عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٠ - وله در مدح کرایشاه
ایصبا لطفی بود گر بگذری یک صبحگاه
بر جناب خسرو خسرو نشان کر ایشاه
آنکه گردون در هنر همتا ندیدش گر چه کرد
بارها از مرکز ماهی نظر بر اوج ماه
ورچه هم ممکن بود دیدن نظیرش در هنر
گر کند از چشم احول سوی او گردون نگاه
و آن هنر پرور که اهل فضل را الطاف اوست
در حوائج پایمرد و در حوادث دستگاه
زنگ بر آئینه ماه دو هفته بهر چیست
گر نشد بر آسمان از سینه بد خواهش آه
کوه با چندان گران سنگی بجنب حلم او
باشد از روی سبکساری بسان پرکاه
حاسدش خواهد که باشد در هنر چون او ولی
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
ای صبا از طالع میمون و اقبال بلند
چون ببوسی خاک عالی درگهش را صبحگاه
گو بدرگاه تو زین پیش ار نیامد چاکرت
میکند تمهید عذر آن و میآرد گواه
کعبه صاحبدلان درگاه خلد آسای تست
هر ضعیفی کی تواند برد سوی کعبه راه
با وجود این کرم نیزت بخواهد عذر من
کو بعالم چون کرم ابن یمین را عذر خواه
بر جناب خسرو خسرو نشان کر ایشاه
آنکه گردون در هنر همتا ندیدش گر چه کرد
بارها از مرکز ماهی نظر بر اوج ماه
ورچه هم ممکن بود دیدن نظیرش در هنر
گر کند از چشم احول سوی او گردون نگاه
و آن هنر پرور که اهل فضل را الطاف اوست
در حوائج پایمرد و در حوادث دستگاه
زنگ بر آئینه ماه دو هفته بهر چیست
گر نشد بر آسمان از سینه بد خواهش آه
کوه با چندان گران سنگی بجنب حلم او
باشد از روی سبکساری بسان پرکاه
حاسدش خواهد که باشد در هنر چون او ولی
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
ای صبا از طالع میمون و اقبال بلند
چون ببوسی خاک عالی درگهش را صبحگاه
گو بدرگاه تو زین پیش ار نیامد چاکرت
میکند تمهید عذر آن و میآرد گواه
کعبه صاحبدلان درگاه خلد آسای تست
هر ضعیفی کی تواند برد سوی کعبه راه
با وجود این کرم نیزت بخواهد عذر من
کو بعالم چون کرم ابن یمین را عذر خواه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴١ - ایضاً له در مدح نظام الدین یحیی
باد میمون نهضت رایات شاه دین پناه
آنکه بر خلقش بحق کردست ایزد پادشاه
شاه دین پرور نظام دولت و ملت کز اوست
سربلند و پای برجا در جهان دیهیم و گاه
و آنکه شاه اختران دربندگی او کمر
گر نبندد آسمان بر بایدش از سر کلاه
سرور گردنکشان کز بدو فطرت ثبت کرد
خامه منشی گردون مدح او بر فرق ماه
گر جهان پر فتنه و آشوب گردد ایمن است
هر که او را شحنه انصافش آرد در پناه
با وجود او عدو را لاف شاهی کی رسد
آفتاب از ذره بشناسد خرد بی اشتباه
ناید از مردمم گیاه آنها که آید ز آدمی
ور چه در صورت بود چون آدمی مردم گیاه
گر کند دعوی که ملک اوست ملک خافقین
مدعا ثابت بود آنرا که عدل آمد گواه
در شگفتم تا چرا آئینه مه زنگ یافت
چون بگردون بر نشد در عهد عدلش هیچ آه
گر رسد بوئی ز حزم او بکاه سر سبک
ورکند عزمش بسوی کوه پا برجا نگاه
از گرانباری حزمش کاهرا بینی چو کوه
در سبکساری عزمش کوه را یابی چو کاه
از نسیم و از سموم لطف و عنفش زهر و نوش
آن ولی را جانفزای و وین عدو را عمر کاه
هر کرا در مصر عالم کرد لطف او عزیز
روی چون یوسف نهاد از چاه خواری سوی جاه
شهریارا بر زمین هر فتنه کآید ز آسمان
ورچه باشد بهر غیری از رعیت تا سپاه
چون بجمع ساکنان ربع مسکون بگذرد
خانه ابن یمین جوید نخست از گرد راه
آسمان چون دید عدلت را که با ظالم چه کرد
باری آنهم شمه ئی کز عقل بودش انتباه
با خرد گفتم خلاصم زو که یارد داد گفت
آفتاب اوج رفعت سایه لطف اله
خسرو عادل نظام ملک و دین کز بهر فخر
بر زمین سایند پیش او سرافرزان جباه
طاعت مقبول نبود جز دعای دولتش
وانچ غیر این بود نزد خرد باشد گناه
میکنم بهر دعا تضمین دو بیت خویشتن
ز آنکه افتد میل تضمین شاعرا نرا گاه گاه
عرضه میدارم کنون بر رأی ملک آرای تو
استماعش کن بلطف شاملت زین نیکخواه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چون دواتش چشم بادا چشمه آب سیاه
آنکه بر خلقش بحق کردست ایزد پادشاه
شاه دین پرور نظام دولت و ملت کز اوست
سربلند و پای برجا در جهان دیهیم و گاه
و آنکه شاه اختران دربندگی او کمر
گر نبندد آسمان بر بایدش از سر کلاه
سرور گردنکشان کز بدو فطرت ثبت کرد
خامه منشی گردون مدح او بر فرق ماه
گر جهان پر فتنه و آشوب گردد ایمن است
هر که او را شحنه انصافش آرد در پناه
با وجود او عدو را لاف شاهی کی رسد
آفتاب از ذره بشناسد خرد بی اشتباه
ناید از مردمم گیاه آنها که آید ز آدمی
ور چه در صورت بود چون آدمی مردم گیاه
گر کند دعوی که ملک اوست ملک خافقین
مدعا ثابت بود آنرا که عدل آمد گواه
در شگفتم تا چرا آئینه مه زنگ یافت
چون بگردون بر نشد در عهد عدلش هیچ آه
گر رسد بوئی ز حزم او بکاه سر سبک
ورکند عزمش بسوی کوه پا برجا نگاه
از گرانباری حزمش کاهرا بینی چو کوه
در سبکساری عزمش کوه را یابی چو کاه
از نسیم و از سموم لطف و عنفش زهر و نوش
آن ولی را جانفزای و وین عدو را عمر کاه
هر کرا در مصر عالم کرد لطف او عزیز
روی چون یوسف نهاد از چاه خواری سوی جاه
شهریارا بر زمین هر فتنه کآید ز آسمان
ورچه باشد بهر غیری از رعیت تا سپاه
چون بجمع ساکنان ربع مسکون بگذرد
خانه ابن یمین جوید نخست از گرد راه
آسمان چون دید عدلت را که با ظالم چه کرد
باری آنهم شمه ئی کز عقل بودش انتباه
با خرد گفتم خلاصم زو که یارد داد گفت
آفتاب اوج رفعت سایه لطف اله
خسرو عادل نظام ملک و دین کز بهر فخر
بر زمین سایند پیش او سرافرزان جباه
طاعت مقبول نبود جز دعای دولتش
وانچ غیر این بود نزد خرد باشد گناه
میکنم بهر دعا تضمین دو بیت خویشتن
ز آنکه افتد میل تضمین شاعرا نرا گاه گاه
عرضه میدارم کنون بر رأی ملک آرای تو
استماعش کن بلطف شاملت زین نیکخواه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چون دواتش چشم بادا چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٢ - وله ایضاً در مدح پهلوان حسن دامغانی امیر سربداری
دارم ز جورت ایصنم عنبرین کله
صد گونه در صمیم سویدای دل گله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
چون گویمت ببوسه بها دل قبول کن
گوئی که قلب نیست روا در معامله
بر زد دلم ز جیب جنون سر از آنزمان
کز بند زلف خویش نمودیش سلسله
تا روز هر شب از تف شمع جمال تو
آتشفشانم از دل سوزان چو مشعله
در پا فتاد کار دل از غم چو دامنت
تا دست برد سوی گریبانت از کله
چون ماه از آفتاب شود از تو منکسف
خورشید با تو گرفتد اندر مقابله
در عهد با من ار چه دو رنگی کنی چو گل
باشم هنوز لاله صفت با تو یکدله
آمد زمان آنکه دگر باره در چمن
گردد رسیل بلبل خوشگوی بلبله
گردان کن ای نگار می ناب تا کنیم
غمهای روزگار بیکبارگی یله
بگشای حلق بلبله تا غلغلی کند
کز بلبل اوفتاد در آفاق غلغله
نومید نیستم که نزاید بجز مراد
چون هست از قضا شب ایام حامله
بنگر که عهد کیست مکن بیش ازین جفا
بر من که بیش از این نکند کس مساهله
بر رأی شاه عرضه کنم حال خویش را
ناگاه در مواجهه یا در مراسله
شاهی که بر جناب وی از اهل احتیاج
می نگسلد ز قافله یک لحظه قافله
تاج سر ملوک جهان پهلوان حسن
کز بیم اوفتاد بر اعداش ولوله
فرمان اگر دهد فلک از بهر خوان او
از مرغ شیر دوشد و از فاخته فله
نفس نفیس او نشود خاضع فلک
سیمرغ را کسی نفکندست در تله
با حزم کار دیده او دین و ملک را
اندیشه کی بود ز ملمات هایله
از زخم سم توسن خارا شکاف اوست
پیوسته در مساکن اعداش زلزله
ای واهبی که حاصل دریا و کان بود
با جود کامل تو کم از نیم خرد له
ابرت نگویم از ره بخشش از آنکه ابر
بی ناله نیست درگه اعطای نایله
چون آورد بحرب عدو رایت تو روی
نصرت شود پذیره او چند مرحله
شاها بسان ابن یمین از سخنوران
در مدایحت نکشد کس بمرسله
اما فلک نمیکندش فرق از شبه
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله
منبعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کزو بکس نرسد هیچ طایله
آخر کجا رسد چو بقرصی بسر برد
روزی تمام این فلک تنگ حوصله
گر یابم از تو تربیت ای شاه بشکنم
بازار نفس ناطقه گاه مجادله
بهتر ز منشی فلکی در سخن مخواه
او هم حریف می نبود در مقاوله
تا آفتاب و ماه برین کاخ زر نگار
باشند همچو کنگره ها بر مقابله
بادا فروغ رأی صفا گستر ترا
با آفتاب و ماه برفعت مماثله
صد گونه در صمیم سویدای دل گله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
چون گویمت ببوسه بها دل قبول کن
گوئی که قلب نیست روا در معامله
بر زد دلم ز جیب جنون سر از آنزمان
کز بند زلف خویش نمودیش سلسله
تا روز هر شب از تف شمع جمال تو
آتشفشانم از دل سوزان چو مشعله
در پا فتاد کار دل از غم چو دامنت
تا دست برد سوی گریبانت از کله
چون ماه از آفتاب شود از تو منکسف
خورشید با تو گرفتد اندر مقابله
در عهد با من ار چه دو رنگی کنی چو گل
باشم هنوز لاله صفت با تو یکدله
آمد زمان آنکه دگر باره در چمن
گردد رسیل بلبل خوشگوی بلبله
گردان کن ای نگار می ناب تا کنیم
غمهای روزگار بیکبارگی یله
بگشای حلق بلبله تا غلغلی کند
کز بلبل اوفتاد در آفاق غلغله
نومید نیستم که نزاید بجز مراد
چون هست از قضا شب ایام حامله
بنگر که عهد کیست مکن بیش ازین جفا
بر من که بیش از این نکند کس مساهله
بر رأی شاه عرضه کنم حال خویش را
ناگاه در مواجهه یا در مراسله
شاهی که بر جناب وی از اهل احتیاج
می نگسلد ز قافله یک لحظه قافله
تاج سر ملوک جهان پهلوان حسن
کز بیم اوفتاد بر اعداش ولوله
فرمان اگر دهد فلک از بهر خوان او
از مرغ شیر دوشد و از فاخته فله
نفس نفیس او نشود خاضع فلک
سیمرغ را کسی نفکندست در تله
با حزم کار دیده او دین و ملک را
اندیشه کی بود ز ملمات هایله
از زخم سم توسن خارا شکاف اوست
پیوسته در مساکن اعداش زلزله
ای واهبی که حاصل دریا و کان بود
با جود کامل تو کم از نیم خرد له
ابرت نگویم از ره بخشش از آنکه ابر
بی ناله نیست درگه اعطای نایله
چون آورد بحرب عدو رایت تو روی
نصرت شود پذیره او چند مرحله
شاها بسان ابن یمین از سخنوران
در مدایحت نکشد کس بمرسله
اما فلک نمیکندش فرق از شبه
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله
منبعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کزو بکس نرسد هیچ طایله
آخر کجا رسد چو بقرصی بسر برد
روزی تمام این فلک تنگ حوصله
گر یابم از تو تربیت ای شاه بشکنم
بازار نفس ناطقه گاه مجادله
بهتر ز منشی فلکی در سخن مخواه
او هم حریف می نبود در مقاوله
تا آفتاب و ماه برین کاخ زر نگار
باشند همچو کنگره ها بر مقابله
بادا فروغ رأی صفا گستر ترا
با آفتاب و ماه برفعت مماثله
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٣ - وله ایضاً در تهنیت ورود ملک معز الدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیراز گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۴ - وله ایضاً در مدح تاج الدین شیخ علی مؤید
فرخنده باد مقدم شاه جهانپناه
خورشید ملک شیخ علی سایه اله
شاهی که باشد از زبر تخت خسروی
تابان رخش چنانکه ز گردون دو هفته ماه
از فر فرق او که در آفاق سرورست
بر آفتاب سایه کند گوشه کلاه
ایخسروی که صومعه داران قدس را
اینست ورد و بس ز پی شام و صبحگاه
از لطف حق شناس که بر رغم دشمنان
با دوستان بمجلس عشرت نشست شاه
یعنی که ماه برج سعادت بکام دل
با آفتاب گشته مقارن به تختگاه
این آفتاب تا بابد بی زوال باد
داراد حق ز کاستن آن ماه را نگاه
دور از جناب جاه تو احداث روزگار
کرد اعتدال طبع مرا منحرف ز راه
نوش شرابخانه لطف تو چون رسید
در کام جان من ز کف بخت نیکخواه
از فر شاه و فرخی نوش انجمن
یابم شفا هر آینه زین رنج عمر کاه
شاها کمینه چاکرت ابن یمین منم
آنم که کرده ئی بعنایت بمن نگاه
و آنگاه مدح شاه کنم در جهان روان
شعری ربوده گوی ز شعری بقدر و جاه
خورشید ملک شیخ علی سایه اله
شاهی که باشد از زبر تخت خسروی
تابان رخش چنانکه ز گردون دو هفته ماه
از فر فرق او که در آفاق سرورست
بر آفتاب سایه کند گوشه کلاه
ایخسروی که صومعه داران قدس را
اینست ورد و بس ز پی شام و صبحگاه
از لطف حق شناس که بر رغم دشمنان
با دوستان بمجلس عشرت نشست شاه
یعنی که ماه برج سعادت بکام دل
با آفتاب گشته مقارن به تختگاه
این آفتاب تا بابد بی زوال باد
داراد حق ز کاستن آن ماه را نگاه
دور از جناب جاه تو احداث روزگار
کرد اعتدال طبع مرا منحرف ز راه
نوش شرابخانه لطف تو چون رسید
در کام جان من ز کف بخت نیکخواه
از فر شاه و فرخی نوش انجمن
یابم شفا هر آینه زین رنج عمر کاه
شاها کمینه چاکرت ابن یمین منم
آنم که کرده ئی بعنایت بمن نگاه
و آنگاه مدح شاه کنم در جهان روان
شعری ربوده گوی ز شعری بقدر و جاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٧ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری و بیان رفع نقار و کدورتی که بین سرداران بوده
باز دین و ملک را بر رغم چرخ چنبری
کارها خواهد نهادن روی در نیک اختری
عرضه دارم کز چه معنی این تصور کرده ام
واندر استخراج آن چون کرد فکرم ساحری
بنده را شاهنشه عادل طلب فرموده بود
تا بدرگاهش کنم تقدیم رسم چاکری
چون بتأیید سعادت و اتفاق بخت نیک
یافتم از لطف حق بر پایبوسش قادری
حضرتی دیدم درو شاهی که بروی ختم شد
سروری چون بر محمد معجز و پیغمبری
آصفی رائی سلیمان قدرتی کز حکم او
دیو مردم را کند در شیشه مانند پری
گر نداند کس که این اوصاف را شایسته کیست
وز سرافرازان کرا زیبد کلاه سروری
سرورگردنکشان ملک و ملت را که اوست
در جلالت آفتاب و در سعادت مشتری
ظل یزدان آنکه دارد رأی ملک آرای او
در جهانگیری خواص آفتاب خاوری
شهریار هفت کشور تاج ملک و دین علی
آنکه باشد چون علی در رزمش آئین صفدری
در جناب حضرتش اکنون که آوردم بجای
شرط نیکو بندگی و رسم زیبا محضری
جمع دیدم لشکری انبوه چون مور و ملخ
هر یکی همچون هژبری ازدعات لشکری
سر بسر در روز هیجا بر یلان کارزار
چیره بر آهوی دشتی چون پلنگ بربری
لشکری زینسان بسوی دامغان میبرد شاه
تا سر اعدا کشد در ربقه فرمانبری
ناگه آمد افضل آفاق شمس ملک و دین
آنکه معجز میکند ظاهر بگاه ساحری
آنکه گر سحر حلال شعر او دیدی بخواب
ز آتش غم سوختی پیش از قیامت سامری
بود همدم با امیر نامور دیلانجی
آنکه با وی شیر دستان را دلاور نشمری
قهرمان و پیشوای خطه فرزانگی
سر فراز و رزمساز کشور کند آوری
هیچ دانی کان بزرگان از کجا میآمدند
از همایون حضرتی کز چرخ دارد برتری
حضرت نوئین ملک و داور و دارای دین
آنکه اندر دین و ملک او را برازد سروری
آن سلیمان حشمتی کاورد در فرمان خویش
ملک جن و انس را بی منت انگشتری
خسرو عادل ستلمش بیگ دریا دل که هست
همتش برتر از آن کاندر تصور آوری
خسرو سیارگان پیوسته همچون زرگران
بهر بذلش میکند در کوره کان زرگری
مشتمل بر شرح اشواق و محبت یافتم
هر چه الماس زبانشان سفت از در دری
شاهرا مصدوقه احوال چون معلوم شد
کرد ز آب لطف گلزار محبت را طری
عزم اول فسخ کرد از شوق نوئین جهان
خود چنین باشد ره و رسم شهان گوهری
هر دو را با هم پدید آمد بفضل کردگار
در امور ملک و ملت اتفاق و یاوری
دوستانرا لب ز شادی گشت خندان همچو صبح
دشمن از غم چون شفق منبعد ازین گو خون گری
منت ایزد را که گشتند آفتاب و ماه ملک
آن مرا این و این مر آنرا از دل و جان مشتری
مهربانیها کند زین پس بیمن این صفا
شیر شرزه با گوزن و باز با کبک دری
آنچه دید ابن یمین در کار نظم ملک و دین
گفت رمزی هم در آغاز مدایح گستری
اینزمان پیدا همیگردد که افتاد اتفاق
اجتماع مهر و ماه از دور چرخ چنبری
گوهر شمشیر ایشان کرد خواهد بیخلاف
بر عروس ملک و دین تا روز محشر زیوری
روشنی پیدا شود در ملک و دین لابد از آنک
از جهان بردند بیرون تیرگی و کافری
هر کجا کردند با هم اتفاق این هر دو شاه
بگسلند از هم نطاق فتنه نیلوفری
تا زمحمود و ز سنجر ماند خواهد در جهان
نام نیک از گفته های عنصری و انوری
باد چون محمود و سنجر هر یکی را صد غلام
باد جانشان برده گوی از انوری و عنصری
کارها خواهد نهادن روی در نیک اختری
عرضه دارم کز چه معنی این تصور کرده ام
واندر استخراج آن چون کرد فکرم ساحری
بنده را شاهنشه عادل طلب فرموده بود
تا بدرگاهش کنم تقدیم رسم چاکری
چون بتأیید سعادت و اتفاق بخت نیک
یافتم از لطف حق بر پایبوسش قادری
حضرتی دیدم درو شاهی که بروی ختم شد
سروری چون بر محمد معجز و پیغمبری
آصفی رائی سلیمان قدرتی کز حکم او
دیو مردم را کند در شیشه مانند پری
گر نداند کس که این اوصاف را شایسته کیست
وز سرافرازان کرا زیبد کلاه سروری
سرورگردنکشان ملک و ملت را که اوست
در جلالت آفتاب و در سعادت مشتری
ظل یزدان آنکه دارد رأی ملک آرای او
در جهانگیری خواص آفتاب خاوری
شهریار هفت کشور تاج ملک و دین علی
آنکه باشد چون علی در رزمش آئین صفدری
در جناب حضرتش اکنون که آوردم بجای
شرط نیکو بندگی و رسم زیبا محضری
جمع دیدم لشکری انبوه چون مور و ملخ
هر یکی همچون هژبری ازدعات لشکری
سر بسر در روز هیجا بر یلان کارزار
چیره بر آهوی دشتی چون پلنگ بربری
لشکری زینسان بسوی دامغان میبرد شاه
تا سر اعدا کشد در ربقه فرمانبری
ناگه آمد افضل آفاق شمس ملک و دین
آنکه معجز میکند ظاهر بگاه ساحری
آنکه گر سحر حلال شعر او دیدی بخواب
ز آتش غم سوختی پیش از قیامت سامری
بود همدم با امیر نامور دیلانجی
آنکه با وی شیر دستان را دلاور نشمری
قهرمان و پیشوای خطه فرزانگی
سر فراز و رزمساز کشور کند آوری
هیچ دانی کان بزرگان از کجا میآمدند
از همایون حضرتی کز چرخ دارد برتری
حضرت نوئین ملک و داور و دارای دین
آنکه اندر دین و ملک او را برازد سروری
آن سلیمان حشمتی کاورد در فرمان خویش
ملک جن و انس را بی منت انگشتری
خسرو عادل ستلمش بیگ دریا دل که هست
همتش برتر از آن کاندر تصور آوری
خسرو سیارگان پیوسته همچون زرگران
بهر بذلش میکند در کوره کان زرگری
مشتمل بر شرح اشواق و محبت یافتم
هر چه الماس زبانشان سفت از در دری
شاهرا مصدوقه احوال چون معلوم شد
کرد ز آب لطف گلزار محبت را طری
عزم اول فسخ کرد از شوق نوئین جهان
خود چنین باشد ره و رسم شهان گوهری
هر دو را با هم پدید آمد بفضل کردگار
در امور ملک و ملت اتفاق و یاوری
دوستانرا لب ز شادی گشت خندان همچو صبح
دشمن از غم چون شفق منبعد ازین گو خون گری
منت ایزد را که گشتند آفتاب و ماه ملک
آن مرا این و این مر آنرا از دل و جان مشتری
مهربانیها کند زین پس بیمن این صفا
شیر شرزه با گوزن و باز با کبک دری
آنچه دید ابن یمین در کار نظم ملک و دین
گفت رمزی هم در آغاز مدایح گستری
اینزمان پیدا همیگردد که افتاد اتفاق
اجتماع مهر و ماه از دور چرخ چنبری
گوهر شمشیر ایشان کرد خواهد بیخلاف
بر عروس ملک و دین تا روز محشر زیوری
روشنی پیدا شود در ملک و دین لابد از آنک
از جهان بردند بیرون تیرگی و کافری
هر کجا کردند با هم اتفاق این هر دو شاه
بگسلند از هم نطاق فتنه نیلوفری
تا زمحمود و ز سنجر ماند خواهد در جهان
نام نیک از گفته های عنصری و انوری
باد چون محمود و سنجر هر یکی را صد غلام
باد جانشان برده گوی از انوری و عنصری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٠ - وله ایضاً در مدح شهاب الدین زنگی
بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵١ - ایضاً له
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٢ - وله
تا زمان باشد کسی را در زمان سروری
از علاءالدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطا پوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق ز سحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت در گاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو بر تافتن باشد نشان مدبری
خسروا ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ار چه باشد روز و شب
چشم او در سیم پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
از علاءالدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطا پوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق ز سحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت در گاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو بر تافتن باشد نشان مدبری
خسروا ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ار چه باشد روز و شب
چشم او در سیم پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٣ - ایضاً له
چند گاهی زیر طاق گنبد نیلوفری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
خار غم را جفت بودم همچو گلبرگ طری
خامه منشی دیوان سعادت مدتی
در مدد کاری من میکرد سعی سرسری
زرگر محنت شبا روزی ز چشم و رخ مرا
گاه بودی سیم پالاگاه کردی زرگری
ز اختلاف دور گردون طالع بد خواه من
منقطع میکرد امید از دولت نیک اختری
وقت صید مرغ امنیت همای همتم
گوشه گیری بود چون زاغ کمان از بی پری
گر چه بود اینها و صد چندین ولیکن باک نیست
چون ز لطف ایزدی بر رغم چرخ چنبری
بر سرم یکبار دیگر سایه رحمت فکند
مظهر نور الهی آفتاب خاوری
اختر برج سعادت آنکه زیبد از شرف
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
بحر معنی آنکه سلک در الفاطش کند
نو عروس فضل را در گوش و گردن زیوری
قطب اسلام آنکه جن و انس را تسخیر کرد
چون سلیمان و آنگهی بیمنت انگشتری
آستان او که عز پایبوسش یافتست
دارد از ایوان کیوان در جلالت برتری
آنکه خاک پای گردون سایش از روی شرف
شاه انجم را کند بر تارک و سر افسری
خاک پای اوست آن کحل الجواهر کافتاب
بهر نور چشم خود باشد بجانش مشتری
عقل کل در جستجوی حق بیفتادی ز پا
گر نکردی رأی ملک آرایش او را رهبری
ور نبودی اهل دانش را مربی لطف او
معجر ناهید گشتی طلیسان مشتری
تا مدیح جاه تو گویند ماه و آفتاب
خویشتن را می نمایند ارزقی و انوری
دین پناها در مدیحت خاطر ابن یمین
میکند در کارگاه شاعری صد ساحری
گر بخاک سامری ز ینشعر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز جان سامری
تا ز بهر نزهت نظارگان اهل دل
غنچه ها خندان شود در گلشن نیلوفری
دوحه اقبال تو اهل هنر را از کرم
در پناه سایه عالی او میپروری
از نسیم لطف یزدانی و آب زندگی
شاخ او را باد سرسبزی و بیخش را تری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۴ - وله در مدح تاج الدین علی سربداری
چون سعادت رهنمائی کرد و دولت یاوری
بستم احرام طواف کعبه نیک اختری
حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست
ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری
تاج شاهان جهان کز بد و فطرت داده اند
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او
ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری
آن سلیمان قدر کو را جن و انس عالم اند
سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری
سروری هست از عرض کو را بحکم لایزال
می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری
از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد
گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری
می نیارد شد ز چشم آدمی پنهان چو روز
گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری
کار ملک و دین بسعی کلکش آید با قرار
گر چه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری
کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه
گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری
تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود
ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری
دوستانش را ز فیض دست رادش تا ابد
داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری
دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم ز آنکه هست
چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری
آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم
از یکی خنجر گذاری وز دگر خنیاگری
هست خورشید از برای توتیای چشم خویش
ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری
از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب
ز آنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری
خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو
آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری
چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی
می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری
عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد
میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری
گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز خاک سامری
هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک
میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری
چون تو افزونی بحمدالله ز صد محمود و من
کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری
پس چنان زیبد ز لطف شاملت کین بنده نیز
یابد از ابنای جنس خود بر تبت برتری
میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص
یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری
در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع
از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری
باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان
همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری
بستم احرام طواف کعبه نیک اختری
حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست
ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری
تاج شاهان جهان کز بد و فطرت داده اند
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او
ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری
آن سلیمان قدر کو را جن و انس عالم اند
سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری
سروری هست از عرض کو را بحکم لایزال
می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری
از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد
گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری
می نیارد شد ز چشم آدمی پنهان چو روز
گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری
کار ملک و دین بسعی کلکش آید با قرار
گر چه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری
کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه
گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری
تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود
ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری
دوستانش را ز فیض دست رادش تا ابد
داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری
دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم ز آنکه هست
چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری
آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم
از یکی خنجر گذاری وز دگر خنیاگری
هست خورشید از برای توتیای چشم خویش
ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری
از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب
ز آنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری
خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو
آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری
چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی
می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری
عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد
میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری
گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز خاک سامری
هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک
میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری
چون تو افزونی بحمدالله ز صد محمود و من
کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری
پس چنان زیبد ز لطف شاملت کین بنده نیز
یابد از ابنای جنس خود بر تبت برتری
میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص
یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری
در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع
از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری
باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان
همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۵ - وله ایضاً در مدح امیر مولای بیگ
حبذا بختی که ناگه گشت ما را رهنمای
بر در نوئین اعظم سرور فرخنده رای
خسرو عادل امیر شهنشان مولای بیگ
حارس ملک شهنشه حامی دین خدای
آنکه سیمرغ فلک از بیم تیر عدل او
دارد اندر گوشه چون زاغ کمان پیوسته جای
و آنکه اندر خیر و شر و نفع و ضر پیوسته هست
عقل پیرش رایزن بخت جوانش رهنمای
هر کجا شاهی پیاده همچو فرزین رخ نهند
در گریز ار پیلتن اسبت نهد در جنگ پای
دشمنان و دوستانرا روز رزم و گاه بزم
عنف او شد عمر کاه و لطف او شد جانفزای
ناله زیر و بم خصمش چو چنگ از بهر چیست
گر نه سر تا پای بند و زخم دارد همچو نای
کوتوال قلعه هفتم که کیوان نام اوست
هست کمتر خادمش بر درگه و پرده سرای
بر تطاولهای رمحش نرم شد دشمن و لیک
سختش آمد سرزنش از زخم گرزسر گرای
هر که در ظل عقاب رایتش آرام یافت
ز آفتاب غم شد اندر سایه فر همای
گر بچشم احول اندازد نظر بروی سپهر
شاید ار بیند نظیر او جهانرا کدخدای
ای سخی طبعی که سائل چون بدرگاهت رسد
از صریر در ندا آید بگوشش کاندر آی
از نهیب سایس عدل تو در عالم نماند
رهزن و خونخواره الا ساغر و بربط سرای
با ستیزه کاری طبع ار رسد فرمان تو
می نیارد گشت گرد کاه ازین پس کهربای
مادر گیتی سترون گر شود زین پس رواست
چون تو فرزندی چو دارد گود گر هرگز مزای
خسروا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
دیده گردون نبیند همچو او خسرو ستای
تا بود گلزار حسن دلبرانرا رنگ و بوی
از گل سیراب عارض و زدو زلف مشکسای
غیرت باغ ارم یعنی جنابت باد و هست
از بتان حور پیکر چون بهشت دلگشای
مهر و قهرت دوستان و دشمنانرا تا ابد
باد نوشی روحپرور باد زهری جانگزای
بر در نوئین اعظم سرور فرخنده رای
خسرو عادل امیر شهنشان مولای بیگ
حارس ملک شهنشه حامی دین خدای
آنکه سیمرغ فلک از بیم تیر عدل او
دارد اندر گوشه چون زاغ کمان پیوسته جای
و آنکه اندر خیر و شر و نفع و ضر پیوسته هست
عقل پیرش رایزن بخت جوانش رهنمای
هر کجا شاهی پیاده همچو فرزین رخ نهند
در گریز ار پیلتن اسبت نهد در جنگ پای
دشمنان و دوستانرا روز رزم و گاه بزم
عنف او شد عمر کاه و لطف او شد جانفزای
ناله زیر و بم خصمش چو چنگ از بهر چیست
گر نه سر تا پای بند و زخم دارد همچو نای
کوتوال قلعه هفتم که کیوان نام اوست
هست کمتر خادمش بر درگه و پرده سرای
بر تطاولهای رمحش نرم شد دشمن و لیک
سختش آمد سرزنش از زخم گرزسر گرای
هر که در ظل عقاب رایتش آرام یافت
ز آفتاب غم شد اندر سایه فر همای
گر بچشم احول اندازد نظر بروی سپهر
شاید ار بیند نظیر او جهانرا کدخدای
ای سخی طبعی که سائل چون بدرگاهت رسد
از صریر در ندا آید بگوشش کاندر آی
از نهیب سایس عدل تو در عالم نماند
رهزن و خونخواره الا ساغر و بربط سرای
با ستیزه کاری طبع ار رسد فرمان تو
می نیارد گشت گرد کاه ازین پس کهربای
مادر گیتی سترون گر شود زین پس رواست
چون تو فرزندی چو دارد گود گر هرگز مزای
خسروا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
دیده گردون نبیند همچو او خسرو ستای
تا بود گلزار حسن دلبرانرا رنگ و بوی
از گل سیراب عارض و زدو زلف مشکسای
غیرت باغ ارم یعنی جنابت باد و هست
از بتان حور پیکر چون بهشت دلگشای
مهر و قهرت دوستان و دشمنانرا تا ابد
باد نوشی روحپرور باد زهری جانگزای
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۶ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جادوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٧ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٨ - ایضاً له در مدح خواجه نظام الدین یحیی
گر شود هر سر موئی که مرا هست زبانی
وز ازل تا بابد یابم از ایام زمانی
هر زبانی که ز گفتار بصد گونه عبارت
دهد از مکرمت شاه فلک قدر نشانی
در چنان مدت بیحد بچنین ساز فصاحت
نکنم عشیر عشیر از کرم شاه بیانی
شاه یحیی جهانبخش که چون یحیی برمک
همتش کرد روان در بدن جود روانی
آنکه از معدلتش در همه آفاق نه بینند
از پی پرورش بره به از گرگ شبانی
شهریارا توئی آنشاه جوانبخت که هرگز
فلک پیر ندیدست چو تو شاه نشانی
در جهان گر طلبند اهل بصیرت ابد الدهر
کاردانی که بود ناظم احوال جهانی
کس نبیند بصفا بر صفت رأی تو پیری
بکفایت نتوان یافت چو بخت تو جوانی
سایس حکم تو سازد ز هلال وز مجره
از پی مرکب خاص تو رکابی و عنانی
عقل کار آگه اگر فکر کند تا بقیامت
از جلالت ندهد هیچ نشان جز بگمانی
دورها دور کنند انجم و سازند قرانها
می نخیزد بهنر مثل تو در هیچ قرانی
هر چه فایض شود از ابر بهر فصل بهاری
و آنچه باشد بچمن باد بهر وقت خزانی
با عطای دل چون بحر تو و دست چو کانت
کمترین قطره بحری و غباریست زکانی
قسم دشمن ز تو جز پشت سپرهیچ نباشد
نبود بهر تو زو نیز بجز روی کمانی
چون عدو را نظر افتد بسوی تیغ و سنانت
شودش هر مژه در دیده چو تیغی و سنانی
گر جهان پر شود از فتنه چه باک اهل جهانرا
گر دهد شحنه انصاف تواش خط امانی
از فلانی غرض روح قدس ابن یمین است
آن کزو هر سخنی را بخرد عقل بجانی
گر بجانی بخرد عقل ازو هر سخنی را
می نبیند ز چنین بیع و شری هیچ زیانی
طوطی طبعش از آن شهره بشیرین سخنی شد
که لبالب شکر شکر تواش هست زبانی
ختم کردم بدعای تو سبکروح ثنا را
تا نگویند ز هر سو که فلان گشت گرانی
زیور تیغ زبانها گهر مدح تو باشد
تا سخن باشد و بس گوهر هر تیغ و زبانی
وز ازل تا بابد یابم از ایام زمانی
هر زبانی که ز گفتار بصد گونه عبارت
دهد از مکرمت شاه فلک قدر نشانی
در چنان مدت بیحد بچنین ساز فصاحت
نکنم عشیر عشیر از کرم شاه بیانی
شاه یحیی جهانبخش که چون یحیی برمک
همتش کرد روان در بدن جود روانی
آنکه از معدلتش در همه آفاق نه بینند
از پی پرورش بره به از گرگ شبانی
شهریارا توئی آنشاه جوانبخت که هرگز
فلک پیر ندیدست چو تو شاه نشانی
در جهان گر طلبند اهل بصیرت ابد الدهر
کاردانی که بود ناظم احوال جهانی
کس نبیند بصفا بر صفت رأی تو پیری
بکفایت نتوان یافت چو بخت تو جوانی
سایس حکم تو سازد ز هلال وز مجره
از پی مرکب خاص تو رکابی و عنانی
عقل کار آگه اگر فکر کند تا بقیامت
از جلالت ندهد هیچ نشان جز بگمانی
دورها دور کنند انجم و سازند قرانها
می نخیزد بهنر مثل تو در هیچ قرانی
هر چه فایض شود از ابر بهر فصل بهاری
و آنچه باشد بچمن باد بهر وقت خزانی
با عطای دل چون بحر تو و دست چو کانت
کمترین قطره بحری و غباریست زکانی
قسم دشمن ز تو جز پشت سپرهیچ نباشد
نبود بهر تو زو نیز بجز روی کمانی
چون عدو را نظر افتد بسوی تیغ و سنانت
شودش هر مژه در دیده چو تیغی و سنانی
گر جهان پر شود از فتنه چه باک اهل جهانرا
گر دهد شحنه انصاف تواش خط امانی
از فلانی غرض روح قدس ابن یمین است
آن کزو هر سخنی را بخرد عقل بجانی
گر بجانی بخرد عقل ازو هر سخنی را
می نبیند ز چنین بیع و شری هیچ زیانی
طوطی طبعش از آن شهره بشیرین سخنی شد
که لبالب شکر شکر تواش هست زبانی
ختم کردم بدعای تو سبکروح ثنا را
تا نگویند ز هر سو که فلان گشت گرانی
زیور تیغ زبانها گهر مدح تو باشد
تا سخن باشد و بس گوهر هر تیغ و زبانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٩ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
گر نگارم برقع از رخسار برگیرد همی
عالم جانرا بسحر یکنظر گیرد همی
هر که بیند خط مینا گون بگرد لعل او
در گمان افتد مگر طوطی شکر گیرد همی
در توهم بوسه بر رویش نیارم زد از آنک
عارضش از نازکی ترسم اثر گیرد همی
گر خبر بودی ز خود دلرا اسیرش کی شدی
مشکلم اینست کو دل بیخبر گیرد همی
هر که پا در راه عشق آن پری پیکر نهد
شرطش آن باشد که اول ترک سر گیرد همی
گفتمش آتش زنم از سوز عشقت در جهان
گفت پنداری مگر در مات در گیرد همی
زو نیارم شد جدا روز وداع از بهر آنک
از سرشکم سیل خونین رهگذر گیرد همی
میکند چندانکه میخواهد ستم بر عاشقان
وز شگرفی این گنه را مختصر گیرد همی
گر ستم زینسان بود زودا که چاکر بهر داد
راه درگاه شه جمشید فر گیرد همی
شاه یحیی آنکه رأی او چو تیغ آفتاب
دارد آن قدرت که ملک بحر و بر گیرد همی
و آنکه هر جا تاجداری پیش تختش بنده وار
دست بهر کسب عزت بر کمر گیرد همی
و آنکه چون آرد عطارد مدحت او در قلم
خامه ورق از شهاب و از قمر گیرد همی
هر یکی از بندگانش را بود هنگام کار
آن توانائی که شاه تاجور گیرد همی
رایتش هر سو که رو آرد بفضل کردگار
لشکری دیگر زند ملک دگر گیرد همی
روبهی کز بارگاه او روان گردد بصید
چون بدو موسوم باشد شیر نر گیرد همی
روز کین پنهان شود زو خصم چون اختر ز مهر
ور چو مهر از اختران بی مر حشر گیرد همی
چون کند پرواز باز رایتش آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر پر گیرد همی
وقت جود و گاه بخشش همچو ماه و آفتاب
عالمی را همتش در سیم و زر گیرد همی
ابر نیسانی مگر از بحر دستش برد آب
کز رشاش او صدف در و گهر گیرد همی
گر نسیم خلق او یابد گذر بر خاک چین
از غم آهو نافه در خون جگر گیرد همی
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
از برای مدح تو چون خامه برگیرد همی
منشی دیوان گردون بس که گردد شرمسار
بفکند دیوان و دفتر راه در گیرد همی
با چنین شعری که همچون صیت عالمگیر تو
تا بخاور از حدود باختر گیرد همی
گر کنم دعوی که مدحی لایقت انشا کنم
خرده ها بر من خرد بیحد و مر گیرد همی
تا نگردد بعد ازینت خاطر عاطر ملول
چاکر آن به کین سخن را مختصر گیرد همی
خوبتر باشد ثنا کآنرا دعا آید ز پی
بنده آن بهتر که راه خوبتر گیرد همی
تا خبر باشد که میآید امام منتظر
سر بسر آفاق را از خشگ و تر گیرد همی
بادت آن قدرت ز حکم نافذت آفاق را
سر بسر همچون امام منتظر گیرد همی
عالم جانرا بسحر یکنظر گیرد همی
هر که بیند خط مینا گون بگرد لعل او
در گمان افتد مگر طوطی شکر گیرد همی
در توهم بوسه بر رویش نیارم زد از آنک
عارضش از نازکی ترسم اثر گیرد همی
گر خبر بودی ز خود دلرا اسیرش کی شدی
مشکلم اینست کو دل بیخبر گیرد همی
هر که پا در راه عشق آن پری پیکر نهد
شرطش آن باشد که اول ترک سر گیرد همی
گفتمش آتش زنم از سوز عشقت در جهان
گفت پنداری مگر در مات در گیرد همی
زو نیارم شد جدا روز وداع از بهر آنک
از سرشکم سیل خونین رهگذر گیرد همی
میکند چندانکه میخواهد ستم بر عاشقان
وز شگرفی این گنه را مختصر گیرد همی
گر ستم زینسان بود زودا که چاکر بهر داد
راه درگاه شه جمشید فر گیرد همی
شاه یحیی آنکه رأی او چو تیغ آفتاب
دارد آن قدرت که ملک بحر و بر گیرد همی
و آنکه هر جا تاجداری پیش تختش بنده وار
دست بهر کسب عزت بر کمر گیرد همی
و آنکه چون آرد عطارد مدحت او در قلم
خامه ورق از شهاب و از قمر گیرد همی
هر یکی از بندگانش را بود هنگام کار
آن توانائی که شاه تاجور گیرد همی
رایتش هر سو که رو آرد بفضل کردگار
لشکری دیگر زند ملک دگر گیرد همی
روبهی کز بارگاه او روان گردد بصید
چون بدو موسوم باشد شیر نر گیرد همی
روز کین پنهان شود زو خصم چون اختر ز مهر
ور چو مهر از اختران بی مر حشر گیرد همی
چون کند پرواز باز رایتش آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر پر گیرد همی
وقت جود و گاه بخشش همچو ماه و آفتاب
عالمی را همتش در سیم و زر گیرد همی
ابر نیسانی مگر از بحر دستش برد آب
کز رشاش او صدف در و گهر گیرد همی
گر نسیم خلق او یابد گذر بر خاک چین
از غم آهو نافه در خون جگر گیرد همی
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
از برای مدح تو چون خامه برگیرد همی
منشی دیوان گردون بس که گردد شرمسار
بفکند دیوان و دفتر راه در گیرد همی
با چنین شعری که همچون صیت عالمگیر تو
تا بخاور از حدود باختر گیرد همی
گر کنم دعوی که مدحی لایقت انشا کنم
خرده ها بر من خرد بیحد و مر گیرد همی
تا نگردد بعد ازینت خاطر عاطر ملول
چاکر آن به کین سخن را مختصر گیرد همی
خوبتر باشد ثنا کآنرا دعا آید ز پی
بنده آن بهتر که راه خوبتر گیرد همی
تا خبر باشد که میآید امام منتظر
سر بسر آفاق را از خشگ و تر گیرد همی
بادت آن قدرت ز حکم نافذت آفاق را
سر بسر همچون امام منتظر گیرد همی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٠ - وله ایضاً
منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶١ - قصیده عیدیه
نو گشت ماه عید بیمن و مبارکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ساقی بیار باده گلرنگ رادکی
در بزم خسروی که گه نشر مکرمات
طی کرد ذکر حاتم و یحیی برمکی
سلطان وجیه دولت و دین آنکه در کفش
آید ز برگ بید گه کین بلا رکی
در روز رزم در رخ زرنیخ فام خصم
کرده غبار موکب میمونش آهکی
در گوش صفدرانش بهیجا خروش کوس
با ذوقتر بود ز نوای چکاوکی
گلگون بخون دیده خود میکند عدوش
رخسار خویش را که شد از بیم سپرکی
با عدل شاملش نتوان یافت در جهان
یکتن که باشد از ستم دهر مشتکی
جائیکه رأی پیر زند بخت نوجوانش
آنجا سپهر پیر نهد سر بکودکی
بادا عدوش را ز گشاد کمان چرخ
مژگان بچشم شوخ درون کرده ناوکی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٢ - وله
از من ای باد صبا لطف بود گر سحری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا ز شکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری
ببر خسرو آفاق رسانی خبری
قدوه اهل کرم یونس طاهر نسب آنک
بحر و کان را نبود با دل و دستش خطری
آن عطا پاش که همتاش بصحرای وجود
نارد از کتم عدم مادر ارکان پسری
و آنکه طوطی طبیعت نشود نطق سرای
تا ز شکرش نبود در دهن او شکری
چون بدان حضرت با رفعت میمون برسی
عرضه دار از من و از حال من آنجا قدری
که مرا هست یقین آنکه سوی ابن یمین
بودت از عین عنایت گه و بیگه نظری
چه خطا رفت که امسال نبینم چون پار
نکند بر در او موکب لطفت گذری
راستی را نپسندد خرد از همچو منی
با وجود چو توئی جستن جود از دگری
آفتاب کرمی سایه ازو باز مگیر
تا بدانند که کردست عنایت اثری