک و آب و آذر کرده اند
دست و تیغش در هلاک بت پرست و قمع کفر
اقتداگویی به دست و تیغ حیدر کرده اند
تیغ حیدر فتح خیبر کرد و دست و تیغ او
صد هزاران فتح بیش از فتح خیبر کرده اند
جرعه ای از جام او و قطره ای از بحر اوست
آنچ افریدون و دارا و سکندر کرده اند
تاج داران را مسخر کامرانان را ذلیل
او به ذات خود کند ایشان به لشکر کرده اند
پیش از این شاهان ز بهر تخت و افسر در مصاف
سرکشان را از سر شمشیر بی سر کرده اند
دولت و اقبال سلطان بازو و شمشیر او
صد ملک را در جهان با تاج و افسر کرده اند
شرع پیغمبر به ملک او همی نازد بدانک
ملک او را قوت شرع پیمبر کرده اند
اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او
وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند
اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را
اختران در خشم و خشنودیش مضمر کرده اند
بر همه شاهان مظفر شد که تقدیر و قضا
نام او را در ازل شاه مظفر کرده اند
چتر و تاجش چون ببیند دیده را صورت شود
کاسمآن دیگر و خورشید دیگر کرده اند
خانه خورشید برج شیر باشد بر فلک
وین سخن را همگنان نادیده باور کرده اند
از سر منجوق شه تابد همی خورشید فتح
زین قبل میدان او را شیر پیکر کرده اند
صورت ملک است و ملت زانکه نقاشان صنع
ملک و ملت را به ترکیبش مصور کرده اند
از میان دین و دنیا داوری برخاسته است
تا مراو را در میان هر دو داور کرده اند
در پناه دولت او در امان عدل او
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند
عدل و انصافش که گردانند گرد شرق و غرب
حنظل و زهر جهان را نوش و شکر کرده اند
دولتش چون حکم ایزد نصرتش چون دورچرخ
اهل مشرق را و مغرب را مسخر کرده اند
ملک او را حجت دعوی به معنی داده اند
نام او را حاجت دینار و منبر کرده اند
خسروان کش نایبانند از پی تعظیم او
نام او را نایب الله اکبر کرده اند
گر سخای خسروان را پیش از این اهل سخن
در صفت با ابر و با دریا برابر کرده اند
در سخن نام سخا دست و دل شاه جهان
در جهان بر ابر و بر دریا مزور کرده اند
از پی تقدیر عمر و از پی تقریر کار
چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند
ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند
عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند
خنجر پر گوهر و پیکان زرینش به رزم
صد هزاران چشم را پر زر و گوهر کرده اند
کوشش و رزمش ز جان گر خصم را مفلس کند
مفلسان را بخشش و بزمش توانگر کرده اند
گر فلک فریاد خصمش نشنود معذور هست
کاسه و کوس شهنشه گوش او کر کرده اند
گر هلاک عادیان از باد صرصر گشته بود
لشکر او بر معادی فعل صرصر کرده اند
گر عدو از بیمشان در آتش سوزان شده ست
خویشتن در آتش سوزان سمندر کرده اند
چون کند آهنگ اعدا خلق پندارد مگر
باز و شاهین قصد دراج و کبوتر کرده اند
از نمایش گرچه روز رزم بحر اخضرند
ای بسا کز خون خصمان بحر احمد کرده اند
بر زمین آنجا که رزم آرد ز عکس موج خون
از ثریا تا ثری گویی معصفر کرده اند
روز بزمش گویی از بس چهره و قد بتان
از زمین تا آسمان کشمیر و کشمر کرده اند
شاه خورشیدست و بزمش چرخ و اندر بزم او
گویی از مریخ می وز زهره ساغر کرده اند
خسروا شاهنشها صورتگران صنع حق
ملک و ملت را به ترکیبت مصور کرده اند
گر سپاه تو به خواری قصد زی قیصر نکرد
هیبت و هول سپاهت قصد قیصر کرده اند
لشکر از فتح و ظفر داری و شاهان را ذلیل
روز کوشش لشکر تو زین دو لشکر کرده اند
باده و بزم تو را وقت صفات و گاه نعت
عاقلان با خلد و با کوثر برابر کرده اند
تا تو را در ملک باقی عمر جاویدان بود
ساقیان در جام زرین آب کوثر کرده اند
تا فلک را زیور اصلی ز اختر داده اند
تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند
جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد
کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
خوبی به روی خوب تو اقرار می کند
عقل از نهیب عشق تو زنهار می کند
دل را دل چو سنگ تو آزار می دهد
دم را دهان تنگ تو افگار می کند
خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا
آن چشم نیم خواب تو بیدار می کند
خورشید دلبرانی و رویت به دلبری
با خویشتن دو زلف تو را یار می کند
چون جان بی گناهی و سودای عشق تو
جان مرا همیشه گنه کار می کند
از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است
کشتی بر آب دیده من کار می کند
وز بس که یاد آن لب و رخسار می کنم
عشقم اسیر آن لب و رخسار می کند
آسان همی نمود دلم را طریق صبر
او را طریق عشق تو دشوار می کند
دیدار تو که مه صفت حسن از او گرفت
دل را به دام فتنه گرفتار می کند
بر دل بلا و فتنه ز دیدار می رسد
عدلی از آن خصومت دیدار می کند
اشک مرا به رنگ عقیق گداخته
تیمار آن عقیق شکر بار می کند
جانم بلای عشق تو بسیار می کشد
عقلم حدیث حسن تو بسیار می کند
جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک
به از هوای تبت و تاتار می کند
زلف تو صید کردن مقصود خویش را
کار کمند خسرو دین دار می کند
عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل
پیش دلش به بندگی اقرار می کند
دارای روزگار که بدخواه ملک را
از چوب تخت دشمن خود دار می کند
اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او
کار هزار لشکر جرار می کند
هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان
آثار جود او همه ایثار می کند
که پیکرست مرکب رهوار پادشاه
که را رکیب اوست که رهوار می کند
نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب
اسبش مسیر کوکب سیار می کند
باد سبک رواست وگه رزم خاک را
دایم ز باد حمله گران بار می کند
بر نقطه ای بگردد چون یافت امتحان
پرگاروار گردش پرگار می کند
ایزد جزای کافر و مومن در این جهان
از جود و تیغ شاه پدیدار می کند
از جود او مثوبت مومن چو می دهد
از تیغ او عقوبت کفار می کند
تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست
هفتم سپهر خدمت این چار می کند
شاها تویی که رایت اعدات را خدای
در پیش رایت تو نگونسار می کند
علمت نشان حیدر کرار می دهد
تیغت فتوح حیدر کرار می کند
نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار
گلهای دشمنان تو را خار می کند
از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه
گلزار می دماند و گلزار می کند
نارکفید می کند از مغز دشمنان
وز روی دوستان تو گلنار می کند
در گنج ناصحان تو دینار می نهد
وز روی حاسدان تو دینار می کند
چون التجا به ایزد جبار می کنی
ترتیب ملکت ایزد جبار می کند
در طلعت تو فر محمد همی نهد
وز لشکرت مهاجر و انصار می کند
دیوار ازآن کنند شها گرد خانه ها
تا دشمن تو روی به دیوار می کند
خون می فشاند از مژه و روز رزم تو
جان را فدای خنجر خونخوار می کند
هر دل که در خلاف تو بیمار می شود
تیرت علاج داروی بیمار می کند
گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال
آزار می رساند و بیزار می کند
شاها بهار تازه صورتگر آمده است
بر خار خشک صورت فرخار می کند
بی رزمه زیب رزمه بزاز می دهد
بی طبله کار طبله عطار می کند
هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد
نوروز کشف آن همه اسرار می کند
ابر سحر گهی چو کف تو به روز بزم
بر گل نثار لولو شهوار می کند
آن نقش های طرفه نگه کن که بی قلم
نقاش صنع بر سر کهسار می کند
هر لحظه ای نگاری و هر ساعتی گلی
دیدار می نماید و بازار می کند
روی نگار دمدمه عشق می دهد
مرغ بهار زمزمه زار می کند
هر صلصلی ترانه عشاق می کشد
هر بلبلی روایت اشعار می کند
گویی بهار تازه خریدار یافته است
رخسار عرضه پیش خریدار می کند
گویی چمن زناله مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند
بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب
گویی سبق گرفت که تکرار می کند
می خور شها که ردش ایام تیزرو
برحسب آرزوی تو رفتار می کند
از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک
پیوسته قصد مردم هشیار می کند
تا نور شمس مایه انوار می دهد
تا جرم چرخ گردش هموار می کند
بادت همیشه گردش چرخ از موافقان
تا بر مخالفان تو پیکار می کند
گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب
با این ستم که چرخ ستمکار می کند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۷
گر ز جفا دوست پشیمان شود
کار من از عشق به سامان شود
صبر کنم گرچه جفا می کند
آخر از آن کرده پشیمان شود
مذهب خوبان ز جفا نگذرد
او سپس مذهب ایشان شود
حال من از عشق پریشان کند
چون سر زلفینش پریشان شود
از همه جانها به محل بگذرد
جان که پسندیده جانان شود
چشمه حیوان به لب دلبر است
بوسه او زان مدد جان شود
زلفش اگر خضر پیمبر نشد
چون به لب چشمه حیوان شود
لعل بدخشان دو لب لعل اوست
خاصه که می نوشد و خندان شود
گر ز لبش وعده وصلم رسد
لعل بدخشان شکر افشان شود
چون ز لبش بوسه برم روی من
لعل تر از لعل بدخشان شود
قامتم از عشق چو چوگان شده ست
قامت عشاق چو چوگان شود
پشت که چوگان شود از عاشقی
در هوس گوی زنخدان شود
من چو بگریم گهر ارزان کنم
او چو بخندد شکر ارزان شود
عشق مرا ابله و نادان گرفت
دل شده در عشق بدین سان شود
چون نظر عشق به دل ره کند
مردم دانا شده نادان شود
تازه شوم گر به رخ او رسم
سبزه تر و تازه به باران شود
دور شده ست از ره پیمان من
گر دل او برسر پیمان شود
دیر نپاید که بر این دل شده
رنج زیاده شده نقصان شود
زود بود زود که در مملکت
شاه سلیمان چو سلیمان شود
حرمت سلمان دهدش کردگار
هرکه بر این شاه ثناخوان شود
از پی آن است که از نام او
یا چو برون گیری سلمان شود
گرچه نه موسی است همی در کفش
رمح عدو بند چو ثعبان شود
معجز ملک است سزد گر به رمح
معجزه موسی عمران شود
دولت عالیش تواضع کند
گنبد گردونش به فرمان شود
از شرف و حرمت آن دست و تیغ
هر چه نه آسان بود آسان شود
مفلس از آن دست به نعمت رسد
کافر از آن تیغ مسلمان شود
ای شه عادل که چو عدلت رسید
نوبت هر ظلم به پایان شود
مرتبت فضل فزونی برد
منزلت علم فراوان شود
طایع ایام تو گردون شده است
خاضع فرمان تو کیوان شود
جامع فضلی و ز تو درج مدح
با شرف جامع قران شود
بحری و نشگفت که الفاظ ما
در صفت لولو و مرجان شود
تیره شود روز معادی اگر
تیر تو را حزم تو پیکان شود
موی شکافد سر تیغت اگر
تیغ تو را فهم تو افسان شود
دیر نپاید که به عون خدای
هر چه تو را رای بود آن شود
آنکه درش قبله آفاق شد
بر در اقبال تو دربان شود
هر که ز تشریف تو پوشیده نیست
زود بود زود که عریان شود
حرمت تو حرمت اسلام شد
رتبت تو رتبت ایمان شود
دست تو را باشد اگر فی المثل
دشمن تو رستم دستان شود
شاه زمانه پدر تو که عقل
در صفتش واله و حیران شود
چرخ بترسد چو سیاست کند
دشت بلرزد چو به میدان شود
آنکه به دندان بکند یشک پیل
خاضع او از بن دندان شود
هر که سر از طاعت او برگرفت
عمر براو یکسرده تاوان شود
مصلحت آنکه به درد اندراست
نیست جز آن کز پی درمان شود
روی چو زی روم نهد رایتش
خانه بر اعداش چو زندان شود
چشمه خورشید چو سر بر زند
نور کواکب همه پنهان شود
هر که نشد ساخته خدمتش
سوخته محنت الوان شود
دیر نپاید که به اقبال او
حضرت تو قبله ایران شود
خطه خوارزم زآثار تو
رشک عراقین و خراسان شود
عرصه گرگانج ز گل بعد از این
خوبتر از عرصه گرگان شود
ساحت او راحت جنت دهد
زینت او روضه رضوان شود
فر تو از بادیه گر بگذرد
خار مغیلان گل و ریحان شود
گل دمد از خاک بیابان خشک
ابر چو نقاش بیابان شود
عدل به ایام تو رونق گرفت
روز به خورشید درفشان شود
گر نشود عدل نگهبان ملک
ملک مزین شده ویران شود
بر در مدح تو ملازم شدم
نابغه معروف به نعمان شود
چون بخورم لقمه انعام تو
مدح توام حکمت لقمان شود
حاجتم آن است که اشعار تو
شعر مرا حجت و برهان شود
گر صفت جود تو گویم به شعر
دفتر من غرقه طوفان شود
نامه اشعار بدیع مرا
زین سپس از نام تو عنوان شود
شعر من از نام تو گردد شریف
مملکت آباد به سلطان شود
تا شود اوقات شب و روز راست
راست که خورشید به میزان شود
هر چه تو را رای بود راست باد
تا همه اوقات تو یکسان شود
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۸
این پری رویان که با زلف پریشان آمدند
آدمی را اصل و فرع فتنه ایشان آمدند
عاشقان را با سر کار پریشان کرده اند
تا به میدان با سر زلف پریشان آمدند
از رخ رنگین قرین آذر برزین شدند
وز لب شیرین شریک آب حیوان آمدند
زلفشان چو زنگیان پاسبان بر گرد رخ
راست گویی گنج خوبی را نگهبان آمدند
گرچه آمد زلفشان را صد هزاران پیچ و تاب
حسن و ملح و زیبشان صد بار چندان آمدند
تابهای جعد ایشان حلقه های زلفشان
بی گنه دلهای ما را بند و زندان آمدند
عابدان را غمزه هاشان آفت دلها شدند
عاشقان را آفت اسرار پنهان آمدند
دیده از دیدارشان با لعل و مرجان شد قرین
کان لب و دندان قرین لعل و مرجان آمدند
در خم زلفین چوگان شکل عنبر بویشان
گوی کردم دل چو با چوگان به میدان آمدند
خوب دیدارند ایشان گشت میدان چون بهشت
تا به میدان با نشاط گوی و چوگان آمدند
راست پنداری ز بهر رسم استقبال شاه
نزد ما از روضه فردوس رضوان آمدند
عادل دنیا علاءالدین که عدل و دین او
ناصر شرع رسول و دین یزدان آمدند
آفتاب ملک و ملت کز برای طاعتش
اختران چون بندگان در زیر فرمان آمدند
رایت عالیش کز ایران به توران بازگشت
فر و پیروزی ز ایران باز توران آمدند
تخت سلطان زمین بر آسمان شد از شرف
چون بشارتهای او در گوش سلطان آمدند
تا زمین از عهد و پیمانش نگردد بعد از این
اختران آسمان در عهد و پیمان آمدند
همت و قدرش سرافلاک را افسر شدند
سیرت و رسمش تن انصاف را جان آمدند
بر امید دیدن دیدار میمون مرکبش
رهروان را کوه و صحرا باغ و بستان آمدند
تا به عالی مرکب او ره نیابد گرد راه
ابرها لولو نثار و گوهر افشان آمدند
مرکبان را از نشاط راه استقبال او
زیر نعل از سنگ ها لعل بدخشان آمدند
وز نشاط آنکه در ره صید یوز او شوند
آهوان یوز دشمن در بیابان آمدند
وان جماعت را که از غم دیده ها با گریه بود
منت ایزد را که با لبهای خندان آمدند
وهم او و سهم او و عزم او و حزم او
دردهای ملک را دارو و درمان آمدند
رای و تدبیرش که (با) تقدیر ایزد محکمند
کشتزار مملکت را ابر و باران آمدند
گرچه استادند و دانا عقل پاک و فهم تیز
پیش عقل و فهم او شاگرد و نادان آمدند
اندر آن موضع که دیوان را سلیمانی نبود
فر او و مهر او مهر سلیمان آمدند
دولت و اقبال غایب گشته از اوطان خویش
در پناه رایت او باز اوطان آمدند
ای خداوندی که ایام تو و اوقات تو
مصحف اقبال را آیات فرقان آمدند
چون تو را دیدند صدق و عدل بوبکر و عمر
مونست علم علی و حلم عثمان آمدند
تاج شاهان آمدی و شاعران را از شرف
بیتهای مدحت تو تاج دیوان آمدند
تا در ایوان آمدی وز رنج ره فارغ شدی
عدل و فضل و داد و دین با تو در ایوان آمدند
تا دل میر خراسان شاد گشت از آمدنت
بر دلش دشوارهای گیتی آسان آمدند
هر خراسانی ز دشواری به آسانی رسید
تا سپاه و موکب تو در خراسان آمدند
تا به ما باز آمدی گویی پس از عهد دراز
فر و زیب و حسن یوسف باز کنعان آمدند
قبه الاسلام را کاندر دیانت اهل او
قبله اسلامیان و قطب ایمان آمدند
خسروا پیری و ضعفند آمده مهمان من
صد بلا بر جان من زین هر دو مهمان آمدند
عذر استقبال من بپذیر کز پیری و ضعف
در تن و در جان من صدگونه نقصان آمدند
هیچ بد عهدم مخوان زیرا زبان و لفظ من
جان و جاهت را ثناگو و دعا خوان آمدند
تا طبایع در مراتب برتر از آتش نیند
تا کواکب جز منازل زیر کیوان آمدند
باد چون کیوان و آتش عمر بی پایان تو
کز تو عمر و عهد بیدادی به پایان آمدند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۹
سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند
ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
قطره باران به اشک دلبران ماننده شد
راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند
بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند
تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت
رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند
در بهاران از دل گل تاگل رعنا دمید
دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند
از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی
نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند
روی دریاها اگر ماوای گوهرها بود
شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند
قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند
بی صدف بر روی سبزه لولو لالا شدند
تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید
عاشقان را صبر و دل بادیدنش یغما شدند
ابر نوروز از گرستن دیده وامق شده ست
تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند
با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند
جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند
تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت
شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند
طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد
قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند
ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت
از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند
از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار
راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند
وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه
صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند
بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او
دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند
بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر
از برای بزمگاه خسرو والا شدند
بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید
زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند
داور عادل علاء دین و دولت کز علو
قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند
آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول
بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند
گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید
آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند
تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او
ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند
از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند
وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند
هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد
مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند
خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی
عالمان از دل غلام عالم تنها شدند
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند
کعبه امن و امانی لاجرم در مرتبت
بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند
تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت
بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدشند
از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را
کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند
از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو
امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند
زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست
حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند
تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت
سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند
هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس
خدمتت را بنده مطواع دل یکتا شدند
تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر
چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند
در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی
خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند
تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش
کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۰
چه لعبتی است که او سر بریده خوب آید
ز سر بریدن او قدر او بیفزاید
کرا بریده شود سر براو ببخشایند
ز سر بریدن او کس بر او نبخشاید
سخن سرای شود چون بریده شد سر او
و گرچه هیچ سخن سر بریده نسراید
همیشه حبس کنندش گناه ناکرده
عجب در آنکه تن او ز حبس نگزاید
اگر چه دیر بماند چو مجرمان محبوس
به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید
گمان بری که بر او حبس نطق ببست
که وقت حبس زبانش به نطق نگراید
ز حبس کردن او خلق را بزه نبود
و گرچه دیر به حبس اندرون همی پاید
سرشک دیده ز تیمار حبس پالایند
سرشک او همه بیرون حبس پالاید
گهی نماز کند گاه روزدار شود
نماز و روزه خدایش همی نفرماید
سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت
سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید
نماز او همه سجده ست و چون سجود کند
به وقت سجده او فضل او پدید آید
عجب در آنکه سخندان نبود و حامله نی
چو درسجود شود زو سخن همی زاید
چو زلف یار ز روز و شب ار چه بی خبرست
به شب همیشه رخ روز را بیاراید
سرشک او همه بر روی دیگری بارد
به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید
سخن به وقت سواری همی تواند گفت
پیاده هیچ طریق سخن نپیماید
زبان دو دارد و آفاق یک زبان شده اند
که در دهان کفایت زبان او شاید
زبان اوست دبیر ثنای سید شرق
از آن همیشه دهانش به مشک بنداید
قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین
که کلک در کف او کار شرع آراید
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
کز اکتساب معالی همی نیاساید
سپهر مرتبتی کز پی صلاح جهان
همی سیاست او چون سپهر درباید
اگر چه مسند عالیش بر زمین باشد
علو همت او آسمان همی ساید
به عرضگاه ستایش ستوده همه گشت
چه عذر عرضه کند گر زبانش نستاید
چه چرب دست زداینده ای که حشمت اوست
همه جز آینه دین و ملک نزداید
چه تیز چنگ رباینده ای که همت اوست
که جز علو سپهر و ستاره نرباید
مخالفانش چو مورند وز برای دمار
سپهرشان همه ساله چو مار بفساید
چو نظم کرد مدیحش زبان گهر بارد
چو قصد کرد به شکرش دهان شکر خاید
گزافه مدحت او هرکسی نداند گفت
درای باشد و بس کو گزافه بدراید
صلاح جان و جهان شد بقای او چو فلک
بقاش باد همی تا فلک بفرساید
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۱
زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند
لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند
فتنه قند تو نیکوان خراسان
بسته بند تو جاودان دماوند
حسن تو روی تو را به نور بپرورد
عشق تو جان مرا به نار بیاکند
پند دهی کز بلای عشق حذر کن
مردم دلداده را چه سود کند پند
صبر مرا فرقت تو دست فروبست
عقل مرا عشق تو ز پای درافکند
بر تن مهجور من بلای تو تا کی
بر دل رنجور من جفای تو تا چند
زلف تو در تیره گی چو روز من آمد
روی تو در روشنی چو رای خداوند
صدر اجل مجد دین رئیس خراسان
آنکه ندارد به دین و داد همانند
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند
شاکر انعام اوست نفس سخنگوی
داعی ایام اوست جان خردمند
ای پسر آن نبی که بود مر او را
صاحب دلدل وصی و فاطمه فرزند
دست موافق ز اهتمام تو مطلق
پای مخالف ز انتقام تو در بند
زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند
زان دو وزیر گزیده آزر و میمند؟
آزکه گیتی نهاد لفظ تو برداشت
ظلم که گردون نشاند عدل تو برکند
نیست جهان را ز جود دست تو چاره
هست فلک را به خاک پای تو سوگند
لفظ نگردد مگر ز وصف تو صافی
طبع نباشد مگر به مدح تو خرسند
بسته گشاید عنایت تو به ترمذ
فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند
بذله ای از لفظ توست حکمت یونان
نکته ای از نطق توست نامه پازند
چرخ همی بر پسند رای تو گردد
آنچه تو خواهی پسند و هر چه نه مپسند
تا مژه عاشقان چو ابر بگرید
تو ز نشاط و طرب چو برق همی خند
گه عدد مکرمت به فضل بیفزای
گه عدد محمدت به عمر بپیوند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۲
اگر چه عشق بتان سر به سر بلا باشد
دلم به عشق همه ساله مبتلا باشد
دلم بلای من و عاشقی بلای دل است
بلا که دید که همواره در بلا باشد
غلام قامت آنم که قامتم همه سال
چو زلف او ز غم زلف او دوتا باشد
چو با کلاه و قبا دیدمش یقین گشتم
که ماه راکله و سرو را قبا باشد
صبا نسیم سر لف او همی آرد
همیشه مونس من زین سبب صبا باشد
بهار و سرو و گل و سوسن از دو دیده من
جدا شوند چو از پیش من جدا باشد
چو عارض و رخ و زلفین و ساعدش بینم
اگر بهار نباشد مرا روا باشد
جفای او ز وفا بر دلم عزیزتر است
نشان عشق پسندیدن جفا باشد
رخش چو لاله سیراب و عارضش چو گل است
از آن قبل چو گل و لاله بی وفا باشد
زمن مخواه خردمند و پارسا بودن
گهی که بر دل من عشق پادشا باشد
بر آن جمال و بر آن صورت و بر آن دیدار
کسی چگونه خردمند و پارسا باشد
عناست عشق و مرا عشق اوست راحت جان
عجب کسم که مرا راحت از عنا باشد
ز بس که در غم یاقوت او گهر بارم
همیشه روی مرا رنگ کهربا باشد
گواه عشق من است اشک لعل و چهره زرد
که حق درست نگردد که بی گوا باشد
مرا دل است و زبان تا بقای هر دو بود
سوی دو چیز مر این هر دو را هوا باشد
از آن همیشه دلارام را وفا خیزد
وزین همیشه خداوند را ثنا باشد
سر زمانه و صدر یگانه مجدالدین
که ملک و دولت و دین را بدو بها باشد
جمال عترت و فخر شرف علی که به علم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد
نه همچو همت او چرخ را علو ممکن
نه همچو فکرت او ماه را ضیا باشد
کمینه ذره ای از حلم او زمین دیدم
کهینه پایه ای از قدر او سما باشد
به جنب بخشش او میغ را سرشک بود
به پیش کوشش او تیغ را مضا باشد
رسید جاه عریضش به طول و عرض جهان
برین صفت فلک و روزی و هوا باشد
بزرگ از اوست بزرگ و شریف از اوست
بزرگی و شرفش را چه منتها باشد
سخای او سخن پست را بلندی داد
بلندی سخن شاعر از سخا باشد
ز گنج گوهر مدحش توان گرفت سخن
چو گنج بود همه کار با نوا باشد
بزرگوارا اخلاق مصطفا داری
همین سزد چو تو را عرق مصطفا باشد
تویی به علم و سخاوت چو مرتضا معروف
همین صواب چو نسبت به مرتضا باشد
هران عطا که به صد سال ابر و بحر دهند
یکی عطای تو سیصد چنان عطا باشد
اگر ز ابر مثال آرمت محال بود
وگر به بحر قیاست کنم خطا باشد
سخا تو ورزی و ارزاق زایران تو دهی
بر ابر و دریا نام سخا چرا باشد
ز بهر زر حکما کیمیا همی سازند
ز مدحت تو نکوتر چه کیمیا باشد
هر آن قصیده که در وی طراز نام تو بود
هزار گنج یکی بیت را بها باشد
هر آن دلی که بود نیکخواه دولت تو
از آسمانش به هر نیکویی جزا باشد
ز چشم بد نرهد بدسگال تو به حذر
حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد
کنون که خواند قضا مر مرا به خدمت تو
چنان کنم که ز رای تو اقتضا باشد
بدان گرایم و آن گویم و بدان نگرم
از این سپس که تو را اندر آن رضا باشد
ز مدحت تو گرانمایه تر چه کار بود
ز خدمت تو پسندیده تر کجا باشد
چنین سعادت و فرخندگی کجا یابم
چنین بزرگی و آزادگی کرا باشد
نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد
نه معجزات بود هر کرا عصا باشد
کنون که چشمه خورشید را ثنا گفتم
مرا چه جای ثنا گفتن سها باشد
یکی بقا دهم از نظم خویش ذکر تو را
که با بقاش بقای فلک فنا باشد
زبان عقل نداند تو را به شرط ستود
ستایش تو چه مقدار عقل ما باشد
دعا کنیم تو را گر ستود نتوانیم
زبان بنده همان به که با دعا باشد
بقات باد که اندر بقای دولت تو
سخاوت و کرم و فضل را بقا باشد
همه مدار فلک بر خط مراد تو باد
همیشه تا فلک و خط استوا باشد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۴
آمد آن فصل که در وی همه جز مل نخورند
و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند
دلبران بوسه به عشاق دراین فصل دهند
بیدلان پرده اندیشه در این فصل درند
گل و لاله چو رخ و عراض معشوق شدند
عاشقان سوی گل و لاله از آن می نگرند
عجب این است که بی می نتوانند شکفت
اندر این فصل کسانی که ز می برحذرند
باغها معدن یاقوت و زمرد شده اند
شاخها رسته مرجان و طویله گهرند
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان
لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند
خبر آرد همی از زلف بتان باد سحر
عاشقان از پی این فتنه باد سحرند
باغ بتخانه شد از حسن و دارو لاله و گل
راست گویی صنم چین و بت کاشغرند
تا شگفته است گل و لاله و نسرین و سمن
لعل و بیجاده و مرجان و گهر بی خطرند
چون همه باغ بنفشه است و همه ره نرگس
زیر پی چشم و خط یار همی چون سپرند
اندر این فصل خوش آید می آسوده لعل
وین ندانند کسانی که ز می بی خبرند
می به گل ماند و گل نیز به می ماند راست
هر دو گویی به گهر ساخته از یکدگرند
وقت گل بی می و بی گل نبوم من که مرا
هر دوان از لب و از چهره دلبر اثرند
من ندانم که در این فصل منم عاشقتر
یا در این فصل بتان خوبتر و طرفه ترند
همه بردند ز من صبر و دل و سنگ و خرد
صنمانی که همه سنگدل و سیم برند
عاشق زر و عقیقم رهی و بنده سیم
که عقیقین لب و سیمین تن و زرین کمرند
همه شب تا به سحر دیده من در قمرست
وین از آن است که ایشان به دو رخ چون قمرند
شکر و گل بر من دوستر است از دل و جان
از پی آنکه به رخ چون گل و همچون شکرند
پرده من ز غم عشق بدرند همی
رسم ایشان همه این است و بدین پرده درند
داد خواهم ز خداوند ز بیداد یشان
که همه شوخ و ستمکاره و بیدادگرند
مجد دین صدر اجل عمده اسلام علی
که بر اعدادش همه خلق جهان کینه ورند
آن خداوند هنرمند که پیش دو کفش
هفت دریا به گه جود کم از یک شمرند
رسم نیک و هنرش باز توانند شمرد
آن کسانی که همی قطره باران شمرند
ای خداوندی کز بخشش پیوسته تو
زایران سوی تو پیوسته نفر در نفرند
هفت اقلیم جهان فضل تو را متفق اند
هفت گردون به بر همت تو مختصرند
پیش فضل تو همه با سخنان بی سخنند
نزد عقل تو همه با بصران بی بصرند
زیر جود تو و شکر تو و احسان تواند
آن بزرگان که زافلاک به همت زبرند
هر که منظور جهانند در اقطار زمین
چون به صدر تو درآیند همه اهل نظرند
فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند
علم و عدل تو ز آثار علی و عمرند
آن بزرگان که بزرگی به هنر یافته اند
چون هنرهای تو را برشمرم بی هنرند
همگان یاد تو گیرند و ثنای تو کنند
راست گویند تو از نفعی و خلق از ضررند
با تو از گوهر عالی و نسب دم نزنند
آن کسانی که نکو نسبت و عالی گهرند
گر ز خاک و حجر آمد نسب زر و گهر
زر و گوهر تویی و غیر تو خاک و حجرند
بر ندارند سر از خط مراد تو همی
هفت سیاره که بر گنبد گردنده برند
لاجرم حاسد و بدخواه تو از درد و عذاب
همه در خانه چنانند که اندر سقرند
خدمت توست مراد سفر هر سفری
پس چرا نام تو و ذکر تو اندر سفرند
نامه نیک و بد ما ز قضا و قدر است
بدسگالان تو مقهور قضا و قدرند
تا جگر معدن خون باشد و دل موضع هوش
همه اعدای تو رنجه دل و خسته جگرند
بر همه کام دل خویش ظفر باد تو را
دولت و نام تو خود، پیش رو هر ظفرند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۵
آنکه رویت را به حسن روی شیرین آفرید
زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد
وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد
آفریننده بدین خوبی تو را زین آفرید
غم به جانم ره نیابد چون ببینم روی تو
کز رخت جان آفرین داروی غمگین آفرید
آفتاب آل تکسینی و گویی کردگار
راحت و تسکین من در آل تکسین آفرید
گرچه تسکین نافرید اندر سر زلفت خدای
جان و دل را در سر زلف تو تسکین آفرید
زلف مشکینت شفای جان مسکین من است
راحت من خواست آنکو زلف مشکین آفرید
وانکه در چین آفرید انواع صورتهای خوب
در خراسان از جمالت صورت چین آفرید
باز چون داری مرا از باغ رویت گر خدای
گل به باغ اندر ز بهر دست گل چین آفرید
صانع از رخسار و چشم و عارض تو در جهان
گل پدید آورد و نرگس کرد و نسرین آفرید
وز پی تشبیه آن شیرین لب و دندان تو
بر زمین و آسمان یاقوت و پروین آفرید
ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده
هم به حسن روی یوسف ابن یامین آفرید
چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا
از خیال روی خوب و زلف پرچین آفرید
هر چه کز وی جان فزاید قدرت جان آفرین
از برای جان صدرالموسویین آفرید
عمده اسلام و مجددین ابوالقاسم علی
کایزد از وی عز شرع و قوت دین آفرید
نافرید از هیچ زن مردی به جود و مجد او
آنکه در عالم زن و مرد نخستین آفرید
بر اجلا چون جلالت آل یاسین را نهاد
از چنو صدری جلال آل یاسین آفرید
از برای قرب جدش قاب قوسین راست کرد
گرز بهر قرب موسی طور سینین آفرید
چون زبانها را دعای خیر او تعلیم داد
در دهان ما زبان از بهر آمین آفرید
زو خلافت را نظام افزود و در فضلش سرشت
آن که آدم را خلیفت خواند و از طین آفرید
آفرینش را صلاح اندر وجود او نهاد
آنکه عالم را صلاح اندر سلاطین آفرید
در دیار نیکخواه او به احسان قدیم
حالها بر مقتضای حسن و تحسین آفرید
در تبار بدسگال او ز بهر قطع نسل
هر زن و هر مرد را خنثی و عنین آفرید
در ازل چون حلم و لطفش را همی موجود کرد
زین هوای طایف و زان کوه غزنین آفرید
سید شرق است و یزدان ذکر فضلش را بساط
از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید
آفریننده که از بهر صلاح بندگان
روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید
تا سخن را نظم مدحش رسته گوهر کند
خاطر اهل سخن را گوهر آگین آفرید
ای خداوندی که صنع صانع از بهر ثنات
عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید
چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید
عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید
تا نشان کین تو در بحر و بر پیدا بود
صانع اندر بحر و بر ثعبان و تنین آفرید
تا بد اندیشانت نخرامند چون طاوس و کبک
از شکوه حشمت تو باز و شاهین آفرید
دوستانت را مقام از روضه رضوان گزید
دشمنانت را مکان در سجن و سجین آفرید
وز سواران سخن در خلقت تو درج کرد
هر صفت کان در سوار صف صفین آفرید
آفریده زآفرین محضی و اعدات را
آفریننده زمحض خزی و نفرین آفرید
مسند و زین از تو حرمت یافتند ایرا خدای
در جلال تو جمال مسند و زین آفرید
راست پنداری جهانبان در سر کلکت نهاد
سطوتی کان در سر شمشیر و زوبین آفرید
حکم یزدانی مگر زان رای نورانی سرشت
نور بینایی که در چشم جهان بین آفرید
شاه عقل پاک را فرزین ز رای پاک توست
آفرین بر صنع آن کاین شاه و فرزین آفرید
عقل چون کیوان قدرت را بدید اقرار کرد
کایزد آن جرم رفیع از رفعت این آفرید
تا جهانبان عز و تمکین مشک و عود و حسن را
در جهان از ترک و هند و چین و ماچین آفرید
عز و تمکینت زیادت باد کایزد در جهان
عرض پاکت را سزای عز و تمکین آفرید
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
صورتگران چه حیله و تدبیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۷
سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار
جزع من بی سیم و بی یاقوت تو یاقوت بار
گرنه قوت از دیده یاقوت بار من گرفت
پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار
سرو و یاقوتت چو قوت از دیده من یافتند
چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار
منت از خوددار کز قد و لب تو گشته اند
هم به قامت هم به قیمت سرو با یاقوت خوار
در خیال سایه سرو تو با این چشم و دل
بی گزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت وار
خوش بخند از نیکویی کز عشق بالا و لبت
جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار
نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر
نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار
حرمت و صبرم ببردی زان لب و قامت چناک
حرمت یاقوت رمانی و سرو جویبار
من به حرمت بر خیال سرو و یاقوتت کنم
هر شبی تا صبحدم یاقوت رمانی نثار
وهم و چشمم هر زمان از عشق آن یاقوت و سرو
سرو کارد در دل و یاقوت بارد در کنار
در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف
وز غم یاقوت تو چون زر شدم زرد و نزار
یک زمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی
تا می از عکس لبت یاقوت گردد آبدار
مدح عالی خوان و می نوش ای صنم تا چشم خلق
سرو بیند مدح خوان یاقوت بیند می گسار
لاله زیر سرو بن چون جام یاقوتین شکفت
باده یاقوت رنگ و جام یاقوتی بیار
تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ
صدر عالی سید شرق آسمان افتخار
آفتاب مجد مجدالدین ابوالقاسم علی
بر زمین چون آسمان بر هر مرادی کامکار
آن به همت آفتاب و آن به رتبت آسمان
آسمان بی تغیر آفتاب بی غبار
آسمانی کافتابش در ایادی زیر دست
آفتابی کز معالی آسمانش پیشکار
آفتاب است از فروغ و آسمان است از علو
آفتاب حق شناس و آسمان حق گزار
بس کسا کو را بود خوف هلاک از آفتاب
بس کسا کو را بود از آسمان بیم دمار
آفتاب سودمند و آسمان بی گزند
در زمین او را شناس و در جهان او را شمار
رتبتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب
همتش چون آسمان فارغ زرنج اضطرار
آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین
و آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار
زان کند تاثیر طبع آفتاب از آسمان
سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زر عیار
در بزرگی همتش بر آسمان شد لاجرم
بر بزرگان فضل او چون آفتاب است آشکار
بنگر اندر علم و حلمش تا ببینی در زمین
آفتاب کاردان و آسمان بردبار
تیره با رای منیرش پست با عزم قویش
آفتاب نورمند و آسمان استوار
آفتاب و آسمان از بهر او را بوده اند
عمرها در آرزو و سالها در انتظار
گر نتابد آفتاب و گر نماند آسمان
روی و رای او بس است از هر دو ما را یادگار
گر تبار مصطفی را آسمان خوانی به قدر
طلعتش را خواند باید آفتاب آن تبار
زانکه بود آن آفتاب فضل در صلب علی
هدیه داد از آسمان ایزد علی را ذوالفقار
دید چشم هر که او را دید روز بار و بزم
آفتاب باسکون و آسمان با وقار
مرکب عالیش مثل آسمان آمد به سیر
آفتاب است او از آن بر آسمان باشد سوار
چون کند بر پشت او رای شکار و عزم رزم
آسمان گیرد اسیر و آفتاب آرد شکار
ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب
وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار
آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد
آفتاب جود و بذلت ذره های بیشمار
گویی از رای منیر و نسبت والای توست
آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار
هر کجا رای تو آمد هر کجا قدر تو بود
آفتاب آنجا چراغ است آسمان آنجا بخار
نقطه ای زان قدر عالی آسمان آید دویست
ذره ای زان روی روشن آفتاب آید هزار
از طریق نور و رفعت گویی اندر ذات تو
مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار
هر که دیدار تو بیند دیده باشد بر زمین
آفتاب و آسمان را بر طریق اقتصار
روشن از ذکر تو گشته است آفتاب پر شعاع
زینت از بزم تو برده است آسمان پر نگار
بگذری بر برجهای آسمان چون آفتاب
گر چو اختر دشمنت بر آسمان سازد حصار
آفتاب ار نور بخشد آسمان روزی دهد
آسمان هر زمینی آفتاب هر دیار
تیره روزم ز آفتاب و تنگ دستم ز آسمان
چون تویی هر دو ندانم کز که خواهم زینهار
تا بیاراید جهان را آفتاب اندر طلوع
تا نگه دارد زمین را آسمان اندر مدار
طایعت باد آفتاب و خاضعت باد آسمان
خدمت تو تا قیامت این و آن را اختیار
از قضای آسمانی دوستان و دشمنانت
سال و مه چون آفتاب اندر لباس سوگوار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار